گفتوگو با «زهرا گونزالس»، مسلمان امریکایی
پرونده
مسلمانان بیحجاب!
در سال 1979، پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فضا کمی بازتر شد. مادرم در یکی از دفاتر اسلامی در امریکا، با یک خانم ایرانی آشنا شد. در طول یک سال، تحقیقات مفصلی کرد، جاهای مختلفی رفت و نهایتاً تصمیم گرفت دینش را عوض کند و مسلمان شود. ولی آن موقع به خانوادهاش و ما نگفت که مسلمان شده است. مخفیانه نماز میخواند و کارهای عبادیاش را انجام میداد. البته حجاب نداشت، چون خود آن خانم هم حجاب نداشت. راستش آن زمان خیلی کم باحجاب پیدا میشد، ولی کمکم، پس از پیروزی انقلاب، تغییر و تحولهای زیادی ایجاد شد و همة مسلمانها باحجاب شدند.تبلیغ پنهانی
ما کاتولیک بودیم و مادربزرگم خیلی آدم سنتی، مذهبی و متعصبی بود و مسلماً نمیگذاشت دخترش به این راحتی دینش را عوض کند. بههمین خاطر، مادرم پنهانی عباداتش را بهجا میآورد. کمکم، برای ما هم از توحید گفت، ولی هیچوقت مستقیماً از اسلام و اینکه به این دین درآییم، صحبتی نمیکرد. دائماً بهطور غیرمستقیم اشارههایی میکرد، از مهربانیهای خداوند و بزرگی او میگفت و حرفی از دین دیگری نمیزد، از صفتهای خداوند میگفت و ما را به تفکر و تأمل وا میداشت.
نباید با خدا حرف بزنی!
من به اصرار مادربزرگم در یک مدرسة غیرانتفاعی که برای کاتولیکها بود، رفته بودم و درس میخواندم. روزی در کلاس دینی، با معلم مذهبیام دربارة خدا بحث کردم. او گفت: «تو مرتکب گناه کبیره شدی! نباید دربارة خدا صحبت میکردی! باید توبه کنی، به کلیسا بروی و از یک پدر روحانی بخواهی که برایت دعا کند!»یادم هست که مادرم میگفت: «برای صحبت کردن با خدا نیاز به واسطهای نیست و خودتان میتوانید از عهدهاش بربیایید.»
به معلمم گفتم: «نه لازم نیست! اگر گناهی کردم، شما سعی کنید مرا راهنمایی و هدایت کنید و خودم هم میتوانم با خدا صحبت کنم.»
ولی او ناراحت شد و به مادرم زنگ زد و گفت: «فکر کنم این مدرسه مناسب بچههای شما نیست! بچههای شما به راه انحراف رفتهاند!»
تصمیم بزرگ
به خانه که رفتیم، مادرم ما را دور خودش جمع کرد و گفت: «این حرفهایی که من دربارة خدا و اخلاق و اینها گفتم، از دین کاتولیک نیست، از دین اسلام است و اسلام یعنی تسلیم؛ تسلیم در برابر خدا، نه در برابر نفسمان.» و بعد هم گفت: «من مسلمان شدهام و به دین اسلام درآمدهام و میخواهم باحجاب شوم، ولی شما را مجبور نمیکنم که مسلمان شوید، شما را آزاد میگذارم.»ابتدا تعجب کردیم، ولی وقتی مادرم ما را تنها گذاشت، به حرفهایش فکر کردیم. بعد از صحبت با یکدیگر، به این نتیجه رسیدیم که ما هم مسلمان شویم. بعد از آن، عبادات را از مادرم فرا گرفتیم.
گرایش فطری به توحید
بعداً به مادرم گفتم: «آنموقع که اسلام را به ما معرفی کردید، نگران نبودید که ما مسلمان نشویم؟»گفت: «نه، من مطمئن بودم که اسلام را انتخاب میکنید، چون من زمینهسازی لازم را کرده بودم.»
بعدها که مطالعات بیشتری کردم، متوجه شدم در فطرت همة انسانها گرایش به توحید و اینکه یکی را بپرستد، وجود دارد؛ ولی محیط و اجتماع، این فطرت را یا خفه میکند و یا باعث رشد آن میشود. مادرم زمینهای ساخت تا فطرت ما رشد کند و به بالندگی برسد. او از روشی ساده و فطری استفاده کرد و به زیبایی ما را به اسلام جذب کرد. وقتی مسلمان شدیم، خانوادههای پدر و مادرم خیلی اذیتمان کردند. نمیتوانستند قبول کنند که ما مسلمان شدهایم و ارتباطشان را با ما قطع کردند. حدود بیستسال رابطهشان با ما قطع بود. چند سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت: «من دارم میمیرم، بیایید آشتی کنیم.»
جالب بود که هنوز پس از این همه مدت سعی میکرد ما را به دین کاتولیک برگرداند.
در شهر خودمان غریبه شدیم.
وقتی مسلمان شدیم، احساس کردیم در شهرمان غریبه هستیم. دیگر خانوادهای و دوستی که بخواهد با ما رفتوآمد کند، نداشتیم. اطرافیانمان چون نمیتوانستند اسلام را درک کنند، فکر میکردند ما دیوانه شدهایم.آن موقع تعداد مسلمانان در امریکا خیلی کم بود. اگر مسجدی هم بود، مال وهابیها بود. عربستان در مناطق مستضعفنشین، شام میداد؛ به خاطر همین، یک مسلمان در امریکا، اگر به طرف وهابیها نمیرفت، حتماً سنی میشد.
با انقلاب اسلامی ایران، روح تازهای دمیده شد و با اینکه عربستان پول زیادی خرج میکرد، ولی ایران بدون این کار و فقط از طریق انقلاب خود، توانسته بود مردم را به اسلام جذب کند. البته متأسفانه نتوانسته بود پرورش و بهطور ارادی، گسترشاش دهد. آن موقع کتاب دربارة شیعه و اسلام هم خیلی کم بود، ولی کتاب در زمینة وهابیت و عقاید اهل سنت خیلی زیاد بود. ما فقط یک نشریه داشتیم به نام محجوبه که از ایران میآمد و مال سازمان تبلیغات بود. وقتی به دستمان میرسید، بین خودمان پخش میکردیم و میخواندیم، ولی از جزئیات احکام اسلام چیزی نمیدانستیم.
اولین تجربة حجاب
برای اولین بار که روسری سر کردم و به مدرسه رفتم، خوشحال بودم، روز اول شروع کلاسها بود. فکر میکردم وقتی دوستانم مرا ببینند، خیلی خوشحال خواهند شد. وقتی سوار سرویس اتوبوس شدم، همه با دیدن من ساکت شدند و خیره خیره به من نگاه کردند. سکوت عجیبی حاکم شده بود. خیلی ترسیدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: «یا بنشین، یا برو!»در اتوبوس هنوز باز بود. یک لحظه به ذهنم رسید که فرار کنم و بروم، ولی بعد با خودم گفتم: «فردا و پسفردا و روزهای آتی را چه کنم؟ بالاخره که باید با این پوشش به مدرسه بروم.»
از خدا کمک خواستم که بتوانم به صندلی آخری که خالی بود برسم و بنشینم، ولی حس کردم پاهایم خیلی سنگین شده است. ناگهان پسری گفت: «به او نگاه کنید! به سرش پارچه بسته و آمده به مدرسه.»
و همه شروع کردند به خندیدن، بعد هم به طرفم آشغال پرت کردند و رویم آب دهان ریختند.
خدا خودش کمک میکند
رفتن من به مدرسه، هر روز همانطور بود. با مادرم صحبت کردم و از او راهنمایی خواستم. او گفت: «خدا خودش ما را هدایت کرده، پس ما را وسط راه رها نمیکند. خدا ما را در اوج مشکلات نگهمیدارد و به ما راه درست را نشان میدهد.» روزی به مسجدی رفتم که برای سنیها بود و تصمیم گرفتم از آنها راهنمایی بخواهم. البته آن موقع فرق سنی و شیعه را نمیدانستیم. آنها به من گفتند که خیلی به خودت سخت نگیر، میتوانی در مدرسه روسریات را دربیاوری و بعد دوباره سر کنی.فهمیدم این حرف آنها از دین و شریعت نیست و از نفس خودشان است؛ یعنی برای راحتی خود فرد این حرف را میزنند، ولی من در قرآن خوانده بودم که باید روسری و یا همان چیزی که برای پوشش استفاده میکنید، بلند باشد و گردن و سینه را بپوشاند. وقتی دیدم خود مسلمانهای آنجا این دستور قرآنی را رعایت نمیکنند و حجاب خوبی ندارند، برایم سؤالهای فراوانی پیش آمد.
کتابهایی که پاسخگوی سؤالاتم شدند.
یک روز نشستم و با خدا درد دل کردم و گفتم: «خدایا کمکم کن! من میدانم که حجاب درست است؛ پس چرا مسلمانها اینطور هستند؟ فلسفة حجاب چیست؟ من چه سطحی از حجاب را باید داشته باشم؟»واقعاً کسی نبود که جوابم را بدهد و کتابی هم در این زمینه نبود. یک روز که به خانه آمدم، مادرم گفت: «یک بستة پستی از ایران برایمان آمده است.»
وقتی بسته را باز کردیم، دیدیم چند جلد کتاب است که از سازمان تبلیغات برایمان فرستاده بودند. کتاب «فلسفة حجاب» از شهید «مطهری»، چند کتاب از شهید «بهشتی» و کتاب «فاطمه(س)، فاطمه(س) است» اثر دکتر «شریعتی»؛ همه به زبان انگلیسی. من فقط دوازده سال داشتم و این مباحث برایم سنگین بود، ولی چون خیلی علاقهمند به مطالعة آنها بودم، حاضر بودم به مدرسه نروم و فقط بنشینم و آنها را بخوانم. شده بودم مثل تشنهای که به آب رسیده و آن را رها نمیکند.
مسلمان بودیم
ما نمیدانستیم شیعه و سنی یعنی چه. یک روز با مادر و خواهرم در پارکی نشسته بودیم که زنی عرب را دیدیم. او به ما گفت: «شما شیعه هستید یا سنی؟»گفتیم: «ما مسلمان هستیم.»
گفت: «خب، باید یا شیعه باشید یا سنی.»
ولی ما متوجه نشدیم. دوباره پرسید و ما هم باز گفتیم که مسلمان هستیم. وقتی دید ما هنوز نمیدانیم شیعه و سنی چیست، آدرسی به ما داد و گفت: «فردا ظهر به این آدرس بیایید، من برایتان توضیح خواهم داد.»
مادرم آدم خیلی کنجکاوی بود؛ بنابراین فردا ظهر به آنجا رفتیم. ابتدا میخواستیم از خود روحانی آنجا بپرسیم. آدرس روحانی آنجا را به ما دادند. در خانه را که زدیم، آدم اخمویی آمد و در را باز کرد. وقتی ما را دید، با عصبانیت گفت: «چه میخواهید؟»
مادرم گفت: «چند تا سؤال راجعبه سنی و شیعه داریم، در ضمن چون نزدیک اذان است، اجازه بدهید بیاییم داخل و نماز بخوانیم.»
مرد جا خورد و گفت: «نخیر! شما خجالت نمیکشید؟ اصلاً زنان باید در خانه نماز بخوانند و حتی بهتر است در کمد نماز بخوانند و از خانه بیرون نیایند!»
و در را محکم به روی ما بست. بعداً فهمیدیم که اینها وهابی بودند. خواست خدا بود که ما با این برخورد بد، به سمت آنان متمایل نشویم.
حسین(ع)، قلبمان را تکان داد
روز بعد رفتیم به جایی که میگفتند حسینیة شیعیان است. آنجا دیدیم همه در حال سینهزدن و نوحهخوانی به زبان عربی و فارسی هستند و با سوز خاصی کلمة «حسین(ع)» را میگویند و اشک میریزند. وقتی با این صحنه روبهرو شدیم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتیم؛ با اینکه ما امریکاییها زیاد احساساتی نیستیم و ابراز احساسات نمیکنیم. مثلاً اگر کسی از نزدیکانمان بمیرد، برایش ناراحت نمیشویم یا گریه نمیکنیم. در واقع خود امریکاییها این فرهنگ را تزریق میکنند که هیچ چیز در دنیا ارزش ندارد که بخواهید خود را به خاطر آن اذیت کنید و یا جانتان را بدهید و حس ایثار و فداکاری اصلاً در آنجا معنی ندارد.این حس فطری را درون آدمها خفه کردهاند، ولی وقتی با این صحنه روبهرو شدیم، بیاختیار درونمان حسی ایجاد شد که اصلاً توصیف کردنی نبود. حالتی روحانی که تا آن زمان آن را درک نکرده بودیم. این سؤالات هم در ذهنمان ایجاد شد که این حسین(ع) کیست که همه برای او گریه میکنند؟ مگر با او چه کردهاند؟
در این مراسم با خانمی آشنا شدیم و خیلی با هم صحبت کردیم و چند ماه بعد هم با مطالعات و جستوجو اعلام کردیم که شیعه هستیم.
مریم مقدس آمد!
روز آخر مدرسه بود، پسرها در مدرسه و سرویس خیلی شلوغ میکردند و سربهسر دخترها میگذاشتند، همه به سمت هم کش میانداختند و کاغذ پرتاب میکردند. یادم هست آن پسری که روز اول در سرویس مدرسه مرا مسخره کرده بود، از من پشتیبانی کرد و گفت: «او را اذیت نکنید، دست از سر او بردارید، او عوض نخواهد شد.»از آن پس دیگر مرا اذیت نکردند و جالب بود که پسری که مرا در آن سال خیلی اذیت کرده بود، در سال بعد، خیلی بااحترام با من برخورد میکرد. حتی اگر به دختران دیگر متلک زشتی میگفتند یا حرفهای جنسی میزدند، من که وارد کلاس میشدم، همه ساکت میشدند و بحث را عوض میکردند. برای من احترام قائل بودند و جلوی من هر حرف زشتی را نمیگفتند. به من میگفتند: «مریم مقدس آمد!»
چون من تسلیم آنها نشدم، پسرها احترام خاصی به من میگذاشتند.
لباسهای ایرانی نداشتیم
آن زمان ایران برای ما الگو بود و ما طرز لباس پوشیدن را از ایرانیها یاد میگرفتیم، ولی در بازار، لباس، با حجاب مناسب نبود و ما خودمان باید لباسهایمان را میدوختیم. با اینکه خیلی خوب هم در نمیآمد، ولی همین که پوشیده بود، برایمان کافی بود. یا اینکه اگر کسی از ایران میآمد، برایمان روسری یا لباس میآورد؛ وگرنه آنجا چیزی نبود.پدرمان را از دست داده بودیم و ما بچهها الگویی نداشتیم. برای خواهر کوچکم و برادر بزرگم خیلی سخت بود که با فشارهای جامعه، مدرسه و اطرافیان کنار بیایند و کم نیاورند؛ مثلاً برای برادر بزرگم خیلی سؤال پیش میآمد که چرا مسلمانها، بعضی مسائل را رعایت نمیکنند؟ برای ما تعریف میکرد که بعضی از مسلمانها را دیده که در غیر از مسجد با دوست دخترانشان هستند یا دروغ میگویند. برای خواهر کوچکم هم هر وقت مشکلی پیش میآمد، به من میگفت و من خیلی راهنماییاش میکردم؛ مثلاً میگفتم با دوستانش چهطور باید برخورد کند و یا چهطور جواب قابل قبولی به اطرافیانش بدهد. مدام مواظب خواهرم و برادرم بودم.
آزادی عقیدة دروغین
فضای امریکا طوری است که اگر کسی را مخالف فرهنگ و ایده و جامعة خودشان ببینند، تحمل نمیکنند و فرصت بیان حرف و استدلال را به او نمیدهند و فوراً بهش انگ میزنند. یعنی تا موقعی که تو در چارچوب امریکا هستی، همه چیز خوب است، ولی وقتی به دینی دیگر بروی، فوراً در برابرت میایستند و به شدت مخالفت میکنند. آن دموکراسی و آزادی امریکایی که میگویند، فقط در حد شعار است و واقعیت بیرونی ندارد.یادم هست وقتی مادرم به مدیر مدرسه شکایت میکرد که بچههای مرا خیلی اذیت میکنند و شما باید با کسانی که این رفتارها را مرتکب میشوند برخورد داشته باشید، مدیر مدرسه خیلی راحت میگفت: «اگر خیلی اذیت میشوید، میتوانید دیگر به این مدرسه نیایید.»
یعنی هیچ حمایتی نمیشدیم؛ نه از طرف مدرسه، نه از طرف دوستان و نه از طرف معلمان و نه آموزش و پرورش.
اذیتهای مدام را تاب آوردم
من در ابتدا خیلی خوشحال بودم، ولی وقتی برخورد دوستانم را میدیدم، ناراحت میشدم. شاید اگر بزرگترها و اطرافیان این برخورد را داشتند، آنقدر برایم آزاردهنده نبود. با این حال حاضر نبودم حجابم را ترک کنم. افرادی را میشناختم که بعد از سه یا چهار سال، دیگر نتوانستند این برخوردها را تحمل کنند و حجاب را کنار گذاشتند، ولی من با تمام وجود میدانستم که این راه درست است و تحمل میکردم. البته خیلی ترسناک و ناراحتکننده بود. کارهایی میکردند که کم بیاورم یا ناراحت بشوم و خجالت بکشم. در راهروی مدرسه که میرفتم، فحش و بد و بیراه میشنیدم، به رویم آب دهان میانداختند و به طرفم آشغال یا چیزهای ترسناک مثل مارمولک پرت میکردند. من هم همیشه سرم را بلند میکردم و نشان میدادم که اصلاً کم نیاوردهام، ناراحت نیستم و لبخند میزدم. این را مادرم به ما یاد داده بود، گفته بود در برابر باطل سر خم نکنید و تسلیم سختیها نشوید.وقتی حجاب داشتیم و در خیابان راه میرفتیم، طوری بود که انگار از یک سیارة دیگر آمدهایم، همه نگاهمان میکردند. برخی هم با ترحم برخورد میکردند و میگفتند طفلکیها؛ یعنی انگار ما مجبور شدهایم که این جور لباس بپوشیم، به همین خاطر دلسوزی میکردند. عدهای هم فحش میدادند و خلاصه هر کس به تناسب شخصیت خود و فهم و شعورش با ما برخوردی داشت.
حیای قبل از حجاب
مادرم حتی وقتی که مسلمان نبود، همیشه دربارة حیا صحبت میکرد. یادم هست مادربزرگم در یک تابستان برای من یک ست لباس تابستانی خرید که یک تاپ کوتاه با یک شلوارک خیلی کوتاه بود، ولی من آنها را نپوشیدم. مادربزرگم اصرار کرد، ولی مادرم به او گفت: «دست بردار! چرا اینقدر اصرار میکنی؟ دخترم وقتی اینها را میپوشد، احساس بدی دارد. نمیخواهد بدنش را نشان دهد، چرا شما مجبورش میکنید؟»یعنی حجاب را نمیدانستیم، ولی حیا داشتیم و کمکم که رشد کردیم، حیا را حفظ کردیم.
مهاجرت به خاطر اذیت!
چون خانوادة پدر و مادرم خیلی اذیتمان میکردند، به شهر دیگری مهاجرت کردیم. شهر کوچکی بود، ولی چون مسلمان زیاد داشت، مادرم آنجا را انتخاب کرد. در همسایگی، چند ایرانی زندگی میکردند. یک مکزیکی هم بود که خیلی مزاحمت تلفنی ایجاد میکرد؛ مثلاً تماس میگرفت و میگفت، برادر شما را گروگان گرفتهایم و یک روزی هم خود شما را دستگیر خواهیم کرد. اینطوری میخواستند آسایش را از ما بگیرند، ولی با پیگیری پلیس، کمی اوضاع بهتر شد.هفده سال در این شهر ماندیم و بعدش به قم آمدیم. خواهرم به حوزة علمیه رفت و ادامة تحصیل داد، ولی من دو سال خواندم و بعد ازدواج کردم و به امریکا برگشتم، همسرم در «واشنگتن دیسی» کار میکرد. دوباره به ایران آمدیم و در مشهد ساکن شدیم. خواهرم یک سال پیش به امریکا برگشت، او در دانشگاه شهید بهشتی، ارشد حقوق خوانده است. سه سال پیش مادربزرگم تماس گرفت و گفت که مریض احوال و رو به موت است؛ به همین خاطر مادرم به امریکا برگشت. برادرم هم در امریکا زندگی میکند.
قرار است یازده سپتامبر اتفاق بیافتد!
یک هفته قبل از یازده سپتامبر به امریکا برگشتیم. به محض ورود، در فرودگاه، ما را بهدقت بازرسی کردند؛ در صورتی که تا قبل از آن، هر وقت که میرفتیم و میآمدیم از این خبرها نبود. فقط گاهی اوقات شوهرم را آن هم به خاطر کارش در دفتر حافظ منافع ایران، بازپرسی میکردند، ولی من و فرزندانم را اصلاً؛ چون تابعة امریکا بودیم. اما این دفعه، همة وسایل ما و بچهها را خالی کردند و از هر کاغذ و حتی آشغالی که در کیف ما بود، فتوکپی گرفتند. یک چمدانمان را هم افبیآی نگه داشت. ناراحت شدم و گفتم: «چرا اینقدر ما را جستوجو میکنید؟»گفتند: «ما داریم برای شما پرونده درست میکنیم تا اگر اتفاقی برای شما افتاد، شما را به راحتی پیدا کنیم.»
گفتیم: «مگر قرار است اتفاقی بیافتد؟»
جواب سربالایی دادند و گفتند: «نه.»
خلاصه ما رفتیم و درست بعد از یک هفته، قضیه اصابت هواپیماها به برجهای دوقلو رخ داد. من آن موقع بچة سومم را باردار بودم و در مدرسة غیرانتفاعی که مخصوص مسلمانها بود، کار میکردم. هواپیما به برج دوم که خورد، ما داشتیم اخبار فاکستیوی را در مدرسه نگاه میکردیم. بلافاصله پس از پنج دقیقه، بدون هیچ مدرکی گفتند: «این کار، کار ایران است.»
پس از آن افرادی با مدرسه تماس گرفتند و گفتند: «تمام بچههای شما را میکشیم و در مدرسه بمبگذاری میکنیم. شما تروریست هستید!»
ما هم مدرسه را تعطیل کردیم و با تکتک والدین تماس گرفتیم که دنبال بچههایشان بیایند. امریکاییها خیلی وحشتزده بودند، ترافیک فوقالعاده زیاد شده بود. فضای ترس و رعب شدیدی ایجاد کرده بودند، در هر خیابان یک تانک کوچک گذاشته بودند. یادم هست حتی دو هفته پس از این قضیه، هنوز به لحاظ امنیتی، همه ترس و وحشت داشتند؛ تا جایی که یک روز، یک تایر اتوبوس ترکید و دیدیم پلیسها همه ریختند و مردم با وحشت فرار کردند؛ یعنی از هر صدایی میترسیدند. بعد از این قضیه برخورد مردم با ما خیلی فرق کرد، خانمها در خیابان به ما حمله میکردند و به بچههای ما حرفهای رکیک و زشتی میگفتند. فضا خیلی بد بود و خشونت علیه مسلمانها خیلی زیاد شده بود.
عدو شود سبب خیر...
شبکههای صهیونیستی از این فرصت نهایت استفاده را کردند تا همه را به اسلام بدبین کنند و مسلمانها را تروریست معرفی کنند. مردم هم وقتی بترسند، هر چه را که شما به آنها بگویید، قبول خواهند کرد. در این جریان هم مردم دنبال مقصری بودند تا ابراز ناراحتی خود را به او نشان دهند. دولت بوش و صهیونیستها، از رسانه علیه اسلام خیلی استفاده کردند، ولی جالب است این نکتة مهم را بگویم که بعد از یازده سپتامر، خیلی از امریکاییها مسلمان شدند؛ یعنی با اینکه رعب و وحشت ایجاد شده بود و این نفرت از مسلمانها بهجود آمده بود، ولی نتیجه عکس شد. خدا اینجا هم با ما بود. همه میرفتند ببینند این مسلمانها کی هستند که اینقدر رسانهها علیهشان کار میکنند، دینشان چیست و در نهایت مسلمان میشدند!شما دیدید که فروش قرآن بعد از این قضیه خیلی بالا رفت، چون اینها از کتاب مسلمانها، یعنی قرآن، بد میگفتند. مردم هم آن را میخریدند، ولی وقتی میخواندند، جذب آن میشدند. این فقط محبت و لطف و امداد خدا بود که از پیشرفتهترین امکانات خودشان علیه خودشان استفاده شد؛ یعنی اینها از رسانه، علیه خودشان استفاده کرده بودند.
حجاب به ما آرامش و امنیت داد
خانمهایی بودند که تازه مسلمان شده بودند. وقتی با آنها صحبت میکردم، ابتدا از حجاب میترسیدند؛ چون واقعاً سخت است. فرض کنید عمری باحجاب بودید، یک دفعه تصمیم بگیرید بیحجاب شوید، قطعاً خیلی استرس و اضطراب خواهید داشت، اینکه چه میشود و همة مردم شما را نگاه خواهند کرد، مدام ذهنتان را مشغول خواهد کرد. حالا این را برعکس کنید؛ یعنی عمری بیحجاب بودید و حالا میخواهید حجاب داشته باشید. حتماً نگاهها خیلی فرق خواهد کرد و حتی در کشور خودتان غریب خواهید شد، شاید هم صبر و تحملتان از متلکها و صحبتهای مردم سر برود. اما وقتی که اینها حجاب را تجربه میکنند، خیلی برایشان زیباست؛ البته خیلی هم سخت است که با آن آزارها کنار بیایند و کم نیاورند. شهید مطهری میگوید: «تا تجربهاش نکردی، نمیتوانی کامل درکش کنی.»ما تا حجاب نزده بودیم، نمیتوانستیم درکی از حجاب داشته باشیم. برای ما خیلی لذتبخش بود و آرامش خاصی داشتیم، ولی وقتی که حجاب نداشتم، چه در مدرسه و چه در جامعه، ضربة منفیاش را میدیدم. اصلاً آدم احساس امنیت نمیکند.
دوستانی داشتهام که در همان دوازده سالگی میخواستند خودکشی کنند، ولی وقتی حجاب را تجربه کردیم، این حس را داشتیم که حجاب ما را از همة اینها نجات داده است؛ مثل شکلاتی که نمیدانی طعمش چیست، ولی وقتی خوردی، میگویی چه لذتی دارد و دوست داری بیشتر بخوری. البته این لذت، لذت نفسانی نیست؛ بلکه یک لذت معنوی و آرامشبخش است.
مادرم و کتاب شهید مطهری
همه از من میپرسند: «چهطور شد که در قلب یک کشور کفر، با حجاب شدی و آن را کنار نگذاشتی؟»در جواب میگویم: «چون مادرم خیلی ریشهای و عمیق، مسألة حجاب را برای ما باز کرد و فلسفة آن را به ما فهماند. همچنین کتاب «تعلیم و تربیت» شهید مطهری ـکه آنرا به همه توصیه میکنمـ کمکم کرد.»
مادرم همیشه میگفت: «قبل از پریدن نگاه بکنید!»
یعنی قبل از انجام هر کاری ابتدا فکر کنید؛ حتی در سن کوچکی به ما یاد داده بود که فکر کنیم.
یادم هست در کودکی، آتشی روشن کرده بودیم و من کنجکاو بودم ببینم این چیست. مادرم دستم را کنار گرمای آتش برد تا از نزدیک آنرا لمس کنم و خطر آن را بفهمم. میگفت: «اگر این کار را نمیکردم و از دسترس تو دورش میکردم، هر وقت نبودم، به سراغش میرفتی، ولی اگر بفهمی که این خطر دارد، اگر من هم نباشم، به سراغ آن نخواهی رفت.»
راجع به هر مسألهای، ابتدا علت انجام آن کار را برایمان توضیح میداد، بعد ما با فکر کردن، میفهمیدیم که آن کار را انجام بدهیم یا نه؟
فلسفة حجاب را تبیین کنیم
برخی میگویند، ما برای ترویج حجاب در جامعه، کار را با زور نمیتوانیم جلو ببریم؛ ولی من معتقدم، ابتدا کمی اجبار و زور لازم است. حجاب یک امر تربیتی است که خانوادهها باید از سنین کودکی آن را برای کودکان خود مطرح کنند؛ مثلاً مسواک زدن را چهطور به بچهها یاد میدهیم؟ خب بچه که از ابتدا نمیداند مسواک چه مزیتهایی دارد، ولی ما او را مجبور میکنیم که حتماً مسواک بزند تا خودش کمکم عادت کند و علاقه پیدا کند؛ تا زمانی که اگر جایی رفت و مسواکش نبود، با انگشتانش و مقداری نمک هم این کار را انجام دهد. اما وقتی بزرگتر شد، باید برایش کاملاً توضیح دهیم و تشویقش کنیم تا دگر خودش انتخاب کند که این کار را انجام دهد. آنگاه اگر ما نباشیم هم خودش مراعات این قضیه را خواهد کرد. پس ابتدا ما مجبورش کردیم و او عادت کرد، ولی بعد که از مزیتهای مسواک گفتیم و یاد دادیم فکر کند، خودش آن را انتخاب کرد. برای مسألة حجاب هم ما باید همین کار را انجام دهیم. من نمیگویم صددرصد با زور، چون انجامپذیر نیست؛ مخصوصاً برای نسل امروز، ولی باید از سنین کودکی به بچه یاد داد. خانوادهها و مخصوصا مادران خیلی مؤثر هستند. من میبینم حتی مادرانی که چادر دارند، دختر بچة کوچکشان را با لباسهای لختی بیرون میآورند! مادر میگوید: «بچه گرمش میشود یا اذیت میشود، باید آزاد باشد.»خب اگر این طور است، بعدش نباید انتظار داشته باشیم که کودک در نه سالگی حجاب کامل داشته باشد. ما اصلاً نمینشینیم با بچههایمان صحبت کنیم و از مزیتهای حجاب برای آنها بگوییم. فقط اینکه اگر بیحجاب باشی مدرسه یا جامعه به تو فشار خواهد آورد یا چون در خانوادة مذهبی هستی، پس باید با حجاب باشی؛ این کافی نیست. نسل امروز این استدلالهای بیاساس را قبول نخواهد کرد؛ حتی اگر اجبار و زور بالای سرشان باشد.
ایران الگوست
الآن در اینترنت، از فلسفة حجاب و مسائل عمیق در زمینة حجاب و دین، به زبانهای دیگر، مطالب خیلی کمی هست. اگر کتابی هم باشد، خیلی گران است و احساس میکنم جای خالی خیلی بزرگی در این زمینه وجود دارد. چهار سال پیش در سفری که به امریکا داشتم، پسر نوجوانی که فرزند یکی از دوستانم بود، از من پرسید: «خاله زهرا! در ایران موهای پسرها چهطوری است؟ میخواهم مثل آنها کوتاه کنم.»خیلیها فکر میکنند هر چه که در ایران انجام میشود، همان اسلام است و ایران را الگوی کامل خود قرار میدهند.
صداوسیما مسئولیت خیلی بزرگی دارد، چون وقتی مسلمانهای خارج از کشور و یا حتی غیرمسلمانها کانالهای ایران را نگاه میکنند، چون ایران را الگوی اسلام میدانند، فکر میکنند همه چیز آن درست است؛ مثلاً طرز پوشش خانمها در صداوسیما یا رابطة دختر و پسر در آنها را ملاک قرار میدهند. آنها که احکام اسلام را نخواندهاند تا بدانند چی درست است و چی غلط. هر چه دریافت میکنند، از رسانهها؛ مخصوصاً ایران است که تصور میکنند عین اسلام است. متأسفانه بنیادهای علمی و اعتقادی در خارج ضعیف است. من خودم، در جلسهای به صداوسیما انتقاد کردم که این طرز ازدواج که شما در رسانه پخش میکنید، چندان اسلامی نیست. تمام دنیا به ایران نگاه میکنند و جالب است بدانید، وهابیها هم که اینقدر از ایران متنفرند هم به رسانة ایران نگاه میکنند؛ چون میگویند الگوی اسلامی است.
حجاب در میان مسلمانان خارج هم غریب است
در کشورهای خارجی هم برنامة خاصی برای حجاب ندارند؛ البته نشریات اسلامی در این زمنیه مؤثراند، ولی خیلی کماند. در واقع آنجا هم این والدین و خانوادهها هستند که باید مسألة حجاب را برای فرزندان خود، با استدلالهای قوی، بازگو کرده و ابهاماتشان را برطرف کنند؛ البته در خارج، آثار حجاب، نمود و عینیت بیشتری در فرد ایجاد میکند. او خیلی ملموس میبیند که این حجاب است که باعث شده کمتر در جامعه به جنس مخالف جذب شود و آرامش روحی و روانی زیادی برایش فراهم شده، ولی باید گفت، متأسفانه چهرة حجاب عوض شده است. مثلاً در امریکا و کشورهای خارجی، فکر میکنند که اگر تمام موی خود را بپوشانند، کافی است و این همان حجاب واقعی است؛ در حالی که لباس تنگ و نامناسبی به تن دارند. متأسفانه در خارج از کشور، حجاب آن معنای خالص را ندارد. مثلاً میبینی حجاب سر زنان خیلی محکم و سفت است، ولی بلوز کشی و شلوار جین تنگی میپوشند؛ در واقع این نابهنجاری به کمکاری مسلمانها برمیگردد. اطلاعرسانی درستی در زمینة حجاب نکردهاند و یا اینکه الگوی خوب و مناسبی ارائه ندادهاند.موبایل بلوتوثدار در امریکا، محدودیت سنی دارد؛ اینجا نه!
هم دولت و هم خانوادهها باید سعی کنند طرح حجاب را اصلاح و اجرا کنند. مثلاً اگر آموزش و پرورش طرحی را اجرا کند، ولی دولت یا خانوادهها با آن همآهنگ نباشند، چه فایدهای دارد؟ یا اگر دولت و نیروی انتظامی طرحی دارد که آموزش و پروش حمایتش نکند، چه فایدهای دارد؟ ما باید وحدت داشته باشیم و والدین در این میان خیلی مؤثر هستند، ولی متأسفانه بعضی خانوادهها در امر دین بیسوادند. شاید مسلمان و انقلابی باشند؛ ولی بلد نیستند چهطور این دین را به بچههایشان یاد بدهند. دین مسألة لطیفی است و مثل مسواککردن و درس خواندن نیست، چیزی مربوط به روح و روان بچههاست. یا مثلاً در همین استفاده از تکلنولوژی هم بیسواد هستند و نمیدانند که استفادة درست را چهطور باید به بچهیشان یاد بدهند. چه لزومی دارد که بچة راهنمایی یا ابتدایی، موبایل دستش باشد؟ ما فکر میکنیم فقط دارد بازی میکند، ولی این طور نیست. ما نمیتوانیم به نسل امروز بگوییم استفاده نکنید، ولی باید طرز استفادة صحیح را هم به آنها بگوییم. در کشورهای مدرن مثل امریکا، ضرر استفادة آزادانه از اینگونه تکنولوزیها را بهتر میدانند؛ بنابراین محدودیت ایجاد کردهاند. مثلاً جوانها نمیتوانند به همة سایتها وارد شوند؛ بلکه سایتهای غیرمجاز برای آنها فیلتر شدهاند. یا در استفاده از موبایل، از یک سنی به بعد اجازه دارند از موبایلهای بلوتوثدار استفاده کنند، ولی ما اینجا آزادنه و بدون هیچ محدودیتی استفاده میکنیم و اگر هم کسی اعتراض کند، میگویند در کشورهای غربی آزادی هست، چرا ما را محدود میکنید؟ در حالیکه از آنجا اطلاع درستی ندارند. در کشورهای توسعه یافتة مدرن، استفاده از تکنولوژی محدود شده است، چون ضربهاش را خوردهاند؛ ولی ما هیچ برنامه و ضابطهای برای استفاده از اینها نداریم!استقبال زنان چادری در ذهنم ماند
زمان انقلاب که ورود امام را از تلویزیون نشان میداد، شش ساله بودم؛ اما قشنگ یادم هست که خلبان دست امام را گرفت و از پلههای هواپیما پایین آمدند و با استقبال بینظیر مردم روبهرو شدند. چیزی که برایم جالب بود، این بود که دیدم خانمها همه با چادر به استقبال امام آمدهاند. من آن موقع کاتولیک بودم، ولی این صحنة معنوی را که از تلویزیون دیدم، خیلی برایم جالب بود. چادر پوشیدن را به معنای احترام به این آقا میدیدم؛ برداشت من این بود. بنابراین، این تصویر هنوز در ذهنم هست.زمان جنگ امریکا بود. بهطور اتفاقی نوار نوحهای را شنیدم که از زبان بچهای که در فراق پدر شهیدش با مادرش گفتوگو میکرد، بود؛ در واقع یک گروه سرود، شعری را با این مضمون که «مادر! خواب بابا رو دیدم دوباره...» میخواند. خانمی آن را برای ما ترجمه کرد و ما خیلی گریه کردیم. جالب اینکه من اسم این گروه را نمیدانستم، ولی چهار سال پیش که مرا به آباده دعوت کرده بودند و من این خاطره را تعریف کردم، آنها گفتند این گروه از بچههای این شهر هستند. تازه آنجا این را فهمیدم و خیلی خوشحال شدم و با خودم گفتم، دنیا چهقدر کوچک است.
فکر میکردیم قضایای جنگ افسانهاند.
در زمان جنگ ایران و عراق، قضایایی را میشنیدیم که فکر میکردیم افسانهاند. مثلاً یک خانم کویتی همین قضیة شهید «حسین فهمیده» را برای ما تعریف کرد، ولی خودش هم باور نمیکرد. جوری صحبت میکرد که انگار افسانه بوده است. برادرم گفت: «این پسر چهطور این کار را کرده است؟ من اصلاً نمیتوانم حتی تصورش را هم بکنم. این پسر کی بود که توانست این کار را انجام بدهد؟»یا از خرمشهر و شعری که دربارة خرمشهر خوانده بودند، شنیدیم و همسرم از فداکاریهای مردمش برایمان گفت. این اولین باری بود که توانستم شهادت را درک کنم و بفهمم ایثار و فداکاری یعنی چه؟ جان را فدا کردن به خاطر خدا، تا دین اسلام ادامه پیدا کند. این شهادتها هم برای حفظ انقلاب بود. اصلاً در امریکا سعی میشود این حس فداکاری از بین برود. به ما میگویند هیچ چیز در این دنیا ارزش ندارد که ما بخواهیم جانمان را به خاطرش بدهیم، ولی من بهعنوان یک امریکایی، وقتی این قضایا را میشنیدم، لذت میبردم؛ چون دینی که انتخاب کردم، درست است. دینی که همه حاضرند همه چیز؛ حتی جانشان را فدا کنند تا حفظش کنند. در هیچ کجای دنیا کسی حاضر نیست این کار را بکند و اصلاً آنها فداکاری را نمیفهمند. شنیدن این مسائل و وقایع و ایثارها کمک میکرد تا ایمانمان افزایش پیدا کند و به این که راه درست و دین واقعی را انتخاب کردهایم، افتخار کنیم.
حجاب را نماد اسلام میدانند
«اسلامهراسی» در کشورهای مختلف نمودهای مختلفی دارد. مثلاً در ترکیه از اسلام میترسند؛ چون قدرت وحدت اسلام را میشناسند و میترسند که ترکیه هم مثل ایران شود و قانون اسلامی داشته باشد. اما کشورهایی مثل فرانسه، سوسیالیستی هستند، آنها حتی به خواهران کاتولیک هم اجازة داشتن حجاب را نمیدهند. آنها رویهشان بر یکسانسازی است و این ایدة سوسیالیسم است که همه باید یکسان باشند. فکر میکنند با این حرکت، جامعه آرام است؛ در حالی که آدم را خفه میکنند و این رویه خلاف فطرت است. امریکا، دانمارک و بلژیک هم مشکل نژادپرستی دارند. آنها اعتقاد دارند که نژاد، سفید پاک و برتر است و هر چه غیر از آن را قبول ندارند. آنها واقعاً از اسلام میترسند؛ مخصوصاً بعد از پیروزی انقلاب. چون قدرت اسلام را دیدند و تجربهاش کردند.یادم هست وقتی که جنگ ایران و عراق بود، صدام به امریکا قول داد که ظرف یک هفته، تهران را فتح خواهد کرد، اما بعد از چند ماه، روزنامة «نیویورک تایمز» تیتر بزرگی زد با این عنوان که «با انقلاب اسلامی ایران نباید روبه رو شد!»؛ یعنی ترسیدند و فهمیدند این موج اسلامی را نمیشود خفه کرد. آنها حجاب را یک علامت بزرگ از اسلام میدانند.
برنامهای در یکی از شبکههای امریکایی ـفکر کنم تگزاس بودـ پخش میشد تا این حس نژادپرستی را کم کند. سؤال این بود: «اگر یک خانم با روسری بیاید تدریس کند، شما مخالف هستید؟»
از آقایان پرسید، گفتند: «ما مسألهای نداریم. از لحاظ ما اشکالی ندارد.»
ولی خانمها گفتند: «نه، نباید این کار انجام شود.»
یعنی خانمها مخالف حجاب همکار خودشان بودند. خب چرا؟ گفتند: «برای اینکه اگر این خانم خیلی خوب باشد، یعنی معلم خوب و مهربانی باشد، بچهها به سمت اسلام میروند و یا اینکه اگر آن معلم محجبه، خصوصیت خوبی داشته باشد، در بچهها خیلی زود تأثیر میگذارد و باعث جذب آنها به اسلام میشود.»
به همین خاطر هم در محیطهای آموزشی و علمی؛ مثل مدارس یا دانشگاهها حجاب را ممنوع کردهاند؛ چون حجاب را یک راه مؤثر برای جذب نوجوانان و جوانان به اسلام میدانند.
در پایان میخواهم عرض کنم که اولین کلمة قرآن این است: «إقرا»؛ یعنی بخوان. من مطمئنم اگر هر کس، چه مسلمان و چه غیرمسلمان، اهل مطالعه باشد و به دنبال دین واقعی، قطعاً به اسلام میرسد. به همان جملة حضرت زینب(س) میرسد که گفتند: «به جز زیبایی چیز دیگری ندیدم.»
نمیگویم خدا ما را آزمایش نمیکند، چهطور میشود ما را آزمایش نکند و به بلایا دچار نسازد؛ در حالیکه خدا حضرت زهرا(س) را که بهترین زنان عالم است، آزمایش کرده است و چهقدر ایشان مشکلات داشتند و چهقدر سختی و درد کشیدند. پس زندگی، بیخطر و مشکلات نمیشود، ولی آن کسی راه نجات را مییابد و در این آشفتگیها آرامش خواهد یافت و همه چیز را زیبا میبیند که به سمت اسلام واقعی برود، نه اسلام نفس، نه اسلام امریکایی.
منبع: ماهنامه امتداد شماره 60