آیا قدرت مافوق تصور و لجام گسیخته که با تملق و چاپلوسی حاشیه نشینان حکومت کاربردی ویژه یافته بود و با گوهرهای خیره کننده هندوستان به استغنای فرعونی رسیده بود، موجب تغییر در شخصیت او شده بود؟ نادر از خوارزم به مرو بازگشت. خونریزی های بی دلیل او از فردای ورود به مرو آغاز شد.
حاکم مرو را بر کنار کرد و شاهقلی بیک از قاجارهای مرو را حاکم آن دیار ساخت و برای اینکه حاکم جدید بدون مزاحم باشد، هفت تن از مردان زبده و کارآمد مروی را به بهانه های ناچیز، به قتل رساند.
نادر خود به شایستگی و کاردانی این هفت نفر اذعان داشت. هنگامی که می خواست مرو را ترک کند، حاکم جدید را پیش خواند و به او گفت:
هفت نفر از نامداران را به قتل آوردم که هر یک آشوب شهری و فتنه دهری و سردار کشوری می توانستند بود. به جت خاطر تو، که در حکومت خود مستقل و صاحب اختیار باشی.
دژ نادری
از مرو آهسته آهسته به سوی زادگاه خود کلات آمد. از پیش، فرمان داده بود تا بنایی مستحکم برای نگهداری خزائن و دفائن او بسازند. و در کنار آن، مقبره ای هم برای خود ساخت. از تبریز و مراغه و دیگر شهرهای آذربایجان، سنگهای مرمر برای این بنا آورده بودند. این سنگها را مردم طول راه به صورت بیگاری و بدون مزد حمل می کردند.در منابع تاریخی پیرامون استحکامات "دژ نادری" حکایت ها گفته شده است. لرد کرزن که در سال 1889 م این دژ را دیده است می نویسد:
دژ نادری در شمال خراسان یک دژ بی نهایت طبیعی است که از کوههای سخت احاطه شده و تنها از چند نقطه می توان وارد آن شد نادر جواهرات و دفینه های خود را در ساختمان هشت گوشه ای به نام "کاخ خورشید" جابه جا کرد و نگهبانان متعدّد بر آنها گماشت.
سی هزار نفر از اسیرانی را که طی سالیان دراز از نقاط مختلف به خوارزم کوچ داده شده بودند با قهر و اجبار به کلات منتقل ساخت تا بر شمار جمعیّت آن شهر بیفزاید.
در شوال سال 1153 هـ ــ به مشهد آمد و دو ماه در آنجا ماند. با دقت و وسواسی که ویژه خودش بود، حساب های مالیاتی عمال و مباشران را مورد بازرسی قرار داد و به روایت محمدکاظم عده کثیری از آنان را به قتل رساند.
گلوله نیک قدم
چون امور خراسان را نظم و نسق داد، به یاد داغستان و لزگی هایی افتاد که برادرش ابراهیم خان را کشته بودند. فکر انتقام از قاتلان برادر، همواره آزارش می داد.حکومت خراسان را به نصرالله میرزا سپرد و روز دوّم محرم سال 1154 هـ ــ ، در حالی که دو پسر دیگرش رضاقلی میرزا و امام قلی میرزا در رکابش بودند، از راه تهران و قزوین بسوی داغستان به حرکت درآمد.
اردو از راههای جنگلی مازندران پیش می رفت. در روستایی از توابع سوادکوه بناگاه تیراندازی از لابه لای شاخ و برگ درختان، سینه نادر را هدف گرفت. تیر کمانه کرد و پس از ایجاد خراشی در دست نادر، در گردن اسب او فرو نشست. اسب و سوار به زمین در غلطیدند و تیرانداز در انبوه درختان جنگلی ناپدید شد. جستجوها برای دستگیری ضارب بی نتیجه ماند. ماجرا را بشدت مشکوت نگه داشتند و اردو، به راه خود ادامه داد.
در منزل بعدی جستجوها و بازپرسی ها با شدت آغاز شد. مردی بلند بالا و سیاه چرده و آبله نشان و باریک اندام، در ذهن جستجوگران نقش بسته بود. خبر رسید که مردی "نیک قدم" نام، دارای این مشخصات، چند روزی است از اردو گریخته است. او تیراندز قابلی است.
فراری مظنون را در حوالی هرات دستگیر کردند و به حضور آوردند. او را در خلوت مورد بازجویی قرار داد و سوگند یاد کرد که: هر گاه راستی را پیش آوری از کشتن تو در می گذرم. نیک قدم، راز موحشی را فاش کرد:
نواب رضاقلی میرزا مرا به خلوت خاص خواست و فرمود: هر گاه خدمتی رجوع نمایم، به عمل خواهی آورد؟ من گفتم: هرگاه سر فرزندانم را خواسته باشی به حضور تو حاضر می گردانم. محمدحسین خان قاجار و رحیم سلطان مروی و دو نفر دیگر از سرکردگان افشار حاضر بودند. [رضاقلی میرزا] فرمود: توانی حضرت صاحب قران را در هنگام سواری بضرب گلوله از پای درآوری؟ گفتم: هر گاه فرصت رسد، کوتاهی نخواهم کرد.(1)
رضاقلی خان را در تهران متوقف کردند ــ نوعی بازداشت ــ او از دخالت در امور ممنوع شد. چشم های نیک قدم را کندند و شدیداً وی را تحت نظر قرار دادند. نادر می خواست همدستان پسر را بشناسد.
ایران خراب
نادر از تلاش های خود برای سرکوبی داغستانی ها حاصلی به دست نیاورد. لزگی ها که در قلل کوههای صعب العبور مستقر بودند، جنگجویان نادر را به ستوه آوردند.طی هیجده ماه هر تلاشی که به کار برد سودی نکرد. لزگی ها نه تنها خود دلیرانه می جنگیدند، بلکه روسیه نیز آنها را مدد می کرد. روسها دریافته بودند که نادر قصد تصرف قفقاز را دارد.
در یکی از شبیخون ها نزدیک به هشت هزار نفر از سربازان نادر به وسیله لزگی ها محاصره و قتل عام شدند. زمان بیگ مین باشی فرماندهی که با هزار نفر از سربازان خود بالای کوه بود، موفق نشد به محاصره شدگان کمک کند و به فرمان نادر، زمان بیگ و چهار تن از فرماندهان زیردست او را به گناه این کوتاهی، دست و پا بسته از بالای کوه به پایین افکندند.
نادر اطمینان یافت که قادر به شکست لزگی ها نیست. او اردوگاه مستحکم خود را در طبرستان، که تلفات سنگینی دیده بود، "ایران خراب" نام داد.
بیشتر مورخان، آشفتگی روحی و بی اعتدالی و سفاکی های نادر شاه را پیامد شکست او در داغستان می دانند.
چشم های رضاقلی میرزا
به فرمان نادر، رضاقلی میرزا را از تهران به داغستان آوردند و در خیمه ای کنار خیمه نادر تحت نظر قرار دادند. پس از دو سه روز، پسر را احضار کرد و از پیشینه توطئه و همدستان و تحریک کنندگان پرسید. رضاقلی میرزا به کلی منکر شد:ــ خلاف به خاکپای مبارک عرض کرده اند ... الحال که تمامی ممالک محروسه از آن منست، مرا چه باعث گشته که در قتل پدر کوشا باشم؟
نه چرب زبانی و نرمی و نه درشتی و خشونت، هیچکدام مؤثر واقع نشد و شاهزاده هم چنان منکر شرکت در توطئه باقی ماند. شاهزاده را زندانی کردند.
روز دیگر با مشاوران ویژه خود به مشورت نشست: هرگاه فرزندی ناخلف قصد قتل پدر کند، سزایش چیست؟
پاسخ دادند:
این مقوله از عقل دور است. شاید مفسدان و خوش آمدگویان، ذهن شاه را تیره ساخته اند.
گفت:
از مخلصان و دوستان قدیمی خود بارها در این مورد شنیده است. خطای او ثابت شده و باید به قتل برسد.
مشاوران خاموش ماندند:
نادر دوران، بعد از تأمل و تفکر زیاد، مقرر داشت که چشم های آن شاهزاده والا گهر از حدقه بیرون آورده، به حضور حاضر سازند.(2)
دو روز گذشت. پشیمانی چون کابوسی بر روحش افتاده بود. ضربه بس سهمگین و دردناک بود. مردی که خود آن همه جنایت و قتل کرده، چشم کنده، دست و پا بریده و شکم دریده و خم به ابرو نیاورده بود، اینک بی قرار و بی تاب در برابر ندامتی جانسوز و مرگبار قرار گرفته بود.
پس از چند روز به دیدار فرزند رفت:
سر آن شاهزاده والا گهر را در سینه خود گذاشته. و از رخساره او، گل بوسه می چید و به های های تمام گریه می کرد.(3)
باران کلمات مهرآمیز را باریدن گرفت، تا از فرزند، سخنی بشنود. رضاقلی میرزا کلمه ای بر زبان نیاورد. از بس التماس کرد، ناچار پاسخی کوتاه داد:
اگر چشم مرا از حدقه بیرون آوردی، غافل مباش که چشم خود را کندی و روزگار خود را تباه ساخته ای.
سرانجام، شاهزاده کور، سه درخواست از نادرشاه کرد:
ــ از فرزندش شاهرخ با عزت و احترام نگهداری کنند.
ــ یاران و مشاوران او را که در معرض اتهام هستند، آزاد سازند و به آنان آزاری نرسانند.
ــ اجازه دهند او در مشهد و در جوار حضرت رضا (ع) منزوی گردد.
میرزا مهدی خان استرآبادی می گوید: دشمنان وسوسه گر، ذهن نادرشاه را نسبت به فرزند جوانش تیره ساختند.
"پربازن Per Bazin و دکتر لرش Lerch پزشکان نادر می گویند رضاقلی میرزا بیگناه بود و حرکات بچه گانه اش، موجب کور شدنش شد.
برخی از مورخان و تحلیل گران تاریخی عقیده دارند که اگر تیر نیک قدم در جنگل های مازندران به خطا نرفته و نادرشاه را از پای درمی آورد، او محبوب ترین حماسه آفرین در تاریخ وطنش باقی می ماند.
نادرشاه نه تنها دیگر هیچ موفقیت چشمگیری به دست نیاورد بلکه از آن پس هر چه کرد، ناموفق و ناکام بود.
پس از لشکرکشی ناموفق به داغستان، بار دیگر موضوع عثمانی ها در دستور کار او قرار گرفت. پس از آتش بس میان دو دولت، برخی از مسائل حل نشده باقی مانده بود که هر دو کشور به سبب اشتغالات ویژه خود، آن مسائل حل نشده را مسکوت گذاشته بودند.
لشکرکشی نادر به داغستان، ترک ها را وحشت زده کرد. زیرا که این دشمن نیرومند را به مرزهای خود نزدیک می دیدند و با توجه به ناکامی اش در داغستان، تصور کردند که ناتوان شده است. پس بهانه جوئی را آغاز کردند. با بازرگانان و حجاج ایرانی بنای بدرفتاری گذاشتند و به گردآوری فتوای علیه شیعیان پرداختند. نادر تصمیم به جنگ گرفت. اما باز شورش های داخلی مانع اقدامات جدی و کارساز در جنگ شد. به دنبال نبردهایی پراکنده که صورت گرفت، حله و سامره و نجف و کربلا به اشغال سپاهیان نادر درآمد. آنها سپس بصره و موصل را محاصره کردند. خبرهای پیاپی از طغیان های داخلی موجب شد تا نادر دست از محاصره موصل بردار و باب مذاکره را با عثمانی ها باز کند. میان نادر و احمدپاشا حاکم بغداد قرارداد صلحی به امضا رسید که به موجب آن ایران موظف شد کرکوک و اربیل و دژها و قلعه هایی را که تصرف کرده بود، به عثمانی ها پس بدهد. نادر حتی منتظر تأیید این قرارداد از سوی دولت عثمانی نشد و با شتاب به ایران بازگشت.
داستان مالیات سه ساله
ناکامی های نادرشاه در داغستان علاوه بر خسارت های نظامی، به شهرت و حیثیت سیاسی وی از منظر سیاست خارجی نیز لطمه شدیدی زد.اما سیاست داخلی او ناکام تر بود. قیام ها و شورش های دوران پایانی سلطنت نادرشاه، حاصل همین ناکامی بود.
در حالی که گنجینه های خیره کننده هندوستان در کلات دست نخورده مانده بود، نادر فشارهای مالیاتی را بر مردم شدت بخشید. پژوهشگر ایرانی می نویسد:
وضع زندگی مردم حقیقتاً به فلاکت نزدیک بوده است. چه، نادر پس از مسافرت داغستان، در عوض بهره گیری از امکانات بیشمار مالی خود، که از هند فراهم گردانیده و در کلات انباشته بود، حتی مالیات و عوارض سه ساله ای را که بر اهل ایران بخشیده بود، دوباره طلب کرد و عوامل یا "محصّلان" او، با خشونت و قهر تمام به دریافت آن مأمور شدند.(4)
میرزا مهدی خان استرآبادی، مورخ دربار نادرشاهی، که خود از نزدیک شاهد تمام کارها در سلطنت نادر بوده است، آگاهی های تکان دهنده ای از شیوه های نادرشاه برای وصول مالیات داده است. بموجب گزارش او، نادر عمال ولایات یعنی مأموران وصول مالیات را در محکمه حساب حاضر می کرد و بدون آنکه کسی از آنها شکایتی یا ادعایی کرده باشد، آنها را به چوب می بست و آن بیچارگان در زیر شکنجه های وحشتناک، هر کدام "ده الف" و "بیست الف" (هر الفی پنجهزار تومان آن روزگار) تعهد پرداخت می کردند. تازه این تعهد به معنای رهایی آنها نبود، زیرا بلافاصله با شکنجه های شدیدتر از آنها می خواستند تا دستیاران و همکاران خود را معرفی کنند و آنها نیز ناچار هر کسی را از قوم و خویش و بیگانه و همشهری و هم خانه دور و نزدیک و ترک و تاجیک دیده یا شناخته بودند معرفی می کردند.
کار به جایی رسید که هر روستا و شهر ویرانه ای را که جغد بر خرابه هایشان شیون می کرد، هزاران هزار تومان بدهکار می کردند که اگر برگهای درختان این روستا طلا می شد، از عهده ی پرداخت یک دهم آن بر نمی آمدند. هر کس از قبول آن حواله ها سرپیچی می کرد، گردنش را با طناب می پیچیدند از هر کسی که به طریق مذکور اعتراف می گرفتند، گوش و بینی اش را می بریدند و چشمهایش را کور می کردند و او را همراه مأموران وصول روانه می کردند تا پول بپردازد. این مأموران در هر کوچه و خیابانی به هر مرد و زنی که روبه رو می شدند، گریبانش را می گرفتند و از او مطالبه پول می کردند.
حتّی مرگ هم این قربانیان را نجات نمی داد زیرا حواله را از ورثه، همسایه، محله به محله و شهر به شهر دنبال می کردند. میرزا مهدی خان که می پندارد ممکن است کسی حرفش را باور نکند می نویسد:
الحق کسی تا آن دور را نمی دید، تسلسل را نمی فهمید که به چه معنی است و تا زنجیرخانه احتسابش را مشاهده نمی کرد، زنجیر عدل انوشیروان را نمی دانست که از چه سلسله است.(5)
دوره نادرشاه، به تعبیر شعبانی "عصر ثروت و استکبار بی منتهای دولت و فقر و استضعاف بی نهایت ملت" خوانده شده است.
این فشارها موجب شد که آن قهرمان محبوب نه تنها مورد نفرت مردم ایران قرار گیرد، بلکه هدف بغض و حتی دشنام سربازان خود واقع شود.
شورش ها و قیام ها
مردم بی پناه در این شرایط بیدادگرانه، چاره ای جز طغیان و شورش نداشتند. آنها به صورت های مختلف دست به مبارزه می زدند. گاهی به صورت دسته جمعی یا تدریجی روستاهای محل سکونت خود را ترک می کردند، یا از مرزهای کشور می گذشتند و به ناراضی ها و عصیانگران دیگر می پیوستند، یا در کوهها و گردنه ها مخفی می شدند و دسته های راهزن را تشکیل می دادند.در تاریخ عالم آرای نادری نمونه های بسیاری از این شورش ها که از سال 1153 هـ ــ به تدریج فزونی گرفته و تا پایان عمر نادرشاه و در عهد جانشینان او ادامه یافته اند، آمده است.(6) این عصیانگران غالباً خود را فرزندان و نوادگان شاه سلطان حسین معرفی می کردند و این امر حاکی از آن است که مردم حتی به بازگشت دوره نکبت بار شاه سلطان حسین هم راضی بوده اند. (فراموش نکنیم که رهبران این شورش ها غالباً افراد فرصت طلب و شیاد بودند که در پی کسب قدرت و رسیدن به سلطنت تکاپو می کردند و اگر هم به قدرت می رسیدند، در شرایط سیاسی و اقتصادی آن روز، کاری از دستشان بر نمی آمد.)
پنج سال شوم
محقق ایرانی می نویسد: اتفاق کلمه همه کسانی که تاریخ نادر را نوشته اند این است که در پنج سال آخر سلطنت او، ظلم بی اندازه بر ایرانی رفت تا آنجا که می توان گفت هیچ دولت متجاوز و غارتگر و بیگانه ای نیز در یک سرزمین به استعمار کشیده شده، مرتکب آن نوع فجایع بی اندازه نمی شده است.(7)چرا نادر به چنین موجود آزمند و درنده خویی بدل شد؟ عده ای بر این عقیده اند که ثروت سرشار هند، زمام هوس های این چوپان زاده را که از خاندان فقیری برخاسته بود، سست کرد و او با دیدن آن گنج های خیره کننده، حریص و حریص تر شد، تا جایی که شب و روز اندیشه ای جز افزون بر زر و سیم نداشت.
نویسندگان هم عصر نادر معتقدند که بر اثر کثرت کار و جنگهای دائمی و نیز بیماری زخم معده، نوعی خشم و غضب پایدار در وی پدید آمد و او برای فرونشاندن خشم خود، دست به مظالم وحشت انگیزی زد. چه بسیار مردم بی گناه که اسیر خشم و غضب تسکین ناپذیر او شدند.
به نوشته مؤلف عالم آرای نادری: به هر شهر و روستایی که می رسید، از اجساد رئیس و فقیر و غنی و گناهکار و بی گناه، کلّه مناز می ساخت.(8)
بوی هذافراق ...
در محرم سال 1160 هجری از اصفهان بسوی خراسان حرکت کرد. در مشهد، عاملان ولایات مر، هرات، ماروچاق، نسا، درون، ابیورد، کلات، سرخس، نیشابور و سبزوار که برای حسابرسی فراخوانده شده بودند، همگی متهم به خیانت شدند و به قتل رسیدند. آیا این ها گناهکار بودند؟ بنابر اشارات تاریخی غالب این قربانیان به فساد مالی متهم بودند. اگر چنین بود آیا این خود نتیجه ی حرص و زراندوزی شخص نادر و تأثیر آن در زیر دستانش نبود؟پس از مدتی توقف در مشهد، عازم خبوشان (قوچان) شد تا کردهای آنجا را تنبیه کند. پیش از آن، شاهرخ میرزا، نوه ی خود را خزائن بسیار و ابزار و آلاتی که با جبر و شکنجه و قتل فراهم آورده بود، به کلات فرستاد.
قهرمان ملی به دیکتاتور خون آشامی تبدیل شده بود که در دیوار آهنینی از خون و توطئه زندانی شده است و بوی مرگ، شامه اش را آزار می دهد و اینک قصد فرار داشت. به کجا؟
در نیمه راه خبوشان، شبی به میرآخوران اصطبل دستور داد که چند رأس اسب به دور سراپرده حاضر و آماده داشته باشند. او قصد داشت در آن شب. به همراه خانواده و فرزندانش به کلات فرار کند. از همه کس می ترسید. مشاور مخصوصش حسنعلی بیگ معیرباشی او را از این اندیشه برحذر داشت اما دیکتاتور درمانده که آرام نمی گرفت، در پاسخ مشاورش گفت:
من از کردار خود منفعل و در نزد اهل ایران خجلم و کار از دست رفته و لشکر و حشم چون کشتی، برهم شکسته و بوی "هذا فراق ..." گویا از زمین و آسمان و پیر و جوان به من می رسد.(9)
شامّه اش، بوی هذا فراق را درست دریافته بود، اما تأثیر خود را در او ننهاده بود، چون صبح روز بعد، باز چند نفر از سرکردگان و امرای خود را به قتل رساند و بسوی خبوشان به راه افتاد.
در چادر "شوقی خانم"
روز یکشنبه یازدهم جمادی الاخر سال 1160 هجری بود و نادرشاه در "فتح آباد" خبوشان اردو زده بود.احمدخان درّانی با چهارهزار سرباز جنگی، حفاظت از جان نادر را بعهده داشت. اینک نادر تنها به همین احمدخان اعتماد داشت. احمدخان مأمور شده بود روز بعد گروهی از نزدیکان نادر را که گمان می رفت علیه او توطئه کنند، بازداشت و بلافاصله به قتل برساند. دکتر لکهارت می نویسد:
چند ساعت از شب گذشته، توطئه کنندگان با احتیاط هر چه تمام تر در چادر "شوقی" دختر محمدحسن خان قاجار، که نادر در آن شب با او به سر می برد، راه یافتند و پس از آن که نگهبان سراپرده را خفه کردند، داخل سراپرده شدند. صدای پای آنها، شوقی را از خواب بیدار کرد و او نیز شاه را بیدار ساخت. نادر از جا پرید و دست به شمشیر بسوی شبحی که داخل چادر شده بود، حمله برد، اما پایش در تیرک چادر گیر کرد و سرنگون شد و پیش از آنکه از جای برخیزد، شمشیر مهاجم، یک دست او را قطع کرد. مهاجم دیگر با خونسردی به نادر نزدیک شد و بلافاصله سرش را از تن جدا ساخت.
صحنه ای که پس از قتل نادر، در اردوی پر جلال و شکوه او به وجود آمد، یکی از عبرت انگیزترین و شاید نادرترین صحنه های زندگی بشری است. نوشته اند که:
هنوز آفتاب روز یازدهم جمادی الاخر غروب نکرده بود که از سپاه بزرگ نادری و سراپرده و اردوی او اثری برجای نماند.(10)
این شعر که در ارتباط با واپسین شب زندگی نادرشاه و اولین سپیده دم پس از مرگ اوست و در حکم مثل های معروف درآمد، تابلوی گویایی را ترسیم می کند:
سر شب، سر قتل و تاراج داشت
سحرگه، نه تن سر، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری
نه نادر بجا مانده، نه نادری
پی نوشت ها :
1.عالم آرای نادری، ج 2، ص 836.
2.عالم آرای نادری، ص 853.
3.عالم آرای نادری، ص 853.
4.تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه: دکتر رضا شعبانی، 1365، ص 110.
5.جهانگشای نادری، از ص 421 تا 423 با تلخیص و نقل به معنی.
6.فهرست این شورش در کتاب نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی از ص 284 به بعد آمده است.
7.تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، همان، ص 116.
8.عالم آرای نادری، ج 3، ص 1193.
9.عالم آرای نادری، ص 1159.
10.تاریخ ایران، از دوران باستان ... .