مارکس در ترازوی انتقاد (2)

چرخه اقتصادی رکود- رونق، یک عامل مهم در روند تاریخ سرمایه داری است. اما یک پرسش بسیار واقعی این است که آیا این چرخه به همان گونه که در زمان حاضر در هر یک از ملت- دولت‌ها و در مقیاس بین‌المللی سازماندهی شده
سه‌شنبه، 10 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکس در ترازوی انتقاد (2)
مارکس در ترازوی انتقاد (2)

نویسنده: چارلز رایت میلز
مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی



 

گزاره 15- سرمایه داری [در آینده] دچار بحران‌های پی در پی می‌شود و این بحران‌ها تشدید نخواهد شد. از این رو، سرمایه داری به سمت بحران نهایی- انقلاب پرولتاریا- پیش می‌رود.

چرخه اقتصادی رکود- رونق، یک عامل مهم در روند تاریخ سرمایه داری است. اما یک پرسش بسیار واقعی این است که آیا این چرخه به همان گونه که در زمان حاضر در هر یک از ملت- دولت‌ها و در مقیاس بین‌المللی سازماندهی شده است، در ذات و خمیره سرمایه داری وجود دارد یا خیر. نقش سیاسی دولت در اَعمال مستقیم و غیرمستقیم اقتصادیِ اتحادیه‌ها و احزاب کارگری، و با اتخاذ سیاسی و مخاطره آمیز اقتصادی در راستای تقویت بُنیه نظامی- و سایر تحولات- باعث می‌شود که مسأله بحران [اقتصادی] را از یک مشکل که ظاهراً به لحاظ دستیابی به راهکارهای اقتصادی اجتناب ناپذیر می‌باشد؛ به مسائل سیاسی و نظامی در سطح جهانی و داخلی ارتقاء دهد. در باب تثبیت نظام سرمایه داری پیشرفته به طور کلی، من فکر می‌کنم که ما اینک ناگزیریم، بگوییم: تاکنون ثابت نشده است که هیچ راهکاری توانسته باشد باعث تعادل [پویای] سرمایه داری شده باشد. ما، به هیچ رو، قادر نیستیم امکان بروز بحران اقتصادی حادّ را نفی کنیم؛ الگوی عمومی مارکس در این مورد، یک الگوی آموزنده است (18). ولی تأیید الگوی مارکس در این مورد، برای اثبات این که چرا سرمایه داری دچار دردسرها یا حتی چرا در معرض بحران‌های شدید قرار می‌گیرد، کفایت نمی‌کند. پیمودن این راه با راهنمایی مارکس، به این معناست که او را به عنوان یک پیشگوی محض به شمار آوریم، و نه یک تحلیل گر اجتماعی - که او براستی یک تحلیل گر اجتماعی بود. ما باید این پرسش را مطرح کنیم: علل این دردسر چه هستند، ماهیت این بحران‌ها چیست؟ و چه نتایجی را به بار می‌آورند؟ برای پاسخ دادن به این پرسش‌ها، شخصِ مارکس راهنمای مناسبی نمی‌باشد. راهکارهای تثبیت اقتصادی به صورت رایج و مرسوم آن- و نیز بی ثباتی‌ها و سقوط احتمالی نظام سرمایه داری- زاییده‌ی آن تحولات داخلی و اقتصادی نیست که مارکس پیش بینی می‌کرد. راهکارهای تثبیت اقتصادی اکنون به مقدار زیادی شامل راهکارهای امپریالیستی از نوعی است که مارکس آن‌ها را پیش بینی نکرد؛ و مهم‌تر از آن، خطر رقابتِ [اقتصاد] سرمایه داری با یک اقتصاد غیر سرمایه داری وجود دارد: نظام اقتصادی بلوک شوروی- چین. نظام اقتصادی اخیرالذکر، از لحاظ اقتصادی پیشرفته بوده، از حیث سیاسی منسجم و از لحاظ نظامی نیز قدرتمند است؛ در حالی که مارکس این تحول را نیز به هیچ رو پیش بینی نکرده بود. چنان که اوضاع داخلی نظام سرمایه داری را بررسی کنیم، مشاهده خواهیم کرد که مشکلات ناشی از بحران اقتصادی در این نظام، بیش‌تر بر محور مسائل سیاسی و نظامی دور می‌زند تا مشکلات اقتصادی واقعی. این مسائل [به راستی] وجود دارند زیرا هر آن چه که باید از دیدگاه اقتصادی انجام شود، به لحاظ سیاسی در تضاد با منافع قدرتمندترین سرمایه داران است. تدارک جنگ به عنوان یک سیاسی مخاطره آمیز اقتصادی، غالباً به ذائقه این سرمایه داران بیش‌تر خوش می‌آید. سرمایه داری پیشرفته در شکل‌های سیاسی، و نظامی و اقتصادی، در یک مقیاس بین‌المللی تثبیت شده است. اصطلاحاتی که درون این نظام صورت می‌گیرد، علاوه بر این که جنبه داخلی برای هر یک از کشورهای سرمایه داری دارد، همچنین در چارچوب کل این نظام سرمایه داری پیشرفته نیز می‌باشد. شکی نیست که اصلاحات مزبور به دلایل سیاسی و نظامی صورت می‌گیرد، لیکن نتیجه اقتصادی آن همانا رونق سرمایه داری برای ایالات متحده آمریکا و اروپای غربی است. [به عنوان مثال] اکثر کمک‌های مالی ایالات متحده امریکا از پایان جنگ جهانی دوم به بعد در راستای کمک به سرِ پا نگهداشتن اقتصادهای سرمایه داری در جوامع پیشرفته صنعتی است، و نه برای صنعتی کردن کشورهای غیر صنعتی. این بازسازیِ نظام‌های سرمایه داری پیشرفته پس از جنگ جهانی دوم، توسط آمریکا (در مورد هم پیمانان پیشین و دشمنان پیشین در طول جنگ جهانی دوم به طرزی یکسان) و با هدفِ تحکیم موقعیت آن‌ها به عنوان یک بلوک اقتصادی در سطوح بالای فعالیت اقتصادی و نیز تثبیت این بلوک از حیث سیاسی و نظامی در یک مقیاس بین‌المللی بوده است. معنا و مفهوم سیاسی عمده‌ی این اقدام را باید در مواضع نظامی که ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی اتخاذ کرده بودند، ردیابی کرد. با توجه به همین موضع گیری بود که ایالات متحده امریکا به سرمایه داری جهانی کمک کرد تا اقتصاد خود را بهبود بخشیده و رونق دهد؛ و این کار را مستقیماً از طریق کمک‌های نظامی، و به طور غیرمستقیم یا به عهده گرفتن بیش‌ترِ «بارِ» تدارک نظامی برای یک جنگ جهانی سوم احتمالی به دوش گرفت. در این میان، صرف نظر از علل واقعی بحران‌های اقتصادی، سرمایه داری پیشرفته در شرایط بحران اقتصادی سقوط نکرده است؛ بحران‌ها یا رکوردها به راستی روی داده‌اند ولی به نظر می‌رسد که بیش‌تر از آن که در سطح جهانی روی دهند، حالت پراکنده داشته‌اند. علاوه بر آن، چیرگی بر این بحران‌ها و رکوردها با شیوه‌های غیرمارکسی، آن جامعه‌ی سرمایه داری را که مارکس می‌شناخت، تبدیل به شکل‌های دیگری کرده است که بسیاری از آن‌ها برای مارکس ناشناخته بود و آن‌ها را پیش بینی نکرده بود. آن چه که غالب و مسلط شده است همانا یک نظام سرمایه داری سیاسی و نظامی سامان یافته و جا افتاده است. گردانندگانِ این نظام، تعداد دفعات بحران اقتصادی را کاهش داده‌اند؛ و به ویژه از جنگ جهانی دوم به بعد، یک رونق اقتصادی بی سابقه شروع شد.
مارکس ماهیت شکلِ سرمایه داری انحصاری و شیوه‌های سیاسی و نظامی آن را به وضوح و به طور کلی درک نکرد. برخلاف پیش بینی مارکس، ادامه روند «بی نظمی تولید» در مرحله‌ی سرمایه داری انحصاری، تنها مشخصه عمده‌ی آن نمی‌باشد، بلکه بخش‌های بزرگی از اقتصاد آن، توسط شرکت‌های خصوصی، اتحادیه‌های تجاری، و نیز از طریق دخالت دولت در امور اقتصادی، بسیار عقلایی و منطقی شده است. به طور خلاصه، سرمایه داری و دیوانسالاری در دو قطب مخالف قرار ندارند، بلکه در یکدیگر ادغام شده‌اند. بی نظمی تولید نیز عمومیت نیافته و تا حد چشمگیری عقلایی شده است.
همچنین عملکردِ سطح بالایِ اکثر اقتصادهای سرمایه داری پیشرفته، تا حدود زیادی به علت «ایجاد تقاضای تصنعی» [به منظور مقابله با وضعیت کاهش تقاضای مؤثر] است. اتلاف‌های مداوم [مالی] در مقیاس عظیمی صورت گرفته است، مقیاسی که حتی مارکس نیز کاملاً آن را درک نکرد. دور انداختن کالاهای کهنه با دوام و تولید مدل‌های جدیدی از آن‌ها، از جمله مواردِ این اتلاف‌ها است. بودجه‌ای که شرکت اتومبیل سازی «دیترویت» برای تغییر مدل‌های اتومبیل‌های خود هزینه کرده است، بیش‌تر از هزینه‌ی «تمامی برنامه سرمایه گذاری تولیدی در سرتا سر هندوستان» به مدت چندین سال است. اتلاف اقتصادی به صورت تبلیغات وسیع، مثال دیگری در این مورد است- اگر از هزینه‌های تدارک جنگ [تولید جنگ افزارها] سختی به میان نیاید.
اما نکته این است: مارکس نمی‌دانست [تا حدودی به دلیل ناآگاهی او از سرمایه داری انحصاری) که با وجودِ تمامی این اتلاف [مالی]، محرک‌های تولید و بهره وری سرمایه داری قادرند به حیات خویش ادامه داده و حتی افزایش یابند. مارکس این اتلاف، دغلکاری و تضادهای سرمایه داری را مشاهده کرد ولی ظرفیت‌های افسانه‌ای (فنی، اقتصادی، سیاسی) سرمایه داری کاملاً توسعه یافته‌ای را که ما می‌شناسیم، دست کم گرفت.
شکاف میان «تولید ممکن» و «تولید واقعی» در سرمایه داری پیشرفته، همان طور که مارکس به روشنی آن را مشاهده کرد (19)، در واقع شکافی بسیار عظیم است. اگر بخواهیم به طرزی عینی و واقعی سخن بگوییم، تضاد میان این دو شیوه‌ی تولیدی، افزون شده و شاید در آینده نیز ادامه یابد، چرا که امکانات علمی که به لحاظ تولید در دسترس است، در اثر اتلاف منابع، دغلکاری، ناکارآیی و سودطلبی کوتاه مدت سرمایه داران، محدود شده است. اما به نظر می‌رسد که بیش‌تر یک شکاف سیاسی دست اندرکار است تا «تعارض اقتصادی» [میان تولید واقعی و تولید ممکن]. روند افزایش تولید به طریق مذکور، که اساساً زاییده‌ی تفکر اقتصادی سرمایه داری و ملاحظات سیاسی است، حتی در دوران رکوردهای شدید اقتصادی نیز منجر به هیچ نوع «جوشش و غلیان پرولتاریایی» برای رویارویی با وضعیت مزبور نشده است. مارکس فرض می‌کند که سرمایه داری یک نظام اقتصادی پویاست که عمدتاً به وسیله نیروهای اقتصادی دست اندرکارِ آن، تعیین می‌شود. الگویی که مارکس در این مورد ارائه می‌دهد، یک توصیف و تحلیل و پیش بینی درخشان است. اما حقیقت این است که علاوه بر نیروهای اقتصادی، «نیروهای دیگری» نیز همراه با راهکارهای اقتصادی شان وارد این میدان شده‌اند و به اصطلاح در کار تولید دخالت کرده‌اند. برخی از این نیروها در درون خودِ سرمایه داری هستند، به ویژه عوامل سیاسی و نظامی. برخی نیز در بیرون از آن قرار دارند، به ویژه قدرت نمایی بلوک چین- شوروی به عنوان نیروی متقابل سرمایه داری [وجود اردوگاه‌های سوسیالیسم و سرمایه داری]. سرنوشت سرمایه داری به عنوان یک نظام اقتصادی، اینک بستگی به [عملکرد] دو نیروی دخالت کننده مزبور و نیز راهکارهای اقتصادی در درون نظام سرمایه داری دارد.

گزاره 16- جامعه مابَعد سرمایه داری [جامعه سوسیالیستی]، ابتدا یک مرحله‌ی انتقالی را پشت سر خواهد گذارد، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا؛ سپس وارد یک مرحله عالی‌تر می‌شود که در آن، کمونیسم واقعی تحقق می‌یابد.

ما درباره این مطلب هیچ نوع اطلاعاتی نداریم: انقلاب پرولتاریایی از نوعی که مارکس در ذهن خود داشت هرگز روی نداده است. انقلاب‌هایی که «به نام او» صورت گرفته است، در انواعی از جامعه بوده که کاملاً متفاوت از جوامع مورد نظر او می‌باشد. (20)

گزاره 17- با این که انسان‌ها تاریخشان را خودشان می‌سازند، ولی شیوه‌ی سازندگی این تاریخ و مسیر آن، با توجه به وضعیت شالوده اقتصادی تعیین می‌شود. مسیر تاریخ اساساً محدود به نقطه‌ای است که اجتناب ناپذیر می‌باشد.

الگوی عمومی مارکس و اِنگلس در مورد سازندگی تاریخ توسط انسان، مبتنی بر دو فرض است: (الف) تعمیم و کلیّت دادن الگوی اقتصادی بازار در نظام سرمایه داری کلاسیک به کل جامعه، که در آن، رویدادهای اقتصادی زاییده‌ی نتایج غیرارادی تصمیم گیرندگان بیشمار است (به طور مثال)، فروشندگان و خریداران، تعیین کننده قیمت‌ها هستند)؛ (ب) تعمیم کلیّت دادن یک مرحله خاص تاریخی- عمدتاً عصر ملکه ویکتوریا (21)- به کل دوران سرمایه داری، و شاید به تمامی دوران‌های قبل از آن.
حقایق تاریخی که اینک در دسترس است، نشان می‌دهد که ما به یک الگوی دیگر [غیر از الگوی مارکس] نیز نیاز داریم. این حقایق عبارت هستند از: افزایش حیطه و تمرکز وسایل قدرت در هر سنخ اجتماعی در زمینه‌های اقتصادی، سیاسی و نظامی. به دلیل وجود این حقایق، ما باید الگوی دیگری نیز بسازیم که از طریق آن، بتوان رویدادها را در رابطه‌ی نزدیک‌تر و آگاهانه تر با تصمیم گیری‌ها یا نبودِ تصمیم گیری‌های قشرِ نخبگان قدرتمند در زمینه‌های سیاسی و نظامی و نیز اقتصادی، درک و فهم کرد. پس از انجام اصطلاحات لازم در این الگو، ما باید آن را برای درک انواع جامعه‌ی شورایی (22)، برای کشورهای در حال رشد، و نیز برای جوامع سرمایه داری پیشرفته به کار گیریم. از این رو، در کارِ تحلیل و درکِ عصر و زمانه مان، [باید به این موضوع توجه کنیم] انواع نخبگان سیاسی، نظامی و اقتصادی به همان اندازه (یا شاید بیش‌تر) اهمیت دارند که طبقات اقتصادی و سایر نیروهایِ غیرشخصیِ (23) تاریخ ساز.
الگوی مارکسیستی تاریخ، به طرز درخشانی ساخته شده است و برای مرحله‌ای [تاریخی] از یک نوع جامعه، کلاً مناسب‌ترین الگوست. ولی اگر این الگو را به تنهایی و به طور کلی به کار گیریم، تعمیمی نابجا و در واقع غیر رضایت بخش خواهد بود. چرا که این الگو، جامعه‌ای را فرض می‌کند که در آن، واحدهای مشخص به لحاظ مقیاس و شکلِ تعامل، واحدهایی کوچک هستند (نظیر جامعه‌ی اقتصاد بازار آزاد [در قرن نوزدهم میلادی]) و نیز خودمختار و مستقل می‌باشند. در ترمینولوژی مارکسیسم، از یک چنین جامعه‌ای با عنوان «قلمروی ضرورت» یاد می‌شود. البته مارکس از «قلمروی آزادی» نیز سخن می‌گوید، یعنی قلمروی ما بعد سرمایه داری [جامعه سوسیالیستی] که در آن، انسان‌ها ارباب سرنوشت خویش هستند و تصمیماتی را می‌گیرند که [به میزان زیادی] رویدادساز و تاریخ ساز است. «قلمروی ضرورت» هنوز هم حاکم است؛ و الگوی مارکس از آن قلمرو، برای تمامی انواع جامعه، برای بسیاری از نظام‌های سرمایه داری‌های پیشرفته، و نیز برای کشورهای توسعه نیافته، الگوی سودمندی [به لحاظ تحلیل اجتماعی- اقتصادی] است. «آزادی یا ضرورت» هنوز هم فقط یک آرمان و کمال مطلوب است؛ زیرا به نحوی که مارکس آن را توصیف و پیش بینی کرده است، در هیچ جا یافت نمی‌شود.
ولی این دو الگو [«قلمروی ضرورت» و «قلمروی آزادی»] تنها الگوهای فراهم برای روندِ تاریخ سازی نمی‌باشند؛ و ضمناً ما نمی‌توانیم فرض کنیم که الگوی دوم، تنها جایگزین برای الگوی اول است. بلکه به الگوی‌های بیش‌تری برای سرمایه داری پیشرفته و نیز برای سایر انواع جامعه نیاز است. توالی و تسلسل ادوار تاریخی که مارکس وضع و پیش بینی کرده بود، لزوماً پدید نخواهد آمد. (از فئودالیسم به سرمایه داری و از سرمایه داری به سوسیالیسم) چارچوب بزرگ تئوری و پیش بینی مارکس را تشکیل می‌دهد. ولی ما اینک باید آن را اصلاح کنیم: زیرا [از یکسو] از بطن سرمایه داری پیشرفته، هیچ نوع سوسیالیسم مورد قبول مارکس، برنخاسته است؛ [و از سوی دیگر] از بطن فئودالیسم [نظیر روسیه و چین] نیز نوعی سوسیالیسم مستقیماً برخاسته است. علاوه بر آن، در این نوع سوسیالیسم اخیرالذکر نیز همزمانی مفروض منافع فردی با منافع اجتماعی- «قلمروی آزادی»- یک مورد روشن و آشکار می‌باشند. لذا خودِ این دوران‌ها- فئودالیسم، سرمایه داری، سوسیالیسم- نیاز به بازنگری دارند: سرمایه داری رایج و مرسوم، آن سرمایه داری نیست که مارکس می‌شناخت؛ جوامع مابعد سرمایه داری [سوسیالیستی] که پدید آمده‌اند، با پیش بینی‌های مارکس همخوانی ندارند، خواه به لحاظ خاستگاه [منشأ] و خواه از حیث ماهیت. آن سوسیالیسمی که مارکس پیش بینی کرد، بی شک امروزه آن سوسیالیسمی نیست که از بطن یک نوع فئودالیسم در بلوک چین- شوروی سر برآورده است، چه برسد به کمونیسم.

گزاره 18- همان طور که در گزاره 1 آمده است، ساختار اجتماعی زاییده‌ی شالوده اقتصادی آن است؛ از این رو، تغییرات صورت گرفته در شالوده اقتصادی، تعیین کننده شکل ساختارِ اجتماعی است.

وسایل اقتصادی فقط یک ابزار کسب قدرت هستند، و خودِ این ابزار نیز ممکن است توسط وسایل سیاسی و نظامی و بر طبق هدف‌ها و منافع سیاسی و نظامی شکل بگیرند یا در واقع تعیین و مشخص شوند. «جبر سیاسی» و «جبر نظامی» نیز به عنوان وسایلی برای تبیین بسیاری از رویدادهای مهم در میانه قرن بیستم میلادی، به اندازه «جبر اقتصادی» مطرح- یا مطرح‌تر- هستند. جبر اقتصادیِ مارکس (و همراه با آن، اجتناب ناپذیری [مسیر] تاریخ، که پیوندی تنگاتنگ با آن دارد) معمولاً در تقابل با «جبر اخلاقیِ» لیبرال‌ها و سوسیالیست‌های تخیلی قرار داده می‌شود. من فکر می‌کنم که هر دو نوع جبر مزبور از لحاظ تاریخی، به دوره خاصِ فاصل میان انقلاب فرانسه [1789- 1793] و جنگ جهانی اول [1914]، و به ویژه به بریتانیای کبیر و ایالات متحده امریکا، تعلق دارد (24). ولی هیچ یک از این دو نظریه را نمی‌توان کلی و عمومی به شمار آورد، بلکه هر دوی آن‌ها باید در پرتو رویدادهای زمان حاضر و برای آینده‌ی قابل پیش بینی، از نو بررسی شوند. البته [در این بررسی] ما محدود به جبرهای اخلاقی یا اقتصادی نیستیم.
از زمان عصر و زمانه مارکس تا کنون، ساختارهای اجتماعی سرمایه داری به قدری دگرگون شده است که نیازمند شرحی تازه درباره اهمیت خاص نهادهای اقتصادی، و نیز روابط خاص آنان با سایر نهادها، می‌باشد. با توجه به تاریخ جنبش‌های مارکسیستی و تحولات صورت گرفته در سرمایه داری پیشرفته و شرایط و چشم انداز جهان در حال توسعه، به نظر می‌رسد که مفهوم جبر اقتصادی یک خطای بنیادی (هر چند که یک خطای سودمند است) در کارِ مارکس می‌باشد. این عقیده مارکس که علل اقتصادی، برترین علل در درون سرمایه داری هستند، ارتباط مستقیمی با پیش بینی‌های خطا و نادرست او در مورد نقش کارگران مزدبگیر، نظریه بسیار صوری او درباره‌ی قدرت [دولت] و مفهوم بسیار ساده انگاشته شده‌ی آن دارد. از پایان جنگ جهانی اول به بعد، به طرز فزاینده‌ای روشن شده است که شکل سیاسی حکومت قادر است نظام اقتصادی حکمفرما در جامعه را اصلاح کرده و حتی در مواقعی نیز تعیین کننده نوعِ نظام اقتصادی آن باشد؛ همچنین علاوه بر شیوه تولید اقتصادی، شیوه‌ی اقدام سیاسی نیز می‌تواند کاملاً کارساز باشد. در همان زمان که مسائل هر چه بیش‌تری، اعم از خصوصی و عمومی، مشمول اهداف یک سازمان سیاسی قرار می‌گیرد، تلاش به خاطر آرمان‌های سیاسی و نیز به منظور به دست آوردن وسایل سیاسی و نظامی و اقتصادی ضروری برای یک اقدام سیاسی و تصمیم گیری درباره‌ی آن را باید به عنوان عوامل کلیدی‌ای دانست که تاریخ بشر را می‌سازد. مقصود این نیست که نیروهای اقتصادی جنبه جزیی و کم اهمیت داشته یا این که به قدرتِ کارساز سیاسی و نظامی منتقل نمی‌شوند. منظور این است که در اثر گسترش [قدرت] دولت، اینک نیروهای اقتصادی یک حالت تدافعی و محدود به خود گرفته‌اند، و مطلب دیگر این که نیروهای اقتصادی یک معیار کاملاً کافی برای درک قدرت سیاسی با شکل گیری کلِ ساختارهای اجتماعی نمی‌باشند. بسیاری از تحولات اقتصادی قرن بیستم را باید بر مبنای [عملکرد] نیروهای سیاسی و نظامی تبیین کرد. مقصودم این نیست که جای «جبر اقتصادی» را به «جبر سیاسی» یا «جبر نظامی» بدهم، بلکه فقط می‌خواهم بگویم که اهمیت اتفاقی هر یک از این انواع جبر، تابع یک قاعده‌ی کلی تاریخی نیست و باید نسبت به هر جامعه معین، به لحاظ تاریخی معین و مشخص شود. در جوامع متعدد سرمایه داری [ما مشاهده می‌کنیم که] خط مشی‌های سیاسی دولت‌ها اصطلاحات بزرگی را در پایگاه اقتصادی و نیز در آثار اجتماعی اقتصاد بر کلیه‌ی اقشار جامعه، به عمل آورده است. مفهوم «دولتِ رفاه» را نمی‌توان فقط با شکل تولید اقتصادی مشخص کرد، هر چند که خودِ این دولت در اثر تحولات اقتصادی به وجود می‌آید. آن چه که به لحاظ سیاسی در درون اقتصادهای سرمایه داری کنونی امکان پذیر می‌باشد، وسیع‌تر از انتظار و پیش بینی‌ای است که در آیین مارکس وجود دارد. درباره این که تا چه حد وسیع است، ما قادر به پیش بینی آن نیستیم، لیکن باید گفت که در نظام اقتصاد سرمایه داری هیچ خصلت ذاتی وجود ندارد که از سازندگی تاریخ بر مبنای عوامل سیاسی، و از جمله اصلاح و تغییر عامدانه خودِ اقتصاد، ممانعت به عمل آورد.در عصر کنونیِ سرمایه داری، حیطه‌ی کشاکش [اجتماعی] و محرک‌های تحول تاریخی، بیش‌تر زاییده‌ی نهادهای سیاسی و اقتصادی هستند که وارد عرصه اقتصادِ سیاسی شده‌اند و پایگاه اقتصادی در این مورد نقش چندانی ندارد. مارکس این نوع سرمایه داری سیاسی را نه می‌شناخت و نه پیش بینی کرده بود. او شکل «نومرِ کانتالیستی» (25) را که این نوع سرمایه داری از آن گرفته شده است، و نیز گسترده و آثار و عوارض سرمایه داری کنترل و مهار شده به لحاظ سیاسی و کمک‌های مالی را که به آن نظام می‌شود، درک نکرد. این کمک‌ها به دو صورت مستقیم و غیرمستقیم بوده و ماهیتی رفاهی و نظامی دارد. این مطلب که این کمک‌ها را می‌توان به عنوان سوبسیدهای [یارانه‌هایی] برای برطرف کردن نقایص اقتصادی به نظام سرمایه داری به حساب آورد، دیدگاه مرا تغییر نداده و بلکه مؤیّد آن است.
نیروهای سیاسی که نظام سرمایه داری را در چند کشور اصلاح کرده‌اند، این اصلاحات را به نام مارکس انجام داده‌اند؛ در سایر کشورها، نظیر «برنامه جدید» ترومن [در امریکا]، اصلاحگران از سنخ نیروهای لیبرال هستند و غالباً تحت رهبری محافل طبقه بالا (26) قرار داشته و قویاً تحت تأثیر وزنه و اهمیت آن «طبقات میانی» (27) قرار دارند که طبق پیش بینی مارکس می‌بایست از میان می‌رفتند. البته این اصلاحات، تا حدودی نیز در حکم امتیازی است که سرمایه داران داده‌اند تا منافع آنان همچنان ادامه یابد. سرمایه داران، نظارت سیاسی بیش‌تری بر نیروهای اقتصادی دارند و لذا قادرند نقش خود را در «سرمایه داری سیاسی» تداوم بخشند، و به این ترتیب پیش بینی مارکس در مورد [اجتناب ناپذیر بودن] بحران اقتصادی و نتایج پیش بینی شده آن را باطل کنند.
حاصلِ، کلام، ما باید ابتدا رهیافت مارکس از اقتصاد را کلیّت دهیم، سپس همچون مارکس، توجه خود را معطوف به فنون تغییرپذیر تولید اقتصادی بنماییم. ولی در عین حال بر فنون خشونت نظامی، پیکار سیاسی و امر حکومت، و بر وسایل ارتباطی- به طور خلاصه، بر تمامی وسایل قدرت، و بر روابط کاملاً متنوع آنان با یکدیگر در جوامع خاص تاریخی- متمرکز شویم، همان گونه که مورد نظر مارکس وِبِر بود. (28)
لذا ما قادریم با یک دیدگاه کاملاً مارکسیستی، از تخصیص و انحصار یک چنین وسایل سیاسی و نظامی سخن بگوییم. تأیید بر عوامل اقتصادی را باید به عنوان یک تسهیل کنندهِ روش تلقی شود. ما باید همواره بکوشیم تا اهمیت خاص اقتصادی در جامعه را به عنوان یک کل، مشخص و متمایز کنیم، ولی در عین حال احتمال‌های مربوط به خود مختاری و استقلال عمل بیش‌تر عوامل سیاسی و نظامی را نادیده نگیریم. من بر این باور هستم که روش مزبور یک پالایش ضروری و سودمند و نیز شرح و بسطِ الگوی عمومی جامعه است که به وسیله مارکس ارائه شده است در مرحله بعد، می‌توان آن کاری را انجام داد که آرزوی مارکسیست‌ها در مورد اثبات مفهوم جبر اقتصادی از طریق استدلال و تحقیق است. ولی جبر اقتصادی به صورت فرضیه‌ای در می‌آید که باید در مورد هر دوره‌ی خاص تاریخی و نسبت به یک جامعه‌ی معین آزمایش بشود. با توجه به وضع فعلی دانش و معارف بشری، نباید خود به خود این چنین تفسیر و تعبیر کرد که هر سه نوع جبر [جبر اقتصادی، جبر سیاسی، جبر نظامی] از تسلّط یکسانی در میان عوامل تاریخ ساز در تمامی جوامع، یا حتی در تمامی انواع جوامع سرمایه داری، برخوردارند.
یک معنای ضمنی از جبر اقتصادی وجود دارد که سودمندی نظریه مارکس را در این مورد کاملاً زیر سوال می‌برد: نقش ملت- دولت و ناسیونالیسم در تاریخ. پیش بینی مارکس مبنی بر این که ناسیونالیسم به انحطاط گراییده و «انترناسیونالیسم» [بین‌الملل گرایی] نقشی غالب در ایدئولوژی و خط مشی‌های سیاسی پیروی شده به وسیله کارگران دستمزد بگیر، ایفا خواهد کرد، ثابت شده است که پیش بینی کاملاً نادرستی بوده است. این موضوع را می‌توان در درون جنبش‌های سوسیالیستی و رژیم‌های کمونیستی، جوامع سرمایه داری، و نیز مناطق استعماری و توسعه یافته، مشاهده کرد.
مفهوم انترناسیونالیسم به عنوان یک جریان فکری و عقیدتی، پس از عصر مارکس دچار انحطاط شده است. کارگران مزدبگیر بی شک به لحاظ وطن دوستی، دست کمی از طبقات متوسط و بالا نداشته‌اند. شدیدترین ضربه‌ای که بر انترناسیونالیسم وارد شد- به ویژه در آلمان- از سوی بین‌الملل دوم در طول جنگ جهانی اول بود. در 4 اوت 1914، «سوسیالیسم» اروپایی، به طرزی کارساز، جای خود را به ناسیونالیسم داد (29).
یکی از معانی چنین حقایقی در مورد الگوی [اجتماعی] مارکسی، این است که نظام طبقاتی یکی از پایه‌هایی است که سازنده آگاهی- و به ویژه آگاهی شورمند از نفع طبقاتی- به شمار می‌آید در حالی که سایر پایه‌ها نیز در آن سهیم هستند، هر چند که پایه طبقاتی گاهی قوی‌تر باشد. ناسیونالیسم یک مثال اسفبار در این مورد است. برخلاف فرضیه عمومی مارکس، اهمیت ناسیونالیسم به عنوان یک نیروی سیاسی و اقتصادی و نیز به مثابه یک شکل نظامی و به عنوان پایه و معیاری برای آگاهی بشر، افزایش یافته است. امروزه در امر سازندگی تاریخ، مشاهد می‌کنیم که مفهوم ملت- دولت- و نیز بلوک‌های فراملی دولت‌ها (30)- در واقع شکل‌های بسیار مستقیم و بلافصل سازمان، آگاهی سیاسی و اراده برای ستیزه جویی هستند. البته طبقات، و به ویژه یگانگی طبقات- از طریق ملت- دولت عمل می‌کنند، لیکن قدرت‌های سیاسی و نظامی که متکی بر این ساختارهای سیاسی و نیز بر آگاهی ناسیونالیستی هستند غالباً نظام طبقات و یگانگی طبقات را از نو شکل می‌دهند. تفاوت‌هایی که میان یک ملت- دولت با دیگری وجود دارد، بیش‌تر از تفاوت‌های میان طبقات در درون هر یک از ملل دارای نظام سرمایه داری پیشرفته است. صرف نظر از رویه و عمل مارکسیست‌های بعدی، ایده ناسیونالیسم بخشی از نظام تفکر مارکس نمی‌باشد. (31)

گزاره 19- مفهوم دیالکتیک در فلسفه مارکس، حکایت از آن دارد که روشِ دیالکتیک، در واقع تئوری شناختِ حقیقت در شرایط ظهور و پیکار تضادهاست، و ضمناً یک تئوری شناخت علمی و راهنمای عمل است.

نظریه دیالکتیک مارکسی در باب موضوع کشف حقیقت از لابلای اضدادی است که همواره با یکدیگر در تضاد و پیکار می‌باشند. اما در حالی که نظریه دیالکتیک هگل اساساً مربوط به کشف حقیقت از لابلای اضداد و دست یابی به حقیقت مطلقِ فکری و عقلی است که به «مثال مطلق» می‌انجامد، مارکس (در کتاب «فقر فلسفه») و اِنگلس (در کتاب «آنتی دورینگ» و نیز در دیالکتیک طبیعت) به تئوری هگل پایه‌ی مادی داده و معتقدند که افکار و اندیشه‌های انسان زاییده‌ی شرایط مادی است. مارکس و اِنگلس بر هگل ایراد می‌گیرند که دیالکتیک او جنبه علمی نداشته و گزاره‌های آن اساساً فقط در عالم تفکر مصداق دارد و نه در عالم واقع و مادّی. از این رو، دیالکتیک مارکس و اِنگلس بر این موضوع تأکید دارد که تمامی چیزها در جهان حقیقی [مادی، فیزیکی] به یکدیگر وابسته‌اند، و دیگر این که تمامی اشیاء و پدیده‌ها همواره در حال تغییر و دگرگونی هستند، یعنی این که ابتدا هویدا می‌شوند و سپس محو می‌گردند؛ و از این رو، عنوان «نظریه‌ی اتصالات عمومی» را بر آن نهاده‌اند. به طوری که اِنگلس می‌نویسد، در مارکسیسم سه قانون دیالکتیکی به شرح زیر وجود دارد:
1- قانون تبدیل کمیّت به کیفیت. یعنی این که تغییرات کمّی موجب تغییرات کیفی می‌شود.
2- رخنه و نفوذ اضداد در یکدیگر. به این معنا که تضادهای درونیِ [پدیده‌ها و اشیاء] دارای جنبه‌های مثبت و منفی است و برخورد میان آن‌ها باعث آزاد شدن انرژی [حرکت] می‌شود. در فرایند این تبدیل و تحوّل، در حالی که وحدت آن‌ها جنبه مشروط دارد، لیکن برخورد و پیکارشان یک امر قطعی است.
3- نفی در نفی. چیزی از بطن چیز دیگری ظاهر می‌شود [«نفی»]، ولی همین نفی، به نوبه خود، در درون خویش «بذر نابودی خود را می‌کارد» [«نفی در نفی»] [که حاصل آن، وحدت و یگانگی است].
علاوه بر سه قانون مزبور، فرآیند دیالکتیک تابع مباحث و مقولاتی است نظیر «روابط جزء و کلّ»، «امکان و واقعیت»، «صورت و محتوا»، «علت و معلول» و «امکان و ضرورت».
«قانون تبدیل کمیّت به کیفیت» در واقع جَدَلی است که مارکس آن را علیه آن کسانی ارائه می‌دهد که باور دارند هیچ نوع «جهشی» (انقلابی) در تاریخ صورت نمی‌گیرد، بلکه فقط رشته‌های کوچکی از تغییرات تدریجی حادث می‌شوند. اما در عصر ما که مملو از انقلاب‌ها است، دیگر ضرورتی ندارد که با استناد به این قانون دیالکتیکی، یک چنین عقیده [نادرستی] را رد کرد. بدیهی است که اگر چیزی به قدر کافی دگرگون شود، طبعاً به صورت متفاوت از آنچه که در ابتدا بوده در می‌آید [و به اصطلاح منقلب می‌شود»].
در مورد قانون سوم باید گفت که متون مارکس مملو از تعابیر و استعاراتی است درباره این چرخه‌ی زاد و وَلَد و اتاق زایمان بیمارستان: همه چیز باردار [تضّاد] است؛ علائم بارداری کاذب هستند؛ زهدان‌ها و ماماها فراوان؛ و بالاخره یک تولد خونبار صورت می‌گیرد. از این رو، پرولتاریا که از زِهدان سرمایه داری زاییده شده است، به نوبه خود، جامعه سرمایه داری را «باردار انقلاب می‌کند». ایرادی که به این قانون وارد است این است که هیچ روش روشنی برای شناخت «نفی» وجود ندارد. انسان نباید تعبیرها و استعمارات ذهنی را با یک روش تفکر [علمی] اشتباه بگیرد، چه برسد به این که این تعبیرهای ذهنی به صورت «یک قانون علمی عام برای شناخت طبیعت» به کار رود.
در مورد قانون دوم (که مارکسیست‌ها اهمیت زیادی برای آن قائل هستند) این طور به نظر می‌رسد که این قانون، آشکارا منطق [صوری] را با متافیزیک (32) اشتباه می‌گیرد. به طور مثال، ما می‌توانیم بگوییم قضایایی منطقی [گزاره های] که انسان‌ها می‌سازند غالباً متضاد است، ولی نمی‌توانیم بگوییم که درختان یا صخره‌ها- یا به همان تعبیر، طبقات اجتماعی- متعارض یکدیگر هستند. یا این که می‌توان باور کرد که بارهای مثبت و منفی الکتریسته با یکدیگر تضاد دارند، لیکن تعبیر «تضاد» در مورد آن‌ها، در واقع شمول یک تعبیر انسانی به الکتریسته است.
حقیقت محض درباره «قوانین و دیالکتیک»، به نحوی که مارکس آن را شناخته است، این است که این قوانین [اساساً] روش‌هایی برای تبیین موضوعات هستند (البته پس از آن که موضوعات مزبور به طریقه‌های عادی مباحثه و برهان، شرح داده شوند). خودِ مارکس هرگز چیزی را با کمک «قوانین دیالکتیک «تشریح نکرد، هر چند که گاهی در کاربُرد واژگان دیالکتیکی مبهم، کوتاهی نکرد. از آن گذشته، واژه «دیالکتیک» را دست پروردگان هگل به کار گرفتند، ولی مارکس آن را در کاربُرد به راستی اساسی و مناسبی قرار داد: مارکس در چارچوب «دیالکتیک» بیهودگی عقاید قرن هجدهم میلادی درباره «هماهنگی طبیعی» را اثبات کرد و یک مفهوم سیّالیّت [تغییر پذیری] و ماهیت چند جانبه تاریخ سازی را به آن داد؛ مارکس به «ارتباط متقابل کلی» میان تمامی نیروها پی برد؛ او همواره نوعی آگاهی شخصی در مورد تغییر همیشگی پدیده‌ها، کشاکش اصیلِ [ذاتی در میان پدیده‌ها] و امکانات بالقوهِ ناشناخته هر موقعیت تاریخی داشت، و این آگاهی خود را حفظ کرد.
اشاره محض به واژه‌ی دیالکتیک- اگر نه به خاطر مارکس، که به خاطر مارکسیست‌های بعد از او- باعث می‌شود که انسان در دام جبریون نیفتد. ولی برای آن کسانی که مدعی «مارکسیست بودن» هستند، روش دیالکتیک غالباً یک راهکار سهل و آسان فکری برای روی آوردن به بینش‌های ناشناخته و مرموز است، جایگزینی است با پشتکار در کارِ دانش پژوهی. شاید که سماجت زیاد این افراد در مورد «دیالکتیک» اساساً به این دلیل است که بدون آن که معنای واقعی آن را درک کنند، مُرید آن شده‌اند. از نظر ما، «روش دیالکتیک» [بنا به اِدراک این مدعیان مارکسیسم] از سه صورت بیرون نیست: با انبوهی از حرف‌های تکراری و کلیشه ای، یا طریقه‌ای است دو پهلو و کل گویی، یا یک تاریک اندیشی ظاهر فریب، و صورت دیگر آن مجموعه‌ای از هر سه آن‌ها است. خطای اصلی جَدَلیون در این است که آشکارا منطق را با متافیزیک اشتباه می‌گیرند. زیرا اگر قواعد دیالکتیک «عمومی‌ترین قوانین حرکت» بود، تمامی دانشمندان علوم فیزیکی می‌بایست آن را هر روز به کار می‌بردند. از سوی دیگر، اگر دیالکتیک- «علم تفکر» است، در این صورت ما با موضوع روانشناسی سرو کار داریم، و به هیچ رو نه با منطق یا روش علمی. «دیالکتیک» به عنوان یک راهنمای تفکر، می‌تواند بیش‌تر از آن که سودمند باشد، دست و پاگیر باشد، زیرا اگر قرار باشد که هر چیزی به طرزی دیالکتیکی با چیز دیگری مرتبط شود، در این صورت شما باید «همه چیز» را بدانید تا «هر چیز» را بدانید، و ردیابی تسلسل‌های اتفاقی کار بسیار دشواری خواهد شد.

پی نوشت ها :

1. (economic base یا base) واژه‌ای است که مارکس آن را در کتاب سهمی در نقد اقتصاد سیاسی (1859) برای توجیه شالوده مادی حیات اجتماعی به کار می‌برد؛ و مترادف با «زیربنا» (substructure) است. «پایگاه» نقش مهمی را در ایدئولوژی مارکس ایفا می‌کند زیرا ماهیت و رابطه‌ی آن با «روبنا» تعیین کننده تحول اجتماعی و روابط طبقاتی است. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 34). م.
2. روبنا (superstructure) یکی از مفاهیم بنیادی مارکسی است که دلالت بر کلیت افکار فلسفی، اخلاقی، فرهنگی، سیاسی و حقوقی، دیدگاه‌ها و شبکه وابستهِ نهادها و سازمان‌ها در جامعه دارد. «روبنا» نشانگر تفکر و علایق (منافع) طبقه حاکمه بوده، و همراه با پایگاه مادی (زیربنا)، صورت بندی اجتماعی اقتصادی را تشکیل می‌دهد. مارکس معتقد است که روبنا مستقیماً تحت تأثیر پایگاه (زیربنا) قرار دارد. مارکس و اِنگلس، در مرحله بعد کوشیدند تا تفسیر صحیحی را از رابطه زیربنا و روبنا ارائه دهند و نقشی فعال را (نه یک نقش منفعل) به روبنا بدهند. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحات 576- 577). م.
3. (mode of production)؛ یکی از مفاهیم بنیادی در ایدئولوژی مارکسیسم است و تأکید بر ابعاد مادی، فنی و اجتماعی تولید و توزیع دارد و نشانگر مرحله‌ی نظام اقتصادی و اجتماعی موجود است. مارکس این واژه را برای نخستین بار در کتاب «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» به کار برد. «وجه تولید» زاییده‌ی نیروهای تولیدی و روابط تولیدی است، یعنی بیانگر وحدت دیالکتیکی عناصر مادی و انسانی در امر تولید می‌باشد. هر گونه تغییری در نیروهای تولیدی، منجر به اصلاح روابط میان کارفرمایان و کارگران و نیز بین گروه‌های مختلف اجتماعی می‌شود. مارکس بر اساس صورت بندی‌های اجتماعی- اقتصادی پنج گانه (کمونیسم اولیه، برده داری، فئودالیسم، کاپتالیسم، سوسیالیسم، و کمونیسم) پنج نوع وجه تولید را مشخص کرده است. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 362). م.
4. الگوی عمومی مارکس در مورد مناسبات اجتماعی- اقتصادی در جامعه سرمایه داری در یک دوره معین. م.
5. (eststes)؛ یک نظام مرتبه بندی است که در اروپا و به ویژه در روسیه قدیم برقرار بوده و تفاوت‌های فاحش و موانع نفوذناپذیر میان مرتبه‌های انگشت شمار اجتماعی قائل بوده است. ایجاد نظام مراتب اجتماعی بر مبنای ملاحظات سیاسی صورت می‌گرفت. این نظام عموماً در دوران سده‌های میانه و دوره ما بعد فئودالی وجود داشت و تقسیمات عادی آن شامل روحانیون، نجبا و مردم عوام (و در پاره‌ای موارد، شهرنشینان و دهقانان را نیز تفکیک می‌کردند) بود. (نک: فرهنگ جامعه شناسی، نیکلاس آبرکرامبی، صفحه 144). م.
6. economic؛(classes) تقسیم بندی مراتب اجتماعی به لحاظ فعالیت‌ها و منافع اقتصادی افراد. این فرآیند از اواخر عصر فئودالیسم و از آغاز واقعی عصر سرمایه داری، شروع می‌شود.م.
7. (social statification)؛ نوع ویژه‌ای از تفکیک اجتماعی است که در آن، سلسله مراتب منظم موقعیت‌های اجتماعی حائز اهمیت است و احراز کنندگان آن‌ها در سه مرتبه «برتر»، «برابر» و «فروتر» قرار می‌گیرند. لایه (یا قشر) اجتماعی به مجموعه افرادی اطلاق می‌شود که موقعیت‌های یکسان و مشابهی را در یک رده اشغال می‌کنند. (نک: جامعه شناسی طبقات اجتماعی، صفحات 3و 4). م.
8. (status)؛ وضعیت پذیرفته شده یک فرد در جامعه. م.
9. (Social class)؛ شامل مجموع اشخاص یا گروه‌هایی است که به عنوان یک واحد اجتماعی در سلسله مراتب منظم جامعه، به حساب می‌آیند. هر طبقه اجتماعی پایگاهی خاص دارد، یعنی دارای شأن و منزلت خاصی است و در درون قشرهای اجتماعی در سطحی مخصوص قرار می‌گیرند؛ نظیر طبقات سرمایه دار، کارگر و متوسط. (نک: فرهنگ علوم اجتماعی، آلن بیرو، صفحات 342- 343). م.
10. مقصود این است که مارکس به «رهیافت ساده انگاری» روی آورده و تقسیمات طبقاتی را صرفاً بر ملاک مناسبات تولیدی قرار داده است. بدیهی است که این «ساده انگاری» در مفاهیم کلیدی جامعه شناسی (و هر دانش دیگر) طبیعتاً نارسایی‌ها و نواقصی دارد، چرا که این نوع مفاهیم را باید در قالب «فنی» و «پیچیده» آن‌ها درک و توجیه کرد (نظیر تفاوت میان «مراتب اجتماعی» و «طبقه»، یا «شأن و منزلت» و «پایگاه»). مارکس بر اساس رهیافت خاص خود، به وجود دو طبقه اصلی و متخاصمِ بورژوازی (سرمایه داران) و پرولتاریا (کارگران شهری و دهقانان فقیر) معتقد شده است. ضمناً طبقات دیگری را که به نوعی وابسته به دو طبقه اصلی مزبور هستند شناسایی کرده است: (1) زمینداران؛ (2) دهقانان و زارعان مستأجر؛ (3) خُرده بورژوازی (کسبه جزء)؛ (4) روشنفکران (صاحبان حرفه‌ها و سایر کارگران دیوانسالار و پشت میزنشین)؛ (5) لومپَن پرولتاریا (افراد ولگرد، روسپی‌ها، جنایتکاران و سایر عناصر خود باخته). (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحات 522 و 523). م.
11. واژه «دانش» در اصطلاح جامعه شناسی به طور کلی عبارت است از «میزان توانایی یک چیز (شیء، اندیشه با شخص) در ارضای یک میل، یک نیاز، یک تمنای انسان، و لذا شامل ارزش‌های اقتصادی، حقوقی، اخلاقی، سیاسی، فرهنگی و نظایر آن است. از این رو، در باب اهمیت انواع مختلف ارزش، نظریه‌های متفاوت وجود دارد؛ از جمله مفهوم «ارزش» در مکتب مارکس، براساس نظریه او در باب «ارزش کار» تعیین می‌شود. در این جا، اشاره نویسنده به عقاید مختلف درباره مفهوم «استثمار» است. م.
12. مارکسیست‌های معاصر، واژه‌ی «کارگر یقه سفید [اداری]» را در این مورد به کار می‌برند. گستره‌ی کاربُرد آن آگاهی برای کارکنان غیر یَدی (non- manual) است، ولی عملاً محدود به سطوح پایین سلسله مراتب اشتغالیِ افراد شاغل در کارهای غیریَدی شده است. (نک: فرهنگ جامعه شناسی، نیکلاس آبر کرامبی، صفحه 418). م.
13. اشاره به رقابت اقتصادی در بازارهای جهانی میان کشورهای پیشرفته صنعتی (دارای نظام سرمایه داری) است. هدف این رقابت- پیکار- توسعه بیش‌تر اقتصاد ملی است که طبیعتاً موجب در آمد و رفاه بیش‌تری برای اقشار مردم می‌شود. ولی در واقع (همان طور که نویسنده نیز یادآور شده است) منابع کلانی از ثروت ملی را صرف این پیکار کرده و به اصطلاح آن را اتلاف می‌کند. از دیدگاه مارکسیست‌ها، این پیکار امپریالیستی ناشی از عوامل متعددی است نظیر: مسأله تولید مازاد؛ حل موقت بحران‌های عام سرمایه داری، و مهم‌تر از همه، چپاول و استثمار کشورهای کوچک و ضعیف. م.
14. واژه‌ی «از خود بیگانگی» یا «بیگانگی با خود» (alienation) اساساً یک واژه‌ی فلسفی و دینی است، اما مارکس در «دستنویس‌های اقتصادی و فلسفی» واژه مزبور را وارد جامعه شناسی کرده است. مارکس عقیده داشت که ریشه‌های «بیگانگی با خود» در ساختارهای اجتماعی قرار دارد، و این ساختارها هستند که فطرت بنیانی انسانی را سلب می‌کنند. به عقیده وی، این جوهر و فطرت انسانی، چیزی است که در کار (یعنی فعالیت خلاقه‌ای که با همکاری دیگران انجام می‌گیرد و انسان‌ها از طریق آن، جهان را دگرگون می‌سازند) تحقق می‌یابد. مارکس می‌افزاید که نظام تولید سرمایه داری به گونه‌ای است که خود انسان (کارگر) به صورت یک شیء در می‌آید، و از همان لحظه، با کارش بیگانه می‌شود و این بیگانگی صور مختلف دارد. (نک: فرهنگ جامعه شناسی، صفحات 29-32). م.
15. ولادیمیر لنین در «یادداشت‌های فلسفی‌اش» نقش اخلاق در کردار اقتصادی و سیاسی را مطرح کرده و این طور نتیجه گیری می‌کند که اخلاق جامعه بورژوایی را باید طرد کرد زیرا مغایر با اخلاق جامعه پرولتاریایی است که بر حول مالکیت تولید به وسیله کارگران و نیز دیکتاتوری پرولتاریا دور می‌زند. از این رو، لنین معنای آزادی و دموکراسی را فقط در قالب اصول انقلاب بُلشِویکی تحلیل می‌کند. م.
16. (ruling class)؛ طبقه‌ای که نماینده (کارگزار) منافع طبقات مالک می‌باشد و در راستای منافع و علایق آن فعالیت می‌کند. م.
85. (collectivization)؛ در اصطلاح مارکسیسم به دو معناست: (1) در معنای عام آن، مترادف با اجتماعی کردن (دولتی کردن) کشاورزی است یعنی مصادره زمین‌های متعلق به مالکان خصوصی، بناهای کشاورزی، تجهیزات و احشام (بدون پرداخت غرامت) و نیز تشکیل مزارع اشتراکی یا دولتی؛ (2) در معنای محدودتر (و مناسب‌تر)، عبارت است از تحکیم سلطه‌ی دهقانان بر مزارع اشتراکی: مالکیت زمین‌ها متعلق به دولت یا مالکیت مشاع دهقانان است و دهقانان با روحیه همکاری این مزارع را مدیریت خواهند کرد. (نظیر رژیم‌های کالخوز و سالخوز در شوروی در سال‌های 1928- 1938). «جمعی کردن»، یکی از جنبه‌های اجتماعی کردن وسایل تولید بوده و هنگامی که کمونیست‌ها به قدرت برسند، آن را عملی خواهند کرد، با این هدف که: (1) قدرتِ بزرگ مالکان و دهقانان مرفه را زایل سازد؛ (2) گسترش برابری اجتماعی؛ (3) تسهیل ماشینی کردن کشاورزی؛ (4) دستیابی به «صرفه‌های ناشی از مقیاس» (صرفه جویی‌هایی که در اثر بزرگ‌تر شدن ابعاد تولید، حاصل شده و عمدتاً ناشی از سَرشِکن شدن هزینه‌های سَربار روی تعداد واحدهای بیش‌تر است)؛ (5) آزاد کردن نیروی انسانی برای ورود به بخش صنایع و گنجانیدن کشاورزی در برنامه ریزی اقتصادی. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 85). م.
17. مارکس معتقد است که در مرحله‌ی «بازتولید سرمایه داری»، تضادهای آشتی ناپذیر و عمیقی وجود دارد که ناشی از ماهیت نظام سرمایه داری (تضاد میان ماهیت اجتماعی تولید و مالکیت خصوصی سرمایه داری) است: تضاد میان تولید و مصرف، تضاد میان تولید و افزایش ارزش اضافی، تضاد میان سازمان تولید در مؤسسات انفرادی و هرج و مرج تولید در جامعه، تضاد میان تولید و گردش کالا، و بالاخره تضاد میان پرولتاریا و بورژوازی. مارکس عقیده دارد (در جلد سوم کتاب «سرمایه») که تضادهای مزبور به بحران اقتصادی می‌انجامد: بحران از یکی از شاخه‌های تولید آغاز می‌شود و سریعاً تمام اقتصاد را در بر می‌گیرد. همچنین، بحران اقتصادی از یک یا چند کشور شروع شده و در سرتاسر جهان سرمایه داری گسترش می‌یابد و به رکود اقتصادی می‌انجامد. مارکس دو نوع «بحران‌های عام» و «بحران‌های حاد» را پیش بینی کرده است. (نک: اقتصاد سیاسی سرمایه داری، صفحات 293- 306). م.
18. مارکس در جلد سوم کتاب «سرمایه» می‌نویسد که نظام سرمایه داری پیشرفته به منظور به دست آوردن سود بیش‌تر و رقابت بی امان، از مرز تولید واقعی فراتر رفته و به تولید ممکن می‌پردازد، و این امر یکی از علل «بی نظمی تولید» در نظام سرمایه داری است. م.
19. اشاره به انقلاب بلشویکی روسیه، انقلاب خلقی چین، و سایر انقلاب‌هایی است که ظاهراً ماهیت سوسیالیستی دارند، در حالی که اکثر این انقلاب‌ها در جوامعی روی داده‌اند که در مرحله فئودالیسم قرار داشته‌اند و به اصطلاح مرحله سرمایه داری را تجربه نکرده بودند. انقلاب در کشورهایی مانند ویتنام و کوبا نیز بیش‌تر یک انقلاب ملی (ضداستعماری) است. م.
20. ملکه ویکتوریا در سال‌های 1837- 1901 بر انگلستان حکومت کرد؛ و این دوران مصادف بود با عصرِ انقلاب صنعتی در این کشور.م.
21. (سوویت/ Soviet)؛ کلمه‌ای است روسی به معنای شورا یا کمیته؛ اعضای آن به وسیله مردم انتخاب شده و «جامعه شورایی» و نیز مظهر حکومت توده‌ها و اقشار مردم محسوب می‌شود. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 555). م.
22. کلمه غیر شخصی (impersonal) در این جا به معنای نیرویی است که خارج از امکانات یک فرد قرار داشته و طبیعتاً فرد در آن جذب می‌شود، نظیر مفهوم «جبر اقتصادی» در تئوری مارکس یا «جبر اجتماعی» در معنای عامّ آن.م.
23- «جبر اخلاقی» در مشرب لیبرال‌ها و سوسیالیست‌های تخیّلی به این معناست که به لحاظ اصول اخلاقی و آرمانی، مسیر تاریخ بشر باید به سوی سعادت و رفاه اکثر اقشار جامعه حرکت کند، بی آن که جبر اقتصادی» و دیدگاه لیبرالیستی و آرمان گرایانه «جبر اخلاقی»، که هر یک در قالب مکتب‌های مختلف اجتماعی و اقتصادی و سیاسی ظاهر شدند. وضعیت ایالات متحده امریکا و بریتانیای کبیر در این دوره زمانی به این صورت بود که بریتانیای کبیر عصر انقلاب صنعتی را (همراه با اندیشه‌های لیبرالیستی) پشت سر می‌گذارد، در حالی که امریکای جوان قویاً تحت تأثیر «ضرورت پیشرفت اقتصادی» قرار داشت، و پیشرفت‌های نسبتاً سریع آن کشور نیز مؤید این مطلب است. م.
24-(Neo-Mercantalism)؛ مرکانتالیسم (یا مکتب سوداگر) به مکتب اقتصادی اطلاق می‌شود که از قرن شانزدهم تا نیمه قرن هیجدهم میلادی در اروپا رواج داشت و از این عقاید اقتصادی پیروی می‌کرد: (1) دولت نیز (مانند یک فرد عادی) فقط با اندوختن طلا و نقره از نظیر اقتصادی قوی می‌شود، (2) برای ایجاد موازنه مثبت بازرگانی خارجی باید به اقداماتی نظیر تشویق صادرات، جلوگیری از صدور مواد اولیه و تکنولوژی، ایجاد موانع گمرکی برای واردات، و افزایش حجم تولیدات داخلی، مبادرت کرد. اکثر اقتصادهای سرمایه داری عصر حاضر نیز تقریباً همان اصول مرکانتالیسی را به کار می‌برند. م.
25- سرمایه داران و طبقات مالک وسایل تولید (بورژوازی صنعتی و مالی به تعبیر مارکس).م.
26- طبقات و اقشاری که در حد فاصل دو طبقه بورژوازی و پرولتاریا قرار دارند. م.
27- ماکس وبر در مقاله‌ی «طبقه»، منزلت اجتماعی، و حزب» به مفهوم «قدرت» پرداخته و تحت عنوان «قدرت تعیین شده از نظر اقتصادی و نظام اجتماعی» می‌نویسد: «ساخت هر نظم قانونی، مستقیماً توزیع قدرت را در آن اجتماع تحت تأثیر قرار می‌دهد. این امر نه فقط درباره دولت، بلکه درباره همه‌ی نظام‌های قانونی صادق است. به طور کلی، مقصود از «قدرت» امکان واقعیت بخشیدن به خواست‌های یک یا چند نفر در یک عمل جمعی است. که حتی ممکن است به رغم مقاومت افراد شرکت کننده و دیگر، به انجام برسد. البته قدرت مشروط اقتصادی این چنین نیست، زیرا ظهور قدرت اقتصادی ممکن است در نتیجه‌ی قدرت‌های موجود در زمینه‌های دیگر باشد...» «نک: جامعه شناسی طبقات اجتماعی، صفحات 187-189).م
28- بین‌الملل دوم که از سال 1889 تا 1914 برقرار بود، کلاً از این دیدگاه حمایت می‌کرد که راه منتهی به سوسیالیسم باید به طور تدریجی، تکاملی و در قالب احزاب پارلمانی پیموده شود (برخلاف نظریه مارکس در باب پیکار طبقاتی و مشروع نبودن فعالیت احزاب سوسیالیست در نظام پارلمانی سرمایه داری). همین دیدگاه میانه رو باعث شد که اکثر احزاب سوسیالیست در کشورهای غربی از سیاست جنگ طلبانه دولت‌هایشان حمایت کنند- به ویژه در آلمان و اتریش- و کنگره‌های «زیمروالد» و «کی ینتال» نیز نتوانست مُهر تأیید رسمی را بر انترناسیونالیسم بزند. م.
29- «فراملی گرایی» (supranationalism) در اصطلاح سیاسی به این معناست که دو یا چند دولت به طور داوطلبانه بخشی از حاکمیت خود را به یک نهاد سیاسی واحد واگذار نمایند. این نهاد می‌تواند به صورت یک سازمان منطقه‌ای باشد (نظیر «کمیسیون جامعه اروپا») یا در قالب یک نهاد بین‌المللی (جامعه ملل سابق، سازمان ملل فعلی). م
30- مارکس معتقد است که دولت‌های ملی در واقع مخلوق بورژوازی هستند (و مالاً ناسیونالیسم را رد می‌کند) و مزاجی مستعد برای تجاوز و جنگ‌های بین‌المللی منتهی به امپریالیسم دارند. مارکس به جای ناسیونالیسم، انترناسیونالیسم پرولتاریایی را قرار می‌دهد. در ایدئولوژی مارکسیسم، این طور فرض شده است که در شرایط تحقق «کمونیسم کامل»، دولت‌های ملی (همراه با مرزهایشان) از میان خواهند رفت.
سوای تأکید سوسیالیست‌های بین‌الملل دوم بر اصل ناسیونالیسم، شخص لنین نیز (ضمن پایبندی به انترناسیونالیسم سوسیالیستی) نقشی را برای ملت‌ها قائل شده و نسبت به اقلیت‌های ملی و بالاخص جنبش‌های آزادی بخش ملّی نظر مساعدی را ابراز کرد. در سال 1941 که آلمان نازی به اتحاد شوروی حمله کرد، رژیم شوروی واژه‌ی «وطن دوستی» را به جای ناسیونالیسم به کار برد تا روحیه مردم را تقویت نماید. کشورهای سوسیالیست اروپای شرقی (بلوک شوروی) نیز همین برداشت وطن دوستانه را به کار گرفتند. از سوی دیگر، روند حوادث نشان داده است که در بلوک کمونیست پیشین، ناسیونالیسم در موارد متعددی بر «انترناسیونالیسم سوسیالیستی» چربیده است، نظیر کشورهای رومانی، چکسلواکی و یوگسلاوی.(نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم ، صفحات 376-377) .م
31- کلمه متافیزیک در این جا، به معنای مجازی تعبیرها و استعاره‌های دور از ذهن به کار رفته است. م.

منبع: میلز، چارلز رایت؛ (1379)، مارکس و مارکسیسم، ترجمه: محمد رفیعی مهر آبادی، تهران: خجسته، چاپ دوم

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط