مترجم: محمد رفیعی مهرآبادی
مارکس، «ایدئولوژی آلمانی»
کارل مارکس در طول عمرش آثاری را نگاشت که استقبال چندانی از آنها نشد [به دلیل ثِقل و سنگینی محتوای این آثار]. اما افکار و مشرب اخلاقی او، کلمات مورد استفاده او، حتی اندیشه های پراکندهاش، از همان زمان تاکنون در مسیر تاریخ جهان تأثیر گذاردهاند.
مارکسیسم - هر چند احتمالی دیگری هم که باشد - مهمترین درام [ماجرای] فکری عصر ما را تشکیل میدهد. میگویم «فکری» چون آیین مارکسیسم کاربُرد سیاسی دارد؛ و به همان دلیل، مهمترین رویداد سیاسی نیز به شمار میآید. در مارکسیسم، افکار، رویاروی سیاست قرار میگیرند: روشنفکران، سیاستمداران، شورمندی ها، مفاهیم و نظرها، سردترین تحلیل، گرمترین محکومیت اخلاقی - همگی آنها با یکدیگر روبرو میشوند. این رویارویی، فوری و شدید است و تاریخ را میسازد.
ارزش فکری مارکسیسم کلاسیک، و مارکسیسم در معنای کلیتر آن، فقط جنبه تاریخی ندارد، بلکه دارای یک ارتباط فکری مستقیم با شرایط امروزی جهان است. کارِ مارکس شامل گفته های جامع او درباره عناصر و ساختار جامعه است، هر جامعه ای که بتوان آن را کاملاً جدا از سیاست یا ایدئولوژی، مورد بررسی جامعه شناسانه قرار داد.
برای درک و فهم تاریخ هر ملت، باید از افکار مارکس و سرنوشت این افکار کمک گرفت. این افکار در مقیاس جهانی به قدری اهمیت دارند که حتی در مورد مللی که افکار مزبور هیچ نقشی در آنها نداشته یا این که نقش ناچیزی داشته است، باید بپرسیم: چرا افکار مارکس در این مورد بی تأثیر بوده است؟ پرسش و پاسخ از نوع چنین سوال هایی، در زمرهی تلاشهای بسیار سودمند و افشاگرانه خواهد بود.
درک کامل مارکسیسم، اعم از مارکس جوان (1) یا شعارهای دیروز مسکو (2)، ما را ناگزیر به رویارویی با اینها میسازد: (1) هر مسأله عمومی تاریخ نوین؛ (2) هر مشکل بزرگ مربوط به مطالعات اجتماعی؛ (3) هر دردسر اخلاقی که انسانهای فرهیخته امروزی با آن روبرو میشوند. علاوه بر آن، موقعی که ما میکوشیم تا در قالب دیدگاه مارکسیستی به مشاهده و تفکر بپردازیم، لاجرم باید این مسائل و دردسرها را اساساً مرتبط با یکدیگر بدانیم و ضمناً ناگزیریم یک دیدگاه کلی را درباره جهان، و نیز رابطه خودمان با جهان، اتخاذ کنیم [جهان بینی عینی].
1- ماتریالیسم دیالکتیک:
کارل مارکس و اِنگلس فلسفه خود را به عنوان ماتریالیسم دیالکتیک توصیف کردند. مارکس مفهوم هگلی دیالکتیک را به عاریه گرفت و از آن به عنوان وسیله ای برای تحلیل تاریخ و شناخت موتورهای [نیروی محرک] اجتماعی که موجب تحول تاریخی میشوند استفاده کرد. ولی معنای کلمه ماتریالیسم در فلسفه مارکسیسم چیست؟ دیالکتیک هگل- حتی «عالم مثالی» (3) مقدّس او- تابعی از یک امر انتزاعی است. از نظر هگل، دنیای واقعی فقط بازتابی از این عالم مثالی است. اما مارکس در این باره مینویسد: «در نزد من، برعکس، عالم مثالی چیزی جز ماده نیست که به ذهن انسان راه یافته و در آن جا جای گرفته است.» به عبارت دیگر، به جای این که دنیای واقعی بازتابهایی از نوعی عالم مثالی باشد، خود این عوالم مثالی و اندیشهها بازتابهایی از دنیای واقعی در ذهن انسان هستند. افکار و عوالم مثالی چیزی جز پاسخهای فکری بشر به وضعیت مادی انسان در دنیای حقیقی نمیباشد.بدیهی است که این دیدگاه مارکس تمامی «عوالم مثالی» را - از انواع افلاطونی، هگلی یا مسیحی گرفته تا برزخ تفکر انسانی (4)- نفی میکند. همهی ادیان را محصول تخیّل بشر میداند، و نه زاییدهی یک رازگشایی یا دخالت «یک امر مقدس». مفاهیمی نظیر«عالم مثالی»، «خدا»، «بهشت»، «دوزخ» و «روح» همگی آنها هنگامی در ذهن انسان زایش مییابند که او برای رویارویی با دنیای حقیقی، یعنی دنیای مادی، تلاش میکند. این حقیقت که یک چنین مفاهیمی از طریق تأثیرگذاری در میان انسانها میتوانند به نوبه خود موجب تحولاتی در دنیای مادی بشوند، از جنبه اسطوره ای بودن آنها نمیکاهد.
برخی افراد، به ویژه در میان مارکسیستهای متأخّر، چنین فرض میکنند که این ماتریالیسم مارکسی مترادف با «جبر اقتصادی» (5) است. یعنی این که چون وضعیت بشر در دنیای حقیقی اساساً مانند وضعیت حیوانی است که برای بقای خود میکوشد، لذا کلیه تفکرات و فعالیتهای بشری دارای انگیزش اقتصادی است. انسان که اسیر بی یار و مَدَد نیازهای اقتصادی یا آزمندی خویش است، میتواند که از سر اراده، افکارش را پنهان کند؛ ولی با این حال، باز هم تابع جبر اقتصادی است. اما [باید گفت که] مفهوم جبر اقتصادی به قدری وسیع است که ساده کردن بیش از حد این تفکر مارکسیستی صرفاً یک کردار نادرست است. (6) نه مارکس، نه انگلس، هیچ یک هرگز فرض نکردند که تمامی افکار یا فعالیتهای انسان را میتوان در راستای جبر اقتصادی توجیه کرد؛ آنان، که هرگز یک دیدگاه «جبری» درباره سرنوشت بشر نداشتند، مفهوم انسان عصر نوزایی [رُنِسانس] را کمال مطلوب خود قرار دادند، انسانی که به تمامی جنبه های زندگی علاقه مند بوده و آزادانه در فعالیتهای متعدد و ممکن شرکت میکند. اگر کسی میتوانست حدس بزند که انسان کمال مطلوب در نزد مارکس و اِنگلس چه کسی است، این شخص احتمالاً لئوناردو داوینچی (7) بود. با وجود این، خود مارکس و اِنگلس را باید تا حدّی مسئول این برداشتهای نادرست از تئوریهایشان دانست، چرا که این نوع برداشتها را خودشان عرضه کردند. پس از مرگ مارکس، اِنگلس مینویسد: «من و مارکس تا حدی مسئول این وضعیت هستیم که گاهی پیروان ما اهمیّت بیشتری را برای عامل اقتصادی - در مقایسه با اهمیت واقعی آن - قائل شدهاند. ما ناگزیر بودیم که در برابر مخالفان خود، بر این اصل عمده اقتصادی تأکید کنیم تا بتوانیم بر آنان چیره شویم، ولی موقعیت زمانی و مکانی همواره به ما اجازه نداد تا به نقش بر حقِ سایر عناصر در تعاملهای متقابل فرایند تاریخی [عوامل اقتصادی و غیر اقتصادی] بپردازیم.»
اگر توصیف مادی مارکسیسم از [نقش] انسان در جامعه و تاریخ، معادل با جبر اقتصادی نیست، پس چه معنایی دارد؟ مارکسیسم میگوید که ساختار جوامع بشری در مراحل متعدد تاریخیاش، در اثر تشّکل و سازمان وسایل تولید پدید میآید و انسانها در ایجاد آن نقشی ندارند. این سازمان وسایل تولید - یعنی شیوه های تولید و تغذیه، روشهای کار یا استفاده از انواع ماشین در جامعه را - میتوان به مثابه شالودهی ساختار اجتماعی دانست. سایر فعالیتهای بشری نظیر هنر، علم، دانش، حکومت، تعلیم و تربیت، قانون، حرفه های مختلف، خود جامعه، به نوبه خود در آن سازمان اقتصادی تأثیر میگذارند [تعامل تاریخی]. جامعه از دیدگاه مارکس و اِنگلس را میتوان به صورت یکی از درختان منطقه گرمسیری تشبیه کرد که شاخه های آن، ریشه های واقعی هستند، ریشه اصلی و تنه درخت همانا سازمان وسایل تولید است؛ از تنه درخت، شاخهها به سمت آسمان میرویند، که کنایه از فعالیتهای گوناگون انسان است. ولی این شاخهها بالاخره به زمین برمی گردند تا خودشان نیز ریشههایی عالی بشوند که بر قوت درخت افزوده و حتی شکل آن را تغییر دهند [تأثیر متقابل رو بنا در زیر بنای مادی جامعه].
از این روست که محصولات تولید شده به وسیله بشر، هنر انسان، علم و دانش انسان [هیچ یک] لزوماً به وسیله جبر اقتصادی تعیین نمیشود بلکه صرفاً در درون یک جامعهی دارای جبر اقتصادی ریشه میگیرند. بارزترین مثالهای آن: یک هنرمند، یک سوسیالیست «اصیل» و یک فیلسوف است. این انسانها و تفکرات آنان تحت تأثیر انگیزه های اقتصادی نیستند بلکه از همه حرفها گذشته، آنان قادر نیستند از کلیّت اجتماعی که در آن به دنیا آمدهاند بگریزند. این کلیت اجتماعی در کار آنان تأثیر میگذارد، و کار آنان نیز بر کلیّت اجتماعی مؤثر است، به طوری که حتی آن کسانی که میتوان گفت به راستی تحت تأثیر عوامل اقتصادی هستند (یک مثال دیگر: آزمندترین بازرگانان)، باز هم عقاید این افراد درباره جامعه و جایگاه خویش در آن، در اثر فعالیت و تفکر «آزادترین» اندیشمندان، تعدیل میشود.
2- معنای تحول و پیشرفت اجتماعی:
ما در این جا معنای ماتریالیسم را در عبارت ماتریالیسم دیالکتیک، در مثبتترین شکل آن بیان کردیم. ولی مارکس و اِنگلس- همان طور که انگلس نیز یادآور شده است- همواره این مفهوم را به این صورت بیان نکرده اند. حقیقت این است که هیچ یک از آن دو، هرگز به برخی مسائل پیچیده و ناشی از فلسفهشان، نپرداختند. به طور مثال، ارزش یک جامعه هنری و علمی نسبت به جامعه پیشین، در چه چیزی است؟ وسایل تولید در دنیای امپراتوری روم بر محور نهاد بردگی دور میزد؛ وسایل تولید در دنیای نوین بر حول نهاد مکانیزاسیون [ماشینی کردن] میگردد. آیا این امر به این معناست که بزرگترین شاعر معاصر، شاعری بهتر از ویرژیل است زیرا سازمان اقتصادی جامعه او بی شک یک جامعه «پیشرفته» نسبت به عصر رومیان است؟ آیا تفکّر یک دانشمندِ معاصر نظیر اینشتین را باید برتر از، مثلاً سِر ایزاک نیوتون، به دلیل نابرابریهای میان کلیّت های اجتماعی آنان، دانست؟ و بالاخره، آیا یک ارزش مطلق برای تفکر انسان- مستقل از شرایط اجتماعیاش- وجود دارد یا آیا چنین ارزشهایی همواره مربوط به جامعه های خودشان هستند؟ در واقع، آیا پیدایش وسایل جدید سازماندهی تولید اجتماعی همواره نشانگر یک «پیشرفت» نسبت به وسایل پیشین است؟ معنای واقعی کلمه «پیشرفت» چیست؟ پیشرفت از دیدگاه چه کسی؟ مارکس و اِنگلس پاسخهای متقاعد کننده ای به این پرسشها ندادهاند؛ بلکه صرفاً این پرسشها [به طور اتفاقی] مطرح شدهاند.شاید علت مستقیم این ضعفِ فلسفهی مارکسیسم در ارائهی پاسخی متقاعد کننده به پرسشهای مزبور، این حقیقت باشد که فلسفه مارکسیسم در ابتدا علاوه بر این که به معنای ارائه توصیف و تعریفی از پیشرفت اجتماعی بود، بلکه به مثابه وسیله ای برای اجرای آن پیشرفت نیز به شمار میآمد. از این رو، ناگزیر بود فرض کند که پیشرفت لازم صورت گرفته، و دیگر این که یک چنین پیشرفتی- به ویژه در مرحله دوم آن- یک فرآیند رهایی بخش بود، یک چیز «خوب». وانگهی مارکس با به عاریه گرفتن دیالکتیک هگل، تصور کرده بود که موتور تحول اجتماعی را در الگوهای انعطاف ناپذیر «پیکار طبقاتی» یافته است، در حالی که خود تفکر او نیز اسیر آن موتور شده بود. ولی آیا دیالکتیک هگل-همراه با تز، آنتی تز و سنتز آن- چیزی جز یک نظریه عرفانی نیست؟ در حالی که در به کارگیری این دیالکتیک به وسیله مارکس، تاریخ جایگزین خدا میشود. این تاریخ است که «خواستار» تغییر میشود، تاریخ است که جوامع و طبقات را «پاداش میدهد» یا «کیفر میکند». تاریخ از دیدگاه مارکس- به رغم نقل قولی از او که در آغاز این فصل آمد- به همان اندازه واقعیت دارد که یَهُوَه برای پیامبران یهودی عهد عتیق. «اراده» ی تاریخ، که از طریق پیشرفت دیالکتیکی تجلّی مییابد، امری گریزناپذیر میباشد. درست همان طور که جامعه فئودال خواه و ناخواه در اثر ظهور طبقه متوسط از میان رفت، جامعه سرمایه داری نیز بایستی لاجرم در اثر پیروزی پرولتاریا از میان برود. [اگر چنین است] پس چرا باید به خاطر این پیروزی پیکار کرد؟ چرا نباید دست روی دست گذاشت و اجازه داد که تاریخ مسیر خود را به سمت پیروزی نهایی سوسیالیسم بپیماید؟ شخصِ خود مارکس امکان داشت که به این پرسش چنین پاسخ دهد که وضعیت دست روی دست گذاشتن، وضعیتی خفّت بار خواهد بود، و شاید برای هر انسان مجهز به بینشِ درک تحول تاریخی، یک وضعیت ناممکن به شمار آید. از دیدگاه مارکس، انسان در نهایت، یک حیوان اجتماعی است که در تاریخ و از طریق تاریخ زندگی میکند؛ تنها از طریق به انجام رساندن نقش تاریخی خویش است که انسان قادر است شخص خودش را خشنود کند. برای ایفای این نقش، انسان باید مشارکتی فعال داشته باشد و نه این که از سرِ اکراه آن را بپذیرد. این عقیده مارکس بی شک پیشرفته تر از عقیدهی ایده آلیست های قبل از اوست که پیچیدگی بیشتری را برای سرشت و طبیعت انسان فرض میکردند. ولی آیا مارکس پیچیدگی کافی را در این مورد فرض کرده است؟
3- پرولتاریا و دیکتاتوری پرولتاریا
اینک به برخی راهکارهای عملی مارکسیسم یعنی کاربردهای خاص فلسفه مارکسیسم در تاریخ جهانی، نگاهی میاندازیم. تمامی نیروی این کاربردها بستگی به نقش پرولتاریا به عنوان آنتی تز جامعه سرمایه داری دارد. در اثر برخورد پرولتاریا با جامعه سرمایه داری است که سنتزِ دنیای سوسیالیستی پدید میآید. آیا این برخورد نهایی یک امر اجتناب ناپذیر است؟ آیا پرولتاریا آنتی تز واقعی نظام سرمایه داری است؟ مارکس و اِنگلس در طول بدترین دهه های صنعتی کردن اروپا میزیستند. تصاویری که آنان از زندگی کارگران انگلیسی و اروپایی و افراد خانواده آنان ترسیم کردند بسیار درست و دقیق بود. کوهی از آمارهایی را که آنان از زیر خاک بیرون کشیدند تا این تصاویر را تأیید نمایند، بسیار متقاعد کننده است. وانگهی خود ما نیز شواهد مستقل بسیار زیادی در مورد وضعیت اسفبار زندگی طبقه کارگر در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی در دست داریم. شکی نیست که پرولتاریا در آن عصر و زمانه، در واقع محتملترین و بارزترین آنتی تز دنیای سرمایه داری بود. ولی آیا این وضعیت همواره به همین صورت باقی میماند؟مارکس و اِنگلس فرض میکردند که وضعیت مزبور به همان صورت باقی مانده و حتی با گذشت زمان، به طرزی تصاعدی بدتر و تحمل ناپذیرتر خواهد شد. آنان یادآور شدند که نظام سرمایه داری مبتنی بر رقابت است؛ و رقابت هسته مرکزی و واقعی این نظام را تشکیل میدهد. (8) ولی رقابتها سرانجام به پایان میرسد. پیروزی یک سرمایه دار، به معنای شکست یک سرمایه دار دیگر است. علاوه بر آن، بی شک بدیهی مینمود که پیچیدگی [پیشرفت] روشهای صنعتی از طریق استفاده از ماشینهای هر چه بیشتر کارسازتر، تمرکزهای هر چه بیشتر نیروی کار در کارخانهها، داشتن شبکه های گسترده تر توزیع، همگی آنها به سمت حذف و از میان بردن واحدهای تولیدی کوچک پیش خواهند رفت و این واحدها را خواهند بلعید. چون هر چه که واحدهای تولیدی بزرگتر باشد نیاز بیشتری به سرمایه دارند، لذا خودِ این سرمایه در مقادیر بزرگ و بزرگتری توسط افراد معدودی انباشت میشود. بنابراین، تمامی انواع صاحبان کسب و کارهای کوچکتر، بالاخره ناگزیر میشوند که وارد صفوف پرولتاریا بشوند؛ و دقیقاً چون بر تعداد اعضای پرولتاریا افزوده میشود، از این رو شرایط زندگی و کارِ آنان حتّی بدتر خواهد شد، و سرانجام، نظام سرمایه داری به تشکیل یک جامعه مرکّب از معدودی بازرگان و کارخانه دار بسیار ثروتمند (در رأس جامعه) و اقشار وسیعی از پرولتاریای فقیر (در پایین جامعه) میانجامد؛ طبقه متوسط جامعه از میان خواهد رفت. در یک مرحله معیّن، کلّ سیستم سرمایه داری بر اثر فقر حاکم بر آن، فرو میپاشد.
اما پیش از فروپاشی این نظام، آیا حکومتها- دست کم به خاطر حفظ موجودیتشان در برابر انقلاب- دخالتی در این وضعیت نخواهند کرد؟ از نظر مارکس و اِنگلس، حکومتها چیزی جز شکل سازمان یافته طبقات حاکم نبوده و جامعه را فقط به خاطر تأمین منافع این طبقات، اداره میکنند. بی تردید مارکس و اِنگلس این موضوع را در مطالعاتشان درباره فرانسهی عصر لویی فیلیپ و ناپلئون سوم به وضوح یادآور شدهاند. تمامی تحلیلهای آنان از زایش سرمایه داری از بطن فئودالیسم، متّکی بر درک و ارزیابی آنان از اهمیّت مبارزه طبقاتی به عنوان موتور اجتماعی است که جامعه را به حرکت در میآورد. پس چگونه ممکن است حکومتها که شکل سازمان یافته طبقات حاکم هستند علیه منافع آنان وارد عمل شوند؟ البته میتوان این ایراد را گرفت که اگر طبقات حاکم به خاطر نفع شخصی زاییده روشن نگری خویش، وضعیت پرولتاریا را از راه اقدامات دولتی و به منظور به تعویق انداختن تدریجی انقلاب به مدت نامحدود، بسیار بهبود بخشیدند، آن وقت چه خواهد شد؟ از لحاظ نظری، مارکسیسم این امر را بسیار بعید میداند زیرا معتقد است که حیات و بقای طبقات حاکم که مبتنی بر بهره کشی از سایر انسانها است و تحت انگیزه های رقابت و آزمندی قرار دارد، طبیعتاً باعث دَدمنشی و فرومایگی طبقات حاکم میشود و جایی را برای روشن نگری آنان باقی نمیگذارد؛ حتی با گذشت زمان، این روحیه دَدمنشی و فرومایگی نه تنها کم نمیشود، که فزونی هم مییابد. مارکس و اِنگلس میپرسند: آیا این امر در مورد طبقات حاکم در جوامع فئودال به اثبات نرسیده است؟ پس لاجرم باید شامل طبقات سرمایه دار نیز بشود. واقعیت این است که صرف نظر از دیدگاه های شخصی اعضای طبقات حاکم، آنان گرفتار همان معضل تاریخی میشوند که گریبانگیر پرولتاریا نیز هست. یعنی این که آنان قادر نیستند از نقش خود به عنوان حاکمان ستمگر در درون جامعه سرمایه داری بگریزند، همان گونه که پرولتاریا نیز قادر نیست از موقعیت خویش به عنوان طبقهی مظلوم و ستم دیده، بگریزد و [عملکرد] اقتصاد [سرمایه داری] مؤید درستی این تحلیل است.
مهمترین جنبهِ «تضمینِ» اقتصادی انقلاب اجتناب ناپذیر [پرولتری]، «نظریهی مارکسیِ ارزش اضافی» (9) است که گاهی نیز «نظریه ارزش کار» (10) نامیده میشود. این نظریه که به تفصیل در کتاب «سرمایه » [جلد اول] تفسیر و تأویل شده است، معتقد است: کارگر، ظرفیت کار خود را به سرمایه دار میفروشد. سرمایه دار نیز با خریداری این ظرفیت کار، تا جایی که ممکن است دستمزد کمتری را به کارگر میپردازد- فقط حداقل دستمزد برای زنده ماندن کارگر و امکان بهره وری او. ولی این دستمزد حداقل، به راستی فقط نشانگر بخشی از ارزش کار کارگر است. یعنی این که سرمایه دار، ارزش کارِ- مثلاً، شش ساعت کار او را - میپردازد ولی وی را مجبور میکند که به مدت هشت، ده یا دوازده ساعت کار کند. محصول تولید شده به وسیله کارگر و در طی این زمان اضافی، با ارزش [واقعی] آن به بازار عرضه میشود. این ارزش دزدیده شده ساعات کار را مارکس «ارزش اضافی» مینامد زیرا نشانگر سود و نفع تولید کننده است، همان سودی که او از کارگر دزدیده است. لذا ملاحظه میشود که این نظریه ارزش اضافی، فرض میکند که ارزش هر محصول تولید شده همانا ارزش کار انجام شده در آن است- از این رو، نظریه ارزش کار نیز نامیده شده است.
این که میگوییم ارزش یک محصول همانا میزان کارِ صرف شده در آن است، واقعاً چه معنایی دارد؟ درباره محصولاتی نظیر آثار نقاشی، شعر، کتاب و اشیاء عتیقه چه میتوان گفت؟ و کار چه کسی به عنوان کار محسوب میشود؟ درباره کار خود تولید کننده، توزیع کننده و بازرگانان چه میتوان گفت؟ در تعبیر مارکسیسم، پولی که به وسیله این افراد غیرپرولتر دریافت میشود، «سود» نامیده شده است. آیا به این معناست که دستمزدهای افراد غیرپرولتر به نوعی ناحق میباشد؟ در جلدهای دوم و سوم کتاب «سرمایه»، مارکس کوشید تا موضوع مزبور را توجیه عقلایی کند: از دیدگاه مارکس، فقط کار کارگران و کشاورزان مولد ارزش واقعی است، در حالی که سایر کارها ته ماندهی انگل گونهی ارزش واقعی کار است. اقتصاد مارکسیستی سپس تأکید و تضمین میکند که همزمان با کارآمدتر شدن مداوم صنعت، ارزش واقعی هر چه بیشتری از محصول به صورت سود، به ناحق نصیب سرمایه داران میشود و دستمزدهای کمتری به پرولتاریا میرسد تا این که انفجار گریزناپذیر [انقلاب پرولتاریایی] صورت گیرد.
اگر مارکس، خود را متقاعد کرد که برپایی انقلاب [پرولتری] امری گریزناپذیر است، راهکارهای واقعی آن چه خواهد بود؟ چگونه پرولتر باید واقعاً قدرت را از دست جامعه سرمایه داری بیرون بِکشد؟ باید یادآور شد که مارکس در مباحثاتش با لاسال و باکونین، بر این نکته تأکید میکرد که پرولتاریا نباید نهادهای دولت بورژوایی را تسخیر کند [به خود منتقل کند] بلکه این نهادها را کاملاً نابود کرده و نهادهای جدیدی تأسیس نماید. این جامعه جدید باید در زِهدان جامعه قدیم باردار شود ولی بدون بندِ ناف به دنیا بیاید. این نابودی باید توسط دیکتاتوری پرولتاریا انجام گیرد. نظریه مزبور یکی دیگر از نظریه های مارکس است که در عصر و زمانه ما، برداشتهای بسیار نادرستی از آن شده است. دیکتاتوری پرولتاریا را به طور خلاصه میتوان به عنوان حکومت اضطراری مردم در طول مدت زمان ضروری برای تحکیم نهادهای اجتماعی جدید، تعریف کرد. شبِ طولانی ظلم و ستم سرمایه داری با سپیده دمی خونبار در سنگرها پایان میگیرد؛ ولی قدرت مقاومت ناپذیر پرولتاریا (و باید یادآوری کرده که اینک شامل تمامی اقشار مردم به جز مشتی ثروتمند است) به سرعت پیروز میشود. برای جلوگیری از هرج و مرج و هرگونه تلاشی برای تحمیل نظم قدیم، پرولتاریا نمایندگانی را بر میگمارد تا به نام او، بر رنجهای تولد این جامعه نو ریاست کند. این نمایندگان یک دیکتاتوری مطلق را اعمال میکنند، آنان حق این کار را دارند زیرا به نام اکثریت مطلق مردم سخن میگویند. آنان شاید ناگزیر به شدت عمل، تبعید، زندانی کردن، یا حتی کشتن دشمنان جامعه جدید بشود. ولی باز هم حق دارند زیرا این افراد از دشمنان نوع بشر هستند. دیکتاتوری پرولتاریا تا زمانی ادامه دارد که جامعه جدید بتواند در برابر دشمنانش ایمن گردیده، نهادهای جدید را تأسیس نماید و وسایل تولید و توزیع سرمایه داری را تجدید سازمان بدهد. از این مرحله به بعد، پرولتاریا از طریق نان [تأمین غذای مردم]، عدالت و تعلیم و تربیت تضمین شده برای عموم مردم (و در این مرحله، پرولتاریا به صورت تمامی و کلّ جامعه در میآید و دیگر پرولتاریا نیست) خواهد توانست کرامت و خودآگاهی خود را به طریقی توسعه دهد که کل بشریت را متحول سازد. انسان تازه ای که در این جامعه زایش مییابد دارای حسّ تعاون و همکاری است، و نه حس رقابت؛ موجودی اجتماعی است، و نه بیگانه از خود؛ به مال دنیا بی اعتناست و آزمندی پیشین را ندارد؛ و دیگر نیازی به قدرت قهریه دولت ندارد. این وضعیت نشانگر سپیده دم واقعی کمونیسم [جامعه بدون طبقات] است. در آن روز، جامعه «با سربلندی بر روی بیرقهایش خواهد نوشت: "از هر کس به اندازه استعدادش و به هر کس به میزان نیازهایش"» (11)
4- اهمیت تاریخی و سیاسی مارکسیسم
در نیمه دوم قرن بیستم میلادی، بلوک شوروی شامل تعدادی از کشورها است [که به لحاظ مساحت و گستره جغرافیایی] کوس برابری با امپراتوری بریتانیا در نقطهی اوج آن میزند. (12) اما این کشورها با آهنگ تاریخی سریعتر و با طریقه های کاملتری از امپراتوری بریتانیا، رشد میکنند. در بسیاری از مناطق جهان، روشنفکران و سیاستمداران به مدت یکصد سال است که به نام مارکس اندیشیده و عمل کردهاند. در میان شخصیتهای سرشناسی که در این محافل، جنبشها، احزاب و دولتها شرکت کردهاند، این گروه های متعارض وجود دارند: افراد متحجّر و خشک اندیش، و دانشمندان هشیار و دوراندیش؛ افراد فرصت طلب [و غیر قابل اعتماد]، و انسانهای کاملاً قابل اعتماد؛ افراد فاقد روحیه هماهنگی و سازگاری و دارای تفکر مکتبی نرمش ناپذیر، و انسانهایی با روحیه کامل هماهنگی و سازگاری و عاری از تفکر خشک مکتبی؛ آدمهای کِسل کننده و فضل فروش، و روشنفکران طراز اول و سیاستمداران به کمال پختگی رسیده؛ رهبرانی که شجاعت باور نکردنی دارند، و پیروانی که در اثر بزدلی و ترس از خطرها، خاموش و منفعل هستند.وجه مشترک تمامی این افراد در چه چیزی است؟ بی شک در «موضع طبقاتی» آنان نیست: زیرا با این که خود را با «طبقات کارگر» همانند میدانند، ولی خودشان از طبقات مختلف اجتماعی هستند. بی تردید، این وجه اشتراک در هوش عمومی آنان نیست؛ زیرا [حتی] بعضی از آنان، یک پنجم هوش معمولی را دارند. پس، وجه مشترک آنان در این است که به یک رشته عقایدِ تغییر ناپذیر وفادار هستند.
برای برخی از این افراد، این وفاداری یک پوشش مناسب در راستای مبارزه برای کسب قدرت، شغل و مزایا است. ولی در عین حال مفهوم «مارکسیستها» مردان و زنانی را نیز شامل میشود که این افکار را به قدری جدی گرفتهاند که زندگی درونی و برونی شان در اثر این افکار شکل گرفته است. حتی فرصت طلب ترین آنان نیز در اثر گوشزدهای همفکرانشان، ناگزیر به رعایت ملاحظات اصولی شدهاند. «وحدت نظریه و عمل» (13) یک اصطلاح مارکسیستی است که به تمامی نظریه پردازان و کار وَرزان مارکسیسم دیکته میشود. (14) بنابراین، صرف نظر از انگیزه و کاربُرد [این افکار]، اندیشه های مزبور اساساً برای مارکسیستها اهمیت دارد، و این افکار به نوعی برگرفته از آن چیزی است که مارکس نگاشته است.
در قلب آنچه که مارکس نوشت، چه چیزی قرار دارد؟ چرا افکار او از یک چنین گیرایی ژرف و گسترده ای برای مردان و زنانی با پیش زمینه های گوناگون، برخوردار است؟ با این که این افکار برای اکثر مردمان ساکن در کشورهای پیشرفته صنعتی که به ندرت طعم گرسنگی یا بیماری و فقر را چشیدهاند فاقد ارزش و اهمیت است، لیکن بیشتر مردم جهان هنوز هم در شرایط فقر و بیماری و مرگ و میر ناشی از آن قرار دارند. از نظر این مردم، همان طور که غالباً ادعا شده است، مارکسیسم اساساً یک سیاست مبارزه با گرسنگی است؛ از نظر این مردمان، مارکسیسم یعنی «فقط مبارزه با گرسنگی.» این پیام ایدئولوژیک، زیربنای مارکسیسم را به عنوان یک نیروی سیاسی و فکری در گذشته و حال تشکیل میدهد. در مارکسیسم، آرمان و عمل، تئوری و ایدئولوژی، میتوانند پیوند تنگاتنگی داشته باشند، هر چند که این پیوند مبهم و فاقد شفافیت باشد؛ در حالی که آرمان، عمل و تئوری را میتوان به طور آماده و مهیا در پیام ایدئولوژیکی مارکسیسم یافت:
شما، دیگر ناگزیر نیستید که باز هم گرسنه بمانید. همه جا انسانهایی در قالب استثمارگر و استثمار شده، وجود داشتهاند. تا وقتی که وسایل تولید به قدر کافی برای همگان وجود نداشته باشد، این وضعیت ناگوار به وجود میآمد.
ولی دیگر اجتناب ناپذیر نیست. شما ناگزیر نیستید که باز هم فقیر بمانید...
باید گفت که امیدها و آرمانهایی که در عبارت بالا آمده است، قویاً بخشی از تمدن غرب است. پس چه جای تعجّب که کشیشها معمولا گلایه میکنند که کمونیستها «حرفهای ما را دزیده اند.» (15) در واقع، مارکسیسم به عنوان یک ایدئولوژی، بیشتر یک «انجیل» است. برای درک و فهم این انجیل، باید دید که برای چه کسانی جاذبه و گیرایی دارد؟ این است پاسخ مهم و اصلی آن: برای بسیاری از مردمان هوشمند و هوشیار در کشورهای فقیر. اکثریت جمعیت جهان در چنین کشورهای فقیری زیست میکنند، و این کشورها اینک گرفتار آشوبهای زیادی شدهاند. دیگر، هیچ «مشرق زمین تغییرناپذیر»، «افریقای بَدوی ایستا»، «امریکای لاتین دچار رخوت و سستی» وجود ندارد. مردمان این مناطق فغان برآوردهاند که خواستار بهره مندی از برآیندهای صنعتی شدن هستند؛ و بسیاری از آنان، به دلایل تاریخی کافی، شیوهی سرمایه داری برای دستیابی به این خواستها را مردود می شمارند. در میان الگوهای صنعتی کردنِ فراهم برای آنان، انواع متعددی از مارکسیسم وجود دارد.
انقلاب بُلشِویکی [روسیه] یک الگوی توانمند توسعه و نوسازی را عرضه میکند. در آن الگو، اهمیت تاریخی فعلی آن وجود دارد- دست کم اگر شخص باور داشته باشد که مشکل دراز مدت در سیاست جهانی این است که کشورها و سرزمینهای غیرمستقل باید چه الگویی را به لحاظ اقتصادی، فرهنگی و سیاسی برگزینند. مارکسیسم با این مردمان- و برای این مردم- سخن میگوید، و در این کار، با لیبرالیسم رقابت میکند.
نقش مارکس به طور کلی عبارت است از محکوم کردن شدید و مداوم یک بی عدالتی مورد ادعای او؛ یعنی این که به دست آوردن سود، آسایش، و زندگی تجملی یک انسان، به بهای زیان و فقر و انکار [وجود] انسان دیگری است. اگر در جوامعی که به نام مارکس بنا شدهاند، و نیز در جوامع سرمایه داری از نوعی که او نمیشناخت، بسیاری از مردم به این باور رسیدهاند که مارکس درباره شکل و ساختکار این بی عدالتی اشتباه کرده است، ولی میلیونها نفر دیگر هستند که گفتهی او را تأیید میکنند. حتی اگر قرار باشد بر روی این گفته مارکس دوباره کار کرد، آن را گسترش داد، بازنگری کرد، و حتی آن را کاملاً از نو ساخت، باز هم برای بسیاری از مردم یک حقیقت بزرگ به شمار میآید.
در مارکسیسم یک ویژگی وجود دارد که پیشتر آن را یادآور شدم: در مارکسیسم، آرمان و عمل پیوند تنگاتنگی دارند، هر چند که این پیوند مبهم و غیرشفّاف باشد. مارکس به جای اعلام آرمانهای انتزاعی [غیرعملی]، آرمانهایی واقعی را آورد و استدلال کرد که این آرمانها به دلیل تغییر ضروری جامعه سرمایه داری، عملی خواهند شد: گسترش مبارزات پرولتاریا نیز به دلیل برپایی انقلاب پرولتاریایی، به اوج خود خواهد رسید. این تأکید مارکس بر عزم و اراده [بشر] به عنوان یک استراتژی فکری، بخش اعظم نیروی معنوی و انسجام این پیام ایدئولوژیک را تشکیل میدهد.
پی نوشت ها :
1. اشاره به آثار دوره جوانی مارکس (تا اواخر سال 1848) است، آثاری نظیر «فقر فلسفه»، «ایدئولوژی آلمانی» و «بیانیه کمونیست». آثار دوران جوانی مارکس بیشتر رنگ و بوی آرمانی و انسان دوستانه دارد و در راستای مفاهیم فلسفی نگاشته شده است؛ در حالی که آثار مارکس از 1848 به بعد، بیشتر سِبقه اقتصادی و جامعه شناسانه دارد. (نک: مراحل اساسی اندیشه در جامعه شناسی، صفحات 155-158). م.
2. اشاره به بهره گیری لنین (و جانشیان او) از آثار دوران پیری مارکس در راستای فعالیتهای «کمینترن » است. م.
3. در برابر ideal آوردهایم که در فلسفه هگل به معنای «عالم مثالی» است. توضیح این که هگل نیز مانند افلاطون (و برخی فیلسوفان معتقد به فلسفه اصالت ذهن) بر این باور است که واقعیت دنیای خارج همان است که توسط ذهن ما درک میشود («عالم معقولات») در اصطلاح افلاطون) و رابطه امور واقع و ذهنی را یک امر فکری و عقلانی میداند که در قالب «مثال مطلق» یا حقیقت مطلق ادراک میشود. م.
4. تفکر بینابین مادّی و متافیزیکی. م.
5. economic determinism.
6. در فلسفه مارکسی، «جبر اقتصادی» به نظریه ای گفته میشود که معتقد است ارزشهای اجتماعی و فکری و هنری، تشکیلات اجتماعی و مشاغل گوناگون، در اثر عوامل اقتصادی به وجود میآیند. همچنین به این معناست که تحولات تاریخی زاییدهی دگرگونیهایی در شرایط مادی هستند. مارکسیسم در تأیید جبر اقتصادی، به طور قاطع میگوید که زیربنای مادی تعیین کننده «رو بنا» است. در باب مفهوم و گسترهی جبر اقتصادی، دو تفکر مارکسیستی وجود دارد: هواداران تنگ نظر جبر اقتصادی معتقدند که جبر فقط در مسیر واحد زیربنای مادی تا روبنا حرکت میکند. از سوی دیگر، طرفداران بلند نظر جبر اقتصادی عقیده دارند که زیربنای مادی نیز تحت تأثیر روبنا قرار میگیرد (و این نظر، در میان مارکسیستها رواج بیشتری دارد). مارکس و اِنگلس تأکید کردند که عامل اقتصادی را به عنوان تنها عامل تعیین کننده به شمار نیاورده و نقش ثانوی عواملی نظیر افکار، شخصیتها و ادیان را پذیرا میشوند.
7. لازم به یادآوری است که بر پایهی جبر اقتصادی است که مارکسیستها پیش بینی میکنند نظام سرمایه داری در نهایت سقوط کرده و به پیروزی کمونیسم میانجامد. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 159). م.
8.Leonardo Da Vinci (1453-1519)، نقاش، پیکرتراش و دانشمند علم مکانیک بنام ایتالیایی است. نامبرده به ستیز با الهیات مسیحی پرداخت و ابراز عقیده کرد که یک قانون مادی و فیزیکی بر طبیعت حاکم است و ذهن انسان میتواند این قانون را درک و فهم کند. داوینچی باور داشت که جسم انسان یک جهان کوچک است و همان قوانین طبیعت بر آن حکمفرماست. (نک: خلاصه زندگینامه علمی دانشمندان، صفحات 766-769). م.
9. لازم به یادآوری است که نظام سرمایه داری سنتی (در غرب)، متکی بر اصول متعددی است نظیر مالکیت خصوصی، آزادی فعالیت اقتصادی، کارکرد مکانیسم بازار آزاد، رقابت، فلسفهی اصالت فرد و بالاخره وجود یک حکومت مبتنی بر نظام چند حزبی. نقش هر یک از این عوامل، بر حسب شرایط زمانی، متفاوت بوده است. م.
10. from each according to his ability, to each according to his needs.
11. نقطهی اوج امپراتوری بریتانیا در سال 1918 است؛ در آن زمان، بریتانیا یک چهارم سرزمینهای جهان و نزدیک به نیمی از جمعیت آن را در سلطهی خود داشت و عرض قلمروی استعماری آن به 33 میلیون کیلومتر مربع میرسید؛ در حالی که قلمروی بلوک شوروی در نقطه اوج خود (دهه 1970) به مراتب کمتر بوده است (نک: چگونه امپراتوری بریتانیا به زوال گرایید؟ صفحات الف، 4). م.
12. unity of theory and practice.
13. این نظریه اساساً بیانگر روابط متقابل میان دو پدیدهی مهم بنیادی در فلسفه مارکسیسم، و بالاخص در رهیافت مارکسیستی از علم و دانش است. اِنگلس در کتاب «دیالکتیک طبیعت» این موضوع را تحلیل کرد (و نیز لنین در کتاب «مادیگری و تجربه گرایی انتقادی). در فلسفه مارکسی، وحدتی دیالکتیکی میان نظریه و عمل وجود دارد و متقابلاً جایگزین یکدیگر میشوند؛ لیکن کلاً «عمل» نقش قاطعی را ایفا مینماید زیرا بیانگر پیروی مارکسیستها از فلسفهی مادیگری است؛ «تئوری»، برگرفته از «عمل» بوده و به تعمیم تجربه عملی میانجامد. «عمل» شامل فعالیتهایی در قلمروی مادی است که در مسیر شرایط اجتناب ناپذیر هستی جامعه حرکت میکند. از این رو، هیچ «تئوری» نمیتواند بدون «عمل » وجود داشته باشد؛ و لذا فقط «تئوری» که مبتنی بر «عمل» است (در خدمت نیازهای جامعه است) ارزش و اهمیت دارد. (نک: دانشنامه مارکسیسم، سوسیالیسم و کمونیسم، صفحه 589) .م.
14. به طور مثال، نک: اسقف جیمز آ. پایک، روزنامه نیویورک تایمز، شماره 24 فوریه 1961.
15. «برنامه جدید» نام سیاستهای اقتصادی است که در پی بحران بزرگ اقتصادی 1929-1933، در دوره ریاست جمهوری فرانکلین دِلانو روزولت اتخاذ شد. این سیاستها، به طور کلی دخالت دولت در امور اقتصادی را برای تضمین ایجاد حداقل امکانات زندگی برای مردم و چیرگی بر مشکل بیکاری، لازم میدانست. م.