یوسف (ع) از زیبایی تا خدا

زنان پچ پچ کنان سرگرم نجوا که گمراه است بی شک این زلیخا زلیخا گرچه بانویی بنام است ولی دل بسته ای بر یک غلام است بر آن برده که یوسف نام دارد درون قصر قصد کام دارد
دوشنبه، 30 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یوسف (ع) از زیبایی تا خدا
یوسف (ع) از زیبایی تا خدا

سراینده: مرتضی دانشمند



 

زنان پچ پچ کنان سرگرم نجوا
که گمراه است بی شک این زلیخا

زلیخا گرچه بانویی بنام است
ولی دل بسته ای بر یک غلام است

بر آن برده که یوسف نام دارد
درون قصر قصد کام دارد

شده از راه عفت بی گمان دور
چه در سردارد این بانوی مغرور

زلیخا از خبرهای که رخ داد
به دنبال زنان پیکی فرستاد

بساطی توی کاخش راه اند اخت
و در فکر و خیالش بر زنان تاخت

ترنجی را به دست آن زنان داد
و چاقو یی برنده دستشان داد

به یوسف گفت: اکنون سویشان رو
ببینم تا چه می بینند در تو

نگاه آن زنان بر یوسف افتاد
ز دل های زنان برخاست فریاد

چنان زیبایی از یوسف که دیدند
همه، انگشت هاشان را بریدند

‏و گفتند ای خدا این آدمی نیست
فرشته گر نباشد پس دگر چیست

زلیخا گفت: می دانم که او کیست
به جز یوسف که می گفتید او نیست

ملامت هایتان را می شنیدم
چه از دست شماها می کشیدم

شما یک لحظه یوسف را که دیدید
به جای میوه دست خود بریدید

ولی من روز وشب می بینم او را
و هر شب خواب آن روی نکو را

بله من خوانده ام او را به سویم
حقیقت را همین جا فاش گویم

که یوسف دامن خود را نگه داشت
و تخم کینه را در قلب من کاشت

پس از آن کینه و آه و تأسف
دوباوه می دهم فرمان به یوسف

چو از فرمان دوباره سر بتابد
به جز زندان، به جز خواری نیابد

دوباره در بلایش شد گرفتار
بلایی سخت و جانفرسا و دشوار

ز یک سو کیفر و زندان و شلاق
ز یک سو دوزخ و آن آتش داغ

میان این و آن وقتی که سنجید
به زندان رفتن خود را پسندید

به زندان روح من می گردد آزاد
ز دست اهرمن می گردد آزاد

بود زندان برایم خوب و خوش تر
زمانش می رسد آخر، به آخر

همه عمرم اگر آنجا بمانم
ولی آخر خودم را می رهانم

ولی زندانِ دوزخ جاودان است
تن و روحم از آتش ناتوان است

به زندان افکنیدم روز و شب ها
به پایان می رسد این تاب و تب ها

خدایا مکر زن ها را بگردان
از ایمانم زلیخا را بگردان

اگر میلی کند دل سوی زن ها
ز نادانی شوم رسوای دنیا

خداوندت شنید آن درد دل را
و سوز اشک و آه سرد دل را

به لطفش حیله ها را کرد باطل
نشد از نقشه هاشان هیچ حاصل

به زندان رفت و شد تنهای تنها
و شد زندان برایش یک معما

معمایی که مشکل بود و دشوار
و یوسف از خودش پرسید هر بار

گرفتارم گناهم بی گناهی
کجا کردم خطا یا اشتباهی

خطا کردی تو یوسف در دعایت
نکردی جانب خود را رعایت

تو خود گفتی که زندان بهترین است
برایت بهترین جای زمین است

چرا ناراحتی از بهترین جا
دعایت غیر از این ها بود آیا

چو در دام بلا گشتی گرفتار
به دست ماست تنها چاره ی کار

بگو حالا: خدای مهربانم
ز دام این بلاها وارهانم

طریقش را به ما اما میاموز
که هستم من سبب ساز و سبب سوز

که ما تنها خدای این جهانیم
تو را از این بلاها می رهانیم

منبع: نشریه بشارت، شماره ی 70

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.