![تاریخ حکمت تاریخ حکمت](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0027076.jpg)
در این هنگام، سقراط -آن حکیم الهی -پای به عرصه ی وجود می نهد و با مجادله ی احسن، این خام اندیشان را -که متأسّفانه شنیده می شود باز به شکلی دیگر ظاهر شده اند- بجای خود می نشاند؛ پس هم بجهت آن که در مقابل حکمت تواضع نشان دهد و هم خود را از آن نابخردان متمایز سازد، عنوان فیلسوف یعنی دوستدار و جویای دانش بر خود می نهد و این اولّین باری است که این عنوان بکار گرفته می شود.
روزگاری فلسفه، به مطلق علم و دانش گفته می شد و بعداً بتوسّط مسلمین، به علوم عقلی -در مقابل نقلی-اطلاق شد و امروزه به الهیّات -که قبلاً قسمی از فلسفه نظری بود -گفته می شد.
"فلسفه"در باختر
می توان گفت که در غرب نیز نقل این لفظ به آن معانی مذکور ( که هر یک اخصّ از دیگری است) به همان ترتیب، وجود داشته؛ چون منشأ آن، همانجا بوده و بعداً هم، اینها تحت تأثیر مسلمین بودند؛ الّا اینکه اکنون به اندیشه هایی که خارج از حیطه ی علم است، اطلاق می گردد و پنج حوزه را شامل می شود که عبارتند از: فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی، زیبایی شناسی، منطق و مابعد الطبیعه؛ ولی مبادی آن را، مانند ما، منحصر به بدیهیّات اولیّه-و یا آنچه بدان منتهی بشود-نمی داند بلکه گاهی دیده می شود از مشهورات و منقولات و امثال اینها هم، باکی ندارند؛ لکن البتّه در میان فلسفه های ایشان افکار دقیق و اندیشه های بکر-و ندرتاً برهانی-هم مشاهده می شود و اینها را نمی توان دست کم گرفت.لازم به تذکّر است که فلسفه، در غرب، فراز و نشیب بسیار داشته و از آن بساطت و یک دستی ای که در میان مسلمین برخوردار بوده و همین هم موجب رشد و گسترش و عمق فلسفه اسلامی شده، خیلی فاصله گرفته، زمانی در اثر غلبه ی حسّیّون و تجربیّون، فلسفه تا مرز نابودی پیش رفته و بعد باز در شکل فلسفه ی علمی از سرچشمه ی فلسفه هایی چون فلسفه تحققّی، فلسفه ترکیبی و امثال اینها جوشیدن گرفته و به جریان افتاده و مزارع وسیعی را آباد کرده؛ به طوری که دیگر کسی نمی تواند وسعت فلسفه غرب و تنوّع مسائل مطروحه ی آن را انکار کند. و عجیب این که در فلسفه ی اخیر آن دیار، علی رغم اختلاف در مبانی(و این که فلسفه ی اسلامی یک جریان متصّل و فلسفه غرب، یک پویش نسبتاً منفصل و گسسته است) و همچنین تفاوت چشم گیری که در طرح و بیان مسائل، بین این دو حرکت فکری بچشم می خورد، امروزه نتایج مشترک و همانندی با آنچه از حکمت متعالیه بدست می آید به نظر می رسد؛ گویی یک روند همگرا در پس پرده ی گفتگوی شرق و غرب وجود دارد؛ چنان که برخی، این روند را در مشی سیاسی این دو نیز قائل شده اند و بعید نیست که نقطه ی تلاقی اینها همان باشد که آنها تحت عنوان فوتوریسم یا مصلح جهانی منتظر آنند و ما با نام دولت کریمه چشم براه آنیم.
"حکمت"در قرآن
امّا در مورد واژه ی حکمت، مسأله تا حدودی متفاوت است زیرا حکمت، اصولاً واژه ی مقدّسی است؛ در قرآن حکیم، این واژه، در بیست مورد بکارگرفته شده و در همه ی این موارد، از آن به عظمت یاد شده: در مواردی همراه کتاب آمده و در دو مورد از همین موارد، حتّی مقدّم بر تورات و انجیل ذکرشده. باری یکی از سه روش خواندن به سوی سبیل حقّ خوانده شده، آنجا که می فرماید"ادع الی سبیل ربّک باالحکمه والموعظه الحسنه و جادلهم بالتّی هی احسن(نحل/125) که مقدّم بر دو طریق دیگر یعنی موعظه ی حسنه و جدال احسن آورده که برخی حکمت را اشاره به فنّ برهان و مشارالیه آن دو دیگر را به صنعت خطابه و فنّ جدل که از صناعات "خمس"ند می دانند و باری همراه فصل الخطاب-که برخی اشاره به فنّ منطق دانسته اند -آمده، آنجا که در داستان حضرت داود (ع) می فرماید: "و شددنا ملکه و اتیناه الحکمة و فصل الخطاب"(ص/20) ولی منظور از حکمت، هر چه باشد، از خود قرآن معلوم می شود که اوّلاً پایان بخش اختلافات است چنان که از قول حضرت عیسی(ع) می فرماید: "قال قد جئتکم بالحکمة و لاُبیّن لکم بعض الّذی تختلفون فیه"(زخرف/63) ثانیاً بایدآن را خصوصاً(2) از انبیاء الهی تعلیم گرفت (بقره/151، 129-آل عمران/164، 48-جمعه/2) ثالثاً این که لااقل بخشی از آن باید از طریق وحی و الهام از جانب حقّ تعالی برسد(بقره/231، 251، 269-آل عمران/48، 81-نساء/54، 113-مائده/110-اسراء/39-لقمان/12-ص/20) و رابعاً اینکه هر یک را از حکمت بهره مند سازد همانا خیر کثیر به او ارزانی داشته، چنانکه می فرماید: "ومن یوت الحکمة فقد اوتی خیراً کثیراً"(بقره/269) .اطلاقات "حکمت"
و امّا راجع به معانی ای که این کلمه بدان اطلاق می شده، این کمترین بعید می دانم که این لفظ بر مطلق علم و دانایی تاکنون استعمال شده باشد؛ چنانکه یکی از معانی ای که زمانی فلسفه داشته، همین بوده؛ منتهی این نام بر علوم عقلی، مطلقاً، زمانی استعمال شده؛ و به عقیده ی من، بر طبّ هم از این نظر کاربرد داشته که اولّاً اطبّای قدیم، معمولاً فیلسوف هم بوده اند؛ چنانکه از امثال بوعلی و رازی و فارابی، هم در طبّ و هم در فلسفه آثاری بر جای مانده-هر چند بعداً به خصوص اطبّاء، به نقل عرفی، حکیم می گفته اند و به مطبّ آنها"محکمه" لقب می داده اند-ثانیاً طب قدیم، به لحاظ متد، از روش قیاسی بهره مند بوده است. همچنین این عنوان بر علمی که در واقع نقلی است-و حاوی داستانها و افسانه های پندآموز پیشینیان-هم داده شده؛ چنانکه مرحوم مجلسی(قدّس سّره) وقتی که می خواهد داستان بوذاسف-که سرشار از پندهایی است که پیر او به وی داده-را در بحار بیاورد، می فرماید: حکمت واقعی اینهاست و نه آن دانش موهومی که از هیولی و صورت و امثال اینها بحث می کند! و من فکر می کنم دلیل این که به شعرای قدیم ما، عنوان حکیم می داده اند مثل: حکیم ابوالقاسم فردوسی، حکیم نظامی گنجوی، حکیم سنایی و امثال اینها، همین باشد که اینها به منقولات پند آموز و اساطیر و افسانه های عبرت انگیز می پرداخته اند و نه اینکه لزوماً اینها، مثل خیام، فیلسوف هم بوده باشند، چنانکه برخی می گویند.اطلاق رایج حکمت، خصوصاً در سده ی اخیر، به فلسفه ی حقیقی یا فلسفه ی خاصّ که همان علم الهیّات باشد، بوده که همان ما بعد الطبیعه یا متافیزیک ارسطو است و شیخ الرئیس که منشأ این اصطلاح اطّلاعی نداشته (که یا این بوده که ارسطو، این علم را بعد از طبیعیّات تدریس می کرده، یعنی کلاسش بالاتر بوده؛ و یا این که گردآورندگان آثار ارسطو، این مباحث را بعد از مبحث فیزیک قرار داده بود و در عنوان بندی، چون نامی برایش سراغ نداشتند "متافیزیک"ش خواندند) آن را ما قبل الطبیعه نان نهاده است.
قبل از این، حکمت، معادل فلسفه بمعنای عامّ آن بوده و همچون آن، به حکمت عملی و حکمت نظری بخش می شده؛ حکمت عملی شامل حکمت خلقی، حکمت منزلی و حکمت مدنی؛ و حکمت نظری شامل حکمت طبیعی، حکمت ریاضی و حکمت الهی بوده است(3) لکن مراد ناظم(قدّس سّره) در این جا، از حکمت، همان اصطلاح رایج آن است که همان حکمت الهی باشد و مباحث آن تحت دو عنوان کلّی: حکمت الهی اعمّ و حکمت الهی اخصّ دسته بندی می شود.
این علم را به عناوین دیگری نیز می خوانند-هر یک به مناسبتی خاصّ-از قبیل: علم کلّی، علم اعلی، فلسفه حقیقی، فلسفه ی خاصّ، فلسفه اولی، الهیّات، ما بعدالطبیعه، ما قبل الطبیعه، متافیزیک و...
حکمت ذوقی؛ حکمت جدلی
و در پایان، به دو ترکیب دیگر اشاره کنیم : یکی حکمت ذوقی که اصطلاح شیخ اشراق(قدّس سّره) است برای حکمت اشراقی خود(که مقابل حکمت برهانی یا "حکمت استدلالی"است و می گویند شیخ الرئیس(ره) نیز، در اواخر عمرخود، بدان رسیده بوده و در کتاب حکمة المشرفیّه، اجمالاً بدان اشاره ای کرده) و دیگر حکمت جدلی که اصطلاح حکماست برای علم کلام (یعنی: کلام عقلی) چون بلحاظ مبادی اش، نمی تواند برهانی باشد.حکمت الهامی
وَ اَنَّها لَدَی النفوسِ المُلهمه
صحیفهُ من صُحُفٍ مُکرّمه
و این حکمت -و یا این منظومه-نزد نفوس مورد الهام واقع شده /صحیفه ای است از صحف مورد اکرام.
در اینجا به مناسبت این که از نفوس ملهمه سخن رفته (که اینها کسانی هستند که از مرتبه ی امّارگی نفس بدرآمده، به مرکب نفس لوّامه تا مرز نفس مطمئنّه پیش رفته و دارای گوهر نفس ملهمه گشته اند) شایسته است که اندکی از الهام و نقشی که این عطیّه الهی، در سرنوشت فلسفه داشته، سخن بگوئیم.
الهام همان است که سبب پیدایش حکمت ذوقی شده و این افتخار ایرانیان است که ایران، مهد فلسفه ی اشراق، از عهد باستان و زمان حکمای پهلوی، بوده؛ بعداً این فلسفه، توسّط فیثاغورث حکیم که به ایران آمده و با این حکمت آشنا شده، به غرب انتقال یافته و مورد توجّه افلاطون حکیم قرار گرفته و امروزه به جای این که به بنیان گذاران اصلی این فلسفه، یعنی حکمای ایران باستان-که اساس مذهبشان بر نور بوده-پرداخته شود، سر دسته ی حکمای اشراق، افلاطون شناخته می شود. امّا آنچه بیش از همه، انسان را متاثّر و متأسّف می سازد، انتساب آن به مجعولات موهوم شعوبیّه است و این که شیخ اشراق(قدّس سّره) را هم، با آن عظمت علمی، متاثّر از این فرقه معرّفی می کنند و حال آن که تحقیقات اخیر نیز مصدّق بیانات شیخ شهید(قدّس سّره) در معرّفی سرچشمه های اصلی حکمت ذوقی است.
حکمت اشراقی و شهود عرفانی
حکمت اشراق، از هر زمانی که می خواهد شروع شده باشد و از هر مکانی که می خواهد برخاسته باشد، مسلّماً متاثّر از اندیشه عرفانی است که از دیرباز وجود داشته و با وجود پیشینه ی سه هزار ساله ی آن در میان تولتکهای سرخپوست قارّه آمریکا، یقیناً در شرق، از وسعت و عمق بیشتری برخوردار بوده است.جوهره ی این طرز تفکّر، بر اساس تبیینی است که اینها از اقلیم دل دارند؛ دلی که می تواند عرش خدای سبحان باشد، امّا تنها زمانی که به تجرید و تفرید، به تصفیه و تزکیه ی آن پرداخته شود تا زنگارهایش بریزد و غبارهایش پاک شود و قابلیّت آن را بیابد تا معشوق حقیقی را، در خود، جلوه گر سازد. معلوم است که این آینه، به هر مقدار که پاکتر و صیقلی تر باشد توانایی انعکاس اشراقات بیشتری را پیدا می کند و چون معشوق حقیقی دارای جمیع کمالات است و اینک تابش انوار او، بسته به مرتبه ی عاشق، تا حدّی انعکاس یافته، به همان میزان، جمیع کمالات را که در نور وجود موجود است، برای عاشق، به ارمغان می آورد و از جمله ی این کمالات، علم و حکمت است. بنابراین عاشق سالک هر قدر که از این قلّه طیّ نموده و بالا رفته و عروج یافته باشد بیشتر می تواند شاهد مناظر اطراف شود و هر چقدر که آینه صافی کرده باشد بیشتر می تواند به تماشای منظره ی انعکاس یافته بپردازد و برخورداری یابد و حظّ برد و این نکته ی بسیار مهمّی است که این حقیر، تعریف عشق را بر مبنای آن نموده ام(4) و معتقدم تنها عرفان اسلامی توانسته است به تشریح و تبیین روشن آن بپردازد؛ چنانکه فی المثل مولوی (ره) در دفتراوّل مثنوی، آن را در قالب داستان جالبی آورده که خلاصه ی آن این چنین است که: چینیان صورتگر با رومیان به مسابقه پرداختند؛ چینیان، دائم می آمدند و از خزانه ی پادشاهی که بانی این ماجرا و نهایتاً قاضی نتیجه ی آن بود، لوازم نقّاشی و رنگ آمیزی می گرفتند و رومیها که در اطاق مقابل بکار مشغول بودند، فقط به زنگ زدایی و صیقلی نمودن دیوار می پرداختند؛ و همه در فکر بودند که بالاخره اینها چه می خواهند بکنند؟ تا این که موقع بررسی فرا رسید. پادشاه و اطرافیان، چون کار چینی ها را دیدند، از زیبایی آن متحیّر شدند و به این می اندیشیدند که رومیها چگونه می توانند با چنین هنری مقابله کنند؟ لکن چون به سالن رو به رو رفتند و رومیها پرده از کار خود برداشتند، مواجه با آئینه ای صاف شدند که نه تنها نقّاشی چینیان، که هر آن چه و هر آن که آن جا بود از پادشاه و ملازمان و غیر اینها و هر کار که می کردند و هر حرکتی که می نمودند... همه را منعکس می کرد؛ پس همگان را به اعجاب واداشت و زبان همه را به تحسین گشود. آن وقت، مولوی(ره) پس از ذکر این داستان، این طور نتیجه می گیرد که:
آن صفای آینه وصف دل است
صورت بی منتها را قابل است
بدین ترتیب، دل، جایگاه معارف و علوم می شود؛ آنگاه قوّه فکریّه، چون غوّاصی در این دریای بی منتها فرو می رود و این مرواریدها را از صدف هایی که مانع دستبرد اغیار است، استخراج می کند و در قالب بیان می آورد و این همه، حکمت کشفی را می سازد. بنابراین مسأله به این شکل نیست که فلسفه اشراق، استدلال را در عرض تصفیه ی باطن و تزکیه ی درون بپذیرد؛ بل اینها در طول یکدیگر واقع می شود و عاقله، واسطه ی استخراج و تنظیم و بیان اشراقات قلبی می گردد؛ چنانکه صدرالمتالّهین (قدّس سّره) در مقدّمه کتاب الشواهد الربوبیّه به این مطلب اشاره دارد؛ در غیر این صورت، استدلال و برهان، مفید فایده ای نخواهد بود، چون نکته ی علاوه ای -از آنچه خود در کبرای آن بنحو کلّیّت می دانسته ایم - به ما نمی دهد؛ همانطوری که بوسعید میهنی (قدّس سّره) فرموده و پاسخ شیخ الرئیس(ره) که تفاوت را در اجمال و تفضیل دانسته، نیز، راهگشا نیست، همچنان که دکارت و بیکن هم بیان داشته اند؛ چون به این طریق، هیچ مجهولی معلوم نخواهد شد، مگر تفضیل آنچه خود، در ابتدا، اجمالاً می دانسته ایم؛ امّا به روش اشراق، در واقع، ما به میدان وسیعی از معلومات بر می خوریم که می توانند هم عرض اصول متعارفه و به روشنی و بی واسطه بودن آنها، برای ما کارساز باشند؛ چنانکه آن همه مضامین بکر و معارف والایی که در کتب مختلفه ی حکمای متاخّر ما، تحت عناوین: سرّ عرشی، حکمت عرشی، بیان عرشی و امثال اینها آمده، همه، حکایت از واردات قلبی اینهاست و بدلیل آنکه قلب مؤمن، عرش الرحمن است، آن بزرگان، این طور نامگذاری کرده اند؛ و تازه، اینها که به رمز آمده غیر از آن همه معارفی است که بنحو مصرّح فرموده اند: «اشراقی است» و تحت عناوین: واردات، خطورات، لوامع، شوارق، مشاهد، مشارق و امثال اینها آورده اند؛ و باز اینها، با صرفنظرنمودن از مسأله ی علم و منشأ اصلی و معلّم حقیقی آن و نقش عقل فعّال در تربیت نفوس و... است که نشان می دهد اصلاً علم و حکمت، بدون اشراق و الهام و کشف و شهود، به مراتب مختلفه ی آن، چیز دیگری نیست.
و امّا تفاوت دیگری که بین حکمت اشراقی و عرفان گفته اند که آن در صدد فهم است و دیدن، و این در پی وصل است و رسیدن، هم، به عقیده ی ما صحیح نیست؛ چون تابش این انوار، بر قلب سلیم، همانا یافتن مطلوب و وصول به حقایق و کشف اسرار و شهود مبادی است و در این مقام بین دانستن و دیدن و رسیدن فاصله ای نیست؛ اگر کسی به این مراتب نرسیده باشد، اصولاً قابل این افاضات هم نمی شود؛ پس آنچه در فرق بین حکمت ذوقی و عرفان می شود گفت این است که حکیم، درصدد تبیین و تفهیم بر می آید و احیاناً در قوالب قابل دستیابی دیگران، آن واردات یا آن شهودات را می ریزد برای هدایت مستعدّان و تشویق مبتدیان و تشیید متوسّطان، لکن عارف، چنین نمی کند؛ برای همین معمولاً عرفا، اگر هم بخواهند دیگران را در آن انبساط و ابتهاج و انجذابی که خود از آن بهره مندند شریک سازند، به زبان رمز، در قالب اشعار و امثال آن، لب می گشایند و کمتر به اصطلاحات و مفاهیم رایج، برای بیان حقایق، اهمیّت می دهند.
پی نوشت ها :
1- غالباً این طور تصوّر می شود که این اندیشه است که بر عمل تأثیر می گذارد؛ یعنی انسان، ابتدا طرز تفکّری را می پذیرد و آنوقت بر اساس آن، رفتار خاصّی را پی می گیرد لکن قرآن حکیم می فرماید همواره اینطور نیست بلکه گاهی عمل است که عقیده را می سازد و رفتار است که موجب پیدایش اندیشه ای می شود؛ چنان که در آیه 5سوره قیامت می فرماید: "بل یرید الانسان لیفجر امامه" که با توجه به آیات قبل، معنایش این می شود که انسان می خواهد در آتیه، پیوسته کارهای زشت انجام دهد و راه فجور را در پیش گیرد فلذا قیامت را انکار می کند و یا در آیه 17سوره مطفّفین می فرماید"و مایکذّب به الّا کلّ معتدّ اثیم"یعنی جز متجاوزان از حدود الهی، و پیوسته گنهکاران، کسی قیامت را تکذیب نمی کند. در یونان باستان هم، این عمل وکلا بود که نهایتاً سبب اندیشه ی سوفیستها شد.
2-این که منحصر به انبیاء(ع) ندانستم به دلیل آیه 12 سوره لقمان : "لقد اتینا لقمان الحکمه ان اشکر لله" است؛ باتوجه به این که حضرت لقمان(ع) را از انبیاء(ع) نشمرده اند اولّاً؛ و ثانیاً ایشان، مستقیماً حکمت را از حضرت حق ّسبحانه و تعالی گرفته اند.
3-برخی می گویند: حکمت علمی اولّاً بر دو قسم آلی و استقلالی تقسیم می شده؛ آلی همان منطق، و اصالی مقسم طبیعی و ریاضی و الهی است.
4- مراجعه شود به کتاب درآمدی بر ماهیّت عشق که این کمترین، در سال 68 نوشته و در سال75، در تهران، چاپ شده است.