16.داخلی -اتاق خواب مارگو -روز
مارگو هنوز به پشتی تخت تکیه داده و هنوز درفکراست.بردی با سینی صبحانه وارد می شود.سلام می کند ، مارگو درجواب سلامی می گوید.بردی به جمع و جور کردن اطراف می پردازد و مارگو جرعه ای از آب پرتقال را می نوشد...مارگو:بردی ...
بردی:ها ؟
مارگو:تو ازایو خوشت نمیاد، درسته؟
بردی:می خوای جرو بحث کنی ، یا جدا جواب می خوای ؟
مارگو:جواب می خوام.
بردی:نه.
مارگو:چرا؟
بردی:حالا دیگه می خوای جرو بحث کنی .
مارگو:اون سخت کارمی کنه.
بردی:شب و روز.
مارگو:وفادارو کاریه .
بردی:مثل کارگزاری که یک مشتری بیشتر نداشته باشه.
مارگو:اون فقط به فکرمنه...(بردی جوابی نمی دهد )...این طورنیست ؟
بردی(بالاخره):خب ...فرض کنیم اون فقط به فکر توئه ...
مارگو:منظورت چیه؟
بردی کارش را رها می کند.
بردی:بهت می گم چطوری به فکر توئه.مثل-چطوری بگم -مثل این که داره بررسیت می کنه ، انگار کتاب یا نمایشنامه یا دستور العمل یا نسخه باشی.همه حواسش به اینه که چطور راه می ری ، چطورحرف می زنی ، چطورفکرمی کنی ، چطورمی خوری ، چطورمی خوابی.
مارگو(با قاطعیت توی حرف او می دود):چیزی که می گی خیلی خوشحال کننده ست ، بردی ؛ و عیبی هم نداره !
صدای ضربه ای کوتاه و تیزبه در.ایو وارد می شود.لباس شیکی به تن و یک کیف چرمی اداری به دست دارد.
ایو:صبح بخیر!
مارگو «صبح بخیر می گوید »، بردی جواب نمی دهد.ایو لباسش را نمایش می دهد.
ایو:نظرت راجع به لباس تازه من چیه ؟
مارگو:خیلی بهت میاد.به تن تو خوشگل تراز اونه که تن من بود.
ایو:می تونم تصورش رو بکنم ...می دونی ، فقط بعضی جاهاش رو کمی گرفتم و بعضی جاهی دیگه رو کمی گشاد کردم.مطمئنی خودت اونو نمی خوای ؟
مارگو:مطمئن.برای من کمی ، کمی زیادی «نوجوانانه »بود ...
ایو(می خندد ):اذیت نکن!انگارخودت یک خانم مسن هستی ...من دارم می رم .کار دیگه ای نیست که انجامش بدم ؟
مارگو:اون نمایشنامه هست که باید برگردونی به انجمن صنفی .
ایو:برش داشتم.
مارگو:واون چک ها و چیزهای دیگه برای مأمورمالیات بردرآمد.
ایو:اونا رو هم برداشتم .
مارگو:انگارچیزی نیست من بگم و تو قبلات فکرش رو نکرده باشی ...
ایو(لبخند می زند):این کارمنه.(برمی گردد برود )وقت چای می بینمت .
مارگو:ایو...(ایو درآستانه در برمی گردد )...درضمن ، تو برای من تقاضای مکالمه تلفنی با بیل برای دوازده شب به وقت کالیفرنیا کردی ؟
ایو(نفس بر):اوه ، آره.و یادم رفت بگم .
مارگو:بله ، عزیزم.به کلی یادت رفت.
ایو:خب ، مطمئن بودم بدت نمی یاد، آخه تولدش بود، تو هم این روزا سرت خیلی شلوغه ، دیشب می خواستم بگم با کارین و بیل بیرون رفتی.وقتی هم که برگشتی ، گمانم من خواب بودم...
مارگو:بله ، گمانم خواب بودی .از...ازت ممنونم.
ایو:تولد آقای سمپسون معلومه فراموشم نمی شد.اگه فراموش می کردم ، هرگز منو نمی بخشیدی .(لبخندی شرمگین )حقیقتش رو بخوای ، خودم براش یه تلگرام هم فرستادم ...
ایو می رود.مارگو به دربسته خیره می شود و بعد به بردی نگاه می کند.بردی ، بدون اظهارنظر، بیرون می رود.مارگو تنها می ماند و نگاهش را به آب پرتقال می دوزد.با حواس پرت لیوان پر از خرده یخ را توی دستش تاب می دهد ...
17.داخلی -تالار پذیرایی انجمن سارا سیدونز-شب
مارگو ، درفکر، لیوانش را دردستش تاب می دهد.ابراز احساسات ادامه دارد.لیوانش را بلند می کند تا بنوشد.نگاهش به نگاه کارین می افتد.کارین خاموش لیوانش را به سلامتی او بلند می کند.
درپاسخ لبخند محوی روی لب های کارین پیدا می شود.بعد، وقتی غرق تفکردوباره نگاهش را به سوی ایو برمی گرداند، لبخند از لبش ناپدید می شود...
صدای کارین:بعد ازنخستین ملاقاتمون ، ایو رو مرتب می دیدم ، اما دیگه هرگز با هم درست و حسابی حرف نزدیم ، تا شب مهمونی که مارگو به مناسبت برگشت بیل از هالیوود داده بود...
18.داخلی -اتاق خواب مارگو -شب
زمستان است.پالتوهای خز اینجا و آنجا روی تخت افتاده اند.از میان در، سر و صدای مهمانی دیرهنگام ازطبقه پایین می آید.جو نشاط آورنیست.
صدای کارین:توی مهمونی ها این خودش امتیازیه که آدم صاحبخونه رو خوب بشناسه و بتونه به جای این که به همون جایی بره که همه می رن ، به اتاق خواب اون بره ...
کارین پشت میز آرایش مارگو نشسته و آرایشش را اصلاح می کند.ایو وارد می شود.او پالتوی پوست سمور بسیارشیکی را که به دست دارد روی تخت می اندازد.
کارین:این وقت شب کی تازه پیداش شده ؟ دیگه وقت رفتنه.اون پالتو رو یک لحظه بالا بگیر...(ایو پالتو رو بلند می کند ؛ کارین سوت می زند )...مال کیه؟
ایو:یک ستاره هالیوودی.هواپیماش تأخیرداشته.
کارین:چه بد، نه ؟ زن ها با پالتوهای پوستی مثل این توی جایی که هوا هرگز سرد نمی شه ...
ایو:هالیوود.
کارین:به من بگو، ایو ، حالت چطوره ؟ خوشی ؟
احساسات گرم ایو را فرا می گیرند.چهره اش می درخشد.روی تخت می نشیند.کارین روی صندلی گردان جلوی میز آرایش به طرف او می چرخد.
ایو:باید کلمه تازه ای برای خوشی و خوشبختی اختراع کرد.دراینجا ، در کنار خانم چنینگ ، نمی دونم چه جوری بگم ، اون فوق العاده ست ، خیلی کارها برای من کرده ...
کارین(لبخند می زند):به قول للوید مارگو ضعف بازیش روی صحنه رو با قوت بازیش توی واقعیت جبران می کنه ...(ازجا بلند می شود و پالتویش را برمی دارد )...کناراون پالتوی پوست سمور، پالتوی مینک تازه من مثل یک جل کهنه ست ...(پالتو را روی شانه هایش می اندازد )...ایو ، تو هم خیلی کارها برای مارگو کردی.در واقع معجزه کردی ...
به طرف درمی رود.
ایو(با تردید ):خانم ریچاردز.
کارین(درنگ می کند و لبخند می زند ):بگو کارین.
ایو:کارین...(انگشتانش رو تختی را می کشند )...نه ،خیلی بده ، بعد از این همه خوبی که درحق من کردی ، بازازت می خوام لطفی در حقم بکنی .
کارین (به ایو نزدیک می شود):هیچ کس کارزیادی برای تو نکرده ، ایو.تو دیگه نباید خودت رو یکی از انبوه آدم های محتاج به حساب بیاری ...چی می خوای ؟
ایو:خب ...کارهای خانم چنینگ منظم و مرتب هستن...در واقع من اینجا دیگه کار زیادی ندارم ، در واقه ، البته هرگز به ذهنم هم خطور نکرده که از اون دور بشم ...اما اون روز، وقتی شنیدم آقای فابیان به خانم چنینگ می گفت که بازیگر ذخیره ش قراره بچه داربشه و باید به جای اون کس دیگه ای رو پیدا کنن...
ایو به روتختی نگاه می کند.
کارین:...تو می خوای بازیگر ذخیره جدید مارگو باشی .
ایو:من حتی به خودم اجازه نمی دم فکرش رو بکنم.(به بالا نگاه می کند و درحالی که حرف می زند از جا برمی خیزد )اما واقعیت اینه که من این نقش رو از حفظم و لحظه به لحظه حرکت های روی صحنه رو هم همین طور.فکر کردم لازم نیست دختر غریبه ای رو بیاریم.(ناگهان ترس برش می دارد و می نشیند )اما تصورش رو بکنین یک شب ناچارشم روی صحنه برم ؟جلوی تماشاگرهایی که اومدن مارگو رو ببینن.نه ، گمان نمی کنم بتونم این کار رو بکنم ...
کارین(می خندد ):نگران این نباش.مارگو هرگز اجرای رو ازدست نمی ده.چهاردست و پا هم شده روی صحنه می ره وبازی می کنه.
ایو:(به علامت تأیید و با احساس افتخار سر تکان می دهد ):بله ، نمایش نباید تعطیل بشه.
کارین:نه،عزیزم.مارگو نباید تعطیل بشه.(کارین کنارایو می نشیند )واقعیتش اینه که من دلیلی نمی بینم تو ذخیره مارگو نباشی ...
ایو:فکرمی کنی مارگو خوشش میاد؟
کارین:من فکرمی کنم خیلی هم خوشش میاد.
ایو:اما آقای ریچاردز و آقای سمپسون ...
کارین:اونها همون کاری رو می کنن که بهشون بگن.
ایو:لبخند کوچکی می زند.بعد مکث کوتاهی پیش می آید.
ایو:پس شما با آقای فابیان راجع به این موضوع صحبت می کنین ؟
کارین:البته.
ایو:پس فراموش نکنین.
کارین:فراموش نمی کنم.
ایو:انگار باید همیشه بابت چیزی ازشما تشکرکنم ،نه ؟
ایو کارین را بغل می کند و بعد از اتاق بیرون می رود.جلوی در چیزی نمانده است به بردی بخورد.
بردی:تخت مثل یک جانور مرده شده.سمور کدوم یکیه؟
کارین (با انگشتش نشان می دهد ):اون که تازه اومده ...
بردی:داره می ره.و نصف مردهای مجلس دوره ش کردن و.(پالتو را برمی دارد )این که یه پالتو پوسته ...
کارین:انتظار داشتیی چی باشه ؟ یه سمور زنده ؟
بردی:نه.اما یقه الماسی ، آستین طلایی ؟ هنر پیشه های سینما را که می شناسی ...
به طرف درمی روند.
کارین:بیل می گه بازیگرهای اونجا هم به اندازه بازیگر های اینجا کم خوراکن.
بردی:اونها می تونن هروقت دلشون خواست پرتقال از درخت بچینن.توی میدون تایمز از این کارها نمی شه کرد ...
ازمیان دربازشاهد پایین رفتن آنها از پله ها هستیم تا از دید خارج می شوند .
19.داخلی -راه پله ها -شب
کارین و بردی از پله ها پایین می آیند و به بیل ، ماکس ، ادیسون و زن موطلایی جوانی به نام خانم کسول (تحت الحمایه فعلی ادیسون ) می رسند.ایو، هم می آید.همه روی پله ها
نشسته اند.
بردی ازمیان آنها می گذرد و به طبقه پایین می رود.کارین به آنها می ماند.
ادیسون چانه اش گرم شده است.
ادیسون:مدام سیاست بازهای خبره تئاترو سینما به مردم اطمینان می دن که بازیگرها مثل اونها انسان های معمولی هستن.اونها فراموش می کنن که رازجذابیت بازیگر ها توی همینه که هیچ شباهتی به انسان های عادی نداشته باشن.
خانم کسول(هم زمان با عبور بردی و سمورهایش ):انگار چیزهایی هستن که یک دختربتونه براشون فداکاری کنه.
صدای بیل :و احتمالا کرده .
خانم کسول:سمور.
ماکس (به خانم کسول ):گفتی سمور، یا گیبل ؟
خانم کسول:هر کدوم رو که دوست داری.
ادیسون:بی معنی تر از این چیزی نیست که اصرار کنیم اهالی تئاترهای نیویورک ، هالیوود یا لندن ، با آدم های معمولی دس موانس ، چیلیکوته و لیورپول هیچ فرقی ندارن.به طور کلی ما مجموعه ای از آدم های عصبی ، خود شیفته ، ناسازگار و عاطفی هستیم ؛ بچه هایی که زود بزرگ شدن.
ماکس (به بیل ):گیبل.چرا آدمی مثل اون روی صحنه تئاترهای ساحل شرقی نمی ره ...
بیل(سرتکان می دهد ):باید آدم مفلوکی باشه، با زندگی ای که اونجا داره.
ادیسون:این به اصطلاح ناهنجاری ها ، اینها خوراک ما هستن.بیش ازهرچیز دیگه ، همین ناهنجاری ها هستن که ازما بازیگر، نویسنده، کارگردان و غیره می سازن.
ماکس:حالا به این پرسش جواب بده.چه چیزی باعث می شه کسی تهیه کننده بشه ؟
ادیسون:چه چیزی باعث می شه کسی فقط با یک صندلی وارد قفس شیر بشه ؟
ماکس:جوابت صد درصد قانع کننده بود.
ادیسون:چیزی که وجه مشترک ماست ناهنجاریه.ما ، ما تئاتری ها ، نژادی هستیم متفاوت از باقی بشریت.ما شخصیت های ریشه کن شده واقعی هستیم ...
بیل (می خندد ؛ رو به ایو):لازم نیست این ستون را فردا توی روزنامه بخونی ، چون الان شنیدیش.من موافق نیستم ، ادیسون...
ادیسون:این هم ناهنجاری توئه.
بیل:من می پذیرم که یک جور میل به عجیب و فریب بودن توی تئاتر هست.به هر حال کسی که روی صحنه است نظرها رو جلب می کنه، زیرنورافکن قرار می گیره و ارکستری هست که براش می نوازه.اما اینها خصوصیات بنییادی نیستن ، استاندارد این نیست ، اگه بود ، تئاترنمی تونست دوام بیاره ...
خانم کسول (به سرپیشخدمتی که می گذرد ):می بخشین ، پیشخدمت ...
سر پیشخدمت می گذرد.
ادیسون:عزیزم ، اون پیشخدمت نیست.سر پیشخدمته.اون باتلره.
خانم کسول:خب ، من که نمی تونم داد بزنم «می بخشین، باتلر»،ها؟ شاید اسم یکی باتلرباشه ...
ادیسون:این هم نکته ایه.نکته احمقانه ایه، اما به هرحال نکته ایه.
خانم کسول:من نمی خوام سر وصدا به پا کنم.فقط یک لیوان نوشابه می خوام.
ماکس(بلند می شود ):اجازه بدین من براتون بیارم ...
خانم کسول:ممنونم آقای فابیان.
ماکس با لیوان خالی خانم کسول می رود.
ادیسون:آفرین.می تونم ببینم که خورشید اقبالت درشرق رو به صعوده ...(به بیل)...چی داشتی می گفتی ؟
بیل:داشتم می گفتم تئاتر نه دهمش کارسخته.کاری که با زحمت، با عرق ریختن و با مهارت انجام می گیره.البته اینو قبول دارم که اگه آدم می خواد بازیگر، کارگردان یا هرچیزدیگه ای توی تئاتربشه ، باید با تمام وجودش ، بیش ازهرچیزدیگه ای دردنیا،اینو بخواد ...
ایو(ناگهان):بله.بله ، همین طوره.
بیل(ادامه می دهد):اون باید جاه طلبی ، عشق و ایثاری داشته باشه که هیچ کار دیگه ای نمی طلبه ...و اینو هم قبول دارم که زن یا مردی که این شرایط رو می پذیره آدم عادی نیست ؛ نه ، نمی تونه آدم عادی باشه ، آدمی مثل آدم های دیگه.چون این همه مایه گذاشتن برای چیزی که معمولا خیلی ناچیزه ...
ایو به حرف می آید و طوری حرف می زند که انگار خودش هم نمی داند چه می گوید.
او به کس خاصی نگاه نمی کند ، به جای نامعلومی چشم دوخته است ...
ایو:خیلی ناچیز؟ گفتین خیلی ناچیز؟ چرا ، چرا ناچیز؟ اگه هیچ چیزدیگه ای نباشه، ابراز احساسات تماشاگرها که هست.مثل ...امواج عشق که از فراز چراغ های پای صحنه می گذرن و تو رو فرا می گیرن.تصورش رو بکنین ...می دونین که هر شب ، صدها نفر، صدها نفرمتفاوت از شب قبل ، عاشقانه شما رو دوست دارن ...اونها لبخند می زنن ، چشم هاشون برق می زنه ، شما به اونها لذت بخشیدین و اونها شما رو می خوان ، شما به اونها تعلق دارین.همین به تنهایی به تموم دنیا می ارزه ...
ایو متوجه لبخند غریب ادیسون ونگاه های گرم و کنجکاو بیل می شود.دستپاچه می شود و رو برمی گرداند.بعد،با زحمت روی پا می ایستد، درحالی که مارگو و للوید ازسمت آبدارخانه به سوی آنها می آیند.
مارگو زیادی نوشیده است.با بلند شدن ایو لبخند مصنوعی او محو می شود.افسرده و بدعنق است.
مارگو:بلند نشو.و این بازی رو که انگارمن ملکه مادرم تموم کن.
ایو(رنجیده ):متأسفم ، منظورم این نبود که ...
بیل(تند:مارگو، رفتارت نه به رفتارمادرانه شباهتی داره ، نه به رفتارملکه!مگه این که توی کندوی زنبور باشیم ...
مارگو:اتفاقا حالا هم ما توی یک کندو هستیم ، نمی دونستی عزیزم ؟ ما زنبورهای پر کاری هستیم ، زنبورهایی پرازنیش ،که شب وروزعسل می سازیم.(به ایو )این طور نیست ، عزیزم ؟
کارین:مارگو، جدا ...
مارگو:کارین، لطفا نقش مدیر خونه رو بازی نکن.من سلیقه بی نظیر تو رو ندارم.کاش من هم مثل تو درس خونده بودم ، اما پدرم گوش بدهکارنبود.اون توی غرفه خرت و پرت های خیاطی به کمک من احتیاج داشت ...(به ادیسون )رفتارم بی ادبانه است ، نه ؟ یا شاید بهتره بگم «مگه نه ؟»
ادیسون:تو رقت انگیزی.لبریزازدلسوزی به حال خودت.فوق العاده ای !
ماکس با لیوان پرازنوشابه برای خانم کسول برمی گردد.
للوید:چطوره اسمش رو بذاریم «یک شب »؟
مارگو:تو بازرفتی تو نقش نمایشنامه نویس .موقعیتی آبستن فرصت های خوب ...و تنها چیزی که فکر تو رو اشغال کرده اینه ؛ این که کی همه می رن بخوابن ...
بیل:فکرخوبیه.
مارگو:اما جواب نمی ده.
کارین:به عنوان یک غیر حرفه ای ، گمانم فکر فوق العاده ایه.غیر دراماتیک، اما عملی ...
در حالی که حرف می زند به طرف للوید می رود.
مارگو:خانم خانه دار کوچولوی خوشبخت ...
بیل:بسه دیگه.
مارگو:اینجا خونه منه، تئاتر نیست!توی خونه من ، تومهمونی ، نه کارگردان ...!
کارین:پس تو هم ادای ستاره ها رو درنیار، با مهمونات مثل بازیگرهای مکملت رفتار نکن !
ادیسون:گوش کنین ، گوش کنین ...
للوید:تو رو خدا نذارین وارد یک مرافعه جدی بشیم .
کارین:وقتشه که بشیم!وقتشه مارگو اینو درک کنه که چیزی که روی صحنه جذابه ، لزوما بیرون صحنه جذاب نیست.
مارگو(ناگهان):خیلی خب ، من رفتم بخوابم.(به بیل )میزبانی به عهده تو.این مهمونی توئه.تولدت مبارک ، به خونه خوش اومدی و ما که درآستانه مرگیم به تو درود می فرستیم.
ازپله ها بالا می رود.
بیل:کمک نمی خوای؟
مارگو(مکث می کند و لبخند می زند):کمک چی ؟ که منو بخوابونی ؟ لباس هام رو در بیاری ، سرم رو بگیری ، لحاف رو روم بکشی ،چراغ ها رو خاموش کنی و رونوک انگشت های پا یواش بری بیرون ...؟ ایو هم می تونه این کارها رو بکنه.نه،ایو ؟
ایو:اگه دوست داشته باشین.
مارگو:دوست ندارم.
مارگوبالامی رود.یک لحظه درنگ.بعد خانم کسول خودش را به ماکس می رساند و لیوان نوشابه را از دست او می گیرد.
ماکس:فراموش کرده بودم لیوان شما دست منه.
خانم کسول:اما من فراموش نکرده بودم.
بیل بلند می شود و به دنبال مارگو می رود ...
ادیسون:چه بد!پرده سوم رو از دست دادیم.اونها این پرده رو بیرون صحنه بازی می کنن.
ایو ناگهان برمی گردد و به گریه می افتد.
للوید:نمیای ؟
کارین:اومدم ...
کارین به طرف ایو می رود و دستش را دور کمر او حلقه می کند .
کارین:ازکارهای مارگو زیاد دلخورنشو ...هرچند خودم گاهی می شم ...
ایو:اما باید دلیلی داشته باشه ، حتما ندونسته اشتباهی از من سر زده ...
کارین:دلیلش مارگوئه و سعی هم نکن بفهمی.انیشتین هم نمی تونست بفهمه.
ایو:وقتی فکرش رو می کنم که اونو ازخودم رنجوندم ...
کارین:ایو.من هم مارگو رو دوست دارم ،اما درضمن اونو خیلی خوب می شناسم.و هرازگاهی دلم می خواد یه اردنگی بزنم به اونجاش.
ایو(لبخند می زند ):خب،اگه اون قراره به کسی بند کنه،حرفی ندارم که اون کس من باشم.
کارین لبخند او را با لبخند پاسخ می دهد و بعد به للوید و ماکس می پیوندد.
للوید:ماکس ما رو می رسونه ...
ادیسون:ماکس ، من موندم تو نییویورک سیتی تو چرا یه لیموزین با راننده نگه می داری.
ماکس:درمورد من این امرضروریه.تعداد راننده تاکسی هایی که نمایشنامه می نویسن روزبه روز بیشترمی شه.
ادیسون:و هر روز تعداد بیشتری ازاین نوشته ها به صحنه می رن.
خانم کسول:بریم کنار پیانو بشینیم .
ادیسون:تو منو با دن دایلی اشتباه گرفتی.خودت برو کنارپیانو بشین .(رو به ایو )و تو بیا کنمارمن بشین.(به دیگران )شب به خیر.
همه می خندند ، شب به خیرمی گویند و از پله ها پایین می روند.ایو در حالی که به طرف ادیسون می رود:
ایو:کارین ...(کاترین می ایستد )...فراموش نکنی .موضوعی که سر شب صحبت کردیم.
کارین(لبخند می زند):نه، ایو، فراموش نمی کنم ...
کارین دنبال مردها از پله ها پایین می رود.نمای نزدیک از یک کنده کاری قدیمی از خانم سیدونز به عنوان «الهه الهام و تراژدی »که درمیان دیگریادبودهای تئاتری به دیوار راه پله نصب شده است.
20.داخلی -تالار پذیرایی -انجمن سارا سیدونز-شب
ابرازاحساسات ادامه دارد.مارگو حالا به پشتی صندلی اش تکیه داده و ناخن هایش را می ساید.
صدای مارگو:ضیافت جشن تولد بیل وبازگشت اون به خونه ...شبی که خاطره ش درتاریخ می مونه.مثل شب آتش سوزی شیکاگو، یا قتل عام پروتستان ها درفرانسه.پیش از شروع مهمونی هم ، بوی فاجعه رو در فضا حس می کردم ...
21.داخلی -اتاق خواب مارگو -شب
همان شب سکانس قبلی.منتها پیش ازاین که مهمانی شروع شود.مارگو لباس هایش را پوشیده و فقط جواهراتش مانده است.او جلوی آینه میز آرایشش ایستاده و جواهراتش را به خود می آویزد و از یک لیوان بزرگ جرعه جرعه می نوشد.
صدای مارگو:می دونستم ، حتی وقتی لباس پوشیدن رو برای این مهمونی مسخره تموم کردم ، اینو احساس می کردم ...
بردی وارد می شود.
بردی:حاضری ؟
مارگو:زیپ پشتم بازه.(بردی به کمک او می رود )کمک اضافی ای که خواسته بودیم رسیده ؟
بردی:یه عده شخصیت های شل و ول هستن که لباس پیشخدمت ها و آبدارچی ها رو به تن دارن.به کی تلفن کردی ؟ کارگزاربازیگری ویلیام موریس ؟
مارگو:با مزه نبود.می دونی که بازیگر خیلی ارزون تر تموم می شه.غذاچی ؟
بردی :برای پیش غذاها زنگ زده بودن ...(زیپ لباس مارگو را می کشد )بفرما !
مارگو(می خندد):اون کمدین فرانسوی که صدای حیوون ها رو در میاره خیلی چیزها یادت داده ها .
بردی:چیزی نبود که اون ندونه.(او شروع می کند به مرتب کردن اتاق )متصدی مشروبات پیغام داده که آیا خانم چنینگ اطلاع دارن که ما اشتباهی جین خونگی سفارش دادیم؟
مارگو:تنها چیزی که من اشتباهی سفارش دادم مهمون ها هستن.(بردی قاه قاه می خندد )اونها هم خونگی هستن و تا وقتی که نوشیدنی معده شون رو بسوزونه ، اهمیت نمی دن چیه ...بیل کجاست ؟ دیر کرده.
بردی:دیربرای چی ؟
مارگو:حرف های احمقانه نزن.برای مهمونی دیگه.
بردی:من حرف های احمقانه نمی زنم.بیل هم بیست دقیقه ست که اینجاست .
مارگو:خب ، طبیعیه که فکر کنم عجیبه سری به بالا نزده ...
نگاه او به نگاه بردی می افتد.بردی بر می گردد و از اتاق بیرون می رود.
22.داخلی -راه پله طبقه سوم -شب
مارگو چون به راه پله می رسد ، تعمدا دوباره خود را نشان می دهد.صدای بیل و ایو که با هم می خندند ازاتاق نشیمن به گوش می رسد.مارگو سلانه سلانه به طرف اتاق نشیمن می رود.
ایو را می بینیم که نشسته ، با تحسین به بیل نگاه می کند.بیل حرف می زند و می خندد ...
بیل:بعد فیلمبردار گفت:«اصلا خودت رو ناراحت نکن ، دومیل هم اگه از سراشتباه نگاه می کرد چیزی نمی دید »(ایو نخودی می خندد )و این اولین و آخرین بار بود.
ایو متوجه آمدن مارگو می شود.بلند می شود.بیل بر می گردد.
صفحه86@
23.داخلی -اتاق نشیمن مارگو-شب
مارگو درحالی که نزدیک می شود خیلی بی تفاوت می گوید:
مارگو:نمی خوام خرابش کنم.یا شاید این قصه به درد بزرگ ها نمی خوره ؟
بیل:تو این قصه رو شنیدی.ماجرای عوضی توی چشمی دوربین نگاه کردنم رو دارم تعریف می کنم .
مارگو(به ایو ):یادم بنداز براتون تعریف کنم کی اشتباهی توی قلب یک کنگر فرنگی نگاه کردم .
ایو:خوشحال می شم بشنوم.
مارگو:شبی برفی کنارآتیش ...در ضمن ، تا یادم نرفته ، وضعیت پیش غذا رو چک کن !ظاهرا پیش غذای شور فراموش شده ، لعاب خشک نبوده یا همچین چیزی ...
ایو:چشم.
ایو می رود.سکوتی کوتاه.مارگو به جعبه های سیگارنگاه می کند.بیل با کنجکاوی مراقب اوست و به سمت بخاری دیواری می رود.
بیل:انگار قراره بهم خیلی خوش بگذره ...
مارگو:فکر کردم دیرکردی.
بیل:چرا باید دیرکنم، مگه این مهمونی به افتخار من نیست ؟
مارگو:من اصلاخبرنداشتم تو اومدی.
بیل:داشتم می اومدم طبقه بالا که به ایو برخوردم.گفت تو داری لباس می پوشی.
مارگو:قبلالباس پوشیدنم مانع بالا اومدنت نمی شد.
بیل:خب ، راستش شروع کردیم به حرف زدن.ایو همه ش راجع به هالیوود سوال می کرد، خیلی علاقه مند بود همه چیز رو بدونه ...
مارگو:اون دختریه که به خیلی چیزها علاقه داره.
بیل:چیزی که این روزها کیفیت نادریه.
مارگو:و اون دختریه با کلی کیفیت های نادر.
بیل:بله.ظاهرا همین طوره.
مارگو(آتش هر دم تندترمی شود):پس تو هم متوجه شدی!کلی کیفیت های نادر.وفاداری ، کارآیی ، دلبستگی به کار، شور، محبت ...و خیلی هم جوونه.خیلی جوون و خیلی زیبا ...
بیل متوجه موضوع می شود.با ناباوری.
بیل :باورم نمی شه این موضوع رو پیش می کشی ، انگاراز یک نمایشنامه قدیمی کلاید فیچ بیرونش کشیده باشی ...
مارگو:سن من به کلاید فیچ قد نمی ده ، هرچند تو ممکنه قبول نداشته باشی!
بیل (می خندد):من همیشه این افسانه رو که تو شب سوء قصد به جان آبراهام لینکلن در«عموزاده آمریکایی ما »بازی داشتی انکارکردم ...
مارگو:فکرنمی کنم بامزه باشه!
بیل:البته که بامزه ست.خنده دار.می دونی راجع به این، این دل مشغولی سن و سال تو، چی فکر می کنم و حالا این جنجال مسخره و این حسادت فقط برای این که من ده دقیقه با یک دختر بچه شیفته تئاتر صحبت کردم ...
مارگو:بیست دقیقه!
بیل:سی دقیقه!چهل دقیقه!که چی ؟
مارگو:دختربچه شیفته تئاتر...ایو یک زن جوونه ، با خصوصیات منحصر به فرد.کاری می کنم که بفهمی از این خانم جوون و کیفیات منحصربه فردش حالم به هم می خوره!منو طوری مطالعه می کنه انگارمتن نمایشنامه یا دستورالعمل ونسخه باشم!چطورراه می رم، چطورحرف می زنم ، چطورفکرمی کنم ، چطورمی خورم ، چطور می خوابم!
بیل:چطورمی تونی از دختربچه ای که هرکاری می کنه بیشتر شبیه بازیگر ایده آلش باشه برنجی!
مارگو:بسه دیگه !هی نگو دختربچه!موضوع از این قراره که توی زندگی من چیزهایی هم هست که مایلم حق و حقوق انحصاریشون به من تعلق داشته باشه!
بیل:مثل چی؟
مارگو:مثل ...تو!
بیل:داری علامت می دی که بغلت کنم و قربون صدقه ت ...اما من این کار رو نمی کنم.حسابی از دستت عصبانی ام .
مارگو:احساس گناه می کنی!
بیل:نه،عصبانی ام!عزیزم .خصوصیاتی هستن که تو به اونا مشهوری ؛ چه روی صحنه ، چه بیرون صحنه.من به خاطر بعضی از همین خصوصیات وعلی رغم بعضی دیگه ،عاشق توام.من نذاشتم این خصوصیات دیگه زیادی برام اهمیت پیدا کنن.اونها بخشی از تجهیزات تو هستن برای این که بتونی توی چیزی که به شیوه خنده داری از اون به نام «محیط ما »نام می برن خودت رو حفظ کنی.تو باید دندون هایت رو تیز نگه داری.خیلی خب.اما تو نمی تونی با جویدن اعصاب من ، یا ایو، اونها رو تیز کنی ...
مارگو:درباره دندون های اون چی می گی ؟ درباره نیش هاش ؟
بیل:اون هنوز نیش درنیاورده و تو اینو خوب می دونی!پس هر وقت با استاندرادهای کثیف این جامعه خود بزرگ بین درباره یک دختر بچه ایده آلیست با چشم های رویایی شروع به قضاوت می کنی ، دیگه نمی تونم تحملت کنم.ایو هرینگتون هرگز به زبان ، نگاه ، فکریا اشاره چیزی به من نگفته جزاین که تو رو می پرسته و ازاین که ما عاشق همدیگه ایم خرسنده!و اگه تو جور دیگه ای فکر می کنی، این دیگه اسمش حسادت نیست ، یک احساس ناامنیه پارانوییکه که بایید به خاطرش شرم کنی!
مارگو:کات!چاپش کن!درحلقه بعدی چه اتفاقی می افته ؟ منو درحالی که فریاد می زنم کشان کشان به سمت گودال مارمی برن ؟
صدای ایو (آرام ):خانم چنینگ؟
بیل و مارگو به طرف صدا نگاه می کنند.ایو دراتاق است و آنها به هیچ وجه نمی توانند بدانند ازکی آنجا بوده.
ایو:پیش غذای شوری رو که سفارش داده بودین آوردن.کار دیگه ای هست من بکنم ؟
مارگو:متشکرم ، ایو.یک لیوان مارتینی به من بده ، بدون یخ .
بیل:من برات میارم .(به طرف ایو می رود )تو چی می خوری ؟
ایو ، ناخواسته ، به مارگو نگاه می کند.
مارگو:شیربابستنی میوه ؟
ایو لبخند می زند و به سوی بیل برمی گردد.
ایو:مارتینی.لطفا بدون یخ ...
بیل درجواب لبخند می زند و به طرف آبدارخانه می رود.وقتی بیل از جلوی پله ها می گذرد ، کارین ، للوید و ماکس از خیابان وارد می شوند.سلام و احوالپرسی معمولی .بیل به راهش ادامه می دهد.ایو و مارگو نزدیک می شوند و خوشامد می گویند ...
ایو(به کارین):لطفا پالتوتون.
کارین:زحمت نکش ، خودم می تونم اونو به طبقه بالا ببرم ...
ایو:خواهش می کنم ...
کارین «متشکرم ، ایو »ی می گوید و رضایت می دهد.ایو با پالتو به طبقه بالا می رود.
للوید با تحسین به او می نگرد.
للوید :ازاین دختره خوشم میاد.یک جورنجابت و زیبایی خاموش داره ...
مارگو:...و خیلی خصوصیات خاموش دیگه.
آنها به طرف اتاق نشیمن می روند.
کارین:مارگو، تا امروز کاری نکردی که به اندازه استخدام ایو منو خوشحال کرده باشه ...
مارگو:خیلی خوشحالم که تو خوشحالی.
ماکس:ببین ، این خونه ش اصلا شباهتی به یک خونه دائمی نداشت ، بچه کارخودش رو کرده.مارگو ، وقتی اون کارش رو شروع کرد خونه ت بیشترمثل یک انباری بود که خرت و پرت همه جاش ریخته ...
للوید:تو داری خونه مارگو رو با یک فروشگاه ارزون اشتباه می گیری ...
مارگو:بگو«برگدورف گودمن »...می خوای بگی حالا هرچی توی قفسه مخصوص خودش جا گرفته ماکس ، ها ؟ و با روبان خوشگلی تزیین شده.و اگه من همین
لحظه بیفتم و بمیرم ، کسی گیج نمی شه.تو چی ، ماکس ؟
ماکس:من چی؟
آنها نزدیک بخاری می ایستند.
مارگو:فرض کنیم همین حالا افتادی و مردی.اوضاع انباری تو چطوره ؟
ماکس:نه ، من نمی افتم بمیرم.دست کم با این ضربه ها نمی افتم.
کارین:مکالمه ازاین بی مزه ترنمی شد ...
بیل دو لیوان مارتینی می آورد و یکی از آنها را به مارگو می دهد.
مارگو:متشکرم.
بیل:خواهش می کنم ، قابلی نداره ...
مارگو:دختربچه ، منظورم کوچولوئه ست ، همین الان میاد پایین.مگه این که بخوای نوشابه ش رو براش ببری بالا ...
بیل(لبخند می زند ):نه ، می تونم یک لیوان دیگه بیارم.کارین ، شانس توست ...
بیل نوشیدنی ایو را به کارین می دهد.ماکس جمع را ترک کرده است.مهمانان دیگردارند می آیند.مارگو نوشیدنی را سر می کشد و لیوان خالی را به بیل می دهد.بیل آن را می گذارد روی سینی پیشخدمتی که می گذرد.در همین حال مارگو یک لیوان دیگر برمی دارد.
للوید(به بیل ):راجع به چی داره صحبت می کنه ؟
بیل:مکبث.
کارین(به مارگو):ما تو رو می شناسیم.قبلا هم تو رو تو این حال و هوا دیدیم.آخرشه ، یا تازه داره شروع می شه ؟
مارگو همه را خوب نگاه می کند.
مارگو:کمربندهای پرواز رو محکم ببندین.شب پرحادثه ای در پیش داریم.
لیوانش را سرمی کشد و باز لیوان خالی را به بیل می دهد و از آنها دور می شود.از کنار دو زن که کنار پیانو با هم اختلاط می کنند می گذرد.زن ها تا او را می بینند:
زن اول:مارگو، عزیزم !
زن دوم :عزیزم!
مارگو(درحالی که ازکنارشان می گذرد ):عزیزان من ...
مارگو درست موقعی پای پله ها می رسد که ادیسون و خانم کسول پیدایشان می شود.
مارگو از روی سینی پیشخدمتی که می گذرد، لیوانی ببرمی دارد.
مارگو(به ادیسون):من دقیقا یادم میاد اسم تو رو از لیست مهمون ها خط زدم.تو اینجا چی کارمی کنی ؟
ادیسون:مارگوی عزیز.تو درنقش پیتر پن فوق العاده بودی ، به همین زودی ها باید این نقش رو دوباره بازی کنی.خانم کسول رو یادت میاد؟
مارگو:نه، یادم نیست.ازآشناییتون خوشوقتم.
خانم کسول:ما هرگزهمدیگه رو ملاقات نکردیم.برای اینه که یادتون نمیاد.
ادیسون:خانم کسول بازیگر هستن.فارغ التحصیل مدرسه هنرهای دراماتیک کوپاکابانا .
(توجه او به سمت ایو که از پله ها پایین می آید جلب می شود )آه ...ایو .
ایو(با حالت دفع ):شب بخیر، آقای دو ویت.
مارگو:نمی دونستم همدیگه رو می شناسین .
ادیسون:درحقیقت ، این اولین باریه که رسما به هم معرفی می شیم.تا حالا فقط گذری با هم آشنا شده بودیم ...
خانم کسول:ما هم همین طوری با هم آشنا شدیم.گذری.
مارگو(لبخند می زند):ایو، ایشون از دوست های قدیمی مادرآقای دو ویت هستن ، خانم کسول ، خانم هرینگتون ...(دخترها به هم سلام می کنند )ادیسون ، من مدت ها منتظر آشنایی تو با ایو بودم .
ادیسون (زیرلب):و شاید چون خیلی خجالتی هستی تا حالا اینو نگفته بودی ...
مارگو:حتما راجع به علاقه سرشاراون به تئاترشنیدی .
ادیسون:این وجه اشتراک ماست .
مارگو:پس شما دونفر باید مفصل با هم صحبت کنین.
ایو:می ترسم به اونجا نرسه و آقای دو ویت حوصله شون از دستم سر بره.
خانم کسول:نه ، عزیزم.تو حوصله شو سرنمی بری.اصلا بهت نوبت نمی ده حرف بزنی.
ادیسون(سرد):کلودیای عزیز، نزدیک تربیا.(خانم کسول به او نزدیک می شود.ادیسون ماکس را نشان می دهد )اون ماکس فابیانه.تهیه کننده ست.برو خودت رو بهش نشون بده.
خانم کسول (آه می کشد):چرا اونها همه شکل خرگوش های بد اقبال هستن ؟
ادیسون:چون چیزی جزاین نیستن!برو خوشحالش کن!
خانم کسول پالتویش را روی نرده می اندازد و به طرف ماکس می رود.ادیسون بازوی ایو را به بازوی خود می اندازد.
ادیسون(به مارگو):خیالت راحت باشه !اون جاش کاملاامنه !
مارگو:خدارو شکر.
درحالی که ادیسون ایو را باخود می برد، ایو لبخند تردید آمیزی به مارگو می زند.مارگو لیوانش را سرمی کشد ...
24.داخلی-اتاق نشیمن مارگو-شب
زمانی گذشته است و مقدار زیادی مارتینی نوشیده شده.بیشترمهمان ها رفته اند.مهمانی وارد مرحله رکورد شده است.هر کس جای ثابتی برای خود پیدا کرده و درآنجا مستقر شده است.
بردی با یک فنجان قهوه می گذرد.دوربین او را دنبال می کند تا می رسد به پیانو، جایی که مارگو روی کاناپه ای کنار پیانیست نشسته است .پیانیست دارداواخرآهنگ «رویای عشق »را می زند و مارگو خماربه لیوان مارتینی اش خیره شده است.بردی با قهوه کناراو می ایستد.مارگو به بالا نگاه می کند.بردی فنجان قهوه را به طرف او درازمی کند.مارگو پر پیاز را از داخل مارتینی درمی آورد ، آن را داخل قهوه می اندازد و با دست به بردی اشاره می کند برود.بردی می رود.«رویای عشق »به پایان می رسد.پیانیست می خواهد چیز دیگری بزند.مارگو جلویش را می گیرد.
مارگو(آرام ):«رویای عشق »
پیانیست:همین الان زدم.
مارگو:دوباره بزن.
پیانیست:این بار چهارم بود.
مارگو:پس این یکی می شه بار پنجم.نکنه خیال می کنی اون قدر مستم که شمردن یادم رفته.
پیانیست:نه.گمانم دیوانه وار«رویای عشق »رو دوست داری .
مارگو:«رویای عشق »
پیانیست:نگاه کنین خانم چنینگ ...فکر کنم دیگه کسالت آورباشه.اگه ناراحت نمی شین ، می خوام بگم همه دارن یک جور...
مارگو:هوروویتزعزیز.اولا ،من دارم حقوق مقرر اتحادیه تون رو بهت می دم.ثانیا، این پیانوی منه.ثالثا ،اگه کسی حوصله اش سررفته، می تونه بذاره بره خونه ش.«رویایی
عشق ».
پیانیست با دلخوری شروع به نواختن «رویای عشق »می کند.مارگو جرعه ای از مارتینی اش را می نوشد و باز دوباره به آن خیره می شود.بیل پاورچین نزدیک می شود.
بیل(زمزمه می کند):بیشترمهمون ها می خوان بدونن کی می تونن جسد رو ببینن.جایی برای به خاک سپردن درنظرگرفته شده ؟
مارگو (جدی و عبوس ):جسد هنوزبرای به خاکسپاری آماده نیست ؛ هنوز مومیایی نشده .درضمن ، تو همین حالا داری تماشاش می کنی.بقایای مارگو جنینگ.نشسته.آخرین وصیت من اینه که نشسته دفنم کنین .
بیل(سعی می کند با شوخی روحیه مارگو را عوض کند ):اگه کمی تعظیم کنی طبیعی ترنمی شه ؟
مارگو:تو هیچی راجع به احساسات نمی دونی.نه احساسات طبیعی و نه احساسات غیرطبیعی.
بیل:حالا که این طوره ، بدون احساسات ، مهمون های تو می خوان بدونن نمی شه موسیقی ، چطور بگم ، یک خورده به سمت شاد میل کنه ؟
مارگو:اگه مهمون های من از اینجا خوششون نمیاد ، می تونن با همراهی تو ، به مهد کودک برن ؛ جایی که حتما احساس راحتی بیشتری می کنن.
بیل دیگردارد از کوره در می رود که ماکس شتاب زده سر می رسد .
ماکس:مارگو.توی خونه بی کربنات سودا داری ؟
مارگو(با احساس شفقت ):بیچاره ماکس .دلت رو سوزونده ؟(ماکس سر تکان می دهد )
خانم کسول.نمی دونم اون چرا دل ادیسون رو نمی سوزونه .
بیل:برای این که ادیسون دل نداره.
مارگو:همه دل دارن.جزالبته بعضی ها.(مشروبش را تمام می کند و بلند می شود )البته که بی کربنات دارم .توی آبدارخونه یک قوطی هست.ما اسم تو رو روش می نویسیم .ماکس فابیان .اسم مناسبیه.همیشه.تنها برای تو.
ماکس (متأثرشده ):بذارباقی دنیا برای پول خودشون رو بکشن.دوستیه که مهمه.و من خوشحالم که دوست هایی به این خوبی دارم .
مارگو:دوستت دارم ماکس.جدی می گم.دوستت دارم.به آبدارخونه بیا.
مارگو راه می افتد.ماکس می ایستد تا بیل را توجیه کند.
ماکس:اون منو مثل پدرش دوست داره.درضمن پاتیل پاتیله .
دنبال مارگو راه می افتد.دوربین با بیل پن می کند و مارگو را می بینیم که وارد آبدارخانه می شود و ماکس به دنبال او.بیل به ادیسون و خانم کسول روی پله ها می رسد.
25.داخلی -آبدارخانه -شب
آبدارخانه نسبتا بزرگی است.در پس زمینه تصویر، خدمتکارها به بسته بندی ظرف ها ، لیوان ها و غیره مشغول اند.مارگو به طرف کمدی می رود و بی کربنات را درآنجا پیدا می کند.
مارگو:بفرما، ماکس عزیز.یک آروغ درست و حسابی و از شر این خانم کسول خلاص می شی ...
ماکس:موقعیت من طوری نیست که بتونم با یک آروغ خودم رو خلاص کنم ، من قولی دادم ...
مارگو:به خانم کسول ؟(ماکس سرتکان می دهد )قول چی ؟
ماکس:قول مصاحبه برای نقشی که داریم بازیگرش رو عوض می کنیم.اسمش چیه ، خواهرت ...
آب به بی کربنات اضافه می کند.
مارگو:خب ، اگه بلد باشه بازی کنه.بد نیست.بهش میاد مزرعه به آتیش بکشه ...
ماکس (درحالی که دارد مایع درون لیوان را هم می زند ):همین الان احساس می کنم یک مزرعه داره تو دلم می سوزه .
مارگو:مصاحبه کی هست ؟
ماکس:دو هفته دیگه.
مارگو:بهت می گم چی کارکنی.بذارمن مقابلش بخونم.
ماکس:این کار رو می کنی؟
مارگو:من هرکاری که تو رو ازاین موقعیت نجات بده می کنم .
ماکس:به این می گن همکاری عالی!خیلی ازت ممنونم .
مارگو:قابلی نداره.و اگه مایل باشی تو هم می تونی لطف بزرگی درحق من بکنی ...
ماکس:تو لب ترکن!
مارگو:توی دفترت کاری به ایو هرینگتون بده !
ماکس آروغ می زند.
مارگو:سریع.خب ؟
ماکی:مارگو، من فکرش رو هم نمی کنم این دختره رو از تو بگیرم ...
مارگو:ماکس، تو خودت گفتی انباریم دیگه مرتب و منظمه ، جنس ها درست چیده شدن.پس اون دیگه کاری نداره بکنه.من جلوی دست و پاش رو می گیرم ...ازطرف دیگه تو به اون احتیاج داری ، ماکس.
ماکس:چه کاری از دست اون برمیاد؟
مارگو:اون برای تو کمک بزرگی می تونه باشه ؛ نمایشنامه بخونه ، با آدم هایی که می خوان با تو ملاقات کنن مصاحبه بکنه و تو رو از شراونهایی که نیازی نیست ببینیشون خلاص کنه ...حسابی خیالت راحت می شه.
ماکس:خب ...
مارگو:به سلامتیت فکر کن ، ماکس ، این جوری وقت آزاد پیدا می کنی توی هوای تازه میدون های مسابقه اسب سواری برای خودت بگردی ...
ماکس:مطمئن نیستم این کارعاقلانه ای باشه ...
مارگو:به تو قول می دم هست .
ماکس:قول می دی ؟
مارگو(با خوشحالی ):قول می دم ماکس .
للوید وارد می شود.دنبال مارگو می گردد.
للوید:اینجایین؟ هردوتون ؟ ماکس ، کارین اعلام کرده وقت رفتنه .
مارگو:کارین کجاست ؟
للوید:بالا، تو اتاق.
ماکس:منو می بخشین.(به مارگو)پس من به خانم کسول می گم ...
بیرون می رود.مکث.
مارگو:کی مونده ؟
للوید:خیلی ها.تازه یک مهمون جدید هم داری.ستاره ای از هالیوود .
مارگو:همین رو کم داشتیم!دفتر چه امضاهام هم تو خشکشوییه .
باردیگرمکث.
مارگو:وقتی این جوری ام ازم خوشت نمیاد، نه ؟
للوید:نه، دقیقا.گاهی دلم می خواد می تونستم تو رو بهتردرک کنم.
مارگو:اگه موفق شدی ، منو هم خبرکن!
للوید:باشه،خبرت می کنم.
مکثی دیگر.
مارگو:تازه وارد برای چی اومده؟
للوید:منظورت برای کدوم نمایشه؟ خب ، گمانم ...
مارگو:«کورا».اون ، اون یک دختر بیست ساله ست ؟
للوید:شکل بیست ساله ها ست.مهم نیست.
مارگو:فکرنمی کنی دیگه وقتشه که مهم بشه ؟
للوید:منظورت چیه ؟
مارگو:طفره نرو.
للوید:مارگو.تو سن نداری .
مارگو:خانم چنینگ سن و سال نمی شناسه.داری مثل کارگزارهای بازیگرها حرف می زنی .
للوید:من می دونم چی بگم.بالاخره اونا نمایشنامه های من هستن ...
مارگو:داری مثل نویسنده ها حرف می زنی .(ناگهان)للوید ، من شکل بیست ساله ها
نیستم.شکل سی ساله ها هم نیستم.سه ماه پیش چهل سالم تموم شد.چهل .چهار.صفر.(لبخند می زند)از زبونم در رفت.قصد نداشتم به این آسونی ها اعتراف کنم.الان احساس می کنم انگار همه لباس هام رو کندم ...
للوید:هفته ها و هفته ها ، توی چشم صدها و صدها تماشاگر، تو همون قدر جوونی که دوست داری باشی ...
مارگو:...منظورت همون قدر جوونه که اونها می خوان.اما من کوچیک ترین اهمیتی نمی دم که هزاران تماشاگرفکرکنن من شش سالمه یا ششصد سالم.
للوید:فقط یک نفربرات مهمه.این طورنیست ؟(مارگو جواب نمی دهد )تو می دونی همه این حرف ها برای چیه،درسته؟ اینها هیچ ربطی به این نداره که چرا تو نباید «کورا »رو بازی کنی ،همه چیز به این مربوط می شه که تو باز با بیل دعوات شده.
مکث.مارگو در قوطی بی کربنات را می بندد.
مارگو:بیل سی و دو سالشه.سی و دو ساله هم نشون دمی ده .پنج سال پیش هم سی و دو ساله نشون می داد، تا بیست سال دیگه هم سی و دو ساله نشون می ده.از مردها متنفرم .(جعبه را پایین می گذارد )نگران نباش للوید.من توی نمایشنامه تو بازی می کنم.لباس بچگونه می پوشم و درحالی که حلقه ای دور کمرم می چرخونم وارد صحنه می شم ...بیا بریم به مهمونا شب بخیربگیم.
آنها به سالن غذاخوری می روند .چون درگردان سالن را بازمی کنند ، دوربین درآستانه درمی ماند.مارگو و للوید به طرف پله ها می روند .در پس زمینه تصویر، ایو با گروه حرف می زند .یعنی تا رسیدن مارگو و بیل به آنها ، حرف می زند.
ایو(درپس زمینه ):تصورش رو بکنین ...می دونین که هرشب ، صدها نفر، صدها نفر متفاوت از شب قبل ، عاشقانه شما رو دوست دارن ...اونها لبخند می زنن ، چشم هاشون برق می زنه.شما به اونها لذت بخشیدین و اونها شما رو می خوان ، شما به اونها تعلق دارین.همین به تنهایی به تموم دنیا می ارزه ...
مثل قبل او متوجه حضور مارگو و للوید می شود و دستپاچه ازجا بلند می شود ...
مارگو:بلند نشو.و این بازی رو که انگار من ملکه مادرم تموم کن.
همین طور که مارگو حرف می زند ، یا پیش از شروع حرف های او ، تصویر محو می شود.
تصویرسیاه می شود.
تصویرروشن می شود.
26.خارجی -خیابان تئاترنیویورک-روز
مارگو جلوی تئاترازتاکسی پیاده و وارد تئاترمی شود.جمعه بعد از ظهر است و اجرایی نیست.
صدای مارگو:یک آدم عاقلی یک وقتی گفته «این نیزبگذرد ».دو هفته بعد ، روز مصاحبه ، روابط من و بیل عالی بود.روابط من به همه دنیا عالی بود.
27.داخلی-راهرو سالن انتظارتئاترکوران-روز
مارگوازخیابان وارد لابی می شود.چند نفری بلیت می خرند.مارگو از آنجا به سالن انتظارخالی می رود.ادیسون روی یکی از نیمکت ها لم داده است.
مارگو:چرا این قدردور، ادیسون.فکر می کردم کنار تحت الحمایه ت باشی و ازش حمایت معنوی بکنی ...
ادیسون:خانم کسول الان جاییه که من هیچ حمایتی ازش نمی تونم بکنم ، نه معنوی و نه غیر معنوی .
مارگو:رفته توالت ؟ ها؟ اتاق استراحت ؟
ادیسون:دل درد شدید داشت.
مارگو:پیش ازمصاحبه ، نشونه شانسه.وقتی مصاحبه شروع بشه حالش خوب می شه.
به طرف سالن نمایش می رود.
ادیسون:خانم کسول خیلی دیرحالش خوب شد.مصاحبه هم تموم شده.
مارگو(می ایستد):تموم شده ؟ امکان نداره.من اومدم مقابلش روخونی کنم.به ماکس قول دادم.
ادیسون:مصاحبه ساعت دو ونیم بود.الان تقریبا ساعت چهاره.
مارگو(یواش):جدا؟ منبعد باید ساعت ببندم ، می دونی ، ساعت نمی بندم ...کی مقابل خانم کسول روخونی کرد ؟بیل؟(ادیسون به نشانه نفی سرتکان می دهد )للوید ؟(ادیسون بازسرتکان می دهد )خب، ماکس هم که نمی تونه باشه.پس کی ؟
ادیسون:طبیعتا ذخیره شما.
مارگو:اصلا طبیعی نیست که به زنی در مراحل پیشرفته حاملگی اجازه بدن ...
ادیسون:من دارم راجع به ذخیره جدید و غیرحامله شما صحبت می کنم.ایو هرینگتون ...
مارگو:ایو!ایو ذخیره من ...
ادیسون(با کنجکاوی ):شما نمی دونستین ؟
مارگو(تند):البته که می دونستم.
ادیسون:ها، یادتون رفته بود .
یک لحظه سکوت.
مارگو:چطور بود...خانم کسول چطوربود ؟
ادیسون:راستش رو بگم ؟ اصلا یادم نیست .
مارگو:یادتون رفته.
ادیسون:کاملا.البته شک دارم کس دیگه ای هم بود یادش می موند خانم کسول روخونی کرد یا جارو سواری .
مارگو:این قدر بد بود ؟
ادیسون در حالی که حرف می زند ، هیجان زده از جا بلند می شود.
ادیسون:مارگو، همین طور که می دونی ، من توی تئاتر همون طورزندگی کردم که یک عابد توی دیرش زندگی می کنه.من دنیای دیگه ای ندارم ، زندگی دیگه ای ندارم و هراز گاهی ، بعد از انتظاری طولانی ، لحظه کشف و شهودی رو تجربه می کنم که هرمومن واقعی برای تجربه ش لحظه شماری می کنه.تو یکی از این لحظات بودی.جین ایگلس یکی دیگه بود...پائولا وسلی ...هیز، سه چهار نفر دیگه هم هستن.ایو هرینگتون یکی از اونها خواهد بود ...
مارگو(سرد):می خوای بگی خوب روخونی کرد.
ادیسون:روخونی نبود، بازی تمام عیاربود.درخشان ، زنده ، چیزی ازجنس موسیقی و آتش ...
مارگو:چه خوب.
ادیسون:به همین زودی ها اون به مرتبه ای می رسه که تو رسیدی.
مارگو:موجی از موسیقی و آتش.من اینم.یک کازوی کهنه و چند ضربه.به من بگو، بیل هم به اندازه تو به هیجان اومده بود ، یا اون قدرتوی خلسه کشف و شهود ازخود بی خود شده بودی که به این چیزها توجه نداشتی ؟
ادیسون:بیل چیزی نگفت ، اما للوید از خود بی خود شده بود.گفت طوری به نمایشنامه گوش داده ، انگارکس دیگه ای اونو نوشته و کار خودش به نظرش بسیارنو، بسیاربا طراوت و بسییار پرمعنا می اومده ...
مارگو:خوش به حال للوید.و خوش به حال ایو.خوش به حال همه.
ادیسون خوب می داند چه کار دارد می کند.او فرا رسیدن طوفان را احساس می کند و به آن دامن می زند ...
ادیسون:ایو فوق العاده فروتن بود.اصرارمی کرد که اعتبار هیچ چیز رو نباید به پای اون نوشت ، که احساسات للوید تنها به این دلیل بوده که اون خودش این متن رو نوشته.
مارگو:که معنیش اینه که من تا حالا متن رو اون طورکه نوشته شده نمی خوندم .
ادیسون:تا اونجا که یادم میاد نامی ازتو یا بازیت به میون نیومد.
خانم کسول ، مردد ، درپس زمینه پیدایش می شود.
ادیسون:بهتری ، عزیزم؟
خانم کسول:انگاربا شنا از کانال مانش گذشته باشم.خب ، حالا چی کار باید کرد ؟
ادیسون:به نظرمن ، حرکت بعدی تو ، خیز برداشتن به سمت تلویزیونه.
مارگو، ناگهان به طرف سالن نمایش راه می افتد.ادیسون لبخند می زند.بعد دست خانم کسول را می گیرد.
خانم کسول:به من بگو.برای تلویزیون هم باید مصاحبه کرد؟
ادیسون:تلویزیون ازاول تا آخرمصاحبه ست.
او را به سمت خیابان می برد.
منبع: فیلم نگار شماره 22