بهلول می خندد!!(2)

روزی او را به گناهی مؤاخذه کردند و پیش پادشاه بردند،بعد از اثبات گناه گفت بینی او را سوراخ کنید . گفت ای پادشاه ،والله که بینی من دو سوراخ دارد و بسوراخ سوم احتیاج نیست. پادشاه بخندید و او را بخشید .
يکشنبه، 13 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهلول می خندد!!(2)
بهلول می خندد!!(2)
 

نویسنده: منصور خانلو



 
روزی او را به گناهی مؤاخذه کردند و پیش پادشاه
بردند،بعد از اثبات گناه گفت بینی او را سوراخ کنید . گفت ای پادشاه ،والله که بینی من دو سوراخ دارد و بسوراخ سوم احتیاج نیست. پادشاه بخندید و او را بخشید .
روزی باتفاق جمعی از دهقانان پیش مأمون الرشید رفتند و از عامل ظالم شکایت کردند و دادخواهی نمودند . مأمون گفت در میان عمال من براستی و عدالت او کسی نیست،از فرق تا قدم هر عضو او پر است از عدل و انصاف بهلول گفت : ای خلیفه،چون حال چنین است، هر عضوی از اعضای او را به ولایتی فرست تا همه ی قلمرو ترا عل فرا گیرد و مردم به رفاه باشند . مأمون بخندید و آن عامل را معزول ساخت .
توانگری او را گفت صد دینار زر دارم و می خواهم بتو بدهم،مصلحت چون می بینی ؟ گفت اگر بدهی ترا بهتر و اگر ندهی ،مرا بهتر، یعنی اگر بدهی منتی بر من داری و اگرندهی، از بار منت تو خلاص باشم .
جاهلی از روی غرض او را گفت چرا از دهان تو بوی بد می آید ؟ گفت از بس که معایب تو را در سینه نگاه داشته ایم،در نفسم سرایت کرده است !
از او پرسیدند که سر در کدام روز تراشیم و ناخن در کدام روز گیریم ؟ گفت در روز دراز شنبه ،یعنی هر روز که موی و ناخن دراز شده باشد ،باید چید.
پرسیدند که چون در صحرائی بر چشمه ای رسیم و خواهیم که غسلی برآریم روی بکدام سمت کنیم؟گفت بسمت جامه های خود ، تا دزد نبرد !
روزی فضولی بر او عتراض کرد که چرا در جواب مسائل تعجیل می کنی ؟ گفت بر دست تو چند انگشت است ؟
گفت:پنج.گفت:در جواب من چرا تعجیل کردی و تأمل بجای نیاوردی ؟ گفت : برای آنکه حاحجت به تأمل
نبود .گفت من نیز در مسائل اینگنونه ام و محتاج به تأمل نیستم .
شخصی نزد او آمد و دعوی کرد که فلانی مرا گفته است که گه مخور. گفت غلط کرده است ،تو برو کار خود را باش !
روزی در راهی می رفت .شخصی از بامی بیفتاد و بر گردن او فرود آمد ،چنانکه مهره گردن او بشکست و چند روز بدان سبب در بستر افتاد . جمعی به عیادت او آمدند و گفتند حال دوست ما چون است ؟ گفت حال از این بدتر چه باشد که دیگری ازبام بیفتد گردن من بشکند !
وقتی در بیست و هفتم ماه رمضان ماه را دید که گداخته و باریک شده ، گفت:سپاس خدائی را که بگداخت جسم تو را،همچنانکه تهی ساختی شکم مرا !
روزی با خلیفه از یک طبق طعام می خورد .ناگاه نظر خلیفه بر لقمه ی او افتاد و موئی در آن دید . گفت آن را از لقمه ی خود دور کن . بهلول را بر سفره نهاد دست باز کشید و گفت کسی که چندان در لقمه ی مهمان نگرد که موئی را بیند ، از سفره ی او طعام نتوان خورد .
روزی خلیفه او را گفت که چرا شکر خدای بجای نمی آری که تا من بر شما حاکم شده ام ،طاعون از میان شما دفع شده است؟گفت خداوند عادل تر از آن است که در یک زمان دو بلا بر ما گمارد !
پیش پادشاهی گفتند که در این شهر مردی ظریف است که در صورت به شما شباهت دارد. بفرمود بهلول را حاضر کردند . پادشاه با او آغاز ظرافت کرد و گفت ،ای مرد ،من والده ی شما را می شناسم ،حسنی داشت دلالی می کرد و بخانه ها ملول می رفت.گفت : والده یمن خود هرگز از خانه بیرون نمی رفت ،اما پدرم که در باغهای ملوک که نزدیک حرمسرای ایشان بود باغبانی می کرد .
رنجوری را سرکه ی هفت ساله تجویز کردند، از بهلول بخواست.گفت من دارم اما نمی دهم. گفت چرا ؟ گفت اگر من سرکه را به کسی می دادم ، سال اول تمام می شد و به هفت سالگی نمی رسید .
روزی او را پیش خلیفه بردند . دید خلیفه بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده اند گفت : السلام علیک یا الله ! گفت : من الله نیستم . گفت : یا جبرئیل ! گفت : من جبرئیل نیستم.گفت،الله نیستی ، جبرئیل نیستی پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته ای ؟ تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین .
یکی از او پرسید قرقاول را چگونه کباب کنند ؟
گفت : اول تو بگیر !
روزی دوستی اسب او را به امانت خواست . گفت :اسب دارم اما سیاه است . گفت مگر اسب سیاه را نتوان سوار شد ؟گفت : چون نخواهم داد ،همینقدر بهانه بس است !
شخصی تیری به مرغی انداخت ،خطا کرد . بهلول گفت احسنت !تیرانداز برآشفت که بمن ریشخند می کنی ؟گفت ،نه می گویم احسنت اما به مرغ ؟
کفش او را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته بودند.گفت، سبحان الله ، من خود مسلمانم و کفشک ترساست !
کسی او را گفت که اگر ریگی از ریگهای حرم کعبه بدرون کفش کسی افتد ، بخدا همی نالد تا او را بجای خود برگرداند . گفت بنالد تا گلویش پاره شود . گفت
گفت ریگ را گلو نباشد . گفت پس از کجا نالد ؟!
زنی داشت بد خو زشت رو که سفر رفته بود . روزی در مجلسی نشسته بود ،کسی دوان دوان بیامد که مژدگانی ده، خاتون بخانه فرود آمد، گفت : کاش خانه به خاتون فرود می آمد !
روزی خلیفه او را گفت که من هضم طعام نمی توانم کرد ،تدبیر چه باشد ؟ گفت هضم شده بخور!
روزی به میدان مال فروشان رفت تا الاغ خود را بفروشد ،خریداری پرسید،بهای این الاغ چند است ؟ گفت: صد دینار: خریدار گفت : من پنجاه دینار می خرم . گفت : پس نصف دیگرش را به که بفروشم ؟!
یک روز چاقوئی نشانش دادند که این چیست ؟ گفت : این اره ای است که هنوز دندان در نیاورده است !
روزی پای پیاده بر جاده ای می گذشت. موکب خلیفه با جلال شکوه پدیدار شد خلیفه که او را می شناخت گفت : موجب حیرت ما است که تو را پیاده می بینم، پس الاغت کو ؟ گفت : همین امروز عمرش را داد به شما ...!
کسی می خواست نامه ای به دوستش بنویسد، لیکن در نشانی دوست تردید داشت ،برای مشورت نزد بهلول آمد که چگونه بدانم مکتوبم می رسد یا نه ؟ بهلول گفت محض اطمینان ، در آخر مکتوب اشاره کن که اگر نامه بدستت نرسید ،فی الفور اطلاع ده تا نامه ای دیگر فرستم !
روزی خواجه ای توانگر او را طلبید که مرا دل تنگ است و ملولم ،بیا و ما را بخندان . بهلول گفت آیا شما را هیچ آئینه ای در خانه نباشد ؟ خواجه گفت در خانه ی من آئینه فراوان است . گفت دیگر به من نیاز نباشد ، در
آنها به نگرید ،خندیدنی ها را خواهند گفت !
هر روز در زمانی معین ،ساعتی را با خود حرف می زد و نجوا می کرد ،پرسیدند ، سبب چیست که هر روز ساعتی را با خود گفتگو می داری ؟ گفت می خواهم در طول شبانه روز ،ساعتی نیز با آدمیان گفتگو داشته باشم !
شاعری تازه کار و مهمل گو در مجلسی گرم گرفته بود و شعر از چپ و راست می خواند و چون از نفس بازماند ،عرق ریزان بنشست . بهلول سر در گوش او برد و گفت : این حقیر را عفو فرمائید که شما را نشناخت ؟شاعر گفت :
من «ملک الشعرا »هستم . گفت : کی ملک الشعرا شدید ؟ گفت : هنوز نشده ام ، ولی خواهم شد ، به اعتبار آینده می گویم . بهلول گفت : بهتر است « به اعتبار آینده » بگوئید مرحوم الشعرا...!
روزی بر جاده ای می گذشت . پادشاه و وزیر اعظم سوار بر اسب در رسیدند . وزیر نهیب زد که ، آهای مردک ، این جاد های که موکب ملوکانه بر آن می گذرد به چه نام است ؟ گفت : جاده ی مالرو !
پادشاه بارعام داده بود ،یاران ،او را نیز با خود بدان جای بردند . چون نیمروز شد ،خوان بگستردند و غذاهای لذیذ بر سر سفره نهادند . همه مشغول تناول شدند ، غیر از او که حیرت زده چشم در پادشاه و تخت و جواهر نشان او دوخته بود و دست به طعام نمی برد. پادشاه متوجه شد و با غیظ گفت :تو را چه می شود مردک ؟ مگر آدم ندیده ای ؟ گفت : آدم زیاد دیده ام ، اما پادشاه ندیده ام ...؟
روزی به حمام رفت و رخت برکنده داخل خزینه شد ناگهان یادش آمد که دیناری پول همراه ندارد . از هیبت گرمابه ، چی دلش فرو ریخت،پس دست ها را بر آسمان بلند کرده گفت :بار خدایا : یا مرا دو دینار
وجه حمام برسان ، یا سقف را بر سر فرو ریز که مرا تاب ضربات گرمابه چی نباشد . دقیقه ای نگذشته بود که سقف و ستون حمام به لرزه درآمد .ابتدا او را باور نیامد .چون خشتی چند از گنبد حمام بر خزینه ی آب افتاد ، دانست که اینک سقف فرود می آید . بشتاب بیرون آمد و لخت و عریان از حمام بیرون زده ،پای در فرار نهاد . چون لختی بدوید ،بیرون ده چوپانی دید بر زمین نشسته ،دستها را بسوی آسمان بلند کرده می گوید : خداوند!،مرا صد دینار برسان ! چون این بشنید در غیظ شده ،پس گردنی محکمی حواله ی چوپان کرد و گفت : برخیز،احمق !من دو دینار خواستم، حمام صد دیناری فرو ریخت ،تو صد دینار می خواهی ،همین حال دنیا زیرو زبر می شود !
خلیفه احضارش کرد که مرا چندی است فکر خوب کار نمی کند ،تدبیر چیست ؟ گفت،بهتر است خلیفه طعام ملین تناول کنند ،یا شربت انجیر بخورند و اگر این هر دو مؤثر نیفتاد، مسهلی قوی میل نماید تا
فکرشان کماکان به کار خود ادامه دهد ..!
پرسیدند راز طول عمر در چیست گفت : در زبان آدمی.گفتند:چگونه است آن راز؟گفت: آنست که هر اندازه زبان آدمی کوتاه باشد، عمرش دراز می گردد و هرچه زبان دراز گردد ،از طول عمر آدمی کاسته می شود ...؟
روزی او را به ولایتی به مهمانی خوانده بودند . پس بر اسب چابکی بنشست و تاختن گرفت، چون برسید از اسب فرود آمد و با حیرت اطراف خود را بنگریست و گفت اگر می دانستم اینقدر زود خواهم رسید ،پیاده می آمدم !
او را گفتند آن چیست که شیرین تر از آن نباشد ؟ گفت : خواب.گفتند : آن چیست که هیچ تلخی به تلخی آن نباشد ؟ گفت : باز هم خواب . گفتند : چگونه ممکن است که یک چیز هم شیرین باشد و هم تلخ ؟
گفت : خواب ،شیرین ترین است زمانی که جسم و روح را بدان نیاز باشد و از روی استراحت ،و تلخ ترین است زمانی که هیچ نیازی بدان نیست و از روی غفلت و نادانی است .
خواجه ای توانگر و مغرور بقصد ظرافت خواست صحبتی با او بدارد . گفت : آیا هیچ شباهتی میان خود و من می بینی ؟ گفت : میان خود و تو تشابهی عجیب می بینم و آن اینکه هر دو چیزی تهی و چیزی پر در خود داریم . خواجه گفت : چیست آن تهی و پر ؟ گفت : آنچه تهی است ، جیب من و کله ی تو است ،در عوض ،آنچه پر است جیب تو و کله ی من ...!
پادشاهی او را بحضور طلبید که شنیده ام در تعبیر خواب استادی ،اینک خوابی را که دیده ام ، بازگو می کنم تا تعبیرش ما را مستحضر سازی . گفت : چیست خواب ملوکانه ؟ گفت: خواب دیدم که مبدل به جانور وحشتناکی شده ام و نعره زنان به اطراف خود
هجوم می برم و آنچه را از خرد و کلان می یابم به نیروی پنجه در هم می شکنم و می بلعم ...تعبیر چیست ؟ گفت : من تعبیر واقعیت ندانم ، من فقط خواب را تعبیر می کنم ...!
مردی یاوه سرا و جاهل غزلی سروده بود و در مجلس یاران به حساس تمام می خواند و اشک می ریخت و ناله می کرد ، پرسیدند اشک و ناله را دیگر سبب چیست ؟ گفت : دوستان ، من آدم دل نازکی هستم ، شعر بی گریه نتوانم خواند !بهلول ناگهان بصدای بلند گریه آغازید، پرسیدند به نازک دلی او می گریی گفت : نه به پوست کلفتی اش می گریم ؟
روزی با زنش مشاجره می کرد ، چون کار داد و بیداد بدرازا کشید . زن ملول گشت و گفت : خدایا ، گیر عجب الاغی افتاده ام ! بهلول خشمناک شد گفت : خودت گیر عجب الاغی افتاده ای !!
مخنثی در خانه اش را می زد و او را می طلبید،چون پاسخ بر نیامد ، در را گشوده ،وارد دهلیز شد و به صدای بلند گفت:آیا هیچ جنبنده ای در این خانه نیست ؟بهلول از درون اطاق پاسخ داد : بفرض اگر هم جنبنده ای باشد ،تو را به چه کار آید ؟!
دو نفر با هم مشاجره می کردند و آماده ی هجوم به یکدیگر بودند. بهلول از راه رسید و بی مقدمه ، سیلی ای محکم در گوش هر یک نواخت. چون در مقام اعتراض برآمدند ،گفت : من بشما پندی آموختم و آن اینکه ، همیشه از میان دو راه حل ، راه حل سوم را انتخاب کنید ،اگر من نبودم ، یا تو سیلی بر او می زدی ، یا او بر تو می زد ، این می شود دو راه حل راه حل سوم من بودم که بدادتان رسیدم و حالا هر دو برابرید !
کسی که مدام ادعا می کرد ، من آدم مهمی هستم و مخاطبینش در تردید بودند ، او را گواه طلبید که آیا
آنچه می گویم راست است یا دروغ ؟ گفت گواهی می دهم که مهمی ، اما اولی اش نیستی ...!
روزی کسی او را گفت : اگر من به تو مبلغی قرض دهم ، طلبکارت هستم ، اما اگر تو به من قرض دهی چیستی ؟ گفت : احمق!
سرش را با پارچه ای بسته بود ، کسی پرسید چرا سرت را بسته ای ؟ گفت : آن چاله را می بینی؟ گفت آری . گفت : من ندیدم !
روزی کلاهش را در دست گرفته و مدام سریش بدان می مالید ، گفتند : سبب چیست که سریش بر کلاه می مالی ؟ گفت : تا نتوانم کلاهم را بردارند !
شاعری مهمل گو و خودپسند می نالید که ، دیوان شعرم را دزد برده است ، اگر او را بیابم،از قاضی خواهم خواست به دارش آویزد. گفت : نیازی به قاضی نیست ،
آن بخت برگشته تا اشعار تو برخواند ،خود خویشتن را به دار آویخت ...!
روزی به شتاب تمام راه می رفت پرسیدند ، با این شتاب کجا می روی ؟ گفت :می روم تا از دعوای دو نفر جلوگیری کنم .گفتند : کدام دو نفر؟ گفت : خودم و آن کسی که دارد دنبال من می دود !
از کج خلقی زنش شکوه می کرد . گفتند : مگر عقلت نمی رسد که چگونه از عهده ش برآئی؟ گفت : عقلم می رسد . زورم نمی رسد !
روزی به عیادت مریض رفت ، به هنگام مراجعت کسان مریض ، تا در خانه مشایعت اش کردند. چون به در حیاط رسید ، ایستاد و گفت : این دفعه دیگر مثل آن دفعه نباشد که فلانی مرد و مرا خبر نکردید ....!
مردی لاف زن ادعا می کرد که در ده ما کوه بزرگی
است که وقتی فریاد می زنیم : خواجه ، کوه هم خواجه را صدا می زند و می گوید : خواجه ... خواجه ...گفت : این که چیزی نیست ، در ده ما کوه بزرگتری هست که وقتی فریاد می زنیم : خواجه ، کوه می پرسد : کدام خواجه ؟!
کنار دیوار ، رو به آفتاب نشسته بود نمی خورد عده ای گفتند : چرا رو به آفتاب نشسته ای ؟گفت : می خواهم بر خلاف همه که با فضولی کردن خود را سرگرم می کنند من با نور آفتاب خود را سرگرم کنم ...!
ابلهی پرسید ، دنیا را چگونه می بینی ؟ گفت : تو سعادتمند خواهی زیست ! بله در حیرت شد و گفت : این چه جوابی است که به پرسش من می دهی ؟ گفت : نیکو جوابی است ،زیرا عاقل آنچه را می داند نمی گوید ،اما آنچه را که بگوید، می داند ...!
روزی به مرضی سخت مبتلا گردید و پیش طبیب رفت طبیب او بگرفت نبض او بگرفت و شیشه ای شربت به دستش داد و گفت : از این شربت هر روز شش قاشق بخور ، گفت : این کار عملی نیست ، چو در خانه ی من یک قاشق بیش نیست ،پنج قاشق دیگر از کجا بیاورم ؟!
خواجه ای او را گفت : مدتی است آنقدر استراحت کرده ام خسته شده ام . گفت : پس قدری استراحت کن !
او را دیدند که در نیمروزی گرم ، روی زمین نشسته و در خاک پنجه می زند . گفتند به چه مشغولی ؟ گفت سایه ام روی زمین افتاده است ، تقلا می کنم آن را بلند کنم نمی توانم !
قاضی شهر فوت کرد . جمعیت انبوهی به تشیع جنازه اش آمده بودند ، کسی او را گفت : زمان تشیع جنازه بهتر است آدم در جلو تابوت قرار گیرد یا عقب
تابوت ؟ گفت جلو یا عقب فرقی ندارد ، باید سعی کرد توی تابوت قرار نگرفت !
او را دیدند بر بالای تپه ای نشسته و دست و پا همی زد . پرسیدند ، تو را چه می شود که دست و پا همی زنی ؟ گفت : ناگهان در فکر فرو رفته ام ،دست و پا می زنم تا از آن بیرون آیم !
منبع:منصور خانلو/ بهلول می خندد/انتشارات کوثر/تهران چاپ ششم : 1378



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط