بهلول می خندد!!(3)

روزی به حجره ی خواجه ای رفت و گفت : صد دینار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دینار بیش ندارم . گفت : مانعی نیست ،پنجاه دینار طلب من !
يکشنبه، 13 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهلول می خندد!!(3)
بهلول می خندد!!(3)
 

نویسنده: منصور خانلو



 
روزی به حجره ی خواجه ای رفت و گفت : صد دینار قرض بده . خواجه گفت : پنجاه دینار بیش ندارم . گفت : مانعی نیست ،پنجاه دینار طلب من !
پای پیاده بر راهی می گذشت . قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام الاغت سقط شده و تو را تنها گذارده است ! گفت : تو زنده باشی . یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد !
خواجه ای زشت روی از او پرسید ، از میان حیوانات
عالم ، کدامین را بیشتر دوست داری ؟ گفت : تو را !
او را به اتهام دزدی الاغ ، پیشی قاضی بردند . قاضی پرسید ، آیا خود به تنهای الاغ را دزدیدی ؟ گفت : آری ، مگر می شود این روزها به کسی دیگر اعتماد کرد ؟!
او را به جرم اهانت به توانگری بی مایه ، بحضور قاضی بردند . قاضی بر آشفت که ،مگر تو آدم نیستی ؟ گفت : نه والله،از خودتانم ...!
دوست شاعری داشت که او را طبعی لطیف و ذوقی سلیم بود و جز این دو ، هیچ تعلقی در مال دنیا نداشت .
پرسید: در چه حالی ؟ گفت : سرگردانم . گفت در کجا ؟ جواب داد در بیت دوم شعری که تازه گفته ام ؟!
مردی خود نما و متبکر که خود را فیلسوف دهر می پنداشت ، او را گفت:آدم احمق کسی است که به
چیزی اطمینان کامل داشته باشد . پرسید تو مطمئنی ؟ گفت : کاملاً !!
روزی در خانه ای مهمان بود . چون شب فرا رسید او را قضای حاجت پیش آمد . خواست از اطاق بیرون آید ،سگی تنومند که زنجیر بر گشاده بود ،بدیدن او غرش مهیبی زد و به سویش خیز برداشت ، ناگزیر شتابان به اطاق برگشت و میزبان را صدا زد ،پاسخی برنیامد. ساعتی اینگونه خواست بیرون آید ،هر بار سگ با مهیب او را به داخل راند . سرانجام میزبان از راه رسید و عذر غیبت را خواست ، چون ماجرا بدانست گفت : تو باش تا من سگ را دور کرده ، ترتیب اش را بدهم،گفت : دیگر لازم نیست دیر کردی ، خودم ترتیب اش را دادم ...!
می گفت:در دنیا هیچ چیز ثابت نیست ،همه چیز در گردش و حرکت است ،انسان هم نمی تواند بدون حرکت زندگی کند ، منتهی بعضی ها مغزشان در حرکت
است و عده ای معده شان ..!
پرسیدند لازمه ی دست دراز کردن بطرف دیگران چه باشد ؟ گفت : کوتاه شدن زبان ،زیرا وقتی دست آدم بسوی دیگران دراز شد ، زبانش کوتاه می شود .
پرنده ای را گرفته بود و بر روی آتش می پخت.کسی گفت : ترا انصاف نباشد که پرنده ی زبان بسته ی خدا را بر آتش می کشی ؟ گفت:اگر من او را بر آتش نکشم، تو در قفس می کنی و محبوسش می سازی و این خود ، هزارن بار بیش از کباب شدن بر آتش ، او را عذاب دهد ...!
از او پرسیدند ، گشایش بعد از سختی چیست ؟ گفت:اینکه مهمان ناگهان فرود آید او را قسم دهیم که بخورد و او به عذر بیماری دست به طعام نزند !
درویشی او را گفت : در دنیا بدون پول نمی توان کاری کرد . گفت : چرا خیلی کارها می توان کرد ، گفت : چه کار ها ؟گفت: قرض کردن !
دوستی او را گفت : آینده دنیا تاریک است . گفت : شاید ، ولی وظیفه ی ما روشن است ...
روزی همراه زنش پیش قاضی رفت و گفت : ما می خواهیم متارکه کنیم . قاضی گفت : به چه دلیل؟ گفت بخاطر اختلافی که با هم داریم . گفت اختلافتان چیست ؟ گفت : اختلافمان این است که من می خواهم او را طلاق دهم ولی او نمی خواهد طلاق بگیرد !
پایش را با دستمالی بسته و لنگان لنگان راه می رفت . پرسیدند سبب چیست ؟ گفت از مرحله پرت شده ا م و پایم شکسته است ...!
به اتهام دزدی یک رأس اسب بحضور قاضی
بردند . قاضی نهیب زد ، ای دزد ملعون ! شرم نمی کنی ؟ گفت : یا قاضی ، خود انصاف ده ، مرا که از فرط احتیاج ، یک اسب برده ام ، دزد ملعون می نامی ، اما آن را که اسبان متعدد با غلامان و کنیزان می دزد ، فاتح بزرگ لقب داده ای ...!
خواجه ای توانگر و زشت روی او را پرسید، جزر و مد دریا را سبب چه باشد ؟ گفت : این ،ماجرای طولانی دارد گفت : اشارت کن ، گفت : در زمانهای دور ،روزی عده ای از خواجگان به کنار دریا آمدند.آب دریا،از مشاهدت آنان چنان وحشتزده عقب عقب رفت که کم ماند خشک گردد . از آن موقع تا امروز گاهی می آید ببیند که آیا آن موجودات وحشتناک هنوز آنجا هستند یا نه ؟!
او را پرسیدند که عصا به چه کار آید ؟ گفت عصا به این کار آید که روزی هزار بار زمین می خورد تا صاحبش زمین نخورد
روزی کسی را به مهمانی دعوت کرد ، چون سفره بگسترد و طعام پیش آورد ،پسرش میخی بزرگ برداشته با چکشی گران آن را در دیوار کوبید و باز میخی دیگر و دیواری دیگر ... صدای میخ و چکش آنچنان در اطاق پیچید که میهمان به ستوه آمده برآشفت که : این کار پسرت برایتان گران تمام می شود .گفت : اتفاقاً گران تمام نمی شود ، چون این میخها را خیلی ارزان خریده ام !
شاعری جاهل و یاوه گوی او را گفت شعری تازه سروده ام ، گوش کن بخوانم.گفت بخوان. شاعری شروع بخواندن کرد ، چون باز ایستاد پرسید : چگونه بود ؟ گفت : عجیب است که شعرت بر خلاف مغزت تازه است ...!
همان شاعر، زمانی دیگر او را گفت : غزلی ساخته ام بنشین تا بخوانم ، گفت : نشستن شرط احتیاط نباشد ،
ایستاده بخوان . گفت : چرا ؟ گفت:از قدیم گفته اند نشستن به هنگام نزول بلا ، مخاطره ای عظیم باشد ....!
خواجه ای پرسید ، چه کنم که هر صبح ، زود از خواب برخیزم ؟ گفت : خرما بخور ، برخیز ...؟
روزی در خانه ی قاضی مهمان بود ، پرسید، یا قاضی جرم را با کدام جیم می نویسند ؟ قاضی دست در پیشانی برد و گفت : بگذار فکرم را بکار اندازم ، بگویم . بهلول بشتاب از جای برجسته، تمام پنجره ها را بگشود . قاضی گفت : پنجره ها را چرا باز کردی ؟ گفت : از قدیم گفته اند : علاج واقعه را قبل از وقوع باید کرد ،ترسیدم ناگهان فکرت را به کار اندازی و هوای خانه را بیالائی ...!
روزی سه مهمان ناخوانده وارد خانه شدند . همسایه پرسید ،چند مهمان داری ؟ گفت : چون میزبان نمی توان تا سه بشمارد ، با این حساب ، من یک مهمان دارم که دوتا هم با خود آورده است !
یک روز پشت بام بیفتاد و پایش بشکست . ناگزیر پیش حکیم رفت.حکیم گفت : صد دینار می گیرم،پایت را در گچ می کنم . گفت : حالا نمی شود پنجاه دینار بگیری و بجای گچ ، در کاه و گل کنی ؟!
دوستی او را پرسید:حالت چون است،گفت:«حال:ام مثل«گذشته»ام خراب است،می ماند «آینده»ام که آن را هم خدا می داند...!
کسی را از دوستان ، پدر فوت کرده بود و خبر نداشت.او را برای خبر رساندن و تسلی برگزیدند . پس نزد او آمده، گفت : آمدم بگویم که مرحوم پدرت در این اواخر کمی نقاهت داشت که آنهم بحمدالله برطرف شد !!
خواجه قبیح الوجه پرسید ، زیبا ترین نعمت دنیا
چیست ؟ گفت : رزو نازیبایان را ندیدن است..!
مکتبداری بصدای ببلند نوآموزی را دشنام می داد و داد می کشید که،ای نفهم ! اندزهائی را که دادم تحویل گرفتی ؟ نوآموز از زور ترس گفت:آری.بهلول حاضر بود ، فی الفور بادی از خود برهانید . مکتبدار برآشفت که، چه کردی مرد ؟ گفت : هیچ ، او تحویل گرفت ، من رسید دادم ...!
منبع:منصور خانلو/ بهلول می خندد/انتشارات کوثر/تهران چاپ ششم : 1378



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.