بهلول می خندد!!(5)

روزی چند مهمان سرزده وارد خانه اش شدند و 7طعام خواستند ،گفت :چیزی در خانه نیست .یکی از آنان گفت :وصف مهمان نوازی تو را شنیده بودیم گفت :دیر زمانیست که مهمان نوازی ترک گفته ام و اینک به خر نوازی مشغولم
يکشنبه، 13 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بهلول می خندد!!(5)
بهلول می خندد!!(5)
 

نویسنده: منصور خانلو



 
روزی چند مهمان سرزده وارد خانه اش شدند و 7طعام خواستند ،گفت :چیزی در خانه نیست .یکی از آنان گفت :وصف مهمان نوازی تو را شنیده بودیم گفت :دیر زمانیست که مهمان نوازی ترک گفته ام و اینک به خر نوازی مشغولم . شما نیز هرگاه مایلید ،باشید تا خدمت بجای آرم ...!
کسی اورا گفت : تا چند می خواهی در جنون باشی ،لحظه ای بخود آی و راه عقل دربیش گیر . گفت :این روزها بدنبال عقل رفتن خیلی جنون می خواهد ...!
خواجه ای بد سرشت او را گفت :مرغی دارم که هیچگاه تخم نکند . گفت :شاید او نیز قصد دارد با تخم نکردن ،خود را عوض خروس جا بزند ...!
کسی گفت :یکی از دشمنان هارون را که قدرتی داشت و در حق گوئی شهره بود دیروز گردن زدند . گفت :بعضی ها به شیوه مرغان خانگی عمل کنند و بدان سبب در عزا و عروسی بیجهت خود را بکشتن
دهند...
از او پرسیدند مرگ چیست ؟ گفت : مرگ انعکاس انسان بر خاک است ،همان گونه که آسمان آبی بر آب دریا منعکس می شود .
روزی در قصر هارون کنار پنجره ای نشسته بود و از پشت شیشه : بیرون را می نگریست . هارون گفت : آن بیرون چه می بینی ؟ گفت : دیوانگانی انبوه می بینم که در رفت و آمدند و خود ندانند چه می کنند و سخن اینجاست که اگر آن طرف پنجره بودم و از پشت شیشه ، داخل قصر را تماشا می کردم ، بازهم جز این نمی دیدم ... ! روزی هارون در حضور جمعیتی انبوه موعظه می کرد و به دروغ خود را عادل ترین خلیفه ی مسلمین معرفی می نمود و از روی ریا و تزویر نام مبارک ذات باریتعالی بر زبان می راند . کسی از جمع می گفت : در
حیرتم که چرا نام الله این چنین او را تکیه کلام شده است ؟ بهلول گفت : حیرت ندارد ، اگر تکیه بر کلام نبود ، خیلی پیش از این تعادل خود را از دست داده و افتاده بود .... !
عارفی از او پرسید : مردم را اینچنین تسلیم و رضا از چه باشد ؟ گفت : از حماقت . گفت : حماقت را سبب چیست ؟ گفت : تهی مغزی . گفت : تهی مغزی را علت چه باشد ؟ گفت : گرسنگی گفت : چگونه ؟ گفت : آن گونه که از فرط گرسنگی ، حتی مغزهای خود را نیز خورده اند ... ؟
کسی پرسید . اگر در بیابانی شیری و پلنگی گرسنه ، آهویی را ببینند ، چه بر سر او آوردند ؟ گفت : هیچ ، چون آن دو بر سر آهو همدیگر را می درند ... !
روزی قاضی شهر او را گفت : لااقل به دیوانگی خود معترف باش که دیگران تکلیف خود بدانند . گفت :
این صرف نمی کند ، چون کسی که به دیوانگی خود اعتراف کند ، واقعا دیوانه است ... !
داروغه ای چند ،سر در پی رمالی نهاده بودند و او به تندی می دوید . بهلول راه بر او بسته پرسید : چرا این چنین شتابان می دوی ؟ گفت : رمالان را می گیرند . چون این بشنید ، او نیز پای در فرار نهاد . رمال گفت : تو چرا ، مگر تو نیز رمالی ؟ گفت : نیستم ، اما تا این را بدانان ثابت نمایم ، پوست از سرم برداشته اند ... !
کسی گفت : مرا دشمنی باشد . بس زورمند که خود دفع او نتوانم ،تدبیر چه اندیشی ؟ گفت : به دیگران واگذار گفت : چگونه ؟ گفت او را نشان ده تا خود بینی . پس روز دیگر در انبوه بازار او را به بهلول نشان داد . بهلول به صدایی بلند رو به مردم فریاد زد : ای مردم ! این مرد می گوید ، انصاف و مروت از میان شما نامسلمانان رخت بربسته و به غارت بندگان خدا مشغولید ، چه گوئید ؟ دکانداران تا این بشنیدند ، سوی آن مرد هجوم
آورد و کتک مفصلی نثارش کردند . بهلول گفت : تا ترا چنین خادمینی هست ، از هیچ دشمنی بیم نباشد ... !
زنی داشت کرایه المنظر و بدخلق که در حق شوهر ، بسیار عفیفه و وفادار بود ، روزی کسی او را گفت : زنان عفیفه و وفادار را جای در بهشت باشد ، زن تو نیز چنین است گفت : این خود برایم علی السویه است ، از آن می ترسم که زن من از فرط وفاداری ؛ مرا نیزدر بهشت آرزو کند و بدینگونه عقبی را نیز مثل دنیا برایم سیاه گرداند ... !
او را گفتند که فلان خواجه آدم خوبی است . گفت : چرا ؟ گفتد : دیروز خود شنیدیم که حرفهای خوبی می زد گفت : دلیلی در دست نیست که حرفهای خوب را آدمهای خوب زده باشند ... !
گفت : این روزها احمق زیاده شده است ، گفتند ، چرا گفت : شاعران ، مدیحه سرایی را شدت داده اند ... !
از کنار باغی پر درخت می گذشت که میوه هایی رسیده داشت ، مردی متکبرجلو آمد که مرا می شناسی ؟ گفت : نه ، گفت : من صاحب این باغم . گفت صاحب اصلی تو نیستی ، کلاغ ها و موش ها ، هستند ... !
او را گفتند : آدم ابله کیست ؟ گفت : آدم ابله آن است که به کار همه می آید ، جز به کار خود ... !
پرسیدند : تلخ ترین چیز کدام است ؟ گفت : حقیقت پرسیدند : چگونه می توان این تلخی را تحمل کرد ؟ گفت : با شیرینی اندیشه ...
زمانی سه روز و سه شب نخوابیده بود و با خود می اندیشید . کسی از دوستان گفت : این چنین بیدار ماندن ، سلامتی را در خطر اندازد و من برجان تو بیمناکم . گفت : این ، خواب دیگران است که بیداری مرا
بر تو مهیب می نماید ... !
کسی گفت : اگر مرا یارانی چند باشد بر ظلم هارون بشورم و بر او پیروز گردم . گفت : تو را یاران فراونند ، برو و بجوی . گفت : اما از آن ترسم که ما را شکست افتد ، چون هارون بس قدرتمند است . گفت : تو مرد این راه نئی ، چون کسی که از شکست بترسد ، از پیروزی هم وحشت خواهد کرد ... !
تنبلی می خواست بر بالای کوهی رود ، نزد او آمده پرسید : مرا قصد صعود بر بالای کوه باشد ، نزدیکترین راه کدام است ؟ گفت : نزدیکترین راه ، نرفتن است ! شاعری ابله او را گفت : چندی است که کاغذ سفید ، مرا به وحشت اندازد و تا اشعاری بر آن ننویسم ، از وحشت نیفتم . گفت : ما را نیز کاغذهایی که تو بر آنان اشعار نوشته ای ، در وحشت اندازد ... !
کسی پرسید : اگر نخل را شاخ و برگ بر زمین بود و ریشه در هوا ، چه می شد ؟ گفت : این بدور از عقل است . گفت : نه درست بیندیش و جواب ده . گفت : برای سوال غلط ، جواب درست اندیشیدن ، غلط باشد ... !
پرسیدند : کامل شدن عقل را نشانه چه باشد ؟
گفت : کوتاهی سخن
گفتند : چشم آدمی را وظیفه چه باشد ؟
گفت : گاهی نگریستن و گاهی دیدن ... !
پرسیدند : سعادت در چیست ؟
گفت : گاهی در کتابها و زمانی در اندیشه ها ... !
مردی طماع وارد خانه ی او شد و اندوهگین بنشست . پرسید : تو را چه رسیده است که چنین درماتمی ؟ گفت : مرا مصیبتی در رسیده است و آمده ام از تو یاری
طلبم . گفت من خود محتاج یاری طلبیدنم ، چه مرا نیز اینک مصیبتی از راه رسیده است ... !
ابلهی پرسید : آدمی را طول عمر چقدر باشد ؟ گفت : آدمی را ندانم ،اما تو را طول عمر بس دراز باشد ... !
ابلهی پرسید : هارون چگونه آدمی است ؟ دیشب وصف بزرگواری او می کردند ؟ گفت : آری ، خداوند سایه او را از سر من و تو کم نکند ؟ پرسید ؟ چرا ؟ گفت : سری که ما را هست ، به سایه ای بیش از این نمی ارزد ... !
روزی هارون او را گفت : اگر جنون بگذری و عاقلی پیشه کنی ، تو را ندیمان خاص گردانم . گفت : هر گاه عقل بگذارم و جنون پیشه کنم ، شایسته ی لطف تو باشم ... !
پرسیدند : درازی زبان را علت چه باشد ؟
گفت : کوتاهی عقل
او را گفتند فرق بین تولد و مرگ در چیست ؟
گفت : در نوع گریستن . در تولد آدم خود می گرید ، اما در مرگ ، دیگران می گریند ...
پرسیدند : دو دو تا چند می شود ؟
گفت : چهل ! گفتند افزون گفتی . گفت : وقتی گرانی است و هر متاعی را به ده برابر می فروشند ، محاسبه در اعداد ، جز این نباشد ... !
گفت : هارون الرشید خلیفه ی عادلی است . گفتند : از کجا چنین گوئی؟ گفت : دیشب خودش می گفت !
یکی از اعمال هارون ،او را گفت : ولی نعمت ما را در کفایت و کاردانی مثالی نباشد ، مگر نمی بینی که ملک و ملت را چسان ترقی داده است ؟ گفت : آری بینم ، لیکن این ترقی ، همچون بالیدن « بید مجنون » است در ترقی معکوس ...
ابلهی که یک پایش می لنگید ، راه بر او بسته ، مگس درشتی را که بر دماغش نشسته بود ، نشان داد و گفت : برادر ، من پایم می لنگد ، این مگس را از دماغم دور کن ! گفت : پایت می لنگد ، دستت که چلاق نیست ، چرا خودت دورش نمی کنی ؟ گفت : یا للعجب ! من با این پای لنگ چگونه مگس را از خود برانم ؟ بهلول ، لختی در وی نگریست و سپس مگس را از دماغ او براند و آنگاه گفت :
حق با تو بود ، مرا ببخش که در نگاه اول ندانستم که تو ، هم از پایین می لنگی ، هم از بالا ... ( یعنی علاوه بر پایت : عقلت هم می لنگد ! )
یکی از ندیمان خاص هارون از معبری می گذشت . بهلول ، ندانسته تنه ای بدوزد ، ندیم در خشم شد که : احمق ! می دانی من چه کسی هستم ؟ گفت : آری ، نیک می دانم ، چون تو را قبلا هم دیده ام . گفت : کجا ؟ گفت : در دارالمجانین ! ندیم نعره برآورد که : مردک نادان ، من
در بارگاه هارون مقیمم و ندیم خاص اویم . گفت : گفتم ...؟!
مردی ستم پیشه و طماع در بستر مرگ افتاد . فرزندان و خویشان بر بالینش اجتماع کردند . چون واپسین دم احتضار فرا رسیدن ، مرد گفت : من ، عمری دراز در اشتباه زیسته ام و در خواب غفلت ، اما حالا بیدار شدم ... بهلول گفت : چه سود ،اکنون که تو را خوابی گران درپیش است ، بیدار گشته ای ...؟!
روزی در بیابانی گرم و سوزان سفر می کرد . چون خسته و درمانده به واحه ای رسید ، آفتاب غروب کرد و شب فرا رسید . کلبه ای در آن نزدیکی پدیدار شد . با خود گفت : شکر خدا که پس از چنین فرسودگی ، شب را در این کلبه بیاسایم و خستگی راه به در کنم . خود را به در کلبه رسانید و بر آن کوفت و به مردی که در به رویش گشوده بود گفت :
سلام برادر ،من از سپیده ی صبح تاکنون راه آمده ام
و بسیارخسته ام . اگر اجازه دهی که امشب را در خانه ی تو بیاسایم و رفع خستگی کنم ، بسیار سپاسگزارت می شوم و حاضرم پولی هم از این بابت به شما بپردازم .
صاحب خانه پاسخ داد : ای مرد مسافر . بیا تو ، بیا و در این خانه بیاسای ! من دیناری از تو نخواهم گرفت ، اما سوالهایی از تو خواهم کرد که باید به آنها جواب دهی ، من طعامی لذیذ و بستری نرم به تو خواهم داد ، اما به یک شرط و آن این است که در مقابل هرپاسخ نادرستی که به سوالهای من می دهی ، کشیده ای بر صورتت بزنم .
آیا این شرط را می پذیری ؟
بهلول که در آن بیابان ، خانه و جای دیگری برای آسودن نمی دید ، به ناچار گفت : قبول می کنم !
او با خود اندیشید که : آنقدرها هم که مردم می گویند ، من خیلی هم کودن و بی اطلاع نیستم و شاید بتوانم به پرسشهای میزبان خودپاسخ درست بدهم و کشیده نخورم ، خدا کند که بتوانم جواب درست
به سوالهای او بدهم . میزبان شام مفصلی آماده کرد . پس هر دو در کنار سفره نشستند و شام خوردند . پس از صرف طعام ، میزبان روی به بهلول کرده گفت : حالا دیگر وقت آن است که من پرسشهای خود را آغاز کنم . دوست عزیز ، بگو ببینم آن چیست ؟
این را گفت و گربه ای را که در گوشه ای نشسته و چرت می زد و به او نشان داد .
بهلول بی درنگ جواب داد : گربه !
و با خود اندیشید که چه سوال ساده ای ، بچه هم می تواند به این سوال پاسخ گوید . اما میزبان کشیده ای بر صورت او نواخت و گفت : نه ، گربه نیست ، پاکی است !
آن دو لختی آرام نشستند و حرفی نزدند . میزبان دوباره لب به سخن گشود و گفت :
این چیست ؟ و به جام آبی اشاره کرد .
بهلول فوراً جواب داد : آب !
میزبان غرولند کرد که ، نه ، آب نیست ، خوبی است !
و آنگاه ،کشیده ی دیگری بر گوش بهلول نواخت .
دوباره ،هریک از آنان در افکارخویش فرو رفتند .
اما میزبان دست بردارنبود . این بارآتش را نشان داد و گفت :
این چیست ؟
بهلول پاسخ داد : آتش !
میزبان گفت :
نه ،آتش نیست ، آسودگی است !
و سپس کشیده ی محکم تری به گوش بهلول نواخت و گفت : خوب ، تا اینجا که نتوانستی پاسخ درست به پرسشهایم بدهی ! شاید از این پس بخت یارت باشد و بتوانی پاسخ سوالهای دیگرم را درست بدهی .
آنگاه اشاره به انباری کرد که درپشت خانه قرار داشت و گفت :
بگو ببینم این چیست ؟
بهلول جواب داد : انبار !
میزبان سیلی دیگی بر صورت او نواخت و گفت :
باز هم پاسخ نادرست دادی ، این انبار نیست ، سنگینی است !
بهلول این بار ، دیگر نتوانست تحمل کند . برخاست و گفت :
دوست عزیز ، آیا اجازه می دهی که به حیاط بروم و هوای تازه در آنجا تنفس کنم ، شاید مغزم در نتیجه ی گرمای اطاق خوب کار نمی کند و هوای بیرون ، حالم را جا بیاورد و بتوانم جواب درست به سوالهای تو بدهم !
میزبان در حالی که در را به روی او می گشود ، گفت : بسیار خوب برو ، اما زیاد در حیاط معطل مشو و زود برگرد !
موقعی که بهلول از اطاق بیرون رفت ، گربه نیز با او بیرون آمد . بهلول که سخت خشمگین شده بود ، گربه را گرفت و مقداری برگ خشک جمع کرد و به دم او بست و آتش به برگها زد و گربه را رها کرد .
گربه وحشت زده به بالا دوید و به انبار پشت خانه وارد شد . بهلول به اطاق بازگشت و به میزبان گفت :
پاکی ، آسودگی را برداشت و آن را به سنگینی برد ، خوب است تو هم خوبی را برداری و با آن آسودگی را بکشی !
میزبان که از گفته ی بهلول چیزی نفهمیده بود ، زیرا آنچه را که خود ساخته و به او گفته بود ، به درستی به یاد نمی آورد ، خیره خیره بر او نگریست و آنگاه بانگ زد که :
درست بگو ببینم چه می خواهی بگوئی ؟
بهلول گفت :
پس همه ی عقل و شعور تو این بود ؟ !
و آنگاه چهارسیلی پشت سرهم به صورت میزبان نواخت و گفت : اکنون خانه ات در آتش می سوزد و خاکستر می شود ، تا تو باشی این چنین فلسفه بافی ابلهانه نکنی ... !
آنگاه ، بار و بندیل خود را برداشت و بی آنکه پشت سر خود را نگاه کند ،بیرون آمد و از آنجا دور شد .
از او پرسیدند : آیا فکر کردن خوب است یا فکر نکردن ؟
گفت : و الله ، من خود در این معنا مانده ام . اما ،
راستش را بخواهید ، گاهی فکرکردن خوب است ، و گاهی فکر نکردن .
پرسیدند : چگونه ؟
گفت : زمانی که انسان طفلی بیش نیست ، او را به مکتب می فرستند . در مکتب ، معلم سر او داد می کشد که : آهای بچه ، خوب فکرکن ، مغزت را خوب به کار بینداز ، تا آنچه می شنوی ، دریابی ... چون بزرگ شد و جوانی بالغ گردید ، گماشتگان هارون او را می گیرند و به خدمت در قشون هارون وا می دارند . در قشون ، فرمانده ارشد ، سرش داد می زند که : آهای سرباز ! تو نیامدی اینجا که فکر کنی ، آنچه دستور است ، باید بی فکرکردن بپذیری ...!
چون دوران خدمت به سرآمد ، زن می گیرد . این بار ، زنش می گوید : آهای مردک ! خوب فکرهایت را بکن ، من لباس و طعام می خواهم ، سیر و سیاحت می خواهم ، کنیز تو نیستم ! می خواستی فکراینها را هم بکنی ... و چون می خواهد دوباره فکرکند ، این بار،شحنه های هارون او را می گیرند و در سیاهچالش
می اندازند ،چرا که خسته است فکرکند ! با این اوصاف ، به راستی خود نیز ندانم که کدام یک خوب است : فکر کردن ، یا فکر نکردن ؟
پرسیدند : زندگی چیست ؟ گفت : زندگی کوه بلندی است با دامنه های سر سبز و قله ی پر برف . در دامنه اش ، آنجا که چشمه های زلال و مرغزاران پر سبزه و ریحان دارد ، متولد می شویم ، از شیبهای تندش بالا می رویم ، گذرگاههای پر صخره و صعب العبورش را در می نوردیم ... و چون به قله ی پر برفش رسیدیم ، می میریم ... آری ، مرگ، قله زندگیست .
پرسیدند :انسان چیست ؟
گفت : انسان سرزمین محدودی است که از مشرق به تولد و از مغرب به مرگ منتهی می شود .
گفتند : در گردش شب و روز چه حکمتی بینی ؟
گفت : این بینم که مرگ و زندگی نیزچون شب و
روز به هم متصلند و هریکی ، بی وجود دیگری ، فاقد معنایند و تحمل ناپذیر .
یک روز مردی که در دروغگویی شهره بود گفت :
خواب من آنچنان سبک است که هیچگاه در چشمانم نمی نشیند و از فرط سبکی ، در هوا معلق می ماند !
بهلول گفت : اینکه چیزی نیست ، من خوابم آنقدر سبک است که با صدای به هم خوردن پلکهایم از خواب می پرم ... !
در شهرها و دهات خشکسالی حاکم بود و زمین در حسرت قطره ای آب از تشنگی می سوخت . هر روز مردم انبوهی از گرسنگی می مردند . روزی به هنگام غروب ، سراسر آسمان را از ابر پوشاند و این ،نوید باران بود . جمعیت خوشحال شدند و جمله چشم بر آسمان دوختند . ابرها فشرده گشت و رعد و برق در گرفت ،اما هنوز از ریزش باران خبری نبود . چون شب به نیمه رسید ، و باران فرود نیامد هارون الرشید کس
فرستاد و بهلول را به حضور طلبید .
چون بهلول آمد، هارون گفت : سبب چیست که ابرها آبستن آبند و آسمان در غرش ، اما نزول باران را خبری نیست ؟
گفت : یا خلیفه ! درسرزمین پهناوری که از آن خداست و تو خود را مالک آن ساخته و سیطره ات را گسترده ای ، سیاهی و ظلمت شب آنقدر غلیظ است که قطرات باران نمی توانند فرود بیایند ...
باج گیران هارون گریبان روستائی درمانده فقیری را گرفته بودند و به نام خلیفه ،مالیات می طلبیدند .
روستایی قسم خورده که آه در بساط ندارد . پس زوایای خانه اش را گشتند و چون چیزی نیافتند، از فرط غیظ ، آتش در خانه انداختند و شعله ها زبانه کشید . پیرمردی از سرتحسر گفت :
این کار انسانی نیست ، وحشیگری است و ددمنشی . بهلول گفت : اتفاقاً برعکس ، کاملا « انسانی » است ، تاکنون چه کسی شنیده است که یک حیوان ،خانه و آشیان حیوان دیگری را به آتش بکشد ؟ یا کجا شنیده شده است که حیوانی به نام یک حیوان قوی تر ، از حیوانات ضعیف تر پول و مال دنیا طلب کند ، و چون او نداشت که بدهد ، لانه و کاشانه اش را بسوزد و خودش را نیز در قفس اندازد ... ؟
اما انسان ، همه ی این کارها را می کند . پس انصاف نیست که کارهای انسانی را غیر انسانی بنامیم .
پرسیدند : دنیا را چگونه باید دید ؟
گفت : آنچنان که هست .
پرسیدند : با کدامین چشم ؟
گفت : با چشمی که کم را زیاد و زیاد را کم نبیند .
پرسیند : معنا چیست ؟
گفت :صاحبان چشم ، سه گونه اند : بدبینان ، خوش بینان و واقع بینان . آدم بدبین ، کسی است که کاه را کوه می بیند . آدم خوش بین کسی است که کوه را کاه می پندارد . و آدم واقع بین کسی است که کاه را کاه می داند و در خور خوراک چارپایان .
کسی گفت : فلان کس را می شناسی ؟ گفت : آری
گفت : چگونه مردی است ؟
گفت : نیمی خوب ، نیمی بد .
پرسید : یعنی چه ؟
گفت : یعنی با چشمهایش واقعیت ها را می بیند ، و با پاهایش از آنها می گریزد !
روزی در وسط کوچه ای نشسته و با چوب دستی اش خاکها اطراف را می گشت . پرسیدند : درپی چه می گردی ؟ گفت : کنار پنجره نشسته بودم ، ناگهان حواسم پرت شد ، دنبال آن می گردم !
یک روز شاعری یاوه گوی و خودپسند ، راه بر او بسته پرسید : من در اشعارم به خاطر ظرافت و لطافت در قافیه کلمه ی « سراب » را فراوان به کار می برم ، اما به درستی معنایش را ندانم . حال بگو « سراب » چیست ؟
بهلول گفت : تشنه ای را در بیابانی بی آب و علف و
گرم و سوزان ،مجسم کن . شاعر لختی سکوت کرد ، آنگاه گفت : کردم . بهلول گفت : حال ، در مسافتی دورتر از آن تشنه ،چشمه ی آب گوارایی را مجسم کن که در زیر شعاع خورشید ،برپهنه ی دشت می درخشد . شاعر پس از سکوتی طولانی تر گفت : کردم . بهلول گفت : اینک آن تشنه به امید سیراب شدن از آب چشمه ، شتابان بدان سوی می رود ، اما چون می رسد ، در می یابد که آنچه دیده است ، حقیقت ندارد و چشمه ی زلالی که تصور کرده است ، جز شنزار سوزان چیزی نبوده است که شعاع خورشید و انعکاس آسمان ، آن را آفریده است . حال متوجه شدی که « سراب » چیست ؟
شاعر گفت : نه ! آنچه گفتی ، از عجایب است و در مغز من نگنجد ! مثالی دیگر بزن .
بهلول که از بلاهت وی ملول گشته بود ، گفت :
مثالی دیگر : فرض کن که من در جایی ، تنها ایستاده ام و از این تنهایی ، دلم گرفته است و سخت مشتاق دیدار یک آدمم . شاعر گفت : کردم .
بهلول گفت : در همین جا ، از فاصله ای دور ، کسی
پدیدار می شود که روی به سمت من دارد و یکراست پیش می آید ... من ،ناگهان خوشحال می شوم که آدمی مشتاق دیدار و مصاحبت وی بودم ، پیدا شده و مرا از تنهایی و دلتنگی رهانیده است .اما صد افسوس که وقتی او نزدیک می شود و مقابلم می ایستد . می بینم که آدم نیست ، توئی ... ! این را می گویند « سراب » ! حال متوجه مفهوم « سراب » شدی ..؟!
به او گفتند فلانی مردی اندیشمند و روشن ضمیر است ، بد انسان که گوئی از زمان خویش ، چندین قرن پیش تر زندگی می کند و از آیندگان خبر می دهد .
گفت :این شرط روشن ضمیری نباشد ،انسان نمی تواند مغز خود را شقه کند و در آن واحد ،به دو چیز بیندیشد . آنکه در آینده می زید ، در زمان خویشتن ، مرده ای بیش نیست و آنکه از آیندگان خبر می دهد ، از مردم عصرخویش خبر ندارد و فارغ از غمها و شادیها ایشان است . شرط اندیشمندی و روشن ضمیری ،همان است که مولای ما علی (ع)
می فرماید :
« فرزند زمان خویشتن باش » .
یک روز در بیابانی سفر می کرد . سواری زشت چهره و مخوف پدیدارشد .چون به بهلول رسید ،از اسب به زیرآمد و نشانی راه پرسید . بهلول گفت : کیستی و کجا می روی ؟
گفت : من خان بزرگ ،چنگیزخان مغول هستم و ایل خود را می جویم ! بهلول در شگفت شد و گفت :
اما از قرارمعلوم ، تو باید چندین صد سال بعد به دنیا بیائی ، آیا اشتباه نمی کنی ؟
سوارگفت :نه ،اشتباه نمی کنم . برای انسان بد نیز همچون انسان خوب ،زمان و مکان معنائی ندارد ... !
روزی به اتفاق دوستی از جاده ای می گذشت . بر شاخ درختی ،پرنده ای دید بسیار خوشرنگ که به آواز دل انگیز ، نغمه سر داده بود . دوستش گفت : چه روح نواز است آواز این مرغ شیدا... !
بهلول گفت :آری ،اما افسوس که با این آواز خوش دارد برای خود ، قفس می سازد ... در همین حال ، صیادی فرا رسید ، دام گسترده و مرغ خوش خوان را بگرفت و در قفس انداخت .
پرسیدند :حیات آدمی در مثال به چه ماند ؟
گفت : به نردبانی دو طرفه ،که از یک طرف ، سن بالا می رود و از طرف دیگر ، زندگی پائین می آید ...
پرسیدند : انسانها در روی زمین ، در کدامین چیز مشترکند ؟ گفت :در روی زمین ، چنین چیزی نتوان یافت اما در زیر زمین ،خاک سر دو تیره ، گورستان مشترک همه ی افراد بشر است ...
پرسیدند : حد فاصل گریه و خنده چیست ؟
گفت : انسان با چشمهایش می گرید و با لبهایش می خندد و حد فاصل این دو ، دماغ انسان است ...
ابلهی پرمدعا در مجلسی می گفت که : من از خواصم و مصاحبت با عوام ، مرا ننگ آید ، زیرا سطح فکر ایشان پایین است و سطح فکر من بالاست !
بهلول گفت :راست می گوید : سطح فکر او آنچنان بالاست که حتی مغز خودش نیزبدان دسترسی ندارد ... !
یک روز هارون الرشید در حال غضب فریاد بر آورد که : من ، همچون سیلی خروشنده ام ، چون به خشم آیم ، انسان و گیاه و خانه ها را یکجا بروبم و از صفحه ی گیتی محو گردانم !
بهلول گفت : سیل بودن هنر نباشد . هنر از آن قطرات باران است که خود را به خاک می سپارند تا گل ها و نباتات سر از خاک بدر آورند ...
کسی گفت : من متن کتاب را خواندم و چیزی نفهمیدم .
بهلول گفت : کسی که در حاشیه می زید : از متن
چیزی نمی فهمد ...
یک روز در خانه نشسته بود و صفحاتی چند بر پیش نهاده ، به سرعت می نوشت .یکی از دوستان ،سرزده داخل شد و چون او را بدانحال دید ، گفت : چه می نویسی ؟ گفت : شرح زندگی خود را
گفت : آنچه نوشته ای ، بخوان تا من نیز بشنوم .
گفت : ملال انگیز است .
گفت : آنچه که ملال انگیز است باید گفته شود .
بهلول سرگذشت زندگی خود را از لحظه ی تولد ، آغاز کرد ... از پیچ و خم دوران کودکی و جوانی گذشت و شرح ماجراها و ستمهایی را که از هارون و عمال وی بر او رفته بود ، بخواند و چون به پایان نوشته رسید ، آخرین جمله را بدین گونه بازگو کرد : و سرانجام ، ازدواج کردم و سرگذشت من به همین جا خاتمه می یابد ! دوستش گفت : باقی را بخوان .
گفت : تمام شد .
گفت :توسی سال است که ازدواج کرده ای ، چرا شرح این مدت ننوشته ای ؟
گفت : برای اینکه انسان بعد از ازدواج سرگذشتی ندارد ... و آنچه که دارد ،سرنوشت است ، نه سرگذشت ، و معمولاً سرنوشت را هم دیگران می نویسند نه خود آدم ...
منبع:منصور خانلو/ بهلول می خندد/انتشارات کوثر/تهران چاپ ششم : 1378



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.