نویسنده: کارن آرمسترانگ
مترجم: عبّاس مخبر
مترجم: عبّاس مخبر
انسان ها همواره اسطوره ساز بوده اند. باستان شناسان در کاوش گورهای انسان نئاندرتال، سلاح ابزار و استخوان های حیوانی قربانی شده پیدا کرده اند که همه ی آنها گویای نوعی باور به یک دنیای آینده، شبیه به دنیای خودشان بوده است. شاید نئاندرتال ها برای هم درباره ی زندگی نزدیکان مرده قصه هایی می گفته اند. یقیناً آنها به گونه ای درباره ی مرگ می اندیشیدند که دیگر موجودات همزیست آنها نمی اندیشیدند. حیوانات مردن یکدیگر را نظاره می کنند، اما تا جایی که می دانیم توجه بیشتری به این موضوع نشان نمی دهند. اما گورهای نئاندرتال نشان می دهند که وقتی این انسان های اولیه بر میرا بودن خود آگاه شدند، نوعی ضد روایت آفریدند که به آنها امکان داد با این مسئله کنار بیایند. نئاندرتال ها با چنان دقتی نزدیکان خود را دفن کرده اند که به نظر می رسد دنیای مادی و مشهود را تنها واقعیت موجود نمی دانسته اند. بنابراین چنین می نماید که از همان دوران های اولیه، انسان ها با توانایی داشتن تصوراتی که به فراسوی تجربه های روزمره می رفت متمایز بوده اند.
ما موجوداتی در جستجوی معنائیم. تا جایی که می دانیم سگ ها از بابت شرایط سگی زندگی رنج نمی کشند و در مورد بی خانمانی سگ ها در بخش های دیگر جهان نگران نیستند، و یا سعی نمی کنند زندگی خود را از چشم انداز دیگری ببینند. چون ما انسان ها به آسانی دچار نومیدی می شویم از همان آغاز داستان هایی ابداع کرده ایم تا به ما امکان می دهد زندگی خود را در چارچوب بزرگ تری بگذاریم. داستان هایی با یک انگاره ی شالوده ای که این حس را در ما ایجاد می کند که به رغم همه ی شواهد افسرده کننده و پرآشوب، زندگی دارای معنا و ارزش است.
ویژگی دیگر ذهن انسان، قابلیت داشتن تصورات و تجربه هایی است که برای آنها توضیح عقلانی نداریم. قوه ی تخیلی داریم که به ما امکان می دهد به چیزی که هم اینک حضور ندارد، و چون برای اولین بار به ذهن مان خطور می کند، موجودیت مادی ندارد بیندیشیم. تخیل، قوه ای است که دین و اسطوره را پدید می آورد. امروزه اندیشه ی اسطوره ای، بدنام شده است و غالباً آن را به عنوان پدیده ای غیرعقلانی و بی بنیاد کنار کنار می گذاریم. اما تخیل همان قوه ای است که به دانشمندان امکان داده بر عرصه های تازه ای از دانش پرتو افکنند، و به آن نوع از فناوری دست یابند که ما را بی اندازه کارآمد کرده است. تخیل دانشمندان به ما امکان داده است به خارج از جوّ زمین سفر کنیم و پا بر کره ی ماه بگذاریم؛ گام هایی که برداشتن آنها فقط در قلمرو اسطوره امکان پذیر بود. اسطوره و علم، هر دو، حوزه ی عمل بشر را گسترش داده اند. همان طور که خواهیم دید، اسطوره شناسی نیز مانند علم و فناوری، درباره ی کنار گذاشتن این جهان نیست، بلکه درباره ی امکان فشرده تر زیستن در آن است.
گورهای انسان نئاندرتال، پنج نکته ی مهم درباره ی اسطوره را به ما یادآور می شوند: یکم، اسطوره در تجربه ی مرگ و ترس از نابودی ریشه دارد. دوم، استخوان های حیوانات نشان می دهند که کفن و دفن با یک قربانی همراه بوده است. اسطوره معمولاً از آئین جدایی ناپذیر است. بسیاری از اسطوره ها خارج از نمایشی آئینی که به آنها زندگی می بخشد معنایی ندارد، و در یک چارچوب عرفی قابل درک نیستند. سوم، اسطوره نئاندرتال، علاوه بر قبر به محدوده ی زندگی انسان اشاره می کرد. قوی ترین اسطوره ها درباره ی بزنگاه ها هستند و ما را وادار می کنند که به فراسوی تجربه هامان گام نهیم. لحظاتی پیش می آید که همه ی ما باید به طریقی به جایی برویم که قبلاً هرگز ندیده ایم و کاری را بکنیم که قبلاً هرگز نکرده ایم. اسطوره درباره ی این ناشناخته است؛ درباره ی چیزی که ابتدا ساکن درباره ی آن هیچ کلامی نداریم. بنابراین اسطوره به قلب یک سکوت بزرگ می نگرد. چهارم، اسطوره داستانی نیست که به خاطر خودش نقل شده باشد، بلکه به ما نشان می دهد که باید چگونه رفتار کنیم. در گورهای نئاندرتال، جسدها گاهی، گویی برای ولادتی دوباره، در موقعیت جنینی قرار داده شده اند: گام بعدی را خود متوفی باید بردارد. اسطوره چنانچه به درستی فهمیده شود، ما را برای کردار درست در این جهان یا جهان دیگر، در موضع روحی یا روان شناختی صحیح قرار می دهد.
توضیح تصویر: در گورهای نئاندرتال، جسدها گاهی، گویی برای ولادتی دوباره، در موقعیت جنینی قرار داده شده اند.
و سرانجام همه ی اسطوره ها از سطح دیگری صحبت می کنند که در کنار دنیای ما حضور دارد و به نوعی از آن حمایت می کند. باور به این واقعیت نادیدنی اما نیرومندتر که گاهی اوقات دنیای خدایان نامیده می شود، یکی از مضمون های اساسی اسطوره شناسی است. آن را «فلسفه بازگشت جاودانه» (1) نامیده اند، زیرا تا پیش از پیدایش مدرنیته ی علمی، الهام بخش اسطوره ها، آئین ها و سازمان های اجتماعی کلیه ی جوامع بوده است. بر اساس فلسفه ی جاودانه ها، هر چیزی که ما در این جا روی زمین می بینیم و می شنویم، همتایی در قلمرو آسمانی دارد غنی تر، قوی تر و پایدارتر از نمونه ی ما است.(2) و هر واقعیت زمینی تنها سایه ی پریده رنگی از کهن الگوی خود و نسخه ی ناقصی از آن انگاره ی اصلی است. تنها با مشارکت در این زندگی آسمانی است که انسان های میرا و شکننده، ظرفیت های خود را به بار می نشانند. اسطوره ها به واقعیتی که مردم به طور شهودی احساس می کردند، شکل و صورتی مشخص می بخشیدند. با آنها از رفتار خدایان صحبت می کردند، و این صحبت نه از روی کنجکاوی کاهلانه و یا سرگرم کننده بودن، بلکه برای آن بود که انسان ها از این موجودات نیرومند تقلید و دنیای ملکوت را شخصاً تجربه کنند.
در فرهنگ علمی ما، غالباً تصوراتی ساده انگارانه ای از قلمرو آسمانی وجود دارد. در دنیای باستان «خدایان» به ندرت موجوداتی فراطبیعی با شخصیت هایی غیر انضمامی و موجودات ماوراء طبیعی کاملاً جداگانه قلمداد می شدند. اسطوره شناسی یک مبحث الهیاتی به مفهوم مدرن آن نبود، بلکه به تجربه ی انسان مربوط می شد. مردم بر این باور بودند که خدایان، انسان ها، حیوانات و طبیعت در پیوندی گسست ناپذیر قرار دارند، تابع قوانینی یک سانند، و از جوهر آسمانی یگانه ای تشکیل شده اند. در آغاز میان دنیای خدایان و دنیای مردان و زنان، هیچ گونه شکاف هستی شناختی وجود نداشت. وقتی مردم از آسمان صحبت می کردند، معمولاً درباره ی جلوه ای از جهان خاکی حرف می زدند. نفس وجود خدایان از یک توفان، یک دریا، یک رودخانه، و یا عواطف نیرومند بشری مانند عشق، خشم، یا شور جنسی جدایی ناپذیر بود؛ عواطفی که به نظر می رسید برای لحظاتی مردان و زنان را به سطح متفاوتی از وجود می برد و از آن جا می توانند جهان را با چشمانی تازه ببینند.
بنابراین اسطوره به این منظور طرح ریزی شده بود که به ما کمک کند با مخمصه های معضل آفرین بشری رویاروی شویم. به انسان ها کمک کمک می کرد تا جای خود را در جهان و جهت گیری درست خود را پیدا کنند. همه ی ما دل مان می خواهد بدانیم از کجا آمده ایم، اما چون خاستگاه های ما در فضای مه آلود پیشا تاریخ گم شده است، اسطوره هایی درباره ی اجداد پیشین خود خلق کرده ایم که تاریخی نیستند، اما به ما کمک می کنند تا دیدگاه جاری مان را درباره ی محیط، همسایگان و عادات مان تبیین کنیم. همین طور دل مان می خواهد بدانیم به کجا می رویم و لذا داستان هایی آورده ایم که از نوعی موجودیت پس از مرگ صحبت می کنند، هرچند همان طور که خواهیم دید، اسطوره های زیادی نیستند که نامیرایی را برای انسان تصویر کرده باشند. و می خواهیم آن لحظات تعالی را توضیح دهیم که به نظر می رسد به فراسوی ملاحظات معمول خویش گام می نهیم. خدایان کمک می کردند تا تجربه ی تعالی را تبیین کنیم. فلسفه ی بازگشت جاودانه، این حس ذاتی ما را توضیح می دهد که انسان ها چیزی بیش از این هستند و چیزهایی بیش از دنیای مادی و مشهود وجود دارند.
امروزه واژه ی اسطوره غالباً برای توضیح چیزی که حقیقت ندارد به کار برده می شود. سیاستمداری که به گناهی کوچک متهم شده می گوید این یک اسطوره است که هرگز اتفاق نیفتاده است. هنگامی که می شنویم خدایان روی زمین قدم می زنند، یا مردگان در اطراف قبرها پرسه می زنند، و یا دریاها به گونه ای معجزه آسا شکاف برمی دارند تا مردمی مورد لطف از چنگ دشمنان شان بگریزند، آنها را به عنوان داستان هایی باور نکردنی و آشکارا دروغ مردود می شماریم. از قرن هجدهم به بعد دیدگاهی علمی از تاریخ را پذیرفته ایم، و مهم تر از هر چیز دل مشغول آن چیزهایی هستیم که واقعاً اتفاق افتاده اند. اما در دنیای پیشامدرن وقتی مردم درباره ی گذشته می نوشتند، بیشتر دل مشغول معنایی بودند که یک رویداد می توانست داشته باشد. هر اسطوره رویدادی بود که به تعبیری زمانی اتفاق افتاده بود، اما همواره نیز اتفاق می افتاد. به دلیل دیدگاه اکیداً وقایع نگارانه ای که از تاریخ داریم، برای چنین رویدادی واژه ای نداریم. اما اسطوره صورتی هنری است که به فراسوی تاریخ و آنچه در وجود بشر بی زمان است اشاره می کند، و به ما کمک می کند تا به فراسوی جریان پرآشوب رویدادهای تصادفی گام بگذاریم و به هسته ی واقعیت نظری بیندازیم.
نوعی تجربه ی تعالی، همواره بخشی از تجربه ی بشری بوده است. ما در جستجوی لحظات جذبه ایم، هنگامی که عمیقاً با درون خود در ارتباط قرار می گیریم و برای لحظاتی به فراسوی خود می رویم. در چنین اوقاتی به نظر می رسد که فشرده تر از معمول زندگی می کنیم، همه ی سیلندرها با تمام قوا به حرکت درآمده اند و در تمامیت وجه بشری خود سکنا گزیده ایم. دین یکی از سنتی ترین راه های رسیدن به خلسه بوده است، اما اگر مردم دیگر آن را در معابد، کنیسه ها، کلیساها، یا مساجد نبینند، جای دیگری به دنبال اش خواهند رفت: در هنر، موسیقی، شعر، راک، رقص، مواد مخدر، سکس یا ورزش. اسطوره نیز مانند شعر و موسیقی باید ما را به عوالم جذبه هدایت کند، حتی در مقابل مرگ و نومیدی که در چشم انداز نیستی خود را به رخ می کشد. اگر اسطوره ای نتواند این کار را بکند سودمندی خود را از دست داده و مرده است.
بنابراین خطا است که اسطوره را شیوه ی پست تری از اندیشه به شمار آوریم که وقتی انسان ها به عصر خرد رسیدند می توان آن را دور انداخت. اسطوره شناسی کوششی اولیه در تاریخ نیست، و ادعا نمی کند که داستان های اش واقعیات عینی اند. اسطوره مانند یک رمان، یک اپرا، و یا یک باله، باورساز است؛ نوعی بازی است که دنیای تراژیک و تکه پاره ی ما را تعالی می بخشد، و با طرح پرسش «چه می شد اگر؟» به ما کمک می کند که نگاهی به احتمالات تازه بیفکنیم ــ پرسشی که برخی از مهم ترین کشفیات ما در عرصه های فلسفه، علم و فناوری مدیون آن است. نئاندرتال هایی که همراهان مرده ی خود را برای یک زندگی جدید آماده می کردند، شاید مشغول همین بازی باورسازی معنوی بودند که در همه ی اسطوره سازان مشترک است: «چه می شد اگر این جهان آن چیزی نبود که هست؟ چنین وضعیتی بر زندگی ما چه تأثیری می گذاشت ــ به لحاظ روان شناختی، عملی یا اجتماعی؟ آیا متفاوت می شدیم؟ آیا کامل تر می شدیم؟ و اگر متوجه می شدیم که چنین تحولی پیدا کرده ایم، آیا نشان نمی داد که باور اسطوره ای ما به نوعی درست بوده و چیز مهمی درباره ی بشریت مان به ما می گفته است، هر چند نتوانسته ایم به گونه ای عقلانی آن را اثبات کنیم؟»
انسان ها در حفظ ظرفیت خود برای بازی بی نظیرند. (3) سایر حیوانات اگر در شرایط مصنوعی اسارت نباشند، در مواجهه با واقعیات خشن زندگی در حیات وحش، حس اولیه ی خود برای بازی را از دست می دهند. اما انسان های بزرگسال به لذت بردن از بازی با امکانات مختلف لذت می برند، و مانند کودکان به آفرینش دنیاهای تخیلی می پردازند. در هنر، رها از قید و بند عقل و منطق، فرم های تازه ای را تصور و ترکیب می کنیم که به زندگی ما غنا می بخشند و باور داریم که چیزی مهم را مطرح می کنیم که به زندگی ما غنا می بخشند و باور داریم که چیزی مهم و عمیقاً «درست» را با ما درمیان می گذارند. در اسطوره شناسی نیز فرضیه ای را مطرح می کنیم، با بهره گیری از آئین به آن جا می بخشیم، آن را به اجرا درمی آوریم، درباره ی اثرات اش بر زندگی مان به تأمل می نشینیم، و درمی یابیم که در مورد معمای آزارنده ی دنیای مان به بینش تازه ای دست یافته ایم.
بنابراین اسطوره حقیقت دارد چون مؤثر است، نه آن که اطلاعات واقعی در اختیارمان می گذارد. اما چنانچه در مورد معنای عمیق تر زندگی ما را به بینشی تازه تجهیز نکند، مردود می شود. اگر کار کند، یعنی ما را وادارد تا ذهن ها و دل های خود را تغییر دهیم، امید تازه ای در جان مان بدمد، و به زندگی پربارتری هدایت مان کند، اسطوره ای معتبر است. اسطوره تنها در صورتی ما را متحول خواهد کرد که رهنمودهای اش را دنبال کنیم. اساساً اسطوره یک راهنما است و به ما آن چیزی را می گوید که برای غنی تر کردن زندگی باید انجام اش دهیم. اگر آن را در موقعیت خاص خودمان به کار نبندیم و اسطوره را به واقعیتی در زندگی خود بدل نکنیم، مانند قواعد یک بازی خسته کننده غیر قابل فهم و دور خواهد بود، و مادام که بازی را شروع نکرده ایم گیج کننده و ملال آور به نظر خواهد رسید.
بیگانگی مدرن ما با اسطوره بی سابقه است. در دنیای پیشامدرن، اسطوره اجتناب ناپذیر بود. نه تنها به مردم کمک می کرد که زندگی خود را معنادار سازند، بلکه پهنه هایی از ذهن بشر را آشکار می ساخت که در غیر این صورت دسترس ناپذیر می ماند. صورت اولیه ای از روان شناسی بود. داستان های خدایان یا قهرمانانی که به جهان زیرین نزول می کردند، هزارتوها را پشت سر می گذاشتند و با هیولاها نبرد می کردند، هزارتوها را روشن می کردند، و به مردم نشان می دادند که با بحران های درونی خود چگونه روبه رو شوند. هنگامی که فروید و یونگ جستجوی مدرن برای روح را آغاز کردند، برای تبیین بینش خود به گونه ای غریزی به اسطوره ای کلاسیک روی آوردند، و از اسطوره های کهن تفسیری تازه به دست دادند.
در این عرصه چیز تازه ای وجود نداشت. هیچ گاه روایت واحد و اصلی از یک اسطوره وجود ندارد. با تغییر شرایط مان نیاز داریم که داستان های مان را به گونه ای متفاوت بازگو کنیم تا حقیقت بی زمانی را که در دل آنها است بیرون بکشیم. در این تاریخ مختصر اسطوره شناسی، خواهیم دید که هر زمان مردان و زنان گامی به پیش برداشته اند، اسطوره های خود را نیز بازبینی کرده و آنها را در شرایط جدید به سخن درآورده اند. اما این را نیز خواهیم دید که ماهیت بشر تغییر زیادی نمی کند، و هر چند بسیاری از این اسطوره ها در جوامعی خلق شده اند که بیشترین تفاوت را با جامعه ی کنونی ما داشته اند، هنوز هم با اساسی ترین ترس ها و آرزوهای ما مرتبط اند.
ما موجوداتی در جستجوی معنائیم. تا جایی که می دانیم سگ ها از بابت شرایط سگی زندگی رنج نمی کشند و در مورد بی خانمانی سگ ها در بخش های دیگر جهان نگران نیستند، و یا سعی نمی کنند زندگی خود را از چشم انداز دیگری ببینند. چون ما انسان ها به آسانی دچار نومیدی می شویم از همان آغاز داستان هایی ابداع کرده ایم تا به ما امکان می دهد زندگی خود را در چارچوب بزرگ تری بگذاریم. داستان هایی با یک انگاره ی شالوده ای که این حس را در ما ایجاد می کند که به رغم همه ی شواهد افسرده کننده و پرآشوب، زندگی دارای معنا و ارزش است.
ویژگی دیگر ذهن انسان، قابلیت داشتن تصورات و تجربه هایی است که برای آنها توضیح عقلانی نداریم. قوه ی تخیلی داریم که به ما امکان می دهد به چیزی که هم اینک حضور ندارد، و چون برای اولین بار به ذهن مان خطور می کند، موجودیت مادی ندارد بیندیشیم. تخیل، قوه ای است که دین و اسطوره را پدید می آورد. امروزه اندیشه ی اسطوره ای، بدنام شده است و غالباً آن را به عنوان پدیده ای غیرعقلانی و بی بنیاد کنار کنار می گذاریم. اما تخیل همان قوه ای است که به دانشمندان امکان داده بر عرصه های تازه ای از دانش پرتو افکنند، و به آن نوع از فناوری دست یابند که ما را بی اندازه کارآمد کرده است. تخیل دانشمندان به ما امکان داده است به خارج از جوّ زمین سفر کنیم و پا بر کره ی ماه بگذاریم؛ گام هایی که برداشتن آنها فقط در قلمرو اسطوره امکان پذیر بود. اسطوره و علم، هر دو، حوزه ی عمل بشر را گسترش داده اند. همان طور که خواهیم دید، اسطوره شناسی نیز مانند علم و فناوری، درباره ی کنار گذاشتن این جهان نیست، بلکه درباره ی امکان فشرده تر زیستن در آن است.
گورهای انسان نئاندرتال، پنج نکته ی مهم درباره ی اسطوره را به ما یادآور می شوند: یکم، اسطوره در تجربه ی مرگ و ترس از نابودی ریشه دارد. دوم، استخوان های حیوانات نشان می دهند که کفن و دفن با یک قربانی همراه بوده است. اسطوره معمولاً از آئین جدایی ناپذیر است. بسیاری از اسطوره ها خارج از نمایشی آئینی که به آنها زندگی می بخشد معنایی ندارد، و در یک چارچوب عرفی قابل درک نیستند. سوم، اسطوره نئاندرتال، علاوه بر قبر به محدوده ی زندگی انسان اشاره می کرد. قوی ترین اسطوره ها درباره ی بزنگاه ها هستند و ما را وادار می کنند که به فراسوی تجربه هامان گام نهیم. لحظاتی پیش می آید که همه ی ما باید به طریقی به جایی برویم که قبلاً هرگز ندیده ایم و کاری را بکنیم که قبلاً هرگز نکرده ایم. اسطوره درباره ی این ناشناخته است؛ درباره ی چیزی که ابتدا ساکن درباره ی آن هیچ کلامی نداریم. بنابراین اسطوره به قلب یک سکوت بزرگ می نگرد. چهارم، اسطوره داستانی نیست که به خاطر خودش نقل شده باشد، بلکه به ما نشان می دهد که باید چگونه رفتار کنیم. در گورهای نئاندرتال، جسدها گاهی، گویی برای ولادتی دوباره، در موقعیت جنینی قرار داده شده اند: گام بعدی را خود متوفی باید بردارد. اسطوره چنانچه به درستی فهمیده شود، ما را برای کردار درست در این جهان یا جهان دیگر، در موضع روحی یا روان شناختی صحیح قرار می دهد.
و سرانجام همه ی اسطوره ها از سطح دیگری صحبت می کنند که در کنار دنیای ما حضور دارد و به نوعی از آن حمایت می کند. باور به این واقعیت نادیدنی اما نیرومندتر که گاهی اوقات دنیای خدایان نامیده می شود، یکی از مضمون های اساسی اسطوره شناسی است. آن را «فلسفه بازگشت جاودانه» (1) نامیده اند، زیرا تا پیش از پیدایش مدرنیته ی علمی، الهام بخش اسطوره ها، آئین ها و سازمان های اجتماعی کلیه ی جوامع بوده است. بر اساس فلسفه ی جاودانه ها، هر چیزی که ما در این جا روی زمین می بینیم و می شنویم، همتایی در قلمرو آسمانی دارد غنی تر، قوی تر و پایدارتر از نمونه ی ما است.(2) و هر واقعیت زمینی تنها سایه ی پریده رنگی از کهن الگوی خود و نسخه ی ناقصی از آن انگاره ی اصلی است. تنها با مشارکت در این زندگی آسمانی است که انسان های میرا و شکننده، ظرفیت های خود را به بار می نشانند. اسطوره ها به واقعیتی که مردم به طور شهودی احساس می کردند، شکل و صورتی مشخص می بخشیدند. با آنها از رفتار خدایان صحبت می کردند، و این صحبت نه از روی کنجکاوی کاهلانه و یا سرگرم کننده بودن، بلکه برای آن بود که انسان ها از این موجودات نیرومند تقلید و دنیای ملکوت را شخصاً تجربه کنند.
در فرهنگ علمی ما، غالباً تصوراتی ساده انگارانه ای از قلمرو آسمانی وجود دارد. در دنیای باستان «خدایان» به ندرت موجوداتی فراطبیعی با شخصیت هایی غیر انضمامی و موجودات ماوراء طبیعی کاملاً جداگانه قلمداد می شدند. اسطوره شناسی یک مبحث الهیاتی به مفهوم مدرن آن نبود، بلکه به تجربه ی انسان مربوط می شد. مردم بر این باور بودند که خدایان، انسان ها، حیوانات و طبیعت در پیوندی گسست ناپذیر قرار دارند، تابع قوانینی یک سانند، و از جوهر آسمانی یگانه ای تشکیل شده اند. در آغاز میان دنیای خدایان و دنیای مردان و زنان، هیچ گونه شکاف هستی شناختی وجود نداشت. وقتی مردم از آسمان صحبت می کردند، معمولاً درباره ی جلوه ای از جهان خاکی حرف می زدند. نفس وجود خدایان از یک توفان، یک دریا، یک رودخانه، و یا عواطف نیرومند بشری مانند عشق، خشم، یا شور جنسی جدایی ناپذیر بود؛ عواطفی که به نظر می رسید برای لحظاتی مردان و زنان را به سطح متفاوتی از وجود می برد و از آن جا می توانند جهان را با چشمانی تازه ببینند.
بنابراین اسطوره به این منظور طرح ریزی شده بود که به ما کمک کند با مخمصه های معضل آفرین بشری رویاروی شویم. به انسان ها کمک کمک می کرد تا جای خود را در جهان و جهت گیری درست خود را پیدا کنند. همه ی ما دل مان می خواهد بدانیم از کجا آمده ایم، اما چون خاستگاه های ما در فضای مه آلود پیشا تاریخ گم شده است، اسطوره هایی درباره ی اجداد پیشین خود خلق کرده ایم که تاریخی نیستند، اما به ما کمک می کنند تا دیدگاه جاری مان را درباره ی محیط، همسایگان و عادات مان تبیین کنیم. همین طور دل مان می خواهد بدانیم به کجا می رویم و لذا داستان هایی آورده ایم که از نوعی موجودیت پس از مرگ صحبت می کنند، هرچند همان طور که خواهیم دید، اسطوره های زیادی نیستند که نامیرایی را برای انسان تصویر کرده باشند. و می خواهیم آن لحظات تعالی را توضیح دهیم که به نظر می رسد به فراسوی ملاحظات معمول خویش گام می نهیم. خدایان کمک می کردند تا تجربه ی تعالی را تبیین کنیم. فلسفه ی بازگشت جاودانه، این حس ذاتی ما را توضیح می دهد که انسان ها چیزی بیش از این هستند و چیزهایی بیش از دنیای مادی و مشهود وجود دارند.
امروزه واژه ی اسطوره غالباً برای توضیح چیزی که حقیقت ندارد به کار برده می شود. سیاستمداری که به گناهی کوچک متهم شده می گوید این یک اسطوره است که هرگز اتفاق نیفتاده است. هنگامی که می شنویم خدایان روی زمین قدم می زنند، یا مردگان در اطراف قبرها پرسه می زنند، و یا دریاها به گونه ای معجزه آسا شکاف برمی دارند تا مردمی مورد لطف از چنگ دشمنان شان بگریزند، آنها را به عنوان داستان هایی باور نکردنی و آشکارا دروغ مردود می شماریم. از قرن هجدهم به بعد دیدگاهی علمی از تاریخ را پذیرفته ایم، و مهم تر از هر چیز دل مشغول آن چیزهایی هستیم که واقعاً اتفاق افتاده اند. اما در دنیای پیشامدرن وقتی مردم درباره ی گذشته می نوشتند، بیشتر دل مشغول معنایی بودند که یک رویداد می توانست داشته باشد. هر اسطوره رویدادی بود که به تعبیری زمانی اتفاق افتاده بود، اما همواره نیز اتفاق می افتاد. به دلیل دیدگاه اکیداً وقایع نگارانه ای که از تاریخ داریم، برای چنین رویدادی واژه ای نداریم. اما اسطوره صورتی هنری است که به فراسوی تاریخ و آنچه در وجود بشر بی زمان است اشاره می کند، و به ما کمک می کند تا به فراسوی جریان پرآشوب رویدادهای تصادفی گام بگذاریم و به هسته ی واقعیت نظری بیندازیم.
نوعی تجربه ی تعالی، همواره بخشی از تجربه ی بشری بوده است. ما در جستجوی لحظات جذبه ایم، هنگامی که عمیقاً با درون خود در ارتباط قرار می گیریم و برای لحظاتی به فراسوی خود می رویم. در چنین اوقاتی به نظر می رسد که فشرده تر از معمول زندگی می کنیم، همه ی سیلندرها با تمام قوا به حرکت درآمده اند و در تمامیت وجه بشری خود سکنا گزیده ایم. دین یکی از سنتی ترین راه های رسیدن به خلسه بوده است، اما اگر مردم دیگر آن را در معابد، کنیسه ها، کلیساها، یا مساجد نبینند، جای دیگری به دنبال اش خواهند رفت: در هنر، موسیقی، شعر، راک، رقص، مواد مخدر، سکس یا ورزش. اسطوره نیز مانند شعر و موسیقی باید ما را به عوالم جذبه هدایت کند، حتی در مقابل مرگ و نومیدی که در چشم انداز نیستی خود را به رخ می کشد. اگر اسطوره ای نتواند این کار را بکند سودمندی خود را از دست داده و مرده است.
بنابراین خطا است که اسطوره را شیوه ی پست تری از اندیشه به شمار آوریم که وقتی انسان ها به عصر خرد رسیدند می توان آن را دور انداخت. اسطوره شناسی کوششی اولیه در تاریخ نیست، و ادعا نمی کند که داستان های اش واقعیات عینی اند. اسطوره مانند یک رمان، یک اپرا، و یا یک باله، باورساز است؛ نوعی بازی است که دنیای تراژیک و تکه پاره ی ما را تعالی می بخشد، و با طرح پرسش «چه می شد اگر؟» به ما کمک می کند که نگاهی به احتمالات تازه بیفکنیم ــ پرسشی که برخی از مهم ترین کشفیات ما در عرصه های فلسفه، علم و فناوری مدیون آن است. نئاندرتال هایی که همراهان مرده ی خود را برای یک زندگی جدید آماده می کردند، شاید مشغول همین بازی باورسازی معنوی بودند که در همه ی اسطوره سازان مشترک است: «چه می شد اگر این جهان آن چیزی نبود که هست؟ چنین وضعیتی بر زندگی ما چه تأثیری می گذاشت ــ به لحاظ روان شناختی، عملی یا اجتماعی؟ آیا متفاوت می شدیم؟ آیا کامل تر می شدیم؟ و اگر متوجه می شدیم که چنین تحولی پیدا کرده ایم، آیا نشان نمی داد که باور اسطوره ای ما به نوعی درست بوده و چیز مهمی درباره ی بشریت مان به ما می گفته است، هر چند نتوانسته ایم به گونه ای عقلانی آن را اثبات کنیم؟»
انسان ها در حفظ ظرفیت خود برای بازی بی نظیرند. (3) سایر حیوانات اگر در شرایط مصنوعی اسارت نباشند، در مواجهه با واقعیات خشن زندگی در حیات وحش، حس اولیه ی خود برای بازی را از دست می دهند. اما انسان های بزرگسال به لذت بردن از بازی با امکانات مختلف لذت می برند، و مانند کودکان به آفرینش دنیاهای تخیلی می پردازند. در هنر، رها از قید و بند عقل و منطق، فرم های تازه ای را تصور و ترکیب می کنیم که به زندگی ما غنا می بخشند و باور داریم که چیزی مهم را مطرح می کنیم که به زندگی ما غنا می بخشند و باور داریم که چیزی مهم و عمیقاً «درست» را با ما درمیان می گذارند. در اسطوره شناسی نیز فرضیه ای را مطرح می کنیم، با بهره گیری از آئین به آن جا می بخشیم، آن را به اجرا درمی آوریم، درباره ی اثرات اش بر زندگی مان به تأمل می نشینیم، و درمی یابیم که در مورد معمای آزارنده ی دنیای مان به بینش تازه ای دست یافته ایم.
بنابراین اسطوره حقیقت دارد چون مؤثر است، نه آن که اطلاعات واقعی در اختیارمان می گذارد. اما چنانچه در مورد معنای عمیق تر زندگی ما را به بینشی تازه تجهیز نکند، مردود می شود. اگر کار کند، یعنی ما را وادارد تا ذهن ها و دل های خود را تغییر دهیم، امید تازه ای در جان مان بدمد، و به زندگی پربارتری هدایت مان کند، اسطوره ای معتبر است. اسطوره تنها در صورتی ما را متحول خواهد کرد که رهنمودهای اش را دنبال کنیم. اساساً اسطوره یک راهنما است و به ما آن چیزی را می گوید که برای غنی تر کردن زندگی باید انجام اش دهیم. اگر آن را در موقعیت خاص خودمان به کار نبندیم و اسطوره را به واقعیتی در زندگی خود بدل نکنیم، مانند قواعد یک بازی خسته کننده غیر قابل فهم و دور خواهد بود، و مادام که بازی را شروع نکرده ایم گیج کننده و ملال آور به نظر خواهد رسید.
بیگانگی مدرن ما با اسطوره بی سابقه است. در دنیای پیشامدرن، اسطوره اجتناب ناپذیر بود. نه تنها به مردم کمک می کرد که زندگی خود را معنادار سازند، بلکه پهنه هایی از ذهن بشر را آشکار می ساخت که در غیر این صورت دسترس ناپذیر می ماند. صورت اولیه ای از روان شناسی بود. داستان های خدایان یا قهرمانانی که به جهان زیرین نزول می کردند، هزارتوها را پشت سر می گذاشتند و با هیولاها نبرد می کردند، هزارتوها را روشن می کردند، و به مردم نشان می دادند که با بحران های درونی خود چگونه روبه رو شوند. هنگامی که فروید و یونگ جستجوی مدرن برای روح را آغاز کردند، برای تبیین بینش خود به گونه ای غریزی به اسطوره ای کلاسیک روی آوردند، و از اسطوره های کهن تفسیری تازه به دست دادند.
در این عرصه چیز تازه ای وجود نداشت. هیچ گاه روایت واحد و اصلی از یک اسطوره وجود ندارد. با تغییر شرایط مان نیاز داریم که داستان های مان را به گونه ای متفاوت بازگو کنیم تا حقیقت بی زمانی را که در دل آنها است بیرون بکشیم. در این تاریخ مختصر اسطوره شناسی، خواهیم دید که هر زمان مردان و زنان گامی به پیش برداشته اند، اسطوره های خود را نیز بازبینی کرده و آنها را در شرایط جدید به سخن درآورده اند. اما این را نیز خواهیم دید که ماهیت بشر تغییر زیادی نمی کند، و هر چند بسیاری از این اسطوره ها در جوامعی خلق شده اند که بیشترین تفاوت را با جامعه ی کنونی ما داشته اند، هنوز هم با اساسی ترین ترس ها و آرزوهای ما مرتبط اند.
پی نوشت ها :
1. Perennial philosophy.
2. Mircea Elaide, The Myth of the Eternal Return or Cosmos and History (trans. Willard R. Trask, Princeton, 1994) ,passim.
3. J. Huizinger ,Homo Ludens (trans . R. F. C. Hall,London ) ,1949,5- 25.