پاسخ مارکس به پرسشهای تاریخ

مفاد تاریخ چیست؟ تاریخ تمام جوامعی که تاکنون زیسته اند، تاریخ نزاع طبقاتی بوده است (Marx, 1973a, p. 67). سرنخ ما، مطالب او درباره شرایط مادی زندگی است، چیزی که هگل آن را جامعه مدنی می نامد و اینکه
يکشنبه، 20 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پاسخ مارکس به پرسشهای تاریخ
 پاسخ مارکس به پرسشهای تاریخ

نویسنده: مایکل استنفورد
ترجمه: دکتر مسعود صادقی


 

پرسش نخست؛

(1) مفاد تاریخ چیست؟ تاریخ تمام جوامعی که تاکنون زیسته اند، تاریخ نزاع طبقاتی بوده است (Marx, 1973a, p. 67). سرنخ ما، مطالب او درباره شرایط مادی زندگی است، چیزی که هگل آن را جامعه مدنی می نامد و اینکه کالبدشناسی این جامعه مدنی، باید در اقتصاد سیاسی جستجو شود (Marx, 1975, p. 425). ما به این سؤال از طریق اقتصاد سیاسی یا (آن چنان که امروزه می گوییم) اقتصاد نزدیک می شویم. بی تردید انسانها نیازهایی مادی دارند: غذا، مسکن و پوشاک و اینها را باید با استفاده از ابزارهای متعدد به دست آورند. مارکس این ابزار را «نیروهای مادی تولید» می نامد. این نیروها اساساً مشتمل بر زمین، ابزار و مواد خام، به علاوه کار هستند. تولید این ضروریات در جوامع سازمان یافته تحقق می یابد، جایی که مهم ترین ملاحظات این است که چه کسی صاحب زمین، ابزار، مواد خام ضروری و مورد نیاز است یا بر آنها کنترل دارد. (این چیزها رایگان به دست نمی آیند. می توان تصور کرد که حتی ابتدایی ترین انسانها برای ابزار ساده و همچنین حوزه شکار و گردآوری غذای خود و قبیله شان ارزش قائل می شدند و آن را پاس می داشتند.) این سؤالات درباره مالکیت بسیار مهم اند؛ اینها یکسان باقی نمی مانند، بلکه همراه با تغییر روشهای تولید (یعنی با وارد شدن زمینهای جدید، ابزار جدید، مواد و تکنیکهای جدید) تغییر می یابند. وقتی پایه های اقتصاد، شامل مهارتها و تکنیکها و علومی که بیش از پیش تخصصی تر می شوند، پیچیده تر می گردند، پرسشهای مربوط به مالکیت هم طرح می شوند؛ یعنی اینکه چه کسی دارای این چیزهاست، یا بر آنها کنترل دارد؛ اینها «روابط تولید» هستند. طبقات، با ملاحظه مالک بودن و دسترسی داشتن، پدید می آیند؛ یعنی گروههای از مردم که به این پایه اقتصادی به اشکال گوناگون مربوط اند، که در وهله اول بعد مالکیت در آن مهم است.
این است مقصود مارکس وقتی که می گوید: «کلیت این روابط تولید است که ساختار اقتصادی جامعه (بنیان حقیقی)... را می سازد». این بنیان اقتصادی اجتماع، گاهی «زیربنا» (1) نامیده می شود. زیربنا متمایز از روبنای جامعه است که اندیشه ها و نهادهای آن هستند. مارکس می گوید: روبنای سیاسی و حقوقی به همراه اشکال آگاهی اجتماعی متناظر با آن، بر این بنیاد استوار می شوند. او در مخالفت با هگل که اعتقاد داشت اندیشه اهمیتی اساسی در امور بشری دارد، بر اقتصاد (یعنی برآوردن نیازهای مادی ما)، به عنوان عامل شکل دهنده زندگی عقلی، سیاسی و اجتماعی، تأکید و اصرار می ورزد. همان طور که مارکس در چالش برانگیزترین نوشته خود آورده است: «این آگاهی انسانها نیست که به وجود آنها تعیّن می بخشد، بلکه وجود اجتماعی آنهاست که به آگاهی آنها شکل می دهد». حال، ما پاسخ مارکس را درباره آنچه عناصر تاریخ تلقی می کرد در اختیار داریم؛ اینکه کدام یک مهم تر هستند و چه روابطی میان آنها برقرار است. این همان نظریه ماتریالیسم تاریخی است.

پرسش دوم؛

(2)جریان تاریخ چگونه حرکت می کند؟ هنگامی که این فرایندهای اقتصادی به پیش می تازند، از تنظیمات اجتماعی، مخصوصاً از بعد دارایی و ثروت فراتر می روند، به گونه ای که سنگینی تنظیمات اجتماعی، سد راه پیشرفت فرایندهای اقتصادی می شود. به بیان مارکس، در مرحله معینی از پیشرفت، نیروی مادی جامعه به مقابله با روابط تولید موجود یا روابط مالکیت ـ روابط مالکیت صرفاً بیان همان روابط تولید با اصطلاحات حقوقی است ـ که در چارچوب آن عمل کرده اند، بر می خیزد (Ibid). آنچه اتفاق می افتد این است که اختراعات جدیدی رخ می نمایند که روشهای تولید موجود را به خطر می افکنند. از آنجا که سرمایه بسیاری در روش قدیمی صرف شده است، صاحبان صنایع از این اختراعات، که روشهای قدیمی را از دور خارج می کنند، غفلت خواهند ورزید یا حتی آنها را خریده نابود خواهند کرد.
(این رویه در اوایل انقلاب صنعتی بیشتر معمول بود تا زمان ما) بدین سان، روابط مالکیت با نیروهای تولید به معارضه برخواهد خاست. علاوه بر این، این تعارض به نحو دیگری نیز پدید می آید: یعنی در تضاد طبقاتی؛ در این تضاد کارگران به نحو بهتری سازمان می یابند و از شرایط خود آگاه تر می گردند و نیروهای گسترش یابنده تولید را نمایان می سازند، در حالی که مالکان ارتباطات ثابت و راکد تولید را به معرض نمایش می گذارند (در اینجا نیز مارکس بیشتر سرمایه داری روزگار خود را توصیف می کند تا روزگار ما را).
حال ما به یک تصور مارکسیستی خاص می رسیم که او از هگل گرفته؛ و عبارت است از مفهوم پیشرفت از طریق تضاد، یعنی «دیالکتیک». غالباً اتفاق می افتد که ما بر تصور خاصی سخت پای بند می شویم. سپس وقتی درباره آن به دوستی توضیح می دهیم یا آن را در برابر واقع به بوته آزمون می نهیم، می فهمیم که راضی کننده و کاملاً مناسب نیست، بلکه حتی به نظر می آید که نظر مخالف عرض وجود می کند. از ملاحظات و بحثهای بعدی به مفهومی رضایت بخش تر دست می یابیم؛ مفهومی که حقیقت بیشتری را از هر کدام از دو مفهوم پیشین، تجسم می بخشد و در عین حال بر آن دو مفهوم برتری دارد. هگل معتقد بود که اندیشه بدین گونه به سمت حقیقت به پیش می رود. واژه آلمانی برای این عبارت، aufheben است که معنای دوگانه «فسخ کردن یا ملغا کردن» (معنای نفی) و «جانشین شدن و فراتر رفتن» (معنای مثبت) را در خود دارد. هم هگل و هم مارکس این واژه را به خاطر ترکیب آن از دو معنا، به معنایی فنی به کار برده اند. هم از نظر هگل و هم از نظر مارکس پیشرفت اندیشه است؛ ولی از نگاه مارکس سیر تاریخ پیشرفت مادی را به معرض نمایش درآورد. از نظر هر دو، aufhebung (به معنی فراتر رفتن و بنابراین، پیشرفت از راه تضاد) نیروی محرکه تاریخ است. اما از نگاه یکی، این فرایند مادی است و از نگاه دیگری، امری غیر مادی است. می توان دید که یک فلسفه پویا، مانند فلسفه هگل تا چه اندازه برای متفکری چون مارکس مفید است؛ کسی که دغدغه اساسی او، اگر نگوییم انقلاب، تغییر تاریخی است.
بنابراین، این امر به پرسشهای ما درباره نیروهای محرکه، تعامل میان عناصر و روشهای تحول در تاریخ پاسخ می دهد. از نگاه مارکس، تاریخ پیشرفتی است که از سرکوبی تضادهای مادی پدید می آید.

پرسش سوم؛

(3) تاریخ به کجا می رود؟ مارکس در مانیفست حزب کمونیست می نویسد: همه جنبشهای تاریخی پیشین، جنبش اقلیتها، یا در جهت منافع اقلیتها بودند. جنبش کارگری، جنبش خودآگاه و مستقل اکثریتی عظیم و در جهت منافع آن است (Marx, 1973a, p. 78).
جامعه بورژوازی (یا سرمایه داری) این طبقه عظیم از مردان و زنان فقیر و استثمار شده را ایجاد کرده است. پیشرفت صنعت آنها را در کارخانه های بزرگ و شهرهای عظیم گرد هم می آورد. بنابراین، آنها از استثمار خود آگاه می شوند و سازمان می یابند. آنها در برابر شرایط استثمارگرانه آغاز به مقاومت می کنند، اما نمی توانند این کار را بدون تغییر دادن و سپس از بین بردن نظامهای حقوقی، سیاسی و دینی جامعه، که برای تحت فشار قرار دادن کارگران گردهم آمده اند، انجام دهند.
به بیان مارکس:
طبقه کارگر (پایین ترین طبقه جامعه فعلی ما)، نمی تواند به حرکت درآید و خود را بالا بکشد، مگر آنکه همه طبقات رده بالای جامعه رسمی، دود شوند و به هوا روند... (Ibid).
بورژوازی نمی تواند از سرنوشت خود بگریزد و سزاوار آن نیز نیست، زیرا همه اشکال قبلی استثمار لااقل قادر بودند که به یک برده، در همان زندگی بردگی اش، درباره زندگی او اطمینان ببخشند... جامعه دیگر نمی تواند تحت بورژوازی به سر برد... بنابراین، آنچه بورژوازی به خصوص تولید می کند، گورکنان خودش است. سقوط بورژوازی و پیروزی طبقه کارگر اجتناب ناپذیر است (Ibid, p. 79)
پس از آن چه اتفاق می افتد؟ مارکس در مانیفست مقیاسهای مقدماتی ضروری برای خلق جامعه جدید فاقد دارایی و طبقات کمونیسم را بیان می دارد: مالیات بر درآمد تصاعدی و سنگین، تمرکز اعتبارات مالی، ارتباطات و حمل و نقل، نظام آموزش و پرورش رایگان و عمومی و غیره (Ibid, pp. 86-7). با سقوط دولت بورژوازی، آنچه مارکس آن را دوران پیش از تاریخ جامعه بشری می نامد، به پایان می رسد (Marx, 1975, p. 426). دیگر هیچ نیازی به حکومت به عنوان یک ابزار قدرت نخواهد بود، زیرا با نابودی طبقات، دیگر هیچ نیازی به ظلم طبقاتی نخواهد بود. « به جای جامعه بورژوازی قدیم با طبقات و تضاد طبقاتی اش، جامعه ای خواهیم داشت که در آن رشد آزادانه هر فرد، شرط رشد آزادانه همگی است (Marx, 1973a, p. 87)». با پایان تضاد طبقاتی، ستم به زنان و جنگ نیز پایان خواهد یافت. «به تناسب از بین رفتن تضاد میان طبقات در یک ملت، خصومت میان ملتها نیز به پایان خواهد رسید» (Ibid, p. 85).
علاوه بر این، ارتباط انسان با کارش دستخوش تغییراتی شدید خواهد شد. مارکس بر یک نقص جدی نظام سرمایه داری انگشت می گذارد: آنچه او آن را «از خود بیگانگی» کارگر می نامد. ماهیت کار و شرایط کار طبقه کارگر، جدایی از چهار چیز را بر او تحمیل می کند؛ از محصولات (که به کارفرمای او تعلق دارد)، از دیگر انسانها (جامعه)، از رضایت داشتن از کار (نوعی رضایت که در نتیجه انجام کارهای سودمند در خانه و مزرعه حاصل می شود) و از ماهیت ذاتی و انسانیت خودش. یکی از جنبه های این از خود بیگانگی در تقسیم کار پدیدار می شود، یعنی چیزی که زندگی انسان را به یک کار پیوند می زند (یا حتی وقتی که بر روی یک تسمه نقاله به عنوان بخشی از شغل خود، کار می کند). چنین کاری را بسیاری از مردم کسل کنده و روح آزار می دانند. مارکس می گوید:
انسان در چنین نظامی شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا یک منتقد است و اگر بخواهد ابزار معیشت خود را از دست ندهد، باید همان گونه باقی بماند؛ در حالی که در جامعه کمونیستی... جامعه تولیدات عمومی را نظام می بخشد و بنابراین، به من این توان را می بخشد و بنابراین، به من این توان را می بخشد که امروز کاری را انجام دهم و فردا کاری دیگر را. صبح شکار کنم، بعد از ظهر ماهی بگیرم، غروب گله را تیمار کنم و پس از شام به نقد بپردازم. درست همان گونه که در ذهن دارم... (Marx, 1977,p. 169).
روشن است که مارکس اندیشه عملی‌ای برای ساختن یک جامعه پس از انقلاب، ارائه نمی کند. وقتی بولشویکها، تقریباً بدون خونریزی در نوامبر 1917 قدرت را در روسیه به دست گرفتند، به ناچار با مشکل ساختن جامعه ای کمونیستی مواجه شدند. و کمک مارکس به آنها در این مورد بسیار کم بود. اما از نظر مارکس، چنین جامعه ای هدف تاریخ بود.

پرسش چهارم؛

(4) ما در کجای تاریخ ایستاده ایم؟ ما در آستانه انقلاب اجتناب ناپذیر کارگری ایستاده ایم. اگر شما هم اکنون یک کارگرید و عضو طبقه کارگری، به دیگر هم قطاران خود در یک اتحادیه کارگری « که دایماً در حال بسط و گسترس است، ملحق خواهید شد... یعنی سازمان یافتن پرولتاریا در یک طبقه و در نتیجه، در یک حزب سیاسی....» (Marx, 1973a, p. 76)
اگر فعلاً عضو طبقه کارگر نیستید، به زودی جزء آن خواهید شد: «طبقه های پایین تر از طبقه متوسط ـ کسبه، مغازه داران، موجران، صاحبان صنایع دستی و دهقانان ـ همه به تدریج جذب طبقه کارگر خواهند شد... (Ibid, p. 75).» اما این عناصر فرو افتاده حداقل جذب طبقه کارگر را با عناصر جدید پیشرفت و روشنگری تجهیز می کنند. علاوه بر این، به همان اندازه که بازار منازعات گرم می شود، برخی از اعضای بورژوازی جبهه خود را رها خواهند کرد و به طبقه کارگر فاتح می پیوندند. مخصوصاً آنهایی که آن قدر باهوش هستند که اجتناب ناپذیری پیروزی کارگران را دریابند (Ibid, p. 77).

پرسش پنجم؛

(5) چه باید کرد؟ تنها در پاسخ به این سؤال است که قدری تردید وجود دارد. زیرا از طرفی باور یک فرد به وسیله مسیر تاریخ اقتصادی شکل می گیرد: آگاهی انسان با هر تغییری در شرایط زندگی مادی و در روابط اجتماعی و زندگی اجتماعی، تغییر می یابد... ایده های حاکم در هر عصری، همواره ایده های طبقه حاکم بوده اند (Ibid, p. 85). از طرف دیگر، رهبران فکری طبقه کارگر از کجا می آیند؟ (در اینجا بولشویکها مثال مناسبی اند)، مگر آنکه افرادی خارج از طبقه کارگر بتوانند از نظریات (از لحاظ اقتصادی معیّن یافته) طبقه شان فراتر روند و جنبش کارگران را تقویت کنند. همان طور که در بالا دیدیم، مارکس در مانیفست چنین چیزی را پیش بینی کرده است. اما آیا نظریات او محکوم و استوارند؟ اگر تاریخ منحصراً بر پایه های مادی تعیّن یابد و اگر این زندگی اجتماعی مردم است که آگاهی آنان را تعیّن می بخشد، پس این پرسش که چه باید کرد، بیهوده خواهد بود. اگر افکار و اعمال ما تعین یابند، هیچ انتخابی نخواهیم داشت. برخی (با اشاره به بعضی متون مارکسیستی) استدلال می آورند که مارکس را نباید معتقد به چنین جبرگرایی سختی به حساب آورد؛ و اینکه او باور دارد که افکار ما از ماهیت مبانی اقتصادی جامعه مان، تنها اثر می پذیرند نه اینکه به وسیله آنها تعیّن یابند. بنابراین، توضیح اینکه چطور بسیاری از افراد خارج از طبقه کارگر، کمونیستهای صادقی شده اند و در واقع، این جنبش را برای یک قرن و نیم رهبری کردند، ممکن خواهد شد. اما این تسلیم شدن به عقل سلیم، سادگی همراه با دقت نظریه جبرگرایی تاریخی را در هم می‌شکند. چیزی که برای بسیاری از پیروان آن جذابیّت دارد.
پی نوشت:
1. substructure
منبع: استنفورد، مایکل؛ (1384)، درآمدی بر تاریخ پژوهی، مسعود صادقی، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی، دانشگاه امام صادق (ع) معاونت پژوهشی، 1385.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط