نویسنده: چارلز روزنبرگ
مترجم: دکتر فروغ شفیعی
مترجم: دکتر فروغ شفیعی
اشاره
در بحث از «جامعه شناسی علم»، بررسی روابط متقابل میان نظریه های علمی و اندیشه ی اجتماعی اهمیت ویژه ای دارد. «چارلز روزنبرگ» (C.E.Rescnberg) زیست شناس آمریکایی و نویسنده مقاله حاضر (1)، این مسئله را در طی چند قرن گذشته، که مقارن با رشد نظریه های علمی بوده است از دیدگاه اثربخشی و اثرپذیری این نظریه ها با جریانهای فکری مهم این دوره، که آنها را اصطلاحاً «اندیشه های اجتماعی: نامیده است، به ویژه از دیدگاه زیست شناسی مورد بررسی قرار می دهد. علت انتخاب این متن برای ترجمه و انتشار در این ویژه نامه این است که می توان شواهدی از ارتباط میان مبانی نظری اندیشه و پژوهش در علوم اجتماعی را، با سایر علوم و دانشها، در این مقاله به دست داد؛ مسئله ای که آگاهی از آن در تعیین روشهای پژوهش در علوم اجتماعی اهمیت بسیار دارد.
***
نظریه های اجتماعی اغلب با مشکلات عمومی انسانی سروکار دارد، مشکلاتی که هر نسل باید در زمان خود برای جوابگویی به آنها راههایی را انتخاب کند. برای مثال، جامعه باید درباره مسایلی از قبیل اینکه چرا بعضی از افراد متمول و دیگران فقیرند و یا عده ای سالم و فعال و گروهی بیمار و ضعیف هستند، توضیحات و دلایلی ارائه دهد. در طول قرن نوزدهم جامعه ی علمی با استفاده از مفاهیم متعدد موجود درباره ی موضوع های مختلف مورد علاقه ی زمان نظریه هایی ارائه داده است. مثلاً در اواخر قرن نوزدهم نظریه های «داروین» در دسترس دانشمندان قرار گرفت، و بر اثر این نظریه ها، به توصیف ساخت و فعالیت جامعه مبادرت کردند. داروینیسم اجتماعی فقط یکی از نظریه های متعدد شناخته شده ای است که در آن دوران ارائه شده بود. برای مثال، در تشبیهات فیزیکی و فیزیولوژیکی توضیحاتی درباره ی میزان اختلاف نیروها و استعدادهای انسانی تدوین کرده بودند. درباره میزان اختلاف هوش افراد از دیدگاه، دانش عمومی مردم و همچنین متخصصین کلینیکی شک و تردیدی وجود نداشت؛ به علاوه آنها در تفاوت میزان مقاومت افراد در مقابل بیماری مطالبی ارائه داده اند و هم چنین با مسئله واکنش در مقابل محرکها نیز آشنا بودند.
در اواسط قرن نوزدهم پژوهشگران در مورد اهمیت امواج الکتریکی سیستم اعصاب به توافق رسیدند. در سال 1852 «هلم هولتز» (Helmholtz) فیزیکدان و فیزیولوژیست آلمانی، توانست میزان هدایت کنندگی اعصاب را با موفقیت اندازه گیری کند. علاوه بر استفاده ی فلسفی از کشف این موضوع، به نظر می رسید که می توان به این نتیجه رسید که فشارهای عصبی ممکن است همان نیروهای حیاتی باشد، و این نیروی حیاتی چنانچه از نوع الکتریسته نباشد باید انرژی یا چیزی شبیه به آن باشد. به علاوه چنین می پنداشتند که دومین قانون ترمودینامیک (Thermodynamics) محدودیت انرژی انسانی را، مورد توجه قرار داده است، چرا که راههای متعددی برای از دست دادن انرژی، در داخل سیستم اورگانیسم انسانی وجود دارد.
درباره ی سیستم اعصاب، قبل از توافق با نظریه نوترون (Noutron) آمریکاییها عقیده داشتند که، دستگاه عصبی در حکم یک سیستم کانال بسته است، و این گونه توضیح می دادند که میزان معینی از فشارهای عصبی با ماهیت ژنتیکی و خاصیت الکتریکی خاص، طول کانال را پر کرده است (طولی نکشید که طرفداران این فرضیه، مغز انسان و سلسله اعصاب را به ستاد یا مرکز سیم کشی تلگراف تشبیه کردند که در حدود 900 میلیون سلول مایعات عصبی را ترشح می کنند...). با استفاده از این نظریه ها، پزشکان و متفکرین اجتماعی کوشش می کردند تا درباره ی رفتارهای مختلف انسان توضیحاتی ارائه دهند. بنابراین فرضیه، ذوق هنری یکنفر «مانیاک» (Maniac) نتیجه ی اعتقاد به عدم تعادل انرژی عصبی است (فشاری که درنتیجه ی مسدود بودن قسمتی از کانال به علت بیماری به عقب برگشته تا از کانالهای عقلانی که هنوز بازمانده است با فشار زیاد خارج گردد). هیپنوتیسم (Hypnotism) و اغما را، نتیجه ی تمرکز فشار عصبی در یک مسیر می دانستند، و دیوانگی را نیز بر اساس همین نظریه تشریح می کردند. در هنگام تولد میزان فشار عصبی متفاوت است و دو فرد دارای فشار عصبی مساوی نیستند. افرادی که دارای فشارهای عصبی غیرکافی هستند، در مقابل فشارهای زندگی روزانه مبتلا به «نوروز» (Neurosis) و یا «پسیکوز» (Psychosis) می شوند.
این نظریه های ابتدایی، کوچکترین گرایش انتقادی در میان نسل خودخواه و ماده گرای آن زمان ایجاد نکرد. الکتریسته، متافیزیک (Metaphysics) نبود، و فشارهای عصبی نیز خیلی از نیروی حیاتی دور به نظر می رسید. امروزه ممکن است که ما به این نوع توضیحات ساده بخندیم، ولی باید توجه داشت که افرادی از قبیل «زیگموند فروید» (Sigmund Freud) و «هنری آدامز» (Henry Adams) نیز فریفته ی تشبیهاتی درباره ی روابط بین انرژی و رفتار فردی و گروهی بودند، به نحوی که درحقیقت با نظریه های زیرکانه ی دیگران چندان تفاوتی نداشت.
تدوین این الگوی مکانیکی، نه تنها به آنان کمک کرد که دلایل بروز بیماری روانی و سایر رفتارهای فردی را ارائه دهند، بلکه هم چنین آنان را در ارائه ی توضیحاتی درباره ی سنتهای اخلاقی و وضع زندگی اجتماعی آمریکای پس از جنگهای داخلی حمایت کرد. ماهیت الکتریکی، تحریکات عصبی، الگوهای فیزیکی انرژی و دومین قانون ترمودینامیک از جمله ی منابعی بودند که به آنان کمک کرد تا بتوانند به تشبیهات عاری از حقیقت بپردازند. تشبیهاتی که بر روی حقایق علمی سرپوش می گذاشت، ولی در عین حال توضیحات قابل قبولی درباره ی رفتار انسانی، در محیط اجتماعی پس از جنگهای داخلی، و برای طبقه ی متوسط جامعه ی آمریکایی که خواهان اینگونه مطالب بوده اند داده می شد. این نوع تشبیهات که از منابع علمی اخذ شده بود هم چنین به آنان کمک کرد تا توضیحاتی درباره ی «حالت دو دلی» که آمریکاییها درباره ی توسعه و پیشرفت، شهری شدن و انعطاف پذیری زندگی آمریکایی داشتند ارائه دهند.
در نظر آمریکایی قرن نوزدهم اعتدال مترادف بود با کلمه ی اخلاق، و زیاده روی در نظر آنان نه تنها غیر اخلاقی بود بلکه یک رفتار غیرعاقلانه محسوب می شد. با در نظر گرفتن نیازهای طبیعی انسان و فعالیتهای گوناگونی که باید انجام دهد (و محدودیت انرژی عصبی)، فرد نباید در مصرف انرژی زیاده روی کند. آنان که به تحریک احساسات مبادرت می کنند عمل خطرناکی انجام می دهند، چرا که باید انرژی عصبی را برای زمانی که فشارهای عصبی شدیدی وارد می شود ذخیره کرد. کار و فعالیت زیاد همان اثری را دارد که ممکن است زیاده روی در روابط جنسی تولید کند. زیاده روی در تمام لذت هایی که به وسیله ی حواس به دست می آید. مخرب هستند. همان طوری که «الکساندربن» (Alexander Bain) اشاره کرده است «هر ذره ای از لذتها به بهای خسران سیستم فیزیکی تمام می شود، پرداخت قیمت دو ضربه ی ناشی از رفتارهای لذت آور دو برابر یکی است». در عین حال انرژی عصبی باید مصرف گردد و عدم صرف جسمانی و روانی آن سبب می شود انرژی انباشته گشته و حالتهای غیرطبیعی ایجاد کند. برای مثال، خودداری در روابط جنسی، چنانچه با فعالیتهای جسمی در زندگی روزمره جبران نشود، ممکن است به بیماری عصبی و یا ناراحتیهای دیگر تبدیل گردد. موازین اخلاقی به زنان جوان اجازه ی مصرف انرژی از روابط جنسی را نمی داد، در حالیکه از سوی دیگر دستورات اخلاقی روز هم آنان را از فعالیتهای شغلی و یا مبادرت به انواع ورزشها در هوای آزاد – که به این وسیله امکان داشت با از دست دادن قسمتی از انرژی عصبی آنان را در حال تعادل نگهدارد – منع می کرد.
جای تعجب نیست که پزشکان بر این عقیده بودند که عوامل متعددی در زندگی آمریکایی وجود دارد که روی سیستم عصبی فشار وارد می سازد. انتخاب مداوم جهت موقعیتهای شغلی و مذهبی، و کمبود استانداردها برای زندگی فردی و اجتماعی، تمام اینها فشارها و هیجانهایی ایجاد می کند. گرایش به رقابت از مدارس شروع می شود؛ کودکان و جوانان مجبورند که با کار و مطالعه ی زیاد و کسب مهارت به امتیازات ناچیز آکادمیک دست یابند، و در این جریان وضع سلامت آنان فراموش می گردد. چنانچه یک فرد آمریکایی بتواند بدون تحمل صدمه ی جسمی و روانی از این نظام آموزشی فراغت یابد، تازه باید با زندگی بزرگسالان مواجه گردد، که مملو از عدم اطمینان است، و فرد به طور مداوم مجبور است که به نحو وحشتناکی، و بدون استراحت به طرف جلو پیش رود. این روش زندگی آمریکایی، به خصوص در مقایسه با طرز زندگی اروپایی وحشتناک به نظر می رسید. برای مثال در جامعه ی اروپایی مذهب معمولاً یک منبع اطمینان خاطر و درحقیقت یک بیمه ی موقتی محسوب می شد، در حالیکه در ایالات متحده آمریکا اعتقادات مذهبی پروتستانی، فشارهای اخلاقی و احساسی به مردم وارد می کرد. آمریکایی در سیاست به کار (در هر موقعیت اجتماعی که قرار داشته باشد) با مشوق های نامحدودی که برای خودش ایجاد کرده است و بالاخره با جانشین سازی امیدها در معرض فشار قرار گرفته و دچار ناامیدی و اضطراب می گردد. این فعالیتهای شدید باعث خستگی و ضعف شدید گردیده و منجر به نابودی جسمی که درنتیجه ی استفاده ی زیاده از حد نیروی روانی است، می گردد.
فقط عده ی معدودی از آمریکاییها متوجه شدند که درباره ی آزادی زندگی به آنان نظریه های نادرستی ارائه شده بود. روستاییان روسی به معتقدات و دستورات مذهبی چندان اعتقادی ندارند و هیچکدام از علایم فشارهای روانی: قیافه های بهت زده، گونه های فرورفته، ناراحتیهای دستگاه گوارش، و یا عارضه ی عقیمی را ندارند. به گفته ی یک نویسنده «دیوانگی اسکلتی است که در بالاترین درجه از تمدن قرار دارد». ملت هایی که به آزادی می رسند میزان بیماریهای روانی در میان آنها رو به افزایش می گذارد. پزشکان و متفکرین اجتماعی از زمان «توماس جفرسون» (Thomas Jefferson) و «بنیامین راش» (Benjamin Rush) تا کنون انتقادهایی درباره ی زندگی آمریکایی ارائه کرده اند. در فرضیه های آسیب شناختی درباره ی دلایل این فشارها از زمان «راش» تا به حال تغییراتی به وجود آمده، ولی در تظاهرات خارجی و تضادهای رفتاری موجود در زندگی آمریکایی تغییری داده نشده است.
با همه ی اینها «بنیامین راش» و یا پیروانش از قبیل «ویرمیچل S.Wier Mitchell، «اسحق ری» (Issac Ray)، «بیرد» (G.M.Beard) و دیگران مایل نبودند که درباره ی خطرات روانی زندگی آمریکایی و جانشین سازی آزادی خود با حکومت استبدادی ملایمی از قبیل امپراطوریهای ترکیه و روسیه (و یا همان طوری که آمریکاییها احساس می کردند جانشین سازی رفتار فردی پروتستانی با اعتماد رسمی کاتولیکی) اظهار نظر کنند. در حقیقت در طول قرن نوزدهم، آمریکاییها درباره ی خطرهای زندگی جدید خود در رابطه با تعادل روانی، گرایش منفی گرایانه ای نداشتند و به طور کلی می توان گفت که مثبت فکر می کردند و حتی مسایلی مانند ملیّت، پیشرفت و آزادی بدون شک مورد پسند بوده است.
تغییرات و تحولات صنعتی ممکن است که باعث ناراحتیهای روانی گردد، اما تقریباً تمام آمریکاییها در رفتار خود نسبت به ایجاد تغییراتی در جهت کسب امتیازات مادی زندگی نسبتاً با یکدیگر توافق داشتند. اغلب آمریکاییها بر این عقیده بودند که پیشرفتهای صنعتی – که به نظر می آید سلامت روانی فرد را تهدید می کند – سرانجام راه حل هایی هم در دسترس بشر خواهد گذاشت. بیماریهایی که در این فاصله ی زمانی ممکن است به وجود آید غرامتی است که تغییرات و تحولات سریع فنی باید بپردازد.
در سال 1908 «اروین فیشر» (Irving Fisher) نوشت که «درمان ناراحتی چشمی جلوگیری از خواندن نیست، بلکه عینک زدن است. درمان سل این نیست که خانه را خراب کنیم، بلکه چاره کار ایجاد وسایل قهوه ای مناسب تری است». در طی قرن نوزدهم، افکار آمریکاییها نشان دهنده ی به نتیجه نرسیدن، عدم تعادل و تضادها بین افتخارات ملی و عدم اطمینان ملی، بین خوش بینی و بدبینی و بین عقب ماندگی یا عدم پیشرفت بود.
کاربرد اصلی اندیشه ی اجتماعی در هر زمان و مکان رسیدن به مرحله ی عدالت و زندگی اجتماعی آرمانی است. تا قرن حاضر اندیشه ی آمریکاییها مدام درباره ی تصور آرمانی مرد عالی مقام روستایی وابسته به طبقه ی متوسط و دارای احساس مسئولیت دور می زده است. تصورات و افکار درباره ی مزایای روستایی بودن، از لحاظ جسمانی و روانی بود. این طور به نظر می رسید که رشد و نمو و پرورش در محیط روستایی زندگی سالم تری را در مقایسه با محیط آلوده ی شهری تأمین می کند. همین طور کاملاً واضح به نظر می رسید که زندگی طبقه متوسط از لحاظ جسمانی و اخلاقی سالم تر و قابل قبول تر از طبقه ی فقیر و یا غنی است. طبقه ی فقیر با تغذیه ی نامتناسب، اعتیاد به مواد الکلی و زیاده روی در سایر فعالیتهای غیراخلاقی، و یا وضع زندگی نامناسب در خانه هایی که تهویه ی مناسبی ندارد شانس کمتری برای رسیدن به حد متوسط و طبیعی طول عمر دارند. متمولین، چه آنهاییکه تمول را به ارث برده و یا اینکه خود به دست آورده اند هر دو در معرض بیماریهای روانی قرار دارند. امکان ابتلا به بیماریهای روانی و از بین بردن خود، درنتیجه ی عدم فعالیتهای شغلی، در بین والدین متمول بیشتر است. مرد خودساخته نیز طبعاً به علت حرص در جمع آوری مال و منال در معرض ناراحتیها و فشارهایی قرار دارد. طبقه ی آرمانی روستاییان می باشند که از تمول متوسط برخوردارند، و اگرچه تیزهوش نیستند، ولی قوی می باشند. متخصصین ژنتیک بر این عقیده بودند که «ژنی بودن» (فردی خارق العاده بودن) اغلب با دیوانگی، حماقت و عدم سلامتی همراه است، و با این وضع نمی توان آن را موقعیتی آرمانی دانست. بر این اساس یک متخصص معروف مسایل ژنتیکی موقعیت آمریکاییها را در این باره بدینگونه نتیجه گیری می کند که «عاقلانه به نظر نمی آید که در پی به وجود آوردن افراد ژنی بود، بلکه باید در به وجود آوردن طبقه ی محکم و استوار متوسط کوشش کرد». به گفته ی او می توان اضافه کرد که باید آنان را در محیط طبیعی پرورش داد.
حتی برای پزشکان قرون هفدهم و هیجدهم نیز مشکل بود که درباره ی اعتقاد به مصونیت مردمان عقب افتاده از اغلب بیماریهایی که گریبانگیر انسان متمدن شده بود، سئوالی طرح کنند. به نظر بعید می آمد که حتی پیشنهاد شود که ممکن است مرد سیاهپوست کنگویی به تشنجات عصبی، و یا فردی از اهالی جزایر جنوبی به صرع مبتلا گردد. بعضی از متخصصین بر این عقیده بودند که بیماریهای قلبی، سرطان و ناراحتیهای کبدی، بین مردم غیرغربی دیده نمی شود. سیاحان گزارش داده بودند که زایمان در بین زنان سرخ پوست آمریکایی اگر چنانچه بدون درد نباشد، امری است نسبتاً طبیعی.
البته آمریکاییهایی که درباره ی مزایا و خصوصیات ممتاز مردم عقب مانده داد سخن می دادند، تشویق کردند که باید به یک زندگی عقب مانده برگشت. تمدن غربی در مقایسه با زندگی بدوی و عقب مانده از مزایایی بالاتر از نظر سلامتی برخوردار است. نظمی که سیستم عصبی این مردم بدوی را از ابتلا به بیماری محفوظ نگه می دارد، همان گونه نیز آنان را از ایجاد یک جامعه ی متشکل دور نگاه می دارد. بالاترین فعالیت های انسانی مانند: مبانی اخلاقی، مذهب، هنر و ادبیات همه زاییده ی سیستم عصبی پیشرفته ی انسان غربی است. در این باره شکی نبود، و سئوال پزشکان این بود که «آیا سیستم پیشرفته و ممتاز انسانهای متمدن در مقایسه با سیستم عصبی انسانهای بدوی، از لحاظ ساخت ظریف تر و در عمل قوه فراگیری آن، حداقل در قسمتهای خاصی بیشتر است؟» به نظر می آید که چنان سیستم ظریف و حساسی به آسانی نیز می تواند مختل گردد. حساسیت و متشکل بودن و نظم این سیستم عصبی ممتاز با وسعت بیشتری از لحاظ ظرفیت، فراگیری و قدرت تصور، تمام اینها می تواند در تبیین میزان ابتلا به بیماریهای روانی انسان متمدن کمک کند. البته در این فرضیات و تشبیهات علمی منطقی وجود ندارد، منطق در محتوای علمی مطالب نیست، بلکه باید مطلق آن را در کاربرد اجتماعی این مطالب جستجو کرد. ما نباید در محتوای علمی، بلکه باید به منطق خارجی آنها، یعنی هدفهای اجتماعی آنها نظر افکنیم. با ارائه مثالی از پزشکی قانونی شاید بتوان این موضوع را روشن تر ساخت.
در اغلب جلسات دادگاهی مهم که در بین سالهای 1880 و 1900 تشکیل گردید، شهود پزشکی حاکم و محکوم تعبیرهای ضد و نقیضی جهت پشتیبانی از دفاع خود ارائه می دادند. متخصصین روانی در مورد فرد حاکم یعنی ردیف مقابل محکوم ادعا می کردند که زندانی یا محکوم در موقع ارتکاب جرم قادر و یا در وضعی بوده است که می توانسته است رفتار خود را درک کند و بر این اساس باید رعایت قوانین را می کرده و نکرده، پس مقصر است. از طرف دیگر متخصصین روانی در دفاع محکوم اظهاراتی درباره ی اینکه ممکن است فردی منطقی به نظر آید و حتی از میزان هوش کافی هم برخوردار باشد، ولی در عین حال مسئول اعمال خود نباشد ارائه می کردند، آنان اطمینان داشتند که دلیل عدم احساس مسئولیت این افراد ارثی است، یعنی آنان با کمبود موازین اخلاقی و قوه ی جلوگیری به دنیا می آیند. جای تعجب نیست که آنان بر این عقیده بودند که این گونه افراد را می توان از لحاظ جسمی مورد تشخیص قرار داد (در واقع وضع جسمی این گونه محکومین را در تشریح یا کالبدشکافی می توان تشخیص داد)، زیرا می توان نشان داد که مغز افرادی که از مبانی اخلاقی برخوردار نیستند و عادت به جنایت دارند با افراد عاقل و تابع مقررات و قوانین فرق دارد.
در اواسط قرن بیستم، ممکن است که اغلب مردم با نظر شفقت آمیز و تحسین به این پزشکان و وکلای مدافع، که برای نجات بیماران روانی از مجازات مرگ به قرائت از نوشته های آلمانی (حتی چنانچه نظرشان درست هم نبود) به عنوان مرجع موثقی (بالاتر از انجیل و یا قوانین جنایی) استفاده می کردند، بنگرند. اما نظر دقیق تری به افکار آنان نشان می دهد که اندیشه ی جریان محاکمه (و نه دفاع)، لااقل از لحاظ شکل از خیلی جهات شبیه نظریه های امروزی است. امروزه متداول است که شخصیت را در چارچوب تکامل و پویایی آن تشریح می کنند و نظریه ها در مورد دیوانگی بر اساس ارثی بودن، که نشان دهنده ی ضایعه ی کلی در مغز و یا قسمتی از آن باشد رد شده است. مدافعین اخلاق سنت گرا نیز در اواخر قرن نوزدهم حاضر نبودند که این نظریه های مادی را قبول کنند. آنها نیز بر این عقیده بودند که باید درباره ی تمامیت شخصیت انسانی بحث شود، نه اینکه مثلاً مراعات موازین اخلاقی ممکن است ضایعه دیده باشد، در صورتی که قوه ی درک سالم مانده باشد. آنها عقیده داشتند که رفتار جنایی در اثر بیماری و یا تغییراتی در سلولهای مغز نیست، بلکه در نتیجه ی عاداتی است که از زمان کودکی شخص سرچشمه می گیرد.
در هر حال، البته این نوع تجزیه و تحلیل بی مورد است. امروزه وکیل مدافع نظیر یک مغز آزادیخواه عمل می کند، البته نه از آن جهت که نظریاتش صحیح است، بلکه برای اینکه ارزشهای موجود در قضاوتهای او مورد قبول است. در امر وکالت (در ایالات متحده آمریکا) اگر از یک منبع ظاهراً موثق آلمانی مطالبی ارائه و اقامه ی دلیل شود، اهمیت بیشتری دارد (اگرچه آن منبع دیگر معتبر نباشد)، تا اینکه از انجیل و یا کتب قوانین جنایی به موضوعی استناد شود. اصل مطلب در این مورد دید فرد درباره ی رفتار با محکومین جنایی است. بنابراین در آن زمان هم مثل امروز نظریه های آزادیخواهان در مقایسه با محافظه کاران قاطع تر و منطقی تر به نظر می رسید. با اینکه نظریه های علمی قاطع درباره ی احقاق حق در این قرن تغییر کرده است و کمتر به آنها اهمیت داده می شود، ولی به هرحال هنوز همان کاربرد اجتماعی را دارد. بنابراین در اینجا مسئله وجود منطق خاصی مطرح می شود، منطقی که بر اساس نیاز اجتماعی تحمیل شده است. بدیهی است که بحث درباره ی این موضوع هرگز نمی توانسته است کاملاً بر اساس شواهدی علمی باشد، چرا که عوامل مؤثر در به وجود آمدن رفتار جنایی در آن زمان و از بعضی لحاظ حتی امروزه متکی بر چندین فرضیه است و بسیاری از آنها قابل اثبات نیست. هر قدر مطالب علمی درباره ی موضوعی کمتر وجود داشته باشد، به همان نسبت اثبات آن نیز دشوارتر است و عملاً بیشتر می توان از اطلاعات و آمارها در جهت تبیین هدف های اجتماعی استفاده کرد.
این مسئله نشان می دهد که برای مثال، تدوین موضوعهای ظاهراً علمی در جوامع مختلف نقش های متفاوتی داشته است. به عنوان مثال در این مورد برداشتهای متفاوتی را که درباره ی جمجمه شناسی (Phrenology) در ایالات متحده ی آمریکا و اروپا وجود داشت مورد بررسی قرار می دهیم (نظریه ی اصلی در جمجمه شناسی این است که موضع یا قسمت معینی در مغز رفتار انسانی را کنترل می کند. در قرن نوزدهم جمجمه شناسی در آمریکا طرفداران زیادی داشت). به اعتقاد تاریخ نویسان آمریکایی محبوبیت جمجمه شناسی به علت گرایش مردم به نظریه ی خوش بینانه و «ضد کالوینی» بوده است. جمجمه شناسی در آمریکا شناخت و کنترل شخصیت فرد را نوید می داد، اما در اروپا این علم نتوانست از چنین امتیازی برخوردار باشد. نظر خوش بینانه درباره ی جمجمه شناسی در آمریکا به آن جهت بود، که نظریه های این علم می توانست خواسته های جامعه ی آمریکایی را منعکس کند، هرچند که دلایل منطقی کافی برای پذیرش این نظریه ها وجود نداشت.
علم جمجمه شناسی با توجه به اینکه اساساً متکی به جنبه های اندام شناختی رفتار انسانی است در حقیقت به نظریه های بدبینانه ی موجود قاطعیت بیشتری می بخشید. با توجه به اینکه آمریکاییها علاقه ی بسیاری به یافتن راه حل های عادلانه برای تبیین استعدادها و رفتارهای انسانی داشتند، نمی توانستند وجود چنین نظریه هایی را نادیده بگیرند، نظریه ای که می توانست به نحو خیلی منظمی و با دید مکانیکی خود پاسخ قاطعی به سئوالاتی که در این زمینه وجود داشت بدهد. اما بعدها متدرجاً قاطعیت علمی آن را در عمل مورد تردید قرار دادند.
در اینجا لازم است به این موضوع اشاره شود که مورخ اجتماعی، اگرچه خود نفعی در ارائه ی تاریخ علم و نظریه ها ندارد، ولی به هرحال چنانچه او نقش این مفاهیم را در نظریه های اجتماعی مطالعه می کند، باید تا اندازه ای به درک بعضی از مطالب علمی، همان طوری که محققان در گذشته درک کرده بودند قادر باشد. بدون این گونه معلومات مورخ اجتماعی به آسانی تحت تأثیر نظریه ها و فرضیه های علم جدید واقع می گردد، و تا اندازه ای در این مورد ممکن است در ادراک افکار دوره ای که برای بررسی انتخاب کرده است با شکست مواجه گردد. این خطر به وضوح در مورد مسئله ی موروثی بودن رفتار در قرن نوزدهم و مخصوصاً استفاده از نظریه ی توارث برای تشریح بیماری و رفتار غیر اجتماعی نمایان است. توجه به موضوع وراثت و رابطه ی آن با محافظه کاری اجتماعی و مقایسه ی بدبینانه ای برای امکان تغییرات اجتماعی در نظر ما کاملاً طبیعی است، ولی این موضوع در حقیقت تا سالهای اولیه دهه 1900 که مقارن با نظریات جدید ژنتیکی است حقیقت نداشته است. در هیچ زمانی در طی قرن نوزدهم، نه پزشکان و نه مردم عادی، درباره ی اینکه تغییرات محیطی (مخصوصاً تغییراتی که بر اساس عادات دیرینه و یا در مواقع بیماری حاد ممکن است از مادران به نوزادان منتقل گردد) شک نمی کردند.
اهمیت بررسی «ریچارد داگدل» (Richard Dogdale) درباره ی خانواده ی «جوکز» (Jukes)، که درمانهای 1870، انجام گرفته است کاملاً با آنچه که از آن استنباط شده است فرق دارد. «داگدل» پژوهشگری که در مطالعه ی تغییرات و تحولات اجتماعی پیشقدم بود (مخصوصاً به هنگام بررسی درباره ی تحولات زندانها به عنوان عضو کمیته ی انجمن زندانهای شهر نیویورک) در جریان بررسی زندان ایالتی نیویورک به کرات به یک نام خانوادگی برخورد کرد. «داگدل» در بررسی خود اطلاعاتی درباره ی زندگی و گذشته این خانواده که «کریستین جوکس» (Christine Jukes) نام داشت جمع آوری کرد. نتیجه ی یافته های او نشان داد که اعضای این خانواده از زمان تولد مسایلی از قبیل تمایل به عدم رعایت اصول اخلاقی، جنایت، کوته خردی و دیوانگی داشته اند، که اعمال آنها برای ایالت نیویورک بیش از 1/25 میلیون دلار خرج داشته است. اما این نتایج قابل توجه به «داگدل» و همکارانش زمینه ی فکری و یا اندیشه ای در جهت پیشنهاد ازدواج مناسب به منظور اصلاح نژاد و یا عقیم کردن ارائه نکرد. برعکس آنها فوراً پیشنهادهایی در جهت ایجاد تغییرات و تحولات در محیط اجتماعی ارائه کردند. هر چند که امکان دارد خصوصیات ضد اجتماعی خانواده ی «جوکز» مادرزادی باشد، با این حال نیاز به ایجاد تغییراتی در وضع زندگی آنها نیز مطرح است، چرا که در غیر این صورت، استفاده از مشروبات الکلی، اعتیاد به مواد مخدر، ضعف مبانی اخلاقی و شرایط غیربهداشتی محیطی که در آن زندگی می کنند، نه تنها یک نسل بلکه نسل های آینده را نیز مبتلا خواهد کرد. همان طوری که «داگدل» اشاره کرده است، محیط عامل کنترل کننده ی شغل است و جنبه ی ارثی بدون شک نتیجه است. پس جلوگیری از جنایت و فقر تا حدی امکان پذیر می باشد، و اگر لازم باشد می توان از طریق آموزش به اصلاح دو یا سه نسل پرداخت.
به هرحال در سالهای 1880 و اوایل 1900، طرز رفتار متدرجاً رو به تغییر گذاشت. دید خوش بینانه ی «داگدل» درباره ی استفاده ی از مسئله ی وراثت برای مهم جلوه دادن نظریه ی خود (که چنانچه انسان قدرت خود را در جهت بهبود شرایط دنیا صرف کند، وضع بهتر خواهد شد) به نظریه ی دفاعی درباره ی این عوامل معطوف گردید. چندین سال پس از بررسی «داگدل»، عده ای از پیروان مکتب وراثت درخواست عقیم کردن افراد کج رفتار را کردند و دیگر آن علاقه و توجه درباره ی نظریه ی تغییر و تحول محیط اجتماعی دیده نمی شد. باید به یاد آورد که تغییر و تحول محیط اجتماعی از دید منطقی هنوز هم صحیح بود. بدون استثنا پزشکان و زیست شناسان در سالهای 1890 بر این عقیده بودند که وضع نامطلوب و بیماری زا در زمینه ی وراثت تا حدودی مؤثر است. تا دهه ی اول قرن بیستم تقریباً تغییری در این نظریات به وجود نیامد تا اینکه بالاخره نظریه های ژنتیکی «ویسمن» (Weisman) به طور کلی مورد قبول واقع شد. بنابراین، بین سالهای 1850 تا حدود 1900 در عقاید علمی درباره ی وراثت تغییری حاصل نشده بود، ولی توجه متفکرین اجتماعی قبل از این تاریخ به طور آشکاری به طرف عوامل کیفی موضوع جلب شده بود. آنان از نظریه های علمی که با موضوع و نیاز اجتماعی مورد نظرشان مطابقت داشت استفاده می کردند. اساس انتخاب آنها بر پایه ی نیازها و درخواستهای اجتماعی، در جهت توجیه تغییرات و تحولات بوده است. همچنین کاملاً روشن است که این وظیفه ی مورخ اجتماعی بود که درباره ی این تغییر توضیحاتی بدهد. نهایت اینکه در شناخت تغییر و تحول اجتماعی استفاده از مطالب علمی که بتوان به آن وسیله اطلاعات و داده هایی جهت تشریح مسایل اجتماعی به دست آورد، لازم است.
استفاده ی اجتماعی از مفاهیم علمی چیزی بیش از یک موضوع قراردادی یا توافق است، و درنتیجه استفاده از مطالب علمی که اساس ساختی نظریات اجتماعی است تا زمانی که درباره نظریه ها و مفاهیم توافق کلی حاصل نشده باشد، تأثیر محدودی در استفاده یا برداشت علمی خواهد داشت.
بنابراین با توجه به مخالفت تدریجی با فرضیه هایی که خصوصیات اکتسابی داشت و ممکن بود ارثی تلقی شود، پیوستگی و ارتباط میان طرفداران مسئله وراثت و محافظه کاران اجتماعی امری غیرقابل اجتناب بود. با اینهمه چندین دهسال طول کشید تا نظریه های جدید ژنتیکی وضعی به وجود آورد که طرفداران وراثت در ردیف محافظه کاران اجتماعی خیلی جدی قرار گیرند، و آنان که طرفدار تغییرات و تحولات اجتماعی بودند بر اساس گرایشهای منطقی و موقعیت حساسی که داشتند به طور کلی خصوصیات رفتاری را از مسایل ارثی مجزا کردند. اینان راه دیگری نداشتند، زیرا تصور می کردند که خصوصیات ارثی غیرقابل تغییر است. به هرحال مشوق آنان بیش از هر چیز دیگر انسانیت بود و بنابراین مبانی انسانیت ایجاب می کرد که اعمال و رفتار مسخره آمیز محافظه کاران را درباره ی نظریه های مبتنی بر توارث به نحوی خنثی کنند.
پینوشتها:
1-این متن از کتاب زیر برای ترجمه برگزیده شده است:
Rosenberg, Charles E. “Scientific Theories and Social Thought, in: Barnes, Barry (ed.). Sociology of Science. England: Penguin Books Ltd. 1972. P.P. 292-305.
/ج