تحولات روش شناسی پژوهش در علوم انسانی

برای نشان دادن نحوه شکل گیری روش های پژوهش در علوم انسانی و هم چنین موقعیت این علوم در عصر حاضر و جایگاه واقع گرایی انتقادی به عنوان رویکردی نوین در گستره اندیشه بشری در این زمینه، در این مقاله مروری داریم، بر
دوشنبه، 28 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تحولات روش شناسی پژوهش در علوم انسانی
تحولات روش شناسی پژوهش در علوم انسانی

 

نویسنده:




 

نویسنده: دکتر عزت خادمی (استادیار دانشگاه الزهرا (س) E-mail: ekhademi@alzahra.ar.ir )

چکیده

برای نشان دادن نحوه شکل گیری روش های پژوهش در علوم انسانی و هم چنین موقعیت این علوم در عصر حاضر و جایگاه واقع گرایی انتقادی به عنوان رویکردی نوین در گستره اندیشه بشری در این زمینه، در این مقاله مروری داریم، بر تحولات تاریخی مبانی نظری روش های پژوهش که منجر به شکل گیری روش های موجود در علوم طبیعی و اجتماعی شده است. این مرور، اولاً، تداوم مسایل را نشان می دهد، ثانیاً، اندیشمندان دیگری را که با این مسایل دست و پنجه نرم کرده اند و ثالثاً، زمینه و بستر ظهور واقع گرایی انتقادی، به عنوان رویکردی جدید در علوم طبیعی و اجتماعی را نشان می دهد.
واژه های کلیدی: پژوهشهای علمی، استقرارگرایی، اثبات گرایی، ساختارگرایی، واقع گرایی انتقادی.

مقدمه

فرانسیس بیکن که گاهی او را پدر روش شناسی علم جدید می نامند، در تاریخ علم چهره ای بحث برانگیز است. به نظر وی، اولین شرط ضروری روش علمی آن است که فیلسوف طبیعی باید خود را از قید پیش داوریها و تمایلات قبلی رها سازد، وی این قیود را تحت عنوان بت هایی که اذهان آدمیان را افسون کرده، مطرح کرد. به نظر وی، این بت ها مانع این است که انسان همچون کودکی در مقابل طبیعت قرار گیرد و به مطالعه آن بپردازد.
در طول قرن هفدهم روش نوینی شکل گرفت و با ظهور نیوتون به کمال رسید. این روش نوین، محصول تلاش دانشمندان زیادی بود و هیچ کس آن را به تنهایی نیافریده بود. در تاریخ علم، در انتساب این روش به فرانسیس بیکن اغراق شده است. هرچند او با همه ی توان و مرجعیت علمی خود، از این دیدگاه که معرفت جهان خارج تنها از راه تجربه مبتنی بر مشاهده منظم میسر است، دفاع کرد.
اما تأکید او بر تجربه، اندیشه ی تازه ای نبود. علاوه بر این که، ارسطو تجربه را به عنوان بنیان روش خود در زیست شناسی قرار داده بود، در قرن سیزدهم نیز راجر بیکن در برابر مخالفان، با شهامت از تجربه دفاع کرد. هم چنین، پیش از انتشار کتاب ارغنون نو، بیکن، کوپرنیک، کپلر، تیکو براهه و گالیله، از تجربه استفاده های گسترده کرده و بر بنیاد آن دست به تجربه زدند. اما تأکید فرانسیس بیکن بر مشاهده بود که رنگ و جلای دیگری به آن داد. اما باید توجه داشت که مشاهده تنها پایه روش علمی نیست، ترتیب دادن فرضیه های راه نما و استفاده بجا و به موقع از ریاضیات نیز از اصول روش علمی است. بیکن بدون توجه به این مسأله گمان می کرد، با گردآوری و انباشتن داده های تجربی، همگونگی‌ های طبیعی، که علم در جست و جوی آنهاست، خود به خود و در یک فرصت مناسب کشف خواهد شد. به نظر بیکن هر کسی آزمایش گر قابلی باشد، روش علمی در دست او عمل خواهد کرد. اما انباشتن داده های تجربی در روش علمی، بدون ترکیب دقیق مشاهده، فرضیه، ریاضیات و آزمایش، آن طور که بیکن پیشنهاد می کند، نمی تواند روشی کارآمد در پژوهش علمی باشد (هال، 1376).
در قرن نوزدهم، نظریه استقرای بیکن توسط چهره های شاخصی چون هرشل، هیول و جان استوارت میل احیا شد. اصالت استقرا دیدگاهی است که بر اهمیت برهان ها و استدلال های استقرایی در پیش برد علم تأکید می کند. این نظر به شکل عام، عبارتست از: نظریه ای درباره زمینه و شرایط اکتشاف (قوانین علمی) و نیز زمینه و شرایط توجیه نظریه ها، با توجه به زمینه و شرایط اکتشاف آنها. به نظر اصحاب اصالت استقرا یک قانون یا نظریه علمی، تنها هنگامی موجه است که در طرح استقرایی، شواهد موافق داشته باشد. بنابراین، تعمیم استقرایی نتیجه مشاهده هایی است که تحقیق و پژوهش علمی را می سازد.
جان استوارت میل که یکی از مؤثرترین مبلّغان و مروجان روش های استقرایی بود و در تحقیق و پژوهش تجربی، این روش ها به نام خود او به روش های (استقرایی) میل شهرت یافته است، در تاریخ علم، نظریات وی در مقابل نظریات هیول قرار گرفته است: میل به عنوان کسی که اکتشاف علمی را با طرح استقرایی یکی می داند، شناخته شده است، در حالی که، هیول به عنوان کسی که، اکتشاف علمی را ابداع دلخواه و آزاد فرضیه ها می داند، معرفی می شود (جان لازی، 1376).
اگرچه میل معتقد نبود که پژوهش علمی تنها در گرو استفاده از طرح استقرایی است، ولی با این وصف وی موجه ساختن قوانین علمی را مبتنی بر طرح استقرایی می دانست و معتقد بود که این وظیفه منطق استقرایی است که قواعد لازم برای ارزشیابی احکام مربوط به ارتباط علّی را فراهم آورد (همان).
در قرن نوزدهم، روش استقرایی میل و روش فرضی – استنتاجی هیوئل در مقابل یکدیگر قرار گرفتند. میل، علم را محصول پژوهش استقرایی می دانست و هیول روش علمی را مسبوق به فرضیات می دانست. جامعه علمی قرن نوزدهم با پیروی از کانت و هیوم و از منظر علمی که از دوره رنسانس شکفته بود، به راه میل رفت و با تمییز معرفت علمی از معرفت غیر علمی و با اهمیت دادن به علم تجربی، تصویری از علم عرضه کرد که اهم اوصاف و ارکان آن چنین است:
«تأکید بر استقرا هم در مقام داوری و هم در مقام گردآوری»، «مقدم دانستن مشاهده بر تئوری»، «بی نیازی از متافیزیک»، «تمییز علم از غیر علم به وسیله معیار اثبات پذیری تجربی»، «ضدیت با نسبیت گرایی در علم»، «انباشتی و تکاملی دیدن رشد علم و در نتیجه تحول پذیری غیرانقلابی علم»، «وحدت بخشیدن به علوم»، «عقلانی دانستن رشد معرفت»، «دستوری دانستن فلسفه علم (بینش غیرتاریخی)» و «علوم انسانی را پاره ای از علوم طبیعی دانستن» (برت، سروش، 1378، مقدمه).
«توسعه اثبات گرایی در قرن بیستم با تأسیس حلقه وین در دهه 1920 و ظهور اثبات گرایی منطقی صورت گرفت. بنابر نظر این مکتب، دانش بشری از تجربه نشأت می گیرد. پس تمامی احکام درباره پدیده ها است. اینها اصلی ارایه دادند، به نام «اصل تحقیق پذیری» که بر طبق آن یک قضیه در صورتی با معناست که بتواند توسط مشاهده های خارجی مورد تحقیق قرار گیرد. پس قضایای متافیزیکی که قابل تأیید تجربی نیستند، فاقد معنا می باشند. اینان معتقدند که نظریه ها واقعیت را توصیف نمی کنند، بلکه صرفاً ابزارهای محاسبه ای هستند که به کمک آنها می توان پدیده های مشاهده پذیر را لااقل به طور آماری پیش بینی کرد» (گلشنی، 1370، ص 6).
اثبات گرایی منطقی شکل افراطی تجربه گرایی است که بر طبق آن نه تنها نظریه ها با تکیه بر واقعیات حاصل از مشاهده قابل اثبات هستند، بلکه نظریه ها و گزاره ها صورتی معنادار هستند که بدین صورت اخذ شده باشند. تحولات جدید در فلسفه علم، مشکلات اساسی این دیدگاه را آشکار کرده است: اینکه علم بنیاد مطمئنی دارد که از طریق مشاهده و آزمایش به دست می آید، اینکه نظریه های علمی را می توان از این بنیاد استنباط کرد (چالمرز، 1374، ص 3).
از حدود نیمه قرن بیستم به این سو، انتقادهای مهمی بر دیدگاه اثبات گرایانه در مورد هویت علم مطرح گردیده است که تحت عنوان برداشت های مابعد اثبات گرا از علم مورد بحث قرار می گیرد. اهم اوصاف دیدگاه مابعد اثبات گرا عبارتست از: «درهم تنیدگی علم و متافیزیک»، «تأثیرآفرینی متافیزیک بر علم»، «درهم تنیدگی علم و ارزش»، «درهم تنیدگی مشاهده، و نظریه» و «پیشرفت علم از طریق رقابت نظریه ها». از شخصیت های بارز این دیدگاه ها می توان از کارل پوپر، ایمرلاکاتوش، و توماس کوهن و فایرابند نام برد.

کاربرد استقراگرایی در علوم انسانی

یکی از ارکان علم شناسی اثبات گرایانه وحدت روش شناسی در بین علوم است، مدعیان این علم، تفاوتی میان تحقیق در پدیدارهای اجتماعی و پدیدارهای طبیعی قایل نیستند. به نظر این مدعیان، یک روش شناسی در سراسر علوم برقرار است، دوگونه پدیدار، یکی طبیعی و دیگری غیرطبیعی نداریم. همه علوم طبیعی هستند و مبتنی بر استقرا.
فیلسوفانی که طرفدار روش علمی واحد هستند، مدافع این نهضت فکری بوده اند. ولی البته اصول اساسی آن را، میل، مدتها قبل بنا نهاده بود. از نظر میل، هر پدیداری که نظمی رفتاری را نشان دهد، موضوع مناسبی برای علم تجربی است. وی همه پدیدارهای طبیعی و از آن جمله، رفتارهای انسانی را چنین تصور می کرد. (راین، 1367، ص 15).
اگر نظمی در افکار و افعال آدمیان یافت شود که، قابل انکار نیست. در این صورت وقوع آن هم مانند وقوع حوادث دیگر، تابع قانون است. به اعتقاد هابز همه افعال، خواه حیوانی، خواه غیر آن، باید بر حسب حرکت ذرات تبیین گردد. به نظر وی، قوانین حاکم بر حرکت ذرات مادی منفصل، قوانین همه عالم است. اساس نظریه هابز بر این است که چون در سیستم های فیزیکی پیامدها از ناحیه علت ها تعیّن می پذیرند، قابل پیش بینی اند. به نظر وی چون آدمیان نیز اشیایی فیزیکی هستند، باید در کنار سایر اجزای جهان فیزیکی، آنها هم تابع علّیت فیزیکی باشند. درنتیجه، رفتار آنها نیز قابل تبیین علمی است (راین، 1367).
اساس وحدت علم از نظر میل، وحدت روش شناسی علمی است. به نظر وی، همه استدلال های علمی بدون استثنا بر استقرا بنا شده اند. «قصد میل، آشکارا این است که بیکن علوم انسانی باشد؛ یعنی می خواهد، از راه ساختن نظریه مربوط به آنها، در تشکیل قطعی و نهایی آنها سهیم باشد» (فروند، 1362، ص 63). پیامد دیدگاه های جان استوارت میل و اگوست کنت که جامعه شناسی را فیزیک اجتماعی می نامید، به وجود آمدن علوم اجتماعی اثبات گرا بود.
از این پس، این سئوال چالش برانگیز پیش آمد، که آیا روش های فیزیک حقیقتاً بر علوم اجتماعی قابل انطباق هست یا نه و پاسخ به این سؤال منجر به به وجود آمدن دو مکتب طبیعت گرا و ضد طبیعت گرا شد. آنکه نظر مساعد به قابلیت انطباق روش های فیزیک دارد، هواخواه طبیعی گری است و آنکه مخالف استعمال این روش هاست ضد طبیعی گری است (پوپر، 1350، ص 16).

انتقاد به علوم انسانی اثبات گرا

دیلتای از جمله نخستین کسانی است که معرفت شناسی مستقلی را در علوم انسانی به وجود آورده است. هر چند که روش او توسط اندیشمندان مورد نقد قرار گرفته، اما اعتقاد او به ناهمگونی روش های علوم، ناشی از دوگانگی معرفت شناختی است که از نظر دیلتای منبع آن را باید در خاص بودن تاریخ یافت (فروند، 1362، ص 72).
دیلتای میان علوم فیزیکی یا طبیعی از یک سو و علوم انسانی یا اجتماعی (که آنها را تاریخی می خواند) از سوی دیگر، تفاوت عظیمی قایل بود. دیلتای با ادعاهای جهان شمولی دانشمندان علوم طبیعی که روشهای اثبات گرایانه را به کار می بردند مخالف بود و معتقد بود که این روش ها فقط در علوم طبیعی و فیزیکی به کار می آیند. به نظر وی، روش درست در علوم اجتماعی، روش تأویل است. زیرا ما در علوم انسانی با فهم سروکار داریم و در علوم طبیعی با تبیین و توصیف. به نظر دیلتای تمامی علوم تاریخی و انسانی عمیقاً با مسأله تأویل گفته ها و نوشته های انسانی رو به رو و درگیر هستند. فهمیدن یک انسان، چیزی جز فهم نتایج کار فرهنگی او و افراد دیگری که در محیط زندگی او حضور دارند، نیست. از طرفی، فهم فرهنگ نیز یعنی فهم زندگی انسان. به نظر دیلتای، انسان، یک «هستنده تاریخی» است؛ درنتیجه موضوع علوم انسانی و اجتماعی تاریخی است و به گونه ای با سنت، زبان و فرهنگ خود که به گونه ای تاریخی شکل گرفته اند و به او منتقل شده اند، درهم آمیخته است. دشواری کار اینجاست که «برای فهمیدن انسان باید انسان بود و این نیز به معنای زیستن در مختصات فرهنگی و فکری خاصی است که مهر خود را بر اندیشه و روش پژوهش می زنند. هر کس برای فهم دیگری باید بتواند خود را در افق فکری و فرهنگی او جای دهد. چنین کاری به یاری متن همچون «ذهن عینی» و موجود، ممکن می شود. متن و کلام، ما را به تجربه زیسته ای دیگر، و اینکه در آن شریک نبوده ایم راه می دهد. هرمنوتیک هم معنای متن را روشن می کند و هم خصوصیت پدید آورنده متن را نشان می دهد» (احمدی، 1380، ص 79).
از نظر دیلتای، تاریخی بودن به دو معناست، یکی به معنای امر انجام شده و معرفت گذشته و دیگری به معنای عمل حال. یعنی حضور صیرورت در هر عمل انسانی. پس تاریخ نه تنها پژوهش درباره عمل انجام شده است، بلکه بافت حیاتی مداوم نیز هست. پس عمل انسانی حتی زمانی که موضوع مطالعه مورخان نیست، نیز تاریخی است؛ زیرا در حال شدن است و علوم انسانی چون با رشد عمل انسانی گسترش می یابد، تاریخی است (فروند، 1362، ص 77).
اما ماکس وبر، قایل به اختلاف میان دو نوع علم به طور منظم و بدون قید و شرط نیست. معمولاً گفته می شود که علوم طبیعی، معارفی کمّی و علوم انسانی یا اجتماعی، معارفی کیفی هستند. اما به نظر ماکس وبر این مسأله قابل قبول نیست، زیرا همانطور که کمّی ساختن علوم اجتماعی میسّر است، در علوم طبیعی نیز نمی توان کیفیت را نادیده گرفت. بنابراین، تمایز میان روش علوم نمی تواند منجر به تقابل میان علوم طبیعی و اجتماعی گردد. به نظر وبر، دانشمندان می توانند هر شیوه تحقیقی را به شرط کشف حقیقت و به شرط منتهی شدن به نتایج قابل قبول، انتخاب کنند. زیرا نه علوم طبیعی آنچنان دقیق است که چون و چرا بردار نباشد و نه علوم انسانی آن چنان بی رویه است که یافته های آن سئوال برانگیز باشد. تعدادی وقایع کاملاً مسلم وجود دارند و تعدادی وقایع که چنین نیستند. در نتیجه، یکی دانستن علوم با نظمی افراطی، کار عبثی است. به نظر ماکس وبر «تحقیق علمی وسیله ای بیش نیست و هیچگاه هدف علم نیست، زیرا هدف علم مفهوم بودن واقعیت است و به همین دلیل، در تحقیق، تفهم به قدر تبیین ضرورت دارد» (فروند، 1362، ص 113).
اما هیدگر در این زمینه، از ماکس وبر سبقت گرفته و نشان می دهد که انسان به مدد فهم توانسته است، بدون تمسّک به علوم طبیعی که بسیار دیرتر تشکیل شده است، به ایجاد دانش عینی بپردازد و ساختن ابزارها و سازمان دادن خدمات مختلف را امکان پذیر سازد. بنابراین از نظر وی تفهم و تبیین همواره در همه فعالیت های انسانی همراه بوده اند (همان، ص 118).

تاریخی گری در تقابل با طبیعت گرایی

تقسیم بندی دیلتای از علوم طبیعی و علوم اجتماعی مورد انتقاد اثبات گرایان قرار گرفت. آنها مدعی بودند که علم تاریخ که راه فهم عینیت تاریخ را می گشاید، تقسیم بندی دیلتای را بی اعتبار نشان خواهد داد. به نظر آنان، آنچه دیلتای می گوید، چیزی جز بیان نگرانی قابل پیش بینی یک دانشمند علوم اجتماعی نیست؛ که از پیروی از روش درست علوم فیزیکی و طبیعی در هراس است. به نظر آنان «انسان در علوم اجتماعی و برداشت دیلتای علت اصلی آن تمایز است (زیرا چنین فرض می شود که رفتارش قابل پیش بینی نیست، یا خودش را در موقعیت هایی تازه و غیرقابل پیش بینی قرار می دهد) سرانجام در مختصات و ویژگی های زیستی و عصبی خود شناخته خواهد شد» (احمدی، 1380، ص 122).
درنتیجه، پیشنهاد نقادان هرمنوتیک دیلتای، این بود که روش درست علمی را از علوم طبیعی و علوم فیزیکی بیاموزیم تا دیگر نیازی به تأویل امور انسانی نباشد.
مذهب اصالت طبیعت (طبیعی گری) نظریه ای است که الگوی علوم طبیعی را الگوی علم به طور کلی می داند و با نفی ویژگی علوم اجتماعی، بر این عقیده است که علوم طبیعی الگوی هر گونه علمیت است، بدان سان که هر رشته ای که مدعی عنوان علم باشد، باید از فنون و روش های این علوم تقلید کند.
«کار دیلتای در ترویج تقابل میان طبیعت و تاریخ که از فلسفه کانت سرچشمه می گیرد و جانشین تقابل های قدیمی تر مثل تقابل نفس و بدن و روح و ماده می گردد، سهم بزرگی را داشته است. این تقابل در عصر دیلتای و پس از آن، به عنوان یکی از موضوعات عمده فلسفه و به صورت کشمکش مکتبی و روشی، میان مذهب اصالت طبیعت (طبیعی گری) و مذهب اصالت امر تاریخ (تاریخی گری) درآمد» (فروند، 1362، ص82).
تاریخی گری با به کارگیری روش های خاص فیزیک در علوم اجتماعی، مخالف است، زیرا برخلاف قوانین فیزیکی که تحت فرمان دستگاهی از یکنواختی های طبیعی است و در سرتاسر زمان تغییر نمی کند، قوانین اجتماعی در طول زمان و مکان تغییر می کند. هرچند که اوضاع و احوال فراوانی وجود دارد. که بازگشت آن در طول زمان قابل ملاحظه است و تاریخی گری این را می پذیرد. اما تاریخی گری همچنان بر این مسأله پافشاری می کند، که نظم های قابل اکتشاف در حیات اجتماعی دارای همان خصوصیات پایدار و تغییر ناپذیر جهان فیزیکی نمی باشد؛ زیرا قوانین حیات اجتماعی به تاریخ و تفاوت های فرهنگی بستگی دارند و حاکی از نسبیت تاریخی قوانین اجتماعی است. این مسأله سبب می شود که بیش تر روش های مورد استفاده در علوم طبیعی قابل تطبیق با علوم اجتماعی نباشد (پوپر، 1350، ص 19).

ظهور ساختارگرایی

همانطور که گفته شد، در میان اثبات گرایان این اجماع وجود دارد که علوم اجتماعی باید از مدل علوم طبیعی الگوبرداری کند و به بیان دیگر یک علم اجتماع معتبر، باید به شدّت تجربی باشد. یعنی دانش خود را از دنیای عینی واقعیت ها به دست آورد، و روش آن نیز روشی است که تمامی مفاهیمی را که اصولاً قابل تأیید از طریق یک چنین واقعیت هایی نمی باشد، مردود می شمارد. با این همانندی، جهان اجتماعی و جهان طبیعی، از جانب کسانی مورد سؤال قرار گرفته است. آنها می پرسند که آیا علم طبیعی (چه رسد به علم اجتماعی) به آن اندازه عینی و بی طرف است که چنین باور وسیعی را به دنبال دارد؟ این افراد، اهمیت زیادی را که در دهه های اخیر، دانشمندان برای علم اجتماعی تجربی قایل شده اند، نفی نمی کنند، چون اهمیتی موجه است، زیرا علوم اجتماعی تجربی، اطلاعات ناشناخته زیادی را درباره جامعه، در اختیار ما گذارده است. ولی ادعا می کند که باز هم مشکل بزرگ تفسیر و تعبیر باقی می ماند. به نظر این افراد یکی دانستن واقعیت های اجتماعی و واقعیت های طبیعی، مبتنی بر این امر است که واقعیت اجتماعی از همان فضای تغییرناپذیری برخوردار است که واقعیت های طبیعی. اما برخی منتقدان اثبات گرایی از این فراتر رفته و بی طرفی مفروض علم را نفی کردند (ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو که مکتب فرانکفورت را بنیان نهادند، از جمله این نقادان بودند) هربرت مارکوزه نیز با انتشار کتاب انسان تک بعدی انتقاد به بی طرفی علم را به اوج خود رساند.
دو فیلسوف علم انگلیسی، یعنی توماس کوهن و فایرابند نیز وضع علوم طبیعی را مورد انتقاد قرار داده و ماهیت انباشتی حقایق علمی را زیر سؤال برده اند. کوهن در کتاب تأثیرگذار خود با نام ساختار انقلاب های علمی پیشرفت علم را زاییده جهش و خیزش خلاق «الگوهای علمی» می داند که جایگزین یکدیگر می شوند. به نظر وی، پیدایش یک الگوی علمی، زاییده دستاوردهای به رسمیت شناخته شده در سطح جهانی است. این دستاوردها، برای مدتی یک الگو از مشکلات و راه حل های آنها را به اجتماعی از دانشمندان عرضه می کند. اما با سپری شدن زمان، ثابت می شود که یک الگوی معین برای پاسخ به برخی ناهنجاری های پدید آمده کفایت نمی کند، لذا یک یا چند الگوی علمی دیگر مطرح می شوند. کوهن تأکید کرد، انباشتن شواهد علمی باعث پیشرفت علم نمی شود. فایرابند هوادار افراطی عقل زدایی از روش علمی، نیز ادعا می کند که این فکر که، علم طبیعی، علمی است، مستقل از ایدئولوژی، پیش داوری اجتماعی و نظایر آن، صرفاً یک «قصه پریان» است. زیرا هیچ تفاوت اساسی میان علم طبیعی و ادعاهای عرفان یا دین وجود ندارد. هرچند این سخن نشان از نسبیت گرایی در عقاید فایبرلند دارد، اما در دو دهه ی اخیر درباره ی بی طرفی علوم طبیعی و عینی بودن آن و به کارگیری روش های این علم در علوم اجتماعی انتقادهای گسترده ای صورت گرفته است.
اما در طول همان دو دهه، یک روش تحلیل در علوم اجتماعی به وجود آمده است، این روش مدعی است که جنبه علمی داشته و ساختارگرایی نامیده شده است (رفیعی، 1380، ص117).
ساختارگرایی آیینی در فلسفه و علوم اجتماعی است که در سال های پس از جنگ جهانی دوم به طور عمده در فرانسه به وجود آمد و تا حدودی در ایالات متحده و انگلستان رشد کرد و با اقتباس از روش های زبان شناسی ساختاری و خاصه دستاوردهای نظری و روش فردینان دوسوسور (زبان شناس برجسته اوایل سده بیستم) و به کارگیری آن در مورد پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی، روش جدیدی را در تحلیل علوم اجتماعی پدید آورد. به نظر آنها، یکی دانستن پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی با رویدادهای فیزیکی کار عبثی است. زیرا پدیدارهای اجتماعی، امور و رویدادهایی هستند که دارای معنا می باشد و در نتیجه دلالت های آنها باید در مرکز پژوهش ما قرار بگیرند. بنابراین، به کارگیری روش علّی متعارف در علوم طبیعی یا روش بررسی یک به یک پدیدارها نمی تواند روش کار ساختارگرایی باشد. ساختارگرایی بر ضرورت تحلیل ساختار درونی در هر پدیدار تأکید دارد. بررسی تفاوت های درونی و صوری میان انواع پدیده ها، به ساختارگرا امکان می دهد تا شکل های متفاوت آن پدیده را از نظر معناهای فرهنگی بررسی کند. و بعد نظام یا ساختارهای ممکن مرتبط به کارکرد آن پدیده یا همانند با آن، در هر فرهنگ خاص، و رابطه ای پدیده با آنها را جست و جو کند (احمدی، 1380، ص 14-15).
ساختارگرایی معتقد است، شکل ظهور، آن معنایی است که خود را پنهان کرده و برای دسترسی به این معنا باید با روشی درست به شکل ظهور یعنی، صورت و شکل، و به ساختار و شالوده پدیدارهای اجتماعی و فرهنگی دقت کنیم. با این روش می توانیم با معناهای درونی و باطنی، رو به رو شویم. دو اندیشمند سده نوزدهم که چنین بحثی را از دو راه متفاوت بر پایه دو کار علمی متفاوت پیش کشیده بودند، یکی کارل مارکس بود و دیگری زیگموند فروید. مارکس از دیدگاه نظری و روش شناسانه میان دو عامل تفاوت قایل شده بود که یکی بنیاد (زیربنا) یعنی مناسبات تولیدی در هر جامعه و دیگری فراساختار (روبنا) اجتماعی، ایدئولوژیک، فرهنگ و سیاسی است. مارکس معتقد بود، اگر بتوانیم مناسبات میان این دو عامل را کشف کنیم، به منطق تحول جامعه دست یافته ایم.
از سوی دیگر، فروید به قصد کشف سرچشمه کنش های آگاه انسان به دنبال کشف سازوکارهای ناخودآگاه در زندگی روانی و ذهنی انسان بود و با توجه به سازوکار پنهان کردن و فرافکنی که ناشی از سرکوب غریزه ها در شیوه های گوناگون زندگی اجتماعی است، روش هایی را پیشنهاد کرد که از طریق تحلیل نکته های آگاهانه یا نشانه های به راستی موجود، همچون نمادها یا مجازهایی که به جای خواستهای راستین بیان می شوند، به سوی جهان زیرین، یعنی جهان ناخودآگاه پیش برود. از جمله این روشها تحلیل رؤیاها و بررسی خطاهای زبانی و کلامی و بررسی آثار فرهنگی و هنری بودند (همان، ص 26).
ساختارگرایان با اطمینان از اینکه روشی را یافته اند که منجر به کشف معنای حقیقی، نهایی و ذات باورانه موضوع مورد بررسی خواهد شد، بارها تأکید کردند که روش علمی را در اختیار دارند و کشف حقیقت با کار آنان ممکن خواهد بود. لوی استروس، خود را دانشمند و ساختارگرایی را روش علمی می دانست.
البته فوکو بیش از دیگران و پس از او بارت و لاکان از این بینش علم باورانه جدا بودند. به نظر این دانشمندان، آنچه مطرح است، ابداع حقیقت هاست نه کشف حقیقت نهایی (همان، ص 53).

ظهور واقع گرایی انتقادی

توانمندی علوم فیزیکی برای پیش بینی و موفقیت اعجاب انگیز چنین پیش بینی هایی، به صورت فناوری های تازه برای همه روشن است. اما در علوم اجتماعی با موقعیتی کاملاً متضاد با علوم طبیعی رو به رو هستیم. دلایل متعدد است، شایع ترین آنها این است که علوم اجتماعی نابالغ است، به این معنا که ویژگی واقعیت اجتماعی پیچیده تر، از واقعیت فیزیکی است. پس علل مداخله گر پیچیده تر و کار دانشمند اجتماعی بسیار دشوارتر است. دلیل دیگر این است که واقعیت اجتماعی از لحاظ هستی شناسی با واقعیت فیزیکی متفاوت است (وینچ، 1990). درنتیجه، در مطالعات اجتماعی، مفهوم علم و رابطه آن با پژوهش مورد سئوال واقع می شود و برای پاسخ به این سؤال پژوهش گران اجتماعی به رویکردهای پدیده شناسی، اثبات گرایی، ساخت گرایی و هرمنوتیکی علاقه نشان می دهند و اختلاف بر سر روش و اهداف پژوهش به صورت اختلاف در حوزه فلسفه علوم اجتماعی در می آید.
نگاهی گذرا به محتوای کتاب های فلسفه علوم اجتماعی نشان می دهد که این متون درباره فلسفه و روش شناسی علوم اجتماعی از یک سو بر تجربه گرایی یا اثبات گرایی تأکید می کنند؛ دیدگاهی که طبق آن، داده ها همان ثبت واقعیت های برونی هستند و علوم تنظیم می شوند تا روابط علّی بین واقعیت ها را کشف کنند و از سوی دیگر، بر چالش دیدگاه تأویلی تأکید می کنند که بر ماهیت تعبیری واقعیت اجتماعی تأکید دارد و به این ترتیب، درباره عینیت داده های علمی شکاک است. یعنی واقعیت اجتماعی بر فهم به جای توضیح علّی تأکید دارد.
ات ویت (1987) در کتاب خود با عنوان فلسفه های جدید علوم اجتماعی به مجموعه ای جدید از دستاوردهایی اشاره می کند که در تضاد با اثبات گرایان و تجربه گرایان از یک سو و هرمنوتیک و پدیده شناسی از سوی دیگر است. از نظر وی موضع اصلی واقع گرایی است.
واقع گرایی جدید تلاش می کند، فراتر از این تضاد باشد و مانند کاری که ساخت گرایان در اوایل این قرن کردند، مشکلاتی برای اثبات گرایی یا هرمنوتیک پدید آوردند. واقع گرایان استدلال می کنند که هر دو اینها در برابر واقعیت (1)تسلیم می شوند، چون تجربه گرایان علاقه ای به پیش بینی واقعیت ندارند (که معتقدند متافیزیک است) و تعبیرگرایان واقعیت را سازه می دانند.
روی باسکار (2) (1975) تلاش کرد که واقع گرایی استواری ایجاد کند. ادعای اصلی وی این است که طرح اولیه دانش اجتماعی مستلزم حضور چیزی است که وی آن را موضوع نامتعدی دانش می خواند، یعنی این موضوع، همان چیزی است که شناخته می شود. اما مفاهیم و مقوله های به کار رفته در ادعاهای ما درباره دانش، موضوع متعدی دانش را تشکیل می دهند که احتمالاً در طول زمان و بین فرهنگ ها تغییر می کند. باسکار، تعبیر خود را «واقع گرایی استعلایی» می خواند که دنبال رو روش فلسفی کانت است.
هرچند فلسفه علم، نقطه شروع کار باسکار است، اما حوزه کار وی، ورای آن ادامه می یابد. تأثیر وی احتمالاً در علوم اجتماعی گسترده تر است و خواهد شد. نقطه شروع کار او در علوم اجتماعی نظریه ای است در رابطه با اختلاف ها و شباهت های بین علوم طبیعی و اجتماعی و آنچه آن را طرح رهایی بشری می پندارد.
امکان شناخت دنیای اجتماعی به همان شیوه ای که می توانیم دنیای طبیعی را بشناسیم؛ توسط بسیاری اندیشمندان رد شده است. مارکسیست ها غالباً در دفاع از این طرز تفکر که قوانینی در دنیای اجتماعی وجود دارند که می توان آنها را کشف کرد و به همان شیوه علوم طبیعی آنها را شناخت، خود را تنها می یابند. باسکار اشاره می کند کسانی که با این دیدگاه مخالف هستند، در نگاه اول، درک آنها از ماهیت علوم طبیعی صحیح نیست؛ و تلاش آنها برای استفاده از این سوء تفاهم برای علوم اجتماعی فقط سردرگمی آنها را زیاد می کند. پذیرش درک اثبات گرایانه از علم، به ردّ علم به صورت ابزاری برای درک جامعه منجر شده است، اگر در عوض دیدگاهی منطقی از علوم طبیعی را بپذیریم، معمای فهم مشابه در مورد جامعه ناپدید می شود.
خط مشی علوم اجتماعی باسکار، طبیعی گرایانه است. او معتقد است که موضوعات بررسی علمی اجتماعی را برخلاف تفاوت های واقعی آنها می توان به شیوه مشابه علوم طبیعی مطالعه کرد. وی تأکید می کند، توصیفات علوم اجتماعی به علت ها اشاره می کنند و این علت ها به شکل دلایل در می آیند. مفهوم وی از علّیت که در ابتدای کار، بر روی علوم طبیعی و تقریباً در ارتباط با کار هاری و مادن ایجاد شد، هیومی نیست و مبتنی بر اسنادهای واقعی نیروهای هر چیز است. این نیروها را به صورت گرایش هایی فرض می کنند که همواره در جریان واقعی حوادث ظهور نمی یابند (اسپورت، 1997، ص 2)

تأثیر واقع گرایی انتقادی در عرصه های پژوهشی

واقع گرایی انتقادی در سال 1975 به همت روی باسکار معرفی شد و از آن پس به شیوه فرانظریه ای و از طریق متون گوناگون از جمله ویلسون (3) 1982، سایر (4) 1984، مانیکاس (5) 1987، ات ویت (6) 1987 و لایدر (7)@ 199 توسعه یافت. هر چند پیچیدگی های این رویکرد برای علوم اجتماعی همچنان بحث برانگیز است. اما واقع گرایی انتقادی در بین علوم انسانی و به طور کلی علوم اجتماعی به شدّت رایج و محبوب شده است و در حوزه های ذیل به کار رفته و تأثیرگذار بوده است: اقتصاد، لاسون (7) 1997، قوم نگاری، پروتر (8) 1993، مسایل محیطی، بنتون (9) 1993، دیکنز (10) 1996، جغرافیای انسانی، کاستر (11) 2001، پینتر (12)، گودوین (13) 1995، بنتون 1977، روش های پژوهش، سایر 1994، جامعه شناسی، آشر (14) 1995، بنتون 1977، کیت (15) و یوری (16) 1982، نظریه طبقات، جسوپ (17) 1990، جغرافیا، یونگ (18) 1997، پرات (19) 1995، تئوری سازمانی، تسانگ (20) 1999، مارسدن (21) 1993 و در سال های اخیر توجه زیادی برای به کارگیری این رویکرد در زبان شناسی و زبان شناسی کاربردی شده است، مانند کالییارکی (22) و فیرکلاه (23) 1999، کورسون (24) 1997، پاتمن (25) 1987 گسترش یافت. آثار واقع گرایی باسکار در حوزه ادبیات و نقد ادبی نیز تأثیر گذاشته است. برای مثال، تام لیوایس (26) (2001) در مقاله ای تحت عنوان «واقع گرایی فلسفی و زیبایی در نقد ادبی میکائیل اسپیرنیگ» (27) بیان می کند که فلسفه واقع گرایی انتقادی باسکار، بر کارهای ادبی و زیبایی شناختی میکائیل اسپیرنیگ تأثیر داشته، هم در فهم نظری او از ادبیات و هم در عمل او به عنوان نقد ادبی. به نظر نویسنده میکائیل در نقد ادبی خود یک ساختمان فلسفی واقع گرا را مورد لحاظ قرار داده است که به زیباشناسی به عنوان بخشی از ظهور یک واقعیت اجتماعی مقوله بندی شده می نگرد. به نظر نویسنده، این مسأله به دو معناست، یکی اینکه میکائیل به زیباشناختی به عنوان یک عمل اجتماعی واقعی و ساختار توجه می کند، دوم این که، او برای ادبیات و هنر به طور کلی، نقش شناختی قایل است.
همچنین می توانیم تأثیر اندیشه اجتماعی باسکار را بر حوزه جرم و جنایت نیز ملاحظه کنیم. مِل کارتون (28) (2000) در کتاب نظریه و روش (29) بیان می دارد که واقع گرایی انتقادی، پاسخ نظری جدیدی است، به مباحثه بین اثبات گرایی و ضداثبات گرایی برای تجزیه و تحلیل جامعه و مسایل آن. به نظر وی، رویکرد واقع گرایی بر این استدلال که آیا امکان دارد که جامعه شناسی علم باشد، اثرگذار است و غالب جامعه شناسان تصدیق می کنند که واقع گرایان کمک مفیدی به این مباحثه کرده اند.
هم چنین کارتون، اظهار می دارد که مقصود از تجزیه و تحلیل واقع گرایی، کشف علل نهفته پدیده های اجتماعی است. بر این اساس، این رویکرد بر حوزه هایی مانند جرم و جنایت تأثیر گذار بوده و گروهی از جامعه شناسان تلاش کرده اند، اندیشه ها و فرضیات ابتدایی در این مورد را جرح و تعدیل کنند و رویکردی جدید برای مطالعه تبهکاری فراهم آورند. این رویکرد جدید در جست و جوی ایجاد پل، بین نظریه های چپ تندرو درباره جنایت که بر ساختار اقتصادی تمرکز دارد و نظریه های راست جدید که ضعیف ترین اعضای جامعه را به عنوان سپر بلای اکثریت جنایتکار جامعه قلمداد می کنند، است. به نظر نویسنده، این رویکرد با تحسین جامعه شناسان و جرم شناسان و سیاستمداران رو به رو شده است، اما همچنین در معرض نقد شدید نیز قرار گرفته است.
در حوزه پژوهش و رویکردهای پژوهشی تأثیر واقع گرایی انتقادی به شدّت مشهود است. به طور مثال، مینگرز (2000) معتقد است که واقع گرایی انتقادی می تواند به صورت فلسفه ای برای عملکرد پژوهش و مدیریت و مدیریت علم و نظام ها به کار رود. وی هم چنین بیان می کند، که واقع گرایی انتقادی می تواند پایه ای سودمند برای پژوهش نظام های اطلاعاتی (30) باشد. تشخیص بعد متعدی و نامتعدی برای واقعیت، پایه و اساس مفیدی برای پل زدن بین دیدگاه های ذهنی و عینی واقعیت فراهم می آورد. واقع گرایی انتقادی، راهنمایی مفید برای انتخاب رویکردهای روش شناختی و ایجاد ثبات در رویکرد پژوهشی است (دابسون (31)، 2002).
ریچارد وینتر (32) در مقاله ای تحت عنوان «عمل پژوهی، (33) نسبی گرایی و واقع گرایی انتقادی» ضمن بیان مشکلات عمل پژوهی سعی می کند، بین اصول و رویکردهای عمل پژوهی و الگوی پژوهش اجتماعی پیوند ایجاد کند. به نظر وی، چنین الگوی پژوهش نیازمند پذیرش این مطلب است که کنش اجتماعی، همواره مستلزم وجود واقعیتی خارجی و برونی است که اجباری بر تعبیر و تفسیر (و مبتنی بر ملاک ها برای آن) فراهم می آورد. وی برای حفظ این استدلال، بر عامل تأثیرگذار روی باسکار، درباره واقع گرایی انتقادی تمرکز می کند و استدلال می کند که هر چند واقع گرایی انتقادی الگویی برای پژوهش کلی است، اما کاملاً سازگار با ارزش ها و فرآیندهای علم پژوهی است.
در حوزه ای مانند تعلیم و تربیت که می توان در آن محدوده وسیعی از مسایل عملی و سودمند را، به صورت مسایل پژوهشی مطرح کرد (مثل تشکیلات مدارس و کلاس های درس، کارکردهای سیستم های آموزشی و رابطه آنها با سایر سیستم های اجتماعی، مانند خویشاوندی، حکومت و اقتصاد، هم چنین مسایلی درباره روش های تدریس و یادگیری و غیره) همانند حوزه های دیگر از پژوهش، تحت تأثیر رویکرد واقع گرایی انتقادی قرار گرفته و پژوهشگران تربیتی سعی کرده اند، اندیشه های باسکار را در این حوزه پژوهش به کار گیرند. کورسون (1990) در مقاله ای تحت عنوان «برداشت های کهنه و نو در باب اکتشاف در تعلیم و تربیت» به سوی برداشتی جدید در خصوص اکتشاف حرکت می کند و آن را پایه ای برای پژوهش و نظریه سازی در تعلیم و تربیت لحاظ می کند. به نظر وی، برداشت باسکار از اکتشاف، ارتباط بارزی با علوم انسانی، مشتمل بر فلسفه و نظریه تربیتی دارد. به نظر نویسنده، سودمندی های بسیاری در نظریه باسکار وجود دارد که می توان نظریه او را در علوم اجتماعی عملیاتی کرد، زیرا علوم اجتماعی و روش های پژوهش تربیتی معاصر از همان روح کلی عصر نشأت یافته اند که نظریه پردازی باسکار را به وجود آورده است. درنتیجه، نظریه باسکار می تواند، رهبری آشکاری را برای پژوهشگران در تعلیم و تربیت فراهم آورد.
یکی از مسایل مهم در حوزه پژوهش تربیتی، توجه به بنیان های فلسفی پژوهش در تعلیم و تربیت می باشد که مورد توجه تعدادی از نویسندگان قرار گرفته است. از جمله؛ دیوید اسکات و روبین آشر (1999) در کتاب پژوهش تربیتی ضمن بحث درباره زمینه های نظری پژوهش های تربیتی، به بیان ارتباط پژوهش با بحث های هستی شناختی و معرفت شناختی درباره ماهیت واقعیت پرداخته و می گویند؛ فرایند پژوهش بدون پرسش از هستی شناسی و معرفت شناسی قابل فهم نخواهد بود. به نظر آنها، در اغلب پژوهش های تربیتی ارتباط این سئوالات با فرایند پژوهش انکار می شود، در حالی که توجه به این مسأله نقطه شروع است. آشر و اسکات ضمن بحث درباره جانشین های موجود به عنوان زیربنای پژوهش تربیتی، مانند اثبات گرایی، هرمنوتیک و پدیدارشناسی و نظریه های انتقادی، نظریه واقع گرای باسکار را به عنوان یک جانشین برای پژوهش های تربیتی مطرح می کنند. هم چنین اسکات (2000) در کتاب واقع گرایی و پژوهش تربیتی از دیدگاه های روی باسکار، الهام گرفته و ضمن نقد به کارگیری مدل ریاضی و اصول تجربه گرایی در پژوهش های تربیتی از یک طرف و چارچوب های هرمنوتیکی از طرف دیگر، همانند باسکار معتقد است که هر دو مکتب اثبات گرایی و هرمنوتیک بر هستی شناسی ای تمرکز دارند که با توجه به نظریه های جدید درباره فلسفه و ایدئولوژی، زمان آن، به سر آمده است. وی اظهار می دارد که پژوهش تربیتی از طرفی در معرض انتقادهایی قاطع و صریح، چه از داخل و چه از خارج این حوزه قرار گرفته است. به نظر وی، این منتقدان معتقدند که میزان قابل توجهی پژوهش تربیتی درجه دو صورت می گیرد که کمک جدی به نظریه یا معرفت بنیادی نمی کند؛ هم چنین بی ارتباط با تجربه و عمل است و در راستای پژوهش های پیشین نیست و با پژوهش های ادامه دار هماهنگی ندارد. به نظر اسکات، وقت آن رسیده است که در ریشه های این پژوهش ها تجدیدنظر شود. تا چگونگی امکان پذیر بودن پژوهش درباره فعالیت ها و محیط های تربیتی فراهم شود.

نتیجه گیری

پژوهش را می توان مجموعه فعالیت های منظم و منطقی ای دانست که اندیشمندان برای پاسخگویی به سئوالاتی که در ذهن دارند، دنبال می نمایند. آنچه پژوهش های علمی را از غیر علمی جدا می کند، مسیرها و روش هایی است که در پژوهش به کار گرفته می شود.
بخش عمده ای از زیرساز هر پژوهش علمی را مسایل معرفت شناختی و هستی شناختی تشکیل می دهد، چرا که ماهیت واقعیت و نحوه دستیابی به دانش آن از مسایل اساسی و زیربنایی در هر پژوهش علمی است. از آنجا که فیلسوفان طی چندین قرن به تحقیق در مورد ماهیت پژوهش علمی پرداخته اند، مکاتب فکری مختلفی را پدید آورده اند. پژوهشگران علوم انسانی تحت تأثیر این مکاتب فلسفی، همچون اثبات گرایی، تجربه گرایی، پدیدارشناسی و دیدگاه تأویلی قرار گرفته اند و مواضع معرفت شناسی خاص خود را در این مورد مشخص کرده اند که چگونه باید در رشته خاص آنها به پژوهش پرداخت. بنابراین، اعتمادی که از درک مواضع فلسفی متفاوت به دست می آید، می تواند، توانایی استدلال برای انتخاب رویکردهای پژوهشی متفاوت را به پژوهش گر بدهد.

پی‌نوشت‌ها:

1-reality
2-Roy Bhaskar
3- Wilson
4- Sayer
5- Monikus
6- Authweit
7- Laswon
8- Porter
9- Benton
10- Dickans
11- Caster
12- Painter
13- Goodwin
14- Archer
15- Keat
16- Urry
17-Jescop
18- Yung
19- Prott
20- Tesang
21- Marciden
22-Kaliyarky
23- Firkola
24-Corsone
25- Pattman
26- Tom Lewis
27-Philosophical Realism and the Aenthetic in Michael Sprinker's Literary Criticism
28- Mel Churton
29- Theory and Method
30. Information research
31- Dobson
32-Richard winter
33-action research

فهرست منابع و مآخذ
1. احمدی، بابک؛ ساختار و تأویل متن. چاپ سوم. تهران، نشر مرکز، 1375.
2. احمدی، بابک؛ ساختار و هرمنوتیک. تهران، گام نو، 1380.
3. ایمان، محمدتقی؛ نگاهی به اصول روش شناسی ها در تحقیقات علمی، نشریه دانشکده ادبیات و علوم انسانی، 1376.
4. باقری، خسرو؛ دیدگاه های جدید در تعلیم و تربیت، انتشارات نقش هستی، 1375.
5. ___؛ هویت علم دینی. انتشارات وزارت ارشاد اسلامی، 1382.
6. برت ادوین، ارتور؛ مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین، ترجمه عبدالکریم سروش، 1378.
7. پوپر، کارل ریموند؛ فقر تاریخی گری. ترجمه احمد آرام، انتشارات خوارزمی، 1350.
8. چالمرز، آلن اف؛ چیستی علم. ترجمه مهدی دهباشی، انتشارات علمی و فرهنگی، 1374.
9. راین، آلن اف؛ فلسفه علوم اجتماعی. ترجمه عبدالکریم سروش، انتشارات علمی و فرهنگی، 1367.
10. فروند، ژولین؛ آراء و نظریه ها در علوم انسانی. ترجمه محمدعلی کاردان، نشر دانشگاهی، 1362.
11. کابلدی، نیکلاس؛ فلسفه علم، ترجمه علی حقی، انتشارات سروش، 1377.
12. گلشنی، مهدی؛ احیاء تفکر فلسفی در میان دانشمندان علوم تجربی، فصلنامه علمی و پژوهشی، سال اول. شماره 2، 1370.
13. لازی، جان؛ درآمدی تاریخی به فلسفه علم، ترجمه علی حقی، انتشارات سروش، 1362.
14. مک للان، دیوید؛ ایدئولوژی، ترجمه محمد رفیعی، انتشارات آشتیان، 1380.
15. هلزی، هال؛ لویس، ویلیام؛ تاریخ و فلسفه علم، ترجمه عبدالحسین آذرنگ، انتشارات سروش، 1376.
16. Bhaskar, Roy. A Realist Theory of Science. (3Ed). London, 1997.
17. Bhakar, Roy. The possibility of Naturalism. (2Ed). London, 1989.
18. Churton, Mel. Theory and Method. London, 2000.
19. Corson, David. Bhaskar’s critical realism and educational knowledge. British journal of sociology of Education. Vol, 12:2, 1991.
20. Dobson, Philip. Critical realism and information system Research: Why bother with philosophy? Information Research. Vol, 7. No.2, 2002.
21. Lewis, tom. Philosophical realism and aesthetic in Michael Sprinke’s literary critism. Cultural logic. Vol. 3, 2001.
22. Scott, David. & Realism and educational research, London: Routledge falmer, 2000.
23. Scott, David & Usher, Robin, Researching Education. Continuum, 1999.
24. Spurret, David. Review the book, Plato etc: The problem of philosophy and their resolution: by Roy Bhaskar, South African Journal of philosophy. Vol, 17. Iss.3, p198, 1997.
25. Winter, Richard. Action research, Relativism and critical realism: a theoretical, justification for action research. www.did.stu.mmu.ac, 2002.

منبع مقاله: نشریه ی حوزه و دانشگاه، سال دوازدهم، شماره ی 49، زمستان 1385



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط