آیا نیچه نازیست بود؟

شکی نیست که ما نیز هنوز مخاطب یک «تو باید» هستیم، ما نیز هنوز از یک مجموعه قانون سفت و سخت اطاعت می کنیم- و این واپسین قانون اخلاقی است که هنوز می تواند خود را به گوش ما برساند... ما مردان وجدان، که نمی خواهیم
يکشنبه، 4 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آیا نیچه نازیست بود؟
آیا نیچه نازیست بود؟

نویسنده: کیت انسل پیرسون
مترجم: محسن حکیمی



 

شکی نیست که ما نیز هنوز مخاطب یک «تو باید» هستیم، ما نیز هنوز از یک مجموعه قانون سفت و سخت اطاعت می کنیم- و این واپسین قانون اخلاقی است که هنوز می تواند خود را به گوش ما برساند... ما مردان وجدان، که نمی خواهیم به آنچه عمرش به سر آمده و تباه شده بازگردیم، به چیزی که «ارزش باور کردن» ندارد، نامش هر چه می خواهد باشد: خدا، فضیلت، حقیقت، عدالت، نوع دوستی، مایی که اجازه نمی دهیم پلی از دروغ ما را به آرمان های باستانی وصل کند؛ مایی که با هرگونه ایمان و مسیحیت امروز، با هرگونه رمانتیسیسم و میهن پرستی دشمن ایم.
نیچه، سپیده دم، پیشگفتار 1886

نیچه و سرنوشت سیاست آلمان

همان گونه که گولومان، تاریخدان آلمانی، گفته است، آلمان بیسمارک نه بر اصول بلند پروازانه ی فلسفه ی سیاسی، که اتحاد آمریکا بر اساس آنها پی ریزی شد، بل بر پراگماتیسم سبعانه بنیان گذاشته شد.(1) بنیانگذاری رایش آلمان نه بر تأملات فلسفی ژرف درباره ی سرشت انسان و جامعه بل بر جنگ، اشغالگری، ائتلاف و پارلمانی گمرکی که بر اخاذی پایه ریزی شده بود، مبتنی بود. بیسمارک با اعلام این نکته به قدرت رسید که حکومت «آهن و خون» را جایگزین سیاست «سخنرانی و قطعنامه» خواهد کرد.
نیچه در دوران حکومت بیسمارک کتاب های خود را نوشت و از فلسفه ی دیونوسوسی اش دفاع کرد. بیسمارک که به قدرت رسید او هفده سال داشت و یک سال پیش از برکناری صدراعظم آهنین از قدرت نیز در جنون سقوط کرد. آموزش او در مدرسه ی پفورتا آموزش لیبرالیسم کلاسیک بود. مدیر مدرسه هوادار سرسخت احیای لیبرالیسم بود، که به نظر او با ترکیب آرمان فرهنگ [Bildung] ( به معنی تلاش شخصی شده برای رشد درونی) و ناسیونالیسم فرهنگی ارائه شده از سوی یوهان گوتفرید هردر (1744-1803) انجام می گرفت .(2) آموزگاران نیچه لیبرال هایی کلاسیک بودند، به این معنی که با سنت های کلاسیسیم وایمار و ناسیونالیسم پروسی میانه ی قرن [نوزدهم] شناخته می شدند. اندیشه ی نیچه همچنین از شورش او بر ضد تربیت دینی اش شکل گرفت. نسل پیش از او می توانست گسست خود را از پارسامنشی(3)، مبارزه ی درونی دلاورانه تعریف کند. اما با عقب نشینی جهانی پارسامنشی در دهه های 1850 و 1860، دیگر این تعریف ممکن نبود. نیچه نیز، چون دیگر شورشیان میانه ی قرن که در سنت پارسامنشی بار آمده بودند، مانند استریندبرگ و وان گوگ، یافتن جایی برای مبارزه ی خود با دین را دشوار یافت. آنان که شاهد زوال اقتدار روحانیت در 1848 بودند در دورانی به سن بلوغ رسیدند که مسیحیت زدایی در میان پروتستان ها شتاب گرفته بود.
شکست سیاست دینی نشان داد که مسأله ی تعیین کننده ی رویارویی نیچه و معاصرانش سیاست دینی شدن اوضاع است. یکی از زندگی نامه نویسان نیچه ضمن بررسی نگرانی روحی نسل نیچه می نویسد،«غیر دینی شدن اوضاع آنان را به سرگردانی و بی ریشگی تهدید می کرد، لیکن در همان حال آنان را به سوی بدیل هویتی پسادینی از نخستین«انسان های نوین» پیش می راند»(4). وجه مشخصه ی تحول فکری آغازین نیچه تغییر جهت گیری در جبهه های سیاسی و دینی بود.
در جریان قدرت گیری بیسمارک و رویدادهای شگفت دهه ی 1860 بود که نیچه بلوغ سیاسی رسید. هم عصران او خود را طلایه داران بی قید و شرط دوران سیاسی و فرهنگی نوینی می دانستند. در اوائل دهه ی 1860، نیچه از نظر سیاسی سلطنت طلبی قاطع بود. سلطنت طلبی او، که با پیشینه ی لیبرالیسم کلاسیک او آمیخته بود، احترام به قهرمانان تاریخ، ملت، رهبران بزرگ و متفکران کلاسیک را ترویج می کرد. جنگ پروس با اتریش در 1866 دیدگاه های سیاسی او را محک زد. تنی چند از دوستانش در تظاهرات ضد جنگ و ضد پروس شرکت کردند، و نخستین واکنش او در برابر این بحران، حمایت از فراخوان لیبرالی بازگشایی پارلمان آلمان برای جلوگیری از خطر جنگ بود. او این کار را نشانه ی «تهور بیسمارک [کذا] برای ایجاد آلمانی متحد به این شیوه»(5) می دانست، اما، وقتی جنگ درگرفت، نیچه از ماشین نظامی پروس حمایت کرد. در این زمان، او آشوب های بزرگی را که به چشم می دید به یاری فلسفه ی بدبینانه ی شوپنهاور معنی می کرد. با پیروزی های پی در پی پروس، او می اندیشید که «در چنین اوقاتی چیزهای بسیاری می توان فرا گرفت. زمین، که چنان استوار و آرام به نظر می رسید، می لرزد. نقاب ها از چهره ها کنار می رود، خودخواهی خود را به رخ می کشد. مهم تر از همه، پی می بریم که نیروی اندیشه چقدر ضعیف است»(6)
نیچه مشتاق بود که در صفوف پیروزشدگان قرار گیرد. چون یک پروسی در لایپزیگ اشغال شده، به گروه کوچکی از لیبرال های بیسمارکی پیوست که خواستار تصرف زاکسن از سوی پروس بودند. رهبر فکری جنبش هوادار تصرف، هاینریش فون ترایچکه بود که انقلاب بیسمارک را به عنوان «انقلابی از بالا» که سرانجام با ایجاد آلمان متمرکز نوین به دو گانگی پروس و اتریش پایان داده بود، تحسین می کرد. نیچه بعدها ترایچکه را، که مقدر بود که تاریخدان ناسیونالیست نامدار رایش نوین تبدیل شود، به نقدی گزنده کشید، اما در این نقطه از زندگیش در بینش او درباره ی نقش پروس در آلمان شریک بود. در تابستان 1866، نیچه یکراست با اولین و آخرین مبارزه ی سیاسی اش درگیر شد. او برای کمک به آرمان پروس به حامی پرشور«ناسیونال- لیبرال های زاکسن» و طرفدار دو آتشه ی نامزد آنان، اشتفانی، در انتخابات محلی رایشتاگ مؤسسان کنفدراسیون شمال آلمان تبدیل شد، انتخاباتی که به همه پرسی درباره ی دولت نوین بیسمارک مبدل گردید. «حزب ناسیونال- لیبرال» به یان معنی «ناسیونال» بود که از امپراتوری آلمان دفاع می کرد و به این معنی «لیبرال» بود که برنامه اش حاوی خواست های کلاسیک لیبرالیسم، مانند اقتصاد آزاد، تجارت آزاد و دولت مشروطه بود. مشخصه ی این مبارزه دلخوری و اتهام های متقابل از سوی همه ی احزاب اصلی بود، زیرا میهن پرستان محلی چپ گرا و راست گرا بر ضد «خائنان» طرفدار پروس متحد شدند. این انتخابات برای آرمان لیبرالیسم یک فاجعه بود، به طوری که ترایچکه اعلام کرد با آن که از آینده ناامید نیست اما هنوز زمان حاکمیت لیبرالیست نرسیده است. در چند سال بعدی، بیسمارک گرایی نیچه خود را به صورت دلسردی و بیزاری از سیاست حزبی نشان داد. در دهه ی 1970، مشغله ی اصلی او عبارت بود از استفاده از فضای سیاسی جدید برای طرح خواست باززایی فرهنگ تراژیک و بدبینی، که آنها را از فلسفه ی شوپنهاور و موسیقی واگنر الهام گرفته بود، فلسفه و موسیقی یی که به نظر او ژرفای نوینی به آرمان های کلاسیک آموزش و فرهنگ آلمان می بخشیدند.
نیچه ی دهه ی 1880 با نیچه ی جوان دهه های 1860 و 1870 بسیار متفاوت است. در این دوره، او به ناقد برنده ی سیاست مدرن آلمان تبدیل می شود؛ به گفته ی یکی از تاریخ نگاران آلمان «ناقدی به این تیزبینی در هیچ جا و هیچ زمانی هرگز وجود نداشته است»(7) اکنون نیچه رایش آلمان بیسمارک را دولتی می بیند که به بی فرهنگی خود می بالد و سیاست قدرت خویش را با مشی های نژاد پرستانه، دولت گرایانه و ناسیونالیستی پیش می برد. به باور او، آرمان ناسیونالیسم ارزش های کلاسیک لیبرالیسم را به تباهی کشانده، و فرهنگ به تصرف نوعی بی فرهنگی خطرناک درآمده است.
دلایل تغییر ژرف برخورد نیچه با رایش نوین آلمان تا اندازه ی زیادی به بلوغ فکری او و درک این نکته مربوط می شوند که امیدهای آغازین او به تجدید حیات فرهنگی آلمان آرمان گرایانه بوده اند. نارضایی فزاینده ی او از رایش نوین آلمان به گسست رابطه ی او با ریشارد واگنر نیز مربوط می شد. واگنر خود چهره ی بس پیچیده یی بود که جوانی خود را با دفاع انقلابی از حق انسان ها برای زیستن طبق قوانین خود آغاز کرد. او در دهه ی 1860 دست پرورده و نورچشمی پادشاه باواریا شد، که واگنر به او اندرز می داد و بریش در مورد سیاست آلمان و معنی آلمانی بودن مقاله می نوشت. او سرانجام با رایش بیسمارک آشتی کرد و در 1872 به ساختن تالار موسیقی خود در بایروت پرداخت. این تالار قرار بود به پرستشگاه هنر آلمان و مرکز وحدت ملی تبدیل شود. در اوائل تا اواسط دهه ی 1870، نیچه همدم نزدیک و ستایشگر استاد بود، و توانایی های فکری خود را در حمایت از آرمان واگنر به کار گرفت. نیچه امیدهای آغازین خود را به باززایی فرهنگ تراژیک بر تالار واگنر متکی کرد. این تالار، لژ یا بالکنی که نماینده ی تفاوت های اجتماعی باشد نداشت و هدف آن اجرای نمایش های تجاری صرف بود بل همه ی هنرها را به صورت وحدتی نو که شعر و فلسفه، موسیقی و نقاشی و عبادت دینی را شامل می شد، ترکیب می کرد. به همین دلایل بود که نیچه در آغاز می پنداشت هنر واگنر تجربه ی دیونوسوسی یکپارچگی و هماهنگی جهانی را برای انسان مدرن ممکن می کند. اما نیچه کم کم از آنچه که به نظر او رمانتیسیسم و جنون خودپرستی واگنر بود سرخورده و از یهود ستیزی خطرناک او نگران شد. گسست نیچه از واگنر در عین حال گسست از آرمان گرایی سیاسی و رمانتیسیسم دوران جوانی خود بود.
با آن که نیچه در دهه ی 1880 به نافذ بی پرده ی رایش بیسمارک تبدیل شد، لیکن در همان اوائل دهه ی 1870 بی اعتمادی خود را به حساسیت آلمانی بیان کرده بود. او از آن پس وجه مشخصه ی این حساسیت را زمختی، بی روحی و حماقت می دانست. او در نوشته های آغازین خود در گفتن این نکته دقت می کند که مسأله ی اساسی او نه یکپارچگی به معنای محدود سیاسی آن بل وحدت روح و زندگی آلمانی به معنای فرهنگی است. او موضع خود را در صفحه ی اول نخستین تأمل نابهنگام خویش درباره ی داوید اشتراوس به روشنی بیان می کند، موضعی که در آن بین«روح» (Geist) آلمانی و «رایش» آلمانی ناهمانندی یی وجود دارد که به تقابل آنها می انجامد. نیچه، در حالی که تنها چند سال از جنگ فرانسه و پروس و تأسیس آلمان چون یک ملت- دولت مدرن گذشته است، می نویسد افکار عمومی آلمان اجازه ی تعمق دقیق درباره ی معنی پیروزی برای مردم آلمان را نمی دهد. به نظر او، یک «پیامد ناگوار» جنگ، این خطای گسترده ی افکار عمومی آلمان است که گویا در جنگ با فرانسه، فرهنگ (Kultur) آلمان پیروز شده است. او می نویسد، «این توهم از همه چیز ویرانگرتر است» نه از آن رو که توهم است- چرا که به نظر او توهم و خطا می توانند ثمربخش باشند- بل بدان سبب که پیروزی را به شکست، به «نابودی روح آلمان به سود رایش آلمان» تبدیل می کند( داوید،1، ص3) در آلمان، «دیگر هیچ برداشت روشنی از این که فرهنگ چیست وجود ندارد» (همان، ص5) اموری را که پیروزی آلمان را بر فرانسه ممکن کرده اند، مانند مهارت نظامی فرماندهان جنگ، انضباط سخت، و وحدت و اطاعت در صفوف سربازان، نباید با فرهنگ اشتباه گرفت.
نیچه در آثار دوران بلوغ فکری خود، خویشتن را «آخرین آلمانی ضد سیاست» می نامد، تا خود را نه از سیاست به طور کلی بل از سیاست حقیر ناسیونالیسم و دولت گرایی که به نظر او آلمان را به تصرف خود درآورده بود، جدا کند. او در غروب بت ها از آن می ترسد که فریاد «آلمان، آلمان برتر از همه» نشانه ی پایان اندیشیدن جدی، پایان فلسفه در آلمان باشد ( غروب، «آنچه آلمانیان فاقد آن اند»،1) افزون بر این، نیچه در زندگی نامه خودنوشت خویش، اینک انسان، که در 1888 و چند ماه پیش از در هم شکستن اش نوشته شده است اما خواهر یهود ستیزش آن را تا 1908 پنهان کرد، با قدرت به ترایچکه حمله می کند. او می نویسد، «آلمانی» به یک حجت و «آلمان، آلمان برتر از همه» به یک اصل تبدیل شده و توتن(8) ها نماینده ی«نظام جهانی اخلاقی» در تاریخ شده اند ... اکنون تاریخ نگاری یی وجود دارد که مخصوص رایش آلمان است، حتی، فکر می کنم، تاریخ نگاری یی یهود ستیزانه وجود داشته باشد- یک تاریخ نگاری درباری وجود دارد، و آقای فون ترایچکه نیز از آن شرمنده نیست( اینک«قضیه ی واگنر» ،2) به نظر نیچه، «ناسیونالیسم» بیانگر یک «بیماری ضد فرهنگی» به تمام معنی است.
نیچه در فراسوی نیک و بد همه را به پی ریزی «سیاست بزرگ» ی فرا می خواند که در آن نخبگانی فیلسوف- قانونگذار اروپا را به فراسوی سیاست حقیر ناسیونالیسم هدایت می کنند و پرورش «اروپایی خوب» را ترویج می کنند. این اثر، به رغم زیاده روی های بیانی آن، پیگیرانه با هر سیاستی که نژاد پرستی را تشویق کند مخالفت می کند، و به ویژه به سیاستمداران آلمانی که برای پیشبرد سیاست ناسیونالیستی از یهودستیزی بهره می گیرند حملات گزنده یی می کند( فراسوی، 52-195-248-250-251) این کتاب در زمان انتشار خود کتابی شناخته شد که به آلمانیان توهین می کند زیرا بر «گرامیداشت یهودیان» مبتنی است.(9) محور اندیشه ی سیاسی نیچه، نیاز به «خودچیرگی انسان» است، و با آن که ضد انسان گرایی نیچه ممکن است توهینی به حساسیت های اخلاقی لیبرال ها، سوسیالیست ها و مسیحیان نیکوکار باشد، اما هرگز خود را با نژاد پرستی یا ناسیونالیسم توجیه نمی کند.
برداشت گسترده از نویسنده یی که آرمان اروپا را در مقابل آرمان آلمان قرار می دهد و تمام شکل های سیاست نژاد پرستی به ویژه یهودستیزی کمابیش ناهمساز است. به رغم تمام آنچه که از جنگ جهانی دوم به بعد درباره ی نیچه نوشته شده است، همچنان با این مسأله رو به روییم که هر کس که برای نخستین بار به آثار او، به ویژه در زمینه ی سیاست، روی می کند، همین معانی ضمنی نازیستی را از آنها برداشت می کند. این تداعی سرنوشت ساز نیچه با نازیسم چگونه شکل گرفت؟
انتشار و دریافت فلسفه ی نیچه پس از درهم شکستن روانی او در 1889 بسیار گوناگون بود. آثار او بی درنگ مورد استقبال راست گرایان قرار نگرفت، با آن که ادعاهای اشرافی و اکراه او از سوسیالیسم زمینه ی مساعدی برای این استقبال بود. برعکس، تا دو دهه پس از درهم شکستن او، آثارش مورد علاقه و توجه سوسیالیست ها، آنارشیست ها و فمینیست ها بود که همه ی آنان دلمشغولی نیچه را خواست خودسازی فردی می دانستند. به نظر سوسیالیست ها، اندیشه های نیچه درباره ی شخصیت آفریننده (Personlichkeit) می توانست مفهوم بسیار ضروری «فرد اصیل» را به آموزه ی سوسیالیستی بیفزاید .(10) شماری از همعصران نیچه او را چهره یی چند بعدی می دانستند که با مواضع رادیکالیسم سیاسی یا سوسیالیسم میانه یی ندارد، لیکن در عین حال هوادار ناسیونالیسم و دولت گرایی آلمان نیز نیست. خداناباوری او نیز وی را با محافظه کاری آلمانی بیگانه می کرد. بنابراین، موضع نیچه پیچیده بود و همین پیچیدگی نشان می دهد که چرا نوشته های او می توانست مورد علاقه و ارج طیف گسترده یی از مردم قرار گیرد. همان گونه که ارنست نولته، تاریخدان آلمانی، می گوید، نام نیچه در این زمان بیانگر«میدان نبرد» (Schlachtfeld) بود. خواندن کتاب های او برای هر اروپایی دانشوری لازم بود، و بسیاری از مهم ترین مردان این دوران( از جمله گوستاو لاندویر، بنیتو موسولینی، گئورگ زیمل، فردیناند تونیز، ماکس وبر، لودویگ کلاگز، توماس مان، اشتفان گئورگه و گابریل دانونتسیو) آنها را می خواندند. (11)
آوازه ی نوشته های نیچه در آلمان دوران جنگ جهانی اول بود که بهره برداری نازی ها را از او چون متحد ایدئولوژیک خود در دوران جنگ ممکن کرد( در گزارش ها آمده است که سربازان آلمانی در حالی به جبهه می رفتند که در یک جیب پالتو خود کتاب مقدس و در جیب دیگر چنین گفت زرتشت را داشتند). نیچه در آرمان نازیسم منظور شد تا به این جنبش حقانیت و مشروعیت فلسفی داده شود. او اکنون به فیلسوف پرآوازه و بحث انگیزی در سطح جهان تبدیل شده بود که اندیشه هایش به نظرات نازی ها اعتبار و قدرت فکری می داد. الیزابت، خواهر نیچه، در مسخ اندیشه های نیچه و تبدیل او به فیلسوف میلیتاریسم و امپریالیسم آلمان نقش تعیین کننده یی داشت. او بر آثار بازمانده ی برادرش کنترل کامل داشت، و اکنون با قطعیت روشن شده است که او نه تنها از انتشار دست نوشته های خاصی چون اینک انسان جلوگیری کرده بل در مطالب نیچه دست برده و نامه هایی را جعل کرده و آنها را به نیچه نسبت داده است.(12) او چندین بار هیتلر را به بازدید آرشیو نیچه دعوت کرد، و در یک مورد عصای نیچه را به او هدیه کرد( به چه منظوری، معلوم نیست) به نظر می رسد که او با مطرح کردن نیچه به این شیوه می خواسته است بر اهمیت و شهرت خود بیفزاید.
به یاری الیزابت، نازی ها نیچه را به یکی از نامدارترین و پرخواننده ترین فیلسوفان آلمان و جهان تبدیل کردند. آنان نوشته های او را در برنامه ی آموزشی خود گنجاندند و تفسیرها، مجموعه ها و گلچین های ارزانی از آثار او منتشر کردند. شماری از فیلسوفان دانشگاهی و حرفه یی آلمان، از جمله آلفرد بویلمر و آلفرد روزنبرگ، عهده دار امر تبلیغ اندیشه های نیچه و فراهم کردن تفسیر نازیستی درست از آثار او شدند. برای مثال، بویملر یکی از نخستین آثار را درباره ی سیاست نیچه نوشت، که در 1931 با نام نیچه ی فیلسوف و سیاستمدار منتشر شد. هدف این کتاب، تفسیر نیچه چونان فیلسوف نژاد نورد(13) بود. این کار از طریق انبوهی از ساده سازی و تحریف اندیشه های نیچه انجام گرفت .حملات نیچه به مردم آلمان، که در سراسر نوشته های او به چشم می خورند، تنها چون حمله به عناصر مسیحی و غیرآلمانی منش آلمانیان توضیح داده شد، و حمله ی سرزنش آمیز نیچه به هنرمند والای آلمان، واگنر، ناشی از رشک دانسته شد. فیلسوفان دیگر، تفسیرهای ناشیانه تری نگاشتند و یکی از آنان، هاینریش هرتله، کتاب مبانی و راهنمایی به نام نیچه و ناسیونال سوسیالیسم نوشت که در آن اندیشه های نیچه چون شالوده ی فلسفه ی نازی ستایش شده بود.
نازی ها برای موفقیت در نازی کردن نیچه از وسایل مشکوک اما بسیار مؤثر استفاده کردند. مؤثرترین حقه ی آنان، چاپ گلچین های کوچکی از «گفته های نازیستی» نیچه بود.(14) اینها به نام نیچه اما بدون اشاره به این که ویرایش شده اند، منتشر می شدند. در نتیجه، مردم می پنداشتند که واقعا گفته های نیچه را می خوانند و نه گزیده و تفسیر و ویراستار را. برای مثال، یکی از این گلچین ها به نام یهودیت، مسیحیت و آلمانیت، تکه پاره هایی از یادداشت های منتشر شده و نشده ی نیچه را که بر اساس مضمون دسته بندی شده اند، ارائه می کند. پاره متن های مربوط به یهودیان و نیز پاره متن انگشت نمای «حیوان موبور» از تبارشناسی اخلاق از متن بیرون کشیده شده اند، به طوری که راه را برای تعبیر نادرست از استدلال نیچه باز می کند.
نازی ها برای نشان دادن او چون فیلسوف آلمان مجبور بودند مقدار زیادی از نوشته های وی از جمله ستایش او از فرهنگ لاتین و حملاتش به ناسیونالیسم آلمانی را سانسور کنند. مثلاً، مفهوم«حیوان موبور» مفهومی نازیستی نیست، زیرا به ویژه عرب ها و ژاپنی ها را نیز در بر می گیرد.( تبارشناسی،1و2).
نیچه هرگز ارزش یک فرد را برحسب زیست شناسی یا نژاد تعریف نمی کرد، بل این ارزش را همیشه با «فرهنگ» تعریف می کرد.
یک نمونه از این که نازی ها چگونه اندیشه ها و نظرات نیچه را نادرست نشان می دادند، از سوی ژرژ باتای، متفکر و شاعر بزرگ فرانسه، افشا شده است. از نمونه ی ریشارد اولر، پسرعموی نیچه و همکار خواهر یهود ستیز نیچه در آرشیو را ذکر می کند. اولر در کتاب خود به نام نیچه و آینده ی آلمان کوشید که خویشاوندی ژرف آموزش های نیچه و نظرات مورد حمایت هیتلر را در نبرد من[ Mein Kampf] نشان دهد. باتای قطعه ی زیر را از کتاب اولر نقل می کند:
مهم ترین نکته برای ما هشدار زیر است:
«هیچ یهودی دیگری را نپذیرید! و به ویژه درها را به روی شرق ببندید!...«این که آلمان به اندازه ی کافی یهودی دارد، این که معده ی آلمانی و خون آلمانی برای هضم حتی همین قدر «یهودی» گرفتاری دارد( و تا مدت ها گرفتاری خواهد داشت)- حال آن که ایتالیایی ها، فرانسوی ها و انگلیسی ها که دستگاه گوارش قوی تری دارند، از عهده ی این کار برآمده اند- همین گواه و زبان روشن غریزه یی عمومی است که باید بدان گوش سپرد و طبق آن عمل کرد»(15).
همان گونه که باتای- سرشناس ترین مدافع و مفسر نیچه ی ضد فاشیست- نشان می دهد، آنچه در اینجا با آن رو به روییم نه تنها یک شیادی بیشرمانه بل «دروغی ناشیانه و آگاهانه جعل شده» است. نقل قول اولر از پاره متن 251 فراسوی نیک و بد بیرون کشیده شده است. وقتی به این پاره متن رجوع می کنیم و آن را درست می خوانیم متوجه می شویم که عقاید بیان شده نه نظرات نیچه بل عقاید یهودستیزان است که نیچه آنها را برگزیده تا مسخره شان کند.
هنوز هیچ آلمانی یی ندیده ام که دل خوشی از یهودیان داشته باشد؛ و با آن که همه ی آلمانی های محتاط و سیاسی یهود ستیزی واقعی را بی قید و شرط رد کرده اند، اما این احتیاط و سیاست نه متوجه ی نوع خود این احساس بل متوجه زیاده روی خطرناک آن و به ویژه بیان القا کننده و شرم آور این احساس زیاده روانه بوده است- در این مورد نباید خود را فریب داد. این که آلمان به اندازه ی کافی یهودی دارد، و الی آخر.
سپس گفته هایی می آید که اولر آنها را به نیچه نسبت می دهد. آنچه از نقل قول پس و پیش شده ی اولر حذف شده این سفارش نیچه است که «بیرون کردن عربده کشان یهودستیز از کشور چه بسا سودمند و منصفانه باشد» آنچه نیچه به سود آن استدلال می کند جذب یهودیان است نه«نابودی» آنان.
حتی همین توضیح کوتاه باید نشان داده باشد که تصرف نازیستی اندیشه ی نیچه ناشیانه و سخت گزینشی بوده است. آیا می توان نیچه را از دست این سوء استفاده ی گسترده نجات داد؟ یکی از مفسران نکته یی را بیان می کند که به نظر من پاسخ مناسب این پرسش است:
بی گمان آثار نیچه مرا نگران می کنند. اما این نگرانی به علت سوء استفاده ی ناشیانه نازی ها از نیچه نیست. به نظر من، دوام برچسب رایج نیچه ی نازی تنها از آن رو ممکن شده است که ما این برچسب زنی را چون ساز و کار دفاعی، چون استراتژی، چون دستاویزی برای نپرداختن به نیچه به کار گرفته ایم. ما البته برچسب دیگری را نیز برای معاف کردن خود از رویارویی با آثار نیچه به کار می گیریم: نیچه ی دیوانه.(16)
با این همه، بسیاری از نویسندگان سرشناس نیچه را مسئول نازیسم و شرارت های آن می دانند. ج.پ. استرن گفته است آدولف هیتلر از هر کس دیگری به تجسم الگوی نیچه از اصالت شخصی، که به معنی ساختن ارزش های خود است، نزدیک تر است.(17) اما آنچه در این تصویر از هیتلر چون شخصی خودساخته نادیده گرفته شده است این است که به نظر نیچه تبدیل شدن به آنچه هستیم ( برای مثال، با صاحب سبک کردن شخصیت خودمان- دانش، 290) برای رها کردن خود از بیزاری است، که در آن انسان تنها با نفی خودیت دیگران و اعلام «برتری» خود بر آنان می تواند برای خودیت خویش ارزش قائل شود. به نظر نیچه، این گونه خودسازی نه تجسم اصالت شخصی بل تجسم آن نوع اخلاقی است که او آن را «اخلاق بندگی» می نامد، اخلاقی که در آن یک شخص یا یک گروه اجتماعی دیگران را«بد» می خواند و تنها پس از این نفی است که خود را«نیک» می نامد. به بیان دیگر، شخصیت دادن آنان به هویت خویش نه بر اساس تأیید خود که بر اساس نفی دیگران است. هیتلر کسی بود که سراپای وجودش سرشار از احساس بیزاری عمیق و انتقام جویی زهرآگین بود، و به سختی می توان او را نمونه الگوی نیچه از فرد شریف دانست.
مفسر دیگری گفته است این استنباط که بین دیدگاه های نیچه و فاشیسم خویشاوندی وجود دارد، دور از واقع نیست.(18) شاید دلیل نزدیکی اندیشه های نیچه به سبک فاشیستی سیاست این باور او باشد که سیاست ذاتاً«ماکیاولیایی» است، به این دلیل که هر گونه اخلاقی بر اخلاق ستیزی مبتنی است و هر گونه مبارزه یی برای عدالت از راه های ناعادلانه انجام می گیرد( خواست، 304)(19) گفته می شود که دفاع نیچه از نخبه گرایی و بیرحمی به عنوان وسیله ی دستیابی به اهداف سیاسی، و نیز گسست او از گذشته و یورشش به روحیه رحم و شفقت مسیحی، راه برای فاشیسم هموار می کند. اما بسیاری چیزها در نیچه وجود دارد که سیاست فاشیستی را لعن می کنند، از جمله مخالفت او با ناسیونالیسم، پان اروپیسم او، تعهد او نسبت به فرهنگ در مقابل سیاست، و حمله ی او به دولت دیوان سالار مدرن به دلیل خفه کردن خلاقیت و فردیت. همان گونه که ژرژ باتای با تیزبینی گفته است:
مارکسیسم، نیچه ایسم و ناسیونال سوسیالیسم هر سه، اخلاق کلاسیک را رد می کنند. تنها اصل اساسی برای آنها ارزشی است که زندگی به نام آن حقوق بالاتری را طلب می کند. همین که این اصل داوری مشخص شود، خواهیم دید که بر زمینه ی کلی [رد اخلاق] ارزش های نیچه یی در مقابل ارزش های نژادپرستانه قرار دارند ... به نظر نیچه، هر چیزی تابع فرهنگ است، حال آن که در رایش سوم هدف یک فرهنگ تنزل یافته تنها قدرت نظامی است.(20)
مسأله ی واقعی در مورد زدن برچسب فاشیست، یا بدتر از آن، نازی، به نیچه این است که برچسب زنان این واقعیت را نادیده می گیرند که نیچه با اشراف گرایی خود می خواهد برداشتی کهن از سیاست را احیا کند، برداشتی که او آن را در ستیزه ی یونانی می جوید و ، همان گونه که خواهیم دید، شباهت های چشمگیری با فلسفه ی عمل هانا آرنت در زمان خود ما دارد. همین که به شباهتی از این دست پی ببریم، پوچی«فاشیست» یا نازی نامیدن اندیشه ی سیاسی نیچه به راحتی روشن می شود.
بی گمان، نیچه خود این دلشوره را داشت که روزی نام او با چیزی هولناک تداعی شود، چیزی که او آن را با عبارت «بحرانی بی مانند بر روی کره ی زمین، سنگین ترین تصادف وجدان» بیان کرد( اینک، «چرا من یک سرنوشتم»،1) همچنین او می دانست که سرنوشت او این است که «پس از مرگ به دنیا آید»: بنابراین، نیچه مسئول شرارت هایی که به نوشته هایش نسبت داده اند، نیست. در این معنا، ما همه پس از مرگ به دنیا می آییم، زیرا هر چه در طول زندگی خود می گوییم یا می نویسیم ممکن است پس از مرگ ما به غلط تفسیر و فهمیده شود. اما حقیقت این است که نیچه در طول زندگی خود، جز برای مدت کوتاهی در 1866، از حزب سیاسی دفاع نکرد و افزون بر این، حتی یک بار نیز استفاده از نوشته ها و اندیشه هایش را در خدمت آرمان ناسیونالیسم و نژادپرستی آلمان تأیید نکرد، بر عکس، او هر چه می توانست کرد تا خطرهای رایش آلمان را به همروزگاران خود هشدار دهد.

پی نوشت ها :

1- Golo Mann,The History of Germany Since 1789 (Middlesex:Penguin1985(,PP.328-9
2- شرح من عمدتاً بر اساس مطالب بررسی آموزنده ی زیر از پیتر برگمان است:
Nietzsche.The Last Anti-Political German(Blooming:Indiana University Press1987),especially PP.19-59
ی.گ.هردر در کونیگزبرگ و زیر نظر کانت آموزش دید، اما اندیشه ی او همان قدر متأثر از کانت و جنبش روشنگری آلمان بود که تحت تأثیر ی.گ.هامان پارسامنش و عقل ستیز. هردر پس از دو سال سفر، که در جریان آن چند بار گوته را ملاقات کرد، سرپرست کلیسای لوتری در وایمار شد. به نظر او، حقیقت نه فرآورده ی عقل بل محصول کل قدرت آفرینشگر فرد است، که در زبان، اسطوره، دین و شعر بیان می شود. برای جزئیات بیشتر، نگاه کنید به:
H.Holborn,A History of Modern Germany 1648-1840(London 1965),PP.325-8.
3.Pietism
4- P.Bergmann,Nietzsche,The Last Anti-Political Gerinan':P.29
5- Quoted in ibid,P.64
6- Ibid,P.47
7- G.Mann,The History of Germany Since 1789,P.396
8-Teuton:نام یکی از قوم های قدیمی نژاد ژرمن است که در عین حال به همه ی این نژاد نیز گفته می شود- م.
9- On this point sec R.Hinton-Thomas,Nietzsche in Germany Politics and Society 1890-1918(Manchester:Manchester University Press,1983)P.122
10- در مورد تحلیل عبرت آموز تأثیر نیچه بر جنبش چپ پس از درهم شکستن روانی او، نگاه کنید به اثر نامبرده از ر.هینتون- توماس (شماره ی 7).
11- See Ernst Nolte,Nietzshe und der Nietzcheanismus(Frankfurt:Propylaen,1990)P.268.See also his study,Der Faschismus in seiner Epoche (Munich:R.Piper Verlag 1979,fifth edition)PP.529-35.
12- برای جزئیات بیشتر در مورد بی مبالاتی خواهر نیچه با آثار او نگاه کنید به:
Walter kaufmann,nietzche philosopher,psychologist,and antichrist (new jersey: princeton University press,1974,fourth edition),PP.4-8,15-18,442-5؛H.F.Peters,Zarathustra's Sister. The Case of Elisabeth Forster-Nietzsche(New York1977)؛and the reent study by ben Maclntyre,Forgotten Fatherland:the Search for Elisabeth Forster-Nietzche(London:Macmillan,1992).
13-Nord: نژاد بلند اندام و سفید پوست و آبی چشم مردم شمال اروپا و آلمان که شاخه یی از نژاد آریا به شمار می آید- م.
14- نگاه کنید به اسناد گردآوری شده در اثر زیر:
R.E.Kuenzli,the Nazi Appropriation of Nietzsche':Nietzsche-Studien,12(1983),428-35
15- See Nietzshe and the Fascists'in G.Bataille,Visions of Excess:Selected Writings 1927-1939(Manchester:Manchester University Press,1989)PP.183-4.
16- Kuenzli,The Nazi Appropriation of Nietzsche'.P.79
17- See J.P.Stern,Nietzsche(Glasgow:Collins,1978),P.79
18- See Howard Williams,Nietzsche and Fascism'History of European ldeos,11(1989),897-8.See also Margaret Canovan,On Being Economical with the Truth: Some Liberal Reflections, Political studies,38(March 1990),5-20
در اثر اخیر(ص11)، نویسنده ترجیح سلسله مراتب طبیعی بر برابری طبیعی را از سوی نیچه، « پدر روحانی فاشیسم» و « سرچشمه ی پیش نمونه های فراوان اندیشه ی فاشیستی» او می داند.
19- فرهنگ انگلیسی آکسفورد،« ماکیاولی» را عمل فریبکارانه، خائنانه و حیله گرانه تعریف می کند. در تاریخ اندیشه ی غرب« ماکیاولی گرایی» به معنی باور به اصل سیاست واقع بینانه (realpolitik)- این که در سیاست پیشگی مصلحت را همیشه باید بر اخلاق ترجیح داد- بوده است. بخشی از مدرنیته ی ماکیاولی در جدا کردن سیاست از اخلاق و دین نهفته است. برای آگاهی بیشتر در این مورد نگاه کنید به:
J.Leonard,public Versus Private Claims: Machiavelism from Another Perspective',Political Theory,12(Novermber1984),PP.491-506.See also Bernard Crick,s introduction to N.Machiavelli,Discourses trans.L.Walker(Middlesex:Penguin,1970)
20- See Georges Bataille,On Nietzsche,trans B.Boone(London:Athlone Press,1992)Appendix I,Nietzsche and National Socialism:P.171

منبع مقاله: انسل، پیرسون، کیت، (1375)، هیچ انگار تمام عیار: مقدمه ای بر اندیشه ی سیاسی نیچه، محسن حکیمی، تهران: نشر خجسته، چاپ دوم(1386).

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.