منشأ انسان

رندال J.H. Randall می گوید، «ایده تحولEvolution، تغییر، رشد، و تکامل، انقلابی ترین برداشت در اندیشه بشر درباره خودش و جهان وی در یکصد سال گذشته بوده است.» در اشاعه این برداشت و همچنین ایده گزینش طبیعی را که به آن
چهارشنبه، 7 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
منشأ انسان
 منشأ انسان

نویسنده: چارلز داروین
مترجم: کامبیز گوتن



 

مقدّمه:

فرانکلین لوفان باومر:
رندال J.H. Randall می گوید، «ایده تحولEvolution، تغییر، رشد، و تکامل، انقلابی ترین برداشت در اندیشه بشر درباره خودش و جهان وی در یکصد سال گذشته بوده است.» در اشاعه این برداشت و همچنین ایده گزینش طبیعی را که به آن ارتباط می یابد چارلز داروین (*)(82- 1809)، این دانشمند بزرگ انگلیسی، بیش از هر انسان دیگری همّت ورزیده است. گزیده های زیر از دو اثر داروین هستند که بیش از همه شهرت دارند، مبداءِ انواع (1895) و منشاءِ انسان (1871) که در محافل دینی طوفان و غوغایی برانگیخت.

مبداءِ انواع

طرح کُلی بر مبنای تاریخی
من در اینجا طرحی مختصر و کلی از پیشرفت عقیده در خصوص مبداءِ انواع را ارائه خواهم داد. تا همین اواخر اکثر ناتورالیستها naturalists بر این باور بودند که انواع جانداران آفریده هایی تغییر ناپذیراند، و هر یک جداگانه پیدایش یافته اند. چنین نظریه ای مورد قبول بسیاری از نویسندگان بود و با ورزیدگی تأییدش می نمودند. از طرف دیگر، ناتورالیستهای نادری هم بودند که اعتقاد داشتند انواع جانداران دستخوش تغییر می گردند، و اینکه شکلهای کنونی حیات از فرم هایی که ما قبل اینها وجود می داشتند ناشی شده اند، و در امر پیدایششان رَوندی مبتنی بر واقعیت دخالت داشته است. با صرفنظر از اشارتی که برخی از نویسندگانی کلاسیک [مثلاً، ارسطو] به این موضوع کرده اند، می توان گفت که در روزگاران جدید خودمان بوفون Buffon نخستین کسی بوده که این موضوع را با روحیه ای اساساً علمی بررسی نموده است. اما از آنجایی که نظریات وی در
دوره های مختلف با هم بسا تفاوت دارند، و اینکه او وارد بررسی علل و نحوه دگرگونی در نوع نمی شود، لازم نمی بینم به تشریح جزئیات کارهایش بپردازم.
لامارک Lamarck نخستین کسی بود که نتیجه گیریهایش در این زمینه توجه زیادی را برانگیخت. این دانشمندِ به حق پر آوازه نظریات خود را برای اولین بار به سال 1801 به چاپ رساند؛ و در اثر خود تحت عنوان «فیلوزوفی زوئولوژیک Philosophie Zoologique» که به سال 1809 انتشار یافت و در مقدّمه کتاب دیگرش که به سال 1815 منتشر شد یعنی «Histoire naturelle des animaux sans vertebres»، همان نظریات را به طور عمده ای تعمیم داد. در این آثار، او به این نظریه معتقد است که تمامی انواع جانداران، منجمله انسان، از انواع دیگر جانداران نشأت یافته اند. در مرتبه نخست، او خدمت ارزشمندی به علم نمود وقتی ادعا کرد که تمامی تغییرات در جهان اُرگانیک، و همچنین جهان غیر اُرگانیک، نتیجه و حاصل کار قانون یگانه ای است، و نه یک مداخله معجزه گون. چنین پیداست که لامارک عمدتاً از روی مشاهده تغییر تدریجی در انواع جانداران به این نتیجه رسیده باشد، و اینکه نمی شود بین انواع جانداران و گونه ها تمایزی قطعی قائل شد و به آسانی از یکدیگر تشخیص شان داد، و باز به علّت اینکه ترتیبات مرحله ای تقریباً بی نقصی از فُرمها را می توان دید، و نمونه های مشابهی در بارآورده های بومی وجود دارند. در مورد دگرگونی تعدیلیmodification، او آن را به عمل مستقیم شرایط طبیعی حیات مربوط می دانست، به چیزی که پیوند گیاهی و دورگه شدن حیوانی را ممکن می ساخت، به چیزی که سبب می شد عضوی پیوسته به کار گرفته شود و یا اینکه از آن استفاده ای نشود، که منظور همانا تأثیرات عادت می باشد. به نظر چنین می آید که او به این عامل آخری بود که تمامی
سازش پذیریهای adoptation تحسین انگیز را مربوط می دانست؛ - مثل گردنِ درازِ زرافه که تغذیه از شاخساران را برایش مقدور می کرد. ولی در ضمن، او به قانونی هم معتقد بود که تکامل تدریجی Progressive development را ممکن می ساخت؛ و چون قبول کرده بود که تمامی فرمهای زندگی رو به تکامل می روند، برای اینکه وجود موجودات ساده ای را که امروز مشاهده می کنیم توجیه نماید، پذیرفته بود که چنین فرمهایی خودبخود به وجود آمده و منشأشان موجود دیگری نمی باشد... .
آقای هربرت اسپنسرH. Spencer، در مقاله ای (که ابتدا در ماه مارس 1852 در مجله «لیدر Leader» و سپس در کتاب خود تحت عنوان «مجموعه مقالات Essays » به سال 1858 به چاپ رساند)، با ورزیدگی و توانایی تحسین انگیز تئوریهای خلقت Creation را با نظریات مربوط به تکامل Development موجودات اُرگانیک مورد مقایسه و تقابل قرار داده است. او با مثال آوردن از نمونه های تولیدمثل در جانداران بومی، با اشاره کردن به تحوّلاتی که در مراحل جنینی در بسیاری از جانواران به وجود می آید، از مشکلی که برای متمایز ساختن انواع موجودات و گونه های متنوع Verieties از یکدیگر وجود دارد، با توسل به اصل درجه بندی کلی Principle of general gradation، چنین استدلال می کند که انواع موجودات متحمل تغییراتی شده اند، و او این تغییر modification را به علت عوض شدن اوضاع و شرایط می داند. همچنین، نویسنده (1855)، بر مبنای اصل اکتساب تدریجی و مرحله ای لازم یکایک قوا و استعدادهای ذهنی، به بررسی روان شناسی پرداخته است.

مقدّمه

یک پژوهشگر طبیعت که به مبداءِ انواع توجّه دارد، احتمالاً وقتی در مورد مشابهت و پیوندهای متقابل موجودات اُرگانیک تعمّق می ورزد، به ارتباطهای جنینی آنها، و اشاعه شان از لحاظ جغرافیایی، و به ترتیب پیدایششان از لحاظ زمین شناسی و داده های دیگری از این نوع می اندیشد، چه بسا به این نتیجه برسد که انواع موجودات به گونه ای مستقل آفریده نشده اند، بلکه همچون تنوّعات Varieties، از انواع دیگر ناشی شده اند. با این حال، این چنین نتیجه گیری، حتی اگر هم درست باشد، خرسند کننده نخواهد بود، مگر آنکه نشان داده شود چگونه انواع بی شمار موجوداتی که در این دنیا به سر می برند تعدیل و تغییر یافته اند، تا بتوانند از لحاظ ساختار خود و سازش پذیری با محیط به آن حدّ تکامل پیدا کنند که به حق حس تحسینمان را برانگیزاند. ناتورالیست ها دائم به شرایط بیرونی، مثل آب و هوا، تغذیه، و غیره، به عنوان یگانه علّت ممکنه تعدیل و تغییر اشاره می کنند. به یک مفهوم محدود، این چنین برداشتی همان طور که بعداً خواهیم دید می تواند درست باشد؛ ولی از عقل به دور خواهد بود که مثلاً ساختارِ بدنیِ دارکوب را، با پاها، دُم، منقار، و زبانی که دارد و برای شکار حشرات در زیر پوسته درختان بسیار خوب به کار می آید به شرایط بیرونی نسبت بدهیم. در مورد داروَش، این گناه انگلی، که غذایش را از برخی درختان تأمین می کند، و دارای تخمهایی است که باید توسط برخی از پرندگان انتقال داده شوند، و گلهای نر و ماده ای دارد که جداگانه از هم می رویند و در عمل لقاح احتیاج به این است که برای از حشرات دخالت کنند تا گرده از گل نر به گل ماده منتقل بشود، باز به همان اندازه از عقل به دور خواهد بود که ساختار این گیاه انگلی را، با رابطه هایی که با موجودات ارگانیک متعدّد و متمایز از هم پیدا می کند، با تأثیرات شرایط بیرونی، یا امر عادت، یا اراده و خواست خود آن گیاه مربوط بدانیم.
بنابراین، بسیار اهمیت دارد که برداشتی روشن از نحوه تغییر و تعدیل و سازش نوع متقابل Coadaptation داشته باشیم. در ابتدای تحقیقاتم به نظرم محتمل می رسید که مطالعه حیوانات اهلی و گیاهیِ کِشتی چنانچه از روی دقت انجام شود بهترین امکان را برای فهم این مسئله مُبهم فراهم خواهد کرد. از این گمان هیچ وقت دلسرد نشده ام؛ در واقع، چه در این مورد و چه موارد غامض دیگر به این نتیجه رسیده ام که دانش ما درباره تنوعاتِ جزییِ پیش آمده در جریان اهلی شدن، هر چند این دانش کامل هم که نباشد، باز بهترین و مطمئن ترین راه گشا خواهد بود. من معتقدم که چنین مطالعاتی از ارزش بالا برخوردارند، هر چند که عمدتاً مورد غفلت طبیعت شناسان قرار گرفته اند.
بر اساس این ملاحظات است که فصل نخست این کتاب را به موضوع تنوّع حاصله از اهلی شدن Variation under Domestication اختصاص خواهم داد. در آنجا خواهیم دید که تغییر و تعدیل موروثی hereditary modification تا حد زیادی امکان پذیر است؛ و چیزی که به همان اندازه و یا حتی بیشتر اهمیت دارد این است که خواهیم دید انسان، با گزینش خویش his Selection [در امر اصلاح نسل جانداران] که انباشته شدن تنوعات مختصر را به دنبال
دارد، چه قدرت و تأثیر عظیمی را می تواند داشته باشد. سپس به تنوع پذیری انواع موجودات آنگونه که در طبیعت به سر می برند خواهم پرداخت؛ ولی متأسفانه مجبورم که در بررسی این موضوع بسیار به اختصار عمل کنم، زیرا حق مطلب فقط در صورتی خوب ادا خواهد شد که فهرستهای درازی از داده ها ارائه دهم که جای زیادی را می گیرند و این در اینجا مقدور نیست. ولی خواهیم توانست درباره شرایطی که برای تنوع حاصل نمودن بسیار مناسب هستند بحث کنیم. در فصل بعد به موضوع جدال برای بقاء (یا، تنازع بقاء)، Struggle for Existence، که در تمامی موجودات زنده در سراسر جهان جریان دارد، و اجباراً از بالا رفتن شمار نفوس آنها ناشی است، خواهیم پرداخت. جدال برای بقاء (یا، تنازع، بقاء) نظریه ای است که مالتوس Malthus مطرح کرده است، و دربرگیرنده تمامی دنیای حیوانی و گیاهی است. چون شمار زاده شدگانِ یک نوع، بیشتر از شمار آنهایی است که ادامه دادن به حیات برایشان میسر باشد، لذا به خاطر بقاء مکرراً درگیری و جدال صورت می گیرد؛ در این کشمکش، در میان شرایط پیچیده و حتی گاهی متغیّر حیات، موجودی که توانسته باشد تغییر و تعدیلِ حتّی اندکی یافته باشد که به حالش سودمند افتد، بخت بهتری برای ادامه بقاء خواهد داشت، و بدینسان به گونه ای طبیعی، مجزّا، و برگزیده خواهد شد. بر مبنای اصل استوارِ توارث، هرگز به تنوّع حاصله در جریان به- گزینی any selected Veriety گرایش به این خواهد داشت که، آن نوع موجود، شکل تازه و تغییر و تعدیل یافته اش را تکثیر نماید... . ناروشنی ها گر چه فراوانند، و ابهامات تا مدتهای درازی همچنان بر سر جا باقی خواهند ماند، ولی من، بعد از مطالعات فراوانِ تهی از تعصّب و غرض، دیگر هیچ شکّی ندارم که نظریه ای که اکثر ناتورالیست ها تا همین اواخر قبول می داشتند، و در سابق خود من آن را پذیرفته بودم- منظورم نظریّه ای است که می گوید هر نوعی از انواع موجودات به طور مستقل و مجزّا آفریده شده- به کلی اشتباه است. بر من کاملاً محرز شده است که تغییر ناپذیری در انواع موجودات وجود ندارد؛ و اینکه جاندارانی را که ما همگروه یا همنژاد Same genera می خوانیم همانا اخلاف مستقیم انواع دیگری می باشند که به گونه ای عادی از میان رفته اند، درست مثل اقسام مختلف در یک نوع که در واقع اخلاف همان نوع هستند. افزده بر این، شکی ندارم که گزینش طبیعی Natural Selention نقش عمده و اصلی را در تغییر و تعدیل یابی modification نوع جاندار ایفاء کرده است، هر چند عوامل دیگری نیز در آن دخالت می داشته است.

منشأء انسان

نتیجه گیری عمده ای که این کتاب در اختیارمان می گذارد، و اکنون بسیاری از طبیعت شناسانِ صاحب نظر در پذیرشش هم- رأی می باشند این است که انسان از شکل و ساختاری ساده تر از آنچه اکنون دارد نشأت گرفته است. دلایلی که این نتیجه گیری بر آن استوار است هرگز تزلزل نخواهد یافت، زیرا شباهت نزدیک انسان و حیوانات پائینتر در مرحله رشد و تکامل جَنینی، و همچنین به لحاظ بی شماری نکات مشترک در ساختار بدنی و طبعشان، چه اینها بسیار مهم باشند و چه کم اهمیت- مثلاً، بقایای خرده ای که انسان هنوز از عالم حیوانی ابقاء نموده است، و گاهی به طور ناجور و غیرعادی در او عود کرده و بازگشت قهقرایی را ممکن می سازد- تمامی اینها حقایقی هستند که نمی توان منکر آنها شد. اینها از گذشته زمانی دراز شناخته شده بودند، ولی تا این اواخر چیزی به ما نمی گفتند که به منشاءِ انسان ربط بیابد. اکنون، وقتی با نور دانشمان درباره تمامی عالم اُرگانیک به آنها می نگریم در معنایشان دیگر اشتباه نمی کنیم. اصل عظیم تحول به طور روشن و استوار در برابرمان متجلّی می گردد و وقتی این گروه داده ها در ارتباط با امور دیگری، مثل وابستگی های عاطفی اعضای یک گروه به همدیگر، یا پخش شدنشان از لحاظ جغرافیایی در روزگاران گذشته و حال، و یا تسلسل شان در ادوار مربوط به زمین شناسی، مورد بررسی قرار می گیرد. باور نمی شود کرد که تمامی این واقعیتها به دروغ سخن بگویند. کسی که، همانند یک انسان وحشی، خام پنداری نمی کند و راضی نمی شود به پدیده های طبیعی به عنوان امور جدا از هم نگاه کند، دیگر گرفتار این باور نمی ماند که بشر کار یک آفرینش جداگانه ای بوده است. او ناگزیر است بپذیرد که شباهت نزدیک جنین انسان، مثلاً، به یک سگ- ساختار جمجمه او، دستها و پاها، تمامی قالب وی، جدا از بخشهایی که مورد استفاده قرار می گیرند و یا نمی گیرند، خبر از طرح واحدی می دهد که در مورد پستانداران دیگر نیز صدق می کند- مثلاً، پیدایش گاه به گاه ساختارهای مختلف، از قبیل، عضلات متعدّد مشخصی که آدمی به طور طبیعی فاقد آنهاست، ولی در کوادرومان ها [ Quadeumana حیوانات چهار دست و پا، همچو میمون] امری عادی است- و بسیاری از همین گونه واقعیتها، همگی اینها به روشنترین وجهی دلالت بر این دارند که انسان و دیگر پستانداران نیایی Progenitor مشترک دارند.
ما مشاهده کردیم که انسان در تمامی بخشهای بدنش و همچنین استعدادهای ذهنی اش همواره تفاوتهایی را نشان می دهد که فردی است. این تفاوتها یا تنوّعات به نظر می رسند از علل کلّی یکسانی ناشی شده باشند و تابع همان قوانینی باشند که در مورد حیوانات نوع پایینتر نیز صدق می کنند. در هر دو مورد، قوانین توارث است که پیشی دارد. زاد و ولد انسان بالاتر از میزانِ امکاناتی است که کفافِ بقای همه را بدهد؛ در نتیجه آدمی که گاه مجبور است برای بقاء به مبارزه سختی تن در بدهد، و در اینجاست که گزینشی طبیعی تحقّق می یابد، امری که از حیطه سیطره طبیعت خارج نیست. برای اینکه یک چنین امری تحقّق بگیرد به هیچ وجه لازمه اش یک سلسله تنوعات مشخص قوی در یک سرشت مشابه نیست؛ برای تحقّق گزینش طبیعی، تفاوتهای نوسانیِ جزیی در یک فرد هم می تواند کافی باشد. می توان پذیرفت تأثیرات ارثی بخشهایی که مدّتهای مدیدکارآیی داشته و یا بلاد استفاده مانده اند با گزینش طبیعی نقشی همسو داشته اند. تغییر و تعدیلهایی که در سابق می توانسته اند مهّم باشند، و حال دیگر کارآیی ویژه ای ندارند، تا روزگاران درازی همچنان به ارث برده خواهند شد. وقتی بخشی تعدیل می یابد، دیگر بخشها نیز بر اساس اصل همبستگی Priniple of Correlation تغییر می پذیرند، و در این تغییرات نمونه های عجیبی از دیوپیکری ها نیز پیش می آیند که خوف انگیزند. این امر را می توان تا حدی به عمل مستقیم و یا غیر مستقیم شرایط پیرامون زندگی، مثل غذای وافر، گرما، یا رطوبت ارتباط داد؛ و بالاخره بسیاری از خصوصیتهایی که از لحاظ فیزیولوژیکی چندان مهم به نظر نمی رسند، و برخی دیگر که از اهمیت چشمگیری برخوردارند از طریق گزینش جنسی Sexual Selection پدید آمده اند...
با ملاحظه ساختار جنینی در انسان- شباهت شکلی آن با جنین جانوران درجه پایینتر - دنبالچه های ابتدایی که ابقاء نموده است- و بازگشت های قهقرایی که دستخوش آنها می گردد، تا حدی خاطره وضع انساب اولیه ما را در ذهن زنده می سازد؛ و ما می توانیم به طور تقریبی جایگاهشان را در دسته بندیهای جانور شناسی معین سازیم. بدینسان می آموزیم که انسان از جانور چهار دست و پای پشمالوی دُم دار و گوش تیزی ناشی شده است که احتمالاً روی درختان می زیسته و در قاره های قدیم سکونت می داشته است. چنانچه این جانور از لحاظ کل ساختارش مورد مطالعه یک ناتورالیست قرار می گرفت، جزو کو آدورمانها Quadrumana [چهار دستیها] دسته بندی
می شد، همانطور که نیای معمولی و قدیمی تر میمونهای قاره ای قدیم و قاره جدید نیز جزء این دسته قرار می گرفتند... .
عمده ترین مسئله ای که در نتیجه گیری فوق در خصوص منشاءِ انسان پیش می آید معیار رفیعی است که آدمی از حیث قدرت اندیشه ورزی و دست آورد اخلاقی بدان نایل آمده است. ولی هر کس که اصل کلّی تحوّل را قبول داشته باشد، باید ببیند که قدرتهای فکری جانوران بالاتر، که نوعشان با آنچه آدمی دارد یکی است و فقط درجه آن فرق می کند، همگی قادرند که پیشرفت کنند. به این ترتیب فاصله بین قوای ذهنی یکی از میمونهای نوع پیشرفته تر و یک ماهی، یا بین قوای ذهنی یک مورچه و یک حشره فلس دار بی اندازه عظیم است. رشد و تکامل این قوا در حیوانات مسئله ویژه ای را به وجود نمی آورد؛ زیرا در مورد حیوانات دست آموز قوای ذهنی بی شک کمی کاهش گرفته و یا فزون می یابند، و تنوعات به طور موروثی منتقل می گردند. کسی تردید ندارد که این قوای ذهنی برای جانوران که در طبیعت به سر می برند حائز اهمیّت تام است. به همین دلیل از طریق گزینش طبیعی شرایط برای رشد و تکاملشان مناسب است. همین نتیجه گیری در مورد انسان نیز صادق است؛ عقل برای بشر باید بی اندازه مفید واقع شده باشد، حتی در گذشته های بسیار دور، تا او را قادر کرده باشد که به سخن در آمده و از زبان استفاده کند، دست به کشفیات زند و سلاحها، و ابزار، تله ها و غیره بسازد؛ به یمن همین وسایل و همچنین عادات اجتماعیش، بشر از روزگاران بسیار پیش به صورت چیره مند ترین همه جانوران زنده در آمده است... .
رشد و تکامل صفات اخلاقی مسئله پیچیده و جالبتری است. بنیان آنها در غرایز اجتماعی قرار دارد، که وابستگی های خانوادگی را نیز باید جزءِ آن دانست. این غرایز، ماهیّتی بسیار پیچیده دارند، و در مورد حیوانات سطح پایین تر گرایش هایی را به بار می آورند که به اعمال مشخصی منجر می گردند؛ ولی عناصری که برای اهمیت بیشتر پیدا می کنند عبارت هستند از عشق، و احساس متمایز همدردی. حیواناتی که از غرایز اجتماعی یا گروی بهره منداند از اینکه در جوار همدیگر به سر می برند خشنودی حاصل می کنند، در هنگام خطر یکدیگر را می آگاهانند، از خود دفاع نموده و به انحای مختلف به همدیگر یاری می رسانند. این غرایز برای تمامی افرادی که از یک نوع هستند به کار گرفته نمی شوند، بلکه فایده اش به آنهایی می رسد که گروهی را تشکیل داده باشند. از آنجایی که این غرایز برای انواع بسیار مفید هستند، به احتمال نزدیک به یقین از طریق گزینش طبیعی است که اکتساب شده اند. یک موجود اخلاقی کسی است که قادر است اعمال و انگیزه های گذشته و آتی خود را مورد مقایسه قرار دهد- بر برخی از آنها صحّه نهد و برخی دیگر را مردود شمارد؛ و این واقعیّت که بشر را به یقین می توان یک موجود اخلاقی برشمرد بزرگترین وجه تمایزی است که بین او و حیوانات پایینتر وجود دارد. ولی در فصل سوم کتاب سعی کرده ام نشان بدهم که حس اخلاقی، در درجه نخست، از طبیعت غرایز اجتماعی دیرپایی که همیشه وجود دارند ناشی می گردد، غرایزی که در حیوانات پایین تر نیز وجود دارند؛ و در درجه دوم از قوای ذهنی بسیار فعالش و نیز اثرات زنده و محو ناشدنی وقایع گذشته ناشی می گردد، که در این خصوص با حیوانات پایین تر تفاوت دارد. به یمن این وضع ذهنی، انسان نمی تواند از نگریستن به عقب و مقایسه تأثیرهای وقایع و اعمال گذشته خودداری کند. او همواره به آینده نیز نظر دارد. لذا پس از چیرگی موقّتی برخی از امیال و شوریده حالی وی بر غرایز اجتماعیش، او به تعمّق پرداخته و تأثیر انگیزه های گذشته را که اکنون تضعیف شده اند با غریزه اجتماعی که همیشه پایدار است مقایسه می کند؛ و سپس آن حس اقناع ناشده ای را که تمامی غرایز ارضاء ناشده در پس خود باقی می گذارند درک می کند. نتیجه این می شود که او تصمیم می گیرد برای آینده به گونه متفاوتی عمل نماید- چیزی که آن را هشیواری و یا وجدان Conscience می نامیم... .
خدا- باوری را اغلب نه تنها به عنوان برترین وجه تمایز بین انسان و حیوانات پایین تر بر شمرده اند بلکه آن را کاملتر از هر چیز دیگر دانسته اند. ولی، همان طور که دیدیم، ممکن نیست بتوان قبول کرد و درستش دانست که این باور در انسان امری غریزی و یا ذاتی است. از طرف دیگر، اعتقاد به حضور همه جاگیر واسطه های معنوی به نظر می رسد که در همه جا رایج باشد؛ از قراین چنین بر می آید که این امر ناشی از پیشرفت عمده قوای استدلالی انسان بوده، و نیز از پیشرفت عمده تر در زمینه تخیل، کنجکاوی، و شگفتی او حاصل شده باشد. بر این موضوع من واقف هستم که غریزی فرض نمودنِ اعتقاد به خدا توسط افراد بیشماری به عنوان دلیل بر وجود او اقامه شده است. ولی این استدلالی سُست است و بی پایه، چون مجبوریم به وجود بسیاری از ارواح سنگدل و خبیث نیز که قدرتشان اندکی بالاتر از انسان است باور کنیم؛ زیرا، باور به آنها بسیار گسترده تر از باور به خدای نیکوکار است. ایده پروردگاری نیکوکار و یگانه که جهان را آفریده باشد به نظر نمی رسد در ذهن انسان خطور کرده باشد، مگر آنکه فرهنگی بسیار پردوام او را به مرحله بالایی از رفعت سوق داده باشد.
کسی که معتقد است بشر هستی که خود را از ترکیب ساده و پایین تری آغاز نموده و در مسیر تکامل پیش رفته است طبیعتاً می پرسد، «چنین امری اعتقاد به مرگ ناپذیری روح را دچار چه وضع می سازد؟» این طور که سِر ج. لِوباک Sir J. Lubock نشان داده است، نژادهای وحشی انسان در مورد جاودانگی روح هیچ اعتقاد روشنی ندارند؛ اما استدلالهایی که مأخذشان باورهای بسیار ابتدایی وحشیان است، همان طور که دیدیم، از اعتبار ناچیزی برخوردارند و یا اصلاً هیچ به درد نمی خورند. اینکه ممکن نیست بتوان به طور دقیق تعیین نمود از چه زمانی در تکامل فرد، از مرحله بسیار ریز بسته شدن نطفه گرفته تا شکل گیری بچه ( چه قبل از تولدش و چه بعد از آن)، آدمی جاودانه می گردد، اشخاص بسیار نادری را اندیشناک می سازد؛ ولی چون چنان زمانی را نمی توان در مراحل صعود تدریجی حیات تعیین نمود، پس جا دارد که اندیشناک بود و با خاطری آسوده از آن یاد نکرد. من می دانم نتایجی که در این کتاب به آنها رسیده ام توسط برخی از افراد به عنوان اموری بسیار ضدّ دینی مورد ملامت و نفی قرار خواهند گرفت؛ ولی آن کسی که آنها را به باد نفی و ملامت می گیرد ناچار است نشان بدهد که چرا توضیح دادن منشاءِ انسان به عنوان نوع متمایزی برخاسته از گونه ای پست، به حکم قوانین تنوّع و گزینش طبیعی، ضدّ مذهبی تر از توضیح دادن تولد فرد از طریق تولیدمثل عادی و معمولی است. زایشِ نوع the birth of the species و فرد individual هر دو، به یک نسبت برابر، بخشهایی از آن زنجیره رویدادهایی است که اذهانمان آن را به عنوان بار آورده یک تصادف کور نمی پذیرد. فهم از یک چنین نتیجه گیری یکه خورده و بر آن می شورد، و این هیچ فرق نمی کند که ما باور داشته باشیم و یا نداشته باشیم که یک تغییر بسیار جزیی در ساختار، پیوند یک زن و مرد در ازدواج، کشت و بارور شدن هر دانه، و وقایع دیگری از همین نوع، همگی برای منظور خاصی مقدّر شده اند... .
نتیجه عمده ای که در این کتاب ارائه شده است، یعنی اینکه بشر از شکل اُرگانیزه پایین تری برخاسته است که متأسفم که به مذاق بسیاری از کسان خوش نخواهد آمد. ولی جای شکی باقی نیست که نیاکان ما آدمیانی وحشی و بی تمدّن بوده اند. تعجّبی که به هنگام دیدن گروهی از بومیان سرخ پوست آمریکای جنوبی (Fuegians) در ساحلی دور افتاده و چند پاره به من دست داد هرگز فراموشم نمی شود، چه در ذهنم به سرعت این اندیشه گذشت که نیاکانمان آدمیانی این چنین بودند. این انسانها هیچ تنپوشی نداشتند و رنگ به خود مالیده بودند، موهای بلندشان در هم ژولیده و دهانهایشان از شدّت هیجان به کف آمده بود، چهره ای دژم، هراسیده، و آکنده از بی اعتمادی داشتند. آنان بی بهره از هر هنری بودند و همچو حیوانات وحشی با هر چه به چنگشان می افتاد سد جوع می کردند؛ تشکیلاتی که در آن نظمی رعایت شود نداشتند، و به هیچ کس رحم نمی کردند مگر آنکه عوضی از قبیله کوچک خودشان باشد. کسی که انسانی وحشی را در سرزمین بومی اش به چشم دیده باشد دچار شرم چندانی نمی شود چنانچه ناگزیر باشد بپذیرید که خود موجود کم رتبه تری در شریانهای خودش جاری است. به سهم خودم، ترجیح می دهم از تبار آن میمون کوچک با شهامتی باشم که برای حفظ جان صاحبش به دَد سهمگینی یورش برد و او را به فرار واداشت؛ یا از تبار آن عنتری باشم که به هنگام فرود از کوهساران یار جوانش را از شرّ انبوه سگانِ حیرت زده پیروزمندانه نجات داد- و نه اینکه از نسل آن انسان وحشی باشم که از شکنجه دادن دشمنانش شادمان می گردد، قربانیهای خونین تقدیم خدایانش می کند؛ بی هیچ ندامتی بچه خویشتن را می کشد، با زنان خود رفتاری آنچنان دارد که گویی برده ها و کنیزانش می باشند، شرم هرگز سرش نمی شود، در چنبره کثیف ترین خرفه ها اسیر است و خود را خلاص نمی کند.
آدمی را که می توان بخشید از اینکه احساس غرور کند که به بالاترین رتبه و قله حیات رسیده است، بی اینکه خودش همّت و تلاش کرده باشد؛ و این واقعیت که او بدان مقام ارتقاء یافته است و از همان آغاز در آنجا نبوده است، ممکن است این امید را در او برانگیزد که در آینده ای دور به سرنوشتی شامخ تر نایل آید. ولی در اینجا ما را با ترس و امید کاری نیست بلکه حقیقت مورد نظر ماست، تا به جایی که عقل اجازه دهد آن را کشف نماییم. من شواهد را در بهترین حدّی که در توانم بوده ارائه داده ام؛ به نظرم، باید این را پذیرفت که انسان با وجود تمامی صفات والایش، با حس رأفتی که نسبت به نگون- بختان دارد، با خیر خواهی اش که نه تنها شامل حال آدمیان دیگر می شود بلکه به پایین ترین موجودات زنده نیز تعمیمش می دهد، با شعور خداگونه اش که به راز حرکتها و ساختار منظومه شمسی پی برده است- با وجود تمامی این قدرتهای رفیع- انسان هنوز هم در قالب
جسمانی اش اَنگ همیشگیِ منشاءِ پست و دون خویش را دارد.

پی نوشت ها :

* Charles Darwin: On the Origin of Species by Means of Natural Selection (NewYork: D. Appleton and Company: 1878), pp. xiii- xiv, xix, 2-4: The Descent of Man and Selection in Relation to Sex (NewYork: D. Appleton and Company: 1871), vol, II, pp. 368- 70, 372-5, 377-8, 386-7.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط