دولت و سیاست

هاینریش فون ترایچکه (96- 1834)، مورّخ و استاد دانشگاه، یکی از مدافعان اصلی ناسیونالیسم بود. او که در جوانی مرامی لیبرال داشت، سالهای پختگی خود را وقف ستودن مأموریت پروس در وحدت بخشی به آلمان و آلمان متحّد بیسمارک در
چهارشنبه، 7 فروردين 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دولت و سیاست
 دولت و سیاست

نویسنده: هاینریش فون ترایچکه
مترجم: کامبیز گوتن



 
هاینریش فون ترایچکه (96- 1834)، مورّخ و استاد دانشگاه، یکی از مدافعان اصلی ناسیونالیسم بود. او که در جوانی مرامی لیبرال داشت، سالهای پختگی خود را وقف ستودن مأموریت پروس در وحدت بخشی به آلمان و آلمان متحّد بیسمارک در جهت رهبری اروپا و هدایت دنیا نمود. اثر حجیم و اصلی او تاریخ آلمان در قرن نوزدهم نام داشت ( جلد اول 1879). گزیده های زیرین از سخنرانی های درسی او درباره سیاست و دولت هستند که در سالهای بین 1880 تا 1890 ایراد شده اند.
***
دولت همانا مردم است که قانوناً وحدت یافته و موجودیّتی مستقل دارد. واژه «مردم» به آن شماری از اقوام اطلاق می شود که به طور دائمی در کنار همدیگر زیست می کنند. از این معنا چنین استنباط می شود که دولت شالوده ای اصلی و ضروری است و تا زمانی پایداری می یابد که تاریخ دوام آورَد، و اینکه اهمیتش برای انسان کمتر از زبانی نیست که با آن حرف می زند. ولی، تاریخ برایمان از زمانی آغاز می شود که هنر نوشتن پیدایش می یابد. بیشتر از این خاطره های آگاهانه گذشته انسان را نمی توان برشناخت. از همین رو هر آنچه در فراسوی این حدّ و مرز قرار می گیرد به درستی دوران ما قبل تاریخ محسوب می شود. از طرف دیگر، ما در اینجا با انسان به عنوان یک موجود تاریخی روبروییم، ما تنها می توانیم مدعی شویم که نبوغ خلّاق سیاسی در بشر امری ذاتی است، و اینکه دولت، همچو وی، از همان ابتدا وجود می داشته است. تلاش برای نشان دادن آن به عنوان یک امر تصنعی، پیامدی از یک وضع طبیعی، کاملاً بی پایه و بی اعتبار است. ما بدون داشتن اساسنامه ای کشوری از داشتن شناخت تاریخی کامل یک ملّت بی نصیب می باشیم. به هر جا که اروپاییان نفوذ کرده اند در آنجا نوعی نظام دولتی را برقرار ساخته اند، هر چند این نظام ممکن است بس ابتدایی بوده باشد. تشخیص این خصلت بنیادین دولت امروزه بسیار در مدّنظر بوده و به آن توجه می شود، ولی در واقع کشف آن به قرن هجدهم می رسد. آیخ- هورنEichhorn، نیبورNiebuhr، و ساوینیی Savigny نخستین کسانی بودند که نشان دهند دولت همانا مردم متشکل است. برای قدما در عصر بزرگ و بی تکلفشان این امر در واقع بدیهی به نظر می رسید و آنها با آن آشنا بودند. برای آنان دولت نظم تعیین شده خدایی جلوه می کرد، که سرآغازهای آن را لازم نمی نمود که پویید.
حال، اگر، توان سیاسی در آدمی امری فطری است، و می تواند تقویت بشود، پس در آن صورت هیچ درست نخواهد بود که دولت را یک شرّ ضروری خوانیم. ما باید با آن به صورت ضرورتی والا در طبیعت برخورد نماییم. از آنجایی که امکان برقراری یک تمدّن به حدود و ثغور قوای ما و همراه شدنشان با موهبت عقل بستگی دارد، همان طور نیز دولت بستگی به زندگی مشترک آدمیان با هم دارد. این را ارسطو قبلاً نشان داده است. او می گوید، دولت برای این برقرار شده است تا زندگی را ممکن سازد، و تداوم یافتن دولت برای این بوده است که زندگی خوب را امکان پذیر کند.
اولترا مونتن ها Ultramontains (طرفداران پروپا قرص افزایش قدر پاپ) و ژاکوبَن ها Jacobins در فرانسه هر دو با این پندار شروع به کار کردند که برقراری دولت مُدرن کار انسان گناهکار می باشد. بدینسان آنان بی حرمتی به خواست علنی خداوند را که در حیات دولت متجلّی شده است سرلوحه کار خویش قرار داده اند.
... اگر ما به دولت صرفاً با این دیده بنگریم که وظیفه اش تأمین زندگی، و مال و منال، برای فرد می باشد، پس از چه روی فرد نیز حاضر است جان و مالش را فدای دولت سازد؟ این نتیجه گیری غلطی است که جنگها به خاطر منفعت مالی افروخته می شوند. جنگهای مدرن به خاطر تاراج و غنیمت نیست که برپا می شوند. در اینجا آرمان اخلاقی والای شرف ملّی است که به صورت عاملی مهّم نسلی به نسل دیگر واگذار شده است، عاملی که گویی چیزی متبرّک و مقدّس را در بردارد، و فرد را بر آن می دارد که خود را فدای آن سازد. این آرمان پربهاتر از هر نقدینه ای است، و به دسته اسکناس و پول و پشیز تقلیل پیدا نمی کند. کانت می گوید، «هر چیزی که بتوان برایش قیمتی را پرداخت چیز برابری را نیز می توان جایگزینش کرد. آن چیزی که برتر از هر قیمت و بهایی باشد و در نتیجه نتوان چیز دیگر را جایگزین آن نمود واقعاً پرارزش است.» میهن پرستی راستین همانا همیاری آگاهانه با ساختار سیاسی است که در توفیقات نیاکانمان پایه دارد و به آیندگان سپرده می شود. فیخته Fichte چه نیک گفته است که، «هر فرد انسانی در میهنش تحقّق جاودانگی زمینی خویشتن را شاهد است»، در این حرف این نکته نهفته است که دولت دارای شخصیتی می باشد، نخست از لحاظ حقوقی، و دوّم از نقطه نظر سیاسی و اخلاقی.
با دولت چنان رفتار کنید که گویی یک شخص است، پیامدش کثیر بودن الزامی و عقلانی دولتها خواهد بود. همان گونه که در زندگی فردی خویشتنِ آدمی را مستلزم امری است که غیر از خویشتن وی باشد، در دولت نیز وضع به همین منوال است. دولت، قدرت است، دقیقاً برای اینکه در مقابل قدرتهای مستقل دیگر از خودش خودی نشان بدهد. جنگ و اداره عدالت جزءِ مسئولیّتهای اصلی حتّی نامتمدّن ترین دولتهاست. ولی اجرای این مسئولیتها فقط موقعی می تواند میسّر باشد که دولتهای چندگانه ای در جوار همدیگر تشکیل شده باشند. از همین رو تصور یک امپراتوری جهانی امری است باطل و احمقانه- آن آرمانی که از یک دولت که به همه بشریّت تعمیم پیدا کند به هیچ وجه آرمان نیست. در یک دولت و یا کشور واحد تمامی دامنه های فرهنگ هرگز نمی تواند گسترش یابد؛ هیچ ملت واحدی نیست که بتواند محاسن اریستوکراسی و دمکراسی را با هم پیوند دهد. همه ملل، همچو همه افراد، محدودیتّهای خود را دارند، ولی دقیقاً در فراوانی این کیفیتهای محدود است که نبوغ بشریّت نشان داده می شود. شعشعه های نور الهی است که متجلّی می گردند، متجزّا شده به گونه های بیشمار در میان ملتهای مختلف، هر یک نشان دهنده تصویری دیگر و ایده ای دیگر از کلّ وجود. هر ملتی حق دارد باور کند که برخی از اوصاف درایت خداوندی در درونش به کاملترین نوع بی نقصی به نمایش گذارده شده اند... .
ویژگیهای تاریخ از نوع مردانه هستند، و با طبایع احساساتی رقیق و یا زنانه همسازی ندارند. فقط ملتهایی که با تهوّر هستند دارای هستی می باشند، آنها هستند که تکامل می یابند و از آینده ای برخوردارند. ضعیفان و جبونها نابود گشته، و به حقّ سر به نیست می گردند. عظمت تاریخ در کشمکش دائمی ملّتها نهفته است؛ و این آرزویی احمقانه خواهد بود که بخواهیم رقابتشان را از میانه براندازیم. این وضعی است که بشر همیشه با آن روبرو بوده است. سرزمینهای تقسیم شده ای که جانشینان اسکندر بر آنها فرمانروایی می کردند و ملتهای شرقی که فرهنگ یونانی را به رعایت گرفته بودند نشانگر واکنشی بودند طبیعی زاده امپراتوری جهانی اسکندر. یک- طرفه بودن افراطی ایده ملیّت که در قرن ما توسط کشورهای بزرگ و کوچک شکل گرفته است چیزی جز نشان دادن انزجار طبیعی علیه امپراتوری جهانی ناپلئون نیست. تلاش بد فرجامِ تبدیل کردن گونه گونگی و تنوع گسترده زندگی اروپایی به یک هم شکلی خشک بی حاصلِ سیطره جهانی منجر به پیدایش تمایل یکطرفه ملیّت گرایی به عنوان ایده مسلّط سیاسی شده است. حال به فرهنگهای دیگر حرمت چندانی نهاده نمی شود.
این نمونه ها به روشنی نشان می دهند که برای حلّ تضادهای بین المللی امیدی نیست. تمدّن ملتها و همچنین افراد به تخصّص یابی معطوف شده است. ظرافت و نکته سنجی های شخصیّت فردی با افزایش سطح فرهنگی است که متجلّی گشته و از خود مایه نشان می دهند، و با رشد آن حتّی تفاوتهای بین ملتها با وضوح بیشتری جلوه پیدا می کنند. به رغم افزایش سهولتها در امر ارتباطات بین کشورهای مختلف، هیچ هم پیوندی در ویژگیهایشان صورت نگرفته است؛ برعکس، تمایزات ظریفترِ خصلت ملّی امروز بشتر از قرون وسطی انگ روشنتر دارند و توی چشم می خورند... .
از این گذشته، اگر این تعریف خودمان از دولت را که گفتیم، «همانا مردم است که قانوناً وحدّت یافته و موجودیتی مستقل دارد.» مورد بررسی قرار دهیم، پی خواهیم برد که می توان آن را به طور چکیده چنین باز گفت:« دولت نیرویی است عمومی در جامعه از برای تهاجم و تدافع». بیش از هر چیز دیگر، قدرتی است که اراده خود را بر دیگران تحمیل می کند، دولت آن طور که هگل
می پندارد و آن را معنی می کند مجموعه کلّ مردم نیست. ملّت یا ناسیون تماماً دولت را شامل نمی شود، ولی دولت حیات مردم را به دست دارد و حفاظتش می کند، جنبه های بیرونی ملت را از هر جهتی تنظیم و تعدیل می نماید. کار دولت در درجه نخست نظر خواستن از مردم نیست، او از آنان اطاعت می خواهد، و قوانین وی را باید آنان اطاعت بکند، چه داوطلبانه و یا چه به زور ... .
دولت یک دانشسرای هنرها نیست. اگر قدرت خود را به باد غفلت سپارد و به دامن زدن آرزوهای ایده آلیستی بپردازد، طبیعتِ خود را انکار نموده و از میان می رود. برای دولت این همانا مساوی است با ارتکاب گناه علیه روح القدس، زیرا به راستی خبط مهلکی خواهد بود که به دلایل سانتی- مانتال، خودش را مطیع یک قدرت خارجی سازد، همچنانکه ما آلمانی ها اغلب در برابر انگلستان کوتاه آمده و پایمردی نکرده ایم. ما دولت را نیرویی مستقل برشمردیم. این تئوری پر معنای استقلال در درجه نخست به چنان برتری مطلق اخلاقی اشارت دارد که دولت روا نمی بیند هیچ قدرتی را که بالاتر از قدرت خودش باشد بجای آورده و تحمّلش کند، در درجه دوم نوعی آزادی موقّت است با بهره مندی از منابع مادی متنوّع و کافی که او را از تأثیرات شوم خصمانه محافظت می کند. سیطره قانونی، استقلال کامل دولت از هر قدرت دیگری دنیوی، چنان در نهاد وی ریشه گرفته است که می توان گفت همین امر معیار و ملاک خود وی شده ... .
سلطه و سیطره را نباید به مفهوم خشک و متحجّر پنداشت، بلکه همچو همه مفاهیم سیاسی باید آن را قابل انعطاف و نسبی دانست. هر دولتی، در انعقاد پیمان و یا قرارداد، قدرت خود را در بعضی جهات محدود می سازد که به نفع خود اوست. دولتهایی که به عقد قرارداد بین خود می پردازند تا حدّی از اِعمال کردن قدرت مطلق خودشان دست می کشند. ولی قاعده همچنان سرجای خود می ماند، چه، هر قراردادی خماندنِ متعمّدانه قدرت دیگری است، و تمامی توافق های بین المللی در مقدمه این جمله شرطی را دارند: «همان گونه که الزامات کنونی اقتضاء می کنند (Rebus sic stantibus)». هیچ دولتی آینده اش را به دیگری وا نمی نهد. کسی را اجازه نمی دهد که برایش حکم صادر کند، و تمام قراردادهایش را با قید و شرط ضمنی منعقد می سازد. مؤیّد این موضوع این اصل است که تمامی قراردادهای بین دو ملت چنانچه به جان هم افتند و درگیر جنگ شوند اعتبارشان را از دست می دهند؛ به علاوه هر دولت با سیطره ای حقَّ تردید ناپذیر دارد که به میل خود اعلان جنگ بدهد، و در نتیجه مُجاز است که قرار دادهایش را ملغی سازد. بر پایه این تغییر مستمر قراردادهاست که پیشرفت تاریخ ممکن می گردد؛ هر دولتی باید مواظب باشد که
عهدنامه هایش از حدّ ارزش موثّرشان بیشتر دوام نیاورند، و گرنه قدرت دیگری با یک اعلان جنگ، آنها زیر پای خواهد نهاد؛ چه، عهد نامه های کهنه و بی ثمر ضرورتاً می یابد لغو شوند تا با قراردادهای مناسبتری که جوابگوی اوضاع و شرایط باشند جایگزین گردند. واضح است که توافق های بین المللی که قدرت یک دولت را محدود می سازند مطلق و تخطّی ناپذیر نمی باشند، بلکه محدودیتهایی هستند که به خواست خود همان دولت پذیرفته شده اند. از همین رو، برقراری یک دادگاه داوری بین المللی با طبیعت دولت همسازی چندانی ندارد، و در هر صورت پذیرش تصمیم چنین دادگاهی از طرف دولت تنها آن اموری را شامل خواهد شد که از لحاظ اهمیت برایش در مرتبه دوّم و یا سوّم باشند. وقتی هستی یک ملّت به مخاطره می افتد به بی طرفیِ هیچ قدرت خارجی اعتماد نباید کرد.
اگر «او تارکی autarchy» (خودبسایی اقتصادی و اداره کشوری) را در اروپای سازمان یافته کنونی ملاک و معیار قرار دهیم، می بینیم که کشورهای بزرگ پیوسته نفوذ بیشتری پیدا می کنند، و به همان نسبت که نظام بین المللی وجهه اریستوکراتیک بیشتر و بیشتری به خود می گیرد آنها نیز قدرتشان را افزایش می دهند. هنوز چندان از آن زمانی دور نشده ایم که پیوستن یا خارج شدن دولتهایی چون پیه- مون Piemond و ساووآ Savoie می توانست سرنوشت یک ائتلاف را تعیین کند. چنین امری امروزه غیرممکن است. از زمان جنگ هفت ساله به بعد سلطه پنج قدرت بزرگ الزاماً افزایش پیدا کرده است. مسائل بزرگ اروپا در درون این حلقه حلّ و فصل می گردند. ایتالیا در آستانه ملحق شدن به آن می باشد، ولی نه بلژیک، نه سوئد، و نه سویس هیچ کدام حقّ رأی ندارند، مگر آنکه مستقیماً منافع آنها در میان باشد. تمامی رشد روند سیاسی در اروپا گرایش به این دارد که قدرتهای درجه دوّم را به حاشیه و یا واپس راند... .
با بررسی دقیق متوجه می گردیم که دولت عبارت است از قدرت؛ آن دولتی که قدرت دارد ایده خود را نیز محقّق می سازد، و همی می رساند که چرا در وجود یک دولت کوچک عنصری را
می یابیم که خنده دار است. خودِ ضعف خنده دار نیست، فقط موقعی مسخره به نظر می آید که جامه بدل پوشیده و به خودش نقاب قدرت زده باشد و برایمان قِر قدرت ریزد. وقتی ما شروع می کنیم که دریابیم هدف دولت چیست فوراً با این سؤال پرت و پریشان قدیمی روبرو می گردیم که بی مورد موی دماغ سواد آموخته ها و افراد جاهل شده است- آیا دولت وسیله ای است برای نیل به اهداف شخصی که به خاطرشان شهروندان تلاش می ورزند، و یا اینکه شهروندان وسیله ای هستند تا دولت به اهداف بزرگ ملّی دست یابند؟ دیدگاه تندِ سیاسی دنیای قدیمی شقّ دوّم را ترجیح می داد؛ شقّ اوّل با تصوّر اجتماعی مُدرن که از دولت داریم تطابق پیدا می کند، و قرن هجدهم چنین می پنداشت که در این تصور به کشف این نظریّه نایل شده است که با دولت باید چنان رفتار نمود که گویی فقط وسیله ای است برای برآورده شدن اهداف شهروندانش.
ولی همان طور که فالتسف Falstaff [این شخصیت شوخ طبع نمایشنامه های شکسپیری] می تواند اظهار نظر کند:« این سؤالی است که نباید آن را پرسید،» زیرا هر بار که مطرح شده است همه توافق کرده اند که حقوق و وظایف دولت و اعضای کشور متقابل اند و به یک نسبت. در این مورد، وجود دو برداشت میسر نیست. ولی دو گروهی که با تکالیف و حقوقی متقابل به هم وابسته اند هرگز هیچ کدامشان نمی پذیرد که وسیله ای برای هدف آن دیگری شود، زیرا وسیله برای آن است که به هدف خدمت کند، و در این چنین صورتی رابطه متقابل و برابر نمی تواند بین آن دو وجود داشته باشد. دیدگاه مسیحی مفهوم قدیمی دولت را از میان برده است. و یک مسیحی به خویشتن وفادار نمی ماند چنانچه از آن موهبت مرگ ناپذیر و پایدار که ما آن را وجدان می خوانیم او سهمی، به عنوان دارایی خصوصی و ویژه اش، نگه نمی داشت. کانت در یکی از بزرگترین کتابهایش، بنیادهای متافیزیک اخلاق این اصل را مستدل می سازد که هیچ روا نیست هیچ انسانی را صرفاً به عنوان وسیله ای به کار گرفت، لذا شأن شامخی را که خدا برای بشر مقرّر فرموده است دریافته و تشخیص می دهد. برعکس، چنانچه دولت را چیزی غیر از وسیله ای برای تحقّق اهداف شهروندان ندانیم، در آن صورت به برداشت شخصی و یا سوبژکتیو خود ارج و اهمیتی بالاتر از حدّ داده ایم. عظمت دولت دقیقاً در این نهفته است که قادر است گذشته را با حال و آینده پیوند بدهد؛ و در نتیجه هیچ فردی حقّ ندارد که دولت را به چشم خادم اهداف شخصی خودش نگاه کند بلکه به حکم وظیفه اخلاقی و الزام جسمانی مکلّف است که خود را تابع آن کرده و اطاعت از آن کند، دولت نیز مکلف است که به زندگی شهروندانش توجه کرده و از یاری به آنان و حفاظتشان کوتاهی نکند.
دومین کار اساسی دولت برعهده گرفتن مسئولیت جنگ است. بی توجهی دراز مدتی که به این اصل شده است دلالت بر آن دارد که علم حکومت تا چه اندازه در دستهای افراد غیرنظامی وجهه ای زنانه به خود گرفته است کلازه ویتس Clausewitz در قرن ما این نوع احساسات رقیق را شست و کنار راند، ولی به جای آن ماتریالیسم افراطی و یکسویه، به شیوه مکتب منچستر، قد علم کرد که آدمی را به صورت موجودی دوپا می دید که تقدیرش این است که ارزان بخرد و گران بفروشد. بدیهی است که چنین برداشتی با جنگ جور در نمی آید، و فقط پس از جنگ اخیر بود که نظریّه ای سالمتر در مورد دولت و قدرت نظامی آن به وجود آمد. بدون جنگ، موجودیّت هیچ دولتی میسّر نمی شود. تمامی آنهایی را که ما می شناسیم پیدایش یافته جنگ اند، و حفاظت اعضای کشور به یاری نیروی مسلّح همواره وظیفه اولیّه و اصلی آنهاست. بنابراین، جنگ تا پایان تاریخ دوام خواهد داشت، تا زمانی که تعدد دُوَل در میان باشد. قوانین اندیشه بشری و سرشت انسانی اجازه نمی دهند که امکان دیگری را برگزید، آرزو کردنش نیز امری بی جاست و روا نیست. ستایشگرِ کورِ یک صلح و آرامش ابدی مرتکب این خطا می شود که دولت را منزوی کند، و یا خواب آن را می بیند که روزی دولتی جهانی بر سر کار آید، و ما همان طور که قبلاً دیدیم چنین چیزی با عقل منافات دارد. همچنان که به مخیّله راه دادن تصور دادگاهی که بالاتر از دولت باشد ناممکن است، دولتی را که پذیرفتیم در ذات وجودش از قدرت و سیطره برخوردار است، همان طور نیز ممکن نیست اندیشه جنگ را از روی زمین برچید. امروزه چنین باب شده انگلستان را به ویژه به عنوان کشوری که آماده برای صلح است مثال زد. ولی انگلستان همواره در حال جنگ است؛ در تاریخ اخیر این کشور لحظه ای را سراغ نداریم که مجبورش نبینیم که در جایی مشغول جنگیدن نباشد. گامهای عظیمی که تمدن علیه بربریّت و بی شعوری بر می دارد تنها به یاری شمشیر میسّر است. میان ملتهای متمدّن نیز جنگ نوعی حق طلبی محسوب می گردد که به وسیله آن دولتها به ادّعاهای خود اعتبار می بخشند. دلایلی که در این نوع مرافعه های سهمگین ملل ارائه می شوند چنان تحکّم گرانه اند و پذیرششان اجباری که در هیچ یک از دعاوی مدنی نظیرشان را نمی بینیم. اغلب همان گونه که از لحاظ تئوریک سعی کرده ایم دولتهای کوچک را متقاعد سازیم که فقط پروس می تواند عهده دار رهبری در آلمان باشد، به عنوان دلیل غایی مجبور شدیم به آنچه در میدانهای جنگ بوهِم Bohemia و ماین Main حاصل شد اشاره کنیم.
از این گذشته، جنگ در میان ملتها هم عامل وحدت می باشد، و هم تفرقه، آنها را فقط به سبب خصومتی که با هم دارند پیش همدیگر نمی کشاند، چه از امکاناتی که جنگ در اختیارشان
می گذارد آنها یاد می گیرند که همدیگر را بشناسند و بر محاسن ویژه یکدیگر احترام گذارند... .
عظمت جنگ در این است که موجب نابودی انسان خرد و ضعیف در شکل گیری بزرگ دولت می شود، و شکوهمندی کامل فداکاری هم- میهنان را برای یکدیگر متجلّی می سازد. در
جنگ، گندم از غلافِ کاه است که سفته می شود. آنانی که سال 1870 را تجربه نموده اند، احساساتی را که نیبور Niebuhr در سال 1813 داشته و او توصیفشان کرده خوب می فهمند، او می گوید که هر کس که شعف همپیوندی با هموطنانش را تجربه کرده باشد، چه این هموطنان در زمره افراد والا بوده باشند و یا ساده، از یادش هرگز نمی رود که به چه رفعتی از مهر، دوستی، و قدرت زاده شده از یک احساس متقابل دست یافته بوده است.
این جنگ است که ایده آلیسم سیاسی را اشاعه می دهد، همان چیزی را که
ماتریالیست ها نفی می کنند. برای تمدن بشر فاجعه ای می بود چنانچه آدمی خاطره قهرمانانش را از ذهن می زدود. قهرمانان یک ملت شخصیت هایی می باشند که روح جوانانش را شاد کرده و به آنها الهام می بخشند، و نویسندگانی که کلماتشان همچو شیپور می خروشند ستوده بُتانِ دوران پسر بچگی و عهد شباب مان می گردند. آن کس که شوری پاسخ دهنده برای وطن ندارد، لایق سلاح به دست گرفتن نیز نیست.
منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.