مترجم: جلال ستّاری
جهانِ اساطیری
موجوداتی که تشخّص قداست اند و وقایعی که به آنان مربوط می شود، فقط بیرون از زمان و مکان معمولی، می توانند متعال باشند و همان کارکردی را که دین دارد، برعهده گیرند، و تنها بدینگونه است که دیگر خصلت غریب و تشویش انگیز «مظاهر» مانا(mana) (1) را نخواهند داشت و می توانند الگوها و صورت های مثالی ای باشند که موجودات و چیزهایی که در زمان و مکان موقعیت بشری قرار دارند، بازساخته های آن ها محسوب می شوند.در واقع، غالب قوم شناسان، ین خصائل جهان اساطیری را به گونه ای که مردمان بدوی تصوّر می کنند، خاطرنشان ساخته اند و به گفته موس (Mauss) چنین می نماید که حوادث و وقایع اساطیری خارج از زمان می گذرند، اما برای آنکه بهره مندی اساسی موقعّیت بشری از عالم قداست، ممکن گردد، آن وقایع، از لحاظ زمان بندی، در نوعی زمان ابدی به ظهور می رسند و به وقوع می پیوندند که یا در آغاز است و یا در پایانش. ازین رو همه اساطیر، به نوعی، اساطیر مربوط به اصل و منشأ و یا اساطیر آخرت شناختی اند (یعنی از پیش چیزی را که در آخر زمان روی خواهد داد، اعلام می دارند). معهذا واقعیّات دینی، اموری تصور نشده اند که گویی پس از واقعیّات دیگر و یا در خلال آن ها، روی می دهند، بلکه در دورانی انتزاعی (منتزع از زمان و مکان گیتیانه) و گسسته از چیزهایی که مشمول مرور زمان می شوند، جای دارند. مردم بدوی محتملاً فاقد مفهومی هستند که فلاسفه ما ابدیّت می نامند، اما جهان اساطیری را از زمانِ زندگی (هر روزینه) خویش، تمییز می دهند، با اینهمه، آئین ها میان این دو مرتبه، پل می زنند. چنانکه تصور بر این است که در جشن های بزرگ، تشریفات نه در زمان مستمّر واقعی و روزمرّه، بلکه در زمان تقریباً ابدی، زمان کبیر اساطیر، برگزار می شوند و روزنی گشوده بر آن زمان و یا راه ورود به آن زمان اند؛ و حوادث و وقایع هر روزینه و داستان های گیتیانه، آنگونه که میرچا الیاده نشان داده، فقط تکرار اموری هستند که در آن زمانِ کبیر روی داده اند و یا روی می دهند. در آن روزگاران، هر کاری امکان پذیر بود، هنوز چیزها رده بندی نشده بودند، و سدّهای گذرناپذیری جانوران را از انسان ها جدا نمی کرد، هر موجودی می توانست با دگردیسی به موجودی دیگر، تبدیل شود، هیچ تابویی (محرمی) وجود نداشت و قواعد و قوانینی تدوین نشده بود. دوران، دورانِ طلایی و یا دوران هرج و مرج و هاویه خلّاق بود.
به اعتقاد استرالیائیان، هر کاری که نیاکان توتمی (مثلاً نیاکان- کانگورو) کردند، در زمان نامحدود و دوران بیکرانی به نام آلکرینگا «Alcheringa» بود، و انسانهای کنونی یا حیوانات (مثلاً کانگوروهای واقعی) در حیّز زمان متفاوتی بسر می برند. اما با برگزاری آئین های بزرگ، مثلاً هنگامی که مردان خود را به صورت نیاکان کانگورو می آرایند و از همه کارهایی که آنان انجام داده اند، تقلید می کنند، آلکرینگا، احیاء و تجدید می شود. آنگاه واقعیّت، تکرار چیزی است که یکبار تا ابد، در آلکرینگا (که جهان صورمثالی است) روی داده است. سخن وان در لوو (Van Der Leeuw) آنجا که می گوید: واقعه اساطیری «نمونه وار و جاودانه» است، بدین معنی است، زیرا آن واقعه، خارج از زمان است، یا پیش از زمان و یا پس از آن. واقعه اساطیری، همچنین ممکن است بر حسب مفاهیم ساخته و پرداخته تری، جزء زمانی ادواری که تا ابد تجدید (و به هر چند گاه یکبار) آغاز می شود، در مورد مکان نیز حال بدین منوال است. مکان اساطیری عملاً بیکران است و ممکن است در هر جا باشد:
در فراسوی دریاها و یا در آسمان، ولی علاوه بر این ممکن است بر اقامتگاه قبیله نیز منطبق گردد. و یا بهتر بگوئیم تصور بر این است که مکان اسطوره، از پیش، وجود داشته است و کارهایی که موجودات فوق طبیعی انجام داده اند، به مکان یا فضای مرئی و مشهود، شکلی را که اینک دارد، بخشیده اند. عالم فوق طبیعی در جاهایی ممتاز که در عین حال مرکز جهان (یعنی عالمی که قبیله می شناسد) و پیوند میان عالم انسانی و عالم ماوراء تلقی می شود، با مکانی مرئی و محسوس، ارتباط می یابد.
اساطیر دوران باستانی یونان و روم که ما می شناسیم، مجموعه کمابیش منسجمی است که در آن ها، خدایان (اراب انواع) و پهلوانانی که کاملاً فردیّت و شخصیّت دارند، در جامعه ای خاصِ خود (جامعه المپی به عنوان مثال) زندگی می کنند و مشترکاً حوادث و وقایعی از سر می گذارنند، و این همان چیزیست که اسطوره (une mytheologie) نام گرفته است. اما نزد مردم بدوی که قوم شناسان در احوال و افکارشان پژوهش کرده اند، همواره معتقداتی که چنین نیک سازمان بندی شده باشد، نمی توان یافت. برعکس اسطوره های آنان غالباً پراکنده و جدا از هم است و به صورت دسته هایی از حوادث (به هم پیوسته) شکل نگرفته است و گاه نیز ضدّ و نقیض اند. در یونان، هنرمندان به خدایان، صورت ظاهری، تقریباً قطعی، داده اند، البته با اخلافاتی چند، و نویسندگان (مثلاً همر و هسیود Hesiode) به داستان های اساطیری، ساختاری ثابت و تغییرناپذیر بخشیده اند، اما در قبایل بدوی، چنین نیست. به عنوان مثال رادکلیف- براون (Radcliffe-Brown) درباره جزائر اندمان (Andaman) می نویسد: «یک مطّلع (بومی) می تواند در موقعیت های مختلف، در شرح یک امر واحد مثلاً منشأ آتش و یا اصل نوع انسان، دو روایت کاملاً متفاوت، نقل کند. کاملاً پیداست که ساکنان جزائر اندمان، هر سرگذشت کوچک را مستقل می دانند و آگاهانه سرگذشت ها یا داستانها را به هم قیاس نمی کنند».(2)
لوی- برول (Levy-Bruhl) درکتابش مربوط به «اساطیر ابتدایی»، همان گسستگی و فقدان ضبط و ربط نزد استرالیائیان و نیزپایوها (papous) را تشخیص داده است. وانگهی بسیاری قبایل، اساطیر را پنهان می دارند و سرّی می دانند، و چنین اساطیری غالباً به آفرینش کیهان و تشریفات رازآموزی مربوط می شوند و آنان اساطیر اخیر را به دقت از زنان و کودکان پنهان می دارند و برای آن ها، داستانهای دیگری حکایت می کنند.
و سرانجام اینکه لوی- برول نیز، به حقّ، بر سیّال بودن تصاویر اساطیری در روایات مردم ابتدایی، تأکید ورزیده است بدین معنی که موجود فوق طبیعی واحدی، می تواند ظواهر بس مختلف به خود گیرد، آنهم نه تنها در اساطیر متفاوت، بلکه در یک رشته داستان های واحد؛ و بدینگونه می تواند گاه انسان باشد و گاه حیوان و یا هر دو.
موجودات اساطیری
طبقه بندی منطقی اشخاص و موجودات خیالی که مظاهر مجسّم عالم فوق طبیعی اند، آسان نیست. معهذا بر مبنای اصلی که به نظر ما، اصلِ داستان پردازی های دینی نیز هست، می توان چند جهت عمده و هادی، در شکل گیری موجودات اساطیری تشخیص داد.نخست اینکه، چون داستان پردازی ای که از مانای مشهودِ در امر شگرف، گذشته و به قداست حقیقی می رسد، در واقع کوششی است در راه تعالی جویی و جمع و تألیف موقعیت انسانی و آنچه که در حیطه اختیار انسان نیست و یا بهره مندی یکی از دیگری، طبیعی است که دو مرحله نخستین (بیگمان بیشتر همزمان تا پیاپی) عبارت باشند از شخصیت بخشی به چیزی که متعال ناب است و نیز تخصیص قوایی که بیانگر و نمودگار مانااند. این امر از سویی به مفهوم خدای متعال رهنمون می شود و از سوی دیگر به مفهوم نمایندگان اساطیری قوای طبیعی و گروه های اجتماعی و واسطه های میان انسان و مافوق طبیعت یا ابَر انسان.
به نظر کشیش و. اشمیت(W.schmidt) (3) برنهاد (تِز) توحید یا یکتاپرستی اولیه بر این واقعیت استوار است که در معتقدات بدوی ترین اقوام، خدایان بزرگ خالقی پرستیده می شوند؛ ولی به نظر ما، در واقع هیچ چیز ثابت نمی کند که آن خدایان، از لحاظ تاریخی، مقدّم برخدایان ثانوی بوده باشند که به انسان نزدیک ترند و غالباً انسان از آنان یاری می جوید.
تنها می توان گفت که تمایل به تنزّه و تعالی جویی، مستقیم ترین راهیست که به خدای متعال می رسد. چنانکه حتی وقتی در معتقدات یک قوم، چنان تمایلی یافت نمی شود، محتملاً خدای اعظم آفریدگار، به قول وان درلوو، در عقب سر (خدایان دست دوم) قرار دارد، به نحوی که گویی همه خدایان (ارباب انواع) دیگر، گماشتگان خدای (بزرگ) حاضر یا غائب اند و وجودشان، مرهون وجود اوست. این خدای بزرگ، (الزاماً)، کهن تر از دیگر خدایان نیست، اما نمودگار اصلِ تألّه است. در معتقدات پیگمه ها و استرالیائیان و فوئژیان (4)(Fuegiens) و ساکنان مدار شمالگان، خدایان اعظمی هستند که در کیش و آئین، نقش عمده ای ندارند. برعکس اقوام بسیار کهنی می شناسیم، چون ودا (5)(Vadda) که در معتقداتشان، به وجود خدای اعظمی برنمی خوریم.
غالب اوقات، خدای خالق کائنات، در عین حال خدای آسمان نیز هست. به گفته میرچا الیاده، رفعت و اعتلای آسمان، برخور، مشهود و آشکار است و در نظر آدمی بدوی، سماوات، بلندترین چیزیست که هست و بلندی و ارتفاع نیز صورت مثالی چیزیست که برتر از موقعیّتِ بشری است. روانکاوان مکتب یونگ، بارها فرصت یافته اند که تفوّق و اولویت این رمز را در ناخودآگاهی جمعی، تشخیص دهند. به احتمال قوی، خدایان (ارباب انواع) اعظم، نخست خدایان سماوی (یعنی خدایان آسمان) بوده اند. اما گاه مشاهده می شود که خدای آسمان، سرانجام به مقامِ دوم نزول کرده و خدا خورشید، جایش را گرفته است. بنابراین بنا به اصطلاح میرچاالیاده، (خورشید شدگی» ذرات برتر، در پی نخستین تجلّی شان که آسمانی است، می آید و رمز آتش، ممکن است جایگزین رمز خورشید گردد.
آدم بدوی در راه فرا گذشتن از مرحله تجلیّات غریب مانا، علاوه بر آنکه تعالی و رفعت را در ذاتِ خدای اکبر متعال می جوید، تلاشهای گوناگونی نیز برای شخصیت بخشیدن به قوای طبیعت می کند. می دانیم که انسانِ کهن گرا (archaique) بر این باور است که تأثیرات و قوای نیک یا بد او را در میان گرفته اند؛ و در مرحله ای که واکنش اش انگیزشی یا تکانشی است و قدرت مینوی هنوز والایش نیافته است، به موجودات و اشیاء، تمایلات و گرایشهای نیک یا بد در حق خویش نسبت می دهد و یا چنین می پندارد که بخت با او یار و سازگار است و یا نیست. از آنجا، به طور کاملاً طبیعی، به این تصور می رسد که بعضی اشخاص یا اشیاء، ظرف یا رمز این مانای مساعد یا نامساعداند و در ذهنیّت کهن گرا، رمز با چیزی که رمز نمایش می دهد (مدلولِ رمز)، خلط می شود و موجود مرئی ای که به قدرتِ غیبی، مادّیت می بخشد، نمودگار آن قدرت می گردد. همین فرایند است که در گرایش به تثبیتِ اعتلا و رفعت خدای اعظم در صورت مثالی سماوی یا خورشیدی وی، صورت می پذیرد. در مورد قدرتهایی که بیواسطه نمایشگر مانایند، کار تفسیر یا پرداخت دینی آن قوا، ممکن است به رمزپردازی های بس گوناگونی بیانجامد. چنانکه یک شیء، یک پیکره، یا هر چیز دیگری، ممکن است «بت» (fetiche)، یعنی ظرف یا مظهر مرئیِ نیروی فوق طبیعی ای گردد که به درستی والایش نیافته است و یا آنکه با روح و گوهری کمابیش الهی که خود، نماینده و نمایشگر جهان فوق طبیعی است، یکی و یگانه و همذات دانسته شود. تقریباً همه ستارگان اینچنین قداست یافته اند، زیرا از صورت مثالی بلندی و رفعت و نتیجةً از مزیّت استعلاء، بهره مندند. بعضی محقّقان حتی پنداشته اند که اساطیر مربوط به ستارگان و سیّارات، پایه و مبنای همه اساطیر دیگر است که بیگمان تصوّری مبالغه آمیز است. به هر حال، قداست یابی ستارگان غالباً با انواع دیگر معتقدات (دینی) در می آمیزد.
ماه در تألّه قوای طبیعت که باید آنها را برای کشت و برز بسیج کرد، نقشی عمده دارد و با نظام بارندگی و جریان آب و نیز باروریِ وابسته بدان، همبسته است و بدین جهت، با رمزپردازی مادینه ارتباط می یابد. از دوران ماقبل تاریخ، کشف برزیگری با پیدایی کیش الهه بزرگ باروری، پیوند یافته است. بنابراین در اینجا با مجموعه ای از تشخّص ها و نمایش های قداست که بیانگر استعلای قوای طبیعی مشرف بر تمدّن های کشاورزی اند، یعنی الهه باروری و آب و زمین و ماه، سروکار داریم. نشانه های باستانی، خاصه در مذاهب هندواروپائیان نیز دیده می شود. کیش و آئین های باروری، از کیش و آئین باروری دورانِ اوریناسی (Aurignacien)(6) عصر پارینه سنگی (plaleolithique) گرفته که مجسمه های کوچک ونوس های فربه اش مشهور است تا ادوارِ بعد، همه از این اسطوره های زمینی (تحت الارضی chtonien) (7) و زنانه: قمری یا آبی، الهام پذیرفته اند.(8) با پیداییِ تمدنِ برزیگری، این کلیّت دینی غلبه می یابد و الهه بزرگ، خدای (مذّکر) اعظم را در سایه می اندازد و یا با او همدست و فی المثل همسرش می شود که این خود وسیله ای برای پیوستن معتقدات جدید به باورهای قدیم می گردد.
راه دیگری که به تفسیرها و پرداخت های پایدار انجامید، آئین پرستش نیاکان بود. فهم این امر دشوار نیست که مردم بدوی غالباً از این آئین همچون وسیله ای برای گذار از مانا به قداست، سود جسته و خاصه دریافته باشند که بدان وسیله، وضع و موقع بشر از قدرت های مافوق اش، بهره مند می شود. آدمی در قبالِ نیاکان (مرده)، این احساس را دارد که با «چیزی مرموز» مربوط و به سرّ مرگ، روبروست و در عین حال، گوهر مشترک خود و نیاکانش را احساس می کند. وقتی پدر یا مادر در گذشتند، آدمی به حسب سازوکار روانشناختی ای که فروید به خوبی تحلیل کرده، خاصه صفات نیکشان را به یاد می آورد و شاخ و برگ می دهد و میانمایگی یا بیمایگی هایشان را از یاد می برد. مرده، هر چند در قبیله و طایفه و خانواده، اقتدار اندکی داشته، باز صاحب مانا تلّقی می شود. از سوی دیگر، مرده گر چه اینک در عالم ماوراء است، ولی روزگاری انسانی چون بقیّه مردم بوده است. پس اگر مقدس یا صاحب قداست شود، طبیعةً آنچه را که دلخواه است انجام می دهد یعنی پُلی میان دو عالم می زند.
اسپنسر بر آن بود که همه اشکال دین و آئین از کیش نیاکان پرستی، نشأت می گیرند. کشیش اشمیت بر عکس نشان داده است که پرستش نیاکان (فی المثل نزد پیگمه ها و در بسیاری قبایل استرالیایی) و اعتقاد به وجود خدایی بزرگ که جفتِ نیاکان قبیله است ولی آنان، زیر دست وی اند و به دستِ وی آفریده شده اند، همزمان وجود داشته اند، و طبیعةً از این معنی چنین نتیجه می گیرد که یکتاپرستی، مقدّم بر پرستش نیاکان بوده است. اما چنانکه گفتیم، این نظر به اعتقاد ما نادرست است و در واقع، غالباً، تحوّلی همزمان در دو سو صورت گرفته است و سرانجام برای وفق دادن میان اعتلاجویی مطلق و پرستش نیاکان، یک تن از نیاکان را به مقام خدای بزرگ رسانده اند و این محتملاً چیزی است که در استرالیا پیش آمده است بدین وجه که نیای توتمی قبایل، یعنی دورامولون (Duramulun)، خدای اعظم شده است. اما باز این بدین معنی نیست که همه مذاهب و ادیان از نیاکان پرستی و یا از مانا پرستی (manisme)، زاده شده باشند. بلکه آنچه پیش آمده (ارتقاء نیا به مقام خدایی)، یکی از اشکال ممکن تفسیر و ساخت و پرداخت دینی است، اما چنین کاری، علی الخصوص آسان انجام می گیرد، و به همین جهت در بسیاری از جوامع بدوی، غالباً همراه با اشکال دیگر قداست مابی، مشاهده می شود.
بدینگونه که پدر قبیله ممکن است با خدای اعظم، با خورشید، همذات و یگانه گردد و یا مادر قبیله، الهه بزرگ و ماه شود. همچنین پرستش نیاکان با آئین پهلوان پرستی و نیز توتم پرستی، همراه و جفت و جور می شود.
در حالت اخیر، رمزپردازی قوای طبیعی توسّط عناصر خاصِ جهان طبیعت (خورشید، ماه و...) و قداست یابی نیاکان، کاملاً با هم در می آمیزند. بیگمان اقوام بدوی به آسانی تصور می کنند که گیاهان و خاصه جانوران، نمایندگان مانایند. احساس انسان کهن گرا (archaique) اینست که در عین حال شبیه جانوران و متفاوت با آن هاست: رفتار جانوران در بسیاری موارد، تقریباً شبیه رفتار وی (انسان کهن گرا) است، اما جانوران از آن جهت که اندیشه هایشان را با گفتار اعلام نمی دارند و به نوعی، مظهر مجسّم سرشت غریزی ناب، محسوب می شوند، چیزی اسرارآمیز در آنان هست. پرستش جانوران (zoolatrie) در بسیاری جوامع، همراه با توتم پرستی یا جدا از آن (بر حسب آنکه جانور، نماد طایفه و والد اعضای گروه تلقی شود یا نه) معمول است. توتم پرستی را می توان نخست همچون نظام طبقه بندی طوایف (clan) قائل به همرخدادی و تقارن نظم اجتماعی و نظم طبیعی، تلقی و تفسیر کرد. بنابراین کاملاً طبیعی است که نوع حیوانی که آیتِ گروه اجتماعی، تصور و تلقی شده، محمل و پایگاه قدرت قدسی، به نظر آید. و بدینگونه نیاز بهرمندشدن و بهره مند خواستن موقعیت انسان از چیزی که در عالم ماوراء است، با همذات پنداری حیوان- توتم و نیای قبیله، به بهترین نحو، ارضا می شود.
ضمناً اعضای طایفه که معقتدند بازماندگان نیای قوم اند، احساس می کنند که با هم خویشاوندی ای سرّی دارند و این احساس به حیات اجتماعی، مبنایی مثالی (archetypique) می بخشد. اینچنین اعضای طایفه کانگورو، خود را اخلافِ نیاکانگورو و ذاتاً کانگورو می دانند. بنابراین توتم پرستی، به طورِ کامل، آرمانی دینی را به صورت ابتدائیش، متحقّق می سازد، و به همین جهت، به رغم پیچیدگی اش، سخت رایج است. خواهیم دید که چگونه آئین های همراه با این نمایش و تظاهر قداست (توتم پرستی)، هم به تجلّی جنبه متعال آن کیش کمک می کنند و هم پیوندهایش با موقعیّت بشری را نمایان می سازند. بیگمان این تصوّر که نیا، جانوری باشد، امریست که به نظرمان خلافِ منطق می نماید. اما این خود دلیلی است که دیانت ابتدایی، کوششی برای تجّلی قداست توسّط چیزی در عین حال انسانی و غیر انسانی بوده است. و گرنه چگونه ممکن است این واقعیت را فهم کرد که کهن گراترین جوامع در آغاز، خدایان انسان نما (anthropomorphe) نپرستیده اند؟ و به بیانی دیگر، کیش و آئین نزد آنان با تشبیه و انسان خدایی، آغاز نشده است؟
برای استرالیائیان، نیاکان توتمی در عین حال انسان و حیوان اند و با نیاکان واقعی فرق دارند و شجره نسب شان کاملاً خیالی است و در دورانِ دوردست و نامعیّنی که الکرینگا (Alcheringa) نام دارد، می زیسته اند. اما مردان مرده طایفه، نیاکان قوم اند، منتهی به معنایی دیگر (یعنی نه همچون حیوان یا انسان- حیوان). طایفه برای آنکه آسان تر قداست متجسّد در حیوانات توتمی را به زبان رمز بیان کند، اشیاء سنگی یا چوبی ای دارد که بر آن ها نقوشی ترسیم شده است و مقدّس تلقی می شوند. این اشیاء را churinga می نامند. گاه این ابزار آئینی سوراخی دارد که بندی از آن گذرانده اند. بدین وسیله شیء را در هوا می چرخانند و اعتقاد بر این است که صدایِ فرفر این اشیاءِ پهن غرّان معروف به rhombe، آوایِ نیاکان است. حتی چنین پیداست که شورینگا، بیش از حیواناتِ توتمی پرستش می شود و این شگفت نیست، چون رمز پردازی مادی قداست، به نحو محسوس تر و مشهودتری دو کیفیّت: خصلتِ متعال و صورت مثالی اش را بیان می کند، بدین وجه که اینچنین قداست هم از وضع و موقعیّت بشری متمایز شده و هم می تواند ضامن آن وضع و موقعیّت به شمار آید و از راه بهره مندی های آئینی، با حال و روز بشر ارتباط داشته باشد. اختلاف عظیمی هست از یکسو، میان سنگی با شکلِ عجیب که آدم بدوی آنرا بر می دارد و چون طلسم نگاه می دارد، زیرا هر چیز با ظاهری غریب، نمودگار مانا در مرحله ابتدایی آن است، و از سوی دیگر تکّه سنگی که انسان ابتدایی آنرا صیقل می دهد و با نقوشِ نمایشگرِ توتم به صورت زبده نگاشت، می آراید و بدینگونه آن شیء، قدسی ترین چیز طایفه محسوب می گردد. زیرا در حالت اخیر، قدرتِ فوق طبیعی، خود به خود، همچون موردی استثنایی از قواعد و یا در تضاد با آن ها، ظاهر نمی شود، بلکه اینبار انسان است که برای شیء ارزشی قدسی قائل شده و آن شیء را واجد ارزشی قدسی دانسته است.
شورینگا مقدّس است زیرا به توتم وابسته و پیوسته است. آنرا در جایی موسوم به ارتناتولونگا (ertnatulunga) که ممکن است غار باشد که پناهگاهی مقدس است، نگاه می دارند. دیرک ها یا تیرهای توتمی (nurtunja) نیز که بر آن ها نقوشی نمادی چون نقوش شورینگا حک کرده اند، مقدس اند و باید در جایی مخصوص و محفوظ نگاهداری شوند. واضح است که اعضاء طایفه (توتم) مورچه، نمی توانند برای همه مورچگانی که می بینند، احترام مذهبی قائل باشند. در واقع آنان نیاکان- مورچه را می پرستند که در دورانِ اساطیریِ الکارینکا، رفتاری چون رفتار انسان ها داشتند و آداب و رسوم و شعائر و قواعد اجتماعی را به مردم می آموختند. این نیایش، به صورتِ پرستش شیء خاصی که همان شورینگاست، نمودار می شود. بنابراین طایفه، شورینگاهایی دارد، ولی گاه ممکن است که هر شخص نیز شورینگایی خاص خود داشته باشد که بدان وسیله می تواند به صورتی شخصی تر با اصل قدسی ای که مایه وحدت گروه است، ارتباط یابد.
توتم پرستی شاید متعیّن ترین و رایج ترین شکلِ قداست یابی باشد، زیرا پرستش نیاکان را با حیوان پرستی و طبقه بندی اجتماعی، همزمان، در بر می گیرد و همسو می کند. اما این گرایش طبیعی [یعنی جستجوی واسطه ای میان تشخیص استعلا (قداست) و تعریف هستی به حسب قوانین (اجتماعی)]، در پرستش نیاکان، جوانب ممکن دیگری نیز دارد.
نیاکان ممکن است به سیمای انسان نیایش شوند. اما غالب اوقات، تمایل بر این است که آن احترام مذهبی که برای نیاکان قائل اند، در حق اشیاء نیز معمول دارند. در نظر قوم Orokaiva، تیرهای چوبی، نمودار در گذشتگان اند و به اعتقاد کاناک ها (Canaques) سنگ ها، «روح متحجّر نیاکان اند». در واقع، نوعی همذاتی میان اصل و رمزی که نمایشگر آن است، برقرار می شود. به علاوه اشیاء مورد نظر، حیّز یا ظرفّ جان ها نیز به شمار می رفته اند، و محتملاً سنگ های افراشته و خوابیده menhir و dolmen عصر حجر (خرسنگی)، چنین پنداشته می شده اند. نمونه های خاصی نیز از این فرایند مشاهده می توان کرد. مثلاً نزد قوم با- وندا (Ba- Venda) ساکن آفریقای جنوبی، ورزاوی از میان همه ورزاوها، مظهرِ مودزیمو (mudzimu)، یعنی روحِ جمعی همه نیاکان گروه، محسوب می شود. جای دیگر، رمزپردازی، چنانکه در توتم پرستی مشاهده می توان کرد، دو مرحله ایست، بدین وجه که شیئی نمودار جانوری است که خود با نیایی همذات و یکی و یگانه شده است. مانوهای (Manu) گینه جدید، در هر خانه، کاسه سر نیا را نگاه می دارند. نگاهداری آن کاسه سر در کانون خانواده، ضروری است و اعضای خانواده هر بار که دچار مشکلی می شوند و یا باید تصمیم مهمّی بگیرند، توسط جادوگر- واسطه ای با آن جمجمه شور می کنند و رأی می زنند. این کاسه سر با حضورش همواره یادآور می شود که نیا، حافظِ آداب و رسوم و قواعد سنّتی است. زیرا کاسه سرنیا، تقریباً در همه قبایل بدوی، به منزله وظیفه و رسالت اساسی ایست که نیاکانِ (مرده) بر عهده دارند بدین معنی که کاسه سرنیا مراقبِ رعایت حرمتِ قواعدی است که به برکت آن ها آدمی و جامعه، احساس ایمنی می کنند و موقعیت انسانی بهنجار در جامعه مورد نظر به حسب آن قواعد، تعریف می شود. وقتی مصیبتی پیش می آید، انسان بدوی می پندارد که آن بلا یا از تأثیر طلسمات است (اگر به قوای جادویی یعنی به مانای والایش نیافته اعتقاد دارد و می اندیشد) و یا نتیجه خشم نیاکان که خشمگین اند، چون کسی رسمی مقرّر را پاس نداشته است (در اینصورت به قداست دینی بی حرمتی شده است).
جنبه دیگر رمزپردازی مادی قداست، اکرام و اعزاز جاهایی است که به زعم بدویان، در ارتباط با جهان اساطیری است، و پیشتر گفتیم که جهان اساطیری در نقاطی ممتاز که غالباً به مرکز جهان نام بردارند، با جهان «گیتیانه» ارتباط دارند. میرچا الیاده در این باب، اسناد و مدارک انبوهی که از دانش قوم شناسی و نیز از تاریخ کهن فراهم آمده، گرد آورده است و در واقع این معنی در ذهنیّت کهن گرا، بینشی بس رایج است. به عنوان مثال از سرخ پوستان زونی (Zunis) یاد کنیم که در گوشه ای از روستایشان، توده سنگی را که به گمان شان، نمودارِ مرکز زمین است، گرامی می دارند.
این محلّ- مرکز زمین- مقدّس ترین مکانی است که ممکن است وجود داشته باشد و جایش را در زمانهای پیش از روزگار ما، نیاکان اساطیری (که امروزه به Katchina یعنی خدایان آبزی تبدیل شده اند) وقتی در جستجوی محلّی برای بنیانگذاری روستا بودند، تعیین کرده اند و نیاکان، آگاهی شان را در این باره از عنکبوت اساطیری دارند که برای اندازه گیری فواصل در جهات مختلف، پاهایش را دراز کرد. در قبایل استرالیایی، بعضی جاها که در آن ها، نوع حیوانی از جنس توتم، به وفور یافت می شود، امکنه علی الخصوص قدسی به شمار می روند. این «مرکز توتمی» در مراسم و تشریفات، نقش عمده ای دارند. غالباً کوهستان از لحاظ مردم بدوی، مکانی مقدّس است و این خود طبیعی است، زیرا کوه با صورت مثالی بلندی و استعلاء تطبیق می کند و چنین می نماید که زمین را به آسمان پیوسته است. کاناک ها به موجب ملاحظات م. لینهارت (M.Leenhardt) به کوه نماز می برند، زیرا به گمانشان، کوه از قدرت های خداوندی بهره مند است.
کیش پهلوان پرستی، بعضاً به کیش نیاپرستی وابسته و پیوسته است.
غالباً، نیاکان در دوران حیاتشان، به کارهای نمایانی که کردند، نامبردار و انگشت نما بودند. اما گاه پهلوان بدوی به صورتِ خدایان یا ارباب انواعی نیمه انسان، نیمه حیوان، نیز ظاهر می گردند. نزد سرخ پوستان آمریکای شمالی، اسطوره هایی در روایات مختلف به حسب مناطق، رواج دارد که شخصیت اصلی شان، نه خدایی بزرگ، بلکه حیوانی است که به رغم آنکه گاه خدایان را به خشم می آورد و با وجود نیرنگ بازی هایش با آنان، به انسان خدمت هایی می کند و فنون و آئین ها و قواعد اجتماعی را به وی می آموزد. این جانور در بعضی قبایل، ظاهر کلاغ را دارد و در قبایل دیگر به هیئت Coyot (گرگ امریکا) ظاهر می شود و شخصیّتی است که قوم شناسان آمریکایی او را به نام عمومیِ «Trickster»، (حقّه باز، نیرنگ ساز) می نامند. سرخ پوستانِ ساکن کرانه های شمالی اقیانوس آرام (pacifique) حکایت می کنند که به هنگام آفرینش جهان، نور به خانواده ای تعلق داست که از آن به دقت در خانه شان حفاظت می کردند تا کسی بدان دست نیابد. کلاغ خود را به صورت ذرّه غباری در آورده توانست به درونِ خانه راه یابد و سپس دعوی کرد که فرزند دختر جوان (خانواده) است و بدینگونه توفیق یافت که از پدر خانواده، پرتوهای فروزانِ روشنی بخش را بستاند. آنگاه دوباره به هیئت پرنده در آمده، با غنیمتش پروازکنان از راه سوراخ بخاری بیرون رفت و نور را به انسان ها، ارزانی داشت. لوی- استروس، این قهرمان کلاغ شکل سرخ پوستان را رمزی می داند که تضاد میان مفاهیم زندگی و مرگ را کاهش می دهد(9).
در آفریقا، قهرمان، غالباً آهنگری مینوی است که از خدایان، سرّ یا انحصار در اختیار داشتن چیزهای سودمند را (که فقط به آنان تعلق یافته) می رباید و به انسانها می سپارد؛ یا آنکه اسطوره ها را برای شان شرح و تفسیر می کند. این شخص، همانند trickster آمریکایی، یادآور پرومته اسطوره های یونان باستان است. آنگونه که روژه کایوا نشان داده (10) اینگونه قهرمانان، کسانی محسوب می شوند گر چه به انسانها نزدیکترند تا به خدایان، اما از موهبت جهان الوهی یا مینوی اساطیر نیز بهره مندند و این موقعیّت ممتاز، آنان را قادر به انجام دادن کارهایی می کند که از عهده آدم های فانی معمولی برنمی آید و نیز توانا به یافتن راه های گشایش مسائل شان و بدینگونه آنان بار قصور و گنهکاری ای بر ذمّه دارند که تحمّلش برای مردم معمولی بسیار سنگین است. در بعضی موارد هم ممکن است عقوبت شوند و برای گناهی که کرده اند، تاوان دهند. معهذا گاه این پهلوانان تمدن آفرین و تقریباً نجات بخش، به یمن و برکت هوشمندی و حلیه گری شان موفّق می شوند که از عقوبت الهی، جان سالم بدر برند، و نیز گاه ممکن است به اندازه خدایان بزرگ، قدرمتمند باشند.
در اساطیر دیگر، نقشِ قهرمان تمدّن ساز و همدستِ انسان، برعهده خدا- پسری که از پدر و مادری خالق زاده شده، قرار گرفته است. این خدا- پسر، چون آتش (یا نور) که طبیعی ترین نماد قدرتی است که برای خیر و مصلحت و راحت بشر از خدایان ربوده شده، خدای آتش، میراثِ خورشید، نیز هست(11). همچنین خدایی است که می میرد و زنده می شود، بسان روشنایی روز و گیاه و سبزه بهاران. بنابراین شگفت نیست که این اساطیرِ بسیار بدوی قهرمانی تمدن ساز و خیر خواه مردمان، بعدها، با آموزه های ساخته و پرداخته یی که در آن ها سخن از پسرخدایی می رود که جان خود را نثار و فدای مردم کرده و باز می گردد تا به آنان حیات جاودان بخشد، درآمیخته باشد. این نکته در اسراریونانی الوزیس یا در کیش میترا (مهرپرستی) که یقیناً ریشه های بس کهنی دارد، آشکار است.
اما علاوه بر این، در دوره های اساطیری که فریزر (Frazer) به بررسی آن ها پرداخته و مربوط به همذات کردن رئیس طایفه (یاشاه) با خدایی است که باید هر سال بمیرد تا در وجود و شخصیت پیشوایی دیگر رستاخیز کند، نیز نمودار می گردد.
مضامین اساطیری
موجودات اساطیری: ارباب انواع، ارواح، توتم ها، رمزهای جاندار مینوی، بازیگران یا عناصرِ حوادث و وقایعی هستند که اسطوره ها حکایت می کنند و چنانکه گفتیم، اسطوره بدین جهت که حوادثش در زمان کبیر روی می دهد، همواره به اصل و منشأ چیزها و امور مربوط می شود. معهذا اسطوره هایی هم هستند که به معنای خاص، داستانهای قدسی، محسوبند و آفرینش جهان و خدایان و انسان ها را شرح می دهند و بعضی دیگر نیز می گویند چگونه آداب و رسوم و قواعد، وضع و مقرّر شدند و پاره ای هم از آینده و سرنوشت آتی انسان ها و عالم یاد می کنند و سرانجام برخی دیگر، نمونه های نوعی بعضی موقعیت ها یا خلقیّات را رقم می زنند.اساطیر آفرینش، همواره به آفرینش کلِّ عالم مربوط نمی شوند.
چنانکه مثلاً در بخش اعظم ملانزی، اساطیر، پیدایش آسمان و زمین و آدم ها را توضیح نمی دهند، چه، اعتقاد بر این است که آن ها از آغاز وجود داشته اند. اما در بسیاری مناطق دیگر، اساطیری مربوط به آفرینش و شکل گیری عالم هست. گاه بعضی چنین پنداشته اند که برخی قبایل، هیچ افسانه ای مربوط به خلق عالم نداشته اند. اما بعداً بررسی دقیق تری این اشتباه را تصحیح کرد. مثلاً دانشمند قوم شناس فن بولوو (Von Bulow) معتقد بود که حتی تصور آفرینش با دیدگاه بومیان ساموا (Samoa) در تضاد و تعارض است؛ اما رابرت ویلیامسون (Robert Wiliamson) ثابت کرد که چنین نیست. اسطوره ای ساموایی، زمین و صخره ها و تخته سنگ ها و درختان را ثمره وصلت آب و آتش می داند. تقریباً در سراسر پولی نزی، اساطیر مربوط به تکوین رواج دارد. به اعتقاد ساکنان جزائر Societe، در آغاز فقط خدا Ihoiho بود؛ اما بعد طوفان شد و خدا Tini- Tino- Taata بر سطح آب پدیدار گردید. جزائر را نیز خدایی با چوب ماهیگیری و قلاب، چون ماهی صید کرد و از قعر دریا بالا کشید. ساکنان ساموا حکایت می کنند که در آغاز، آسمان تقریباً با زمین مماس بود، بدین سبب مردم ناگزیر می خزیدند؛ اما Tikitki، پسر یک تن از خدایان، آنرا بلند کرد و برافراشت و برای اینکار پاهایش را بر تخته سنگی گذاشت که هنوز نشانش را بر آن می توان دید. ساکنان جزائر مارکیز (Marquises) می پنداشتند که چندین خالق هست که نخستین شان، خدا Tetoo است با همسرش Haka. آندو آسمان و زمین را آفریدند و در اینکار از خدایان دیگر یاری خواستند، چنانکه هر یک بخشی از کار خلقت را به پایان رساند تا سرانجام همه موجودات و همه چیزهایی که هستند، پدید آمدند. اسطوره دیگری از همان سرزمین حکایت می کند که نخست روشنایی آفریده شد و بر تاریکی غلبه کرد. گاه تصور بر این است که در آغاز چیزی جز خلاء و هاویه نبوده است و ارباب انواع از آن خلاء و هاویه خروج کرده اند. مردم Nias می پندارند که از خلاء، مِهی برخاست که اندک اندک، موجودی بی شکل شد و از آن موجود، کسی دیگر به وجود آمد که درگذشت و از قلبش درختی روئید که شکوفه هایش، خدایان و انسان ها، میوه دادند. جایی دیگر از خلاء، تخمی سربر می آورد و خدای خالق از آن تخم بیرون می آید. غالباً دریا را حاصلِ عرق ریزی خدایی می دانند یا مرکّبی که از کیسه نخستین ماهی مرکّب (اختاپوت) تراوش کرد. در جزائر مارشال (Marchall)، مرغی دریایی آسمان را آفریده است. در بورنئو حکایت می کنند که دریا و خورشید و ماه، فرزندان نخستین جفت زن و مردند که خدایی آنانرا آفرید.
اساطیر آفرینش کیهان نزد سرخ پوستان آمریکا نیز همینقدر متنوّع و گوناگون اند. پونی های (Pawnee) نبراسکا (Nebraska) معتقدند که در آغاز، تیراوا (Tirawa) خدای بزرگ، و همسرش آتیرا (Atira)، در آسمان، میان دیگر خدایان (ارباب انواع) می زیستند. روزی، تیراوا، دیگر خدایان را مأمور آفرینش ستارگان کرد و آنان همه در این کار شرکت جستند. آنگاه تیراوا به یاری ستاره شامگاهی، زمین را از خیزابه های دریا بیرون کشید و به فرمانش، خدایانِ ابرها و بادها و طوفان، درختان و گیاهان را آفریدند و بدینگونه بهشتی زمینی پدید آمد. از پیوندِ خورشید و ماه، پسری زاده شد و ثمره وصلتِ ستاره بامدادی و ستاره شامگاهی، دختری بود. آندو نخستین موجودات انسانی بودند و تیراوا خدایان را مأمور کرد که به آنان کاربرد آتش و سخنگویی و معلومات فنّی و آئینهای دینی بیاموزند.
اسطوره دیگری متعلق به همان قبیله، اصل و منشاء مرگ را چنین توضیح می دهد: ستاره ای که به دیگر ستارگان رشک می برد، به کمک گرگِ، کیسه انباشته از طوفان ها را که به آذرخش، فرستاده تیراوا تعلق داشت، ربود؛ اما طوفان هایی که در انبان محبوس بودند، گرگ را کشتند، و از آن پس، مرگ بر زمین، فرمانروا شد.
به اعتقاد قبیله ایروکوا (Iroquois) در آغازِ زمان، جهانی همانند جهان ما بر فراز آسمان جای داشت. روزی، انسانی در آن جهان، درگذشت که نخستین انسانی بود که مرد، دخترش پس از ماجراهای بسیار، به همسری رئیس بزرگ در آمد و دختری زائید، اما پدر از فرط حسد، زن و فرزندش را به پرتگاه افکند. جانوران آبزی برای کمک به دو نگونبختی که از آسمان فرو افتاده بودند، به جستجوی زمین در ته دریا پرداختند و آنرا بالا آوردند و بدینگونه مادر و دختر در زمین فرود آمدند. دختر با خدای بادها زناشویی کرد و دو همزاد به جهان آورد که یکی از آندو، حیوانات و انسان ها را آفرید؛ و دیگری که بد و زیانکار بود، هیولا و موجودات عجیب الخلقه خلق کرد.
سرخ پوستان زونی (Zuni) معتقدند که خالق اعظم، آووناویلونا (Awonawilona) خدای خورشید بوده است که ابرها و آبها و دو ربّ النوع: یکی مادینه و دیگری نرینه آفرید و آنان به نوبه خود، با تف کردن بر کف دستانشان و دمیدن بر آن، ستارگان و زمین را آفریدند. زمین که چنین پدید آمد، در صلبش چهار زهدان داشت که به ترتیب ژرفتر می شدند و در چهارمین زهدان بود که به اراده خورشید، انسان ها پا به عرصه وجود نهادند. اما تنها زونی ها حکایت نمی کنند که نیاکان مان، نخست، در بطن زمین می زیسته اند. بلکه پوئبلوها (Pueblos) و قبایل دیگر نیز بر همین باورند و بخش عمده ای از اساطیرشان در شرح چگونگی خروج یا سربرآوردن انسان از بطن زمین است. به اعتقاد سرخ پوستان زونی، یک تن از آن انسان ها به نام پوشائی یانکی (Poshaiyanki) توانست از جهان زیرزمین بیرون آید و چون بیرون آمد از خورشید خواست که دیگر آدمها را به روشنایی بازآورد. خداوند پذیرفت و دو همزاد آفرید و به آنان مأموریت داد که تا زهدان چهارم فرو روند و در آنجا، انسان ها را بجویند.
دو همزاد، پسرانِ خدای بزرگ، که در این اسطوره نقش پهلوانان تمدّن ساز را دارند، در هر طبقه زیرزمین، درختانی کاشتند و انسانها بدان وسیله توانستند بالا رفته به سطح زمین برسند. آنگاه همزادان مینوی آنانرا تعلیم دادند و کاربردِ آتش و شیوه تغذیه و شعائر دینی را به ایشان آموختند.
سپس انسانها، جامعه ای تشکیل دادند و قبایل را به طوایف مختلف تقسیم کردند. بعد از آن، نیاکان زونی ها به جستجوی مرکز جهان پرداختند و در نقلِ مکان های خویش ناچار شدند که از رودخانه ای بگذرند. زنانی که فرزندانشان را کول کرده بودند، نتوانستند کودکان را بر پشت خودنگاه دارند، در نتیجه بسیاری کودک در آب افتادند و در آن جا، استحاله یافته به خدایان کاچیناک (Kachinac) تبدیل شدند و در دریاچه ای زیرزمینی اقامت گزیدند و در آنجا، روستای کوتولوالوا (Kothulwalwa) را بنیان نهادند. بعدها همه نیاکان زونی پس از مرگ، بدان روستا رفتند که جمعاً همان قوم الهی کاچیناک اند. بنابراین نیاکان قبیله زونی، خدایان ثانوی دست دوم اند که نیازمندی های انسان را بر می آورند. آنان می توانند به ابر تبدیل شوند و اینچنین بارندگی را که موجب باروری ذرّت زار است، تنظیم کنند. بدینگونه سرانجام کیش و آئین پرستش کاچیناهاک بر دین سرخ پوستان پوئبلو، رجحان و فضیلت یافت.
به باور سرخ پویتان پاپاگوس (Papagos)، در آغازِ همه چیز، خدای خالق بود و مرغ بوتیمار (Buse). آنان، هر دو، آسمان و زمین را ساختند و از وصلت آسمان و زمین، موجود کوچک ریش داری به نام Itoi، به جهان آمد. بعداً انسان ها و نیز گرگ (Coyote) آفریده شدند و گرگ مأموریت یافت که اراده خدایان را به انسانها اعلام دارد. اما انسان ها نافرمانی کردند و بدین جهت در طوفان هلاک شدند. آنگاه نژاد نوینی از آدم ها پدید آمد و Itoi، فنون و قواعد اجتماعی و دیانت را به آنان آموخت. لیکن بوتیمار این قهرمان تمدّن آموز را کشت، اما وی دوباره زنده شد و پوست سر بوتیمار را با تیغ کند. ازینرو مرغ بوتیمار بر سر، پر ندارد. به یاد این واقعه، مردمان، آئین کندن پوست سر را بنیان نهادند. ما نمی توانیم همه اساطیر قبایل کهن گرا را شمارش کنیم. معهذا نمونه های بس مُجملی که آوردیم، نشان می دهد که همه، رویهمرفته، با اصل اساسی قداست بخشی دینی مطابقت دارند، بدین معنی که موجودات فوق طبیعی و خدایان آفریدگار و پهلوانان تمدّن ساز، جهان گیتیانه و همه چیزهای موجود و نهادهای انسانی را توجیه و تبیین می کنند.
به علاوه اساطیر اختصاصی تری نیز در توجیه و تبیین رسوم و آداب معیّنی هست. به عنوان مثال، بنا به رسمی معمول در قبیله ناواهو (Navahos) زنان باید در نشستن، پاهایشان را تا کرده زیر خود بگذارند و مردان پاهایشان را در برابر خود روی هم بیندازند، و علتش هم به گمان شان اینست که دو موجود مینوی نژاد («زن ناپایدار» و «کشنده هیولا») چنین می نشسته اند. افسانه های دیگری نیز در تشریح بعضی خصائص مناظر طبیعی آمده است، مثلاً به نظر بومیان ساموا، دو حفره نمایان در تخته سنگی، نشان و اثر پاهای تیکی کی (Tikiki) است، وقتی آسمان را بر می افراشت. بنابراین هر چه هست و می شود، دلیلی و علّتی وجودی دارد، بدین معنی که خدایان یا نیاکان چنان عمل کرده اند و یا آنچنان چیزی را ساخته اند.
در آفریقا، این اساطیر توجیهی (etiologique)، آنچنان که خاصه توسط مارسل گریول (Marcel Griaule) و پیروانش، بررسی شده، حقیقتاً فلسفه ای بنیان می نهند که می گوید همه آداب و رسوم و هر واقعیتی، جلوه ای از الگوها و صورتهای مثالی فوق طبیعی اند. به عنوان مثال دانشمند قوم شناس لوبوف (Lebeuf) نشان داده که چگونه در قبیله فالی (Fali) در کامرون، اساطیری به غایت پیچیده، تقسیم بندی های طبقاتی و خانوادگی و کارهای برزیگری و نقشه های مسکن و منزل و جای دادنِ اثاث در خانه را توجیه می کنند. فالی ها می گویند که در آغاز، تخمِ وزغ و تخمِ لاک پشتی به هم خوردند و از آن برخورد، زمین و جانوران به وجود آمدند. آنگاه تو- دینوی (To- Dino) آهنگر که قهرمانی تمدن ساز است، از آسمان فرود آمد و هر چیزی را که در زمین بود ولی رده بندی نشده بود، طبقه بندی کرد. اما خود چندین بار از فرمانِ خدایِ بزرگ آفریدگار، سرپیچید، خاصه وقتی که به مردمان، آتش و ابزار آهنگری بخشید. آنگاه خدا، طوفانی بر زمین نازل کرد و سپس کشتی ای فرستاد. کشتی با افتادن بر زمین، در هم شکست و، چهار پاره شد که اصول همه طبقه بندی های جغرافیایی و اجتماعی و انسانی محسوب می شوند.
چنانکه گفتیم بسیاری اقوام بدوی، معتقداتی در باب آینده، چه زندگانی پس از مرگ و چه سرنوشت جهان، دارند.
البته مفهوم جان یا نفسی نامیرا به شکلی که فلاسفه غرب تصوّر کرده اند، در ذهنیّت کهن گرا، وجود ندارد. اما برعکس، تصوّر نوعی زندگی پس از مرگ، بسیار رایج و حتی عالمگیر است و نشانه های روشن آن باور، در دورترین ادوار پیش از تاریخ هم دیده می شود. به طور کلّی آدم بدوی خود را آشکارا به عنوان درون ذات و یا عامل و فاعل شناسایی (sujet) نمی شناسد و به وضوح میان روح و ماده تمییز نمی دهد. به نظر وی، جان چیزی کاملاً جدایی پذیر و گسستنی از کالبد نیست، بلکه بدان چسبیده است. به عنوان مثال، بدویان بسیاری معتقدند که می توان با ربودن ناخن های چیده شده کسی و یا دستکاری اثر پاهایش، نفسش را دزدید. جان جون پیکر، جزء متعلّقات فرد آدمی است و فرد خود، تنها از رهگذر شراکت در گروهی اجتماعی یا طایفه و خانواده ای، تعریف می شود و هویّت می یابد. ازینرو هیچ شگفت نیست که به موجب همین معتقدات (بدویان)، نفس آدم مرده، از جسد جدا شده به جهان مردگان رود، ولی همچنان به جسد وابسته باشد. گاه به جای این خلط و آمیختگی، دو مرحله، پشت هم می آیند، بدین معنی که نفس، مدت زمانی، متّصل به بدن باقی می ماند و به روح زیانکاری تبدیل می شود که جادوگران می توانند او را به کار گیرند. و سپس به هنگام تشییع جنازه ثانوی (پس از تشییع جنازه اول) به موجب آئینی مرسوم نزد بدویان، نفس از قلمرو مانای جاودانه به حوزه قداست مذهبی نقل مکان می کند و بنابراین از جسد گسسته، به نیایی که مقام خدایی یافته است، تبدیل می شود. تصوّر حیات در عالم ماوراء به حسب معتقدات اقوام کهن گرا، با توجه به این زیر و بم ها و خصوصیّات، امکان پذیر است.
در استرالیا، اعتقاد بر این است که همه انسانها، میرا و فانی اند، چون روزی که جادوگری، دوباره زنده شد، همه مردم، به رغمِ سخنان دلگرم کننده اش گریختند. معهذا آن مردم تناسخ جان ها یا حلول را باور دارند، چون می پندارند هر کودکی که به دنیا می آید، در واقع، روح نیایی واقعی (و نه اساطیری) که به تازگی در گذشته، و معمولاً روح جدّش، در او متجسّد یا گوشتمند شده است. در حوزه های فرهنگی دیگر، اعتقاد بر این است که مردگان، حایی بسر می برند که یا زیرزمین است و یا قعر دریا (بنا به تصور زونی ها)، و یا انتهای جهان، ماوراء اقیانوس ها و جزائر دوردست. حیات در عالم ماوراء، به طور کلی، شبیه زندگی در این خاکدان است، اما غالباً خاموش تر و تیره تر و گاه به وضوح شوم است و گاه برعکس شگفت انگیز و فسونکار. بعضی قبایل هم به نوعی بهشت و دوزخ قائل اند و این باور، مستلزم تمییز نفوس بر حسب پایگاه اجتماعی (تنها پیشوایان این مزیّت را دارند که در بهشت اقامت گزینند) و شایستگی آن هاست. مثلاً ماسائی های (Massais) آفریقا می پندارند که انسانهای خبیپ شرور، پس از مرگ، باید در کویری بسر برند که در آن از تشنگی می سوزند و رنج می برند؛ برعکس انسانهای نیک (یعنی کسانیکه تابوها و قواعد اجتماعی و دینی را پاس داشته اند) در چمن زارهای سبز و خرّم، خوشبخت می زیند. به باور اسکیموها، دوزخ در زیرزمین واقع است و چندین طبقه دارد که ژرف ترین طبقه اش، مطبوع تر است. سرخ پوستان الگونکی (Algonquins) معتقدند که جانهای کسانیکه زندگانی نمونه ای داشتند، به خانه میشامبو (Michambo) می روند که در همان جایی واقع است که خورشید می دمد، و در آن جا درختانی می رویند که میوه های لذیذ و گوارا می دهند. برعکس در بعضی معتقدات، نشانی از مفهوم سرزمین مردگان نیست. مثلاً برخی قبایل کنگو می پندارند که نفس، پس از مرگ، در کالبد جانور یا در درخت و تپّه رودخانه ای حلول می کند و همانجا می ماند.
اساطیر مربوط به آخرتِ جهان، کمتر نشر و رواج دارند. معهذا بعضی مناطق، اساطیر آخرتشناسی ای یافت شده که یادآور اسطوره مشهور «افول خدایان» اقوامِ ژرمنی است. اما غالباً اینگونه اساطیر حاکی از بینشی ادواری است، بدین معنی که تاریخ انسانها و ارباب انواع، مدام، در فواصل معینی، منظماً تجدید و تکرار می شود. چنانکه بنا به معتقدات بامباراهای (Bambara) آفریقا، فارو (Faro) قهرمان تمدّن آموز، هر چهار قرن یکبار، وظیفه اش را از سر می گیرد که همانا بخشیدن به جهان و کار جهان است.
گاه به روشنی تمییز میان اساطیری که متضمّن اعتقادی حقیقی اند و قصّه ها و افسانه هایی که آدم هایشان، موجودات فوق طبیعی و یا نیمه حیوان و نیمه انسان اند، ولی داستانهایی هستند که فقط برای تفریح و التذاذ خاطر حکایت می شوند و خصلت قدسی ندارند، دشوار است.
البته در پاره ای موارد، افسانه ها ممکن است اساطیر کهنی باشند که اندک اندک، پایه و اساس دینی شان را از دست داده اند. فرق میان افسانه ها و قصه های ساده در اینست که افسانه ها باورپذیرند، اما ازین جهت با اساطیر حقیقی تفاوت دارند که به دین وابسته و پیوسته نیستند و به قول مستحسن وان جنپ (Van Gennep) با آئین ها و شعائر ارتباط و پیوستگی ندارند(12). در واقع ویژگی اساطیر اینست که داستانهای ساده ای نیستند که فقط نقل و روایت شوند، بلکه در اعمال و رفتار و نگرش ها و مناسک و شعائر، دوام و ادامه دارند.
نظریّات
قوم شناسان و متخصصان تاریخ ادیان غالباً کوشیده اند که اساطیر را با تحویل و تقلیل آن ها به یکی از ساحاتشان (یعنی بر مبنای یکی از جهات اسطوره) تبیین کنند. چنانکه فی المثل بعضی، همه اساطیر را از یکتاپرستی و برخی دیگر از توتم پرستی و یا از کیش و آئین پرستش نیاکان و پاره ای نیز از ستایش ستارگان، مشتق دانسته اند. بعضی معتقدند که همه اساطیر، توجیهی اند یعنی کارکردشان، شناخت سبب و علّت پدیده های طبیعی و آداب و رسوم و توجیه و تبیین آن هاست. و دیدیم که در واقع تقریباً همواره چنین است. اما باید توجه داشت که منظور، علّت و تبیین به معنای علمی این واژه ها نیست و درست تر آنست که بگوئیم اساطیر به واقعیّت، مشروعیّت می بخشند و واقعیّت را به جهانی دیگر می پیوندند و جابجا می کنند و در واقع بدان رنگ و بوی قداست می دهند، و آئین ها که گزارش اساطیر به صورت اعمال و حرکات اند، جهان اساطیری را متحقّق می سازند و موجب بهره مندی و برخورداری موقعیت بشری از صور مثالی فوق طبیعی می شوند. ازینرو تلاش برای دانستن این معنی که اسطوره مقدم بر آئین است و یا بالعکس، بیهوده است. در واقع یا داستانی برای توجیه عملی دینی ابداع می شود، و یا تشریفات و آئین هایی برای یادآوری کاری که گویا نیاکان کرده اند، بنیان می یابد و در هر حال یقین است که اسطوره و آئین، جدایی ناپذیرند.از میان همه نظریّات مبیّن اینگونه معتقدات، باید جا و مقام خاصی برای نظریّات ساخته و پرداخته روانکاوان قائل بود. به نظر فروید، اساطیر بزرگ بشریّت و خاصه اساطیر توتم پرستی، بیان نمادین کشاکشهای ناخود آگاه و بویژه کشاکشهایی است که مضمون مرکزی شان، عقده ادیپی است. بسیاری از دانشمندان قوم شناس از قبیل Roheim کوشیده اند ثابت کنند که اساطیر ابتدایی اساسی، خاصه اساطیر استرالیائیان، از لحاظ روان جمعی، یا نفس قومی، وسیله ایست برای حل و فصل مسائلی که از وابستگی دوسوگرای فرزندان به والدین شان پدید آمده اند و یا نوعی والایش آسیب دیدگی های روانی برانگیخته عطش جنسی به شمار می روند. غالباً قهرمانان یا ارباب انواع، می توانند جانشینانِ تصویر پدر باشند و به عنوان مثال جانوران توتمی چنین وضع و موقعی دارند. اما به اعتقاد ما نمی توان همه اساطیر را به کمک همین یک اصل توجیه و تبیین کرد.
برعکس دانش روانکاوی وقتی روانکاوی چون یونگ، رمزپردازی ها را به زنجیره هایِ صور مثالی ناخودآگاهی جمعی، برمی گرداند، روش بررسی گرانقدری عرضه می دارد. این روش، فهم معنای عمیق بسیاری مضامین اساطیری را که در زمینه های فرهنگی مختلف، به صور گوناگون یافت می شوند، امکان پذیر می سازد. به عنوان مثال در پرتو صورت مثالیِ بلندی و رفعت، می توان دریافت که چگونه تصاویر آسمان یا خورشید با استعلا یا معنای متعال، پیوسته و مرتبط است. همچنین اسطوره قهرمان تمدن ساز که آتش را می رباید و به انسان ها می سپارد، نیز جزو سلسله ای از صور مثالی ناخودآگاهی جمعی است. ایضاً اساطیری که اصل و منشأ مرگ را گناهی می دانند که انسان ها مرتکب شدند و خدا آنانرا بدان سبب عقوبت فرمود. در اینجا با ساز و کار احساسات گنهکاری و مناسبات میان طبیعت و فرهنگ، سرو کار داریم، یعنی آن ساز و کارهاست که مطرح اند. و در واقع، انسان به صورتی گنگ و مبهم احساس می کند که تنها به قیمت چشم پوشی از آسایش و آرامشش، می تواند وضع و موقع خویش را دگرگون سازد و پیشرفت، تاوانی دارد که باید پرداختنش. همچنین آدم بزرگسال به بهای جداشدن و دورافتادن از خانواده اش، بهشت دوران کودکی را ترک می گوید و بدین جهت در ناخودآگاهی اش، احساس گسیختگی ای همراه با حسّ گنهکاری جوانه می زند و می بالد. آئین های قربانی و رازآموزی (تشرّف به اسرار) به این مضمون مربوط می شوند.
رانک (Rank) حتی کوشیده که در تبیین روانکاوانه، از عقده ادیپی نیز دورتر رفته و با نظریّه آسیب زایش و غم و اندوه فقدِ جهان پیش از ولادت، که خود آنرا وضع کرده، به توجیه اساطیر بپردازد. بیگمان رمزهای دیگری از قبیل طوفان که در عین حال عقوبت الهی و مکافاتی است که خالق یعنی پدر مقرر داشته و نیز ولادت بشریتی نوین است، به این احساس قصور و دلتنگی و حسرت از دست دادن بهشت دوران کودکی (یا زندگی در بطن مادر، پیش از تولّد) مربوط می توانند شد.
سلسله صور مثالی دیگری، تصویر مادر و رمزهای زمین و آب و ماه را در یکجا گرد می آورند. این نظام از راه باروری و برزیگری به رده یا نظام رستنی ها که در پائیز می میرند و در بهاران دوباره زاده می شوند و این معنی، متضمّن مفاهیم مرگ و رستاخیز است که پیشتر در گردش یا ادوار خورشید و منازل ماه می گنجیدند، می پیوندد.
ساختارگرایی نیز کوشیده است که از راهی دیگر، مضامین اساطیری را تنظیم و رده بندی کند. کلود- لوی استروس، آن مضامین را به چشم عناصر زبان می نگرد. به زعم او، هر اسطوره «مجموعه ای به هم پیوسته از مناسبات» است که در روایات مختلف مضمونی واحد، یافت می شوند.
اساطیر با نزدیک گردانیدن هر چه بیشتر دو ضدّ به یکدیگر، به صورتی پیاپی، کوششی کاملاً منطقی برای حلّ تضادها و تعارضات به شمار می روند. یقین است که مضامین اساسی در کلّ اساطیر تقریباً بیشمار همه اقوام بدوی، یافت می شوند و می توان آن ها را بسان یونگ، چون فرآورده های تخیّلی که صورمثالی ناخودآگاهی جمعی بر آن حاکم است تفسیر کرد، و یا بنا به روش تقریباً ریاضی مکتب ساختارگرایی، به مثابه انحاء مختلف گردآوری تصاویری که معانی قراردادی دارند و برای تفسیر واقعیت به کار می روند، و البته در این صورت با مشاهده اینکه چگونه مضمونی اساطیری (mytheme) از جامعه ای به جامعه دیگر تغییر می کند، می توان آن معانی را بازیافت.
پی نوشت ها :
* Jean Cazeneuve, L, ethnologie. Larousse 1967. pp. 152-182.
1- واژه پولی نزیایی مبیّن قدرت ماوراء الطبیعی بعضی موجودات انسانی و ارواح و اشباح و غیره. م.
2- A. R. Radcliffe- Brown: The Andaman islanders. Cambridge, 1932. p. 188.
3- P. W. schmidt, Origine et evolution de la religion, Grasset, 1931.
4- بومیان آمریکای جنوبی (ساکنان سرزمین آتش، پاتوگونی Patagonie).م
5- بومیان ساکن غرب و جنوب غرب سیلان. م.
6- منسوب به Aurignac، غاری در فرانسه که در سال 1880، در آن استخوانها و اشیاء متعلق به ماقبل تاریخ- 30،000 تا 25،000 سال پیش از تاریخ کشف شد که نشان از خیانت انسان اندیشه ورز دارد.م
7- زمینی، تحت الارضی. در اساطیر یونان لقب خدایان دوزخی است که اصل منشأشان زیرزمینی است. م
8- Jan Przyluski: La grande deesse. Payot, 1950.
9- بدین وجه که این قهرمان سرخ پوستِ کلاغ شکل، حدّ وسطی است میان زندگی و مرگ، زیرا الاغ «لاشخوار» است، یعنی نوع جانوری است که در برزخ میان جانوران گیاهخوار (وابسته به کشاوزی و بنابراین به زندگی از دیدگاه رمز) و جانوران درنده و خونخوار (وابسته به جنگ و بنابران به مرگ) جای دارد و به عبارت دیگر، از گوشت حیوانات تغذیه می کند، ولی آن ها را نمی کشد.م.
10- Roger Caillois: Le mythe et I,homme, Gallimard 1958.
11- Amable Audin: Les fetes solaires. P. U. E., 1945.
12. G. A. Van Gennep: La Formation des legendes. Flammarion. 1910, p. 30.