برخورد عبدالمطلب با ابرهه
نقل شده است: وقتى ابرهه به زمامدارى یمن رسید، دریافت که اعراب- از بت پرست و غیر بت پرست به مکه و کعبه به طور ویژه توجه دارند و هرساله به زیارت کعبه رفته، قربانى مى کنند. وى کم کم به فکر افتاد تا نفوذ معنوى و اقتصادى مکه و پیوند و اتحادى را که زیارت کعبه میان قبایل گوناگون عرب ایجاد کرده بود، ازبین ببرد.ابرهه سرمست باده ی پیروزی خود بود و از شهوت رانى و خوش گذرانى فروگذار نمى کرد.
وى براى نزدیکى به شاه حبشه و جلب توجه او، کلیساى باشکوهى در «صنعا» ساخت که در زمان خود بى نظیر بود. سپس نامه اى با این مضمون به نجاشى(1) نوشت: «ساختمان کلیسا در دست اتمام است و درنظر دارم که عموم سکنه ی یمن را از زیارت کعبه منصرف سازم و همین کلیسا را مطاف عمومى قرار دهم».
انتشار مضمون نامه، واکنش بدى میان قبایل عرب پدید آورد. حتى شبى زنى از قبیله ی بنى افقم، محوطه ی معبد را آلوده ساخت. این عمل که کمال بى اعتنایى و عداوت اعراب را به کلیساى ابرهه نشان مى داد، حکومت وقت را بسیار خشمگین کرد. از سوى دیگر، هرچه در آرایش و زینت ظاهرى معبد مى کوشید، به همان اندازه، علاقه ی مردم به کعبه بیشتر و شدیدتر مى شد. این جریان سبب شد که ابرهه سوگند یاد کند که کعبه را ویران سازد. به همین منظور، لشکرى آماده ساخت و پیلان جنگنده را پیشاپیش سپاهش قرار داد. وى مصمم بود خانه اى را که قهرمان توحید، ابراهیم خلیل(ع) نوسازى کرده بود، از بین ببرد. سران عرب، موقعیت را حساس و خطرناک دیدند و یقین کردند که استقلال و شخصیت ملت عرب در آستانه ی سقوط است، اما پیروزى هاى گذشته ی ابرهه آنان را از هرگونه تصمیم سودمند بازمى داشت. با این وصف، برخى از سران غیور قبایل که در مسیر ابرهه قرار گرفته بودند، با کمال شهامت مبارزه کردند، ولى چون نیروى کافى نداشتند، شکست خوردند.... در مسیر حرکت، لشکریان ابرهه اموال و حیوانات اهلى مردم را غارت مى کردند.... آنان همچنین دویست شتر عبدالمطلب را با خود بردند. وقتى سپاه ابرهه به نزدیکى مکه رسید، ابرهه فردى را به شهر فرستاد تا با بزرگ مکه سخن گوید و بر او معلوم سازد که ابرهه به جنگ با آنان نیامده است، بلکه تنها مى خواهد کعبه را خراب کند. سفیر ابرهه نزد عبدالمطلب آمد و پیغام ابرهه را رساند. ایشان در پاسخ فرمود: «ما قصد نداریم با ابرهه بجنگیم. اینجا خانه ی خداست و ما توان دفاع از آن را نداریم، [به یقین] خداوند با اراده ی خود از ویرانى آن جلوگیری خواهد کرد».
نماینده ی ابرهه، عبدالمطلب را نزد وى آورد. ابرهه با دیدن عبدالمطلب تحت تأثیر صلابت و متانت او قرار گرفت و وى را نزد خود نشاند و اکرامش کرد.... سپس از او پرسید: «حاجتت چیست؟» عبدالمطلب فرمود: «سربازان تو، شترهاى مرا برده اند، دستور بده آنها را به من بازگردانند». ابرهه از حاجت کوچک عبدالمطلب تعجب کرد و به او گفت: «با نخستین دیدار، مجذوب تو شدم، ولى این خواهش کوچکت، از هیبت و وقار تو نزد من کاست. آیا هنگامی که قصد دارم معبد نیاکان تو را خراب کنم، مطرح کردن چنین حاجتى برازنده است؟»
عبدالمطلب فرمود: «من صاحب این شتران هستم. کعبه نیز صاحبى دارد [که] از آن نگه دارى خواهد کرد». ابرهه گفت «هیچ کس نمى تواند مانع کار من شود».
عبدالمطلب فرمود: «اینک این تو و این کعبه».
پس از این گفت وگو، ابرهه دستور داد، شترهاى عبدالمطلب را به او بازگردانند.
عبدالمطلب نیز به مکه بازگشت و به مردم دستور داد میان کوه ها پناه بگیرند تا از آسیب لشکر ابرهه در امان باشند. سپس کنار کعبه آمد و حلقه ی در آن را در دست گرفت. آن گاه درحالى که اشک مى ریخت، از خداى تعالى خواست تا لشکر ابرهه را در هدفى که دارند، موفق نکند و آنان را نابود سازد. بخشى از نیایش عبدالمطلب چنین بود:
«بارالها! براى مصون بودن از شر و گزند آنان، امیدى به غیر تو نیست. آفریدگارا! آنان را از حریم خود بازدار. دشمن کعبه کسى است که تو را دشمن مى دارد. پروردگارا! دست آنان را از خراب کردن آستانه ی خودت کوتاه ساز. پروردگارا! بنده ی تو از خانه ی خود دفاع مى کند. تو نیز از خانه ی خود دفاع کن. روزى را نرسان که صلیب آنان پیروز گردد و کید و خدعه ی آنان غالب و فاتح شود».(2)
آن گاه عبدالمطلب نیز به یکى از کوه هاى اطراف رفت و منتظر ماند. وقتى ابرهه به نزدیک کعبه رسید، فیل ها از حرکت بازایستادند. ناگهان دسته اى پرنده که شبیه پرستو و چلچله بودند، ازجانب دریا به سوى مکه به پرواز درآمدند و با سنگ ریزه هایى که در منقار داشتند، به فرمان خدا لشکر ابرهه را سنگ باران کردند؛ به گونه اى که سرهاى آنان شکست و گوشت هاى بدنشان ازهم پاشید. یکى از آن سنگ ریزه ها بر سر ابرهه خورد. ترس ولرز سراسر بدن او را گرفت. یقین کرد که قهر و غضب الهى او را دربرگرفته است. نگاهى به سپاه خود افکند و دید اجساد آنان مانند برگ درختان بر زمین ریخته است. بى درنگ به گروهى که جان سالم به در برده بودند، فرمان داد بازگردند. باقى مانده ی لشکر ابرهه به سوى صنعا حرکت کرد، ولى در طول راه بسیارى از سپاهیان بر اثر زخم و ترس و رعب، جان سپردند. حتى خود ابرهه، وقتى به صنعا رسید، گوشت هاى بدنش فروریخت و با وضع عجیبى جان سپرد. موج این داستان وحشتناک در سراسر جهان پیچید. عبدالمطلب که از دور این ماجرا را مى دید، خدا را شکر کرد و به همراه دیگر مردم به مکه بازگشت.... این حادثه، بر عظمت و احترام قریش، به ویژه عبدالمطلب افزود.(3)
آنچه گفته شد، خلاصه اى از تواریخ اسلامى و تصریح قرآن کریم است. قرآن کریم داستان اصحاب فیل را در سوره ی فیل چنین بیان کرده است: «آیا ندیدى که پروردگار تو با اصحاب فیل چه کرد؟ آیا مکرشان را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ دسته اى از پرندگان را به سوى آنها فرستاد تا سنگ هایى از گل پخته بر آنان انداختند، و اجسادشان را مانند برگ هایى خردشده قرار داد».
عبدالمطلب در سوگ عبدالله
هنگامى که عبدالله بیش از 24 سال از عمر مبارکش نگذشته بود، عبدالمطلب به همراه وى براى خواستگارى به خانه ی وهب بن عبد مناف بن زهره رفت و دختر او، «آمنه» را که به پاکى و عفت معروف بود، به عقد عبدالله درآورد. ازدواج عبدالله، فصل جدیدى از زندگى را به روی وی گشود و شبستان زندگى اش با همسرى مانند آمنه روشن شد. او پس از چندى براى تجارت، به همراه کاروانى که از مکه حرکت مى کرد، راه شام را در پیش گرفت. در این هنگام، آمنه باردار بود.(4)پس از گذشت چند ماه، طلایع کاروان آشکار شد. عده اى براى استقبال از خویشان و کسانشان، تا بیرون شهر رفتند. پدر پیر عبدالله نیز در انتظار پسرش بود. دیدگان کنجکاو عروسش نیز عبدالله را میان کاروان جست وجو مى کرد. ولى از او درمیان کاروان اثرى نبود.
پس از پرسش، معلوم شد که عبدالله هنگام بازگشت در یثرب مریض شده و براى استراحت و رفع خستگى، میان خویشان خود توقف کرده است. شنیدن این خبر، اندوه و تأثر هر دو را پدید آورد و سیلاب اشک از چشمان پدر و عروس فرو ریخت.
عبدالمطلب، بزرگ ترین فرزندش، حارث را مأمور کرد که به یثرب برود و عبدالله را همراه خود بیاورد. وقتى وى وارد مدینه شد، دریافت که عبدالله، یک ماه پس از حرکت کاروان، با همان بیماری، چشم از جهان بربسته است. حارث پس از بازگشت، عبدالمطلب و همسر عزیز عبدالله را از سرگذشت او آگاه ساخت.(5)
مراسم نام گذارى پیامبر اسلام
ابن اسحاق چنین گفته است که آمنه مى گفت هنگامى که به او (محمد) آبستن بوده، در خواب به وى گفته شده است: «تو سرور این امت را با خود دارى. هنگامى که او بر روى زمین قرار گیرد، بگوی: او را از شر هر حسودى به خداوند یگانه مى سپارم. سپس وى را «محمد» نام بنه».(6)وقتى رسول اکرم(ص) دیده به جهان گشود، مادر بزرگوارش براى عبدالمطلب پیغام فرستاد و او را به ولادت پسرى که خداوند به ایشان داده بود، بشارت داد. او در پیغام خود گفت: «براى تو پسرى متولد شده است. به دیدنش بیا».
آمنه این فرزند را به جدش منسوب داشت تا بدین وسیله، غم و اندوهى را که درپى مرگ فرزندش، عبدالله، بر دل او سایه افکنده و او بر آن صبورى کرده بود، برطرف کند. چون عبدالمطلب نزد آمنه آمد، آمنه او را از ولادت پسرى مبارک و رؤیایى صادقه که از منزلت رسول خدا(ص) حکایت داشت، آگاه کرد. بدین ترتیب، هرچند خود اندوهگین بود، غمى را از دلى برداشت. او بردبارى بود که با عبدالمطلب در غم فرزندش ابراز همدردى مى کرد، هرچند او از آمنه بردبارتر و بر این کار تواناتر بود. عبدالمطلب اینک مایه ی تسلیتى یافته بود که تحمل مرگ پسرش، عبدالله را بر وى آسان تر مى ساخت یا این غم را تاحدودى جبران مى کرد. این مایه ی تسلیت، همان مولودى بود که سرور و سرآمد همه ی آفریدگان و وجودى ستوده بود که مصداق و مظهر حمد و تسبیح هستى به شمار مى رفت.
عبدالمطلب در روز هفتم، براى سپاسگزارى به درگاه الهی، گوسفندى کشت و گروهى را دعوت کرد. در آن جشن باشکوه که از عموم قریش دعوت شده بود، نام فرزند خود را محمد گذاشت. وقتى از او پرسیدند: «چرا نام محمد را براى فرزند خود برگزیدید؟» گفت: «خواستم که در آسمان و زمین، ستوده باشد».
در نقلى دیگر آمده، از عبدالمطلب پرسیدند: «چرا او را محمد نامیده اى؟» پیشواى وارسته ی قریش پاسخ داد که در خواب دیده است، گویا زنجیرى نقره از پشت او بیرون آمده که یک سوى آن در آسمان است، سویى در زمین، سویى در مشرق و سوى دیگر در غرب. سپس آن زنجیر به شکل درختى درآمد که بر هر برگى از آن نورى مى درخشید. ناگاه مردمان شرق و غرب پدیدار شدند که همه به این درخت آویخته اند. عبدالمطلب درپى آن برآمد تا از میزان درستى و راستى خوابى که دیده است آگاهى و اطمینان یابد. پس دراین باره از معبرى پرسش کرد. وى پاسخ داد، فرزندى از صلب او پدید خواهد آمد که مردم شرق و غرب از او پیروى مى کنند و اهل آسمان او را مى ستایند. به هرحال، این خواب با خواب مادر پرمهر رسول خدا(ص) درکنار هم قرار گرفت.
هنگامى که آمنه خواب خود را به جد این مولود مبارک گفت و او را فرزند جدش خواند، عبدالمطلب نامى را که در خواب به آمنه الهام شده بود، پذیرفت.(7) این نام براى اعراب، معروف و شناخته شده نبود. علماى سیره آورده اند که در زمان جاهلیت، کسى چنین نامى نداشت. صاحب کتاب الروض الانف دراین باره مى گوید: «کسى را نمى شناسیم که قبل از رسول خدا (ص) به این اسم نامیده شده باشد؛ مگر سه تن که چون پدرانشان نام محمد را شنیده و از نزدیک بودن زمان ظهور او آگاهى یافته بودند، و نیز بدانان رسیده بود که پیامبرى به این نام در حجاز مبعوث خواهد شد، آزمند شده بودند که این پیامبر موعود، فرزند آنان باشد، لذا پسران خویش را محمد نامیده بودند.»(8)
استاد سبحانى مى نویسد:
قطعاً الهام غیبى در انتخاب این نام بى دخالت نبوده است؛ زیرا نام محمد، اگرچه درمیان اعراب معروف بود، ولى تا آن زمان کمتر کسى به آن نامیده شده بود.
طبق آمار دقیقى که بعضى از تاریخ نویسان به دست آورده اند، تا آن روز فقط شانزده نفر به این اسم نام گذارى شده بودند.
ناگفته پیداست که هرچه مصداق یک لفظ کمتر باشد، اشتباه در آن کمتر خواهد بود و چون کتاب هاى آسمانى، از نام و نشان و علایم روحى و جسمى او خبر داده بودند، باید علایم آن حضرت آن چنان روشن باشد که اشتباه در آن، راه پیدا نکند. یکى از آنها نام حضرت است. باید مصداق آن به قدرى کم باشد که راه هرگونه تردیدى را در تشخیص پیامبر گرامى از بین ببرد. مخصوصاً هنگامی که بقیه ی اوصاف و علایم وى ضمیمه ی نامش گردد. دراین صورت، به طور واضح کسى که انجیل و تورات از ظهور او خبر داده است، به خوبى شناخته خواهد شد.(9)
پیامبر در دامان عبدالمطلب
پیامبر اکرم (ص) تنها سه روز از مادر خود شیر خورد و پس از او، دو زن دیگر یعنی «ثوبیه»،(10) کنیز ابولهب(11) و «حلیمه ی سعدیه»(12) به افتخار دایگى پیامبر نایل شده اند. علت اینکه او را به دیگر دایگان ندادند، این بود که نوزاد قریش پستان هیچ یک از زنان شیرده را نگرفت. سرانجام حلیمه ی سعدیه آمد و نوزاد، پستان او را مکید.(13) در این لحظه، خاندان عبدالمطلب غرق شادى شدند. عبدالمطلب به حلیمه گفت: «از کدام قبیله اى؟» گفت: «از بنى سعد». گفت: «نامت چیست؟» پاسخ داد: «حلیمه». عبدالمطلب از نام او و قبیله اش بسیار شادمان شد و گفت: «آفرین، آفرین، دو خوى پسندیده و دو ویژگى شایسته: یکى سعادت و خوشبختى و دیگرى حلم و بردبارى». (14)حلیمه دو سال حضرت محمد(ص) را شیر داد(15) و پنج سال از ایشان نگه دارى کرد و در پرورششان کوشید. سپس ایشان را به مکه آورد. پیامبر مدتى نیز در آغوش گرم مادر بود و جد بزرگوارش از ایشان سرپرستى کرد.(16)
هنگامی که فرزند آمنه از دایه بى نیاز شد، مادر به همراه فرزندش بار سفر را بست و به یثرب رفت. نخست از آن روى که همراه فرزندش به زیارت قبر همسرش برود که این کار، والاترین و زیباترین مصداق وفاداری به شمار مى رفت؛ زیرا آمنه به وى بسیار علاقه مند بود. دیگرآنکه دیدارى از خویشان خود در یثرب داشته باشد. این دو هدف، با سفر آمنه به مدینه برآورده مى شد. آنان با «ام ایمن» بار سفر بستد و راه یثرب را پیش گرفتند و یک ماه تمام در آنجا ماندند. در این سفر، نخستین بار دیدگان پیامبر به خانه اى افتاد که پدرش درآن جان داده و به خاک سپرده شده بود. هنوز موجى از غم و اندوه بر روحش حکم فرما بود که حادثه ی جان گداز دیگرى رخ داد و موجى دیگر از حزن و اندوه در وى به وجود آورد. محمد در راه بازگشت به مکه در نقطه اى به نام «ابوا»، مادرش آمنه را نیز از دست داد. بدین ترتیب، سوز غم بر جان این بزرگ نشست و درحالی که هنوز نهالى نوپا بود، صبر و بردبارى را آموخت. ام ایمن آن نوباوه ی پاک و وارسته را به مکه برد و به جدش عبدالمطلب سپرد. او نیز ایشان را در جوار خویش جای داد و به خود نزدیک ساخت. پیامبر در خانواده ای سرشار از توجه و مهر به ایشان مى زیست.
محبت عبدالمطب به پیامبر اسلام
درگذشت آمنه، محمد(ص) را بیش از پیش میان خویشاوندان عزیز و گرامى کرد و یگانه گلى که از این گلستان باقى مانده بود، فزون از اندازه، کانون مهر و محبت عبدالمطلب بود.پدربزرگ، محمد(ص) را از همه ی فرزندان خویش بیشتر دوست مى داشت و بر همه مقدم مى شمرد. در وجود عبدالمطلب دو محبت به نوه اش جمع شده بود: نخست محبت پدر رسول خدا، عبدالله که مرگ او را درحالى که هنوز نهالى نورسته بود، غافل گیر ساخت. دیگرى، محبتى که انسان خود به خود به یک نوباوه ی پاک و آراسته مى یابد. به همین دلیل، پیوسته او را به خود نزدیک تر مى کرد. وى در نزدیک ساختن محمد به خویشتن مبالغه داشت تا او براى همیشه با وى انس یابد. در سیره ی ابن اسحاق دراین باره آمده است: براى عبدالمطلب، تشکى در سایه ی کعبه گذاشته مى شد و پسرانش در پیرامون آن مى نشستند، و حتى در مواقعى که او ازآنجا برمى خاست، هیچ یک از فرزندانش به احترام او روی آن نمى نشستند. اما رسول خدا(ص) که هنوز تازه پسرى چست و چابک بود، به قصد نشستن در کنار عبدالمطلب و بر همان جایگاه ویژه ی او پیش مى آمد، و عموهایش او را مى گرفتند تا از پدر خویش دور سازند. اما عبدالمطلب هنگامى که این رفتار را مشاهده مى کرد، مى گفت: «فرزندم را واگذارید که به خدا سوگند او داراى عظمتى است». وى سپس او را برروى تشک خویش مى نشاند و دستى بر پثست او مى کشید و از تماشاى کارهایى که وى انجام مى داد، لذت مى برد و خوش حال مى شد.(17)
عبدالمطلب به او، با توجه و عنایتى پدرانه محبت مى کرد. وى پیوسته محمد را به خود منسوب مى داشت. او به رسول خدا(ص)، فرزند عبدالله نمى گفت، بلکه او را با واژه ی «فرزندم» مخاطب قرار مى داد تا با او انسى بگیرد. همچنین وى را از آن بازدارد که میان فرزندان عبدالمطلب احساس غربت و تنهایى کند و احساس نکند که از آنان پایین تر است. او همچنین محمد را در نشستن نزد خویش بر دیگران برترى مى داد.
فطرت سلیم عبدالمطلب و فراست و تیزاندیشى او این حقیقت را به وى الهام مى کرد که محمد(ص) در آستانه ی رخدادى بسیار بزرگ است. نشانه هاى چنین حقیقتى در خوابش، در وضعیت هایى که خودش در او مى دید و سرانجام اخبارى که حلیمه از دوران شیرخوارگى و زندگى وى برایش بازگفته بود، براى عبدالمطلب هویدا شده بود. به همین دلیل نیز، گاه سخنانى بر زبان او جارى مى شد، حاکى از آنکه وى در انتظار خبر بزرگى درباره ی محمد است.
ابن اسحاق با سند خود چنین روایت مى کند:
چون آمنه وفات یافت، عبدالمطلب رسول خدا(ص) را در اختیار گرفت و درکنار خود قرار داد و چنان دل سوزى و محبتى بر وى رواداشت که نسبت به هیچ یک از فرزندان خود نشان نداده بود. او آن حضرت را به خود نزدیک مى ساخت و رسول خدا در هنگام خلوت عبدالمطلب و هنگام خواب بر وى وارد مى شد و بر بستر و بالش او مى نشست، و او نیز هنگامى که چنین مى دید، مى گفت:
«فرزندم را واگذارید که به خدا سوگند، او را مقامى بس بزرگ است.»(18)
ابن سعد در طبقات روایت کرده که پس از فوت آمنه، عبدالمطلب رسول خدا(ص) را نزد خود برد، بیش از فرزندان خود به او محبت و مهر می ورزید و وی را به خود نزدیک مى کرد.
هنگام تنهایى و خواب نزد او مى رفت و از وى مراقبت مى کرد و....
نیز روایت کرده است که مردمى از قبیله ی «بنى مدلج» به عبدالمطلب گفتند: «از این فرزند نگاه دارى کن که ما جاى پایى را شبیه تر از جاى پاى او، با جاى پایى که در مقام ابراهیم(ع) است، ندیده ایم. عبدالمطلب با شنیدن این سخن، به ابوطالب گفت: «بشنو که اینان چه مى گویند». ابوطالب نیز پس از شنیدن این گفتار، از آن حضرت نگه دارى مى کرد.(19)
عبدالمطلب به ام ایمن که از رسول خدا(ص) نگه دارى مى کرد و پرستارى او را بر دوش داشت، مى گفت: «از این فرزند من نگاه دارى کن که اهل کتاب، او را پیغمبر این امت مى پندارند». و عبدالمطلب چنان بود که غذایى نمى خورد، جزآنکه مى گفت: «پسرم را نزد من آورید» و محمد را نزد وی مى بردند.(20)
در کتاب اکمال الدین، صدوق(ره) به سند ابن عباس روایت کرده است:
در سایه ی خانه ی کعبه براى عبدالمطلب فرشى مى گستراندند که احدى به خاطر حرمت عبدالمطلب، بر آن جلوس نمى کرد و فرزندان عبدالمطلب مى آمدند و اطراف آن فرش مى نشستند تا عبدالمطلب بیاید، و گاه مى شد که رسول خدا(ص)، درحالى که پسر کوچکى بودند، مى آمدند و بر آن فرش مى نشستند.
این جریان بر عموهاى آن حضرت گران مى آمد، و به همین جهت او را مى گرفتند تا از آن جایگاه و فرش مخصوص دور سازند و عبدالمطلب که این صحنه را مشاهده مى کرد، مى گفت: «پسرم را واگذارید که او را مقامى بس بزرگ خواهد بود و من روزی را مى بینم که او بر شما سیادت و آقایى خواهد کرد و من در چهره ی او مى بینم که روزى بر مردم سیادت مى کند...» این را مى گفت و سپس او را برداشته و کنار خود مى نشانید و دست بر پشت او مى کشید و او را مى بوسید و مى گفت: «من از این فرزند، پاک تر و خوش بوتر ندیده ام...». آن گاه متوجه ابوطالب- که با عبدالله از یک مادر بودند- مى شد و مى گفت: «اى ابوطالب! به راستى که براى این پسر مقام بزرگى است. او را نگه دارى کن و از وى دست بازمدار که او تنهاست و براى او همانند مادرى مهربان باش که صدمه اى به او نرسد...». سپس او را بر دوش خود سوار مى کرد و هفت بار اطراف خانه طواف مى داد.(21)
شخصیت عبدالمطلب
همه ی اهل بیت(ع) از حضرت عبدالمطلب، به سبب خدمت هایى که انجام داده و حمایت هایش از پپامبر، به ویژه به موجب ایمان و اعتقادهای پاکش، به نیکى یاد کرده اند.به باور بسیاری از دانشمندان شیعه و اهل سنت، عبدالمطلب در مکه ی معظمه، منادى توحید و یکتاپرستى و مخالفت با هرگونه شرک و بت پرستى بوده است. اگرچه برخى بر این باورند که در اظهار عقیده ی خود تقیه می کرده؛ بنابر مصالحى، در اجتماع هاى بت پرستان شرکت می کرد. چنان که شیخ صدوق(ره) می گوید: «عبدالمطلب و ابوطالب از جمله دانشمندانى بودند که بیش از دیگران دانایى و معرفت در حق رسول خدا(ص) داشتند و چنان بودند که معرفت خود را نسبت به آن حضرت از نادانان و کافران و گمراهان کتمان می کردند.»(22)
از اصبغ بن نباته روایت شده است: از امیر مؤمنان(ع) شنیدم که مى فرمود: «به خدا سوگند، نه پدرم و نه جدم، عبدالمطلب و نه هاشم و نه عبد مناف، هیچ کدام هرگز بتى را پرستش نکردند».
پرسیدند: «پس آنها چه چیزى را عبادت مى کردند؟» حضرت فرمود: کانوا یُصَلّوُنَ عَلى البَیتِ عَلى دینِ اِبراهیم(ع) مُتَمَسِّکینَ بِهِ؛ (23) «آنان بنابر آیین ابراهیم(ص) به سوى خانه ی کعبه نماز گزارده، بر دین او تمسک مى جستند».
یعقوبی در تاریخ خود، درباره ی عبدالمطلب مى نویسد: «او کسى بود که پرستش بت ها را ترک کرد و خداى- عز وجل- را به یکتایى شناخت و وفاى به نذر کرد و سنت هایى را مقرر داشت که بیشتر آنها را قرآن امضاء کرد...».
سپس سنت هاى او را برمى شمارد و مى نویسد: فکانت قُریش تَقُول عَبدالمطلب ابراهیم الثانى؛ «چنان شد که قریشیان عبدالمطلب را ابراهیم دوم می گفتند».
مرحوم کلینى(ره) در اصول کافى به سند خود از زراره و او از قول امام صادق(ع) روایت کرده که فرمود: یُحشَرُ عَبدُالمُطَّلِب یَومَ القِیامَهِ اُمَّهً واحِدَهً عَلَیهِ سیماءُ الانبِیاء وَهَیبَهُ المُلُوک؛ «عبدالمطلب در روز قیامت [به صورت] یک امت محشور مى شود و سیماى پیامبران و عظمت و حشمت پادشاهان را خواهد داشت».(24)
سنتها و سخنان عبدالمطلب
سخنان حکمت آمیز بسیارى از عبدالمطلب نقل شده است؛ ازجمله شهرستانى در کتاب الملل والنحل مى نویسد: عبدالمطلب به برکت نور نبوت، سخنان حکمت آمیز و بزرگى گفت که از نور ایمان او به روز جزا و اسلام وى حکایت مى کند. مانند اینکه در وصایاى خود مى گفت: «هرگز ستمکارى از دنیا بیرون نخواهد رفت، جزآنکه کیفر ستم خود را خواهد دید»؛ تا آنکه هنگامى، مرد ستمکارى از دنیا رفت بى آنکه کیفر ببیند و چون جریان را به عبدالمطلب گفتند، او در پاسخ گفت: والله اِنَّ وَراءَ هذهِ الدارِ دارٌ یُجزى فیها المحسنُ باحسانِه وَیُعاقَبُ فیها المُسِىءُ باساءَتِه؛ «به خدا سوگند، از پس این خانه، خانه ی دیگرى است که نیکوکار پاداش نیکوکارى خود را دریافت مى کند و بدکار دربرابر عمل بد خود کیفر مى بیند».و به برکت همان نور مقدس بود که به ابرهه گفت: إنَّ لِهذا البَیتِ ربَّاً یَحفظه؛(25) «به راستى که این خانه را پروردگارى است که آن را نگهبانى خواهد کرد...».
در وصیت رسول خدا(ص) به امیر مؤمنان، على(ع) آمده است که حضرت فرمود: « ای على! به راستى که عبدالمطلب پنج سنت را در جاهلیت مقرر داشت که خداى تعالى آنها را در اسلام امضاء فرمود».
آن گاه آن سنت هاى پنج گانه را به تفصیل برشمرد که بطور خلاصه چنین است: 1. حرمت زن پدر بر پسران؛ 2. خمس گنج ها و غنایم؛ 3. سقایت حاجیان؛ 4. دیه ی قتل به صد شتر؛ 5. عدد طواف به هفت شوط.
سپس فرمود:
یا على! اِنَّ عَبدُالمُطَّلِب کان لایَستَقسِمُ بالأزلام. وَلایَعبُدُ الأصنامَ وَلایَأکلُ ما ذُبِحَ عَلَى النُّصُب وَ یقولُ: أنا عَلى دِینِ إِبراهیم؛(26) «اى على! به راستى که شیوه ی عبدالمطلب چنان بود که [مانند مردم زمان جاهلیت] به وسیله ی ازلام (تیرهاى مخصوص آن زمان) قرعه نمى زد و قسمت نمى کرد و بت ها را عبادت نمى کرد و از آنچه براى بتان مى کشتند (بنابر رسوم مردم جاهلیت) نمى خورد و مى گفت: من بر دین و آیین ابراهیم».(27)
از دیگر جمله ها و عبارت هاى عبدالمطلب چنین است: «مردم همگی از زمان، عیب جویى مى کنند و زمان ما، عیبى جز ما ندارد».(28)
«ما از زمان عیب جویى مى کنیم، درحالى که هر عیبى هست، در خود ماست، و اگر زمان به سخن درآید، زبان به بدگویى ما باز خواهد کرد».(29)
«گرگ گوشت گرگ دیگر را نمى خورد، ولى ما با اینکه خود را انسان نام نهاده ایم، گوشت یکدیگر را آشکارا مى خوریم».(30)
رحلت عبدالمطلب
گفتار تاریخ نویسان درباره ی سن عبدالمطلب گوناگون است. برخى سن وى را هنگام وفات، 82 سال، برخى 102سال، گروهی 120سال و عداى نیز140سال بیان کرده اند.(31) اما همه اتفاق نظر دارند که عبدالمطلب هنگام مرگ، نگران وضع رسول خدا(ص) بود و به چیزى جز آینده ی آن حضرت نمى اندیشید. وى از نعمت هاى بزرگ الهى مانند فرزندان بسیار، ریاست مادى و معنوى، عمر طولانى و... بهره مند شده بود و تنها آینده ی حضرت محمد(ص) وى را رنج مى داد. بنابراین، تصمیم گرفت سرپرستى دل سوز و با ایمان براى او برگزیند. روزی پسران خود را جمع کرد و به آنان فرمود: «محمد یتیم است. از او نگهدارى کنید و سفارش مرا درباره ی وى بپذیرید».همه ی فرزندان عبدالمطلب براى سرپرستى محمد(ص) آمادگى خود را اظهار کردند، ولى عبدالمطلب، تنها ابوطالب را شایسته ی این کار دانست. آن گاه به حضرت محمد(ص) فرمود: «اى محمد(ص) از وى فرمان بردارى کن».
رسول خدا(ص) با لحنى کودکانه فرمود: «پدرجان محزون مباش. مرا پروردگارى است که به حال خویش واگذارم نخواهد کرد».(32)
ابن اسحاق مى گوید: «چون عبدالمطلب احساس کرد که مرگش نزدیک است، از دختران خویش خواست تا بر او مرثیه بخوانند. آنان نیز درحالى که رسول خدا(ص) مى شنید بر او مرثیه خوانى کردند».
عبدالمطلب پس از اطمینان از آینده ی محمد(ص) دیده از جهان فروبست و جنازه اش را درکنار قبر جدش، «قصى بن کلاب» دفن کردند.(33)
پی نوشت ها :
1- لازم به یادآوری است که این نجاشی با نجاشی عصر بعثت و مهاجرت مسلمانان به حبشه تفاوت دارد. نجاشی لقب پادشاهان سرزمین حبشه بوده است: مثل عنوان فرعون برای پادشاهان و زمامداران مصر و... .
2- یا رب لا ارجولهم سواکا یا رب فامنع منهم ان عدو البیت من عاداکا امنعهم أن یخرجوا فناکا
لاهم إن العبد یمنع رحله فامنع رحالک
لا یغلبن صلیبهم ومحالهم عدوا محالک
3- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص43-62؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، الکامل فی التاریخ، ج1، ص260-263؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص130-146.
4- برخی از مورخان، درگذشت عبدالله را پیش از ولادت حضرت محمد(ص) ذکر کرده اند؛ ازجمله: عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفه الصحابه، ج1، ص13، ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص168؛ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج1، ص100؛ ابن عساکر، تهذیب تاریخ دمشق، تحقیقات محمدباقر محمودی، ج1، ص284.
اما برخی از مورخان مى نویسند که حضرت محمد(ص) دوماهه بود که پدرش عبدالله در بازگشت از سفر بازرگنى شام در شهر یثرب درگذشت و همان جا به خاک سپرده شد. از آن جمله عبارت اند از: ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، ص439؛ احمدبن محمدبن واضح الیعقوبى، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتى، ج 2، ص6.
برخی نیز سن حضرت محمد(ص) را هنگام مرگ پدرپزرگوارشان! هفت ماه و 28 روز نوشته اند، ازجمله: محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج1، ص100.
5- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص7، 8؛ علی بن برهان الدین الحلبی؛ السیره الحلبیه، ج1، ص59.
6- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج2، ص293.
7- محمد ابوزهره، خاتم پیامبران، ترجمه حسین صابری، ج1، ص198-201.
8- ابن فورک در کتاب الفصول، ص65 از این سه تن نام برده و آنان عبارتند از: محمدبن سلیمان بن مجاشع (جد فرزدق، مشهور)، محمدبن اصیحه جلاح، و محمدبن حمران بن ربیعه. پدران این سه تن، مدّتی پیش به حضور یکی از پادشاهان برده بودند، و او که از کتاب نخست تورات اطلاعاتی داشت، آنان را از مبعث پیامبر(ص) آگاه ساخت. از اتفاق در این میان، زن های این سه تن آبستن بودند و آنان نذر کردند که اگر پسر داشته باشند، او را محمد بنامند.
9- جعفر سبحانی، فروغ ابدیت، ص153.
10- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه محمد ابراهیم آیتی، ج2، ص6؛ ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ص6؛ عزالدین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، اسد الغابه فی معرفته الصحابه، ج1، ص15؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص384؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص223.
جزری و یعقوبی و دیگران نوشته اند که «ثوبیه»، حمزه بن عبدالمطلب و جعفربن ابی طالب و عبدالله بن حجش را نیز شیر داده بود. از این روی، آنان برادران رضاعی رسول خدا(ص) بوده اند. در فروغ ابدیت آمده است: ثوبیه چهارماه آن حضرت را شیر داد.
علامه سید جعفر مرتضی عاملی درباره شیر خوردن پیامبر از ثوبیه اشکالاتی را مطرح کرده و در درستی این گفته تردید کرده است. ایشان برای رد این موضوع به سه دلیل استناد کرده است: 1. تناقض روایات درباره ی شیر خوردن؛ 2. تناقض روایات درباره ی آزادی ثوبیه؛ 3. تفاوت سِنی پیامبر و حمزه سیدالشهداء و ابوسلمه که این با شیر خوردن هر سه نفر از ثوبیه سازگار نیست.
برای آگاهی بیشتر، ر.ک: سید جعفر مرتضی عاملی، سیره ی جاودانه، ترجمه و تلخیص الصحیح من سیره النبی الأعظم، ترجمه ی دکتر سپهری، ج1، ص189-193.
11- رسول خدا(ص) و همسر پاکش حضرت خدیجه(ص)، تا واپسین لحظه های عمر ثوبیه، کنیز ابولهب، که چهارماه پیامبر را شیر داده بود، از او قدردانی کردند. وی پیش تر، حمزه، عموی پیامبر را نیز شیر داده بود. پس از بعثت، پیامبر کسی را فرستاد تا او را از ابولهب بخرد. ابولهب امتناع ورزید، اما تا پایان عمر از کمک های پیامبر بهره مند بود. هنگامی که پیامبراکرم، از جنگ خیبر بازمی گشت، از مرگ او آگاه شد و آثار تأثر در چهره مبارکش پدید آمد. از فرزند او سراغ گرفت تا در حقش نیکی کند، ولی خبر یافت که او زودتر از مادر خود فوت کرده است(محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص384؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص119).
12- احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ج2، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ص7؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص171؛ ابوالحسن علی بن الحسین المسعودی، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج2، ص274؛ ابوعلی فضل بن حسن طبرسی، اعلام الوری باعلام الهدی، ص6.
13- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص442.
14- علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص89.
15- احمدبن یحیی بلاذری، انساب الأشراف، ج1، ص94.
16- محمد بن سعد، طبقات الکبری، ج15، ص401؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج1، ص112.
17- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص168.
18- ابن کثیر الحنبلی، البدایه والنهایه، ج2، ص282.
19- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج1، ص118.
20- همان.
21- ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، اکمال الدین و اتمام النعمه، ج1، ص75. نظیر این روایت به طور خلاصه در کتاب هایی مانند: ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص24، 25 و ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج1، ص448 نیز نقل شده است.
22- ابوجعفر محمدبن علی بن الحسین بن بابویه قمی (شیخ صدوق)، اکمال الدین و اتمام النعمه، ج1، ص171.
23- همان، ص174.
24- ابوجعفر محمدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج1، ص477.
25- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص118؛ ابوالفتح محمدبن ابی القاسم الشهرستانی، الملل والنحل، ج3، ص282.
26- ابوجعفرمحمدبن على بن الحسین بن بابویه قمى (شیخ صدوق)، الخصال، ج 1، ص150.
27- على بى برهان الدین، السیره ی الحلبیه، ج 1، ص4.
28- همان.
29- همان.
30- همان
31- محمدبن سعد، طبقات الکبری، ج1، ص119؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج15، ص162؛ احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ج2، ص8؛ ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص35.
32- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و...، ج1، ص179؛ محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص32؛ احمدبن محمدبن واضح الیعقوبی، تاریخ الیعقوبی، ترجمه ی محمدابراهیم آیتی، ج2، ص8؛ محمدبن سعد، طبقات الکبری، ص118. در مناقب آل ابی طالب ابن شهرآشوب داستان کفالت ابوطالب به گونه ای دیگر نقل شده است که علاقه مندان می توانند به آن رجوع کنند (ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، ج1، ص35).
33- مرقد مطهر حضرت عبدالمطلب در بالاى مکه، در قبرستان حجون که امروز به نام «قبرستان معلی» معروف است قرار دارد. قبرهاى عبدالمطلب، ابوطالب و خدیجه(س) درکنار هم با فاصله ی یکى دو متر قرار دارند. مسلمانان در سال727قمری، بارگاهی بر سر مرقد منور حضرت خدیجه بنا کردند که مردم مکه و دیگر زایران کنار قبور آمده، آنها را زیارت مى کردند و در آنجا متوسل مى شدند و اظهار ادب و خلوص مى کردند. تا اینکه در سال1344، با تسلط وهابیان بى رحم و سبک مغز، آن بارگاه های مقدس را به بهانه اى باطل، مبنی بر اینکه توسل به آنها نوعى شرک است، ویران کردند و ازآن زمان تاکنون، مرقد این بزرگواران و دیگر بزرگان، همچون قبرستان بقیع در مدینه مهجور و مخروب است و وهابیان از تعمیر قبرها به صورت آبرومند، جلوگیری می کنند.