روایتی از عیار تمام

همیشه سعی کرده ام درباره طیب حاج رضائی صحبت نکنم و کنار این جریان باشم. تعریف از طیب این شائبه را ایجاد می کند که به دنبال بهره برداری از آنچه بر او گذشته هستم و اظهارنظرهای منفی هم قطعاً مرا آزار می دهد.
چهارشنبه، 22 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روایتی از عیار تمام
روایتی از عیار تمام






 

ناگفته هایی در باب منش فردی و اجتماعی طیب حاج رضائی

امیر حاج رضائی (برادرزاده شهید طیب حاج رضائی)

همیشه سعی کرده ام درباره طیب حاج رضائی صحبت نکنم و کنار این جریان باشم. تعریف از طیب این شائبه را ایجاد می کند که به دنبال بهره برداری از آنچه بر او گذشته هستم و اظهارنظرهای منفی هم قطعاً مرا آزار می دهد.
برای شناخت طیب ابتدا باید این قشر را بشناسیم. زمان ما می گفتند «جاهل ها» که لفظ خوبی نبود. توی آن قشر آدم هایی بودند که ناجوانمرد بودند و آدم هایی هم بودند که جوانمرد بودند و از مال و ناموس مردم هم امانتداری می کردند. همه اینها را به یک چوب راندن، کار اشتباهی است. طیب در زمان جوانی که من به دنیا نیامده بودم یا سن خیلی کمی داشتم، آدم شری بود و زیاد دعوا می کرد، اما بعد از آنکه به بندرعباس تبعید شد، در یک مقطعی به میدان انبار گندم آمد و صاحب حجره شد. روابط عمومی اش خیلی خوب بود و به او اجازه واردات موز را دادند. طیب یک دوره جوانی داشت که شرور و نوخاسته بود و می خواست در آن عصر اسم و رسمی به هم بزند. در آن بخش، از حبسی به حبس دیگر در رفت و آمد بود و کلی دعوا و ماجرا داشت.
در بخش دوم که بخش نمونه زندگی اش بود، به رفاه رسید. در آن دوره در ساعت یک بعد از نیمه شب می رفت میدان، چون برایش بار می آوردند. ساعت 9 صبح صبحانه می خورد و یک ساعت بعد خانه بود. این سیستم و ساعت کاری اش بود.
ولیعهد در بیمارستان مادر چهارراه مولوی به دنیا می آید. نمی دانم شاید می خواستند طبقه پائین جامعه را جذب کنند. طیب هم محله را چراغانی می کند و اتفاقی چند بار با شاه رو به رو می شود. این اتفاق تکرار نمی شود که بخواهند طیب را به دربار یا جاهای دیگر ببرند، پس او به لایه های بالا نرسیده بود. گذشته از این مسائل، طیب حاج رضائی دیدگاه مذهبی داشت. اینجا یک تضاد بزرگ وجود دارد. در واقع این آدم پر از پارادوکس و تضاد است. تمام دهه اول محرم را تکیه داشت و شب های تاسوعا و عاشورا هم خرج می داد و به این کارها اعتقاد داشت. آن پیراهن مشکی که تنش می کرد، به خاطر اعتقادش بود یا در عاشورا پابرهنه راه می رفت یا فرض کنید 3 روز آخر را آب نمی خورد و نذر داشت که در اوج عزاداری تشنه باشد.
شهرت زیادی هم پیدا کرد که حاصل سخاوتمندی زیاد او بود. خانواده های زیادی را تحت پوشش خودش قرار داده بود و جامعه خودش که حالا یا می گویند جاهلان یا لوتی ها یا عیارها ــ هرکسی هر اسمی می خواهد رویش بگذارد ــ با معیارهای آنها، به طیب نمره بالا می دادند. مثلاً می گفتند بین اینها چه کسی از همه بهتر بوده؟ یکی می گفت ناصر فرهاد، چون دعوایی بوده و خوب داد می زده. یکی می گفت حسین رمضان یخی. بعد یکی آمد یک مانیفست داد که چرا طیب از همه اینها بهتر و بالاتر است و در این جماعت، قهرمان المپیک است.
او گفت: «طیب تنها کسی است که لقب ندارد، از همه بیشتر حبس رفته، از همه بیشتر دعوا کرده، از همه بیشتر سفره انداخته، از همه بیشتر دست توی جیبش کرده و از همه بیشتر پول میز حساب کرده».
این وسط خاطراتی را هم تعریف می کردند. کافه ای در بهارستان بوده به نام فیض که جاهل ها آنجا می نشستند و آخر شب طیب میز همه را حساب می کرد. یک بار یک بنده خدایی می رود پول میزش را حساب کند، صاحب آنجا بهش می گوید؛ «اگر در دکان من را می خواهی ببندی، پول میزت را بده. آن وقت خودت هم زنده بیرون نمی روی».
به هر حال از جهت مالی و اسم و رسم و شهرت هم شرایطش خوب بود و در میان مردم جنوب شهر پایگاه خوبی پیدا کرده بود. مردم دوستش داشتند و اسمش را با احترام می آوردند. البته مخالفانی هم داشت تا اینکه رسید به 15 خرداد و بخش پایانی زندگی اش.
درباره منشاء این مخالفت ها یک چیزی می گفتند که من صحت آن را هنوز نمی دانم. می گفتند یک بار که در چهارراه مولوی مراسم بوده، مشاجره ای بین عموی من و سپهبد نصیری ایجاد می شود. بعضی ها می گویند یکی از عوامل کشتن طیب، همین نصیری بوده که من هنوز مطمئن نیستم.
به هر حال طیب بعد از ماجرای 15 خرداد دستگیر شد، 6 ماه هم در حبس بود و دو تا دادگاه بدوی و تجدیدنظر برایش تشکیل دادند و در هر دو حکم اعدام صادر شد. در دادگاه اول، 7 نفر یا بیشتر به اعدام محکوم شدند و در دادگاه دوم 2 نفر، یعنی عموی من و حاج اسماعیل رضائی که هر وقت در دادگاه صدایش می زدند «حاج اسماعیل حاج رضائی»، اعتراض می کرد که من حاج رضائی نیستم. واقعاً هم نسبتی با عموی من نداشت.
خیلی ها امیدوار بودند شاه با توجه به شناختی که از طیب دارد، حداقل یک درجه به او تخفیف بدهد و حکم اعدام تبدیل به حبس ابد شود.
در دادگاه گفتند: «شما دسته راه می انداختید و روی علم ها عکس آیت الله خمینی را می گذاشتید». طیب هم گفت: «من همیشه به مراجع تقلید اعتقاد داشتم و احترام می گذاشتم. قبلاً عکس آیت الله بروجردی را می گذاشتم، حالا هم عکس آیت الله خمینی را می گذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده می کنم.» این چیزهایی بود که من خودم در دادگاه شنیدم.
به هرحال شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح این اتفاق افتاد و عموی من اعدام شد. صحنه خیلی بدی بود. ما که در مراسم نبودیم، اما جسد را که تحویل دادند و دیدم، دیگر متوجه نشدم چطور شد و فقط متوجه شدم که مرا بلند کردند. چیزی حدود 17، 18 تا گلوله خورده و تمام رگ و پی اش بیرون زده بود. تمام بدنش شکافته شده بود و چشم هایش را بسته بودند. بنده خدا اسماعیل رضائی افتاده بود و تیر خلاص را توی دهانش زده بودند، اما عموی من با صورت به زمین خورده بود و صورتش هم خون آلود بود و تیر خلاص را به شقیقه اش زدند.
تا جایی هم که یادم می آید، غسال مدام پنبه توی سوراخ تیرها می کرد. همه جای بدن او سوراخ سوراخ شده بود و شمایل شهیدگونه ای داشت. به هر حال نفهمیدم چه کسی مرا از غسالخانه بیرون برد. نشسته بودم و می دیدم که دارند طبق وصیتش در شاه عبدالعظیم، کنار مادرش، خاکش می کنند. شاید اگر پدرم زنده بود، درباره همه چیز اطلاعات کامل داشتم و حرف می زدم. پدر اینها چند تا زن داشت، ولی فقط پدر و عموی من تنی و از یک مادر بودند. نامشان «طیب» و «طاهر» بود. حسین رمضان یخی در اوایل انقلاب یک گوشه مرد. اینها یکی یکی در انزوا و بی خبری و تنگدستی کارشان تمام شد، چون دوره شان تمام شده بود. دوره ای شده بود که وقتی یکی از اینها حرف می زد، به او می گفتند: «گنده شما که طیب بود، آن بلا سرش آمد، شما حرف حسابتان چیست؟» با کشتن طیب، عصر اینها به پایان رسید.
منبع: شاهد یاران، شماره 68

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.