شوخیه!

هیچ یک از بچه ها در خانه نبودند و دلیلی نداشت که به ندای عیال «لبیک» نگویم. خصوصاً که روز تعطیل بود و بی کاری، در خانه تنگم گذاشته بود. به ناچار زنبیل نان را برداشتم و بعد از خداحافظی موقت به طرف مغازه نانوایی راه افتادم تا با پیوستن
سه‌شنبه، 4 تير 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شوخیه!
 شوخیه!

 

نویسنده: اکبر رضی زاده
منبع:راسخون



 
هیچ یک از بچه ها در خانه نبودند و دلیلی نداشت که به ندای عیال «لبیک» نگویم.
خصوصاً که روز تعطیل بود و بی کاری، در خانه تنگم گذاشته بود. به ناچار زنبیل نان را برداشتم و بعد از خداحافظی موقت به طرف مغازه نانوایی راه افتادم تا با پیوستن به صف عریض و طویل آن، حمایت خود را از جماعت نان بگیر اعلام کنم!
***
یکی شان چهارده ساله، و دیگری سیزده ساله به نظر می آمدند.
اولی قد بلند بود و باریک اندام، و دومی تُپُل و قد کوتاه ولی چهار شانه و تُخس و قُلدُر!...
آنچه که مسلم بود این بود که احتراماتی که بهم می گذاشتند(!) از حد سن و سالشان خارج بود و پیداست که از پدر یا برادران، یا یکی از بزرگترهای فامیل یا همسایه ها آموخته بودند!
کوچکتره روی سکوی منزل قدیمی اوس مظفر نشسته بود و به دُرفشانی مشغول! و رفیقش بالای سر او ایستاده بود و تحویل می گرفت!... البته گاهی هم کمی چربتر تحویل می داد.
اولی گفت: «برو عمو. برو تو که هنوز هم در و همسایه، گاهی در مورد برادرت یه چیزایی می گن!....»
دومی گفت: « اگه مردم پشت سر برادر من یه حرفایی که هیچ کس به چشم خودش ندیده بلغور می کنند، بابای تو که هنوز پرونده اش در دادگستری در جریانه !!!»
بیش از این تأمل را جایز ندیدم و به طرف آنها رفتم و با اینکه نه سن و سالم به یک ناصح می خورد و نه تیپ و قواره ام، گفتم: « اوهوی بچه ها، این حرفا چیه که به هم می گویید!؟ آخه زشته، خوبیت نداره! پاشید دست و صورت همدیگه رو ببوسید، و بدو بیراه گفتن ها رو دور بریزید...»
آنکه تپل بود، زنبیل نان را از سکو برداشت و به دستم داد و گفت: « حاج آقا رسول، همه اش شوخیه، شما لطفاً...»
نگذاشتم جمله اش را تمام کند . گفتم: «باشه عزیزم من دخالت نمی کنم ولی شوخی هم حد و اندازه داره...»
قد بلنده گفت: « خیلی خوب آقا الان صف نونوایی شلوغ می شه، و نون بهتون نمی رسه. بفرمایید تا دیر نشده.»
- باشه آقا پسر، ما رفتیم اما بدونید که حرف بد زدن آخر و عاقبت خوبی نداره.
***
نان ها را توی زنبیل مرتب چیدم و به طرف خانه راه افتادم. ده تا بود و بیشتر آنها خمیر یا سوخته! و اصلاً به آنهمه معطلیش نمی ارزید. ولی چه کار می شود کرد؟ باید سوخت و ساخت!
وقتی به منزل اوس مظفر نزدیک شدم، هنوز آن دوتا آقازاده ی مؤدب(!) آنجا مشغول دُرفشانی به یکدیگر بودند، منتها این بار بیاناتشان رساتر شده و کار به مشاجره و بگومگوی شدید کشیده شده بود.
یکی به مادر دیگری نسبت ها می داد!... و دیگری به خواهر اولی!.... ضمناً از پدر و برادر یکدیگر هم غافل نبودند!... با شنیدن گفتار پسندیده ی شان (!) مجدداً رگ غیرتم به جوش آمد و نتوانستم بی تفاوت از کنار آنها رد شوم. نزدیک آنها شده و گفتم: «آخه عزیزانِ من، شماها که دیگه بچه نیستید، این حرفای رکیک چیه که می زنید؟! زشته. قباحت داره!...»
این مرتبه آن یکی قد بلنده به حرف آمد: « آقا، مگه دوستم به شما نگفت که شوخی می کنیم؟ اصلاً به شما چه مربوطه که به کار مردم دخالت می کنید؟!»
قبل از اینکه بیاناتش به فحاشی بکشد، سرم را زیر انداختم و مثل بچه ی آدم راهِ منزل را در پیش گرفتم و حضرات را به حال خود رها کردم.
***
زنبیل نان را به دست عیال داده و خواستم که استراحت کوچکی تا حاضر شدن ناهار داشته باشم. اما باز هم صدای خانم بلند شد: « آقا رسول تو رفتی نون خریدی و یادت رفت ماست بخری؟! زود برو که یه مثقال ماست برای پای سفره نداریم.»
با عصبانیت و تندی گفتم: « دِهَه ...خانم چرا اول نگفتی؟! من خسته شدم. اصلاً بچه ها کدوم گورستونی رفته اند که همه اش من باید بروم خرید؟!»
- واله چه عرض کنم؟! اولاً نمی دونستم که ماستمون تموم شده . ثانیاً بچه ها هم رفته اند فوتبال. می گفتند تیمشون با تیم کوچه ی پایین تر مسابقه داره و تا ظهر بازیشون طول می کشه. پس ناچاری با همه ی خستگی، ماست رو بخری و بیایی. اصلا اگه خیلی ناراحتید سرکار تشریف بیارین ناهار درست کنید، بنده می رم ماست می خرم....
پیشنهادش را اصلاً نپسندیدم، چون بنده اساساً غذا درست کردن بلد نیستم. ناچار خریدن ماست را ترجیح دادم.
دست از پا درازتر کاسه را از دستش گرفته و به سوی مغازه ی غلامعلی لبنیات فروش، راه افتادم. هنوز به اواسط کوچه نرسیده بودم که در نزدیکی منزل اوس مظفر، آن دو تا آقا زاده ی محترم را گلاویز هم دیدم، که این بار علاوه بر گفتار آنچنانی، حسابِ مُشت و لگد هم در کار بود.
باز رگ غیرتم به جوش آمد و نتوانستم این صحنه را تحمل کنم لذا سریعاً به آنها نزدیک شدم و آنها را از هم جدا کردم. اما این مرتبه قبل از اینکه لب به نصیحت باز کنم، تپلیه گفت: «آه... بازم که شمایید حاج آقارسول!.... من که گفتم شوخیه!...»
گفتم: «آخه جانم این چه شوخی بی مزه ایه؟ شماها که دک و پوز هم دیگه رو در به داغون کردین. چرا ول نمی کنین برین خونه ها تون؟!»
آن یکی بلند قده با لحن تندی به سخن آمد: « اصلاً به شما چه مربوطه که همه ش تو کار مردم دخالت می کنید؟!....»
قبل از اینکه پای مرا هم به حرفهای آنچنانیشان بکشانند و به بنده هم بعضی نسبتها بدهند! سرم را زیر انداختم و مجدداً مثل بچه ی آدم به سوی مغازه لبنیاتی حرکت کردم. اتفاقاً یکی از همکاران اداری هم آنجا بود و مدتی با وی گپ زدیم و بعد از ده، پانزده دقیقه صحبت، کاسه ی ماست را از دست غلامعلی گرفته و به طرف خانه برگشتم. و باز منتظر بودم که در بین راه شاهد درگیری آقا زاده ها باشم. ولی این مرتبه با کمال تعجب اثری از آنها ندیدم. اما اجتماعِ هفت، هشت نفر جلوی منزل اوس مظفر توجهم را جلب کرد. خیلی خوشحال شدم زیرا فکر کردم بچه ها سر عقل آمده و به وسیله ی این جماعت صلح طلب! آتش بس را پذیرفته و به سر زندگیشان رفته اند. ولی ناگهان دیدن لکه ی خونی روی زمین - جلوی منزل اوس مظفر - رشته ی افکارم را از هم گسیخت و به ناچار از سر کنجکاوی به جمعیت صلح طلب پیوستم، و از مردی که کلاه شاپگاه مخملی به سر داشت پرسیدم:
«ببخشید آقا، این دو تا آقا پسری که اینجا با هم شوخی می کردند، داستانشان به کجا کشید؟».
مثل اینکه حرف عجیب و غریبی شنیده باشد نگاه غضب آلودی توی چشمهایم انداخته و با نگاهی خیره و مات گفت:
«چی فرمودین شوخی می کردند؟!»
- بله بله! این نظر خود آنها بود.
ناگهان زد زیر خنده و گفت:
«پس شما، چاقو و چاقوکشی رو شوخی می دونید؟!»
- چی فرمودین چاقوکشی؟!
- بله آقا. اون یکی قدبلنده با مشت زده دندونای دوستش را شکسته، و دوستش هم نامردی نکرده و بلافاصله چاقوی ضامن دارش رو از توجیبش در می آره و بلادرنگ شیردون رفیقش رو نشونه می گیره!!!
با شنیدن این حرف مثل برق گرفته ها پشتم لرزید و با دلهره و تعجب پرسیدم: «بالاخره داستان چی شد؟! کجا رفتند؟!»
- هیچی، ماشینِ نیروی انتظامی اومد و اونا رو برد اونجا که عرب نی می اندازه و ساس کت و شلوار می دوزه!...تا اینا باشن و دیگه از این جور شوخی ها - به قول شما- با هم نکنن!!!
- به قول من نه، به قول خودشون!!!



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.