[با اجازه ی کودکان و نوجوانان]
طنز از: الف. شبنم
زورو
Z
ساعت حدود سه ی بعد ازظهر بود و کوچه خلوت. خسته و کوفته تازه از اداره بر می گشتم، که در کمرکش کوچه ی منتهی به خانه ام، ناگهان صدای نتراشیده و نخراشیده ای مرا در جای خود میخکوب کرد. به عقب برگشتم و حسینقلی خان بقال را شناختم. قبل از اینکه حرفی به زبان آورد گفتم:
«به ... به... سلام جناب آقای حسینقلی خان حالتون چطوره؟... . »
گفت: «چه سلامی؟!... چه علیکی؟!... اگه ما چهار تا دیگه مشتری مثل شما داشته باشیم که ورشکست می شیم... » قبل از اینکه سخن را به درازا بکشد حرفش را بریدم و گفتم:
«به جون حسینقلی خان نباشه، به فرق مبارک قسم، خیالت راحتِ راحت باشه تا آخرِ این برج همه ی حسابهای تو را تسویه می کنم. آخه چه کار می شه کرد؟ می دونی که اکثر بودجه ی دولت صرف هزینه های تورم می شه و نمی تونه حقوق کارمندها را اضافه کنه. شما کمی صبر داشته باش همه ی کارا درست می شه ایشالا. »
با صدای کشیده و زمختش گفت:
«ای بابا توهم همه ش از این حرفا می زنی، تاجر گردن کلفت نه تورم و انقلاب و جنگ سرش می شه، نه انصاف داره! اول، نقد پولهایش را می گیره و بعد از چند روز جنس ها رو می فرسته...... »
هنوز صحبتش تمام نشده بود که ناگهان سروکله اوس غضنفر قصاب پیدا شد و بدون کوچکترین تأملی حرفهای حسینقلی خان را تعقیب کرد. آن هم با حدّت بیشتری:
«مرتیکه خجالتم نمی کشه. الان چند ماهه هی امروز و فردا می کنه و نمی یابد بدهیش رو بده. اصلاً حسینقلی خان چطور صلاح می دونی همین جا بیخ خِرش رو بگیریم و همه ی طلب هامون رو وصول کنیم؟» قبل از اینکه حسینقلی خان اظهار نظر کند حکیم عبدالمختار میوه فروش که چند ثانیه پیش به جمع ما اضافه شده بود گفت: «اصلاً پر رویی هم حد و اندازه داره، این بابا پول میوه های سه ماه پیش رو نیاورده بده. هر چی هم با زبون خوش باهاش حرف می زنیم دایم چرت وپرت می گه.... » شقیقه هایم درد گرفته بود و دیگر نمی فهمیدم کی، چه می گوید! یکیشان تمام نکرده دیگری شروع می کرد و من مانده بودم غمگین و متعجب! ... مات و مبهوت !... و نمی دانستم جواب کدام سؤال را بدهم.
یکیشان می گفت: من جنس بهت دادم پولش رو می خوام..... دیگری می گفت به ما چه کارمند دولتی؟! ... سومی می گفت: «بازاری که این حرفا سرش نمی شه اول پولش رو می گیره بعداً جنس رو می فرسته......
اصلاً اجازه نمی دادند که من هم یک کلمه حرف بزنم، و سؤال بود که مثل رگبار به سرم می ریخت. مات و مبهوت و مضطر شده بودم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. چنان در خود غرق بودم که نفهمیدم اوس غضنفر، کی آن سیلی آبدار را در بناگوشم خواباند. قبل از اینکه هرگونه دفاعی از خود بکنم یک مشتِ محکم ملاجم را به کلاجم نزدیک ساخت! و لگد بود که تاقچه ی کرم! را شکست. دیگر مضطر و درمانده شده بودم و نمی دانستم کدام ضربه را جواب دهم.
مشت بود و لگد که مرتب دک و پوزم را نوازش می داد در ژرفای استیصال و درماندگی، ناگهان از انتهای آن کوچه ی خلوت، نوری تابیدن گرفت و امیدی از راه رسید که با گامهای پر طنین اسبش دوان دوان به سوی ما می آمد..... نه اشتباه نمی کردم خودش بود که با آن نقاب سیاه و روپوش رؤیائیش مثل فرشته ی نجات بر من وارد شد. او با شهامت و شجاعت تمام به طرف ما اسب می تازاند و حالا کاملاً به ما نزدیک شده بود.
وقتی شمشیر برانش را از غلاف بیرون کشید، اوس غضنفر بود که بی هوش نقش بر زمین بست و ناچار شمشیر پر قدرتش بر حکیم عبدالمختار اصابت کرد. و او نیز جا به جا ریق رحمت را سرکشید! و فقط مانده بود حسینقلی خان.
نقابدار سیاه لبه ی کلاهش را از صورتش بالا زد و در حالی که روپوش سیاه رنگ عریض و طویلش را جمع و جور می کرد سرِ اسب را به طرف حسینقلی خان که در حال فرار بود، هدایت کرد و با شمشیر بُرانش چنان ضربه ای بر پیکر حسینقلی خان وارد نمود که صدای جیغش به تیمچه ی آسدعلی میرزا رسید! و در زمانی کمتر از یک دقیقه به طرف من برگشت و قبل از اینکه تشکر مرا بشنود با نوک تیز شمشیرش روی دیوار نوشت Z و ناگهان لبخندی به من زد و مثل حباب در انتهای کوچه از نظر ناپدید شد.
وقتی چشم باز کردم نه زورویی در کار بود، نه اوس غضنفری و نه حکیم عبدالمختاری. فقط چندین میلیون تومان بدهی بود و لاغیر!...
ای کاش در بیداری هم زورویی پیدا می شد و دست کَرمَش را بر سرم می کشید و آن ها را پرداخت می کرد
Z
ساعت حدود سه ی بعد ازظهر بود و کوچه خلوت. خسته و کوفته تازه از اداره بر می گشتم، که در کمرکش کوچه ی منتهی به خانه ام، ناگهان صدای نتراشیده و نخراشیده ای مرا در جای خود میخکوب کرد. به عقب برگشتم و حسینقلی خان بقال را شناختم. قبل از اینکه حرفی به زبان آورد گفتم:
«به ... به... سلام جناب آقای حسینقلی خان حالتون چطوره؟... . »
گفت: «چه سلامی؟!... چه علیکی؟!... اگه ما چهار تا دیگه مشتری مثل شما داشته باشیم که ورشکست می شیم... » قبل از اینکه سخن را به درازا بکشد حرفش را بریدم و گفتم:
«به جون حسینقلی خان نباشه، به فرق مبارک قسم، خیالت راحتِ راحت باشه تا آخرِ این برج همه ی حسابهای تو را تسویه می کنم. آخه چه کار می شه کرد؟ می دونی که اکثر بودجه ی دولت صرف هزینه های تورم می شه و نمی تونه حقوق کارمندها را اضافه کنه. شما کمی صبر داشته باش همه ی کارا درست می شه ایشالا. »
با صدای کشیده و زمختش گفت:
«ای بابا توهم همه ش از این حرفا می زنی، تاجر گردن کلفت نه تورم و انقلاب و جنگ سرش می شه، نه انصاف داره! اول، نقد پولهایش را می گیره و بعد از چند روز جنس ها رو می فرسته...... »
هنوز صحبتش تمام نشده بود که ناگهان سروکله اوس غضنفر قصاب پیدا شد و بدون کوچکترین تأملی حرفهای حسینقلی خان را تعقیب کرد. آن هم با حدّت بیشتری:
«مرتیکه خجالتم نمی کشه. الان چند ماهه هی امروز و فردا می کنه و نمی یابد بدهیش رو بده. اصلاً حسینقلی خان چطور صلاح می دونی همین جا بیخ خِرش رو بگیریم و همه ی طلب هامون رو وصول کنیم؟» قبل از اینکه حسینقلی خان اظهار نظر کند حکیم عبدالمختار میوه فروش که چند ثانیه پیش به جمع ما اضافه شده بود گفت: «اصلاً پر رویی هم حد و اندازه داره، این بابا پول میوه های سه ماه پیش رو نیاورده بده. هر چی هم با زبون خوش باهاش حرف می زنیم دایم چرت وپرت می گه.... » شقیقه هایم درد گرفته بود و دیگر نمی فهمیدم کی، چه می گوید! یکیشان تمام نکرده دیگری شروع می کرد و من مانده بودم غمگین و متعجب! ... مات و مبهوت !... و نمی دانستم جواب کدام سؤال را بدهم.
یکیشان می گفت: من جنس بهت دادم پولش رو می خوام..... دیگری می گفت به ما چه کارمند دولتی؟! ... سومی می گفت: «بازاری که این حرفا سرش نمی شه اول پولش رو می گیره بعداً جنس رو می فرسته......
اصلاً اجازه نمی دادند که من هم یک کلمه حرف بزنم، و سؤال بود که مثل رگبار به سرم می ریخت. مات و مبهوت و مضطر شده بودم و دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. چنان در خود غرق بودم که نفهمیدم اوس غضنفر، کی آن سیلی آبدار را در بناگوشم خواباند. قبل از اینکه هرگونه دفاعی از خود بکنم یک مشتِ محکم ملاجم را به کلاجم نزدیک ساخت! و لگد بود که تاقچه ی کرم! را شکست. دیگر مضطر و درمانده شده بودم و نمی دانستم کدام ضربه را جواب دهم.
مشت بود و لگد که مرتب دک و پوزم را نوازش می داد در ژرفای استیصال و درماندگی، ناگهان از انتهای آن کوچه ی خلوت، نوری تابیدن گرفت و امیدی از راه رسید که با گامهای پر طنین اسبش دوان دوان به سوی ما می آمد..... نه اشتباه نمی کردم خودش بود که با آن نقاب سیاه و روپوش رؤیائیش مثل فرشته ی نجات بر من وارد شد. او با شهامت و شجاعت تمام به طرف ما اسب می تازاند و حالا کاملاً به ما نزدیک شده بود.
وقتی شمشیر برانش را از غلاف بیرون کشید، اوس غضنفر بود که بی هوش نقش بر زمین بست و ناچار شمشیر پر قدرتش بر حکیم عبدالمختار اصابت کرد. و او نیز جا به جا ریق رحمت را سرکشید! و فقط مانده بود حسینقلی خان.
نقابدار سیاه لبه ی کلاهش را از صورتش بالا زد و در حالی که روپوش سیاه رنگ عریض و طویلش را جمع و جور می کرد سرِ اسب را به طرف حسینقلی خان که در حال فرار بود، هدایت کرد و با شمشیر بُرانش چنان ضربه ای بر پیکر حسینقلی خان وارد نمود که صدای جیغش به تیمچه ی آسدعلی میرزا رسید! و در زمانی کمتر از یک دقیقه به طرف من برگشت و قبل از اینکه تشکر مرا بشنود با نوک تیز شمشیرش روی دیوار نوشت Z و ناگهان لبخندی به من زد و مثل حباب در انتهای کوچه از نظر ناپدید شد.
وقتی چشم باز کردم نه زورویی در کار بود، نه اوس غضنفری و نه حکیم عبدالمختاری. فقط چندین میلیون تومان بدهی بود و لاغیر!...
ای کاش در بیداری هم زورویی پیدا می شد و دست کَرمَش را بر سرم می کشید و آن ها را پرداخت می کرد
/ج