نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار
مترجم: حسن افشار
به ارسطو که می رسیم، با مهم ترین چهره در علم یونان مواجهیم. تولد او در سال 384 پیش از میلاد خبر از عصر تازه ای می داد. ارسطو در استاگیرا واقع در خالکیدیکه(1)در شبه جزیره کوه آتوس در کرانه شمالی اژه به دنیا آمد. در گذشته یونانیانی از خالکیس که قریب 230 کیلومتر (145 مایل) جنوبی تر بود به آن جا آمده، رحل اقامت افکنده بودند. خالکیدیکه نزدیک مقدونیه بود؛ و هنگامی که پدر ارسطو به مقام پزشک خصوصی آمینتاس سوم مقدونی (گاهی گفته اند آمینتاس دوم)نیای اسکندر کبیر منصوب شد، خانواده اش را نیز با خود به پایتخت برد که پلا نام داشت. مقدونیان رفته رفته نسبت به یونانیان دوستخوتر شده بودند و دیگر خود را هلنی به شمار می آوردند؛ و فی الواقع در دوره حکومت آرخلائوس (413 تا 399 پیش از میلاد) پایتخت، کانون فرهنگ یونانی شد؛ و در همین جا بود که اوریپید تراژدی بزرگ خود باخای (2) را نوشت. در پی مرگ آرخلائوس، مبارزه داخلی بر سر قدرت آغاز شد. اما در سال 359 پیش از میلاد، فیلیپ دوم صلح را برقرار ساخت، خلکیدیکه را منضم کرد و با ترکیبی از زور و مذاکره سراسر یونان را زیر سلطه گرفت. این قدرت مقدونی برای فرهنگ یونان نتایج مهمی دربرداشت که بعداً آشکار خواهد بود.
پدر و مادر ارسطو هنگامی که او پسرکی بیش نبود در گذشتند. سرپرستش پروکسنوس (3) او را در هفده سالگی به آتن فرستاد تا تحصیلش را پایان دهد. ارسطو در آکادمی افلاطون ثبت نام کرد و به زودی برای پیش افتادگی در درس و به خاطر شور و اشتیاقش مورد ستایش قرار گرفت. افلاطون او را گاه «قاری»و گاه «مغز» صدا می کرد. ارسطو رسماً تا بیست سال بعد یعنی تا زمان مرگ افلاطون در آکادمی ماند، اما ذهن جستجوگرش باید او را به آموختن نطاقی سیاسی از کسانی به جز افلاطون کشانده باشد. اختلاف عقیده او با افلاطون بر سر بسیاری چیزها به وقتش آغاز شد. مورخ یونانی جدیدتر، دیوژن لایرتیوس، می گوید که او حتی پیش از مرگ افلاطون آکادمی را ترک کرد و افلاطون را بر آن داشت که بگوید: «ارسطو مثل کره اسبی که به مادرش لگد می پراند به من پشت پا می زند». پس از مرگ افلاطون، برادرزاده اش [یا خواهرزاده اش] سپئوسیپوس مدیر آکادمی شد؛ و شاید به این علت یا به دلیل موج احساسات ضد مقدونی در شهر بود که ارسطو از آتن رفت. او را آکادمیسین دیگری به نام کسنوکراتس همراهی می کرد. آن ها اژه را در کشتی پیمودند تا به دربار آتارنئوس در نزدیکی لسبوس (4)در ایونی رسیدند. هرمیاس، فرمانروایی که خود زمانی شاگرد آکادمی بود، به آنان خوشامد گفت. در همین جا بود که ارسطو با نخستین همسر خود پیتیاس، برادرزاده [یا خواهر زاده]هرمیاس، پیمان زناشویی بست.
ارسطو سه سال در آسوس که در نزدیکی آن جا بود ماند. او گاهی هم به جزیره مجاور می رفت که همان لسبوس بود. در همین رفت و آمدها با تئوفراستوس طبیعیدان آشنا و دوست شد و مشاهدات زیست شناختی دقیقی در لسبوس انجام داد. در سال 343 پیش از میلاد، فیلیپ مقدونی از ارسطو دعوت کرد که به پلا برود و عهده دار تعلیم پسرش اسکندر گردد. ارسطو پذیرفت. او سه سال معلم خصوصی شاهزاده بود، تا آن که فیلیپ به لشکر کشی رفت و اسکندر جوان ناچار شد نیابت او را به عهده گیرد. ارسطو تا سال 335 پیش از میلاد که اسکندر تکیه بر تخت زد در مقدونیه ماند و سپس به آتن بازگشت تا مدرسه و مرکز تحقیقاتی خود را تأسیس کند. محلی که او انتخاب کرد باغی بود که زمانی، به نام آپولو لوکیوس، مقدس شمرده می شد. از این رو مدرسه و مرکز به لوکیون (5)معروف شد ـ که شاید بیش از «آکادمی» برازنده مؤسسات علمی جدید باشد. از آنجا که ارسطو عادت داشت در هنگام صحبت برای شاگردانش در باغ قدم بزند، آنان معروف به «قدم زنان » یا فیلسوفان «مشائی» شدند. ارسطو سیزده سال بعد را در لوکیون زندگی و کار کرد. او نه تنها مدرسه و کتابخانه فعالی داشت بلکه موزه ای نیز برای اجسام طبیعی از انواع مختلف بنیاد کرده بود ـ و این برخوردی کاملاً متفاوت از شیوه برخورد افلاطون بود که استفاده از این کمک ها در آموزش را مردود می شمرد و باور داشت که تصویر عالم را تنها با اندیشه می توان به ذهن آورد. بر عکس ارسطو، که معتقد بود همه حقایق مسلمی را که می توان، باید گردآورد تا بلکه کسب شناختی از جهان طبیعت امکان پذیر گردد. تجهیز موزه را خود اسکندر عهده دار شد که مبالغی هم نقداً به لوکیون کمک کرد. اما وقتی او در سال 323 پیش از میلاد در گذشت، حزب ضد مقدونی آتن یک بار دیگر فرصت کینه توزی یافت. آنان ارسطو را متهم به خدانشناسی کردند و او به خالکیس پناه برد، که چند ماه بعد، مدفن او شد. لوکیون با مدیریت تئوفراستوس به کار خود ادامه داد.
کار ارسطو را می توان به سادگی به دو دوره تقسیم کرد: موقعی که او هنوز در آکادمی بود و پس از این که آن را ترک گفت. دوره اول را تعدادی کتاب مشخص می کند که تحت تأثیر افلاطون است. مشخصه دوره دوم، تفکر مستقل تری است.
ارسطو چه آموخت؟ آثار اولیه او از ارج فراوان ریاضیات حکایت می کند، اما عمدتاً راجع به استفاده از روش های جدلی پرسش و پاسخ برای تشکیل بدیهیات است. این آثار نشان می دهند که او پاره ای از نظرات افلاطون، فناناپذیری روح و سرشت ملکوتی اجرام فلکی را می پذیرد، اما جالب این که باز هم اجرام فلکی رااجسام ملموس می بیند نه از شمار مثل. ارسطو معتقد بود که آن چه از آن ها به چشم می آید، نه مثل، بلکه حرکات کامل سیارات و ستارگان واقعی و اجسام مادی حقیقی است. با این حال می پذیرفت که در آن ها چیزی هست که متفاوت است. همین جا بود که او به فکر افتاد شاید آن ها ساخته از یک عنصر لایزال پنجم باشند که چیزی متفاوت از چهار عنصر امپدوکلس است.
ارسطو با پذیرش این که ماده فیزیکی به اندازه صورت یا مثالش اهمیت دارد؛ حوزه نفوذ کار واقعاً علمی را معین کرد. تا همین جا او به مراتب دانشمندتر از افلاطون بود که به بررسی ماده هیچ بهایی نمی داد. ارسطو در انواع موضوعات، از جمله زیست شناسی، اخترشناسی و فیزیک، دانش بسیاری گرد آورد. در همه این مشاهدات نیز روش منطقی دقیق خود را به کار بست، که جویای علل مختلف چیزهایی می شد که او مشاهده می کرد. ارسطو فقط یکی از این علل را فراتر از برد تحقیق عقلی خود یافت: «محرک اول».
عرصه ای که روش علمی ارسطو را در حین عمل می توان به خوبی در آن دید، منطق است که ابزار دقت بیان فلسفی است. او در تعدادی از آثارش از جمله در مقولات و دو کتاب تحلیلات شروع به وضع قوانینی برای تعقل کرد. قضایا، سفسطه ها، طرز استدلال صحیح، و نظام استنتاجی بحث صوری (قیاس) همه جزء به جزء مشخص شد. این درست، که آن چه او می نوشت با معیارهای منطق نمادین جدید که شرایط و روابط را نه با واژه بلکه با علامت های جبری خاص بیان می کند درازگویی به نظر می رسد، اما منطق جدید فرآورده نسبتاً تازه ای است. آن چه ارسطو کرد ـ و دستاورد کوچکی نبود ـ ساختن بنیادهای استواری برای موضوع بود.
به ریاضیات، ارسطو کمک مستقیم چندانی نکرد. تنها کار ماندنی او در این زمینه بحث او در مفاهیم پیوستگی و بی نهایت بود. او خاطر نشان ساخت که بی نهایت فقط به طور بالقوه وجود دارد نه بالفعل. امروزه شارحان بسیاری در قلمرو علم از این نظر به عنوان یک امتیاز یاد می کنند. اما ثمرات واقعی آموزش ارسطو در این دو مورد به زودی در کار ارشمیدس و اپولونیوس مشاهده می شد و بعدها در قرن هفدهم میلادی به کسانی مانند نیوتن و لایب نیتس کمک می کرد تا حساب مقادیر بی نهایت کوچک را ابداع کنند.
ارسطو وقت بسیاری را به بحث درباره مسائلی اختصاص داد که ما امروزه باید راجع به اخترشناسی و فیزیک بشماریمشان؛ و این تعجبی ندارد. جذابیت این دو موضوع علمی در این بود که مسائل مشخصی را مطرح می ساختند که می شد آن ها را مجزا کرد و برایشان پاسخ های مشخصی یافت. می شد کوشید حرکات منظم سیارات را توضیح داد، پیدا کرد که آن ها چقدر از ما فاصله دارند یا تا چه اندازه بزرگند. یا می شد در حرکات اجسام در زمین تحقیق کرد، یا جویا شد که چرا آب رو به پایین می رود و آتش به بالا زبانه می کشد. و البته همین تشخص توضیح می داد که چرا این دو موضوع در علم اولیه تا بدان حد چشمگیر بودند. همین ها بودند که واقعاً به لمس در می آمدند.
عالم ارسطو کره ای بود که زمین در مرکزش ثابت بود. اندازه اش محدود بود، چون او می گفت اگر نامحدود بود نمی توانست مرکزی داشته باشد. ارسطو بی تأمل به این نتیجه نرسید که زمین ساکن است. او فکر کرد که آیا زمین می تواند فی المثل طبق نظر فیلولائوس حرکت کند یا نه؛ و این نظر را رد کرد زیرا به عقیده او اگر زمین حرکت می کرد باید پدیده های خاصی در آن رخ می داد ـ وزش شدید یا عدم یکنواختی. مسلماً این پدیده ها را فقط بر اساس قوانینی که خود ارسطو برای حرکت اندیشید ـ و در زیر خواهد آمد ـ می شد انتظار داشت؛ اما در زمان طرح، این مباحث ـ و قوانین ـ به قدر کافی معقولانه به نظر می رسید و برامد منطقی شواهد موجود بود.
او پذیرفت که ستارگان و اجرام فلکی در مسیری دایره وار حرکت می کنند. این از لحاظ زیبایی ارضا کننده بود؛ و با نظامی مثل افلاک هم مرکز برای توضیح آن، ظاهراً با مشاهدات همخوانی داشت. اما گویا ارسطو این افلاک را دارای وجود جسمانی واقعی می دانست، نه صرفاً یک توضیح ریاضی فاقد جسمیت. عالم کرات بلورین شفاف از آن پس نظری رایج شد. اما چه چیزی آن ها را به حرکت در می آورد؟ و اصلاً چرا باید همه این کرات می چرخیدند؟پاسخ این پرسش ها را قوانین حرکت ارسطو می داد که ایجاب می کرد هر جسم متحرکی نیازمند نیروی ثابتی باشد که در حرکت نگهداردش؛ و سرانجام او به این نتیجه رسید که خارجی ترین فلک ـ فلک ثوابت ـ «محرک اول» است. او حتی پیش تر رفت و گفت که در پشت همه این ها یک «محرک بی حرکت» هست که کل نظام را به حرکت در می آورد. اما این جا دیگری در قلمرو ماوراء الطبیعه ایم، نه در حوزه فیزیک. کم کم از علم به مداخله الهی رسیدیم و از توضیح مادی به انگیزش فوق مادی.
افلاک ارسطو لایزال و لایتغیر بود؛ و این گمان با توجه به این که هیچ دگرگونی هرگز مشاهده نشده بود به قدر کافی معقولانه به نظر می رسید. همان ستارگان و همان سیارات را نسل های بی شماری دیده بودند. از سوی دیگر، اوضاع در زمین کاملاً فرق داشت. این جا تغییر و زوال، بخشی از صحنه هر روزه بود. او برای آن که بر این، منطقی حاکم کند ادعا کرد که تغییر، محدود به آن بخشی از عالم است که در داخل فلک زیر ماه قرار دارد، یعنی منحصر به داخلی ترین فلک که زمین در مرکزش قرار دارد. اجرام آسمانی از عنصر پنجم تشکیل شده اند که خود ابدی و بی نقص است. تغییر و استحاله منحصر به چهار عنصر معمولی است.
با تفکیک عالم به دو قسمت متغیر و لا یتغیر، ارسطو می توانست با مسائلی روبرو گردد مثل چگونگی شهاب ها یا سنگ های آسمانی که در آسمان شب یکباره شعله می کشند و از کسر ثانیه تا چند ثانیه دوام می آورند؛ یا ستارگان دنباله دار که سری مه آلود و دمی دراز و درخشان دارند و پیش از آن که به همان رازناکی که پدیدار می گردند ناپدید شوند، هفته ها و چه بسا ماه ها در آسمان می مانند. بدیهی است که آن ها نمی توانستند اجرام فلکی واقعی باشند، چون پدیده هایی بی دوام و گذرا بودند، پس باید که در هوای بالاسر، در فلک تحت قمر، می بودند. از دید ارسطو، سنگ آسمانی و ستاره دنباله دار هر دو هوایی بودند (یا به لفظ ما، هر دو در حوزه هواشناسی قرار می گرفتند). (6)البته این نیز خود گام بلندی به پیش بود، چون دنباله دارها و سنگ های آسمانی، اجسامی مادی شناخته می شد نه خدا یا دیو. ابر و باران و باد نیز جزئی از این طرح تحت قمری و هواشناختی چیزها را تشکیل می داد.
زمین کروی بود؛ ارسطو در این هیچ شکی نداشت. دلایل کروی بودن آن بعضاً زیبایی شناسانه بود ـ کره حجمی کاملاً متقارن بود ـ و بعضاً فیزیکی. دلایل فیزیکی نتیجه مشاهده بودند. اول، نحوه فرو رفتن ظاهری کشتی در افق بود ـ که طبعاً می رساند که زمین کروی شکل یا انحنا دار است نه تخت و مسطح. دوم، مشاهده شده بود که شخص به هر کجا که برود، چه در این سوی اژه باشد چه در آن سویش، اجسام به طور عمودی بر زمین سقوط می کنند. مسلماً چه زمین مسطح بود چه کروی، همین اتفاق می افتاد، اما نه در صورتی که سطح زمین فقط یک منحنی ساده بود. شواهد روی هم متقاعد کننده بود. اما چرا اجسام به زمین می افتادند؟چطور می شد که آب همیشه «تراز خود را پیدا می کرد» یا هوا در فضای مجاور پخش می شد؟ چرا آتش همیشه رو به بالا زبانه می کشید؟ این ها نیز سؤالاتی فیزیکی بودند که پاسخ می خواستند، و این نیز نشانه ای از عظمت ارسطوست که او توانست برای آن ها پاسخی بیابد.
راه حل او این بود که بگوید هر چیزی جایگاه طبیعی خود را دارد. جایگاه طبیعی مواد خاکی، مرکز زمین بود؛ و هر چه جسمی از عنصر خاک بیشتر داشت، با نیروی بیشتری خود را به سوی مرکز زمین می کشید. به اعتقاد ارسطو، از همین رو بود که چیزهای سنگین تر(یعنی خاکی تر) زودتر از چیزهای سبک تر به زمین می افتادند. آب اگر می ریخت بر سطح زمین پخش می شد، چون جایگاه طبیعی عنصر آبی، سطح زمین بود. جایگاه طبیعی عنصر هوا اطراف زمین بود و آن را مانند پتویی می پوشانید. جایگاه طبیعی عنصر آتش در فلکی بر فراز سر ما بود؛ و آتش رو به بالا زبانه می کشید چون می خواست به سرای طبیعیش بازگردد. این نظام روی هم رفته بسیار کامل و منسجم بود.
حرکت اجسام را ارسطو از سه نوع دانست. اول، حرکت «طبیعی» بود. این حرکت موقعی مشاهده می شد که فی المثل جسمی به حکم «سنگینی» خود به زمین می افتاد یا به خاطر «سبکی» خود مثل دود به هوا می رفت. دوم، حرکت «جبری»بود. این حرکت معلول نیروهایی از خارج بود و با حرکت طبیعی تداخل می کرد، مثل موقعی که شخص باری بر می داشت یا تیری از چله کمان رها می کرد. سوم، حرکت «اختیاری» بود که با اراده موجودات زنده انجام می گرفت. برای ایجاد حرکت جبری همیشه نیرویی لازم بود؛ و سرعت تحمیلی همیشه با این نیرو تناسب داشت. در نتیجه غیرممکن می شد خلائی وجود داشته باشد، زیرا در آن صورت، حرکتی بی نهایت سریع از نیرویی محدود ناشی می شد. از این رو ارسطو نظرات اتمیست ها را صریحاً رد کرد. این همه به قدر کافی منطقی می نمود؛ اما وقتی پای حرکت جبری پرتابی ها به میان می آمد؛ مشکلات بزرگی را موجب می شد؛ چنان که دانشمندان اروپایی در سده های میانه به آن پی بردند.
زیست شناسی ارسطو. تازه در قرن گذشته بود که کار ارسطو در عرصه زیست شناسی رفته رفته مورد ارزشیابی و ستایش قرار گرفت، چون پیش از آن در سایه دستاوردهای او در علوم فیزیکی قرار داشت. گر چه ما نمی توانیم مشاهدات طبیعی خود او را از مشاهدات دیگران دقیقاً تمیز دهیم، لیکن بزرگی وی در مقام زیست شناس بی گمان به جای خود باقی است. او از 50 نوع حیوان نام برد و در صحت افسانه های سیاحان تردید کرد، فی المثل در آن که راجع به مانتیکور بود، هیولایی که یحتمل حاصل توصیف های ناقص ببرهندی بود. اما او ظاهر و طرز راه رفتن شیر و همچنین فیل را توصیف کرد، به گونه ای که نشان می دهد خود وی آن ها را به چشم دیده است. در مورد فیل، او با بحث درباره مفصل های پایش توانست کذب این باور رایج را ثابت کند که گویا فیل برای خوابیدن ناچار است به درخت تکیه کند.
شواهدی در دست است دال بر این که مشاهدات او کالبدشکافی را نیز شامل می شده است. توصیف کاملی از بدن بوقلمون، خرچنگ گرد، خرچنگ دراز، سرپایان (ماهی مرکب، هشت پا، و غیره)و همچنین ماهی ها و پرنده های بسیاری از او در دست است. مشاهدات او همیشه موشکافانه بود. او جفتگیری حشرات، رفتار فریبنده پیش از جفتگیری آشیانه سازی و مراقبت مادرانه پرندگان را بررسی کرد و گذشته از این به مطالعه در زندگی دریایی پرداخت. او توجه کرد که ماهی مرکب چگونه در هوای توفانی خود را به سنگی قلاب می کند. توصیف او از ساختمان دهان خارپشت دریایی چنان موشکافانه بود که آن را هنوز «فانوس ارسطو» می نامند. این ادعای او که وقتی قرص ماه کامل است، تخم خار پشت دریایی بزرگ تر است، تازه چندی پیش در گونه ای که او مشاهده کرده تأیید شده است. همچنین ارسطو متوجه شد که گربه ماهی ماده، پس از تخم ریزی، تخم ها را ترک می کند و گربه ماهی نر از آن ها مراقبت می کند؛ گرچه این بعدها مورد تردید و حتی تمسخر قرار گرفت. بازهم تازه در سال 1856 بود که کاشف به عمل آمد که این واقعاً توصیف دقیق رفتار آن گونه بخصوصی است که او مشاهده کرده است. افزون بر این، ارسطو تنها به مشاهده و کالبدشکافی منفعلانه قانع نبود. او با صدف و مرجان آزمایش هایی در زمینه درک حسی انجام داد.
یونانی ها از عسل برای شیرین کردن استفاده می کردند؛ از این رو عجیب نیست اگر ارسطو با دقت بسیار به مطالعه زنبورها پرداخته باشد. گرچه او پی نبرد که فرمانروای کند و شاه نیست بلکه ملکه است که زنبوری ماده است، با این وجود شرح دقیقی از تولد زنبورها در کندو، رفتار زنبور نر و کارگرها، طرز جمع آوری عسل، و جزییات نیش زنبور ارائه داد. این موقعی قابل توجه تر به نظر می رسد که به یاد آوریم او هیچ نوع ذره بینی در اختیار نداشت تا با آن به وارسی جزییاتی بپردازد که تشریح کرده است.
از دیگر رشته های مطالعه او جنین شناسی بود. او رشد نطفه جوجه را شرح داد و به تپش قلب و نیز پیدایش آن پیش از اعضای دیگر دقت کرد ـ و شاید همین نکته بود که منشأ یا مؤید این نظر او شد که قلب، مقر روح یا ذهن است. او همچنین می دانست که بیشتر ماهی ها نوزاد خود را به صورت «بالقوه»تخم به دنیا می آورند؛ اما تذکر داد که یک گروه از آن ها نوزادی کاملاً فعال و شکل گرفته به دنیا می آورد. در واقع آن چه او توصیف کرد، تولد سگ ماهی جفت دار بود؛ اما این برای جانورشناسان پسین تر چنان غیر عادی می نمود که مشاهدات او نادیده گرفته شد ـ و تازه در اوایل دهه 1840 مورد تأیید قرار گرفت. او همچنین به مشاهده هکتوکوتیلیزاسیون (7) نشست که فرایندی است که در آن سرپای نر با یکی از بازوهای خود تخم های سرپای ماده را بارور می سازد ـ اما این مشاهده نیز باید می ماند تا در قرن نوزدهم تأیید گردد.
ارسطو تلاش بسیاری کرد که موجودات زنده را طبقه بندی کند، ولی مبنای طبقه بندی او همانی نیست که ما امروزه باید به کار بندیم. از دید ارسطو «روح، اولین درجه فعلیت آن جسم طبیعی است که حیات را بالقوه در خود دارد». به اعتقاد او، هر چیز زنده دارای روحی مغذی است که راهنمای جذب غذا و سلامت مادی است. حیوانات دارای روح حساسی نیز هستند که به یاری آن می توانند احساس کنند. در بعضی موجودات عالی تر، یک روح مشتهی و محرک نیز وجود دارد. سرانجام انسان دارای روحی منطقی هم هست. شاید ما با این نوع استفاده از «روح» مخالف باشیم؛ اما آنچه ارسطو کورمالانه به دنبالش بود، پاسخ این پرسش همیشگی بود که آن چیست که موجود زنده را زنده می دارد و جاندار را از بیجان جدا می سازد. اصطلاح «فعلیت» او جزیی از آموزه «شدن» او بود که به موجب آن «بالقوه» فعل می شود و واقعیت حقیقی را تشکیل می دهد. این آموزه وقتی در مورد حیوانات به کار می رفت به این معنا بود که اعضای مختلف برای بهره هر چه بیشتر موجودات تنظیم شده است. ارسطو این ها را مبنا گرفت و «مقیاس طبیعت» را تنظیم کرد که در اصل، مقیاس افزایش پیچیدگی «روح» بود. مقیاس در انتهای پایینی خود ماده بیجان را داشت، سپس به گیاهان می رسید، از آن جا به مرجان و ستاره دریایی و نرم تنان و غیره، و همین طور تا بالای مقیاس که پستانداران و انسان قرار داشتند، یقیناً این طرحی ایستا بود ـ ارسطو خبر نداشت که روزی تکامل مطرح خواهد شد ـ و مبنای طبقه بندی آن چیزی نبود که بعدها مورد قبول اهل علم واقع شود. با این حال، راه تازه ای را گشود؛ زیرا تلاش دلیرانه ای بود برای نظم بخشیدن به آشفتگی، و به این مقصود دست یافت. در عین حال، در ادوار میانه مورد عنایت فراوان قرار گرفت، خاصه در جهان اسلامی، و سرنمونه طبقه بندی های دیگری شد که در قرن هجدهم، بیش از بیست و یک قرن بعد، ابداع شدند.
ارسطو کالبد شناسی انسان و حیوان و کارکرد اعضای بدن را مورد بحث قرار داد. مطالعات او تا حد زیادی تطبیقی بودند، چنان که می توان از کسی توقع داشت که کارش در راستای جانورشناسی بود. روی هم رفته او در کار با حیوانات استاد بود و در کار با انسان خام دست، چون انسان را کالبد شکافی نمی کرد. او در مورد کارکرد مغز و قلب بر خطا بود، زیرا گمان می کرد اولی عضو خنک کننده خون است و دومی مرکز ذهن. به علاوه در تشخیص کارکردهای جسمانی، آموزه نادرست اخلاط را پذیرفت و کیفیات اربعه را نیز با آن ترکیب کرد. در مقایسه با دستاوردهای برجسته اش در جانورشناسی، کالبد شناسی و تن کارشناسی ارسطو تعریفی نداشت؛ گیاه شناسی او نیز از این بهتر نبود. گرچه دانسته است که مسائل مربوط به گیاه شناسی نیز در لوکیون مورد بحث قرار می گرفت، ولی توجه به گیاهان فقط بر اساس ارزش عملی آن ها بود. یقیناً ارسطو در گیاه شناسی نیز مشاهداتی انجام داد؛ اما دلبستگی واقعیش به حیوانات بود. دوست او تئوفراستوس، که جانشین وی در لوکیون شد، در گیاه شناسی سر بود، و فی الواقع می توانیم او را «پدر گیاه شناسی» بنامیم، به شرطی که عنوان «پدر جانور شناسی» را نیز پیشکش ارسطو سازیم.
ارسطو چه علامه جامع العلوم حیرت انگیزی بود! کمتر رشته علمی پیدا می شد که او به آن کمک ارزشمندی نکرده باشد یا در آن راهگشای دیگران نگشته باشد. تأثیر او بر نسل های بعدی اندیشه و علم غرب تعیین کننده بود، بیشتر از تأثیر هر فیلسوف و عالم دیگر یونان.
تئوفراستوس
تئوفراستوس در حدود سال 371 پیش از میلاد در ارسوس (8) واقع در لسبوس به دنیا آمد. او که سیزده سال کوچک تر از ارسطو بود بیش از بیست سال با وی کار کرد تا آن که مدیر لوکیون شد و سی و پنج سال بعد را به اداره امور آن گذراند. او قریب 200 شاگرد را آموزش داد؛ و از آن میان، اراسیستراتوس، پزشکی نامی را؛ و در آتن به چنان مرتبتی دست یافت که تلاش های بعدی برای تعقیب قانونی او به جرم خدانشناسی به جایی نرسید و قانونی که علیه فیلسوفان بود لغو شد.تئوفراستوس همه آموزش ارسطو را به فوریت نپذیرفت. او در مواردی نظرات خود را داشت و ظاهراً همیشه با برخی نظرات ارسطو منتقدانه روبرو می شد؛ و البته باید که چنین می بود. هیچ پیشرفت علمی با پیروی کورکورانه از همه نظرات معلم به دست نخواهد آمد، حال آن معلم هر قدر با نبوغ که می خواهد باشد. در واقع این نشانه بزرگی و توفیق ارسطو و لوکیون بود که چنین چیزی می توانست بدون ترشرویی و کینه رخ دهد. اما تئوفراستوس چه چیزی را مورد سؤال قرار داد؟ پاره ای از نظرات ارسطو در باب عالم، او را به تردید واداشت. برای مثال، اگر کره خارجی آسمان را «محرک اول» می چرخانید، چگونه بود که بعضی از اجرام فلکی تندتر از بقیه حرکت می کردند؟ و چرا گردش اجرام فلکی نمی بایست اجسام داخل فلک تحت قمر را نیز شامل شود؟ او همچنین توضیح ارسطو بر هدف برخی از پدیده هایی را که وی مشاهده کرده بود مورد سؤال قرار داد. مثلاً غرض از جزر و مد چه بود، یا اگر طبیعت فقط آن چه را به سود موجودات بود اقتضا می کرد، چرا گوزن صاحب شاخی می شد که به زیانش بود؟
چنین پرسش هایی غالباً نکات جالبی را برای پژوهش بیشتر پیش می نهاد؛ ولی تئوفراستوس فقط منازع نظرات کهنه نبود. او امروزه بیشتر برای خدمات مثبت خود به یاد می آید. افسوس که همه نوشته های او باقی نمانده است، اما آن چه هست جای شک باقی نمی گذارد که او دست کم در سه رشته مطالعه پیشتاز بوده است. در درجه اول او با نگارش کتاب آرای فیلسوفان یاریگران تاریخ علم شد. ثانیاً تئوفراستوس کانی شناس توانایی بود. او پژوهش در کانی ها، سنگ ها و سنگ فلزاتی را که ارسطو پیشنهاد کرده بود دنبال کرد، اما آزمایش ها او را به ابزار تردید در طبقه بندی بنیادینی کشاند که افلاطون و ارسطو اختیار کرده بودند. او همچنین شرح کاملی از انواع بسیاری از مواد ارائه داد و چگونگی واکنش آن ها در برابر آتش، احساس دست دهنده در هنگام لمس آن ها، و رنگ و مشخصات دیگر آن ها را به تفصیل بیان کرد و نتیجتاً نخستین رساله اسلوب مند کانی شناسی را در غرب فراهم آورد.
سومین و مهمترین رشته ای که تئوفراستوس در آن کار کرد گیاه شناسی بود. ثمرات کار او در کتابی است از خود وی به نام شرح گیاهان. او از 550 تیره و گونه نام می برد که در ناحیه ای به وسعت حد فاصل اقیانوس اطلس در غرب تا سواحل شرقی مدیترانه پراکنده بوده و چند تایی که در دوردستی چون هندوستان بوده است، و همه با استفاده از اطلاعاتی که یا خود او به دست آورده یا از سیاحان و دیگران کسب شده است. البته این یعنی که افسانه هایی درباره گیاهان نیز در شرح موجود است. این هم راست است که برخی از مشاهدات طبعاً در محدودیت فقدان تجهیزات بوده است ـ تئوفراستوس ذره بین نداشت، همچنان که ارسطو نداشت. با این همه یک تفاوت تعیین کننده بین کار گیاه شناسی او و کاری که پیش از آن انجام گرفته بود وجود داشت و آن نحوه طبقه بندی گیاهان توسط او بود. او روشی ابداع کرد که برای گیاه شناسان بعدی ارزشی براورد ناپذیر داشت. افزودن بر این او نه تنها اطلاعات را بدون پیشداوری گردآوری کرد بلکه با روحی نقادانه به بحث در آن ها پرداخت و هر جا که اطلاعات به حد کفایت نبود از اظهار نظر خودداری کرد.
گیاهان در چهار طبقه درخت، بوته، گلبن و علف قرار گرفتند و تفاوت های عمومی و خصوصی میان انواع وحشی و انواع پرورشی ذکر شد. تئوفراستوس همچنین شیره های گیاهی، علف های دارویی، انواع چوب هایی که از درختان مختلف به دست می آید و استفاده هایی را که می توان از آن ها به عمل آورد مورد بحث قرار داد. اما مهم تر از همه، او به پاره ای واژه ها معنی اصطلاحی خاصی داد ـ فی المثل «پریکارپیون»(همان «پریکارپ»در انگلیسی) را برای غلاف هسته به کار برد(9) ـ و اگر بنا بود گیاه شناسی واقعاً یک علم گردد، این گام برایش حیاتی بود. توصیفات او از گیاهان عالی بود؛ و آن هایی که درباره پریکارپ، گل های با گلبرگ و بی گلبرگ، بافت های موجود در گیاهان عالی(بافت های پارانشین و پروسنشین)، نحوه دقیق رشد غلاف گل، و طرز رویش و آرایش گل ها در گیاه (انفلورسانس)بود ارزشی همیشگی داشت. افزون بر این او تفاوت بین نهاندانگان (گیاهان دارای دانه پوشش دار)و بازدانگان (گیاهانی از قبیل کاجی ها با دانه عریان)و ـ به مراتب قابل ذکرتر ـ تفاوت بین تکه لپه ای ها (گیاهانی مثل گندم و جو با دانه یکپارچه) و دولپه ای ها (با دانه دونیمی، مثل نخود و باقلا) را تشخیص داد و تشریح کرد. در مورد اخیر، توضیحات او از لحاظ دقت و صحت تا قرن هفدهم بی همتا بود.
پی نوشت ها :
1. stagira in chalcidice
2. Bacchae راهبه با کوس، خدای شعر و شراب و خلسه.
3. proxenos
4. Lesbos
5. Lyceum لیسئوم در لاتین.
6. برای درک دقیق تر مطلب، ذکر این نکته ضروری است که واژه meteorبه معنی سنگ آسمانی، در اصل، حاصل ترکیب دو واژه یونانی meta و eoros است و شامل هر پدیده ای می گردد که در هوا(جو) رخ می دهد. از این رو واژه هواشناسی(meteorology) با همان واژه ای ساخته شده که معنی سنگ آسمانی می دهد.
7. hectocotylization
8. Eresos
9. منظور قسمت خوردنی میوه است که گاه آن را گوشت میوه می گوییم.