خطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی

اگر اخترشناسی عرب علمی را انسجام بخشید و تکامل داد که عمده اش میراث یونانیان بود؛ ریاضیات عرب راه دیگری را در پیش گرفت. یقیناً از طریق همین ریاضیات بود که اعداد هندو به غرب انتقال یافت، اما مهم تر این که دو فن
سه‌شنبه، 26 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی
خطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی

نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار



 

ریاضیات

اگر اخترشناسی عرب علمی را انسجام بخشید و تکامل داد که عمده اش میراث یونانیان بود؛ ریاضیات عرب راه دیگری را در پیش گرفت. یقیناً از طریق همین ریاضیات بود که اعداد هندو به غرب انتقال یافت، اما مهم تر این که دو فن پرقدرت ـ جبر و مثلثات ـ را به عرصه ریاضیات کشاند که همان قدر که وقتی اعراب معرفیشان کردند اعتبار داشتند اکنون نیز دارند.
نخستین ریاضیدان بزرگ عرب ثابت بن قره بود که کار نجومیش در بغداد قبلاً‌ تشریح شده است. او در همه شعبات ریاضیات خدماتی انجام داد. در مقام مترجم، ‌از تمامی آثار ارشمیدس از آثار آپولونیوس در مورد مقاطع مخروطی (بیضی و سهمی و هذلولی) و از هندسه اقلیدس نسخی عربی فراهم آورد. او مطالبی در باب نظریه اعداد نوشت و استفاده از اعداد را به توصیف نسبت های میان کمیت های هندسی بسط داد ـ گامی که یونانیان هرگز برنداشتند. همچنین به این قضیه پرداخت که خطوط موازی، اگر یکدیگر را قطع کنند در کجا قطع می کنند. ابن قره اثری نیز با نام کتاب مفروضات تألیف کرد که کتابی در هندسه و از لحاظ دشواری، چیزی بین اقلیدس و مجسطی بود. این اثر در قرون میانه در غرب محبوبیت فراوانی یافت.
یکی دیگر از اخترشناسان و ریاضیدانان بغداد بتانی بود. از دستاوردهای قابل ذکر او نخست این بود که نظام یونانی کهنه اوتار و زوایا را کنار گذاشت و نسبت مثلثاتی بارها ساده تری موسوم به سینوس(1) را اختیار کرد. او نسبت مخالف آن، ‌کسینوس را نیز به کار برد؛ اما از نسبت دیگر (تانژانت)و معکوس آن (کتانژانت) استفاده نکرد و همین باعث شد که فرمول های او باز قدری سنگین بمانند. یونانیان از طریق ابرخس و بطلمیوس به مثلثات نزدیک شده ولی هرگز نتوانسته بودند به نسبت هایی دست یابند که بتانی اختیار کرد، و همین نسبت ها بود که با سادگی و راحتی خود در ریاضیات مثلث ها که در اخترشناسی و نقشه برداری فراوان به کار می رفت انقلابی ایجاد کرد و قدری از دشواری پیشین آن کاست. دستاورد دوم بتانی استفاده اش از مثلثات و تصویر اشکال روی کره بر روی سطح صاف بود که او را قادر ساخت چند راه حل عالی جدید برای مسائل نجومی بیابد. از روش های او بعدها در قرن پانزدهم اخترشناسی به نام رجیومونتانوس(2) در اروپای غربی اقتباس کرد.
قرن نهم شاهد پیشرفت های ریاضی دیگری در اسلام نیز بود. جوهری روش هایی برای محاسبه طول عمر با استفاده از مفروضات نجومی ابداع کرد. کمال الدین در جبر با استفاده ماهرانه از معادلات درجه بالا کارهایی کرد و موفق شد مقادیر گنگی از قبیل ریشه دوم 2 را در همه معادلات بی هیچ دشواری به کار برد؛ از این رو حوزه کاربرد این ریاضیات را گسترش داد. اما شاید مهم ترین ریاضیدان این قرن خوارزمی باشد که رساله ای در ریاضیات عملی نوشت تا نشان دهد که «چه چیزی در حساب از همه آسان تر و سودمند تر است»او در آن از جبر به مفهوم امروزی آن استفاده کرد؛ به این معنا که توضیح داد هر مسئله ای را با استفاده از دو عمل، یکی موسوم به جبر و دیگری به نام مقابله، می توان به یک صورت از شش صورت ممکن تبدیل کرد. جبر همانا «انتقال جملات» برای حذف مقادیر منفی بود (به طوری که فی المثل x=40 -4x می شد5x=40 ). مقابله عمل بعدی بود، ‌عمل «تعدیل» مقادیر مثبتی که باقی می ماند( برای مثال اگر داشتیم خطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی عمل مقابله آن را بهخطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی تبدیل می کرد). خوارزمی در کتاب خود از هیچ علامتی به صورتی که ما به کار می بریم استفاده نکرد ـ این علامات بعدها پیدا شد. او ریاضیاتش را لغوی بیان کرد. جبر را، به مثابه یک فن، خوارزمی اختراع نکرد؛ او آن را یا از یونانیان بر گرفت یا به احتمال قوی تر از منابع هندو. ولی دستاورد او این بود که جبر را چنان وضوح بخشید و چنان شیوا بیان کرد که استفاده از آن متداول شد. همچنین خوارزمی بود که چنان پرشور از اعداد هندو نوشت که استفاده از آن ها را نیز رواج داد.
قرن دهم شاید پژوهش و پیشرفت بیشتری در ریاضیات بود، ‌چه در هندسه، چه در جبر و چه در مثلثات. سنان بن ثابت بن قره، نوه ثابت بن قره، ‌خود را به هندسه سرگرم کرد و «کوهی» پرگاری ساخت که طول یک شاخه اش قابل تغییر بود و برای کشیدن بیضی و سایر مقاطع مخروطی به کار می رفت. کار مثلثات بر تهیه جدول سینوس ها متمرکز شد و ابن یونس مقادیرشان را تا چهار رقم اعشار به دست آورد. «قضیه سینوس» نیز کشف شد که تا هم امروز در مورد مثلث های واقع بر سطوح کروی به کار می رود، همچون در اخترشناسی که مثلث های واقع بر کره فلکی مورد سنجش قرار می گیرد؛ از همین روست که این قضیه از اهمیت ویژه ای برخوردار است. دقیقاً معلوم نیست که ما آن را به که مدیونیم، ‌به سنان، خجندی، یا ابونصر عراق؛ ولی به یقین می دانیم که آن را به یکی از این ریاضیدانان مسلمان مدیونیم. در جبر، کرجی استفاده از دو جمله ای ها را توسعه داد و وظیفه خاص جبر را «تعیین مجهولات با استفاده از مقدمات معلوم» دانست.
ولی ریاضیدان همه فن حریف عرب در قرن دهم ابوالوفا بود. او راهنمای خوبی در حساب عملی نوشت به نام کتاب ضروریات علم حساب برای کاتبان و کاسبان و راهنمایی همانندی در هندسه به نام کتاب ضروریات ساختمان هندسی برای اهل صنعت. او در کتاب اخیر، مسائل دو بعدی و سه بعدی را فقط با استفاده از پرگار و خط کش حل کرد. (این نوع هندسه عملی، یونانیان را منقلب می ساخت؛ ‌چون هندسه برای آنان فقط فنی نظری بود. )ساخته های هندسی ابوالوفا چنان به سهولت قابل استفاده بودند که در دوره رنسانس وسیعاً در اروپا رواج یافتند. در مثلثات، او جدول های تازه ای فراهم آورد و راه هایی برای حل بعضی مسائل مثلث های کروی پیدا کرد.
در ریاضیات نیز همچون در اخترشناسی، قرن یازدهم دوره رکود بود؛ اما در قرن دوازدهم وضع بهتر شد. خیام شاعر و اخترشناس شرحی بر اقلیدس نوشت و نیز شرحی در جبر با استفاده از پاره ای نظرات ابوالحسن نسوی که دست کم یک قرن پیش از او زیسته و گویا روش هایش را با وام بسیار از چینی ها به جایی رسانده بود. خیام همچنین برای استخراج ریشه های چهارم، پنجم، ششم و بالاتر روشی را مطرح ساخت که خود کشف کرده بود و نیاز به استفاده از هندسه را ـ احتمالاً ‌با استفاده از مثلث پاسکال ـ مرتفع می ساخت. اگر این احتمال درست باشد، ‌کشف او همزمان با کشف این روش در چین صورت گرفته است؛ اما از آن جا که روش خیام مفقود شده است، نمی توان مطمئن شد که او کشفی موازی کرده است یا نه. چندی پس از مرگ خیام، طوسی اخترشناس نیز رساله بزرگی در جبر نوشت و در آن اقدام به یافتن ریشه های معادلات و بحث در تغییر متغیرها در معادلات کرد، کاری که در ریاضیات عرب بی سابقه بود. باز در قرن دوازدهم پزشکی به نام یحیی السموئل، ‌با نوشتن کتابی موسوم به خیره کننده، ‌نبوغ ریاضی خود را در نوزده سالگی به نمایش گذاشت. در آن او به بحث درباره ضرب و تقسیم توان ها پرداخت(به عبارت دیگر، «سری توان ها» خطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی را مورد بحث قرار داد). او بود که قرار داد بیان عدد یک به کمک توان صفر(یعنی به صورت x)را اختیار کرد و در واقع روش کنونی ما را پی ریخت(گرچه او از این شکل عددنویسی استفاده نمی کرد). به علاوه او نه تنها با نوشتن جملات جبری به صورتی نمادین تر از کرجی گامی جلوتر رفت، بلکه نخستین ریاضیدان عرب بود که نشان داد اعداد منفی را می فهمد و لذا برای آنها هویت مستقلی قائل شد. در نتیجه سموئل می توانست اعداد را از صفر کم کند. با همین امکان، او قواعدی به دست آورد که در اروپا 300 سال بعد شناخته شد.
کمی دیگر از پیشرفت ریاضیات عرب بعد از سموئل رخ داد. در میانه سده سیزدهم میلادی، مسلمانی اسپانیایی به نام محی الدین مغربی دوباره به محاسبه عدد پیخطوط کلی در تاریخ علوم اسلامی و مقدار سینوس ها پرداخت و راه تازه ای برای اثبات قضیه سینوس ارائه کرد، ‌گرچه این محاسبات، ‌یکصد سال بعد در سمرقند، در مقابل مقادیری که کاشی با دقت شانزده رقم اعشار به دست آورد سر فرود آوردند. همچنین کاشی بود که راه های اسلوب مندی برای پرداختن به کسرهای اعشاری عرضه کرد. در قرن پانزدهم نه تنها با آخرین ریاضیدان مسلمان اسپانیایی بلکه با آخرین تحول در ریاضیات اسلامی مواجه می شویم. این تحول در کار ابوالحسن قلاصدی روی می دهد که با کتاب جبری که به شعر نوشته است برای ما آشناست. هر چند آنچه برای ما حائز اهمیت است این نیست که قواعد جبری در دست او به نظر در آمده اند، بلکه این است که کتاب او علامات جبری بسیاری را به دیگران شناساند. این علامات اختراع او نبودند؛ بلکه حاصل کار یک قرن پیش ابن قنفذ و یعقوب بن ایوب بودند. اهمیت قلاصدی در این بود که آن ها را آشناتر ساخت، به طوری که بعدها برانگیزنده ریاضیدانانی شدند که در غرب، ‌میراث خوار گنجینه ریاضی هنگفت اعراب گشتند.

فیزیک

فیزیک، پس از ارسطو و ارشمیدس، ‌تا اواخر قرون میانه در اروپا پیشرفت اندکی داشت. البته موئیست ها در چین گام های سودمندی برداشتند و کارهای تخصصی دیگری در آن جا انجام شد؛ ولی در عربستان ظاهراً توفیقی به دست نیامد، به جز در زمینه نورشناسی که در اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم گام هایی خاصه به همت ابن هیثم برداشته شد. کاری اندک نیز توسط ثابت بن قره و خازنی بر روی ترازوها و مبحث تعادل انجام گرفت.
ثابت بن قره، که مترجم آثار ارشمیدس بود، لابد با مبانی فیزیک اهرم ها، ‌قرقره ها و البته مسائل مرتبط با توزین و استفاده از ترازو آشنایی داشت. در واقع آنچه امروزه ابن قره را به عنوان یک فیزیکدان به یاد می آورد، آثاری است که او درباره اصل ترازو و تعادل اجسام از جمله تعادل یک تیر سنگین تألیف کرده است. لیکن آثار او تا بیش از 200 سال به هیچ صورت خاصی پیگیری نگشته است، تا زمان خازنی که پیش تر با او دیدار کوتاهی داشتیم. خازنی که در سنین بالا به ریاضت کشی، ‌صوفیگری و تدریس روی آورد، درباره اوزان و توزین فراوان نوشت و با ذهن عملی فعالی که داشت اثری اساسی به نام کتاب میزان الحکمه تحریر کرد. او از کار پیشینیان خود، ‌ارشمیدس، ‌ابن قره و آسفزاری آگاه بود(این آخری یک قرن پیش از او زیسته و ترازوهایش را خزانه دار سلطان از ترس از بین برده بود). کتاب خازنی اساساً‌ درباره ترازوی هیدروستاتیک بود. ترازوی او میل قپانی داشت که در نقاط مختلفش دارای نشانه های مشخصی بود، به طوری که توزین می توانست با استفاده از مایعات مختلف انجام گیرد. این ترازو برای تعیین میزان ناخالصی فلزات قیمتی و تشخیص سنگ های گرانبها وسیعاً به کار می رفت. برای تسهیل استفاده از آن، کتاب همچنین دارای جدول هایی بود که اکنون می توانیم آن ها را جدول وزن مخصوص مواد بخوانیم. ولی این اثر، با همه ارزشش، ‌کاملاً‌ تحت الشعاع دستاوردهای ابن هیثم قرار گرفت که بزرگ ترین فیزیکدان اسلامی بود.
ابن هیثم، ‌که علمای غربی در قرون وسطی او را الهازن می خواندند، در سال 965 میلادی در شهر بصره ایران به دنیا آمد و در دوره حکومت حاکم، خلیفه فاطمی، به قاهره رفت. (این فرمانروا که ابن یونس اخترشناس را زیر بال خود گرفت، ‌در قاهره کتابخانه ای دایر کرده بود که در شهرت دست کمی از بیت الحکمه بغداد نداشت). کار ابن هیثم در قاهره لااقل در ظاهر مصیبت بار بود. گویا هنگامی که او به مصر رسید و طغیان سالانه و منظم نیل رادید، ‌گمان کرد که وقوع آن به علت نبود چیزی برای مهار آب رودخانه است. از این رو با کسب اجازه از خلیفه، ‌هیئتی مهندسی را به مسئولیت خود راهی جنوب مصر کرد. قصد او یافتن ارتفاعاتی بود که گمان می کرد سرچشمه نیل است؛ ‌تا بعد، اقداماتی برای مهار رودخانه انجام دهد. اما وقتی به بالای رودخانه سفر کرد و ساختمان های عظیمی را به ویژه در جنوب اسوان دید، ‌کم کم پی برد که اگر کاری می شد انجام داد مصریان باستان انجام می دادند، پس طرح آبیاری که وی اندیشیده است محکوم به شکست است؛ و مجبور شد برگردد و به خطای خود اعتراف کند. ابتدا او را به کار دولتی کوچکی گماردند؛ اما او از جان خود بیم داشت؛ زیرا خلیفه به خونخواری و نامتعارف بودن شهره بود. بنابراین ابن هیثم بر آن شد که خود را به دیوانگی بزند، و او را در خانه اش زندانی کردند؛ تا خلیفه مرد و او سلامت عقل خود را بازیافت!
هنگامی که ابن هیثم دوباره مجال کسب معرفت یافت؛ در سال های آخر دهه پنجاه عمر خود بود؛ و ظاهراً همان موقع یا کمی بعد، ‌پس از استفسار بسیار در مذهب، به این نتیجه رسید که حقیقت را باید تنها در «تعالیمی که ماده شان محسوس است و صورتشان معقول» جست. این تعالیم را او در ارسطو و در رشته های ریاضی و فیزیک یافت؛ و در دومی بود که؛ با مطالعات اصیل در نورشناسی، ‌مهر خود را کوبید. گرچه کار ابن هیثم در نورشناسی محتوی عناصری یونانی به ویژه از بطلمیوس است، ‌اما او همه چیز را به گونه ای از نو سامان داده و از نو بررسی کرده است که نتایجی کاملاً‌ تازه به دست آورده است. مصداق این به ویژه نظرات او در باب نور و دید است که تماماً‌ از آن خود اوست و مطلقاً چیزی به افکار عتیق یا عقاید اسلامی پیشین بدهکار نیست. نور، به ادعای ابن هیثم، چیزی است که از هر منبع منیری صادر می گردد؛ این «صدور اولیه» است. او به «صدور ثانویه»ای نیز معتقد بود که از چیزی که خود وی آن را «منبع عرضی» می نامید سرچشمه می گرفت. او می گفت نور این منبع «به صورت کروی»(یعنی در همه جهات) صادر می شود. این مفهوم «منبع عرضی» ثانویه به این معنا بود که از هر ذره غبار در شعاعی از آفتاب یا از هر جسم کدر منور نیز نور ساطع می شود. او معتقد بود که این نور نیز مانند نور منبع اولیه در خط مستقیم حرکت می کند(همچنان که کندی خاطر نشان ساخته بود) ولی از آن ضعیف تر است. این اندیشه به راستی اصیل بود؛ اصل امواج ثانویه آن محفوظ می ماند تا کریستیان هویگنس هلندی، شش قرن بعد، مطرحش سازد.
ابن هیثم رنگ ها را واقعی و متمایز از نور می دانست و گفت که اجسام رنگین نور خود را در خط مستقیم در همه جهات می پراکنند. رنگ ها همیشه با نور حضور دارند، در آن آمیخته اند و بدون آن هرگز به چشم نمی آیند. مسلماً این نظری نیست که امروزه ما بتوانیم آن را بپذیریم، ‌اما در قرن یازدهم تلاش جسورانه ای بود برای توضیح پدیده گیج کننده ای که برای حل نهاییش باید قرن ها انتظار می کشید. این نظر، ‌بعد از نظرات نومید کننده یونانیان، ‌به نسیم فرحبخشی می مانست. آن جا هم که ابن هیثم به بحث درباره انعکاس نور بر سطوح براق پرداخت انسجام فکری خود را حفظ کرد. او مطابق نظریه خویش اعلام داشت که این سطوح نور را «دریافت» نمی کنند بلکه آن را مستقیماً بر می گردانند؛ و برای اثبات دعوی خود مثال هایی آورد. مفهوم فوق العاده سودمند «پرتونور» را نیز ما به ابن هیثم، ‌مدیونیم. او از این پرتو تصویری واقعاً فیزیکی در ذهن داشت.
کل درک یونانیان از دید به مثابه چیزی صادره از چشم را ابن هیثم مهمل خواند و رد کرد؛ و برای توضیح آنچه به چشم می آید، به نظریه فیزیکی خود در مورد پرتوهای نوری و ساختارهای ریاضی مسیر آن ها روی آورد. او نیز مانند جالینوس، ‌جراح یونانی ـ رومی، ‌باور داشت که دیدن نخست در عدسی بلورین چشم اتفاق می افتد. در کار او هیچ صحبتی از تشکیل تصویر در داخل چشم همچون در محفظه تاریک نیست. هر چند او را از عصب بصری و ارتباط آن با مغز ذکری به میان آورد. این جا دیگر، نظرات ابن هیثم صحت نداشتند؛ اما باز گام بزرگی به پیش بودند و بیشترشان از برخوردی کاملاً نو حکایت می کردند. این ها و مواردی دیگر همه در کتاب عمده او نورشناسی(3)مورد بحث قرار گرفته است. این کتاب، همانند رساله ای امروزی در فیزیک، برخوردی ریاضی و تجربی دارد و هیچ مقامی جز مقام شواهد تجربی را به رسمیت نمی شناسد.
کار ابن هیثم مهم بود. میزان اهمیت آن را می توان نه تنها از نقل قول های پیوسته از او توسط عالمان غربی قرون وسطی فهمید. بلکه همچنین از این جا دریافت که نتیجه گیری او مبنی بر این که شکست نور ناشی از اختلاف سرعت پرتوهای نور در مواد مختلف است و نیز قوانین او برای شکست نور در قرن هفدهم مورد استفاده کپلر و دکارت قرار گرفت. پس ابن هیثم نماینده فیزیکدانان جدید در حالت جنینی بود. کار او مرتفع ترین قله فیزیک اعراب بود.

جغرافیا

در میانه سده سیزدهم، بیلک قبچاقی، از قاهره، نخستین کسی بود که درباره استفاده از سوزن مغناطیسی به عنوان قطب نمای کشتی مطلبی به عربی نوشت؛ ولی دریانوردی و جغرافیای عرب به پیش از این ها بر می گشت. طبعاً‌ مسیرها و جاده هایی برای اعزام هیئت های دیپلماتیک به سرزمین های دور ـ مثلاً به چین ـ و برای لشکر کشی های نظامی احداث شده بود؛ ‌و طبعاً بازرگانان با راه های کاروان رو آشنایی داشتند. ولی جغرافیا، ‌به صورت منضبط و علمی آن، ‌ظاهراً‌ اوایل قرن نهم یعنی تا عهد مأمون و زمان تأسیس بیت الحکمه در بغداد آغاز نگشته بود. در بغداد، فرغانی کتاب جغرافی بطلمیوس را به جهان عرب شناساند و خوارزمی اثر خویش موسوم به کتاب صوره الارض را تألیف کرد. کتاب اخیر اساساً‌ فهرستی از عرض و طول جغرافیایی نقاطی بود که «اقالیم» یونان باستان را نیز شامل می شد. این «اقالیم» عبارت از هفت باریکه در عرض جغرافیایی بود که گمان می رفت طول بلندترین روز نقاط واقع در آن ها با هم برابر است. نقشه خوارزمی در بعضی نقاط با جهان نمای بطلمیوس اختلاف اساسی داشت، ‌شاید به این علت که او از عرض و طول های قرائت شده در بیت الحکمه استفاده کرده بود.
پژوهش جغرافیایی را، در قرن دهم، جغرافیدانانی مانند ابن خردادبه و ابن یعقوب ابراهیم ادامه دادند؛ هر چند اینان در بغداد کار نکردند. ابوالقاسم بن خردادبه(یا خردادبه) تباری ایرانی داشت. او در جبال، که شهری در کنار دجله بود، ‌مدیریت چاپارها و امور اطلاعاتی را به عهده داشت. ابن خردادبه که از مصاحبان نزدیک معتضد خلیفه با فرهنگ (و سومین و آخرین خلیفه عباسی)(4) بود، ‌مطالبی درباره شراب ها و آشپزی نوشت و اثری نیز در جغرافیای اقتصادی و سیاسی با نام کتاب راه ها و ولایت ها (5) فراهم آورد. ریاضیات کتاب خوب نبود، اما مطالب بسیاری را که شامل می شد به خوبی سازمان داده بود. جغرافیدان دیگر، ابن یعقوب ابراهیم، بازرگان اسپانیایی جهودی بود که با سفرهای بسیارش در چهارگوشه اروپا، ‌چه برای کسب و کار و چه با هیئت های دیپلماتیک، ‌شهرت فراوان یافته بود. او از جماعات یهود دیدار می کرد و اطلاعاتی را که از موطن آنان به دست می آورد می نوشت؛ وگرچه از آنچه او نوشت چیز زیادی به جا نمانده، ولی همان که مانده وصف خوبی از کشورهای اسلاو و سرزمین های روسی ـ عربی جنوبی به دست می دهد و منبع عالی جزییات زندگی در آن روزگار است. اما برجسته ترین سیاح عرب در قرن دهم ابوالحسن مسعودی بود که بغداد را حدود سال 915 میلادی ترک گفت و زندگی را در سفر در سراسر جهان اسلامی و نیز هندوستان و شرق افریقا گذراند. او فقط در سال های آخر عمرش سکنا گزید و در حدود سال 956 میلادی در قاهره از دنیا رفت. مسعودی معتقد بود که معرفت حقیقی را تنها با تجربه و مشاهده شخصی می توان به کف آورد. او نویسنده ای پرکار بود؛ ‌افسوس که از 37 اثرش تنها دو اثر بر جای مانده است.
مسعودی باور داشت که دانش با گذشت زمان اندوخته می گردد، ‌و با کسانی که قدما را مرجع غایی می پنداشتند و به محققان همعصر خود کم بها می دادند مخالفت می کرد. او می گفت:«علوم تدریجاً تا حدود و مقاصد ناشناخته پیش می روند» او آشکارا به مبارزه با بینش«سنتی» برخاست که دو قرن چنان دست ردی به سینه دانش نو می زد که به ضرب آن علم اسلامی و جامعه مسلمانان در قرون میانه از پا در می افتاد. مسعودی مورخ برجسته ای نیز بود. او همیشه مراجعه به منابع اصلی را توصیه می کرد و می کوشید نگاهی علمی و عینی به گذشته داشته باشد. اما جغرافیا را شرط مقدم و لازم تاریخ می دانست؛ ‌از این رو آغازگر تاریخ جهان خود او یک بررسی جغرافیایی بود. او بر این نکته تأکید داشت که محیط جغرافیایی قویاً بر زندگی گیاهی و جانوری ناحیه تأثیر دارد. مسعودی موفق شد بسیاری از سردرگمی های عصر خود در زمینه جغرافیا را آشکار سازد. او مخالف این مکتب فکری اسلام بود که قبله را در مرکز عالم می نهاد و می کوشید جغرافیا را با مفاد قرآن دمساز کند. به همین اندازه نیز بر جغرافیدانان پیشین خرده می گرفت و اعتقاد بطلمیوس به قلمرو ناشناخته (6) ای در جنوب را نمی پذیرفت. او با نظر دریانوردانی موافق بود که می گفتند اقیانوس جنوبی بی کران است.
مسعودی را گاه پلینی (7) اسلامی نامیده اند، ‌زیرا او نیز مانند پلینی رومی علاقه وافری به جهان پیرامون خود داشت و می کوشید هر چیزی را کشف کند. او یقیناً از اصیل ترین اندیشمندان اسلامی در قرون میانه بود. اما همه جغرافیدانان اسلامی پیرو این نمونه نبودند. نقشه نگاران هنوز نقشه ها را تقریباً رسمی و فقط از مناطق اسلامی تهیه می کردند. ولی شاید این نکته از همه گویاتر باشد که جغرافیدان عمده قرن یازدهم، ‌ابوعبید بکری، که جزییاتی از راه های زمینی و دریایی و فهرست هایی از نام مکان ها گرد آورد، ‌خود هرگز پا از شبه جزیره ایبری بیرون نگذاشت و تقریباً تماماً به گزارش های دیگران بسنده کرد. در واقع به نظر می رسد که جغرافیا در اسلام با مسعودی به اوج خود رسیده و پس از مرگ او ـ با دو استثنا ـسیر نزولی طی کرده است.
یکی از این استثناها ادریسی بود، ‌مسلمانی از خاندانی اشرافی که مدعی خلافت بودند. او در سال 1100 میلادی در سبته (8) مراکش به دنیا آمد و سپس در قرطبه اسپانیا تحصیل کرد؛ و گرچه مرگ او نیز در سال 1166 در سبته روی داد، ولی حیات کاری وی در خارج از قلمرو اسلام گذشت. در 16 سالگی، ‌او سفر در آسیای صغیر، مراکش، ‌اسپانیا و جنوب فرانسه را آغاز نمود و حتی از انگلستان دیدن کرد. روجر دوم، ‌شاه نورمانی سیسیل، ‌از ادریسی دعوت کرد که برای حفظ سلامت خود به پالرمو برود، چون اگر در محافل اسلامی بماند، همواره در معرض خطر سوء قصد قرار خواهد داشت. چنین بود که او به پالرمو نقطه تلاقی فرهنگ های عربی و اروپایی رفت و یکی از بهترین نمونه های همکاری اعراب و نورمان ها شد. روجر دوم که از نقشه های یونانی و عربی ناراضی بود تصمیم گرفت نقشه جدید سفارش بدهد که نقاط روی آن برجسته باشند و کل آن در نقره کنده شده باشد. ادریسی به مسئولیت طرح گمارده شد و فرستادگانی برای گرداوری اطلاعات به ماورای بحار اعزام شدند. سرانجام، ‌طرح پایان یافت؛ گرچه اینک چیزی از آن باقی نیست به جز مجملی جغرافیایی به قلم ادریسی شامل نقشه هایی منطقه ای. نقشه ها که «جهان مسکون» را نشان می دهند بیشترشان از نیمکره شمالی اند و به اقلیم هایی تقسیم شده اند. در آن ها هیچ نشانی از اصالت فکر نیست ـ زیرا به درک یونانیان و اعراب از جهان متکی هستند ـ اما با همه کاستی ها خبر از کاری استادانه می دهند.
استثنای دیگر در سیر نزولی، زکریا قزوینی، ‌جغرافیدان قرن سیزدهم بود که علاقه وافرش به علم شدیداً تحت تأثیر ایمان او به اسلام قرار داشت. اندیشه او نیز تا حدی در ماوراء الطبیعه سیر می کرد. او در زمینه جغرافیا فراوان نوشت و کار خود را بر پایه نتایج حاصل از سفرهای خود در آسیای صغیر انجام داد. او همچنین از این وجه تمایز برخوردار است که نخستین کسی است که رنگین کمان را به درستی توضیح داد. او در رصدهایی که در رصد خانه مراغه در ایران انجام می گرفت نقشی عمده ایفا کرد و در تدارک زیج معروف به زیج ایلخانی سهمی به سزا داشت. کار و آثار قزوینی به تجدید حیات علم و فلسفه در ایران کمک فراوانی کرد.

زیست شناسی و پزشکی

در زیست شناسی و علوم پزشکی، اعراب از یونانیان، رومیان، ایرانیان و هندیان فراوان به ارث بردند. فیلسوفان عرب گیاهان را در درجه اول برای استفاده از آن ها، در زراعت یا در طب، مطالعه می کردند. این شیوه برخورد را جابر بن حیان پی ریخت و مهر خود را بر آنچه در پی آمد کوبید(با او دوباره در مبحث کیمیاگری دیدار خواهیم داشت). در بغداد، پاره ای از ترجمه های اولیه از کتاب های گیاه شناسی بود که اشتباهاً گمان می رفت اثر مؤلفان یونانی کهنی چون ارسطو و تئوفراستوس است. در عین حال، آن تألیفاتی هم که در اصالتشان شک نبود ـ مثل آثار دیوسکوریدس(9) و جالینوس، پزشکانی که در قرون اول و دوم میلادی برای ارتش کار می کردند ـ گرایش طبی را تشدید می کردند. هر چند، گرچه دیوسکوریدس مؤلف بزرگ ترین کتاب داروشناسی در غرب عتیق بود، ‌اما کتابش اطلاعات گیاهی سودمند دیگری را نیز شامل می شد. پاره ای صرفاً‌ عملی بود ـ مثل اثرات نگه داشتن به مدت زیاد و توصیه هایی برای انتخاب مخزن های مناسب ـ اما نه همه؛ زیرا او هر گیاهی را در ارتباط با بوم و اقلیم آن مورد بحث قرار داده بود. به هر صورت، گرایش طبی در مطالعات گیاه شناسی بر جای ماند. آن را در تألیفات ابن سینا پزشک قرن یازدهم، ‌در مکاتیب مکتب اسلامی اسپانیا و در آثار علمای عرب اندلسیه در قرن دوازدهم و سیزدهم می توانیم ببینیم. این گرایش در آثار دایره المعارفی قرن چهاردهم نیز مشهود است.
در این شیوه برخورد با گیاه شناسی، دو استثنا هم وجود داشت. در قرن نهم، ‌مورخی ایرانی به نام دینوری که رصدهایی نجومی نیز در اصفهان انجام داد کلیات بزرگی تألیف کرد که کتاب نباتات(10) نام گرفت. البته کتاب او حاوی بسیاری مطالب فلسفی و تاریخی بود، ‌اما از اطلاعات گیاهی نیز آکنده بود و بعدها فراوان از آن نقل قول شد. استثنای دوم، ‌که در نیمه دوم قرن دهم در بصره رخ نمود، ‌انجمن اخوت سری و اسلامی بنیادگرایی بود که اخوان الصفا یا برادران پاکی نام داشت و تحت تأثیر نوافلاطون گرایی و مانویت بود (مذهبی ثنوی در ایران که رهایی روح از ماده از طریق ریاضت کشی را موعظه می کرد). اینان که قرآن را گزیده فهم یا فقط قابل درک برای خبرگان می دانستند، ‌کوشیدند فلسفه یونان را خنثی کنند و بی اثر سازند. آنان خود به کیمیاگری و علوم خفیه روی آوردند، ‌در حالی که در «رسائل» خویش روشنگری، نخست، با مطالعه علوم طبیعی را می آموختند. این در گیاه شناسی، آنان را به بررسی شکل و ساختمان گیاهان و چگونگی رشد آن ها سوق داد. سپس آنان به بحث در کنایات عددی اندام های گوناگون گیاهان و جایگاهشان در نظام کیهانی پرداختند؛ اما مطالعاتشان در رشد و ریخت شناسی گیاهان بود که فراوان به حال علم سودمند افتاد.
و اما از بابت جانورشناسی. خلق های عرب با زندگی و عادات همه حیوانات اهلی که حتی اکنون نیز شالوده زندگی قبایل چادرنشین را تشکیل می دهند آشنا بودند. در ادوار ما قبل از اسلام، اطلاعات تخصصی بسیاری درباره شتر و اسب اندوخته شد؛ حال آن که در اسلام، حیوانات اهمیت مذهبی یافتند؛ زیرا در سرنوشت انسان شریک بودند و تصور می شد که درس هایی درباره شعور الهی و تکالیف انسان در زمین می آموزند؛ احکام مذهبی نیز مسئولیت های معینی را در مورد نحوه رفتار با حیوانات بر دوش انسان می نهاد. از این روست که در آثار ادبی اسلامی، اشارات فراوانی به حیوانات وجود دارد که هر یک نمادی از کیفیتی جهان شمول گرفته می شوند؛ اما این اشارات غالباً خبر از شناخت دقیق رفتار جانور می دهد.
در قرن هشتم، نوشته های جانوری بیشتر درباره اسب و شتر بود؛ اما در قرن نهم، کلامیون معتزله( که نامشان می رساند که در بحث بر سر رهبری در جامعه مسلمانان «خود را کنار می کشیدند» و شناخت خوبی از منطق دین اسلام داشتند) و دانشمندی صوفی به نام ابن عربی سعی بر این داشتند که نشان دهند در جهان حیوانات چگونه می توان شواهدی از شعور الهی یافت. جاحظ نیز، که به زیبایی نثر عربی خود مشهور است، ‌از معتزله بود. او، ابن عربی و چند تن دیگر قریب 350 جانور بر حسب چگونگی حرکتشان در چهار طبقه جای دادند.
در قرن نهم و نیمه اول قرن دهم، توصیفاتی از حیوانات به قلم کندی و فارابی نیز می یابیم؛ اما مهم ترین کار جانورشناسی را کسانی انجام داده اند که دایره المعارف های عمومی تألیف می کردند و همچنین کسانی که علایقشان بیشتر حول تاریخ طبیعی می گشت تا فلسفه. توصیفاتی که اینان از جانوران به دست دادند کاملاً‌ عینی بود و جانوران بیگانه ای در هندوستان را نیز در برداشت. اما از نیمه قرن دهم آثار فلسفی تر چیرگی یافتند. این آثار دوباره در راستای نردبانی که ارسطو برای طبیعت اندیشیده بود به «زنجیره هستی» پرداختند و زیستگاه جانوران، ‌طرق تولید مثل آنان و تعداد حواس حیوانات را تشریح کردند. البته اطلاعاتی تشریحی از اندام های داخلی جانوران نیز فراهم آوردند، ولی از آغاز در همه چیز سراغ از طرح الهی گرفته بودند. ابن سینا در قرن یازدهم و ابن رشد در قرن دوازدهم نیز در همین راستا دست به قلم بردند؛ گرچه ابن سینا تا آن جا پیش رفت که روان شناسی جانوران را نیز مدنظر قرار داد. تألیف آثار دایره المعارفی، با بخش های بزرگی پیرامون جانورشناسی، ‌در قرون سیزدهم و چهاردهم نیز ادامه یافت. در قرن سیزدهم، قزوینی طبقه بندی جدیدی بر اساس وسیله دفاعی حیوان عرضه کرد. در قرن چهاردهم، کمال الدین فارسی کتاب بزرگ زندگی جانوران را تألیف کرد که برجسته ترین اثر متأخر اسلامی در زمینه جانورشناسی بود. در آن فارسی همه مطالعات قبلی را نظم بخشید و بدین سان کلیات بزرگی از دانسته های جانورشناسی فراهم آورد که مقبولیت عام یافت و به زبان های ترکی و فارسی ترجمه شد، زیرا هم حاوی مطالب مذهبی بود و هم آکنده از اطلاعات و دانستنی ها. این توجه به حیوانات در عصر مغول نیز ادامه یافت و جهانگیر، ‌امپراتور مغول هندوستان، بخش هایی از کتاب جهانگیر خود را به توصیف دقیق گیاهان و جانوران اختصاص داد، ‌با تصاویری که مینیاتوریست های دربار او به ویژه منصور، استاد مینیاتور قرن هفدهم، نقاشی کردند.
در عرصه پزشکی، فرهنگ عرب سخت مدیون کار جالینوس(قرن دوم میلادی)بود که دانش عملی خود در کالبد شناسی را در مقام جراح گلادیاتورها و سربازان به دست آورده اما بینش عمومیش در طب بر اساس پژوهش های گذشته هروفیلوس و اراسیستراتوس و تعالیم ارسطو بود. آثار جالینوس از نخستین متون یونانی بود که ترجمه و تشریح شد، ‌به ویژه توسط ثابت بن قره در بغداد، ‌در حالی که پزشکان دیگری به ویژه قسطا ابن لوقا و اسحاق بن حنین نیز آثاری را از سریانی و یونانی و باز بیشتر از جالینوس ترجمه کردند. اما طب اسلامی قرون نهم و دهم صرفاً طب از گور برخاسته جالینوس نبود. شخصیتی در طب، به سان مجسمه ای غول آسا، ‌این دو قرن را جای پا گرفت و بین آن ها پل زد. او ابوبکر رازی نام داشت.
رازی که در قرون وسطی در غرب رازس خوانده می شد، در سال 154 میلادی در ری ایران به دنیا آمد و بین سال های 925 و 935 میلادی در همان جا درگذشت. اطلاعات شخصی اندکی از او باقی مانده است؛ اما می دانیم که او مدتی رئیس بیمارستان ری و چندین رئیس بیمارستان بغداد بود. نگرش فلسفی او، چنان که از ذره ذره اطلاعات گرد آمده از منتقدان وی بر می آید، ‌غیر عادی بوده است. او افکار برابری خواهانه داشت و این نظر را مردود می شمرد که آدمیان را می توان بر حسب استعدادهای ذاتیشان قشربندی کرد. اما از این گویاتر آن که او در چنان جامعه اسلامی به مذهب می تاخت؛ و می گفت آدمیان نه تنها با یکدیگر برابرند بلکه هیچ نیازی به نظام تحمیلی رهبران مذهبی، برای اداره امورشان، ندارند. در مورد معجزات نیز می گفت غیر ممکن است؛ وحتی کتابی به نام مخاریق الانبیا نوشت که اکنون مفقود است. او معتقد بود که دانشمندانی چون ابرخس و اقلیدس از رهبران مذهبی به مراتب مهم ترند. رازی مدعی بود که مذهب مطلقاً زیانبار است، ‌زیرا به تعصب می انجامد که جنگ های مذهبی را موجب می گردد.
برخورد رازی با علم نیز به همین اندازه نقادانه و غیرآمرانه بود. او بارو داشت که خصیصه علم، ‌پیشرفت دایمی است؛ و در مقابل ارسطوییان زمان خود که معتقد بودند علم قبلاً ‌به قله خود دست یافته یا به زودی خواهد یافت، از این فکر جانانه دفاع می کرد؛ از این رو همواره آماده انتقاد از مراجع قدیم بود، ‌هر کس که بودند؛ و حتی کتابی نوشت با عنوان تردید در جالینوس. او به جزم های علمی بی اعتماد بود، ‌چه مولود جالینوس بودند چه مدعای دیگری. در باب طبیعت، رازی صاحب نظریه ای اتمی بود که تفاوت چندانی با نظریه ذیمقراطیس نداشت. او معتقد بود که چهار عنصر اولیه نیز خود از اتم پدید آمده اند.
رازی از کامیاب ترین پژشکان روزگار خود بود و به عنوان مؤلف طبی شهرتی فراوان داشت. او هم کتب بسیاری در کلیات طب نوشت و هم آثاری تخصصی درباره آبله و سرخجه فراهم آورد. با این همه، نظرات غیر طبی او، خردگرایی افراطی وی و حملاتش به مذهب، ‌محبوبیتی برایش باقی نگذاشت، به طوری که بعدها ابن سینا درباره او گفت که رازی می بایست خود را به دمل و ادرار و مدفوع محدود می کرد و از بازی با مقولات خارج از صلاحیتش می پرهیخت!
ابن سینا را به سبب دایره المعارف طبیش قانون گاه «جالینوس اسلام» نامیده اند. این کتاب با ستایش بسیار روبرو شد و آوردن اصلاحیه بر آن غیرممکن تصور گشت، به جز در اسپانیای مسلمان که کتب طبی دیگری ترجیح داده می شد. انتشار وسیع آن تا حد زیادی باعث شد که طب اسلامی و طب اروپای قرون وسطی تا مدتی در جا بزند، اما از این بابت نباید تنها ابن سینا را مقصر دانست. این وضعیت تا حدی ناشی از احترام بیش از اندازه به مراجع در قرن یازدهم و بعد از آن، و تا حدی نیز به خاطر عدم پذیرش عمومی افکار مترقی رازی بود. ظاهراً ابن سینا به همان اندازه که طبیب بود فیلسوف نیز بود. شاید اغراق نباشد اگر بگوییم که او از رازی فیلسوف بهتری بود؛ اما رازی طبیب بهتری بود. عمده فلسفه ابن سینا تحت تأثیر قرآن و ارسطو بود؛ گرچه نادرست است اگر تصور شود که او به علم اجازه نداد در تشکیل عقایدش دخالت کند؛ اما علم او بیشتر علم سنتی بود.
در قرن بعد از ابن سینا، ابن رشد را داریم که پیش تر نیز با او در مبحث اخترشناسی دیداری داشتیم. کتاب درسی طبی جامع ابن رشد در اندلسیه به کتاب ابن سینا ترجیح داده می شد، ‌گرچه او نیز بیشتر طبابت می کرد و کم تر نوآوری داشت. اما طب عرب را، ‌در قرن سیزدهم، ‌دو پزشک برجسته به قلل رفیع تری ارتقا دادند. یکی از آن دو ابن القف بود که در سال 1233 میلادی در کرک(11) اردن متولد شد. او پسر یک عرب مسیحی بود که نزد خلفای ایوبی منصب مهمی داشت. ابن القف که در تدریس نیز مهارت داشت به دمشق رفت و در سرفرماندهی ارتش مملوک در سوریه به جراحی اشتغال ورزید. در این جا او فراوان تحریر کرد و شرحی بر نظرات علمی ابن سینا و تعدادی کتاب طبی نوشت. او ویراستار بزرگ ترین متن طبی اعراب در جراحی بود، ‌موضوعی که او در زمینه آن فراوان کار کرده بود، ‌زیرا جنگ های صلیبی مسیحیان همواره او را مشغول نگهداشته بود. یاد ابن القف از این رو هنوز زنده است که او مویرگ ها را توصیف کرد و کار دریچه های قلب را توضیح داد. این مدت ها پیش از اختراع میکروسکوپ و چهار قرن پیش از توصیف دقیق مویرگ ها توسط مالپیگی در اروپا بود؛ اما توصیف آن ها به وسیله ابن القف نیز فقط حدسی تصادفاً درست نبود، زیرا شواهدی که ارائه می دهد حکایت از مشاهده بسیار دقیق دارد.
دیگر مرد برجسته قرن سیزدهم، در طب، جراحی بود به نام ابن نفیس. او در نزدیکی دمشق به دنیا آمد و طب را در بیمارستان بزرگ نوری تحصیل کرد که یک قرن پیش تر به همت نورالدین بنا شده بود. پس از چندی به مصر عزیمت کرد و در بیمارستانی که از آن اطلاعی در دست نیست به تدریس و طبابت پرداخت. همچنین پزشک شخصی ظاهر، حاکم مملوک، شد و این منصب به او اختیارات انضباطی در مورد اطبای دیگر ارزانی داشت. از آن جا که او از شرع نیز سررشته داشت و فقه نیز تدریس می کرد، ظاهراً‌ نامزد مطلوبی برای این منصب بوده است.
ابن نفیس کتاب جامع فن طبابت(12) را موقعی نوشت که سال های سی زندگی خود را می گذراند. کتاب مشتمل بر هشتاد دفتر از یادداشت های او بود که گویا در مجموع به رقم شگفت انگیز 300 دفتر بالغ می شد. بسیاری از مطالبی که انتشار نیافت درباره جراحی بود، ‌به ویژه شیوه های جراحی و مراقبت بعد از عمل، به علاوه دقایقی از وظایف جراحان و رابطه آنان هم با بیمار و هم با پرستار. ابن نفیس شرحی نیز بر کتاب طبیعت انسان بقراط نوشت. با این همه، دلیل اصلی باقی ماندن نام این نویسنده پرکار کشف گردش کوچک خون، یعنی گردش بین قلب و شش ها، ‌توسط اوست. در این کار، او بی باکانه خاطر نشان ساخت که جالینوس کاملاً اشتباه کرده که پنداشته است خون از یک طرف قلب به طرف دیگر آن می رود کشف ابن نفیس بسیار مهم بود. سه قرن بعد، قریب سی سال پس از آن که نظرات ابن نفیس به غرب رسید، این گردش خون توسط سروتوس(13)(1553) و کلمبو(1995) در اروپا توضیح داده شد.

کیمیاگری و شیمی

پیش از پایان دادن مبحث علم عرب باید نگاهی نیز به کیمیاگری بیفکنیم، ‌این آمیزه علم و فن و جادو که تدریجاً شکل اولیه شیمی را از بطن خود بیرون داد. موضوع کیمیاگری، تبدیل مواد در حضور عاملی روحانی بود که غالباً حجرالفلاسفه خوانده می شد. کیمیاگر خود نیز از این استحاله متأثر می گشت. از فلزات و کانی ها استفاده می شد اما تصور می شد که مواد نه تنها با وجود مادی خود بلکه چون نمادهایی در جهان بیکران انسان در کار دخالت می کنند. مناسبات مواد با علامات نجومی در نوشته ها و نقش های آفریده کیمیاگران نیز از این رو بود. فی المثل، علامت خورشید بر طلا دلالت داشت، ‌علامت ماه بر نقره؛ علامت عطارد بر جیوه (سیماب) دلالت می کرد و علامت زهره بر مس. کیمیا«علمی» بود که هم روح را در بر می گرفت و هم کیهان را؛ و طبیعت را قلمرو مقدسی می انگاشت که زاینده کانی ها و فلزات بود. بدین سان گرچه فراوان رمز و راز آفرید، ولی به بررسی دقیق کانی ها و فلزات نیز دامن زد، که این بعدها به حال علم واقعی سودمند افتاد. اعراب برای مطالعه مواد از یک سو به ملاحظات یونانیان و هندیان و ایرانیان روی آوردند و از سوی دیگر در پاره ای مواد از نو نگریستند. دانشمندان عرب بسیاری در این امر دخیل بودند، برتر از همه بیرونی که کلیات بزرگی در کانی شناسی تألیف کرد با نام کتاب دانستنی های بسیار درباره گوهرها(14)و ابن سینا که در کتاب شفا و قانون خویش طبقه بندی هایی از کانی ها و فلزات و توصیفاتی از نحوه تشکیل آن ها به زعم خود ارائه داد.
از همه کیمیاگران بزرگ تر جابر بن حیان بود که کارش از اواخر قرن هشتم تا اوایل قرن نهم ادامه داشت. ابن حیان (که به جابر معروف تر است) در طبیعت به کلیت قائل بود و فلسفه ای داشت بر پایه مفهوم کهجهان و مهجهان، با اعتقاد عمیق به عمل متقابل نیروهای زمینی و کیهانی بر یکدیگر. قلمرو معدنیات در طرح او اهمیت خاصی داشت و پدیده هایی از قبیل استحاله فلزات پست به طلا را نیز در برمی گرفت. او ماده ریختی (15) ـ آموزه ارسطویی عناصر اربعه و کیفیات اربعه ـ را می پذیرفت و از کیفیات اربعه (گرم و سرد و تر و خشک) دو اقنوم جیوه و گوگرد را نتیجه می گرفت که از آن پس در تمامی کیمیاگری، ‌چه عربی و چه اروپایی، حضور می یافت. این دو اقنوم همان دو ماده ای نبود که ما با نام جیوه و گوگرد می شناسیم، بلکه دو اصل عمل بود، ‌همانند اقانیم نر وماده چینی ها که یین و یانگ نام داشت. از «مزاوجت» این دو اقنوم بود که همه فلزات مختلف موجود در طبیعت پدید می آمد. جنس فلز از یک سو بستگی به نسبت های جیوه و گوگردی داشت که در آن حضور می یافت و از سوی دیگر بسته به نفوذ آسمانی بود که تحت آن این دو اقنوم در یکدیگر می آمیختند. جابر باور داشت که نفوذ آسمانی از آن رو در فلز دخالت می کند که همه فلزات سرشتی «غیرطبیعی» و «فرازمینی» دارند؛ آن ها نشانه سیارات بر سطح زمینند(او لغت سیاره را به معنایی به کار می برد که ماه و خورشید را نیز شامل می شد). او به وجود مناسبات عددی میان فلزات نیز معتقد بود. در مورد فلزات، هر یک از چهار کیفیت(گرم و سرد و خشک و تر) باید به چهار درجه و هر درجه به هفت جزء تقسیم می شد و حاصل را به 28 می رسانید که برابر تعداد حروف الفبای عربی بود. همچنین چهار ماهیت وجود داشت که با اعداد 1 و 3و 5 و 8 بیان می شد که حاصل جمعشان 17 همچنین با یک مربع جادویی رابطه داشت که اعداد متشکله آن خود با ردیف فیثاغورثی نت های موسیقی و نسبت های بابلی در معماری و زیارتگاهی به نام مینگ تانگ (تالار نور)که ملکه و در سال 688 میلادی در چین به نشانه بهشت برپا داشته بود رابطه داشت.
جابر در طرح خود به دنبال ایجاد نظم در میان انبوه مواد مجزا در طبیعت بود، ‌اما این نظم را با ایجاد ارتباطاتی میان طبیعت و ما بعد الطبیعه پدید آورد. طرح او فرآورده کیمیاگری قرون دوم و سوم میلادی در اسکندریه ـ به ویژه حاصل کار زوسیموس ـ و عناصری مشتق از رمزگرایی فیثاغورثی و تمثیل دوستی ایرانی بود. اما فقط طرحی برای ایجاد نظم در بی نظمی نبود؛ نظامی برود برای دستیابی به روش هایی که با آن ها بتوان نیروهای روحانی را برای عروج در کیهان به کار گرفت. اما این کیهان، برای جابر و دیگر اندیشمندان اسلامی روزگارش، فقط همان قلمرو مادی که علم اکنون متصور می سازد نبود. حوزه ای از وجود بود با سطوح مختلف؛ و منور با مکاشفه روحانی. انباشته ای بود از افلاک، عناصر اربعه، علامات منطقه البروج، و بیست و هشت اسم الهی؛ و درقله اش، بهشت علیین اریکه پروردگار. در این حوزه، پیامبر نماینده هر خیر و هر حسنی بود.
تبدیل فلزات پست به طلا را نه فقط فرایندی مادی بلکه حاصل مداخله اقنومی عالی در امور جهان طبیعی می پنداشتند؛ و این مداخله پیوند تنگاتنگی با مفهوم اکسیر داشت که خود با مفاهیم کیمیاگرانه مرگ و رستاخیز، و انحلال و انعقاد پیوند داشت. اما این استحاله به راستی ممکن بود؟ وآیا اصلاً‌ شد که رخ دهد؟ این پرسش ها در سراسر تاریخ اسلام مورد بحث بود. کلامیون عموماً آن را نمی پذیرفتند؛ ‌و نه اصلاً‌ علاقه ای به کیمیاگری و سایر علوم خفیه داشتند؛ گرچه استثناهایی نیز وجود داشت. از معتزله، قاضی عبدالجبار آن را پذیرفت. اکثر فلاسفه دانشمند و اطبا نیز امکان استحاله را پذیرفتند. اما ابن سینا آن را به باد حمله گرفت، گرچه مفهوم جیوه وگوگرد را در کیمیاگری می پذیرفت.
طبعاً خردگرای راسخی چون رازی با عمده رمز و راز کیمیاگری مخالفت ورزید و بیشتر بر نتایج تجربی کار کیمیاگران متمرکز گردید. با این حال او نیز به استفاده از زبان کیمیاگران گرایش داشت ـ و آثاری تألیف کرد که با عناوین خود، کتاب اسرار و کتاب سر اسرار، بر جنبه خبره فهم و مرموز کیمیاگری تأکید دارند ـ گرچه بسیاری از فرایندهای شیمیایی مانند تقطیر و تکلیس را کاملاً واضح و بدون رمز و راز توضیح داد. (تکلیس فرایندی است که در آن مواد بدون آن که ذوب گردند حرارت داده می شوند تا اکسیده شوند یا به صورت گرد در آیند. )او مواد را بر حسب «قلمرو» آن ها به حیوانی، نباتی و معدنی طبقه بندی کرد ـ که در آن زمان طرح سودمندی برای داروشناسی بود. او به مصارف طبی ترکیبات شیمیایی نیز توجه داشت. این روایت که رازی نخستین کسی بود که از الکل استفاده طبی کرد نادرست است، اما او بود که استحاله کیمیاگری اسلامی به علم شیمی را آغاز کرد.
در قرن دهم میلادی، هم ابن سینا و هم فارابی درباره اکسیرها و برخی از دیگر موضوعات مربوط به کیمیاگری مطالبی نوشتند، ‌اما از خود کیمیاگری چیزی ننوشتند. یک قرن بعد، ‌ابوالحکیم کاثی راهنمای مفیدی درباره ابزارهای کیمیاگری نوشت. در واقع، برخوردی عملی تر با فعل و انفعالات شیمیایی، توسط کسانی که رمز و راز کیمیاگری را مردود می شمردند، ‌پهلو به پهلوی کیمیاگری پیش رفت؛ و گرچه کیمیاگری از سوغات های فرهنگ عرب برای غرب بود، شیمی جنینی رازی و دیگران را نیز به همراه داشت.

مراحل نهایی علم عرب

آنچه در این مقال آمد نباید جای تردید باقی گذاشته باشد که فیلسوفان و دانشمندان، جغرافیدانان، ‌مورخان طبیعی و اطبای عرب نیز به سهم خود بر اندوخته دانسته های بشر از جهان طبیعت افزودند. این بخشی از میراث آنان برای غرب در اواخر قرون وسطی بود. بخش دیگر، چنان که دیدیم، ‌مجموعه علم یونانیان بود که گاه از غربال فرهنگ اسلامی گذشت و گاه رد نشد. با این همه گرچه اعراب اولیه و سپس کل جهان اسلامی به تحقیق در علوم پرداختند و کمک های شایانی کردند؛ ولی دستاوردهای آنان سرانجام به پایان رسید و به سوی علوم جدید راه نگشود.
اسلام بر وحی بیش از هر چیز دیگر ارج می نهد. وحی، مرجع غایی است. نه این که خرد کم بها می یابد؛ نه، هرگز. استفاده انسان از عقل، چون موهبتی الهی، ستایش می گردد؛ ولی همیشه باید زیر سیطره وحی باشد. معتزله، که در حول و حوش سال 700میلادی ظهور کردند، بر این نکته واقف بودند. در واقع آنان چنان جایگاه بلندی برای خرد ساختند که گفتند حتی می تواند تا ژرف ترین ژرفای ایمان مذهبی رخنه کند. از سوی دیگر اشاعره، که نظراتشان دو قرن بعد مطرح شد، ‌استفاده تب آلود از خرد و «تحریف»جزم های مذهبی توسط آن را محکوم کردند. مکاتب رقیب، حدود دو قرن با یکدیگر گلاویز بودند تا آن که در قرن دوازدهم استدلال های اشاعره بر استدلال های حریف چربید. از آن پس، جو پذیرش منفعلانه حاکم شد؛ جوی که مآلاً برای اندیشه علمی مستقل زیانبار بود، چرا که به چیرگی سنت گرایی در تفکر انجامید. اسلام هرگز حساب علم و مذهب را از هم جدا نکرد؛ و حمل مشعل علم به دوش دیگران افتاد.

پی نوشت ها :

1. لزومی به استفاده از نام های مهجور نسبت های مثلثاتی (از قبیل جیب وظل) نمی بینیم.
2. Regiomontanus
3. المناظر.
4. منظور در سوریه است.
5. کتاب المسالک و الممالک.
6. terra incognita
7. pliny ـ بلیناس در لفظ عرب
8. سیوتا(ceuta) اکنون جای پای اسپانیا در شمال مراکش است.
9. Dioscorides
10. کتاب النبات.
11. karak
12. الشامل فی صناعه الطبیه.
13. servetus
14. الجماهر فی معرفه الجواهر.
15. hylomorphism

منبع: ا. رنان، کالین؛ (1366)، تاریخ علم کمبریج، حسن افشار، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم 1388.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.