احیاگران معرفت یونانی

مسیحیت، از سرآغاز مبهم خود به عنوان فرقه ای کوچک از دین یهود، رفته رفته تا اوایل قرن چهارم میلادی، ‌با گرویدن امپراتور کنستانتین کبیر به آن، به مقام دین رسمی امپراتوری روم ارتقا یافت. در نتیجه کشیشان و اسقفان آن به
سه‌شنبه، 26 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
احیاگران معرفت یونانی
احیاگران معرفت یونانی

نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار



 

علم در مسیحیت و قرون وسطی
مسیحیت، از سرآغاز مبهم خود به عنوان فرقه ای کوچک از دین یهود، رفته رفته تا اوایل قرن چهارم میلادی، ‌با گرویدن امپراتور کنستانتین کبیر به آن، به مقام دین رسمی امپراتوری روم ارتقا یافت. در نتیجه کشیشان و اسقفان آن به قدرت و مرجعیتی دست یافتند که در گذشته از آن محروم بودند.
برخورد این دید جدید با علم چگونه بود؟ آیا مطالعه طبیعت آفریده پروردگار را تشویق می کرد یا نه؟ همچنان که غالباً در مواردی از این قبیل اتفاق می افتد، ‌گروهی از مسیحیان یک دیدگاه را پذیرفتند؛ گروهی دیگر دیدگاه دیگر را. از یک سو به سادگی می شد برای نادیده گرفتن همه مطالعات مادی ـ علمی یا غیر علمی ـ بهانه تراشید و همه توجه را بر مقوله مهم تزکیه نفس متمرکز ساخت. و چون علم دست کم به معنی مراجعه به منابع یونانی یعنی معارف الحادی بود، شرط احتیاط ایجاب می کرد که از آن دوری گردد، که مبادا افکار خطرناکی ذهن آدمی را بیالاید و به نفس مسیحی گزندی برساند. در سوی دیگر، برخوردی کاملاً متفاوت وجود داشت. اگر خدا جهان را آفریده بود ـ و لابد آن را خوب آفریده بود ـ پس مطالعه کار دست او از طریق علم فقط می توانست به شگفتی انسان از دیدن مظاهر شعور الهی بیفزاید و او را در برابر عظمت معجزاتی که خالق اجازه دیدنشان را به انسان داده بود به زانو در آورد. از کسانی که جانب علم را گرفتند و قویاً معتقد بودند که غور در آثار الهی فقط می تواند به آگاهی انسان از قدرت مطلق و شعور بیحد پروردگار بیفزاید، یکی نیز اورلیوس اگوستینوس(1) بود که بعدها قدیس شناخته شد و سنت اگوستین لقب گرفت.

سنت آگوستین

اگوستین در سال 354 میلادی در تاگاسته واقع در ولایت رومی نومیدیا (الجزایر کنونی) چشم به جهان گشود. پدرش یک مقام دولتی جزء و مادرش یک مسیحی بود. تحصیلات وی در ادبیات و معانی بیان گذشت. در 21 سالگی، در کارتاژ، معلم معانی بیان شد و بعدها در رم و میلان به کرسی استادی معانی بیان دست یافت.
اگوستین به ترتیب مجذوب تعالیم کیش مانوی، فلاسفه یونانی و نوافلاطون گرایی شد. از قرار معلوم، اگوستین در این مرحله فقط در پی ارضای فکری خود به نحوی از انحاء بود؛ تا این که ناگهان تحت تاثیر رسائل پولس حواری قرار گرفت و به مسیحیت گروید. او موبه مو از متن پیروی کرد ـ«بلکه عیسی مسیح خداوند را بپوشید و برای شهوات جسمانی تدارک نبینید»(رومیان، باب 13، ‌آیه 14) ـ و دست از دنیا شست و زندگی رهبانی اختیار کرد، ‌تا آن که در سال 387 تعمید یافت.
اگوستین دیگر مسلک خود را تغییر نداد. او پس از آن که مدتی در خود بود، بر آن شد که به افریقای شمالی برود. در آن جا کار پرثمری را در مقام نویسنده آغاز کرد و مطالبی در فلسفه و مابعد الطبیعه نگاشت. او نویسندگی را با ایمان راسخ یک نوکیش انجام داد، ‌مؤمنی که از قطعیت و واقعیت تجربی باطنی خویش نیرو می گرفت. نتیجه چنان خیره کننده بود که آثار وی نفوذی فراوان یافت. ولی او به زودی ناچار شد با زندگی رهبانی خود وداع گوید؛ زیرا به مقام اسقفی شهر هیپو در نومیدیا منصوب شد که در آن روزگار از مراکز عمده نفوذ مسیحیت در شمال افریقا بود. از آن پس او ناچار بود وقت زیادی را به انجام وظایف اسقفی و سفر به اطراف و اکناف اختصاص دهد. مرگ وی در سال 430 میلادی اتفاق افتاد.
اگوستین نه چیزی درباره علم نوشت و نه هیچ گونه مشاهده علمی انجام داد، اما عامل تعیین کننده مرحله حساسی در رشد آن نظام ارزشی و الگوی تفکری شد که علم در جهان غرب در بستر آن می رویید. فلاسفه یونان گستاخانه ادعا کرده بودند که معرفت حقیقی نسبت به عالم را فقط با علومی می توان فراچنگ آورد که ساخته خود انسانند ـ و علم هندسه را مثال آورده بودند ـ اما اینک که علم یونان تا حد زیادی از یاد رفته بود، کلیسا با خود پیامی هر چند مذهبی آورد که آشکارا رنگ فلسفی داشت. علم در دست اگوستین عهده دار وظیفه ای در دین مسیحیت بود. او باور داشت که هر چیزی از جمله طبیعت که هستی خود را صرفاً مدیون خداوند است باید فطرتاً خوب باشد. جهانی که آفرینش آن به خواست آفریدگاری ذیشعور بوده است باید خوب باشد. تحقیق در آن نیز تنها می تواند خوب باشد و به ستایش بیشتر شعور الهی بینجامد.
اگوستین در نقطه تلاقی راههای شرقی و غربی مسیحیت قرار داشت. او از تعابیر یونانی و شرقی تاریخ به مثابه فرایندی ادواری روگرداند و تاریخ را حرکتی یکسویه دید که آغاز و فرجامی دارد. او ستاره خوانی را نیز مردود شمرد، زیرا با تجربه خویش در مانویت می پنداشت که مستلزم انکار آزادی انسان است، حال آن که او می دانست انسان آزاد است که از خوب یا بد یکی را برگزیند. او گفت که انسان، برای گزینش درست به کمک خداوند و ایمان قوی نیاز دارد؛ اما اگوستین ایمان را بر هر چیز دیگری اولویت داد. به اعتقاد وی، ایمان حتی بر معرفت نیز ارجحیت داشت؛ ولی باز کسب معرفت را برای انسان مطلوب می دانست، ‌ضمن این که الهیات را «ملکه علوم» می شمرد. بدین سان، ‌در موقعی حساس، ‌مسیحیت غربی، ‌اگوستین را قهرمان علم و دانش یافت. نظریه او مبنی بر ماهیت الهی معرفت تا نسل ها بر اندیشه غربی حاکم بود؛ و منازع نیافت تا قرن سیزدهم که در دانشگاه های آکسفرد و پاریس در پرتو تعالیم بازیافته ارسطو به مبارزه فراخوانده شد. ولی این در عصری دیگر بود.
اما اگر اگوستین از کسانی پشتیبانی می کرد که در جستجوی دانش بودند؛ در عوض تا قرن ها کلیسای مسیحی کم تر به فکر علم افتاد و به مسائل دیگر پرداخت. البته مسائل علمی نیز مطرح شد، چنان که باید می شد، آن هم در جامعه ای که نیازمند قواعدی برای تعیین تاریخ عید فصح بود و از این رو تاریخی بر اساس سال قمری را وارد تواریخ مبتنی بر سال شمسی کرد، یا در کلیسایی که دلواپس کسانی بود که با مشکلات زراعی از قبیل قلت محصول یا شیوع بیماری های واگیردار در میان گاو و گوسفند دست به گریبان بودند. اما علمی که این چنین مطرح می شد، بر مشکلات عملی تمرکز می یافت نه بر مسائل نظری، نظریه پردازی نزد یونانیان جا مانده بود.

بید سرشماس(2)

نمونه این برخورد با علم، کاربید سرشماس بود، ترسایی از جارو(3) در شمال انگلستان. او که در سال 672 یا 673 به دنیا آمده بود شاگرد بندیکت بیسکاپ بود، روحانی فرزانه ای که مؤسس صومعه های جارو و ویرموث(4)بود. بیسکاپ پژوهشگران بریتانیایی و اروپایی را تشویق به دیدار از صومعه های خود می کرد، به طوری که مؤسسات مذهبیش بی شباهت با مراکز فرهنگی نبودند. بید طبعاً ‌از جو فکری پیرامون خود سود برد، ‌اما برخلاف بیسکاپ هرگز برای بازدید از مراکز علمی دیگر به خارج نرفت. می گویند هرگز پیش نیامد که او بیش از 50 مایل (80 کیلومتر) از صومعه دور شود. هر چند او چندان نیازی هم به این کار نداشت، چون همواره منتخبی استثنایی از کتب مرجع در دسترس داشت. آشنایی ما با بید از آن روست که او نویسنده ای پرکار و سخنگوی عمده چیزی شد که برای مدت کوتاهی اوج فرهنگ انگلیسی بود. نیمی از آنچه نوشت در تفسیر کتاب مقدس بود ـ او در تشریح و تحلیل نقادانه استاد بود ـ در حالی که مابقی تألیفات وی به طور عمده مطالبی بود که به کار تدریس در مدارس رهبانی تازه تأسیس می آمد. در برخی از تألیفات اخیر علم نیز راه داشت، ‌به ویژه در کمپوتوس(5)که تحقیقی در مبحث نگه داشتن حساب زمان و محاسبه تواریخ بود، ‌دو موضوعی که برای جوامع رهبانی دارای اهمیت فوق العاده ای بودند. بید وقت قابل توجهی را صرف محاسبه تقویم کرد. در غرب، او نخستین کسی بود که تقویمی بر اساس چرخه قمری 19 ساله «متونی» استخراج یا دست کم استنساخ کرد و چرخه ای 532 ساله برای عید فصح فراهم آورد و جداول آن را تنظیم کرد. در این مورد او ظاهراً از کار پیشینیان سود برد و یک چرخه قدیمی 84 ساله را با چرخه جدیدتر 532 ساله آشتی داد. همچنین بید نخستین کسی بود که مبدأ تاریخش را میلاد مسیح گرفت و آغازگر استفاده از آن توسط تاریخ نگاران و سپس دیگران در تاریخ مسیحیت شد. امروزه نیز هنوز حروف AD(مخفف آنودومینی به معنی «در سال خداوند») بر این مبدأ دلالت دارد. بید به جزر و مد نیز توجه نشان داد؛ زیرا ویژگی قابل توجهی در جارو و ویرموث بود که هر دو در دهانه رودهایی قرار داشتند که به دریای شمال می ریختند. بید متوجه شد که اوقات مد در این نقاط تحت تأثیر وضعیت محل است، ‌از این رو توجه را به پدیده ای جلب کرد که بعدها پدیده ای عام در همه بنادر شناخته شد و «محل بندر» نام گرفت.

احیای معارف یونانی

بید نماینده علمای قرون اولیه ـ اما نه قدیم ترین قرون ـ تاریخ مسیحیت در اروپای غربی است. علم فقط جزء کوچکی از تعلیم او بود که محورش را مذهب به تعبیر کلیسا و به روایت کتاب مقدس تشکیل می داد. همه علما، مانند بید، روحانیونی بودند که ذهنشان بیشتر متمایل به تزکیه نفس و تجلیل پروردگار بود تا استفسار در جزییات عالم طبیعت. آنان در جوی معارض با تفکر و تحقیق مستقلانه به سر می بردند. از این رو جای شگفتی نیست که در قرون بعد هیچ تفکر علمی صورت نگرفت. شناختی که از طبیعت وجود داشت بر اساس تحریرات شارحان بود، ‌که چیزی از نظرات اصیل یونانیان را انتقال می دادند. اما به شکلی تحریف شده و دست و پا شکسته. وضع رضایت بخشی نبود؛ ولی هر چه بود، ‌نتیجه طبیعی تعبیر روحانی از اولویت ها بود؛ و چنین ماند تا قرن دوازدهم، که بمب فکری معارف اصیل یونان در غرب منفجر شد.
این فیضان ناگهانی دانش یونانی نخست در قالب ترجمه های لاتین متون اسلامی بروز کرد. ترجمه ها یا از آثار عربی اصیلی مانند جبر خوارزمی و نورشناسی ابن هیثم بود که با نام اپتیکای تساوروس(6)(گنجینه نورشناسی)به غرب رسید، یا از ترجمه ها و شرح هایی بود که مؤلفان عرب از متون یونانی ارسطو فراهم آورده بودند. بعدها متون یونانی نیز به لاتین و یونانی در دسترس قرار گرفت. قسمت اعظم نخستین کار در تولدو (طلیطله) از شهرهای اسپانیای مسلمان انجام گرفت، و به دست مردانی چون ادلارد باثی، جرارد کرمونایی(7) ومایکل اسکات. آدلارد که بعداً معلم خصوصی هنری دوم در انگلیس شد، آثار علمی بسیاری را به لاتین ترجمه کرد، از جمله یکی از برگردان های عربی اصول اقلیدس را که قرن ها در غرب به عنوان متن اصلی هندسه انجام وظیفه کرد. جرارد مترجم پرکار دیگری بود که ترجمه حدود 80 اثر از جمله مجسطی بطلمیوس را که در کارنامه اش دارد. مایکل اسکات (1175 تا 1232) که به عنوان ستاره خوان و جادوگر شهرت داشت و نامش در دوزخ دانته و نوشته ای از بوکاچو نیز آمده است، ‌سرانجام در دربار فردریک دوم امپراتور مقدس روم مستقر شد که مقرش در سیسیل از گذرگاه های مهم انتقال معارف عرب به قلمرو مسیحیت بود. اسکات نیز زباندان بود و آثار بسیاری را از عبری و عربی ترجمه کرد. او شرح های ابن رشد بر تعدادی از آثار علمی ارسطو نیز متنی نجومی از بطروجی حاوی توصیفی از کرات آسمانی را به لاتین برگرداند. ولی این دانش پژوهان تنها نبودند؛ دیگرانی هم بودند که روی این گنجینه تازه علوم کار می کردند.
نخستین تأثیر را از این دانش نویافته دانشگاه های تازه تأسیس پاریس و آکسفرد دریافت کردند. این دانشگاه ها نخستین نمونه های دانشگاه های اروپای غربی بودند. دانشگاه پاریس در حدود سال 1170 در ادامه توسعه حوزه علمیه کلیسای نوتردام تأسیس شد؛ و دانشگاه آکسفرد چندی پس از آن از دل مدارسی که شاه الفرد در قرن نهم پی ریخته بود بیرون آمد. پاریس به زودی کانون بزرگ الهیات مسیحیت غربی شد و رفته رفته تا دهه 1220 فرق رهبانی دومینیکن و فرنسیسکن در آن جا شروع به تعلیم و تعلم کردند. در آکسفرد، فرنسیسکن ها نیروی قابل ملاحظه ای یافتند و دو دانشمند بزرگ تحویل دادند: رابرت گروس تست و شاگردش راجربیکن، که هر دو انبوهی از ترجمه های موجود از منابع عربی را خوانده بودند.

رابرت گروس تست و راجر بیکن

گروس تست در حدود سال 1168 میلادی در شرق انگلیس، احتمالاً در سافک(8)، به دنیا آمد و به احتمال زیاد بین سال های 1209 و 1214 در دانشگاه پاریس بود. او تا زمان مرگش در سال 1253 چهره کلیدی انگلیس در جنبش فکری مهم نیمه اول قرن سیزدهم بود. او به مناصب کلیسایی مختلف گمارده شد و چند بار در آکسفرد تدریس کرد (و یقیناً پیش از ارتقا به مقام اسقفی لینکن(9) در سال 1235 حدود پنج الی شش سال را در آن جا گذراند). در آکسفرد، ‌او استاد ارشد الهیات فرنسیسکن ها بود که در سال 1224 به دانشگاه وارد شدند؛ اما نفوذ وی گسترده تر از آن بود که این مقام نشان می دهد. گروس تست نه تنها فرانسیسکن های انگلیس را به مطالعه زبان و متون مقدس برانگیخت، بلکه راهنمای آنان در فراگیری ریاضیات و علوم طبیعی شد. او در زمان صاحب این نفوذ گسترده بود که شناخت تازه از علم و فلسفه یونان در حال اثرگذاری برکل فلسفه مسیحیت بود.
گروس تست خود کنجکاوی زیادی در مورد چیزهای طبیعی داشت و متون مهمی درباره اخترشناسی، کیهان، صورت، و به ویژه نورشناسی تألیف کرد. درک عمیق وی از آثار ارسطو نیز او را بر آن داشت که مطالبی درباره چگونگی تحقیق علمی بنویسد. او می گفت علم با تجربه انسان از پدیده ها، که معمولاً پیچیده اند، آغاز می گردد. هدف علم کشف دلایل تجربه است ـ کشف این که علل آن چه می تواند باشد. پس از کشف علل ـ یا «عوامل علی» ـ قدم بعدی تجزیه و تحلیل آن هاست، یعنی خرد کردن آن ها به اجزاء یا عناصر متشکله شان. سپس، پدیده مشاهده شده باید بر اساس یک فرضیه یا همین عناصر بازسازی، شود؛ و سرانجام، خود فرضیه باید از طریق مشاهده آزمایش گردد و به اثبات رسد ـ یا مردود شناخته شود. این ها نظرات مهمی بودند و طرز عمل پیشنهادی او ارزش فراوان داشت، ‌زیرا پایه ضروری همه علوم تجربی را تشکیل می داد.
او همچنین «عوامل علی» را به عنوان نقطه عزیمت در طرز عمل ارسطویی مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و علوم را طبقه بندی کرد تا نشان دهد که چگونه برخی به برخی دیگر وابسته اند. بدین سان او مدعی شد که نورشناسی و اخترشناسی تابع هندسه هستند، زیرا از روش های هندسی بهره می برند تا نشان دهند که فی المثل پرتو نور چگونه از آینه باز می تابد یا در شیشه و آب می شکند، ‌یا اجرام فلکی چگونه درآسمان حرکت می کنند. از سوی دیگر او ادعا کرد که ریاضیات خود فقط می تواند یک عامل علی صوری برای پدیده فراهم آورد، زیرا علل مادی یا به تعبیر ارسطو علل «کافی» را فقط خود جهان مادی می تواند عرضه دارد.
نظرات گروس تست د رباره علوم دارای اهمیت بسیار بود، به ویژه از این رو که او به عنوان معلم نفوذ فراوان داشت. به همین اندازه مهم نیز کار علمی خود او بود که گرچه اخترشناسی و صوت را نیز شامل می شد ـ چون او عاشق موسیقی بود و از محاسبه نسبت های ریاضی بین نت ها لذت می برد ـ ولی بیشتر در زمینه نورشناسی بود. اما قابل ذکر است که در اخترشناسی، او این فکر بکر و جالب را مطرح ساخت که خود ستارگان نیز از عناصر چهارگانه زمینی تشکیل شده اند. این فکری بود که می توانست هر گونه پیامدی داشته باشد اما ظاهراً پیگیری نشد. او درباره تقویم نیز مطالبی نوشت و نشان داد که سالاحیاگران معرفت یونانی روزه و چرخه قمری 19 ساله به قدر کافی دقیق نیست؛ و محاسبه دقیق تری برای طول سال و نسبت آن با ماه ارائه داد.
گروس تست نورشناسی را علم مادی پایه می دانست. او معتقد بود که نور، نخستین، «صورت» ماده اولیه ای است که آفریده می شود؛ ‌و آن را ماده ای می پنداشت که از نقطه مبدأ خود به صورت یک کره منتشر می شود و به این ترتیب سه بعد فضا را می سازد. این تعبیر علمی بکر و جالبی از متن مربوط به آفرینش در باب اول سفر پیدایش است، آن جا که می گوید«روشنایی بشود». ولی گروس تست به نظر بافی فلسفی درباره نور بسنده نکرد. او از کار ابن هیثم در نورشناسی انگیزه گرفت و رفتار پرتوهای نوری را به تفصیل مورد بحث قرار داد؛ ‌و در پرتوهای بصری مستقیم، پرتوهای بازتابیده و پرتوهای شکسته، و طرز تشکیل رنگین کمان دقیق شد. گفتار وی درباره شکست نور بسیار جالب است. موقعی که او به ذکر تشکیل تصویر به وسیله عدسی و آینه می پردازد، می گوید که این ها همه «تا زمان حاضر برای ما ناشناخته و دست نایافته» بود و:
این بخش از نورشناسی، اگر به خوبی دریافته شود، ‌نشان می دهد که ما چگونه می توانیم کاری کنیم که چیزهای بسیار دور، بسیار نزدیک دیده شوند و چیزهای بزرگ و نزدیک، بسیار کوچک بنمایند؛ یا چگونه می توانیم کاری کنیم که چیزهای دور به هر اندازه که می خواهیم بزرگ جلوه کنند؛ به طوری که امکان یابیم ریزترین حروف را از فاصله ای باورنکردنی بخوانیم، یا شن ها، ‌ذرات، دانه ها یا هرگونه جسم ریز دیگری را بشماریم.
این در متنی از او با عنوان درباره رنگین کمان یا درباره شکست و بازتاب آمده است و به شرح عدسی های کاهنده و فزاینده و تلسکوپ می ماند. اما چنان که خواهیم دید، عموماً تصور بر این است که تلسکوپ 350 سال بعد از این تاریخ اختراع شده است. شاید گروس تست آن قدر با آینه مقعر و عدسی های کاهنده و فزاینده کار کرده بود که متقاعد شده بود ساختن چنین وسیله ای امکان پذیر است، با وجود این که کیفیت نوری عدسی های او نمی توانست نتایج خوبی به بار آورد. کمی بعد به این مطلب باز خواهیم گشت.
گروس تست قانون شکست نور در عدسی را نیز مورد بحث قرار داد، ‌اما به درک کامل آن نایل نشد؛ این می ماند برای سال 1621 یا بعد از آن. با این حال، ‌کار نوری او دستاوردی بزرگ و نخستین ثمره انگیزه ای بود که سیل کتب راجع به علم یونان برای کار علمی و تجربی فراهم آوردند.
گروس تست استاد دانشگاه بود و شاگردانی بی شمار داشت؛ اما مهم ترین شاگر او، دست کم از نقطه نظر علمی، راجربیکن بود که قریب پنجاه سال کم تر از استاد سن داشت. بیکن خود از سال 1241 در پاریس به تدریس پرداخت، ولی در سال 1247 به آکسفرد بازگشت، و تازه این جا بود که به گروس تست معرفی شد. گروس تست شدیداً راجر بیکن را تحت تاثیر قرار داد. او اسب تخیل مرد جوان را چنان مهمیز زد که از آن پس بیکن زندگی را وقف ترویج مطالعه زبان، ریاضیات و به ویژه نورشناسی کرد و خود را در علوم تجربی غوطه ور ساخت.
بیکن تقریباً چهل ساله بود که فرنسیسکن شد، ‌ولی ظاهراً این چیزی جز دردسر برایش نداشت، زیرا به زودی با سنت بوناونتور(10) کشیش اعظم فرقه اختلاف پیدا کرد. اختلاف آن ها بیشتر بر سر کیمیاگری(مسئله تبدیل فلزات پست) و ستاره خوانی بود که هر دو را بیکن تأیید ولی بوناونتور تقبیح می کرد. به زودی اختلاف شدیدتر نیز شد، ‌زیرا کشیش اعظم اعلام کرد که هیچ یک از اعضای فرقه حق ندارند بدون تأیید صریح او چیزی درباره مباحثی از این قبیل یا در زمینه الهیات منتشر کنند. اما راجر بیکن راهی برای خنثی کردن فرمان پیدا کرد. او از گی دوفولک(11)(که به زودی پاپ کلمنت چهارم می شد) درخواست کرد که خواهان دریافت نسخه هایی از آثار وی گردد. ولی افکار او باز مایه گرفتاریش بودند. او مطلبی در رد روش های آموزشی دومینیکن ها و فرنسیسکن ها نوشت و باعث افزایش بغض مقامات نسبت به خود شد؛ و شاید شگفت انگیز نباشد اگر دریابیم که سرانجام به خاطر «عقاید ابن رشدی» خود چند سالی را در زندان گذراند. این محکومیت در آن زمان به این معنا بود که او عقل و فلسفه را برتر از ایمان و معرفت منزل می دانست. (ابن رشد را در جهان مسیحیت با نام اوروئس می شناختند)
راجر بیکن شخصیت مهمی است؛ نه به این دلیل که علیه مقامات شورید، بل از این رو که بینش علمیش خصایص مثبتی داشت، ‌هر چند که آمیخته با مایه هایی از کیمیاگری و ستاره خوانی بود. بیکن بر سر راه دستیابی به حقیقت چیزها چهار مانع می دید:1)«مرجعیت توخالی و نامناسب»؛ (2) رسم دیرینه؛ (3) عوام الناس آموزش ندیده؛ (4) اخفای جهل در پرده شعور ظاهری. این که اگر نه همه، دستکم برخی از این انتقادات ـ به ویژه آخری ـ هنوز هم وارد است، نشانه روشنی اندیشه بیکن است. او مرجعیت کتاب مقدس را در مقوله شماره 1 منظور نداشت، اما مدعی بود که مرجعیت کتاب مقدس باید با عقل و منطق جامه عمل بپوشد و عقل و منطق نیز خود به نوبه با سنگ تجربه محک بخورد. اما چه نوع تجربه ای؟ در این نیز بیکن دقت داشت. او تجربه را از دو نوع دانست:تجربه ای که با رجوع به نفس در درون به دست می آید و دانشی که از طریق عوامل بیرونی به کمک آلات و ادوات حاصل می شود و با استفاده از ریاضیات دقت می یابد. بدین سان او بر اعتقاد گروس تست به اهمیت قرائن مشهود مهر تأیید زد. این طرز تلقی قریب سه قرن بعد اهمیتی اساسی می یافت.
بیکن پیش تر رفت و ادعا کرد که علوم طبیعی نه تنها به آگاهی از چیزها بلکه به آگاهی از آفریدگارشان نیز راه می برد؛ و این دو نوع آگاهی، تحت ارشاد الهیات، ‌وحدت می یابد. از این رو وی معتقد بود که انسان باید هم زبان بخواند، هم ریاضیات، ‌هم نورشناسی، هم علم تجربی، هم کیمیا، و هم مابعدالطبیعه، مذهب وعلم تجربی(سیینتا اکسپریمنتالیس)(12) وجود نداشت. این همه جزیی از معارف انسان بود، ‌منزل یا مشهود. از این زاویه، بینش بیکن بیشتر قرون وسطایی بود تا جدید؛ و البته سیینتا اکسپریمنتالیس او نیز با علوم تجربی جدید ما تفاوت داشت و فی الواقع همان بود که بعدها نام گرفت: ماجیا ناتورالیس یا جادوی طبیعت. این دانشی بود که از طریق تجربه کردن جهان طبیعت، فقط با استفاده از حواس یا با کمک ابزار، به دست می آمد و به کشفیات و درکیات «معجزآسا»می انجامید؛ اما دانشی نبود که با تجربه های دقیقاً طرح شده، ‌برای پاسخ گویی به سوالی مشخص، به دست آمده باشد؛ این به عصری جدیدتر تعلق داشت. با این همه، کار بیکن گامی در این راه بود، چنان که از کار مهمش در نورشناسی برمی آید.
بیکن نیز مانند گروس تست به ملاحظات اقلیدس، ‌بطلمیوس و ابن هیثم اتکا کرد و به علاوه یادآور شد که از عدسی ها نه تنها برای سوزاندن بلکه برای درشت کردن و مقابله با ضعف بینایی نیز می توان استفاده کرد. او تعبیر ابن هیثم از چشم به مثابه دستگاهی تصویر ساز را توضیح داد و از خود نیز هشت قانون برای طبقه بندی عدسی های محدب و مقعر در مقایسه با چشم ارائه کرد. اظهارات او درباره اثرات نوری آن ها مانند گفتار گروس تست جالب است. او در جایی از کتاب خویش، اپوس ماژوس(اثر عمده )که در حدود سال 1267 پایان یافت، می نویسد:
ما می توانیم اجسام شفاف را طوری بسازیم و بین چشم خود و اشیاء قرار دهیم که اشعه در هر جهت که می خواهیم و با هر زاویه که میل داریم خمیدگی پیدا کند؛ در این صورت می توانیم شی را نزدیک تر یا دورتر ببینیم. به این ترتیب می توانیم ریزترین حروف را از فاصله ای باورنکردنی بخوانیم... همچنین می توانیم کاری کنیم که خورشید و ماه و ستارگان در ظاهر تا نزد ما فرود آیند.
آیا بیکن صاحب تلسکوپی آزمایشی بود؟ بعید نیست؛ اما اگر او تلسکوپی در اختیار داشت، ‌با توجه به کیفیت عدسی های موجود در آن زمان، ‌احتمالاً بزرگنماییش بسیار کم و تصویری که ایجاد می کرد بسیار بد بود. به علاوه، بینش حاکم بر ذهن قرون وسطایی چنان بود که استفاده از تلسکوپ به عنوان ابزاری برای مشاهده علمی را نامحتمل می ساخت. تلسکوپ فقط حس کنجکاوی را بر می انگیخت و نمونه ای از جادوی طبیعت به شمار می آمد؛ و چنین بود حتی در سال 1589 که جامباتیستا دلاپورتا(13) شرحی به سیاق بیکن در نسخه مفصل ماجیاناتورالیس خود منتشر ساخت.
بیکن به ستاره خوانی باور داشت؛ اما اشتباه است اگر این اهمیتی بیش از حد یابد، ‌زیرا اعتقاد به آن عمومی بود. زمین هنوز مرکز عالم پنداشته می شد و معالجات طبی در اوقات مبارک انجام می گرفت. راجر بیکن روی هم رفته شم علمی خوبی داشت. همو بود که در نوشته هایش مفهوم «قوانین طبیعی» را وارد کرد. البته این اصطلاح را او ابداع نکرد. آن را در آثار سنت باسیل(قرن چهارم میلادی) و حتی پیش از آن در آثار لوکرتیوس نیز می توان یافت؛ اما احیای آن در قرن سیزدهم به وسیله بیکن از این جهت مهم بود که در موقعی صورت گرفت که تغییراتی در تفکر فلسفی دایماً در حال وقوع بود. با این همه، شاید بیشترین اهمیت بیکن در این باشد که او همواره می کوشید مرجعی را با مرجعی دیگر تعدیل کند؛ همیشه پافشاری می کرد که ترجمه آثار یونانی و عربی به خوبی انجام گیرد، و تأکید می کرد که مشاهده طبیعت از اهمیت بسیار برخوردار است. آثار بیکن نمایانگر محاسن اسکولاستیسیسم بود نه معایب آن؛ و اسکولاستیسیسم ملغمه ای از جزم های مذهبی و فلسفی بود که بین قرون نهم و پانزدهم، انگ تفکر مدرسی غرب را تشکیل می داد.

آلبرتوس ماگنوس

رابرت گروس تست و راجر بیکن ما را به آنچه که اینک باید علم غربی بخوانیمش نزدیک تر ساختند؛ اما این دو تنها کسانی نبودند که این راه را در پیش گرفتند یا نظرات تازه ای را که با کشف آثار مؤلفان یونانی مطرح شده بود رواج دادند. یکی از معاصران برجسته آنان، ‌که نگرش و نفوذ مشابهی داشت، آلبرتوس ماگنوس یا «آلبرت کبیر»بود که گاهی «جامع العلوم» لقب گرفته است. او در حدود سال 1200 میلادی در لانینگن واقع در باواریا در خانواده ای خوب به دنیا آمد. برای تحصیل به دانشگاه پادوا رفت و علوم خواند. سپس برخلاف میل والدینش در سلک رهبانان دومینیکن درآمد. آلبرتوس ماگنوس تا حدود سال 1241 در ولایات آلمان به تدریس مشغول بود؛ سپس به دانشگاه پاریس رفت و صاحب «کرسی خارجی ها»شد. هفت سال بعد، او را در کلن می بینیم. آلبرتوس در این شهر اقدام به تأسیس یک اشتودیوم گنراله(14) کرد؛ زیرا به رغم درجات علمیش در الهیات، عالمی با علایق گسترده و ذوق تدریس بود. او گر چه سه سال سرپرستی دومینیکن های آلمان را به عهده داشت و سه سال دیگر صاحب مقامی اسقفی ریگنزبرگ بود، بیشتر عمر خود را به وعظ و تدریس گذراند.
آلبرتوس ماگنوس در معرفی علم یونان و عرب به دانشگاه های اروپای غربی نقش مهمی بازی کرد، گرچه با مخالفت زیادی روبرو شد. علمی که در برنامه درسی دانشگاه ها مطرح بود؛ در مجموع، یا گلچینی از دایره المعارف ها و لاجرم غالباً معجون غریبی از افسانه و واقعیت بود، یا همانی که در کتب مذهبی یافت می شد و درباره شش روز آفرینش بود؛ از این رو با علم بازیافته ارسطو و سایر فلاسفه یونان تفاوت داشد. به علاوه کلیسا کلاً‌ با عقاید ارسطو به ویژه در زمینه علوم طبیعی مخالف بود. در سال 1210، مقامات کلیسا در پاریس آثار علمی ارسطو را محکوم کرده بودند؛ و اگر کسی در علن یا خفا به تدریس آن ها می پرداخت؛ خود در معرض حکم تکفیر قرار می گرفت. در روزگاری که تدریس اساساً از اختیارات کلیسا بود و ترسی واقعی از عذاب جهنم وجود داشت، این خطری جدی و هراس انگیز بود؛ و گرچه حکم ممنوعیت در سال 1234 لغو شد، ‌باز مانعی بزرگ بر سر راه گسترش علم یونان در دانشگاه ها و مدارس بود.
در سال 1240 در پاریس بود که آلبرتوس ماگنوس با آثار ارسطو آشنا شد؛ و چنان تحت تاثیر آن ها قرار گرفت که به تشویق دومینیکن های دیگر شروع به شرح و تفسیر مفاد علمی آن ها کرد. کار سنگینی بود، خاصه از این رو که آلبرتوس به علم ارسطو بسنده نکرد. او منطق، ‌ریاضیات، ‌اخلاق، ‌سیاست و ما بعد الطبیعه ارسطو را نیز شرح و بسط داد. دستاوردی شگفت انگیز بود، چنان شگفت انگیز که گروهی از دانش پژوهان آلبرتوس ماگنوس را همتای شارحان معروف عرب و حتی خود ارسطو دانستند و به او «جامع العلوم» لقب دادند. آلبرتوس عناصری از اندیشه افلاطون را نیز وارد این تفاسیر کرد ـ و این برای بسیاری از اندیشمندان ارسطویی قرون وسطی عادت شد. همچنین هر جا با ارسطو مخالف بود، بی پروا به زبان آورد. او برخلاف برخی از علمای جدیدتر هرگز در دام تصور خطاناپذیری ارسطو نیفتاد. او بر اهمیت دانش مبتنی بر شواهد تأکید داشت. آلبرتوس می گفت علم در باور کردن شنیده ها خلاصه نمی شود؛ تحقیق در ماهیت چیزها را نیز شامل می شود.
این برداشت از علم را می توان در کار علمی خود وی نیز دید. او از برخورد ارسطو با حرکت تیر و پرتابه های دیگر راضی نبود، راه شیری را متشکل از انبوهی ستاره می دانست؛ ماه را جسمی کامل و بی لک و پیس نمی پنداشت و معتقد بود که لکه های تیره رنگش ناشی از خصوصیاتی در سطح آن است نه سایه هایی که زمین روی آن انداخته باشد. این ها تازه بود، ‌همچنین نظرات وی در مورد نحوه تشکیل ترکیبات شیمیایی از عناصر مجزا و نگاه موافق او به نظریه اتمی ذیمقراطیس. او فکر استحاله عناصر را که آن قدر مورد علاقه کیمیاگران بود رد نکرد، اما باور نداشت که هرگز به آن دست یافته باشند. همانند ارسطو، مشاهدات خود وی از طبیعت، بزرگ ترین کار او بود. او اقدام به طبقه بندی بیش از یکصد ماده معدنی کرد که بسیاری از آن ها را خود در معادن و حفریاتی یافته بود که در سفرهای ارشادیش در مقام اسقف دیده بود. او حتی وقتی را مصروف مطالعه گیاهان و جانوران کرد و درباره آن ها کتبی نوشت. رساله او درباره جانوران البته حاوی توصیفاتی از موجوداتی افسانه ای نیز هست؛ اما روی هم رفته آلبرتوس آن قدر فراست داشت که بسیاری از افسانه های رایج ولی بی پایه را مردود شمارد، فی المثل این باور را که پلیکان برای تغذیه جوجه هایش سینه خود را باز می کند. مثبت تر این که او به نظاره جفتگیری حشرات نشست، جیرجیرک را کالبد شکافی کرد و اعضای تناسلیش را مورد بررسی قرار داد. همچنین تخم مرغ را در فواصل زمانی مختلف باز کرد تا رشد نطفه جوجه را به چشم ببیند. رشد ماهی ها و پستانداران را نیز مشاهده کرد و نظراتی در مورد تغذیه جنین ابراز داشت. همچنین بسیاری از حیوانات شمالی را که برای ارسطو ناشناخته بودند توصیف کرد و حدس زد که اگر حیوانی وجود داشته باشد که در نواحی قطبی زندگی کند باید پوستی ضخیم و پشمی سفید رنگ داشته باشد.
در مورد گیاهان، کارآلبرتوس ماگنوس کم تر از این ها اصالت نداشت. او توصیفاتی عالی ارائه داد، طبقه بندی منظمی بر حسب شکل ـ زنگوله ای، پروانه ای، ‌ستاره ای و غیره، انجام داد و بین تیغ ها و خارها بر مبنای آرایش و ساختارشان وجه تمایزی قائل شد. مطالعه ای تطبیقی در مورد میوه ها نیز انجام داد. او نخستین کسی بود که به اهمیت دما و نور در رشد درختان پی برد، ‌و ثابت کرد که شیره درختان در ریشه بی مزه است اما وقتی از تنه به بالا می آید مزه پیدا می کند؛ و باز او نخستین نویسنده ای بود که در غرب از اسفناج نام برد. ولی شاید مهم ترین نکته در گیاه شناسی آلبرتوس ماگنوس این اعتقاد او باشد که برخی انواع گیاهان قابل تبدیل به انواع دیگر هستند و این که با پیوند زدن گیاهان می توان گونه های جدیدی به دست آورد.
در آلبرتوس، همچون در گروس تست و راجر بیکن، شاهد واکنش مغزی بزرگ در برابر انگیزه ای هستیم که علم یونان برای فرهنگی که قبلاً از فقدان تحقیق منظم در طبیعت رنج می برد فراهم آورد. ولی البته این سیل فلسفه یونان برای الهیات مسیحی بی خطر نبود: بینشش الحادی و معارض با دین آسمانی بود، زیرا در فرهنگی رشد کرده بود که در آن انبوهی از خدایان مؤنث و مذکر پرستش می شد، خدایانی که روشن اندیشان نمی توانستند موجودیتشان را بی چون و چرا بپذیرند. افزون بر این، بسیاری از جوانب فلسفه ارسطو نقیض متونی بود که کلیسای مسیحی معتبر دانسته بود ـ چنان که گروس تست خود به آن پی برده بود. پس چاره چه بود؟ شاید در مورد مردانی با شأن و ایمان گروس تست و آلبرتوس ماگنوس خطری نداشت اگر اجازه داده می شد که به اصل منابع دسترسی داشته باشند؛ اما دیگران چه، که شاید ایمانشان به مسیح، ‌تحت این نفوذ الحادی، به کفر می انجامید؛ روشن است که ترکیب قابل قبولی از مسیحیت و ارسطو باوری مورد نیاز بود؛ و یقیناً عملی ساختن آن کاری بس توان فرسا می خواست؛ ولی مرد آن به موقع پیدا شد ـ تا تعالیم مسیحی و اندیشه الحادی را در ملغمه قابل قبولی عرضه دارد. نام او توماس آکویناس بود.

توماس آکویناس

توماس در حدود سال 1225 میلادی در حوالی مونته کاسینو چشم به جهان گشود. او کوچک ترین پسر خانواده ایتالیایی ثروتمندی بود که از فردریک دوم، امپراتور مقدس روم، ‌در مقابل اقتدار پایی حمایت می کرد و از این رو صاحب موقعیت سیاسی ناپایداری بود. او را برای تحصیل، نخست به یک صومعه فرستادند و سپس، ‌به رسم آن روز، ‌در چهارده پانزده سالگی، راهی دانشگاه جدید التأسیس ناپل کردند، ‌و او دستور زبان، ‌منطق و قدری علوم طبیعی خواند. در بیست سالگی، توماس نیز مانند آلبرتوس ماگنوس، به رغم مخالفت خانواده، ‌لباس رهبانی دومینیکن ها را به تن کرد؛ و تقریباً بلافاصله برای ادامه تحصیل به پاریس فرستاده شد(در قرن سیزدهم، دومینیکن ها در قلمرو اندیشه پیشتاز بودند). در پاریس احتمالاً از شاگردان آلبرتوس ماگنوس شد، اما یقیناً در کلن و در اشتودیوم گنراله بود که تحت تأثیر او قرار گرفت.
توماس آکویناس به زودی خود را الهیدان قابلی نشان داد و در پاریس، ‌بین سال های 1256 و 1259، ‌استاد الهیات بود. سپس ده سالی را در ایتالیا گذراند و باز به پاریس برگشت تا مجدداً‌ به تدریس الهیات بپردازد. این غیر عادی بود، ‌اما به احتمال زیاد ازاین رو بود که در آن جا بحث هایی بر سر ارسطو باوری درگرفته بود که دریک سوی آن معتقدان به مسیحیت سنتی اگوستینی قرار داشتند و در طرف دیگر ابن رشدیون که به تفکر مستقلانه ابن رشد گرایش داشتند. یکی از مباحث کلیدی، مسئله آفرینش جهان بود، که آکویناس در مورد آن جانب احتیاط را رعایت کرد. او گفت که خرد به تنهایی نمی تواند تعیین کند که جهان در زمانی معین خلق شده است یا نه، زیرا صرفاً ‌از دیدگاه فلسفی چیزی وجود ندارد که مانع ازلی بودن آن گردد. طبعاً در این مورد، معرفت منزل در کتب مقدسه، برای تصمیم گیری، ضروری بود. ولی به رغم این برخورد، آکویناس نیز با همان چوب رانده شد و نظیر ابن رشدیون محکوم گشت. هفت سال بعد، در سال 1277، ‌او را مجدداً به خاطر برخی تألیفاتش محکوم کردند، اما او در سال 1274 در گذشته بود. یک سال پیش از مرگ، آکویناس به ناپل بازگشته بود تا یک اشتودیوم دومینیکن در نزدیکی دانشگاهی که در آن تدریس کرد و قلم زد دایر کند. رسالات و بحث هایی که او در آن ها بدگویان خود را مورد حمله قرار داد، به وی اجازه دادند که پیوند نزدیک تری میان فلسفه الحادی و الهیات مسیحی برقرار کند.
گرچه آکویناس خود دانشمند نبود، ‌در پاریس که کانون این کشمکش های فکری بر سر دانش نو یافته بود جانب خرد را گرفت. او تقریباً به تنهایی توانست آموزش الهیات را به تغییر مسیر وادارد و با تعالیم ارسطو آشتی دهد. او از این تصور که همه معارف از طریق تنویر الهی کسب می شود رو گرداند. او معتقد بود که چیزهای نامریی خدا را می توان در آفریدگان مریی او دید. خرد می تواند به حقیقت و یقین رهنمون گردد. طبیعت کتابی است که پروردگار به نگارش درآورده است. این ها همه، در کنار تعابیر الهی محتاطانه او از علم یونان، به این معنا بود که دیگر دلیلی برای وحشت مسیحیان سنتی از فلسفه الحادی وجود نداشت. آن جا که پای علم در میان بود، ‌یونانیان فقط پرده از جهان پروردگار برداشته بودند؛ پای تذهیب و تزکیه که به میان می آمد، دیگر کلیسا و کتاب مقدس مرجع موثق بود. پس از مرگ آکویناس و محکومیتش در سال 1277، ‌تازه اندک اندک دریافته شد که او تا چه حد در آشتی دادن مسیحیت سنتی با علم یونان پیش رفته بود. طی پنجاه سال، ‌او رفته رفته وفادارترین آموزگار کلیسای کاتولیک غرب شناخته شد و در سال 1323 مرتبت قدیسی یافت.

جان دانز اسکوتوس و ویلیام اکامی(15)

نگرش سنت توماس آکویناس را دو فیلسوف مهم دیگر پی گرفتند که هر دو فرنسیسکن بودند :جان دانز اسکوتوس که در حدود سال 1266 میلادی در دانز اسکاتلند به دنیا آمد و ویلیام اکامی که بیست سال بعد در نزدیکی لندن متولد شد. دانز اسکوتوس کار دانشمندان را «بی خطرتر» کرد. او تعقل تجربی و علمی را از الهیات جدا ساخت و مدعی شد که معرفت عالی فقط از مجرای آگاهی درونی قابل حصول است ـ و آگاهی درونی را با حواس بیرونی کاری نیست. او تاکید کرد که پروردگار، ‌با هستی لایتناهیش، ‌از طریق مشاهده عادی، غیرقابل شناخت است. او همچنین ادعا کرد که آفریدگار، اگر بخواهد، ‌می تواند همه قوانین مادی و طبیعی را ملغی کند، ‌تنها محدودیت او این است که هرگز نمی تواند کاری انجام دهد که مستلزم نفی وجود خودش باشد. دانز اسکوتوس در سال 1308 درگذشت.
ویلیام اکامی بانی مکتب فلسفی نومینالیسم بود که درقرون چهاردهم و پانزدهم، در دانشگاه های اروپای شمالی، اندیشه را زیر سیطره داشت. این مکتب از «عام ها» سخن می گفت و مقوله ماهیت و وجود را مدنظر داشت. ما به ظرایف آن نمی پردازیم، همین قدر می گوییم که ویلیام به اثبات رساند که نمی توان تمایزی واقعی بین ماهیت و وجود قائل شد. این بینش بعدها در قرون هفدهم و هجدهم بر فیلسوفانی مانند جان لاک و دیوید هیوم اثرمی نهاد. ویلیام اکامی اکنون شهرت خود را بیشتر مدیون اصل فلسفی خود در اقتصاد است که به «تیغ اکام»معروف شده و از این قرار است: «وجود نباید بیش از حد لزوم تکثیر گردد»(16)ویلیام جداسازی معرفت علمی از معرفت منزل را که دانز اسکوتوس، یک نسل پیش تر، آغاز کرده بود ادامه داد. اما او با کل بینش فلسفی دانز اسکوتوس مخالف بود؛ گرچه تلقی او از علم را می پذیرفت.

حرکت

انگیزه این جدایی علم از دین، دست کم تا حدی، محکوم شناخته شدن فلسفه ارسطو در سال 1277 بود. این محکومیت، همراه با حرمت آتی تعابیر توماس آکویناس از آن جوانبی از تعالیم ارسطو که وارد حریم جزم های مسیحی می شد، ‌مشتاقان علم را بر آن داشت که در علم ارسطو نیز غور کنند و حتی با نگاهی نقادانه به آن بنگرند. و این در هیچ جا آشکارتر از نظرات ارسطو در مورد اجسام متحرک نبود. در واقع یکی از انگشت شمار مسائل علمی که سنت توماس آکویناس، خود، به بحث در آن پرداخته بود، مسئله دشوار حرکت پرتابه بود. مقاله ارسطو در این مورد یکی از ناموفق ترین مقالات او در زمینه حرکت بود. عدم توفیق آن از این رو بود که او باور داشت برای آن که جسمی حرکت «غیرطبیعی» داشته باشد(یعنی حرکت متفاوت از حرکتی «طبیعی» مثل سقوط به زمین داشته باشد) همواره نیرویی باید به آن وارد گردد. هرگاه اعمال نیرو متوقف گردد، حرکت «غیرطبیعی»نیز خاتمه خواهد یافت. از این قرار، در مورد تیری که از چله کمان رها می شود، اگر نیروی موجد حرکت «غیرطبیعی» تیر به سمت هدف حذف گردد، ‌تیر درجا به زمین سقوط خواهد کرد. کل این معنا منشا مسائل بسیاری شد.
در درجه اول، اصل اولیه آن این بود که نیروی ثابت و دایم، ‌موجد حرکت منظم یا یکنواخت می شود؛ به عبارت دیگر، شتابی ایجاد نمی کند (حال آن که اینک می دانیم باید ایجاد کند)زیرا به جسمی وارد می گردد که در حرکت با مقاومت روبروست (مقاومت هوا). اگر مقاومت نباشد، ‌جسم دم به دم سریع تر حرکت می کند تا این که به سرعت بی نهایت می رسد. این یکی از دلایلی بود که ارسطو را به این نتیجه رسانده بود که خلأ کامل، که البته مقاومتی ایجاد نمی کند، محال است. اگر خلأ کامل پذیرفته می شد، کل مسئله به هم می ریخت.
ثانیا، مسئله این بود ـ و این در واقع اصل مسئله بود ـ که چه چیزی جسم را در حرکت نگه می دارد. وقتی زه کمان رها می شود، به تیر فشار وارد می کند و راهی سفرش می سازد. اما چرا وقتی تیر از زه جدا می شود، بلافاصله به زمین سقوط نمی کند؟ چه چیزی آن را در حرکت نگه می دارد؟ ارسطو مدعی شد که هوایی که به وسیله تیر، در حرکت، شکافته می شود، پشت سر آن دوباره به هم می آید و تیر را بدین سان به جلو می راند. اما هوا همان چیزی بود که مانع حرکت می شد؛ چگونه می توانست نیروی رانش نیز باشد؟
یکی از کسانی که از نو با مسئله حرکت در محیطی مقاوم در آویخت توماس برادواردین(17)بود. او پژوهشگری در آکسفرد بود که در سال 1349 فقط برای یک ماه سر اسقف کنتربری بود و سپس قربانی مرگ سیاه شد(طاعونی که بین سال های 1347 و 1351 یک سوم جمعیت اروپا را به هلاکت رساند). برادواردین صاحب تألیفی مهم با نام رساله نسبت ها بود. این رساله اساساً بحثی در مسئله نسبت ریاضی میان مقدار نیروی محرک ارسطو، نیروی محیط مقاوم و سرعت جسم متحرک بود. برادواردین نخست نشان داد که همه فرمول های موجود ناقصند زیرا هیچ یک به طور کامل پاسخگوی این اصل اولیه ارسطو نیستند که حرکت فقط در صورتی می تواند رخ دهد که نیروی محرک فزون تر از نیروی مقاوم باشد. او گفت که این فرمول ها همه در شرایط حاد از پا درمی افتند. برادواردین پس از اثبات عدم کفایت فرمول های پیشین راه حل خود را ارائه کرد. او «قوا»ی کمیت های متغیر دخیل در حرکت را نیز در راه حل خود در نظر گرفته بود؛ و این گامی بود که مسئله را پذیرای بررسی عمقی تر ساخت و مورد استفاده کسانی قرار گرفت که پس از آن با مسئله دست به گریبان شدند، ‌به ویژه نیکول ارم(18) از شاگردان استاد سرشناس و پرنفوذ، ژان بوریدان.
بوریدان در حدود سال 1295 میلادی در بتون (19) واقع در شمال فرانسه به دنیا آمد. او بعدها روحانی شد ولی عضو هیچ فرقه مذهبی نبود. دوبار به ریاست دانشگاه پاریس رسید و روی هم رفته توانست تاثیر بسیاری بر مطالعه علوم طبیعی در نیمه اول قرن چهاردهم بگذارد. بوریدان خود، تحت تاثیر کار ویلیام اکامی، مطالبی در باب منطق و فیزیک نوشت. امروزه نیز شاید آوازه خود را بیشتر مرهون منطق خویش و مثل معروف به «الاغ بوریدان» باشد. این مثل بر مسئله انتخاب میان دو شق به یک اندازه دلخواه دلالت دارد و از این قرار است: الاغی که میان کپه ای کاه و ظرفی آب ایستاده است از گرسنگی و تشنگی می میرد زیرا نمی تواند تصمیم بگیرد که کدام یک را اول بخورد. مأخذ مثل روشن نیست؛ زیرا در روایت بوریدان صحبت از سگ است نه الاغ؛ انتخاب بین دو مقدار مساوی از یک خوردنی است نه بین آب و غذا، و سگ نمی میرد بلکه پی می برد که انتخاب را در چنین مواقعی باید بدون حساب و کتاب انجام داد.
اهمیت بوریدان برای ما از این روست که او صریحاً ‌علیه استفاده از توضیحات ماوراءالطبیعی برای پدیده های طبیعی سخن گفت و به اصل علت و معلول در طبیعت قویاً ‌اعتقاد پیدا کرد. مهم تر این که او، با استفاده از مفهوم «نیروی جنبش»، حل مسئله حرکت پرتابه را سهولت بخشید. آلبرتوس ماگنوس، در بحث حرکت پرتابه، به مفهوم نیروی جنبش اشاره کرده بود؛ اما بوریدان آن را تقریباً به گونه ای به تصور آورد که ما اینک نیروی ایستایی (20) را در نظر می گیریم، یعنی به منزله چیزی در ذات جسم. به هر صورت، برداشت بوریدان حائز اهمیت بسیاری بود.
جالب این که بوریدان اصل نیروی جنبش را در مورد حرکت سیارات نیز به کار برد. او گفت که نیروی جنبش را شاید پروردگار از روز اول در سیارات نهاده باشد. گرچه این تبیینی ماوراء الطبیعی به نظر می رسد، اما بر نظر ارسطو ارجحیت دارد که حاکی از این بود که هر سیاره را یک شعور راهنما حرکت می دهد. این گام بلندی به سوی توضیح مادی رفتار کل عالم بود؛ و طبعاً بر متفکران بعدی تاثیری گذاشت؛ از جمله بر شاگرد بوریدان، نیکول ارم.

نیکول ارم

ارم در حدود سال 1320 به دنیا آمد؛ در دانشگاه پاریس تحصیل کرد؛ و بعدها یا ولیعهد فرانسه (و شاه آینده، ‌شارل پنجم) و اسقف لیزیو(21) دوست شد. مرگ وی نیز در سال 1382 در لیزیو رخ داد. ارم واعظی پرشور بود؛ با شاهزادگان رفاقت داشت؛ در بحث، ‌نکته سنج بود؛ و در ترجمه از لاتین به فرانسه مهارت داشت. از این رو نفوذش را نمی شد نادیده گرفت. نظرات علمی او هواداران فراوان داشت.
ارم که شدیداً با ستاره خوانی مخالف بود، نخستین کسی بود که آسمان ها را به یک ساعت تشبیه کرد ـ چندی بود که ساعت مکانیکی به اروپای غربی راه یافته بود ـ گرچه این ادعای بوریدان را نپذیرفت که نیروی جنبش سیارات موهبتی الهی است؛ او هنوز پایبند شعور راهنما بود. ارم باور داشت که تفاوتی اساسی میان حرکات زمینی و آسمانی وجود دارد. او با این نظر بوریدان نیز مخالف بود که نیروی جنبش چیزی است پاینده در ذات اجسام. در مقابل، او معتقد بود که این نیرو خود را مصرف می کند و تحلیل می برد. این پیشرفت جالب و مهمی بود؛ زیرا برای نیروی جنبش، شکل میرای نیروی وارده ای را قائل می شد که پرتابه را پس از دریافت فشار اولیه پیش می برد. نیرو فقط تا مدتی می توانست دوام آورد، وقتی تماماً صرف می شد؛ پرتابه از حرکت باز می ایستاد و به زمین می افتاد.
ارم ریاضیات را در حرکت سیارات و غیره به کار برد و بدین سان کار برادواردین را بسط داد، زیرا نه تنها از اعداد «گویا» به عنوان نمای مقادیر متغیر در مسئله حرکت پرتابه استفاده کرد بلکه نماهای «گنگ» را نیز به کار بست. از آن جا که اعداد گنگ با نسبت های ساده قابل بیان نیستند [فی المثل در حالی که عدد گویایی مانند نیم (5/0)را می توان به صورت 1/2 نشان داد، ‌عدد گنگی مانند ریشه دوم 2(414213600000/1)را با هیچ کسر ساده ای نمی توان بیان کرد] ارم باور داشت که یک عدم قطعیت عددی در توضیح رفتار عالم وجود دارد. و این مهمات او در جنگ با ستاره خوانی بود که وی ادعا می کرد بر قطعیتی خشک استوار است.
ارم همچنین از مفهوم«مرکز ثقل»(22)در مورد اجرام آسمانی استفاده کرد. در این زمینه او از بوریدان پیروی کرد که باور داشت زمین، ‌با فرسایش سطحش که موجب تغییر مرکز ثقل ـ که باید مرکز عالم نیز باشد ـ می گردد موضع خود را در فضا تغییر می دهد. او همچنین از امکان وجود دنیاهای مسکون دیگری در فضا سخن گفت ـ فکری که پیامدهای مذهبی گزافی داشت. همین نکته که او حتی جرأت ابراز این نظر را به خود داد می رساند که علم و دین تا چه اندازه از هم جدا شده بودند؛ گرچه اُرم و دیگران، در هنگام ابراز نظرات افراطی یا غیر متعارف، ‌ناگزیر بودند روشن سازند که این ها همه حدس و گمان است نه بیان واقعیت.
حرکت اجسام در هنگام سقوط، جنبه دیگری از قوانین بنیادی جهان مادی بود که فیلسوفان طبیعی قرن چهاردهم با آن گلاویز شدند. در کالج مرتن(23) در آکسفرد در سال های 1330، روشی برای محاسبه شتاب یکنواخت با استفاده از میانگین سرعت پیدا شده بود. گالیله از این روش استفاده کرد، اما اُرم آن را به کار نبرد. او مدعی شد که سرعت سقوط جسم به زمین بستگی به مدت زمان سقوط دارد نه به فاصله طی شده. روشن است که او افزایش یکسان سرعت در زمان های یکسان را مدنظر داشت و آماده استقبال از بیان امروزی آن یعنی نسبت شتاب 981 سانتیمتر بر ثانیه در هر ثانیه بود(یا 32 فوت بر مجذور ثانیه). ارم مطالبی نیز درباره روش های هندسی و عددی تحلیل حرکت نوشت. این کار او، چنان که خواهیم دید، قرن ها بعد مثمرثمر واقع شد.

تکمله

جنبش علمی اواخر قرون وسطی بر علم فیزیک تمرکز پیدا کرد، زیرا این زمینه ای بود که در آن می شد دقت نظر و آزادی اندیشه را که در رشته های دیگر دشوارتر یا حتی محال بود اعمال کرد. کاری بود که در قرون بعد دنبال می شد، در عصری که رنسانس نام گرفته است،؛ ‌و ادامه می یافت تا دوره ای که غالباً ‌دوران انقلاب علمی خوانده می شود. در فیزیک است که پیدایش علم نوین را به وضوح تمام می بینیم، علمی که تا حد زیادی مرهون برخوردهای جستجوگرانه دانش پژوهان اواخر قرون میانه است.

پی نوشت ها :

1. Augustinus ,Aurelius
2. venerable Bede
3. jarrow
4. wearmouth
5. Computus
6. Opticae Thesaurus
7. Gerard of cremona کرمونا بخشی در حوالی میلان است.
8. suffolk
9. lincoln
10. Bonaventure
11. foulques , Guy de
12. scientia , experimentalis
13. della porta ,Giambattista
14. studium generaleدر لغت به معنی مطالعه عمومی.
15. William of Ockham
16.entia non sunt multiplicanda praeter necessitatem
17. Bradwardine, Thomas
18. oresme. Nicole
19. Be ́thune
20. اینرسی یا ماند.
21. Lisieux
22. یا گرانیگاه.
23. Merton

منبع: ا. رنان، کالین؛ (1366)، تاریخ علم کمبریج، حسن افشار، تهران: نشر مرکز، چاپ ششم 1388.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.