فاشیسم پیش از فاشیسم؟

فاشیسم محصول جنگ جهانی اول و بحران پیامد آن بود، اما نشانه های ظهور آن در واقع در دهه های پیش از 1914 هویدا شد؛ در قالب حرکت هایی که البته هیچ یک فاشیسم تمام عیار نبود، شاید بتوان گفت که نطفه ی فاشیسم...
شنبه، 6 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فاشیسم پیش از فاشیسم؟
 فاشیسم پیش از فاشیسم؟

نویسنده: کوین پاسمور
مترجم: علی معظّمی



 

فاشیسم محصول جنگ جهانی اول و بحران پیامد آن بود، اما نشانه های ظهور آن در واقع در دهه های پیش از 1914 هویدا شد؛ در قالب حرکت هایی که البته هیچ یک فاشیسم تمام عیار نبود، شاید بتوان گفت که نطفه ی فاشیسم در ایالت تنسی امریکا به فاصله ی کوتاهی پس از پایان جنگ داخلی آن کشور بسته شد. در آن زمان افسران ترخیص شده ی اتحادیه ی ایالت های جنوب سازمان کوکلوکس کلان را تشکیل دادند تا از برتری نژاد سفید در برابر به زعم خودشان جانبداری دولت از سیاهان دفاع کنند.
اعضای این سازمان لباس مخصوص می پوشیدند، برای تأکید بر تمایز خود با گروه های دیگر آیین ها و مناسک عجیب و غریب برپا می داشتند، و به اسم قانونی که عقیده داشتند «هیچ قانون بشری ای نمی تواند تا ابد از آن سرپیچی کند» سیاهان را می کشتند. شمار اعضا تا سال 1869 که رهبران سازمان خود آن را منحل کردند احتمالاً به نیم میلیون نفر می رسید. سازمان کوکلوکس کلان دیگر بار در سال 1915 احیا شد، که در این میان نقش فیلم صامت تولد یک ملت ساخته ی دی.دبلیو.گریفیث که در آن نخستین کوکلوکس کلان ها به صورت ناجیان امریکا تصویرشده بودند انکارناپذیر است. سازمان کوکلوکس کلان بسیاری از ویژگی های فاشیسم، بخصوص نژادپرستی آن. را دارا بود، اما به دلیل برخورداری نسبی از آن نوع فردگرایی ضد دولتی، آزادی خواهانه، و پوپولیستی که همیشه مشخصه ی بزرگی از راست افراطی آمریکا بوده با فاشیسم تفاوت داشت. برای یافتن منادیان اصیل تر فاشیسم باید به اروپا نظر کنیم؛ گو این که حتی در اروپا نیز ناسیونالیسم افراطی فاقد جنبه های مهمی از فاشیسم بود، ضمن آن که این نوع ناسیونالیسم در فرانسه، که هیچ گاه فاشیسم به قدرت نرسید، قوی تر بود تا در آلمان و ایتالیا.
پیش از جنگ جهانی اول سکان اداره ی احزاب محافظه کار اروپایی عمدتاً در دستان چند آدم ثروتمند بود، به طوری که برخی از این احزاب در واقع همان باشگاه های نجیب زادگان منتها با رنگ و بوی سیاسی بودند. این در حالی است که راست افراطیِ جدید، که در اواخر دهه ی 1880 و دهه ی 1890 ظهور کرد، پایگاه مردمی داشت و پیدایش آن مرهون همگرایی چندین تحول فکری، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مختلف بود. در ادامه ی بحث به تمایل راست افراطی به وام گیری از انواع و اقسام اندیشه ها و واکنش های سیاسی موجود که آن موقع معمولاً ناسازگار تلقی می شدند خواهم پرداخت.
بحثمان را با خاستگاه های فکری فاشیسم شروع می کنیم. اگر از فاشیسم تعریفی محدود به دست دهیم می توانیم پیشینه ی آن را تا فرقه های افراطی عصر اصلاح دینی یا حتی یونان و روم باستان برسانیم. اگر هدفمان مطالعه ی طرز فکری ناروادار، تنگ نظرانه و شبه دینی بود چنین رویکردی مفید می بود. اما از آن جا که هدفمان کاوش در خصایص مشترک جنبش ها و رژیم های خاص در تاریخ معاصر است قرن هجدهم میلادی نقطه ی آغاز مناسب تری است. چرا که صف بندی های سیاسی در آن دوره به دوره ی مدرن شبیه تر بود.
اما میراث قرن هجدهم میراثی است مختلط. فاشیسم از یک سو وامدار این تفکر عصر روشنگری بود که جامعه لازم نیست تابع سنت باشد، بلکه می توان آن را بر اساس طرحی مبتنی بر اصول جهان شمول سازمان داد. در این میان به ویژه باید به سهم ژان ژاک روسو، اندیشمند عصر روشنگری، اشاره کرد که معتقد بود جامعه باید بر اساس یکی از همین آرمان های جهان شمول، یعنی «اراده ی عمومی»، اداره شود. ارتباط این تفکر با بحث ما از آن جاست که انقلابی ترین گروه دخیل در انقلاب فرانسه، یعنی ژاکوبن ها، آن را سرلوحه ی برنامه های خود قرار دادند. اینان توسل به خشونت را ابزاری برای برپایی نظمی جدید و ریشه کن کردن کسانی که با اراده ی عمومی (یا ملت) مخالف بودند می دانستند و این گونه خشونت را توجیه می کردند. آن ها در واقع می خواستند مردم را مجبور به آزادبودن کنند.
اما از سوی دیگر فاشیسم وامدار افکار ضد روشنگری هم هست. بسیاری از مخالفان روشنگری در آلمان به اسم سنت های ملی اعتبار اصول جهان شمول را انکار می کردند، و ضد انقلابی های فرانسه، همچون ژوزف دومستر، اجتماع های «طبیعی»، مانند ملت، صنف و خانواده را مهم تر از فرد می دانستند. رمانتیسم قرن نوزدهم که عقل را به نفع پرستش طبیعت رد می کرد و نبوغ هنرمند را در برابر میان مایگی توده ها می نهاد بسیار متاثر از فلسفه ی ضد روشنگری بود.
برخی با اتکا به دیدگاهی جزئی نگر ظهور راست افراطی را در چارچوب قیام علیه عقل، که گفته می شود مشخصه ی دهه های آخر قرن 19 بوده، بررسی کرده اند. این رویکرد رگه هایی از حقیقت دارد، اما به سادگی نمی توان گفت که فاشیسم اولیه ضد عقلانیت بوده است. ولی آنچه مسلم است متفکران زیادی در انتهای قرن نوزدهم با عقل گرایی و شعبه های‌ آن از قبیل لیبرالیسم، سوسیالیسم، ماتریالیسم و فردگرایی، مخالف بودند. آن ها بدبین هایی بودند که حاضر نبودند بپذیرند که تاریخ بر مسیر پیشرفت جلو می رود، بلکه آن را نبردی مأیوسانه علیه تباهی می دیدند تأکید فاشیست ها بر ضرورت وجود گروهی نخبه که ملت را از تباهی نجات دهد-فکر زایش دوباره از خاکستر-معلول چنین حال و هوایی بود.
در آلمان شعبات گوناگون تفکر معنوی، که تبارشان به رمانتیسم برمی گشت زمینه ساز پیدایش ایده ی خلق-volk-آلمان به مثابه ی جماعتی اخلاقی، از نظر اجتماعی متحد، پدرسالار، قومی، و زبانی شدند. در فرانسه بارِس به اسم نیاکان پرستی و خاک دوستی به جمهوری خواهی عقل گرا حمله می برد. در میان دیگرانی که الهام بخش فاشیست ها بودند همچنین می توان به یک متفکر فرانسوی دیگر، یعنی گوستاو لوبون، اشاره کرد که معتقد بود عنان توده های بی عقل در دست پیشوایان فرهمند است و نیز می توان از ژرژ سورل نام برد که می گفت توده ها را اسطوره ها برمی انگیزند. گائتانا موسکا و ویلفردو پارتو، اندیشمندان ایتالیایی صاحب نظر در علوم سیاسی، بر نقش زور در سیاست تأکید می کردند. فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی، سخت معتقد بود که جهان شمول گرایی از احترام به اقویا کاسته است، و ابراز امیدواری می کرد که مرد سرنوشت اجتماعی معنوی تری بنا کند. البته در میان پژوهشگران در این باره که این متفکران خود تا چه اندازه در زمره ی فاشیست های آغازین بوده اند اختلاف نظر وجود دارد، اما آنچه مسلم است فاشیست های آغازین از اندیشه های اینان استفاده یا سوء استفاده کردند.
فاشیست های آغازین علاوه بر تأثیرپذیری از گرایش های مخالف عقل گرایی، از علم (یا در واقع شبه علم) روز نیز بهره جستند. اصل بقای اصلح داروین از نظر علمی محترم بوده و هست، اما امکان استفاده از آن در سیاست گذاری های اجتمای جای تردید داشته است. پیروان داروینیسمِ اجتماعی از آن بیم داشتند که فضای مملو از آسایش و رفاه جامعه ی مدرن، و در کنار آن دستگیری از انسان های ضعیف، به انحطاط و زوال اجتماعی بینجامد. اینان راه حل این مسئله را «اصلاح نژاد» می دانستند و خواستار انجام اقدامات «سلبی» چون عقیم کردن افراد ضعیف البنیه و/یا اصلاحات «ایجابی» چون تشویق افراد سالم به تولید مثل بودند. برخی از طرفداران داروینیسم اجتماعی معتقد بودند که تنها رهبرانی قوی می توانند از ابتلای توده ها به تن آسانی های اواخر قرن نوزدهم جلوگیری کنند. همچنین بر این باور بودند که میان دولت های ملی تنازعی بر سر کسب سروری در جریان است. برخی از آن ها نیز سرنوشت افراد را در قیاس با سرنوشت ملت بی اهمیت می انگاشتند.
داروینیسم ِاجتماعی با مقوله ی به مراتب شبهه ناک تری نیز پیوند داشت و آن «علمِ» نژاد بود. در این میان «رساله در نابرابری نژادهای انسانی» اثر کنت گوبینو، سلطنت طلب فرانسوی، که از زمان انتشار در 1853 مغفول مانده بود، متأسفانه از دهه ی 1980 مورد توجه قرار گرفت. یکی از هواداران این رساله ریشارد واگنرِ موسیقیدان بود که با درآمیختن یهودستیزی، مسیحیت آلمانی (منهای «عناصر یهودی»اش )، و ادیان شرک آمیز پیشامسیحی یک اسطوره ی آلمانیِ آرمانی پدید آورد. سپس هوستون استیوارت چمبرلین، داماد واگنر، داروینیسمِ اجتماعیِ «علمیِ» باب روز و تفکرات نژادی را هم به این معجون افزود. هیتلر مرید چمبرلین بود و همه ی عمر را در رؤیای واگنری پیروزی یا مرگ گذراند. اما هیتلر نازیسم را دین نمی دانست و برخی از سخنرانی هایش به تقلیدی مسخره آمیز از لحن پرطمطراق و متحجرانه ی «سوسیالیست های علمی» می ماند.
ترسیم خطوطی مستقیم بین سیطره ی این فضای فرهنگی و پیدایش فاشیسم جذاب به نظر می رسد، اما این کار ساده انگاری است. زیرا فاشیسم تنها یکی از ده ها پیامد ممکن وجود چنین فضایی بود. برای مثال ایده ی اصلاح نژاد را فرانسیس گالتونِ محافظه کار و شاگرد چپ گرایش کارل پیرسون در بریتانیا ابداع کردند. فاشیسم آغازین بخشی از گستره ای وسیع از اندیشه های گوناگون بود، از رازوری گرفته تا علم گرایی. از سنت گرایی گرفته تا مدرنیسم، و از عقل باوری گرفته تا عقل ستیزی، برخی ناسیونالیست ها می خواستند به بهشتی روستایی برگردند، در حالی که آینده گرایانِ (1) ایتالیایی ستایشگر عصر ماشین بودند.
اگر واقعاً بخواهیم ببینیم که چگونه چنین تفکراتی در فاشیسم آغازین و جنبش فاشیستی تجلی یافتند باید به زمینه ی بروزشان رجوع کنیم.
پش از هر چیز باید توجه کنیم که این عصر شاهد پیدایش رشته های مدرن در دانشگاه ها بود: تاریخ، جامعه شناسی، علوم سیاسی، فیزیک، زیست شناسی، نقد ادبی، و از این قبیل، ظهور حوزه های پژوهشی تخصصی و حرفه ای موجب شد که پژوهشگران سنتیِ بعضاً غیرحرفه ای که ادعای تخصص در چند رشته را داشتند جایگاهشان را از دست بدهند. در این میان طبعاً دو گروه حقوق دانان و پزشکان، که پیش از آن دانشکده ها را در قبضه داشتند، بیش از بقیه ی گروه ها مدعی برخورداری از قابلیت های گسترده بودند، و تفکرات نژادپرستانه، اصلاح نژادی، روان شناختی و تاریخیِ پیش گفته برای ایشان جذابیت بسیار داشت.
این دانشمندانِ بحرالعلوم اغلب از کم توجهی محافل دانشگاهیِ حرفه ای و تخصصی به خشم می آمدند و جبران این ناکامی را در کسب موفقیت در میدان سیاست می جستند. برخی به چپ افراطی روی می آوردند (لنین حقوق خوانده نمونه ی کامل یک آدم همه چیزدان بود) و برخی جذب راست جدید شدند. بارس علت ورود خود به سیاست را عدم قدردانی دستگاه جمهوری از یک نظریه پردازِ به فراموشی سپرده شده ی نژادپرستی اعلام می کرد. حضور پررنگ پزشکان و حقوق دانان آن روزگار در جبهه ی راست افراطی تصادفی نبود، چرا که خشم اینان از متخصصان با دو عامل دیگر توأم شده بود: ترس از این که مبادا جایگاه شغلی شان به جولانگاه یهودیان و زنان بدل شود، و بیزاری از طرح های دولت برای اجرای برنامه های بهداشتی «سوسیالیستی». پزشکان و حقوق دانان از نظریه های اصلاح نژادی دفاع می کردند و چنین می پنداشتند که آن نظریه ها ایشان را بر مسند خدایی می نشاند. البته دانشگاهیان متخصص نیز اغلب به همین اندازه از دانش های شبه علمی و ناسیونالیسم متأثر بودند و در جنبش های ناسیونالیستی افراطی پیش از جنگ هم برخی اوقات ذی نفوذ بودند. اما هر چه می گذشت نقش بحرالعلوم هایی که می پنداشتند در حقشان جفا شده در تعیین مسیر بیش تر و بیش تر می شد.
آنچه بر اهمیت این موضوع بیش از پیش می افزود آن بود که مخالفت بسیاری از نخبگان با پیشرفت دموکراسی در آغاز قرن بیستم در چارچوب اصلاح نژاد و نژادپرستی شکل گرفت. بیم و هراس این عده از این «عصر توده ها» موجب شد که برخی از آن ها به تفکرات نژادپرستانه و اصلاح نژادی به چشم ابزاری جدید و کارآمدتر برای مهار توده های خطرناک نگاه کنند. تا پیش از سال 1914 در سرتاسر اروپا، از فرانسه ی مترقی گرفته تا روسیه ی خودکامه، اعطای حق رأی به افراد ( البته معمولاً منهای زنان) گسترش یافته بود. علاقه ی عمومی به انتخابات رشد کرد و احزاب توده ای ناسیونالیستی، سوسیالیستی، کاتولیک و دهقانی سربرآوردند و به موازات آن ها انبوهی از گروه ها با اهداف خاص، از انجمن های گیاه خواری گرفته تا اتحادیه های صنفی و تشکل های زنان و لابی های استعماری، مثل قارچ از زمین سبز شدند. پیشرفت های تکنولوژیک شکل گیری سازمانهای ملی دائم را ممکن کرد. خطوط راه آهن از مسیرهای اصلی تا مناطق محلی و فرعی کشیده شد. تلفن و ماشین تحریر هم اثر خود را گذاشتند. در واقع بدون صندوق رأی و ابزارهای تکنولوژیک برای سازمان دهی افراد در جوامع دموکراتیک، فاشیسم امکان وجود نمی یافت.
این عصر عصر امپریالیسم هم بود. تجزیه ی آفریقا و بخش های بزرگی از آسیا در دهه های 1880 و 1890 به دست قدرت های بزرگ به رقابت های ملی دامن زد برای تأسیس امپراتوری های هرچه بزرگ تر به آن ها اجحاف شده موجب بروز هیستری ناسیونالیستی درآن کشورها شد. در حالی که آنچه برای ناسیونالیست های افراطی بریتانیا و فرانسه اساسی بود دفاع از امپراتوری های بزرگ بود. قدرت های اروپای برای توجیه سلطه ی خود بر ملل غیراروپایی به علم نژادپرستانه ی روز متوسل می شدند. قضاوت های موجود درباره ی «خصایص» نژادهای «پست» به قدرت های استعماری اجازه می داد که هر وقت صلاح بدانند حاکمیت قانون را نادیده بگیرند. اگر با دید امروز به آن روزگار نگاه کنیم به وجود شباهت هایی انکارناپذیر بین سیاست های اعمال شده در مستعمرات، که نسل برخی از بومیان آن مناطق را تقریباً برانداخت، و واقعه ی هولوکاست پی می بریم.
در این میان ناسیونالیسم هم بسیار رشد کرد. در این دوره جدایی طلبان ملی عبارت بودند از لیبرال ها، دموکرات ها، و/یا سوسیالیست ها. این عده از آنجا که در کشورهای چند ملیتی روسیه، هابسبورگ و بریتانیا با طبقات حاکم درافتاده بودند، مطالباتشان را در قالب ضرورت رفتار برابر با همه ی ملیت ها مطرح می کردند (هر چند در برخی موارد لعاب نازکی از جهان شمول گرایی هم بر حرف هاشان می کشیدند). اما برخی از ناسیونالیست ها به نوعی ناسیونالیسم رمانتیک اعتقاد داشتند که بالقوه و غیر دموکراتیک بود و مستلزم آن بود که همه ی اهالی کشور هر روز سر بر آستان اندیشه های ناسیونالیستی بسایند. برای مثال در دهه ی 1890 بسیاری از ناسیونالیست های لهستانی از لیبرالیسم بریدند و «اراده» را تقدم بخشیدند. آنها اعتقاد داشتند که ملت لهستان را بیگانه ستیزی، تهاجم و خشونت خواهد ساخت.
فاشیسمِ آغازین در کشورهایی که جنبش های ناسیونالیستی به تازگی دولت های جدیدی تشکیل داده بودند، بخصوص آلمان و ایتالیا، قوی بود. دولت های این کشورها عزم آن کردند که با آموزش، همسان سازی، زبان، خدمت سربازی، و محدود کردن نفوذ کلیساهای فراملی رعایای خشک و خالی را به شهروندان ملی تبدیل کنند. جمهوری تازه تأسیس فرانسه هم به همین اندازه به تبدیل روستاییانش به فرانسویانی تمام و کمال مشتاق بود. این سیاست ها همان طور که در ماجرای معدن نمک اگ مورت دیدیم به رقابت میان گروه های قومی ساکن این کشورها بر سر شغل و مزایا و آموزش دامن می زد.
همچنین در مناطقی که ملیت های حاکم را جنبش های جدایی طلب تهدید می کردند جنبش های راست افراطی ظهور کردند. در بخش اتریشی امپراتوری اتریش-مجارستان جمعیت آلمانی مسلط معتقد بود که به لهستانی ها و چک ها بیش از استحقاقشان سهم داده شده است. در روسیه پس از انقلاب 1905، و در بریتانیا در بحران خودگردانی ایرلند در خلال سال های 1911 تا 1914 جنبش های ناسیونالیستی رادیکال ظهور کردند.
یکی دیگر از اجزای این معجون پیشافاشیستی ضدیت با سوسیالیسم بود. در دهه های 1890 و 1900 در کشورهای بسیاری، از جمله روسیه، اتریش، آلمان، فرانسه، و ایتالیا، احزاب سوسیالیست وارد عرصه ی سیاست توده ای شدند و اعتصاب های اغلب سیاسی اروپا و امریکا را فرا گرفت. به موازات این احزاب سوسیالیستی، و اغلب در واکنش به آن ها، فوجی از سازمانهای ضد سوسیالیسم شامل اتحادیه های کارگری ضد مارکسیسم، تشکل های صنعتگران، انجمن های دهقانی، و گروه های بازرگانی به عرصه آمدند. این تشکل های سیاسی اغلب در اعضا و ساختار با جنبش های ناسیونالیستی همپوشانی داشتند.
ظهور فمینیسم به صورت جنبشی سازمان یافته وجه دیگری از سیاست سازمان مند و جامعه ی توده ای بود. فمینیسم در امریکا و بریتانیا بیشترین قدرت را داشت، اما به درجات مختلف در بیشتر کشورهای اروپایی نیز رواج یافته بود. در دهه ی 1890 فمینیست ها بیش از پیش بر خواستشان برای حضور در مشاغل مختلف پافشاری می کردند، و در دهه ی بعد در برخی از کشورها توجه خود را معطوف به کسب حق رأی کردند. این مطالبات به ضد حمله ای شدید از جانب مردان منجر شد که پیش قراولانش انجمن های پرطرفدار دست راستی بودند.
بنابراین راست افراطی صرفاً از دل ناسیونالیسم افراطی یا سوسیالیسم ستیزیِ افراطی برنیامد. این جنبش واکنشی پراکنده بود که در کشمکش های روزانه با سوسیالیست ها، اقلیت های قومی، فمینیست ها و لیبرال ها بر سر شغل، پاداش مالی، موفقیت تحصیلی و افتخارات سیاسی ریشه داشت، کشمکش هایی که در بستر امپریالیسم و ملت سازی در جریان بود. این گونه بود که درآلمان فهرست تشکل های راست افراطی مشتمل بود بر سازمان آشکارا ناسیونالیستی پان ژرمن ها، انجمن نبرد علیه رهایی زنان، و انجمن امپراتوری علیه سوسیال دموکراسی. از نظر ناسیونالیست های افراطی در هر جا که بودند چنین تهدیدهایی علیه ملت جملگی با یکدیگر مرتبط بودند. سوسیالیسم خطری برای مالکیت، ملت و قدرت مردان در خانواده بود. یهودیان مسئول به فساد کشاندن ملت و ترویج فمینیسم و سوسیالیسم بودند. و فمینیست ها و سوسیالیست ها عمّال یهود به شمار می رفتند. راست افراطی دشمنانش را بخشی از توطئه ای شیطانی می دید.
راست افراطی مطمئن نبود که راست حاکم از پس این خطرها برآید، و این هم درست بود که دولت ها از ترس بروز هیستریِ توده ای اغلب بر مقولات ملی آنچنان که باید تأکید نمی کردند. راست افراطی خواهان پاسخگویی بیش تر دولت ها به نیازهای مردم بود. ناسیونالیست های رادیکال آلمانی «پنهان کاری موقرانه»ی حاکمیت را محکوم می کردند و طالب این بودند که «همه ی اجزای ملت به مقام رایزنی و مشارکت در مسائل ملی برکشیده شوند». و نکته ی تناقض آمیز ماجرا این که اجرای این مهم را در گرو به قدرت رسیدن رهبری قدرتمند می دانستند.
از منظر سیاسی این پوپولیسم از همگرایی سه جریان شکل گرفت. نخستین جریان عبارت بود از یادگاری تحریف شده از سنت رادیکالیسم دموکراتیک اروپایی، سنتی که دوران اوج آن انقلاب های 1848 بود.
رادیکالیسم دموکراتیک با آن که به مراتب بلندنظرتر از راست رادیکال بود هیچ گاه چهره ای کاملاً بشردوستانه نداشت. این سنت به ندرت از حقوق زنان دفاع می کرد و در مواردی هم بیگانه ستیز بود. این جریان فرعی انحصارگرا در اواخر قرن نوزدهم نمود بیش تری یافت، آن هم بر بستری از امپریالیسم، ناسیونالیسم، فمینیسم ستیزی و سوسیالیسم ستیزی. ظهور فمینیسم زن ستیزی پنهان رادیکالیسم مردمی را آشکار کرد. پیدایش سوسیالیسم مارکسیستی نیز به طور خاص رادیکالیسم مردمی را به آغوش جناح راست هل داد (البته باید تأکید کرد که نه همه ی عناصر آن را). رادیکالیسم سنتی بر حقوق «مردم» و «ملت» تأکید می کرد که مزدبگیران، خرده ارباب ها، مغازه داران، و دهقانان را شامل می شد، حال آن که مارکسیسم عمدتاً تنها می خواست حقوق کارگران صنعتی را ایفا کند، و به علاوه بین الملل گرا بود. نمونه ی چرخش های این چنینی از چپ به راست فراوان است: ریشاد واگنرِ موسیقیدان در سال 1848 در سنگرها جنگیده بود و مغازه داران پاریسی و وینی از رادیکالیسم به راست بیگانه ستیز رسیدند.
و اما جریان دوم، به دست آمدن حق رأی عمومی، همراه با تحولات اقتصادی و اجتماعی، زمینه ی بسیج مردم عادی محافظه کار را که تا آن زمان سکوت پیشه کرده بودند برای راست افراطی فراهم کرد. در برخی مناطق روستایی فرانسه و ایتالیا کشیش های کاتولیک (که زمانی دژهای دفاع از نظم مستقر شمرده می شدند) دهقانان را شوراندند. در آلمان سیاستمداران محلی سوسیالیست ها، یونکرها (اشرافیت)، و یهودیان را دشمن دهقانان معرفی کردند.
و جریان سوم، در حمایت نخبگان از راست افراطی موارد بسیاری می توان برشمرد. در بریتانیا محافظه کاران با گروه داوطلبان اولستر (2) به رهبری ادوارد کارسون تبانی کردند. در پروس یونکرها انجمن سرزمین آلمان را بنیاد نهادند. و در فرانسه سلطنت طلبان در ماجرای دریفوس به حمایت مالی از انجمن ضد یهود پرداختند. این پشتیبانی تا حدی ناشی از درک این نکته بود که راست قدیم با راست جدید در دشمنی با فمینیسم، سوسیالیسم و اقلیت های ملی مشترک است. با این همه نخبگان تا حدی هم در مقابل این راست جدید حالت تدافعی به خود می گرفتند، چرا که در این دوران بسیاری از محافظه کاران عقیده داشتند که «طغیان توده ها» روندی گریزناپذیر است که اگر با آن سازش نکنند خطر مرگ سیاسی را به جان خریده اند. بنابراین به رغم تمایلات رادیکالِ راست افراطی با آن ائتلاف کردند، به این امید که بتوانند مطالبات آن را از خواست دموکراسی بیش تر به شری کوچک تر، یعنی پوپولیسم اقتدارگرا، تغییر دهند. در واقع تاریخ حقیقی جنبش های فاشیستی آغازین را تعامل گروه های نخبه و گروه های افراطی بر بسترهای ملی خاص رقم زد.
مناسب ترین شرایط برای پاگرفتن فاشیسم آغازین در اروپای پیش از جنگ، در فرانسه جمع آمده بود؛ کشوری که در سال 1870 از آلمان شکست خورده بود و شدیدترین درگیری های امپریالیستی را با بریتانیا داشت. فرانسه به کشور انقلاب های پیاپی شهرت داشت و اکنون به نظر می رسید که ظهور سوسیالیسم مارکسیستی و اتحادیه گرایی انقلابی زمینه ی تازه ای برای ناآرامی فراهم کرده باشد. در آن جا دولت های جمهوری در ساختن یک دولت ملی متحد بر اساس اصول لیبرال دموکراسی جد بلیغ کرده و موفقیت درخور ملاحظه ای هم به دست آورده بودند، اما در عین حال با مقاومت جدی کاتولیک ها نیز روبه رو شده بودند. همچنین نیاز فرانسه به کارگران مهاجر برای کار در صنایع بزرگ جدید آن کشور بیگانه ستیزی مردم را برانگیخته بود.
راست افراطی در فرانسه محصول تلاقی سه گرایش بود: سلطنت طلبانی که به دنبال شکست های پی در پی از جمهوری خواهان به حاشیه رانده شده و به افراطی گری کشیده شده بودند؛ پوپولیست های کاتولیک که سخت در اندیشه ی مقاومت در برابر عرفی شدن و گرفتن رهبری پرولتاریا از دست سوسیالیست ها بودند؛ و ناسیونالیست هایی که از بی میلی آشکار دولت به انتقام جویی از آلمان آزرده بودند. پایگاه اجتماعی راست افراطی مشتمل بود بر اشراف از طبقه افتاده ای (3) چون مارکی دومورسِ یهودستیز.
مغازه داران نژادپرست پاریسی، و کارگران بیگانه ستیزی که در دهه ی اول قرن بیستم دسته دسته به اتحادیه های کارگری «زرد»(4) می پیوستند.
عامل اتحاد ایتالیا در فاصله ی سال های 1859 تا 1870 اقدام نظامی دولت پیِدمونت و هم پیمان فرانسوی اش بود، نه یک جنبش وسیع ناسیونالیستی. در نتیجه برخی ناسیونالیست ها معتقد بودند که ایتالیا حقیقتاً متحد نشده است و پایگاه سیاسی محدود دولت های لیبرال ایتالیا در سال های پیش از 1914 ظاهراً این نظر را تأیید می کرد. عده ی معدودی حق رأی داشتند و کاتولیک ها هم از شرکت در انتخابات خودداری می کردند، چرا که وحدت ایتالیا به بهای از دست رفتن قدرت پاپ بر ایتالیای مرکزی حاصل شده بود. به علاوه ایتالیا در دهه ی 1890 تجربه هایی چون رسوایی های پارلمانی، ناآرامی های کارگری در شمال، اشغال بخش وسیعی از اراضی جنوب به دست دهقانان فقیر، شکست نظامی سال 1896 در حبشه، و ترور شاه در سال 1900 را از سر گذرانده بود.
جووانی جولیتی، لیبرال چپ گرایی که از سال 1901 نخست وزیر ایتالیا شد، چون یقین داشت که سرکوب بی فایده است کوشید سوسیالیست های میانه رو و کاتولیک ها را در دولتش به کار گیرد. موفقیت هایی هم در این راه به دست آورد، اما نتوانست از بسیج راست افراطی علیه خود جلوگیری کند. ناسیونالیست ها معتقد بودند که جولیتی با تسلیم به خواسته های سوسیالیست ها وحدت ملی را بیش از پیش به خطر انداخته است. در 1910 ناسیونالیست ها در انجمن ناسیونالیستی ایتالیا گرد هم آمدند. این تشکل مورد حمایت سرمایه داران بزرگ، هیئت حاکمه و دانشگاهیان بود ولی اعضای آن عمدتاً از افراد طبقه ی متوسط، از جمله وکلا و بخصوص معلمان، بودند. فیلسوف آینده ی فاشیسم، جووانی جنتیله، از همین قشر معلم برخاست، قشری که در خط مقدم مبارزه برای «ساختن» ملت ایتالیا قرار داشت.
انجمن ناسیونالیستی ایتالیا ناسیونالیسم ماتسینی، وطن پرست بزرگ قرن نوزدهم، را زنده کرد، ولی انسان باوری لیبرالش را از آن ستاند و ندا در داد که وحدت ملی فقط و فقط با روی کار آمدن دولتی اقتدارگرا تحقق پذیر خواهد بود. تحقق این هدف مستلزم سرکوب سازمان های سوسیالیستی و جذب کارگران در گروه های صنفی جدیدِ وفادار به ملت ایتالیا بود. این انجمن همچنین می خواست از طریق جنگْ ملت ایتالیا را از نو بسازد. روشنفکری که به اسم انریکو کورادینی اعلام کرد که بین الملل گراییِ لیبرالِ «زنانه» باید کنار برود و «مردی و مردانگی» جای آن را بگیرد. کورادینی جنگ را ابزاری برای رسیدن به اهداف مشخص سیاست خارجی یا به دست آوردن بازار و مواد خام نمی دید، بلکه آن را وسیله ای برای یکی کردن همه طبقات در قالب ملتی بسیج یافته می دانست.
به علاوه میان انجمن ناسیونالیستی ایتالیا و اتحادیه گرایان انقلابی (که معتقد به پیشگامی اتحادیه های کارگری در پیشروی به سوی سوسیالیسم بودند) همگرایی هایی وجود داشت. برخی از روشنفکران اتحادیه گرا از شکست جنبش های اعتصابی به این نتیجه رسیده بودند که رسیدن به سوسیالیسم در ایتالیای آن زمان ممکن نیست. ایشان معتقد بودند که برای به قدرت رسیدن پرولتاریا لازم است که یک دولت ملی اصیل برپا شود، و با ناسیونالیست ها هم عقیده بودند که چه بسا جنگ در دستیابی به چنین هدفی مفید باشد. به هر حال این اتحادیه گرایان به «مردم» بیش از پرولتاریا باور داشتند و تحت تأثیر همان افکار اصلاح نژادی و فضای فرهنگی ای قرار داشتند که پیش تر توصیف کردیم.
آلمان نیز در فاصله ی سال های 1866 تا 1871 به لطف سپاهیان پروس «از بالا» متحد شده بود. مفهوم ملت در آن کشور بر ناسیونالیسم محافظه کارانه ی نخبه گرایی مبتنی بود که با کاتولیسیسم، سوسیالیسم، فمینیسم، و لیبرالیسم دشمن بود. در چنین جوّی ناسیونالیسم افراطی مجال شکوفایی یافت. کتاب رامبراند در جامه ی آموزگار (1890)، که یولیوس لانگبِن آن را به صورت ناشناس منتشر کرد، نمونه ی کامل بروندادی ملی بود. لانگبن بر این باور بود که این استاد هلندی، مثل هم میهنانش، اصالتاً از نژاد آلمانی بوده است، و در کتاب آشفته اش رامبراند را آموزگار اصلاحات نوین در آلمان معرفی کرد. لانگبن تجسم تمام عیار بحرالعلومی غیرحرفه ای بود که عمری را به شکایت از «تحلیل و اتلاف» علم تا سطح تخصصی شدن گذراند. او هوادار ترکیب علم با هنر و جایگزین کردن تاریخ حرفه ای خشک با تاریخی متأثر از واقعیت روانی نژاد بود. لانگبن از سویی به علم اصلاح نژادی روزگار خود اعتقاد داشت (و می گفت اگر به جای میخانه های برلین آبریزگاه عمومی ایجاد کنند سوسیالیسم از صحنه ی روزگار محو می شود)، و از سوی دیگر مانند واگنر، به اسطوره ی هنرمند قهرمان معتقد بود، که ریشه در ملت داشت و وحدت سیاسی را با معنویت تکمیل می کرد. اصلاحات نوین لانگبن متضمن سرکوب چند دستگی های سیاسی، احیای مسیحیت ژرمنِ «مردانه» تر (و بدعت آمیز)، «سم» تلقی کردن یهودیان، و تأسیس امپراتوری آلمان از آمستردام تا ریگا بود. کتاب لانگبن بسیار پرفروش شد. حتی کاتولیک ها هم با وجود عقاید کفرآمیز لانگبن و یکی دانستن آلمان با دهقانان پروتستان از عقاید او در انتقاد از افکار مترقی استقبال کردند. در اواخر دهه ی 1920 بار دیگر فروش کتاب لانگبن به ناگاه افزایش یافت.
در دهه ی 1890 بسیاری از محافظه کاران که با ناسیونالیست های افراطی دشمنان مشترک داشتند و ناسیونالیسمِ عوام فریبانه را ابزاری مناسب برای حافظت از منافع مادی خود می دیدند این برنامه ی ملی (5) را جدی گرفتند. زمین داران محافظه کار به حمایت مالی از تشکل پوپولیستی، سوسیالیسم ستیز، و یهودستیز انجمن زمین برخاستند تا پشتیبانی دهقانان از تعرفه های حمایتی را جلب کنند و جامعه ی قلمروهای شرقی (6) برای تصرف زمین های کشاورزی جدید در شرق آلمان از چنگ لهستانی ها اقدامات تحریک آمیز صورت می داد. صاحبان منافع تجاری، حرفه ای ثروتمند، و مقامات حکومتی نیز به حمایت مالی از انجمن پان ژرمن و انجمن دریانوردی برخاستند، با این اعتقاد که استعمار ابزار مناسبی برای انسجام کشور آلمان و تأمین بازار برای صنایع آن کشور محسوب می شود.
ناسیونالیسم مردمی نیز در آلمان جایگاه مهمی داشت. انجمن کشاورزان از گروه های مختلفی تشکیل شده بود، از جمله تشکل های دهقانی که پیش از آن وجود داشتند، مانند گروه های تحت رهبری اوتو بوکل، ملقب به «سلطان دهقانان»، که یهودیان، شهرها، کشیشان، پزشکان، دولت، و حتی اشراف را مسئول مشکلات خود می دانستند. حزب محافظه کار آلمان در کنفرانس سال 1893 خود در تیفولی با هدف فرونشاندن این نارضایتی ها یهودستیزی را به خط مشی حزبی خود افزود. وقتی دولت فوق محافظه کار آلمان در سال 1896 برنامه ی خود را برای ساختن نیروی دریایی آغاز کرد، برای تبلیغ آن به انجمن پان ژرمن تکیه کرد. اما این انجمن رفته رفته در زمینه های گوناگون، خصوصاً در حمله هایش به کاتولیک ها و سیاست های بریتانیا، شیوه ای بس رادیکال تر از دولت در پیش گرفت. در سال 1902 پان ژرمن ها تحت رهبری هاینریش کلاس اعلام کردند که دیگر نه به قیصر، که به ملت وفادارند. کلاس در سال 1913 اعلام کرد که تنها رهبری قوی می تواند آلمان را نجات دهد و خلاصه ی این برنامه را در اعلامیه اش با نام اگر من قیصر بودم مطرح کرد.
ناسیونالیسم رادیکال در اتریش رابطه ای تنگاتنگ با آلمان داشت. بخش اتریشی امپراتوری هابسبورگ چارچوبی منحصر به فرد داشت. یک خاندان و دستگاه اداری تقریباً مطلق گرای آلمانی بر فدراسیونی از گروه های ملی حکم می راند که از حقوق درخور توجهی برخوردار بودند. در نتیجه آلمانی های غالب طبعاً معتقد بودند که دولت منافع آن ها را به پای اقلیت ها، به ویژه مجارها و چک های تقریباً خود مختار، قربانی می کند. مهم ترین جنبش ناسیونالست رادیکال-حزب سوسیالیست مسیحی کارل لوگر-در وین ظهور کرد، شهری که مرکز رقابت های قومی و مقر یک جنبش سوسیالیستی قدرتمند بود. لوگر، که در ابتدا مورد توجه چپ لیبرال دموکرات بود، حمایت صنعتگران، کارمندان و معلمان وینی را که از سرمایه داری و سوسیالیسم «یهودی» بیزار و از راه نیافتن به حلقه ی بورژوازی خشمگین بودند به دست آورد. در آغاز یهودستیزیِ افراطی و دیدگاه اجتماعی کاتولیک این جنبش راست قدیمی را وحشت زده کرد، به طوری که وقتی لوگر به سِمَت شهردار وین انتخاب شد امپراتور فرانتس یوزف دو سال از تنفیذ حکم او سرباز زد. اما لوگر پس از چندی میانه روتر شد و با محافظه کاران روستایی ائتلاف کرد. در نتیجه میدان برای گروه های رادیکال تر، مانند انجمن اوستارا، که به دنبال پالودن نژاد آریایی از آلودگی های نژاد پست تر، لیبرال ها و سوسیالیست ها بودند گشوده شد. هیتلر که آن زمان یکی از بی شمار فقیرانِ عاطل و باطل وین بود از خوانندگان اعلامیه های اوستارا بود.
محافظه کاران روس نیز در خلال انقلاب 1905 به قیام اقلیت های قومی واکنش نشان دادند. اتحادیه ی مردم روسیه که به نام صدسیاهان مشهورتر است مورد حمایت دستگاه و شخص تزار بود، که هر دو در این توهم بودند که انقلاب کار یهودیان است. گروه صد سیاهان با همدستی مقامات در صدها پوگروم (یهودکشی) دست داشت که طی آن بیش از 3000 یهودی کشته شدند. این گروه با وجود همکاری با راست قدیم از ناتوانی آشکار تزار در برخورد با چپ آزرده و در سودای برقراری یک «حکومت مطلقه ی مردمی» بودند.
محافظه کاران در بریتانیا تا پیش از 1914 عناصر ناسیونالیست افراطی را نیز در بر می گرفتند. پیروزی حزب لیبرال در سال 1906 و بُردهای پی در پی آن در صحنه ی انتخابات طی سال های بعد موجب بروز چند دستگی شدید در حزب محافظه کار شد. در همین حال اصلاحات اجتماعی حزب لیبرال، کاهش قدرت مجلس اعیان، برآمدن حزب کارگر، اعتصاب ها، و تظاهرات های حامیان اعطای حق رأی به زنان نگرانی هایی را از بابت وقوع انقلاب به وجود آورد. عده ای تصویب قانون خودگردانی ایرلند را از نشانه های انشقاق بریتانیای کبیر قلمداد می کردند. مقاومت داوطلبان اولستر در برابر قانون خودگردانی ایرلند به ناسیونالیسم رادیکال در آن منطقه دامن زد و بسیاری از افراد حزب محافظه کار با آن همدلی کردند. عده ای سرمایه گذاران یهودی آلمانی تبار را به غارت و چپاول ملت بریتانیا متهم می کردند، و در محله ی ایست اِندِ لندن گروهی به اسم انجمن برادری با 45 هزار عضو به پناهجویان یهودی جان به در برده از پوگروم های روسیه حمله می کردند.
سرانجام به مورد مجارستان می رسیم که نشان می دهد تمام تجلیات ناسیونالیسمِ ناروادار راست گرایانه نبود. مجارستان در سال 1867 در درون مرزهای پادشاهی هابسبورگ به خودمختاری دست یافته و مجارستانی کردن اقلیت های ملی و کاهش نفوذ کلیسای کاتولیک را در دستور کار خود قرار داده بود. با وجود این، ناسیونالیست های مجارِ مخالف خواهان آن بودند که در بنای پایه های دولت ملی شور و توان بیش تری، به خرج داده شود. آن ها از نقش خاندان سلطنتی اتریشی در امور مجارستان، مقاومت اقلیت های قومی در برابر مجارستانی شدن، و رواج سوسیالیسم بین الملل گرا در بوداپست خشمگین بودند. اگر این تفکرات از زمینه و بستر خود جدا کنیم شاید پیش درآمد فاشیسم به نظر برسند. بخصوص با توجه به این که ناسیونالیست ها خواستار احیای مجارستان پس از یک دوره ی به زعم خودشان انحطاط بودند. اما باید متذکر شد که ناسیونالست های مخالف در مجارستان در جناح چپ باقی ماندند، چرا که جناح راست خواستار اتحادی قوی تر با اتریش بود و ناسیونالیست ها با این امر سخت مخالف بودند. البته پس از جنگ ناسیونالیسم در مجارستان بر شکل گیری فاشیسم تأثیر گذاشت، اما در آن مقطع هنوز مخالفت سفت و سخت ناسیونالیست ها با محافظه کاران آن ها را از راست افراطی جدا می کرد.
جنبش های راست افراطی در آن جاهایی هم که ظهور کردند همیشه پیش قراولان بلافصل فاشیسم نبودند. مطالعات انجام گرفته درباره ی آلمان نشان می دهد که بین حمایت از یهودستیزان در دهه ی 1890 و حمایت از نازی ها هیچ همبستگی روشنی وجود نداشته است. در آلمان راست افراطی در مقایسه با فرانسه که هیچ گاه فاشیسم ردر آن جا پیروز نشد ضعیف تر بود. اگر به خاطر هیتلر و موسولینی نبود، چه بسا ناسیونالیست های افراطی در آلمان و ایتالیا جایشان در موزه های تاریخ می بود. هیچ یک از جنبش های یادشده، شاید جز در فرانسه، به دنبال کسب قدرت برای خود نبودند، بلکه در غالب موارد سعی در رادیکالیزه کردن رژیم های موجود داشتند. مهمتر از همه این که جنبش ها بیش از جنبش های فاشیستی زیر سلطه ی نخبگان حاکم، از قبیل سرمایه داران بزرگ، دانشگاهیان حرفه ای، رهبران مذهبی و دیوان سالاران بودند. نهایت چیزی که می توانیم بگوییم این است که ناسیونالیسم رادیکال به صورت یکی از انتخاب های موجود برای راست افراطی در سراسر اروپا درآمده بود و می شد از آن موقع بحران استفاده کرد. به علاوه ناسیونالیسم رادیکال تنها یکی از چند شکل بالقوه ی اعتراض پوپولیستی بود که می شد آن را علیه یهودیان یا اقلیت های دیگر، سرمایه داران،و/سوسیالیست ها هدایت کرد. بنابراین این طور نبود که پیروزی فاشیسم در ایتالیا و آلمان پیش از سال 1914 مقدر شده باشد.

جنگ جهانی اول

جنگ جهانی اول، پیمان های صلح، و مشکلات اقتصادی سال های میان دو جنگ وضعیت را از اساس دگرگون کرد. محافظه کاریِ مستقر رو به ضعف نهاد. چرا که دولت ها به منظور جلب حمایت مردم از اقدامات مربوط به جنگ امتیازات درخوری به ناسیونالیست ها، دهقانان، سوسیالیست ها و زنان دادند. با پایان جنگ بروز نارضایتی و بلوا در سراسر اروپا دولت ها را به وحشت انداخت و آن ها را مجبور کرد دموکراسی را تحکیم و به زنان، کارگران و اقلیت های قومی حقوق بیش تری اعطا کنند. انقلاب روسیه ترسی شدید در دل اروپای محافظه کار برانگیخت، خصوصاً که جنبش های کمونیستی در مجارستان، فنلاند، فرانسه و آلمان هم جوانه زده بود. کمونیسم نه تنها وعده ی نابودی سرمایه داری که وعده ی نابودی خانواده را هم می داد، و از آرمان اقلیت های قومی در سرتاسر اروپا حمایت می کرد.
طبعاً علیه این تهدیدهای چندگانه واکنشی شکل گرفت، با توجه به بی اعتبارشدن جنبش های محافظه کارانه ی موجود، سردمدار این واکنش اغلب راست جدید بود. به علاوه این اتفاق در فضایی رخ می داد که به دلیل جنگ خارجی و داخلی به وحشی گری گراییده و ناسیونالیسم در آن بسیار اوج گرفته بود. فکر و ذکر دولت ها آن بود که ملتشان در موقعیت دشوار بین المللی پس از جنگ از این تنازع بقا پیروز بیرون آیند. دولت های زمان جنگ به میزانی که هرگز در اروپا سابقه نداشت در زندگی اقتصادی اجتماعی و خانوادگی مردم دخالت کرده بودند و در نتیجه این تصور در ذهن خیلی ها در اروپا شکل گرفته بود که با علم و برنامه ریزی دولتی می توان عظمت ملی را اعاده کرد. قدرت ملی در افراطی ترین شکل خود که همان شکلی بود که فاشیست ها در همه جا به آن معتقد بودند، به معنای نیل به خودکفایی اقتصادی پشت دیوار تعرفه ها، سرکوب سوسیالسم و جذب کارگران در اجتماع ملی، تشویق زنان به دست شستن از شغل و برابری و به جای آن بچه آوردن برای ملت، جذب کامل یا اخراج اقلیت های قومی، و اجرای طرح های رفاه اجتماعیِ مبتنی بر اصلاح نژادی برای بهبود وضعیت جسمانی ملت بود.
جنگ همچنین استفاده از زور برای مقاصد سیاسی را تشویق کرد. البته همه ی سربازان قدیمی ستایشگر زور نبودند و بسیاری شان صلح طلب شدند. با این همه، ظهور جنبش های شبه نظامی در سرتاسر اروپا در سال های بین دو جنگ آشکارا محصول جنگ بود. در واقع فهم فاشیسم بدون به حساب آوردن جنگ جهانی اول ناممکن خواهد بود. این رخداد چنان مهم بود که فاشیسم در شرایط دیگری غیر از بستر زمانی و جغرافیایی اروپایی میان دو جنگ همواره امری تحمیلی و غیر طبیعی بوده است.

پی نوشت ها :

1. Futurists
2. Ulster Volunteers؛ گروهی شبه نظامی که ادوارد کارسون و جیمز کریگ آن را در سال 1912 در مخالفت با خودگردانی ایرلند سازمان دادند.م.
3. declasse
4. اتحادیه های فرمایشیِ تشکیل شده از بالا، نقطه ی مقابل اتحادیه های «قرمز».م.
5. volkisch
6. Eastern Marches Society (Deutscher Ostmarkenverein)؛ جامعه ی قلمروهای شرقی سازمانی شدیداً ناسیونالیستی و بیگانه ستیز بود که در سال 1894 تأسیس شد. هدف این سازمان عمدتاً آلمانی کردن لهستانی های ساکن آلمان و تهی کردن آن ها از هویت لهستانی شان بود.م.

منبع مقاله: پاسمور، کوین؛ (1390)، فاشیسم(مجموعه ی مختصر مفید؛10)، علی معظمی، تهران: نشرماهی، چاپ اول 1390

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط