نویسنده: کوین پاسمور
مترجم: علی معظّمی
مترجم: علی معظّمی
فاشیسم و مدرنیزاسیون
میراثی که فاشیسم از خود به یادگار گذاشته در قالب شماری جنبش فاشیستی، که تاکنون در حاشیه بوده اند، و معدودی گروه های ناسیونال پوپولیستیِ موفق تر تجلی یافته است. حال می خواهم کندو کاو در میراث فاشیسم را با پرداختن به بحثی جاری پی بگیرم و آیا این که آیا فاشیسم، شاید ناخواسته، نیرویی بود که به ظهور جهان «مدرن» کمک کرد یا تلاشی بود شکست خورده برای اعاده ی جامعه ی «سنتی»، طرفداران نظر دوم ممکن است در تأیید دیدگاه خود به حمایت طبقات به اصطلاح ضد مدرن پیشه وران، دهقانان، و اشراف زمین دار از فاشیسم اشاره کنند. همچنین برخی از سیاست های فاشیستی را می توان ضد مدرن دانست: بازگشت به زمین، محدود کردن رشد شهرها، و ترسیم چهره ای آرمانی از دهقانان. علاقه ی کودرینو به رسوم دهقانی ضمن این که نمودار آرزوی فاشیسم رومانیایی برای بازگشت به خاستگاه های دهقانی بود، خصوصیت نوعیِ فاشیسم هم بود. اما شواهد دیگری هم هست که فاشیسم را جنبشی «مدرن» می نمایاند. مانند پرسش فناوری های نظامی، تبعیض مثبت به نفع سرمایه داران بزرگ در توزیع قراردادهای نظامی در ایتالیا و آلمان، بسیج توده ای، حضور فعال زنان در جنبش های فاشیستی، ترویج ورزش تجاری، و از این قبیل.در تأیید هر دو این نظرها می توان شواهد بسیار ردیف کرد، بی آن که کمکی به حل موضوع شود (مگر آن که کسی ادعا کند شواهدی که با نظر او نمی خوانند «ثانویه» هستند).
مشکل در حقیقت مربوط به خود مفهوم مدرنیزاسیون است، چرا که پس از دو قرن «مدرنیزاسیون» دیدگاه هایی که می توان آن ها را غیرمدرن دانست-مانند نژادپرستی-ظاهراً هنوز به همان قوت سابق در عمق جوامع غربی ریشه دارند. این تصور که در تاریخ «به طور طبیعی» به سوی یک جامعه لیبرال دموکراتیک سکولار عقل گرای صنعتی حرکت می کند، و اصلاً امکان تشخیص مسیر ضروری تاریخ، در هر حال جای بحث دارد. اما صاحب نظران به سبب غفلت از این موضوع معمولاً بر اساس آنچه شخصاً «پیش روندگی تاریخ» می دانند به مدرن بودن فاشیسم رأی می دهند. پژوهشگری که تحرک اجتماعی را برای کارگران امری مطلوب می داند دسترسی کارگران به مشاغل حکومتی در سایه ی فاشیسم را نشانه ای از «مدرنیزاسیون» می بیند. در مورد نژادپرستی (خوشبختانه) پژوهشگران تلقی منفی دارند و از این رو نژادپرستی را «ضد مدرن» تفسیر می کنند.
بروز بحثی موسوم به مجادله ی مورخان (1) در آلمان در دهه ی 1980 خطر استفاده ی غیر انتقادی از مفهوم مدرنیزاسیون را آشکار کرد. این مجادله زمانی آغاز شد که مارتین بروتسات از مورخان خواست به جای آن که صرفاً فاشیسم را از نظر اخلاقی محکوم کنند، پرسش های عالمانه تری در مورد آن مطرح کنند. متاسفانه چون خود بروتسات بر آن بود که راه نیل به این مقصود بررسی نقش نازیسم در ترویج یا مهار گرایش های معطوف به مدرنیزاسیون در جامعه ی آلمان است، این پیشنهاد معقول چندان خریدار پیدا نکرد. ذکر اصطلاح «مدرنیزاسیون» فرضیات مربوط به سیر «طبیعی» و مطلوب تاریخ را وارد بحث کرد. به این ترتیب این استدلال بروتسات که سیاست های رفاهی جبهه ی کارگر نازی راه را برای سیاست گذاری های اجتماع آلمان مدرن هموار کرده باعث شد منتقدان او را به ترسیم تصویری مثبت از نازیسم متهم کنند. منتقدان همچنین معتقد بودند که پروتسات به طور مصنوعی روندی طولانی مدت از مدرنیزاسیون را از سایر وجوه نازیسم انتزاع کرده است، و به این ترتیب از ماهیت ذاتاً نژادپرستانه ی سیاست های رفاهی نازی غافل شده است، که البته از این نظر تا حدی حق با منتقدان بود. برخی مورخان دیگر می گفتند قصد جبهه ی کارگر نازی به رهبری روبرت لِی ایجاد جامعه ای «مدرن»تر بوده که در آن شایستگی های فردی اشخاص بیش از تعلقشان به گروهی خاص در تعیین موقعیت اجتاعی آن ها مؤثر باشد؛ اما این مورخان این نکته را نادیده می گرفتند که پیشرفت افراد در آلمان نازی مقید به جنسیت و نژادشان بود.
اصطلاح «مدرنیزاسیون» برای راهگشا بودن باید به دقت تعریف شود. برخی صرفاً این پرسش را مطرح می کنند که آیا فاشیسم ساختارهای اجتماعی موجود را تغییر داد یا نه، و برای پاسخ به این پرسش از جمله به موقعیت زنان و کارگران می پردازند. اما مدرنیزاسیون به این معنای رقیق صرفاً حسن تعبیری است برای مفهوم تغییر. درست است که اگر بخواهیم از این منظر به موضع بنگریم پرسش های ارزنده ای برایمان مطرح می شود، اما نباید به خود این جسارت را بدهیم که بگوییم تغییر صورت گرفته «مدرن» بوده است یا نه.
راه دیگر آن است که پرسش پروتسات را از نو صورت بندی کنیم، به این معنا که بدون دخالت دادن پیش فرض های مربوط به «طبیعی بودن» بپرسیم که آیا فاشیسم در ظهور و ویژگی های رژیم های پس از خود سهمی داشته یا نه. به این ترتیب در می یابیم که بخشی از سیاست های رفاهی فاشیستی هر دو کشور آلمان و ایتالیا در رژیم های بعدی نیز دنبال شده است. همچنین ممکن است نقشی که زنان در اداره ی امور رفاهی بازی کردند راه را برای حضور بیشتر زنان در عرصه های عمومی پس از جنگ هموار کرده باشد، و چه بسا شیفتگی مازلی به اقتصاد کنیزی زمینه را برای ظهور سوسیال دموکراسیِ پس از جنگ فراهم کرده باشد. مورخان همچنین گفته اند که برنامه های تفریحی فاشیست ها برای کارگران آنها را «پرولتاریا زدایی» کرد و ظهور جامعه ی فردگرای مصرفی پس از جنگ را رقم زد. با این همه چنین پیوستگی هایی گواهی بر وجود حتمی تمایل به «مدرنیزاسیون» در همه ی رژیم ها نیست، بلکه این ها پیامدهای غیر عمدی و پیش بینی نشده و حتی تصادفی شرایط تاریخی خاص بوده، که با تغییر شرایط تغییر می کرده است.
به علاوه موضوع پیوستگی موضوع پیچیده ای است. سیاست های رفاهی فاشیستی آگاهانه بر ناسیونالیسم افراطی، تبعیض سیاسی، و نژادپرستی مبتنی بود، و بنابراین با سیاست های رفاهی نظام های لیبرال دموکراسی، همه ی افراد برای رفتار برابر صحه می گذارند، تفاوت های بارز داشت. با این حال رگه های تبعیض آمیز سیاست های اجتماعی فاشیست ها در لایه های زیرین نظام های مدرن به جا مانده، و شاید همین امر بستر مناسب را برای حمایت ناسیونال پوپولیست ها از تبعیض های آشکار فراهم کرده باشد.
پس با توجه به دشواری هایی که تعریف امر «مدرن» دارد، رهیافت دیگر آن است که ببینیم فاشیست ها چه برداشتی از مسئله ی مدرنیزاسیون داشتند (و این که آیا اصلاً در این چارچوب فکر می کردند یا نه). آن زمان، درست همان طور که در مورد معنای منافع ملی یا طبقاتی دیدگاه ها گوناگون بود، در مورد مدرنیته هم دیدگاه های متفاوتی وجود داشت. و فاشیسم یکی از چندین راه ممکن پاسخ به تحولات زیر و رو کننده ی دو قرن گذشته بود.
جهان بینی فاشیست ها تا حدی ملهم از آن چیزهایی بود که در آن زمان مدرن و علمی قلمداد می شد: داروینیسم اجتماعی و بدیل فرانسوی اش لامارکیسم، روان شناسی جمعی، زیست شناسی اجتماعی، علم شناخت توده ها، و اسطوره شناسی. حلقه ی رابط همه ی این ها پیش فرض های «علمی» درباره ی ویژگی های ملی و/یا نژادی بود. این «علم» با این اعتقاد همراه شده بود که ملت اگر بخواهد بر گرایش ناگزیر به زوال و انحطاط فائق آید و در تنازعِ مرگبار میان ملت ها پیروز شود باید از نظر درونی قوی و همگن باشد. اَفکار فاشیست ها از این حیث تحت تأثیر مدرنیسم هنری بود: این که جهانی مکانی است تیره و تهدیدآمیز که در آن هیچ چیز پایداری وجود ندارد، اما با این حال هنرمند می تواند با تکنیک هایی خاص آن را بفهمد و حتی رام کند.
فاشیست ها خواستار آن بودند که عناصرِ پذیرفته شده از نظر قومی را، از هر دو جنس و از همه ی طبقات، در راه مقاصد ملی و در راه نبرد برای نیل به خودکفایی اقتصادی، در درون یک حوزه ی نفوذ ملی یا امپراتوری هدایت کنند. بیش تر فاشیست ها کم و بیش بر این اعتقاد بودند که ملت باید الزامات مدرن را با سنت های ملی آشتی دهد: برای نمونه از طریق ایجاد تعادل میان نیازهای شهری و روستایی. این طرز فکر علم به معنایی که ما می شناسیم نبود. اما با این حال بسیاری از فاشیست ها پروژه ی خود را پاسخی ضروری به جهان مدرن می دانستند، برخی دیگر آن را بازگشت به سنت، و برخی دیگر هم آن را آشتی میان سنت و مدرنیته می دیدند. ما نمی توانیم از این قطعیت عبور کنیم. فاشیسم مجموعه ای است متناقض از ایدئولوژی ها و اعمال وابسته به هم و مورد اختلاف که نمی توان آن ها را به سادگی در قالب جفت های متضاد سرراستی چون سنت و مدرنیته دسته بندی کرد.
فاشیسم و ضد فاشیسم
آیا نارواداری، خشونت، و (در مورد نازی ها) نسل کشی بی سابقه ی فاشیسم به آن معناست که فاشیسم را بیش از هر موضوع دیگری باید از دیدگاه اخلاقی مطالعه کرد؟ آیا باید از موضعی آشکارا ضد فاشیستی درباره آن صحبت کنیم؟ آیا باید به قصد ممانعت از ظهور دوباره ی فاشیسم درباره ی آن سخن بگوییم؟پاسخ به این پرسش ها ساده نیست. پیش از هر چیز باید میان مطالعه ی فاشیسم در مقام موضعی دانشگاهی و قضاوت اخلاقی درباره ی آن تفاوت بگذاریم. دانشگاهیان از مفهوم فاشیسم استفاده می کنند تا بلکه گذشته و حال را معنا کنند، و چراها و چگونگی های فاشیسم را تبیین کنند. مورخان، جامعه شناسان، و دانشمندان علوم سیاسی به یمن تربیت تخصصی شان به حق مدعی اند که توانایی خاصی برای پاسخ دادن به این گونه پرسش ها دارند. اما پرداختن به این مسئله که چه باید می بود یا چه باید باشد ملک طلق دانشگاهیان نیست. نکته اینجاست که از مطالعه ی گذشته نمی توان موانع اخلاقی را استنباط کرد. مورخان می توانند اعمال فاشیسم را هر اندازه که دلشان می خواهد مهیب نشان دهند، اما حیف که خواننده تنها زمانی اعمال فاشیست ها را جنایت تلقی خواهد کرد با دیدگاه های اخلاقی نویسنده موافق باشد. دانشگاهیان داوران اخلاق نیستند.
در این جا فریاد اعتراض کسانی که امتناع دانشگاهیان از صدور حکم اخلاقی را سرپیچی ایشان از انجام وظیفه ی دانشوری خود به شمار می آورند به هوا برخواهد خاست؛ مگر غیر از این است که دانشگاهیانِ حرفه ای بی طرفی پژوهشی را بهانه کردند و مدعی شدند که برآمدن فاشیسم به آن ها مربوط نیست؟ از آن بدتر، مگر غیر از آن نیست که دانشگاهیان با استفاده از مهارت های دانشگاهی شان سیاست های فاشیستی را توجیه کردند؟ همه ی این ها درست است، اما می خواهم تأکید کنم که در رهیافتی که در این مقاله برای بررسی فاشیسم پیش گرفته شده است شانه خالی کردن از مسئولیت اخلاقی جایی ندارد.
دلیل نخستِ این امر آن است که اخلاق مسئله ای است که به همه ی افراد جامعه مربوط می شود. دانشگاهیان نیز در مقام شهروند به اندازه ی دیگران حق، و همچنین تکلیف دارند که قضاوت کنند. البته تا جایی که به یاد داشته باشند که این کار را در مقام شهروند انجام می دهند. نهایت تکبر است اگر دانشگاهیان ادعا کنند که در خصوص مسائل مربوط باید بصیرت خاصی دارند. نهایتش آن است که مورخان به پیچیدگی های مربوط به انتخاب های اخلاقی در گذشته اشاره کنند، و جامعه شناسان و دانشمندان علوم سیاسی نقشی در تدوین و ارزیابی سیاست های حکومت در چارچوب های دموکراتیک ایفا کنند.
اتفاقاً همین اعتقاد دانشگاهیان ایتالیایی و آلمانی به این که چون روش هایشان «علمی» است پس خیر و صلاح مردم را بهتر از خودشان تشخیص می دهند موجب شد که بدون رضایت مردم در زندگی آن ها دخالت کنند؛ و دقیقاً همین باور که علم پزشکی مسائل اخلاقی را حل کرده است پزشکان را به سمت همکاری با عاملان هولوکاست سوق داد. به همین ترتیب فاشیست ها و وارثانشان نیز وقتی ادعا می کنند که چون گروه الف فلان مدت در فلان کشور زندگی کرده، پس فقط و فقط گروه الف باید در آن جا زندگی کند، علم و اخلاق را با یکدیگر اشتباه می گیرند.
دلیل دوم آن که روش های مورد استفاده دانشگاهیان متخصصِ حامی نازیسم و فاشیسم اساساً با روش های مورد دفاع ما در این مقاله متفاوت است. حمل بر خودپسندی نباشد، اما به هر حال دانشگاهیانِ امروزی در حد توان خود می کوشند هیچ چیزی را بدیهی نینگارند. ایشان فرض های خود، و فرض های همکارانشان را، در معرض نقد نظام مند قرار می دهند و می کوشند پرده از پیش داوری های ابراز نشده در کار خود بردارند، گو این که همیهش هم در این کار موفق نیستند.
این در حالی است که دانشگاهیانِ متخصص ایتالیایی و آلمانی که با فاشیسم و نازیسم همکاری کردند نوع خاصی از جهان بینی را مسلم و قطعی فرض می کردند. برای مثال مورخان ایتالیایی معتقد بودند که تنها راه درست فهم تاریخ بررسی آن بر اساس تحول دولت ملی است، و ملت سرشتی بنیادین دارد که هدف سیاست گذاری های دولت باید محافظت از آن باشد. به همین ترتیب مورخان آلمانی نیز تاریخ های خود را بر پایه ی مفهوم ملتِ رادیکال شده بنیاد می گذاشتند، و از همین رو حاضر به همکاری با نازیسم شدند.
اما واقعیت آن است که باور به وجود سرشت ملی پیش داوری صِرف است و با کم ترین موشکافی فرو می ریزد. علم فاشیست ها چیزی نیست جز تعصبی که به شکل نظام درآمده است. روش پژوهشی درست ذاتاً ضد فاشیستی است، زیرا به کار برنده ی آن همه ی آنچه را که فاشیست ها ورای نقد می دانند به دیده ی شک می نگرد. اما برای دفاع از پژوهش دانشگاهی در برابر موضع کسانی که آن را نوعی «برج عاج نشینی» می دانند بیان این نکته کافی نیست، چرا که ذکر این نکته ممکن است به پیگیری خودپسندانه ی منافع دانشگاهی در زمانی که تمام دنیای اطراف در حال فرو ریختن است جلوه ی مشروع بدهد. یک پاسخ به چنین ایرادی آن است که پرسش هایی که ما درباره ی گذشته می پرسیم تا حدی ملهم از مقاصد اخلاقی مان هستند. بنابراین مطالعه ی فاشیسم برای کشف این که چه ابزارهایی در مبارزه با آن کارآمدتر بوده و چه چیزی ممکن است به مبارزه با فاشیسم در آینده کمک کند کاملاً مشروع است. (متأسفانه دیگرانی هم ممکن است فاشیسم را به قصد احیای آن مطالعه کنند). اما باید دانست که به صِرف مطالعه ی فاشیسم نمی توان به استراتژی های ضد فاشیستی دست یافت.
نخست آن که، استفاده از مفهوم فاشیسم تنها دیدی محدود، آن هم در خصوص موارد مشخص، به ما می دهد، زیرا هر جنبشی حائز ویژگی هایی آن است که تنها بر اساس شرایط خاص خود آن جنبش تبیین پذیر است. بنابراین از آن جا که هیچ گاه ممکن نیست نمونه ای «ناب» از فاشیسم وجود داشته باشد، ناچاریم در کنار مفهوم فاشیسم از مفاهیم دیگر نیز بهره بگیریم. مسئله فقط «وفق یافتن» فلان جنبش فاشیستی با شرایط محلی نیست؛ این نکته گویا تلویحاً بدین معناست که آن جنبش دارای یک هسته ی فاشیستی اولیه به علاوه ی وجوه بافتاری ثانویه است، با این حال واقعاً نمی توان نسبت اهمیت وجوه عمومی و محلی به یکدیگر را معین کرد، زیرا هر دو آن ها جزو خصوصیات اساسی جنبش هستند. برای فهم هر جنبش معین باید مجموعه ای از مفاهیم گوناگون را به کار ببریم و بپذیریم که به همان اندازه ی فاشیسم ضد فاشیسم وجود دارد. اگر استراتژی های ضد فاشیستی تماماً بر پایه ی تحلیل فاشیسم تاریخی استوار شود ناگزیر وجوه بدیع راست افراطیِ امروزی در آن لحاظ نخواهد شد.
دوم آن که برای تدوین استراتژی های ضد فاشیستی باید ضد فاشیسم را نیز به اندازه ی فاشیسم تحلیل کرد. این موضوع از دامنه ی بحث حاضر خارج است. اما می توانیم بگوییم که پژوهش تاریخی نشان می دهد که هیچ روش واحدی همه جا در برابر فاشیسم مؤثر نبوده است. غیر قانونی اعلام کردن سازمان های فاشیستی برخی اوقات مؤثر است و برخی اوقات نیست. نمی توان پیش بینی کرد که پیگرد تبلیغات نژادی نقش بازدارنده خواهد داشت یا به همدلی مردم با این قربانیانِ «بی عدالتی» خواهد انجامید. در برخی موارد تلاش های محافظه کاران برای تخفیف حس نژادپرستیِ رأی دهندگان فاشیست ها را از حمایت محروم کرده است، اما در برخی موارد هم چنین اقداماتی به فاشیسم مشروعیت بخشیده است. آشکار است که باید به حامیان بالقوه ی فاشیسم راه بهتر و انسانی تری برای مقابله با مشکلاتشان پیشنهاد کرد. اما هیچ الزامی وجود ندارد که بگوییم این بدیل حتماً باید (چنان که برخی از مارکسیست ها می گویند) انقلابی باشد، یا دموکراتیک.
و نکته ی آخر این که در گزینش استراتژی ها علاوه بر ارزیابی عالمانه ی آنچه در گذشته رخ داده تصمیم گیری های اخلاقی در این خصوص که چه ابزاری برای مبارزه با فاشیسم پذیرفتنی است نیز اهمیت دارد. برای نمونه آیا اخلاقاً پذیرفتنی است که برای مبارزه با فاشیسم از همان نژادپرستی خودش استفاده کنیم؟ چنین پرسش هایی به کلِ افراد جامعه مربوط است، نه فقط به دانشگاهیان.
اما احتمال پیروزی فاشیسم در دنیای امروز چقدر است؟ اگر قرار باشد از تاریخ فقط یک چیز بیاموزیم آن یک چیز این است که پیش بینی قطعیت ندارد. با این حال می توان گفت که تاکنون هیچ یک از جنبش هایی که علناً ردای فاشیسم تاریخی بر تن کرده اند به پیروزی سیاسی حتی نزدیک هم نشده اند. دلیل این ناکامی فقط آن نیست که بیش تر مردم با شنیدن نام فاشیسم دچار وحشت می شوند، بلکه بسیاری از وجوهی که در جامعه ی میان دو جنگ فاشیسم را فاشیسم کردند دیگر در جامعه ی امروز به چشم نمی آیند؛ وجوهی مثل اعتقاد پزشکان به اصلاح نژادی، این اعتقاد که امنیت ملی بسته به میزان بالای زاد و ولد در میان جمعیت «بومی» و خودکفایی اقتصادی است، و شوق وافر مردان جوان به لباس نظامی و رژه. با این حال در بیش تر کشورهای غربی جنبش های نئونازی وجود دارند. فاشیسم همچنان «گزینه ای موجود» است و دلیلی ندارد که خیال کنیم فاشیست ها در شرایطی کاملاً متفاوت با شرایط حاکم بر سال های میان دو جنگ ممکن نیست به قدرت برسند. هرچه باشد آنچه جامعه ی مدرن را سرپا نگه داشته شبکه است بالقوه شکننده از اعتماد و مذاکره، که ممکن است به راحتی فرو ریزد.
در شرایط فعلی، چنان که ترقی راست افراطی در فرانسه، سوییس، دانمارک، اتریش، ایالات متحد و روسیه نشان می دهد، احتمال پیروزی ناسیونال پوپولیسم نسبتاً بیش از خود فاشیسم است. شیوع نژادپرستی در غرب، ترسیم تصویری شیطانی از اسلام، ترس از فرسایش دولت های ملی بر اثر پدیده ی جهانی شدن، این باور که حضور مهاجران به مفهومی مبهم و تعریف نشده به نام هویت ملی ضربه خواهد زد، و این اعتقاد که همه ی سیاستمداران فاسد هستند از احتمال پیروزی بیش تر برای این جنبش ها خبر می دهد. خوش باوری است اگر خیال کنیم دموکراسی چنان ریشه های عمیقی دوانده است که به راست افراطی اجازه ی پیروزی نخواهد داد، چرا که خود دموکراسی نیز از تمایلات تبعیض آمیز فارغ نیست. بله، دموکراسی ریشه های عمیقی دوانده است، اما ریشه های آن همیشه با این باور گره نخورده است که همه ی انسان ها مستحق رفتاری برابرند. برای بسیاری دموکراسی صرفاً به معنای حق اکثریت برای انجام کارهایی است که دلش می خواهد، و ناسیونال پوپولیسم با موفقیت از این اعتقاد بهره برداری کرده است.
راه یافتن ژان-ماری لوپن به دور دوم انتخابات ریاست جمهوری فرانسه در سال 2002 از ریشه های عمیق نژادپرستیِ ناسیونال پوپولیستی در مناطق مشخصی از اروپا حکایت دارد، و در عین حال شکست سهمگین او در دور دوم گویای وسعت مخالفت با راست افراطی در سایر بخش های جامعه است. انتخابات مذکور هم مزایای استراتژی «انتخاباتی» راست افراطی و هم محدودیت های آن را نمایان کرد. آیا ناسیونال پوپولیست ها هیچ گاه خواهند توانست بخش بزرگ تری از جامعه را متقاعد کنند که قادرند از طریق پایان دادن به مهاجرت و بازگرداندن زنان به خانه ی همه ی مشکلات اجتماعی و اقتصادی را حل کنند؟ ای نکته ای است که جای بحث دارد. به علاوه هر چند ظاهراً خیلی ها خوش ندارند کسانی مانند ما» نیستند یا به نحوی «لیاقتش را ندارند» از مواهب دموکراسی بهره مند شوند، محروم شدن خودشان از این مواهب از آن هم برایشان آزاردهنده تر است. آیا زنان حاضرند به زور از بازارکار رانده شوند؟ در صورت اخراج مهاجران با عواقب ناگزیر آن، یعنی کمبود نیروی کار و کاهش قدرت خرید مردم، چه باید کرد؟ این مسائل، که به ناچار پیش خواهد آمد، ممکن است به نحوی صلح آمیز «حل و فصل» شود. اما این امکان هم هست و چرخه ای از خشونت و پاسخ به خشونت به راه افتد، و اقتدارگرایی، و حتی فاشیسم تمام عیار، میدان را در اختیار بگیرد.
پی نوشت ها :
1. Historikerstreit
منبع مقاله: پاسمور، کوین؛ (1390)، فاشیسم(مجموعه ی مختصر مفید؛10)، علی معظمی، تهران: نشرماهی، چاپ اول 1390