چگونه یک سیاست ورز باشیم؟

کسانی که درباره ی سیاست تحقیق می کنند عالم علوم سیاسی نامیده می شوند، و ما باید در حال حاضر سیاست را یک علم بدانیم. پس اولین چیزی که باید بررسی کنیم این است که آنچه این دانشمندان درباره ی آن تحقیق می کنند، چیست:
سه‌شنبه، 23 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چگونه یک سیاست ورز باشیم؟
چگونه یک سیاست ورز باشیم؟

نویسنده: کنت میناگ
مترجم: بهمن دارالشفایی



 

کسانی که درباره ی سیاست تحقیق می کنند عالم علوم سیاسی نامیده می شوند، و ما باید در حال حاضر سیاست را یک علم بدانیم. پس اولین چیزی که باید بررسی کنیم این است که آنچه این دانشمندان درباره ی آن تحقیق می کنند، چیست: یعنی، تجربه ی واقعی درگیر شدن در سیاست.
این تجربه را گاهی با تئاتر مقایسه می کنند. سیاستمداران و هنرپیشه ها قطعاً از یک تیر و طایفه اند. بخش اعظم معماری فضاهای دولتی، به خصوص در واشینگتن، ملهم از میدان اجتماعات روم باستان است. دو مجلس عوام و اعیان در لندن را، که در اواسط قرن نوزدهم بازسازی شدند، «ساختاری اساساً کلاسیک با جزییات نئو - گوتیک» توصیف کرده اند، که توصیف به جایی است. معماری کرملین و پیرایه های کمونیستی اش، دست نیافتنی بودن و پرطمطراقی استبداد را منعکس می کند. معماری دولتی فرانسه از نظر عظمت، شاهانه است. این که نخست وزیر بریتانیا در یک خانه ی کم و بیش معمولی در یک خیابان کم و بیش معمولی زندگی می کند، بی قیدی آگاهانه زندگی دولتی بریتانیا را نشان می دهد.
این ها سالن های تئاتر ملی سیاست هستند، اما بیش تر ماجراهای سیاست، حتی در این عصر تلویزیون زده، در اداره های محلی و منطقه ای اتفاق می افتند، در راهروهای خاک آلود و در کنج ناآرام خیابان ها، جایی که می توان برای رأی دهنده ها نطق های غرا کرد. سیاست منطق خودش را دارد: سیاست به تعدادی کارگزار، چند ساختمان، ارتباط با ناشران، گروهی از طرفداران، پول و، در کل به عنوان شرط همه ی این ها، به یک حزب سیاسی جاافتاده نیاز دارد. بعضی اوقات افراد پولدار و مشهور تصمیم می گیرند که یک حزب را از هیچ بسازند، اما این گزینه ی مشکلی است. آن مسیر معمولی که یک سیاستمدار جاه طلب طی می کند حرکت از حاشیه به مرکز است، و هر قدم از این راه شبیه بازی مار و پله است.
یک سیاستمدار برای شروع این مسیر، به همان نوع دانشی نیاز دارد که هر شهروند دغدغه مندی نیاز دارد؛ صرفاً کمی بیش تر. کدام سیاستمدار امریکایی می تواند بدون آن که اطلاعات دقیقی درباره ی قانون اساسی، منشور حقوق، و بسیاری از تصمیمات دادگاه عالی داشته باشد، قدم از قدم بردارد؟ داشتن دانش تاریخی ضروری است. دانش تاریخی مجموعه ای از خاطرات، اشاره ها، و استعاره هایی را در اختیار فرد می گذارد که سخن سیاسی بدون آن ها غیرقابل فهم است. سیاستمدار باید قادر باشد از جنگ استقلال گرفته تا جنگ داخلی، و سرودها و شعارهای تاریخ امریکا، اشاراتی را انتخاب کند. بسیاری از این اشارات شدیداً محلی، و عناصر تشکیل دهنده ی فرهنگ کسانی هستند که او می خواهد نماینده شان باشد. او باید نحوه ی کار کنگره و سنا را با جزییات بداند، بگذریم از این که از نحوه ی ارتباط دولت ها با آن ها هم باید آگاه باشد. بیش تر این ها اطلاعاتی سطح پایین، تا حدودی کسل کننده و توصیفی هستند، اما بدون این ها سطح فهم سیاستمدار از حرف های خاله زنکی فراتر نمی رود.
سنت های سیاسی بسیار متنوع هستند. در ابتدای بحث با متمایز کردن سیاست و استبداد، نشان دادیم که بین شیوه های ممکن برای اداره ی یک جامعه، تفاوت عظیمی وجود دارد. در بسیاری از کشورها عقیده ی رایج درباره ی این که انسان چیست، و چه چیزی برای مردان، و به خصوص زنان، مناسب است با آنچه خواننده ی عادی این کتاب باور دارد، زمین تا آسمان تفاوت دارد. سنت چیزی است که از نسلی به نسل دیگر «به ارث می رسد»، و (بعضی جاها تحت عنوان «فرهنگ سیاسی») باید در هر نظام سیاسی موضوع اصلی شناخت باشد. سنت از عناصر زیادی تشکیل شده، و ممکن است آنچه مردم درباره ی دولت می گویند اطلاعات بسیار اندکی درباره ی واقعیت سیاست به ما بدهد. مثلاً مردمی را در نظر بگیرید که مدت ها عادت داشته اند مالیات بگیرها استثمارشان کنند. تلقی این افراد از سرشماری، شکل های حکومتی، و خطابه های رهبران با برداشتی که مردم لیبرال دموکراسی های اروپایی از این مسائل دارند، کاملاً متفاوت است. در بعضی سنت ها مردم به امکان انجام تغییرات خوش بین هستند، در بعضی دیگر بدبین و جبرگرا. خود زبانی که با استفاده از آن اندیشه ها و احساسات از نسلی به نسل دیگر منتقل می شوند، آشکارکننده ی ساختاری مفهومی است که بر امکانات بالقوه ی سیاسی تأثیر می گذارد. مثلاً همه ی زبان ها واژه ای نظیر «عدالت» دارند، اما معانی متفاوتی برای این مضمون کلی وجود دارد - مثل مفهوم انصاف (1) - که تنها راه بیان آن ها وارد کردن واژه هایی از زبان های دیگر است. حتی زبان های اروپایی که از لحاظ فرهنگی به زبان انگلیسی شبیه هستند، ترجمه ی اصیلی برای عبارت عدالت به مثابه ی انصاف (2)، زیرعنوان کتاب نظریه ای در باب عدالت جان راولز، به دست نمی دهند. یا واژه ی چینی «آزادی»، غیرقابل اعتماد بودن و خودمحوری را القا می کند تا شجاعت و استقلال را که اروپایی ها به این واژه نسبت می دهند.
بخش اعظم دانش سیاسی در کار تعمیم دادن تجربه هاست. سیاستمدار چاره ای جز این ندارد که تا می تواند از گذشته، و به خصوص از قهرمانان و جنایتکاران شاخص، درس بگیرد. ماکیاولی پیشنهاد می کرد به کارهای رومیان باستان توجه دقیقی شود، اما تاریخ معاصر درست به همان اندازه ی روم باستان مملو از نمونه های درس آموز است، و قطعاً این نمونه ها حاوی اطلاعات مهم تری درباره ی سنت های سیاسی خود ما هستند. به عنوان مثال یک سیاستمدار بریتانیایی باید چیزهایی درباره ی ماگنا کارتا، را ندهد و کاوالیه، ویگ و توری، منشور اصلاح قرن نوزدهم. سبک های سیاسی متضاد نخست وزیرانی چون ملبورن، پیل، دیزرائیلی، گلدستون، چرچیل، اتلی، و ویلسون بداند، تازه اگر وقایع قرن بیستم را در نظر نگیریم. بخش اعظم این ها افسانه خواهد بود، و آنچه را که در نظر عده ای قهرمانانه است، عده ای دیگر محکوم خواهند کرد. ممکن است یک سیاستمدار عضو حزب کارگر انگلستان اقدام رمزی مک دانلد در سال 1931 برای تشکیل حکومت ملی را خیانتی به حزب بداند؛ یک عضو حزب محافظه کار برخورد کاملاً متفاوتی با این واقعه خواهد داشت، و قطعاً اهمیت کم تری برای آن قائل خواهد شد. سیاستمداران با گفت و گوهای بی پایان درباره ی وقایع دوران سازگذشته و امکان های بالقوه ی زمان حال، خودشان را برای جهان واقعی آماده می کنند، و این گفت و گوها را با زبان خاص خودشان انجام می دهند. بنابراین «باج دادن» دیگر در سیاست نام نوعی جواب به نارضایتی یک فرد نیست، بلکه به مناقشه ای درباره ی سیاست خارجی بریتانیا در دهه ی 1930 اشاره دارد. تا دهه ها بعد از جنگ جهانی دوم این واژه یادآور دوره ای از شرمساری و بزدلی بود. بعد از آن دوره ی تجدیدنظر آمد، دوره ی حمله به اعتبار چرچیل، مدافع بزرگ «باج دادن»، و طرح این استدلال که ایستادگی تک و تنهای بریتانیا در مقابل هیتلر در سال 1940 صرفاً این کشور را تسلیم دو ابرقدرت نوخاسته، ایالات متحده امریکا و اتحاد جماهیر شوروی، کرد. خیلی به ندرت پیش می آید که رخدادها برای مدت زیادی پابرجا بمانند، و تناقض این جاست که گذشته تقریباً همان قدر مبهم است که آینده.
بار گذشته بر دوش یک سیاستمدار مشتاق در فرانسه سنگین تر است تا در کشورهای آنگلوساکسون. انقلاب فرانسه این کشور را کاملاً به دو دوره ی مذهبی و سکولار تقسیم کرد، و اشغال فرانسه به دست نازی ها خاطراتی بر جا گذاشت که ائتلاف های سیاسی را در بقیه ی قرن تعیین کرد. در ایرلند نیز خاطره ها دست از سر سیاست برنمی دارند. ایالات متحده در کل خوش شانس تر بوده، اگر چه میراث جنگ داخلی تلخ بوده است.
از آن که سیاست یعنی حرف زدن، اقتضای مهارت سیاسی بذله گویی است، و سیاستمداران را با گفته هایشان به یاد می آورند. وینستون چرچیل را هم به خاطر سخنرانی هایی که در طول جنگ جهانی دوم برای توصیف «غرش شیر» ایراد کرد به یاد می آورند و هم به خاطر سلسله بذله گویی هایی که بعضی هایشان هم مغرضانه بودند، مثلاً توصیف او از کلمنت اتلی که او را «گوسفندی در لباس گوسفند» خواند. موفقیت سیاسی لینکلن نتیجه ی هوش او بود، اما تصور مهارت سیاسی او بدون توانایی خیره کننده اش در خطابه دشوار است. البته همه ی این مردان به دوره ای بر باد رفته تعلق دارند. دوره ای که شهروندان مثل عده ای کارشناس در سخنرانی های سیاسی طولانی و پیچیده حاضر می شدند. یک بار گلدستون برای تقدیم بودجه اش به مجلس عوام چهار ساعت سخنرانی کرد - به قوت قورت دادن تخم مرغ های خام و نوشیدن شری. این فرهنگ را روزمرگی رادیو و تلویزیون نابود کرده است. رادیو و تلویزیون مغز را آن قدر بی دقت و حواس را آن قدر پرت می کنند که سیاست باید خودش را جمع و جورتر کند: «یک لقمه صدا». یک لقمه صدا به جهان ساده شده ی شعار و پلاکارد تعلق دارد، اما نیاز سیاستمداران به خلق گفته های نغز را از بین نمی برد.
در دموکراسی مدرن، یک سیاستمدار سخنگوی یک دیدگاه مستقر است، و آرزوی او این است که مقامی داشته باشد. سخنگویی و مقام دو قطبی هستند که کسی که وارد سیاست می شود، باید درون آن ها زندگی کند، و هر یک از این دو چیزهای زیادی درباره ی سیاست آشکار می کنند.
سخنگویی همان نمایندگی است، و حکومت های مدرن را باید نماینده های شهروندان اداره کنند نه خود آن ها، چون لوایح قانونی، که عموماً چند صد صفحه هستند، پیچیده تر از آنند که بدون مهارت و دقت فوق العاده بتوان آن ها را خوب فهمید. اما کارکرد نمایندگی سیاستمدار خیلی زودتر از بررسی سیاست ها آغاز می شود. این کارکرد همان مهارت اتخاذ مواضعی است که چون می تواند خواسته های متعارض را همساز کند، برای بسیاری از مردم جذاب خواهد بود. منتقد سطحی نگر سیاستمداران می تواند دو پهلویی و نامشخص بودن موضع آن ها را که بدون شک معمولاً لازمه ی کارشان است ببیند، اما در بیش تر موارد این منتقد از تحسین مهارت سیاستمداران در یافتن جنبه ای از یک مسئله که بتواند دیدگاه های متفاوت را با هم متحد کند، سرباز می زند. یک سیاستمدار ماهر از این لحاظ شبیه یک شعبده باز است که می تواند ذهن یک مخاطب را به موضوعی جلب کند، درحالی که آن موضوع را از چشم دیگران پنهان نگه می دارد و بعضاً در حالی که همه ی آن ها در یک سالن سخنرانی هستند. خردگرایان ساده لوح گاهی اوقات این ویژگی سیاستمداران را تحقیر می کنند و آن را دورویی به قصد جلب طرفدار می دانند، و به روزنامه نگاران متوسل می شوند تا سخنرانی های سیاستمداران را «رمزگشایی» کنند و «پیام» فرضی پشت کلمات را کشف کنند. اگر کمی بیش تر بیندیشیم، درمی یابیم که این مهارت، تدبیری است برای آن که به مردمی با عقاید و ترجیحات کاملاً متفاوت اجازه دهد در یک جامعه در کنار هم زندگی کنند؛ هر جا این تدبیر شکست بخورد جامعه به آستانه ی فروپاشی خواهد رسید - مثالش دردسر سیاستمداران کانادایی برای طراحی یک «کانادا» است که هم نظر فرانسوی زبانان و هم نظر انگلیسی زبانان را تأمین کند. سیاستمداران امریکایی تا آن جا که می توانستند، با زرنگی بر دودستگی درباره ی برده داری سرپوش گذاشتند، چون می ترسیدند که بدیل واقعی، جنگ داخلی باشد، و حق با آن ها بود.
سیاستمدار، که با کارکرد نمایندگی اش محدود شده، با مسئولیت های مقامش محدودتر می شود. خشونت های بی محابای قدرت تا حد زیادی به نرمی های فرمانروایی (3) تبدیل می شوند، و تمایز گذاشتن بین این دو پدیده مهم است. کسانی که از بیرون شاهد ماجرا هستند معمولاً تحت تأثیر قدرت کسانی قرار می گیرند که مقام های مهمی در دولت دارند، اما در بیش تر موارد درباره ی قدرت، با این که به عنوان یک مقوله ی رمانتیک جذاب است، غلو می شود. قانون اساسی منصب نخست وزیری یا ریاست جمهوری را محدود کرده است، و آرمان گراها خیلی زود می فهمند که ظرفیت این منصب ها برای بهبود دنیا مستلزم زنجیره ای از سازش هاست که آن ها ترجیح می دهند به آن تن ندهند. همان طور که هری اس. ترومن گفته است: «بزرگ ترین قدرتی که رییس جمهور دارد قدرت ترغیب مردم به انجام کاری است که بدون ترغیب شدن هم باید همان کار را انجام می دادند.» قدرت یک مقام صرفاً مهارتی است که یک حاکم با استفاده از آن می تواند فرمانروایی خودش را برای انجام کارهای درست به کار گیرد. در غیر این صورت وقتی مردم از «قدرت» حرف می زنند، منظورشان صرفاً لذتی است که ممکن است یک صاحب منصب از اعمال کاملاً شخصی اراده اش ببرد، که اساساً چیز پیش پا افتاده ای است. پیش پا افتاده تر از همه، لذت بردن از قرار گرفتن دائمی در مرکز توجه در مکان های عمومی، و توانایی شاد کردن - و البته بعضاً مأیوس کردن - افراد جاه طلبی است که سیاستمدار را دوره کرده اند. بدون شک ممکن است که از این ویژگی ها برای اهداف نامشروع سوءاستفاده شود. کندی، رییس جمهور امریکا، آشکارا از اعتبارش در نقش رییس جمهور برای ترغیب زنان پرشماری به همخوابگی با خود استفاده می کرد، گرچه چون او پولدار و خوش تیپ هم بود، برای این کار نیاز چندانی به اعتبارش نداشت. البته ممکن است بعضی از آن ها، مثل برخی از عشاق سینه چاک سیاستمداران که آرتور کوستلر، نویسنده ی مجار، درباره شان صحبت کرده است، «می خواسته اند که با تاریخ همخوابه شوند». چنین قدرتی چیزی نیست که در مالکیت صاحب قدرت باشد، بلکه رابطه ای اخلاقی است بین صاحب قدرت و کسی که قرار است قدرت بر او اعمال شود. هر جا قدرت به شکلی از فساد تبدیل می شود، هر دو طرف فاسد هستند.
این واقعیت که اقناع جزء اساسی سیاست است، یک پیامد محوری دارد: دلایلی که یک سیاستمدار بر اساس آن ها یک سیاست را تصویب می کند، قطعاً متمایز از دلایلی است که در حوزه ی عمومی برای دفاع از آن سیاست بیان می کند. ممکن است این دو مجموعه دلایل هم پوشانی داشته باشند، یا ممکن است نداشته باشند، اما در هیچ یک از این دو حالت ما نباید نتیجه بگیریم که سیاست فعالیتی کلبی مسلکانه است. دلیل این مسئله در آنچه آن را ابعاد اقدام سیاسی می نامیم نهفته است. یکی از این ابعاد مربوط است به عملی بودن اقدام مورد نظر. آیا این اقدام تأثیرات مطلوبی را که از آن انتظار می رود، خواهد داشت؟ هزینه های آن، و پیامدهای بلندمدت احتمالی اش چیست؟ به عنوان مثال این که حکومت حقوق بازنشستگی همه را تضمین کند، بدون شک رنج هایی را تسکین خواهد داد، اما این اقدام پیامدهایی اقتصادی نیز خواهد داشت، چون تمایل به صرفه جویی و پس انداز کم خواهد شد، و این بر اقتصاد تأثیر خواهد گذاشت. آزمون واقعی، گذشت زمان است. همان طور که والتر بیجهات، روزنامه نگار قرن نوزدهمی، گفته هیچ کس نمی تواند درباره ی پیامدهای یک اقدام قضاوت کند، مگر آن که نسلی که این اصلاحات در دوره ی آن ها انجام شده، از دنیا رفته باشند.
یک بُعد دیگر: پیامد اجرای این نوع خاص از سیاست چیست؟ این سیاست مطمئناً تبدیل به سابقه ای خواهد شد که در استدلال یا علیه سیاست های دیگر از همین نوع، مورد استفاده قرار خواهد گرفت. ممکن است در صورت شکست این سیاست عده ای درخواست کنند که این سیاست بیش تر به کار گرفته شود، نه این که کنار گذاشته شود. مثلاً وقتی کنترل مرکزی یک فعالیت اقتصادی ایجاد ناهنجاری می کند، درخواست معمول این است که برای مقابله با ناهنجاری باید کنترل مرکزی بیش تری اعمال شود. یک بُعد دیگر: این سیاست چه تأثیری بر آینده ی کوتاه و بلندمدت کسی که بانی آن بوده خواهد داشت؟ این جا منظور از بانی، هم شخص و هم حزبی است که این سیاست را تصویب می کند. مثلاً دولت رفاه که در سال 1945 در بریتانیا ایجاد شد، سودها را به طور گسترده ای بین رأی دهندگان پخش کرد، و تأثیر کوتاه مدت آن می توانست افزایش حمایت از حزب کارگر باشد که بانی دولت رفاه بود. در این مورد این اتفاق نیفتاد - حزب کارگر در انتخابات سال 1951 شکست خورد. از این جدی تر آن که عقیده بر این است که بعضی از سیاست های رفاهی آن دوره، طبقه ی کارگر را «نونوار» کرده و آن ها را از حزب کارگر دور کرده است. سیاستمداران بعضی وقت ها می گویند، هیچ چیز مثل موفقیت شکست نمی خورد.
یک نوع رایج بدبینی نسبت به سیاست حول محور مفاهیمی چون «منافع عمومی» یا«خیر مشترک» می چرخد. به سادگی می توان چنین مفاهیمی را با گفتن این که تقریباً هر اقدام حکومت هم برای عده ای پیامدهای خوب خواهد داشت و هم برای عده ای پیامدهای بد، بی اعتبار کرد. اما اگر فکر می کنیم که منافع عمومی را می توان بر اساس هزینه ها و سودهای فردی تعیین کرد، درباره ی معنای منافع عمومی دچار اشتباه شده ایم. اندیشه های این چنینی اصطلاحات رسمی مباحثات سیاسی هستند که معنای دقیقشان فقط از خلال مباحثه ی عمومی روشن می شود. این ها شرایط صوری لازم برای هر گونه وکالت سیاسی هستند. برای یک سیاستمدار بی معنی است که بگوید: «می خواهم این کار را انجام دهم چون به نفع خودم است.» چنین جمله ای هیچ دلیلی ارائه نمی دهد که چرا کس دیگری نباید این کار را انجام دهد. بدون شک این حس مبهم در همه وجود دارد که هر چیزی که یک سیاستمدار از آن دفاع می کند، در آن شرایط بهترین چیز برای خود اوست، اما این بدان معنی نیست که او یک آدم ریاکار است که به دنبال هیچ چیزی جز سود شخصی نیست. بسیاری از اقداماتی که در دنیای سیاست انجام می شوند، در خدمت منافع خود سیاستمدار هستند، گرچه این تصور که روحیه خیرخواهی سیاستمداران در مجموع بیش تر از بقیه ی ماست نه کم تر، تصوری منطقی است. شاید این چیز زیادی نباشد، ولی خب کاچی به از هیچی!
هیچ کدام از این حرف ها برای این نیست که کم شأن بودن بخش اعظم دنیای سیاست را انکار کنیم. میزان مشخصی از زرنگی ضروری است. مثلاً دانستن این قانون که در صورت مساوی بودن آرای موافق و مخالفت در یک کمیته، پیشنهاد موردنظر رد خواهد شد، باعث می شود سیاستمدار زرنگ بفهمد که پیشنهادی را که مطمئن به رأی آوردنش نیست، با عباراتی مثبت طرح کند یا منفی. چون اگر او مخالف یک سیاست باشد و پیشنهاد را با عبارات مثبت تنظیم کند، و رأی ها مساوی شوند، پیشنهاد رد می شود و او به آنچه می خواسته، می رسد. در انتخابات پارلمان اروپا در بریتانیا در سال 1994، یک کاندیدا با معرفی خود به عنوان یک کاندیدای دموکرات «محض» (4) (به جای لیبرال) توانست رأی هزاران رأی دهنده ی بی دقت را به دست بیاورد. اگر اسم کاندیدایی با یکی از اولین حروف الفبا شروع شود، مزیتی محدود اما قابل توجه برای او خواهد بود. چون بعضی از شهروندان ناآگاه، چند اسم را از همان اول فهرست کاندیداها در برگه های رأیشان می نویسند و کسی که اسمش «کندی» باشد در بسیاری از ایالات امریکا رأی بیش تری خواهد آورد. بنابراین خطاهای اصلی سیاستمداران از رذیلت های بسیار متداول انسانی ناشی می شوند: بزدلی که باعث می شود سیاستمدار نتواند با یک دیدگاه پرطرفدار که به نظر او اشتباه است مخالفت کند، ترس از این که احمق فرض شود، تمایل به گرفتن ژست های فاضل مآبانه، ترجیح گزینه های راحت در زمانی که سیاستمدار می داند بعد از آن که او صحنه را ترک کند گندِ کارهایش بالا خواهد آمد، و چیزهایی از این دست.
در لیبرال دموکراسی ها، سیاستمداران باشگاهی را شکل می دهند که فرهنگی مشترک دارد، فرهنگی ورای اختلافات حزبی. به عنوان مثال دوستی ها معمولاً بین حزب ها صمیمانه تر هستند تا درون احزاب. عقاید خاصی همواره در این فرهنگ مسلط هستند، و ممکن است بعضی از این عقاید با دیدگاه ها (به زبان سیاستمداران تعصب ها) ی مردم تعارض داشته باشند. در سالیان اخیر مجازات اعدام، چندفرهنگی باوری، و آرمان گرایی بین المللی نمونه هایی از این گونه عقاید هستند، و بعضی اوقات سیاستمداران این عقاید را با «اصل» که چیز کاملاً متفاوتی است خلط می کنند. اهمیت این واقعیت در آن است که در بعضی مواقع سیاستمداران در نقش یک طبقه، الیگارشی ای شکل می دهند که گرایش هایش با گرایش های مردمی که این طبقه بر آن ها حکومت می کند، در تضاد است. این گرایش الیگارشیک در کشورهایی که نظام انتخاباتی به گونه ای است که رأی دهندگان باید به لیست احزاب رأی دهند، حتی مشهودتر است. وقتی شکاف بین آنچه برای سیاستمداران مهم است و آنچه مردم می خواهند عمیق تر می شود، اعتبار سیاستمداران کاهش می یابد، و به جای آن که به آن ها به چشم نمایندگان مردم نگاه شود، به چشم کسانی نگاه می شود که سعی می کنند مردم را فریب دهند. پیچیدگی های معمول سیاست تبدیل به سفسطه بازی آشکار می شود. این موقعیت بدون شک موقعیتی خطرناک است که در آن مجال برای عوام فریبان بیش تر است.
سیاستمدار در مواجهه با این پرسش که «طرح مورد نظر من در چه صورت به مذاق مخاطبانم خوش خواهد آمد؟» بیش تر به مخاطبانش فکر می کند تا به تمایلات درونی خودش. این مخاطبان بعضی اوقات همکاران او هستند، بعضی اوقات حزب خودش، و بعضی اوقات کلیت رأی دهندگان. ممکن است ما این طور بینگاریم که او نسبت به معقول بودن طرحش قانع شده است، که دلایلی که برای او تعیین کننده هستند ممکن است با دلایلی که برای مخاطبان تعیین کننده اند متفاوت باشند. مشکل اقناع، یافتن دلایلی است که برای مخاطب تعیین کننده باشند. سیاستمدار برای انجام این کار باید از هر زمینه ی مشترکی که با آن ها دارد، استفاده کند. اولین اقدام برای اقناع این است که فرد اقناع کننده مخاطبش را مطمئن کند که با اهداف اساسی او همدلی دارد، و تنها در این صورت است که می تواند به آن ها بقبولاند که سیاست پیشنهادی اش با آن اهداف سازگار است.
در این برداشت از اقناع سیاستمدار باید شخص ویژه ای باشد، کسی که بتواند عمیق ترین باورهایش را نزد خودش مخفی نگاه دارد. بقیه ی ما می توانیم به لذت جدید بزرگی که دنیای مدرن اختراع کرده، یعنی پرسیده شدن نظرمان درباره ی موضوعاتی که چیزی درباره شان نمی دانیم، تسلیم شویم و با رضایت قلبی هر چه در دهانمان آمد بگوییم. سیاستمدار باید، در مجموع، تأثیر دیدگاه هایش را بر آینده ی احتمالی اش بررسی کند، و این کار مستلزم ساختار شخصیتی خاصی است. اما نباید از این مسئله نتیجه گرفت که یک سیاستمدار آدمی ریاکار است. چنین شخصی شغل پرمخاطره ای را انتخاب کرده است که ناگزیر همیشه باید مواظب اتفاقات آینده باشد. فرصت طلبی هم قطعاً بخشی از استعداد لازم برای این کار است، اما اگر سیاستمدار باورهای اصیلی نداشته باشد - هم باورهای اخلاقی و هم باورهایی درباره ی جهت احتمالی آینده ی اتفاقات - فاقد آن سابقه ی روشنی خواهد بود که معمولاً برای رسیدن به بزرگ ترین موفقیت ها ضروری است. دولتمردان - که بلندمرتبه ترین سیاستمداران هستند - آن هایی هستند که می توانند باورهای درونی شان را با استعداد تبدیل فرصت ها به مزیت متعادل کنند. شارل دوگل در سال 1940 از لندن مردم فرانسه را به مقاومت در برابر آلمان دعوت کرد، و در سال 1946 از سیاست فرانسه کنار کشید. او در هر دو حالت خطر کرد چون هر کدام از این تصمیم ها می توانست برای او به بهای رسوایی اش تمام شود و دیگر هیچ کس اعتنایی به او نکند. موضع گیری چرچیل علیه سیاست «باج دادن» در دهه ی 1930 ممکن بود آخرین پرده ی دوران کاری نسبتاً موفق او باشد. بری گلدواتر که با کاندیدا شدن در انتخابات ریاست جمهوری 1964 [در امریکا] ریسک وحشتناکی کرد، بعداً معلوم شد که زمینه را برای پیروزی ریگان در 1980 آماده می کرده است. راز سیاست این است که به موفقیت اهمیت بدهیم، اما نه خیلی زیاد.

پی نوشت ها :

1.fairness.
2.Jusitce as Fairness.
3.authority.
4.Literal.

منبع :میناگ، کنت؛ (1387)، سیاست، تهران: نشر ماهی، چاپ اول

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.