کمبود مهمّات، تشنگی درگیری با دشمن

ساعت دوازده شب گفتند؛ هر پنج نفر مشغول کندن یک سنگر شوید. زمین آنقدر رطوبت داشت که نیازی به استفاده از کلنگ نداشتیم.
يکشنبه، 5 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کمبود مهمّات، تشنگی درگیری با دشمن
 کمبود مهمّات، تشنگی درگیری با دشمن

 






 

شهید کاظم خائف
ساعت دوازده شب گفتند؛ هر پنج نفر مشغول کندن یک سنگر شوید. زمین آنقدر رطوبت داشت که نیازی به استفاده از کلنگ نداشتیم.
دشمن حدود چهارصد متری ما مستقر بود. تا صبح سنگر می کندیم. کیسه ها را پر از خاک کردیم و دور سنگر چیدیم. نیم ساعت بعد از خواندن نماز صبح، درگیری شروع شد.
باران گلوله و خمپاره بود که سرازیر می شد. ما هم جواب آن ها را با گلوله های «آر. پی. جی» و کلاش و تیربار می دادیم.
از پشت سرمان ارتش با خمپاره و موشک مواضع آن ها را می کوبید: نیم ساعت از درگیری گذشته بود که دو هلی کوپتر دشمن برای نیروهایشان تدارکات آوردند.
بچه ها به طرف هلی کوپتر آتش می کردند ولی چون برد گلوله های «آر. پی. جی» کم بود، نتیجه نمی گرفتیم.
به سرعت به ارتش بی سیم زده شد و آن ها با موشک هلی کوپتر را نشانه گرفتند.
یکی از هلی کوپترها در هوا آتش گرفت و سقوط کرد و هلی کوپتر بعدی فرار را بر قرار ترجیح داد. بار دیگر بچه ها خدا را یاد کردند.
فریاد تکبیرشان گوش کافران از خدا بی خبر را کر می کرد.
کم کم درگیری قطع شد و هر دو طرف آرام گرفتند.
تا بعد از ظهر درگیری نبود ولی بعد از ظهر باز بکوب بکوب شروع شد.
***
بعد از کلّی پیاده روی به محوّطه ی بزرگی رسیدیم. از دور صدای گلوله ی مسلسل و توپ و خمپاره های منوّر می آمد. ما پشت توپخانه ی دشمن و نزدیک مرز عراق قرار داشتیم.
مأموریتمان این بود که توپخانه را ساقط کنیم و جادّه ی تدارکاتی «بستان» به «عراق» را بگیریم. محوّطه پر بود از خار و خاشاک که با راه رفتن از روی آن ها صدای خش خش بلند می شد.
باران و باد شدیدی می وزید و مانع می شد که صدا به گوش دشمن برسد. سرگروهانمان به عجله به طرفم آمد و گفت: «برو به آن گروه بگو راهی را که می روید اشتباه است.» سریع دویدم تا به آن گروه که راهنما نداشتند برسم.
ناگهان صدای انفجار مرا به خود آورد، ناله ی بعضی از برادران به گوش می رسید. فکر کردم صدای خمپاره است اما متأسفانه حدسم اشتباه بود. تعدادی از بچه ها که راه را به درستی نمی دانستند در کمین میدان مین گرفتار شده بودند.
به محض انفجار مین، باران گلوله بر سرمان باریدن گرفت. دیگر دشمن از وجودمان آگاه شده بود. پشت سر هم منوّر می زد. ولی سربازانی که از سرور جوانان بهشت، امام حسین (علیه السلام) درس گرفته بودند، با گفتن تکبیر بر دشمن خونخوار و متجاوز حمله می کردند. مقداری به طرف جلو رفتم و به تپّه های رمل رسیدم. اما اثری از بچّه های گروه خودمان نبود! لحظه ای توقف کردم و انتظار کشیدم.
مجبور شدم از راهی که آمدم، برگردم تا شاید بچه ها را پیدا کنم. در طول راه صدای ناله ی برادران زخمی به گوش می رسید.
به بالا سر چند نفرشان رفتم. گفتم: «بچه ها من گم شده ام.» آن ها هم از گروهان بی اطلاع بودند. بعضی روی مین رفته و عدّه ای تیر یا ترکش خورده بودند. به سرعت کمربند هر کدام را باز کردم و بالای زخمشان بستم.
***
چند متر آن طرف تر یکی مرا صدا می زد. دیدم یکی از بچه های «بیرجند» است. از ناحیه ی دست و پا و شکم زخمی شده بود. باندی درآوردم و زخم دستش را بستم. می گفت: «سردم شده» اورکتم را درآوردم و رویش انداختم.
مقداری بوته ها را با سر نیزه کندم و دور تا دور او را با بوته پوشاندم تا سرما نخورد.
چند قدم آن طرف تر نزدیک بود خودم روی مین بروم. از دور دو نفر را دیدم که سالمند و داخل سنگری پناه گرفته اند. نزدیکشان رفتم. آن ها بی سیم چی گروهان ما بودند که از گروه عقب مانده بودند. پرسیدم: «بچه ها از کدام طرف رفته اند؟»
آنها هم اظهار بی اطّلاعی کردند. هر چه بی سیم فرمانده ی گروهان را گرفتیم، جواب نمی داد. پس از بیست دقیقه فرمانده ی گردان با ما تماس گرفت و گفت: «وضعتان را تشریح کنید.»
بعد از گفتگو، متوجه شدیم که در محاصره قرار گرفته ایم و باید عقب برویم. هر پنج قدم که می دویدیم، خمپاره ای اطرافمان به زمین می نشست و ما را وادار می کرد که سینه خیز برویم.
گرسنه و تشنه شده بودیم. دیگر رمق راه رفتن نداشتیم اما مجبور بودیم خود را به جای امنی برسانیم. تنها راهنمایی که می توانست ما را درست هدایت کند، ردپایی بود که قبلاً از آن راه آمده بودیم.
حدود یک کیلومتر راه رفته بودیم که به درخت گزی رسیدیم. دیدیم عدّه ای کنار درخت به طرف ما سنگر گرفته اند. هیچ کاری از دستمان بر نمی آمد. چون در تیررس آن ها بودیم. یکباره کلمه ای که به عنوان رمز به کار می بردیم از زبان آن ها شنیدم.
فهمیدم که خودی هستند. آن ها گفتند که ما هم گم شده ایم.
همراه آن ها به مسیر ادامه دادیم. صدای غرّش تانک ها که به طرفمان می آمد، ما را نگران می کرد. باز هم نمی دانستیم تانک های خودی هستند یا دشمن. به سرعت خود را لابه لای بوته های گز استتار کردیم. نزدیک صبح، هوا داشت روشن می شد. تانک ها به صد متری ما رسیده بودند. با تیربار، درست بالای سرمان را رگبار می گرفتند.
به فرمانده ی گردان بی سیم زدیم. او گفت: «از علامتی که روی تانک هاست باید متوجّه شوید که دشمن است یا نه.»
هوا تاریک بود و هنوز علامت به درستی دیده نمی شد. منتظر ماندیم تا هوا مقداری روشن شود. با دیدن علامت، فهمیدیم تانک ها خودی هستند ولی هنوز اطمینان نبود.
شاید آن ها ما را دشمن بدانند و به طرفمان شلیک کنند.
بالاخره تصمیم بر این شد تا یکی از برادران بدون سلاح و با شالی سبز بر سرش، جلو برود و دست هایش به عنوان تسلیم بالا ببرد و دیگران باز هم در بوته ها پنهان بمانند.
آن برادر رفت و بعد از اطّلاع دادن وضعیّت ما با تعدادی از بچّه ها برگشت و ما با خوشحالی به گروهان ملحق شدیم.
فرمانده ی گروهان زخمی شده بود. یک پایش تیر و یک رانش ترکش خورده بود، امّا با حمله ی ما در همان دقایق اول، توپخانه ی دشمن سقوط کرد و سالم به دست رزمندگان اسلام افتاد.
***
ساعت شش بعد از ظهر، هوا تاریک می شد که سرگروهمان گفت: «بچه ها حاضر شوید می خواهیم برویم.»
تجهیزاتم را آماده کردم و در محل تجمع گروهان جمع شدیم. مسئول تدارکات شام آورده بود ولی ما از شوق رفتن، حتی شام نخوردیم و به راه افتادیم.
حدود دویست متر که رفتیم، فرمانده گروهان گفت: «امشب همین جا می خوابیم.» همگی چند آیه ی مبارکه ی آیه الکرسی را خواندیم و روی رمل ها زیر درختان گز خوابیدیم.
صبح بعد از نماز قوطی های خالی کنسرو را دفن کردیم تا راهنمایی برای دشمن نباشد.
راه رفتن خیلی مشکل بود. با برداشتن دو قدم، یک قدم به عقب می رفتیم و نصف پوتین هایمان در رمل فرو می رفت.
عرق از سر و رویمان می ریخت. بچه ها خسته شده بودند. ولی روحیه ی قوی به آنها اجازه نمی داد تا ابراز خستگی کنند. بعد از طی مسیری، فرمانده گروهان گفت: «همین جا بنشینید و آرام صحبت کنید: صدایتان به گوش عراقی ها می رسد.»
نشستیم و به کوله پشتی هایمان تکیه دادیم. برادران نشسته بودند و آب قمقمه هایشان، در بین راه تمام شده بود.
از طرفی حمل تدارکات در چنین راهی خیلی مشکل بود. سرگروهمان کنسرو آورده و دور هم جمع شدیم و ناهار خوردیم. منتظر ماندیم تا هوا تاریک شود. کمی بعد هوا ابری شد و باران شروع کرد به باریدن. برادران زیر باران خوابیده و کاملاً خیس شده بودند. همگی به زیر درختان پناه بردیم. هوا سرد شده بود و باد هم می وزید.
اورکتم را پوشیدم و بعد از نیم ساعت به خط شدیم. بین راه گرمم شد. آن شب باران برایم معجزه بود، چون رمل ها سفت شده بودند و دیگر راه رفتن سخت نبود.
***
من و چند نفر دیگر، درازکش به طرف دشمن تیراندازی می کردیم. فشنگ هایم داشت تمام می شد. یکی از برادران که دستش تیر خورده بود، جعبه ای پر از فشنگ به من داد و گفت: «خشابت را پر کن.»
من هم بعد از بستن دست او، خشابم را پر کردم. «حسن»،‌معاون فرمانده، با فاصله ی کمی از کنار بوته ای بزرگ، به طرف دشمن تیراندازی می کرد که خشابش تمام شد.
آخرین خشابش را در تفنگ گذاشت، اما گلنگدن تفنگش گیر کرده بود و عقب نمی آمد. قنداق تفنگ را محکم به زمین می کوبید ولی تأثیری نداشت.
اینجا بود که «حسن» دست به دامان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شد و با صدایی بلند گفت: «یا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)» و با گفتن تکبیر، بار دیگر تفنگش را بر زمین کوبید.
این بار تفنگش به کار افتاد. و او باز هم شروع کرد به تیراندازی.
چند قدم جلوتر، «رضا فراهانی» تیر به سرش خورده و به شهادت رسیده بود. می گفت، خانواده ام دختری را برایم در نظر دارند، اگر برگشتم دامادم می کنند. دیگر هیچ مهمّاتی نداشتیم. «حسن» دستور عقب نشینی داد و شروع کرد به دویدن.
هنوز مقدار زیادی سینه خیز نرفته بودیم که «فرزادفر» در فاصله ی پنج متری از ما تیر خورد و به زمین افتاد.
مزدوران بعثی از سنگرها بیرون آمده و زیر تانک ها به طرف ما رگبار می گرفتند.
یکی از برادران برای کمک به «فرزادفر» رفت، امّا در همین موقع تیری به چشم «فرزادفر» خورد و لاله ای دیگر جلوی چشمانمان پرپر شد.
***
حدود یک کیلومتر بود که سینه خیز می رفتیم. دیگر رمقی نداشتیم. چون صبحانه هم نخورده بودیم و نایی برایمان باقی نمانده بود.
اما از آنجا که هدف مقدسی را دنبال می کردیم، همه چیز فراموشمان می شد. «علیرضا عمرانی» همیشه موقع سینه خیز، پاهایش را بالا می گرفت. اینجا هم موقع سینه خیز رفتن تیر به پایش خورد. رو به «حسن» گفت: «زخمی شده ام. نمی توانم بیایم.»
اما «حسن» دستش را گرفت و گفت: «مقاومت کن!»
دو قدم جلوتر تیر دیگری به «علیرضا» خورد و او هم شهید شد. قبل از اینکه به خط بیایم، بچه ها با او شوخی می کردند و می گفتند: «علیرضا اگر زنده برگردی، ازدواج می کنی؟» ولی انگار او خبر داشت. می خندید و می گفت: «من می خواهم داماد خدا بشوم.»
در مسیر به پیکر شهدایی برخورد می کردیم که خونشان علف های سبز دشت را رنگین کرده بود. شاید به سبزه زارها می گفتند که در یک دشت نباید فقط سبزه باشد، بلکه باید لاله هایی هم باشند که دشت را زیباتر کنند.
***
باید به عقب نشینی ادامه می دادیم. من و «حسن» بلند شدیم و کمی دویدیم و به سرعت روی زمین خوابیدیم. شانه به شانه ی «حسن» روی زمین دراز کشیده بودم.
تیراندازی به سمت من بود. تیری به خاک های کنارمان خورد و چشم هایم پر از گرد و خاک شد. چشمانم را بستم.
فکر کردم تیر به سرم خورده، دستم را آرام بر سرم کشیدم تا ببینم کجایم خونی شده، دیدم نه! خبری نیست! «حسن» همانطور کنارم دراز کشیده بود. گفتم: «حسن! بلند شو.» اما جوابی نداد. سرم را برگرداندم و نگاهی به او انداختم.
الله اکبر! باور کردنی نبود. این تیر باید به من می خورد. اما چطور تیر به گوش حسن خورده بود و تمام دهانش را تا گوش دیگر پاره کرده بود! او آرام روی زمین خوابیده بود. خوابی که به عروجش ختم شده بود.
انگار به زمین گفته بود که مرا بپذیر.
از آن به بعد، مجبور بودم تنها به راهم ادامه دهم، چطور می توانستم از «حسن» جدا شوم، امّا در حقیقت او ما را تنها گذاشت و رفت.
***
هنوز تجهیزات و تفنگم را داشتم. دیگر خسته شده بودم. مقداری به پشت خوابیدم و به پشت رفتم. به برادر «ایزدی» رسیدم. او تجهیزاتی نداشت. به من گفت: «وسایل اضافه ات را بینداز تا زودتر بیایی.»
به حرفش گوش کردم و فقط تفنگم را با خود آوردم. دویست متر آن طرف تر، به یکی از کانال های سنگرهای عراقی رسیدیم. تیرها از بالای سرمان می گذشت.
سمت چپم محمود و صادق بودند. می خواستم به طرف آن ها بروم، یکی از پشت سنگر بیرون آمده بود. می خواست به طرف عراقی ها «آر. پی. جی» بزند.
یک دفعه، یک گلوله ی «آر. پی. جی» به او خورد و مانند پارچه ای لوله اش کرد و به زمین افتاد فکر کنم موج انفجار تمام بدنش را خرد کرده بود. سرم را از خاکریز بلند کردم. دیدم آن طرف جاده، عراقی ها هر چه زخمی می بینند، شهید می کنند.
گفتم: «دیگر شهید شدنمان حتمی است.»
به برادر دیگری که با فاصله ی زیادتری از ما خوابیده بود گفتم: «ببین عراقی ها به این طرف می آیند؟» هیچ وقت نمی توانم احساس واقعی ام را از آن لحظه بیان کنم. او سرش را بلند کرد و وقتی برگشت تا حرفی به ما بزند، دهانش پر از خون شده بود.
نمی دانم با آن دهان پر خون چه می خواست بگوید: «خدایا! این خون را از ما قبول کن.» شاید می خواست بگوید: «برادران! بر شماست که امام را تنها نگذارید و از این انقلاب دفاع کنید و نگذارید که خونمان پایمال شود که اسلام ضربه خواهد خورد.»
صدای نامفهومی از او شنیده می شد. امّا خون بود که نمی گذاشت صحبت کند و او برای همیشه خاموش شد و ما ماندیم و هزاران پیام شهید.
با «طاهری» آیه ی مبارکه ی «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندیم و به آرامی به راه افتادیم. خیلی تشنه شده بودیم. بین راه از قمقمه ی شهیدان آب بر می داشتیم یک باره گردو غبار غلیظی فضا را پر کرد.
به سرعت از آنجا دور شدم. از کنار شهدایی که ساعاتی قبل با ما بودند و حالا در قصرهای مهیّا شده ی خداوند سیر می کردند، گذشتم.
«ایزدی» دیگر همراهم نبود. خدا می داند زخمی یا شهید شده و یا هنوز زنده بود.
به صد متری خاکریز نیروهای خودی که رسیدم، شروع کردم به دویدن.
خودم را پرت کردم آن طرف خاکریز و بی حال افتادم. لحظه ای بعد چشمانم را باز کردم. برادرانمان دورم را گرفته بودند و با آب قمقمه مرا به حال می آوردند.
***
سه نفری دو کنسرو گرم کرده بودیم و داشتیم می خوردیم که یک عراقی در حالی که دست هایش بالا بود، جلویمان ظاهر شد و خودش را تسلیم کرد. اسیر را به سنگر فرماندهی تحویل دادیم. عصر که شد، به کمک چند تن از برادران، سنگری کندیم و در آن مستقر شدیم. اولین شبی بود که آنجا می ماندیم. شام نخوردیم و خوابیدیم.
تقریباً ساعت دو شب، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. هیچ کدام از سنگرهایمان سقف نداشت. پتوهایمان خیس شده بود.
با صادق از سنگر آب گرفته، بیرون رفتیم. همان پتوی خیس را روی دوشم انداختم. پشت خاکریز، مقداری پلاستیک بود که تمام برادران زیر آن پناه گرفته بودند. من و صادق هم رفتیم و به زور خودمان را جا دادیم.
در همین حین، یک سرباز عراقی در حالی که خیس شده بود، زیر باران، کشان کشان به طرفمان آمد. بچّه ها به طرفش دویدند و او را با آمبولانس منتقل کردند. بعد از یک ساعت و نیم، باران بند آمد و به جایش، آتش رگبار دشمن روی سرمان باریدن گرفت.
برادران با شلیک های پی در پی، اعلام می کردند که از باران گلوله ی دشمن، هیچ واهمه ای ندارند.
بارش باران باعث شد تا هیچکس نخوابد. من یک کیسه ی گونی پلاستیکی آوردم و اندازه ی سرم باز کردم. کیسه تا دو طرف بازوهایم را می پوشاند. آن را مثل یک پلیور تنم کردم و مقداری گرم شدم و به طور نشسته تا صبح خوابیدم.
البته از خواب اصلاً خبری نبود.
***
همگی به خط شدیم و کنار جاده به راه افتادیم. نماز صبح از وقت می گذشت و ما چاره ای نداشتیم جز اینکه در راه نمازمان را بخوانیم. همه تیمّم گرفته و در حال حرکت، نماز صبح را اقامه کردیم.
دقایقی بعد دشمن اوّلین رگبار را به سمت ما بست. عدّه ای از برادران تیر خوده و به زمین افتادند. همگی روی زمین دراز کشیدیم. چهار متر آن طرف تر یک ماشین خاک ریخته شده بود.
خودم را به پشت خاک ها کشاندم. برادر «آهنی» با چند نفر دیگر آنجا بود. دشمن تمام منطقه را زیر رگبار گرفته بود. هیچ کس جرأت پیشروی نداشت.
چون حتماً مورد اصابت قرار می گرفت.
اما برادر «آهنی» در حالی که خودش یک باره شروع به دویدن کرد، فریاد زد: «بروید جلو! بروید جلو!» نیروها هم گویا گلوله برایشان معنا نداشت و سینه های سرشار از عشقشان آماده بود برای گلوله های دشمن، گاه به پیش می رفتند و گاه به صورت سینه خیز، خود را روی زمین می کشیدند و گلوله بود که اطراف این لاله ها به زمین می نشست. گاهی لاله ای به زمین می افتاد و زمین را رنگین و معطّر می کرد و در عین حال مسئولیت ما سنگین و سنگین تر می شد.
امکانات ما با دشمن قابل مقایسه نبود. مهمّات ما فقط فشنگ کلاش بود و گلوله ی «آر. پی . جی» امّا بچّه ها بدون توجّه بر برتری آتش دشمن، به پیش می رفتند.
در حقیقت رزمندگان نبودند که پیش می رفتند، بلکه امام زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف» بود که یاریمان می کرد و خدا بود که نیروها را به پیش می برد.
مقداری که رفتیم، «آر. پی. جی» زن ها گفتند: مهمّات تمام شده. برادران داد می زدند «مهمّات» ولی خبری نبود. تنها سلاحی که داشتیم کلاش بود. فشنگ ها هم داشت ته می کشید. «آر. پی. جی» زن ها دست خالی با نارنجک به مواضع دشمن حمله می کردند. صد متری عراقی ها رسیده بودیم. آنها بدون مشکلی برای تیربارهایشان مهمّات می آوردند و ما فقط با تک تیر جواب می دادیم.
آنها منطقه را می کوبیدند ولی رزمندگان با دقّت، عراقی ها را نشانه گرفته و می زدند.
***
تا آخر شب، سنگر درست می کردیم. کاملاً خسته شده بودیم. به ناچار نماز خواندیم و رفتیم دنبال شام. چون نان نبود، از بیسکویت کم شیرین استفاده کردیم.
برای شام به هر کداممان دو تا بیسکویت رسید. تقریباً ساعت سه نصف شب بود که برادر «آهنی» ما را از خواب بیدار کرد و گفت: سریع بلند شوید که حمله داریم.
از خبر حمله همه خوشحال شدند. هوا مقداری سرد بود.
یک پلیور عراقی پوشیدم و با برادران در کنار جاده ی آسفالته به راه افتادیم. کنار جاده، سنگرهای عراقی نمایان بودند.
بوی تعفّن جنازه های عراقی آزارمان می داد. مشخّص بود که همگی به حالت خوابیده از آتش رزمندگان اسلام کشته شده اند. در سنگری جنازه های عراقی به حالت عجیب به چشم می خورد؛
یکی از آن ها نشسته و پاهایش را جمع کرده بود، در حالی که سرش روی زانوهایش قرار داشت. اوّل فکر کردم زنده است. می خواستم با اسلحه تهدیدش کنم.
اما وقتی جنازه های دیگر را کنارش دیدم، فهمیدم که او هم مرده است.
در واقع او در حالت خوابیده، گرفتار حمله ی رزمندگان شده بود.
ساعت چهار صبح، پشت چند ماشین کمپرسی سوارمان کردند تا به طرف جبهه «عین خوش» ببرند.
یک ساعت بعد ما را نزدیک خطّ مقدم پیاده کردند. باید با بعضی خداحافظی می کردیم. عدّه ای وداع می کردند. چون شاید ساعتی دیگر به خدا می پیوستند. (1)

پی نوشت ها :

1- افلاکیان، صص 212-199 و 223-217 و 230-229.

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط