سختی های اسارت

آخرین یگانی که دستور عقب نشینی را دریافت کرد ما بودیم. آن هم زمانی که با تمام نفرات در منطقه ی شیب نیسان (منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی) در محاصره کامل عراق افتاده بودیم، گروه ما سیصد نفر می شد. از ظهر گذشته بود که
دوشنبه، 6 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سختی های اسارت
 سختی های اسارت

 






شهید گمنام
آخرین یگانی که دستور عقب نشینی را دریافت کرد ما بودیم. آن هم زمانی که با تمام نفرات در منطقه ی شیب نیسان (منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی) در محاصره کامل عراق افتاده بودیم، گروه ما سیصد نفر می شد. از ظهر گذشته بود که ما را بعد از اسارت به پشت جبهه منتقل کردند. منطقه تجمع اولیه، دو سه کیلومتری اولین خاکریز دشمن بود. به ستون ایستاده آماده ی حرکت به سمت نقطه نامعلوم بودیم که به یکباره دو سرباز کم و سن و سال، مقابل چشم بقیه نیروهای عراقی ستون اسرا را به رگبار بستند. بطوری که هر کس دیر متوجه می شد، جانش را از دست می داد. هر کدام از سربازها یک خشاب بطرف ما شلیک کردند. همه روی زمین دراز کشیده بودیم. دست ها پشت سر و خوابیده روی زمین منتظر برخورد گلوله به بدنمان بودیم، خشکمان زده بود. فقط فریاد یا حسین یا حسین بچه ها شنیده می شد. دقایقی بعد صدای خنده های وحشیانه ی سربازان بعثی که بالای سرمان چنبره زده بودند، را شنیدیم. وقتی که دو سه سرباز نوجوان، سلاح خود را به افسری دادند، به آرامی بطرف خودروی جیپی که منتظرشان بود، رفتند سپس با لگد ما را از زمین بلند کردند. 15 نفر از بچه ها در همان لحظات اولیه به شهادت رسیده بودند.یک ساعت راهپیمایی ما را به گودالی بسیار عمیق رساند که مثل ساختمانی بود، درون زمین محل ورود آن، درب آهنی کوچکی بود که تک تک ما را وارد آن گودال کردند. وقتی آخرین نفر داخل شد، درب آهنی را بستند و دقایقی بعد به دستور فرمانده عراقی چند لودر بالای گودال ایستادند. سربازان بعثی نیز اطراف آن، بالای سرمان ایستاده و منتظر شروع کار بودند. این بار همه ی بچه ها، در حال خواندن شهادتین بودند و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را صدا می کردند. صدای ناله ی بچه ها هر لحظه بیشتر می شد. قصد آنها زنده بگور کردن ما بود. به فاصله ی چند دقیقه تعدادی از فرماندهان عراقی، روی گودال حاضر شدند و چند کلمه ای بین هم رد و بدل کردند. وقتی درب آهنی را باز کردند، فهمیدیم قصد دیگری داشتند و از شهادت ما صرف نظر کرده اند. بعدها فهمیدیم بخاطر شکست و عقب نشینی یگان ها، که نوعی پیروزی برایشان تصور می شد، می خواستند از حربه ی تبلیغات بر علیه ما استفاده کنند و چنان کردند که ساعاتی در سرمای کشنده منطقه زیر دوربین های خبرنگاران، ایستاده بودیم.
***
تا چهار پنج روز اول غذایمان یک دانه سمون (یک نوع نان ساندویچی ضخیم) با مقداری آب گرم بود. قبل از اینکه ما را با هلی کوپتر به صندلی ببرند هر چه اشیاء قیمتی همراهمان بود سربازان و درجه داران عراقی از ما گرفتند. ساعت چهار بعد از ظهر به مندلی رسیدیم و از آنجا هم با چند دستگاه، آنها ما را به نزدیکی بعقوبه بردند. محوطه ی بسیار کثیفی بود که در آن برای نگهداری اسرا، سوله هایی ساخته بودند که هر سوله 1200 نفر در آن نگهداری می شدند. اگثر بچه هایی که در آنجا اسیر بودند، قیافه های بیمارگونه ای داشتند. برای یک لحظه تصمیم گرفتم که از این اردوگاه فرار کنم. برای همین به فکر چاره ای بودم. حدود ظهر بود که قابلمه غذا را وسط سوله گذاشتند و با بلندگو از بچه ها خواستند که سهمیه شان را بردارند. همیشه برای دریافت غذا یک نوع شکنجه روحی ما را آزار می داد. به هیچ کس اجازه نمی دادند که غذا تقسیم کند و می گفتند که هر کس خودش باید پیش قدم شود و از قابلمه به اندازه ای که می خواهد بردارد. برای اینکه قابلمه کفاف نیمی از اسرا را نمی داد، همیشه ازدحام و بی نظمی ایجاد می شود. 1200 نفر آدم گرسنه و یک قابله نیمه پر غذا. داشتم به درجه دار عراقی که نیشش تا بناگوش برای شلوغی دور قابلمه باز شده بود نگاه می کردم که یکدفعه کسی از پشت سر مرا متوجه خود کرد. برگشتم و یک یار بچّه ها را دیدم که به روبروی سوله اشاره می کند. یک نفر دمر روی زمین افتاده بود و استفراغ می کرد. بطرفش رفتم و به دیوار تکیه اش دادم . یکی از درجه داران عراقی وقتی التماس های مرا دید، دستور داد که او را با ایفا به بیمارستان پادگان ببرند. برای همین از فرصت استفاده کرده و خودم را یکی از آشنایان نزدیکش جا زدم و سوار ایفا شدم. تا 9 شب درون ایفا نشسته و سر بیمار را روی پاهایم گذاشته بودم. وقتی به شهر بعقوبه رسیدیم، هر چه تقلا کردم که او برخیزد، بی فایده بود. فهمیدم که از شدت بیماری و شکنجه به شهادت رسیده است. همانجا او را پیاده کرده و بطرف سامرا حرکت کردند. 6 صبح بود که به سامرا رسیدیم. این بیمارستان مخصوص نظامی هایی بود که از جبهه می آوردند. به محض رسیدن خودم را به بیماری زده و نقش زمین شدم. یکی از نظامیان عراقی که مسئول آزمایشگاه بود شیشه ای به من داد و گفت برای تشخیص نوع بیماری لازم است آزمایش بدهی. شیشه را گرفتم و بطرف یکی از مجروحین که فهمیدم ایرانی است و از ناحیه صورت زخم عمیقی برداشت رفتم و از او خواهش کردم که چند قطره خون درون شیشه بریزد. بعد از چند دقیقه آن را تحویل آزمایشگاه دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. در همین حین یک افسر عراقی به طرفم آمد و به عربی گفت: بیا به این کمک کن و اشاره کرد به یکی از اتاقهایی که درش باز بود. عراقیها از او فاصله می گرفتند. فهمیدم که سل دارد و مدت 6 سالی است که اسیر شده، بطرفش رفتم و او را روی تخت نشاندم، قیافه نحیفی داشت، زرد و تکیده بود. با دیدن من گفت: برادر تازه اسیر شدی؟ طوریکه کسی نفهمد جریان را برایش توضیح دادم. صورتم را بوسید و گفت: از امام بگو، حال امام چطوره؟ بی اختیار چند قطره اشک از چشمانم سرازیر شد. بعد از ده روز من و چند نفر دیگر را از بیمارستان به اردوگاه جناح 2 قاطع سه کمپ 5 آسایشگاه 10 منتقل کردند. در این کمپ اتاقی توجه هر تازه واردی را بخود جلب می کرد عراقیها نامش را «زنزانه» گذاشته بودند. کل مساحتش یک متر در یک متر بود با سقفی کوتاه و مملو از کثافت و آلودگی. همان شب یکی از بچه های بسیج را بعلت فحش و ناسزاگویی به صدام و اینکه با یکی از سربازان عراقی بگومگو کرده، درون آن زندان کردند و تا صبح آنقدر شکنجه اش دادند که به شهادت رسید. (1)

پی نوشت ها :

1- آن سوی افق، صص 27-25 و 51-50 .

منبع :(1390)، سیره شهدای دفاع مقدس (5)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.


 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.