نگاهی به زندگی شخصی چریک پیر کوهستان های کردستان در گفتگو با گیتی زنده نام همسر شهید سرلشکر حسن آبشناسان

حضور در جبهه، حرکت عاشقانه (2)

باور کنید که این انسان به قدری فروتن بود... من الان در دفتر خاطراتم دارم. هنوز شهید نشده بود. یعنی درست سالی که شهید شد، هیچ وقت به من عیدی یا کادو و از این چیزها نمی داد. ولی روزی یک دانه از این تقویم ها را به من داد.
شنبه، 18 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حضور در جبهه، حرکت عاشقانه (2)
 حضور در جبهه، حرکت عاشقانه(2)

 






 

نگاهی به زندگی شخصی چریک پیر کوهستان های کردستان در گفتگو با گیتی زنده نام همسر شهید سرلشکر حسن آبشناسان

نقل شده که شهید آبشناسان یک نظامی مقرراتی بود. رفتار او در خانه چگونه بود؟

باور کنید که این انسان به قدری فروتن بود... من الان در دفتر خاطراتم دارم. هنوز شهید نشده بود. یعنی درست سالی که شهید شد، هیچ وقت به من عیدی یا کادو و از این چیزها نمی داد. ولی روزی یک دانه از این تقویم ها را به من داد. یک اسکناس هزار تومانی و یک قطعه عکس خود را درون تقویم گذاشته بود و به عنوان عیدی به من داد. من آن را دفتر خاطراتم کردم. وقتی به مرخصی آمد، تقویم را نشان او دادم. می خواهم بگویم که این انسان با وجودی که فروتن و متواضع بود، در عین حال مقتدر شجاع هم بود.
همه این ارزش ها را که می گویم شاید در یک انسان وجود نداشته باشد. ولی آبشناسان همه اینها را داشت. او انسانی متعهد، متجدد و کم حرف بود. هر کاری می خواست بکند می کرد. وقتی تقویم را به او نشان دادم، گفت: چرا اینها را نوشتید؟
گفتم: چه اشکالی دارد؟
گفت: تا زنده هستم این چیزها را ننویسید. امکان دارد مغرور شوم.
ولی من واقعاً این اعتقاد را داشتم که آبشناسان یک انسان فروتن است. چون من هم به آسانی این طوری نمی گفتم... زود هم چیزی را قبول نمی کردم. ولی بعد از گذشت 23 سال زندگی به طور قطعی برای من ثابت شد که شهید آبشناسان امکان نداشت حرفی را بزند و دوباره آن را تکرار کند. یعنی آن حرفی را که از نظر تربیتی به بچه ها یا خود من می گفت باید انجام می شد. حال چیزهایی هم که به زندگی مان ارتباط داشت، من باید با شگردهای خاصی که یک زن خوب می تواند در زندگی داشته باشد، کاری کنم که همیشه هم این طوری نباشد که ما حتماً اجازه بگیریم کاری را بکنیم. یا اگر توصیه ای به بچه ها داشت به صورت یک شعار زندگی می نوشت و بالا سر تخت بچه ها قرار می داد. مثلاً «کم بخور... کم بگو... کم بخواب». این توصیه را بالا سر تخت بچه ها قرار می داد. هیچ وقت نمی آمد بنشیند بگوید این کار را بکن، این کار را نکن.
به طور مثال یک قاب عکس حضرت ابوالفضل العباس (ع) در خانه داشتیم که زیر آن این جمله را نوشته بود: «گر بر سر نفس خود امیری مردی. گر دست فتاده ای بگیری مردی». بعد می آمد با کارد سنگری تابلوی «یا پوریای ولی» روی دیوار می کوبید. شما فکر کنید هر کسی با یک پونزی می تواند این تابلو را روی دیوار بکوبد. ولی آبشناسان جوری می زد تا هم قدرتش را نشان دهد و هم آن خصوصیات اخلاقی و خوب خود را به بچه ها القا کند.

شهید آبشناسان با توجه به تخصص ها رزمی و تکاوری که در طول سالیان دراز کسب کرده بود، بفرمایید از روزی که جنگ تحمیلی شروع شد، چه احساسی نسبت به جبهه و جنگ داشت؟

شما اصلاً مگر می توانستید دل او را بفهمید. مگر آبشناسان در مورد شخصیت خود و رفتارش و کارهایی که می کرده برای ما صحبت می کرده است. ما خیلی از این مسائل را بعد از شهادت او فهمیدیم. هرگز در خانه خودش را مطرح نمی کرد.

خانم زنده نام، دشمن به میهن مان حمله کرد و آنگاه هزاران بسیجی و نظامی عاشق برای رفتن به جبهه اعلام آمادگی کردند. بعد از حمله عراق چه ذهنیتی در مغز آبشناسان شکل گرفت؟

اصولاً حرکت شهید آبشناسان بعد از تهاجم قوای بعثی به کشورمان یک حرکت عاشقانه بود. بعد از حمله عراق او واقعاً احساس وظیفه کرد که عازم جبهه ها شود. روزهای اول جنگ خیلی از ارتشی های قدیمی رفتند. خیلی ها هم پاکسازی شدند. به جای آنها افسران جوان گذاشته بودند. خیلی از همقطارهای حسن که نمی توانستند زیر دست فرمانده های جدید کار کنند، استعفا دادند. حتی یک عده از ارتشی ها که تیمسار بودند و بعد از انقلاب از ارتش بیرون آمدند و برای خودشان مغازه باز کردند به او گفتند: «حسن مگه دیوانه شده ای که می خواهی زن و بچه و همه را ول کنی و به جبهه بری؟ چه طور تحمل می کنی زیردست کسی باشی که به اندازه تو تجربه ندارد؟».
ولی حسن آبشناسان به آنها جواب دندان شکنی داد و گفت: «من مثل یک دکتر جراح می مانم. مگه میشه در اتاق عمل وسط عمل جراحی مریضم را ول کنم بروم؟ پس این لباس را برای چی پوشیده ام؟ برای چی این همه دوره های نظامی را دیده ام؟ ما این همه آموزش دیده ایم. تمرین کرده ایم، دوره گذرانده ایم که امروز به درد مملکت بخوریم، وگرنه همه آن کارها بی فایده بوده». راست می گفت تا آخر هم سر این حرفش ماند. با هر کس که می دید واقعاً می خواهد خدمت کند، کار می کرد، فرق نمی کرد سپاهی باشد یا بسیجی یا پیش مرگ های کرد یا هر کس دیگری.
اصولاً عشق به میهن و اسلام او را آشفته کرده بود. در مورد مسئله جنگ می گفت: «چون سرنوشت اسلام در کار است ما باید برویم دفاع کنیم. از آن پس روزی نبود که در جبهه نباشد، به استثنای یکی دو ماهی که در سال 1362 از قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) به علت بیماری آمد بیرون».

رفتار آبشناسان در اوایل جنگ چگونه بود؟

از روز اول جنگ برای من به صورت یک قهرمان تجلی کرد. به یاد دارم در یکی از روزی سال 1358 تصمیم گرفته بودیم با همدیگر بازار برویم و مانتو و شلوار خریداری کنیم. از آن نوع مانتوهایی که گفته بودند باید در ادارات بپوشید. اما قبل از رفتن مان به آبشناسان خبر دادند که هرچه سریعتر به یگان خود ملحق شود. چون آن روزها غائله کردستان آغاز شده بود. اصولاً وقتی سرنوشت اسلام و کشور در کار باشد، در فرهنگ آبشناسان یک کلمه «نه» وجود نداشت. همیشه آماده به خدمت بود. با عشق و علاقه رفت جبهه و تا آخرش هم ایستاد و سرانجام به شهادت رسید.

از انتصاب او به فرماندهی لشکر 23 نوهد تاکنون مطلبی را برای شما بازگو نکرده است؟

آستان ملکوتی امام هشتم (ع) حسن را شیفته کرده بود. به همین علت برای انجام هر کاری به آقا توسل پیدا می کرد، و می گفت: «باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم». از پذیرفتن فرماندهی لشکر 23 نوهد خودداری کرد و به شهید صیاد شیرازی گفت: «تا از امام رضا (ع) اجازه نگیرم چیزی نمی گویم». زمانی که به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعت های طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند. مثل اینکه دردهای درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه (ع) التیام می بخشید. شبی در عالم رؤیا دیدم شهید مطهری پرونده ای را به محضر امام (ره) راحل آورد و با اشاره به حسن آبشناسان گفت این پرونده متعلق به ایشان است. امام نگاهی به پرونده انداختند و با تبسم پاسخ دادند: «پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند». ماجرای خوابم را برای حسن تعریف کردم. او از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و گفت: «جواب من همین است و شاید با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم انشاء الله».

در دوران زندگی با شهید آبشناسان چه خاطره شیرینی دارید؟

خاطره خوب من شنیدن خبر اینکه دارد می آید... خاطره ای مشخصی که بخواهیم بازگو کنم ندارم. در حقیقت ما خوشی های ظاهری نداشتیم همان حضور و وجودش برای من بهترین خاطره بود. به طور مثال زندگی من این طور نبود که وقتی بچه ها به دنیا می آیند پدران بدوند به نشانه چشم روشنی طلا بخرند. در زندگی من از این حرف ها خبری نبود ولی همیشه با محبت بود... مهربان بود... به یاد دارم وقتی پسر دوم من در دزفول به دنیا آمد آنقدر حالم بد بود که حتی هیچ خانمی پیش من نبود. آبشناسان در اینگونه مسائل خیلی انسان راحتی بود. در صورتی که مطمئن بودم من عزیزترین فرد برای او هستم. من این دیدگاه را با استناد به یادداشت های او می گویم. ولی هیچ وقت آدمی نبود که با برخی کارهای ظاهری بخواهد به من بفهماند کجا به من خوش گذشت و کجا به من بد گذشت. ولی همیشه حضور او در خانه برای من بهترین خاطره بود.

در ماه های قبل از شهادت آبشناسان احساس کرده بودید که این دلاور مرد اسلام و میهن به زودی شهید خواهد شد؟

در روزهای آخر حیات حالت ملکوتی عجیبی پیدا کرده بود. زمانی که نماز را به او اقتدا می کردم، احساس می کردم نور عجیبی از وجود او می درخشید. گریه ها و ناله های شبانه او بیشتر شده بود و لحظه ای روی پا بند نمی شد. وقتی برای دیدن محل شهادت آبشناسان به اشنویه رفتم، اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد اتاق استراحتگاه شهید بود، که پس از بازگشت از ارتفاعات لولان در آنجا استراحت می کرد. در آن اتاق در کنار تخت خواب او خطوط تلفن fx وجود داشت. که من با مشاهده آنها گفتم: ای بابا این همه تلفن اما دریغ که یک تماس هم نمی گرفت.
از آخرین روزهای حیات شهید آبشناسان یادداشت های جالبی مانده که جلب توجه می کند. در یکی از این یادداشت ها آمده است: «خواب دیدم در زمین راه نمی روم و در هوا پرواز می کنم. ولی هواپیما اوج ندارد. حدود دو سه متری زمین بود که مانعی در جلوی پرشم به وجود آمد که با گفتن یا علی اوج گرفتم و از مانع عبور کردم و به پرواز ادامه دادم». در کشور اسلامی ما قهرمانانی زندگی می کردند که چه در زمان حیات شان و چه در زمانی زندگی بعد از شهادت شان همیشه قهرمان بودند. شایسته است جلوه قهرمانی این افراد و ارزش معنوی شان همیشه زنده باقی بماند که این وظیفه ما بازماندگان است. در اوایل جنگ در جبهه های جنوب به «شیر صحرا» شهرت یافته بود. در موقعی هم که تیر خورده بود هرگز نشان نمی داد که مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. حتی اجازه نمی داد که دیگران بفهمند. چرا که هموطنان عرب جنوب همه امیدشان آبشناسان بود. جنگ های چریکی فوق العاده ای آنجا انجام می داد. در آخرین روزهای حیات که فرماندهی قرارگاه حمزه سید الشهداء (ع) را برعهده داشت دستاوردها و موفقیت های بسیاری در آنجا داشت، که به پدر کردستان معروف شد.

آخرین تماسی که با همدیگر داشتید چه وقت بود؟

آخرین تماسی که با آبشناسان داشتم شب عاشورا بود. شب عاشورا پای تلویزیون نشسته بودم و گریه می کردم و برای او نامه می نوشتم که ناگهان ساعت 24 نیمه شب تلفن زنگ زد. چون وقتی در عملیات قادر فاتح شدند، یکشبه آمده بود تهران و به منطقه برگشته بود. مقصود من از این حرف، اشاره ای است به آخرین صحبت های من و آبشناسان بود. از تماس او خوشحال شدم و دویدم پای تلفن و به او گفتم: «من برای شما نامه نوشته ام و همراه لباس های شما در ساک قرار داده ام».
به من گفت: «احتیاجی نیست. اینجا لباس گرفته ام».
پرسیدم: «در حال حاضر وضعیت آنجا خطرناک نیست؟»
به شوخی گفت: «بالاتر از خطرناک.»
گفتم: «همین الآن داشتم برای شما آیه الکرسی می خواندم».
گفت: «نیازی نیست برای من آیه الکرسی بخوانید! برای آن سربازهایی که در خط مقدم حضور دارند آیه الکرسی بخوانید. خواندن زیارت وارث هم یادتان نرود».
می خوام بگویم که آبشناسان حتی برای خودش نمی خواست دعا بخوانیم. همیشه طوری صحبت می کرد که فکر می کردم جای او راحت است. یا اصلاً در خاک عراق نیست.
بعد از گذشت چهار روز از این تماس تلفنی، خبر شهادت او را به ما دادند. از آن پس او را ندیدم. حتی آن نامه و ساک لباس دست نخورده ماندند. آبشناسان با افتخار زندگی کرد و با افتخار به شهادت رسید.

بعد از شهادت آبشناسان زندگی تان را چگونه ادامه دادید؟

حسن تازه شهید شده بود که بیمار شدم، دکترها گفتند باید بستری شوید. رفتم بیمارستان. برای پذیرش. آزمایش، عمل جراحی، برای هر چیزی اجازه همسر می خواستند.
پرستارها می گفتند: اینجا را باید همسرتان امضا کند.
می گفتم: همسرم نیست... نیست که امضا کند.
بالاخره بستری شدم. بچه ها، دوستان، خانواده ام می آمدند ملاقات و می رفتند اما خیلی احساس تنهایی می کردم... احساس بی کسی... جای همه فقط حسن را می خواستم، کافی بود حسن آنجا باشد، روزی به او گفته بودم: «اگر شهید بشوی آمادگی اش را دارم».
ولی بعد از شهادت فکر کردم چه طور به او گفتم «آمادگی اش را دارم».
ده روز بعد از شهادت حسن از مدرسه شاهد فرستادند دنبالم، کسی باور نمی کرد بتوانم درس بدهم، اما اگر می خواستم سرپا بمانم باید کار می کردم. کارکنان مدرسه من را به نام زنده نام می شناختند. وقتی رسیدم جلوی کلاس دیدم روی تابلو نوشته کلاس اول، خانم آبشناسان. دلم آرام شد. حالم خوب شد. خوشحال بودم که هنوز خانم آبشناسان هستم. داخل کلاس شدم. پنجاه تا شاگرد داشتم که بیشترشان فرزند شهید بودند. همیشه کلاسم را با رنگ های شاد تزیین می کردم و به جای امضا پای مشق بچه ها برایشان گل می کشیدم. بچه ها می پرسیدند: خانم، گل کم نمی آید؟
آن روز هم با گریه برای شاگردان گل می کشیدم. بدون اراده و بی صدا اشک می ریختم. این جوری زندگی را ادامه می دهم.
منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تاریخی شاهد یاران، شماره 83



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط