چکیده
سخنرانی آقای دکتر سروش با عنوان «تشیع و چالش مردم سالاری» در آبان ماه 1384ش (در دانشگاه سوربن) واکنش هایی را میان قشر دانشگاهی و حوزوی در پی داشت که مهمترین آنها، نامه های حجة الاسلام دکتر محمد سعید بهمن پور در نقد سخنان ایشان بود.نوشتار حاضر در نقد مباحث ایشان حاوی دو بخش می باشد؛ ابتدا تئوری و نظریه آقای دکتر سروش و رأی ایشان در باب ولایت امامان و نسبت آن به ختم نبوت، طبقه بندی و مطرح شده است. در این بخش تلاش شده تا مقومات و تفصیلات این رأی، از سایر آثار ایشان استخراج و ارائه شود. در بخش دوم ضمن طرح اشکالات این نظریه، روشن شده است که در یک بحث تحلیلی دقیق، هیچ منافاتی میان ختم نبوت و دوام ولایت در امامان وجود ندارد. پس از آن- به اختصار- پشتوانه های نقلی و کلمات بزرگان در این مورد ارائه شده است.
واژگان کلیدی:
نبی، امام، خاتمیت، حجیت، ولایت، وراثتمقدمه
یکی از پایه های اصلی و بنیادین تفکر و هویت شیعی، «امامت» است؛ تا جایی که منتفی شدن معرفت انسان به امام، سبب سقوط او در حضیض جاهلیت می گردد.(1) تبیین دیدگاه قرآن و روایات در شناخت و معرفی امام، نقشی اساسی در دین ورزی شیعیان دارد؛ چون تنها «معرفت صحیح» است که میتواند انسان را به سعادت موعود دین برساند.(2)از منظر معصومین (علیهم السلام) امامت ضامن تمامیت و کمال دین اسلام است (3) و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) نیز دین خود را با نصب امام برای مردم تشریح نموده است.(4) امام، انسانی معصوم (بری از هرگونه ناپاکی و زشتی) است (5) که با جعل و نصب خداوند تعیین می شود و پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) این نصب را به مردم اعلام می نماید.(6) هرچند نبوت با رسول مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) پایان می پذیرد؛ اما رشته اتصال به آسمان به طور کامل بریده نمی شود علم و الهام الهی، همواره امام را پشتیبانی می کند؛ این علم الهی، هرگز جنبه کسبی ندارد و موهبتی است که خداوند به امام عطا فرموده است.(7)
نکته دیگر آنکه امام در فرهنگ شیعی، انسان مفترض الطاعه به حساب می آید که عدل و همتای پیامبر است (8) و خداوند اطاعت وی را در هرچه می گوید- هم پای خود و رسولش- واجب ساخته است.(9) لذا امام از سوی خداوند شأن تشریع و قانون گذاری در حوزه دین را نیز دارد. به این ترتیب امام با مختصات ماورایی، از حوزه انتخاب مردم خارج است (10) با این مقدمه می توان ادعا کرد که اصرار شیعه بر «انتصابی بودن امام» برخاسته از ویژگی های بی نظیری است که در وی سراغ دارد؛ در حالی که نظریه انتخاب محور اهل سنت در امر امامت، چنین ویژگی هایی را در قالب امام بر نمی تابد.
مامت موضوعی است که از صدر اسلام همواره مورد هجمه ها و نفی های این و آن قرار گرفته است. در ابتدا، متکلم شیعه تنها در برابر مخالفان یا ناصبیان پاسخ گو بود، اما امروزه با گسترش ارتباطات، انفجار اطلاعات و موج جاهلیت مدرن، پرسش گران مختلفی در برابر مدافعان امامت قرار گرفته اند؛ یکی از آنها روشنفکر مابانی هستند که شعار «دموکراسی خواهی و اصالت رأی اکثریت» و به طور کلی اقتضائات، صورت مسأله را پاک و در مبانی یاد شده تشکیک می کنند. در این مقاله نمونه ای از این برخورد ها را مرور می کنیم و مغالطات به کار رفته در نفی اصول مسلم شیعی را در آن نشان می دهیم.
1- شیعه و تزلزل در مفهوم خاتمیت
1-1) ولایت شیعی و نقض خاتمیت
آقای سروش در سخنرانی پاریس- و در مقام برشمردن وجوه تمایز شیعیان و اهل سنت- مفهوم «ولایت» را در اندیشه شیعی چنین تبعین می کند:اول: خصلت ولایت است؛ یعنی ان خصوصیتی که در پیامبر بود ادامه پیدا می کند و با مرگ پیامبر پایان نمی پذیرد؛ آنهم در افراد معین نه در همه افرد. در میان شیعیان این اولیای الهی نام برده شده اند؛ همان ها که امامان شیعه نامیده می شوند و نیز شخصیتی به این افراد داده شده تقریباً برابر با شخصیت پیامبر که می توانیم بگوییم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است... شیعیان مقام و منزلتی که به ائمه خودشان بخشیده اند، تقریباً مقام و منزلتی است که پیامبر دارد و این نکته ای است که نمی توان به سهولت از آن گذشت... زیرا امامان شیعه حق تشریع دارند؛ حال آنکه این حق، انحصاراً حق پیامبر است.(11)
1-2) هم رتبگی کلام امام و نبی
نکته دیگری که از اسوی ایشان مورد اعتراض قرار می گیرد جایگاهی است که شیعه برای کلام امامان خویش در نظر دارد. این موقعیت، با جایگاهی که اهل سنت- مثلاً- برای گفتار ابوحنیفه قائل می شوند متفاوت است؛ زیرا شیعیان «وقتی از امام حسین، امام جعفر صادق و امام باقر (علیه السلام) روایتی می شنیدند، یعنی خود پیامبر گفته بود» (12) در حالی که اهل سنت، امثال ابوحنیفه را فقیهانی می دانند که رأیشان قابل مناقشه و تشیک است. پس شیعه معتقد است که امامانش «فقها نیستند و رأی فقهی نمی دهند؛ کلماتی که می گویند عین حکم الهی است و همان رفتاری را با آن می کنند که با کلمات پیامبر و قرآن می کنند و هیچ فرقی ازاین جهت وجود ندارد».(13) البته شیعیان فرقی نه چندان موجه میان نبی و امام در نظر می گیرند:البته شیعیان نمی گفتند که امامان شیعه مورد و محل وحی قرار می گیرند، ولی تعبیری دیگر به کار می برند و میگویند: این ها محدّث و مفهّم هستند، یعنی یک جوری حقایق را به ایشان می فهمانند. آن شکلش را نمی گفتند؛ اما اسم وحی هم نمی آوردند برای اینکه متمایز بشوند از پیامبر. اما شأن و مرتبتی که برای امامان شیعه قائل بودند، دقیقاً همان شأن پیامبر بود؛ یعنی مقام عصمت قائل هستند درست مثل پیامبر و سخن ایشان هم ردیف کلام پیامبر و قرآن می باشد. به دلیل آنکه ایشان را حاملان ولایت الهی می دانند. این یک تفاوت اساسی بین شیعیان و اهل سنت است در مسأله ولایت و تعارض آن با مفهوم خاتمیت. این درکی که شیعیان خصوصاً الان در این شیعه ی غلوآمیزی که در ایران هست، این درکی که از ولایت دارند واقعاً نفی کننده خاتمیت است.(14)
پس از «ولایت» و «عصمت» که در انحصار نبی است، سخن بر سر «حجّیّت» کلام امام می رسد. وقتی این دو به واسطه خاتمیت از میان رفت، کلام امام نیز از رتبه کلام نبی فروتر می آید و به این ترتیب: «سخن هیچ کس دیگر، حجّیّت سخن پیامبر را ندارد و از آسمان فرو نمی ریزد که از این پس افلاکیان کار زمین را به خاکیان وانهاده اند».(15)
1-3) امام: اهل اعمال رویت، نه مجتهدی معصوم
هنگامی که از سخن امام نفی حجّیّت شد، می توان درباره آن چون و چرا و اما و اگر آورد. در این شرایط اگر بخواهیم سنگ خاتمیت را به سینه بزنیم، لاجرم باید چنین بیندیشیم؛ نمی توان هم به وحی باطنی و عصمت قائل بود- و به این ترتیب کلام امام و نبی را هم شأن دانست- هم امامتی سازگار با خاتمیت ارائه داد. تعارضی که به زعم آقای سروش در مفاهیمی چون «عصمت»، «افتراض طاعت» و «ولایت» با خاتمیت مطرح شده است، باعث طرح چنین پرسش هایی می شود:امامت را شرط کمال دین شمردن و امامان را برخوردار از وحی باطی و معصوم و مفترض الطاعه دانستن (چنان که شیعیان می دانند) چگونه باید فهمیده شود که با خاتمیت ناسازگار نیفتد و سخنشان در رتبه سخن پیامبر ننشیند و حجیّت گفتار ایشان را پیدا نکند؟ آنان را شارح و مبین معصوم قرآن و کلام پیامبر دانستن نیز گرهی از کار فروبسته این سؤال نمی گشاید. آیا امامان، برای پاسخ به هر سؤالی، به کلمات پیامبر رجوع می کردند و آنها را می خواندند (در کجا؟ ) و می اندیشیدند و آگاه جواب می گفتند یا جواب ها (چنان که شیعیان می گویند) نزدشان حاضر بود و نیازی به اجتهاد و اعمال رویت و پژوهش و تحلیل نداشتند؟ و لذا سخنی که می گفتند بی چون چرا و بی احتمال خطا و بر اثر الهام الهی، عین کلام پیامبر بود و جای اعتراض نداشت؟ اگر این دو می باشد، فرق پیامبر و امام در چیست؟ و آیا در این صورت، جز مفهومی ناقص و رقیق از خاتمیت چیزی برجای خواهد ماند؟ (16)
1-4) پاسخ های گره گشا
آقای سروش در گام بعد، به دفع پاسخ های مقدر اقدام می کند و می گوید:این هم پذیرفته نیست که بگویید «امامان هرچه دارند از پیامبر دارند»؛ چون پیامبر خاتم، نمی تواند منصبی ا به دیگران اعطا و تفویض کند که ختمیت ایشان را نقض نماید و نبوت ایشان را تدارم بخشد. از این بگذریم هر درجه ای از درجات قرب الهی برای سالکان، علی قدر مراتبم، میسور است...(17)
وی سپس می پرسد:
چگونه می شود که پس از پیامبر خاتم کسانی در آیند و به اتکای وحی و شهود، سخنانی بگویند که نشانی از آنها در قرآن و سنت نبوی نباشد و در عین حال تعلیم و تشریع و ایجاب و تحریمشان در رتبه وحی نبوی بنشیند و عصمت و حجّیّت سخنان پیامبر را پیدا کند و باز هم در خاتمیت خللی نیفتد؟ پس خاتمیت چه چیزی را نفی و منع می کند و به حکم خاتمیت، وجود و وقوع چه امری ناممکن می شود؟ و چنان خاتمیت رقیقی که همه شئون نبوت را برای دیگران میسور و ممکن می سازد، بود و نبودش چه تفاوتی دارد؟ (18)
اگر در جواب این پرسش آقای سروش، امام را شارح و مبین کلام نبی، وارث علم او و پاسدار شریعت وی بخوانیم، مشکلی را حل نکرده ایم:
شارح و مبین خواندن پیشوایان شیعه هم گرهی از این کار فربسته نمی گشاید؛ چرا که کثیری از سخنان آن پیشوایان، احکامی جدید و بی سابقه است و در آنها ارجاعی به قرآن یا سنت نبوی نرفته و نرفتنی است و نشانی از تعلیق و تبیین در آنها دیده نشده و دیده ناشدنی است؛ مگر اینکه در معنای «شرح تبیین» چنان توسعه و تصرفی به عمل آوریم که عاقبت، سر از وحی و نبوت درآورد و کار پیشوایان، نه شرح شریعت، بل تداوم نبوت گردد. این همان راهی است که شیعیان غالی رفته اند و امامتی ناسازگار با خاتمیت بنا کرده اند.(19)
اگر امام شارح و مبین سخن نبی است، دیگر نمی تواند حکمی را بیان کند که سابقه بیان نبی را نداشته باشد. این دانش نبی است که وصف «وهبی»، «مقرون» به عصمت و حجّت را داراست و وقتی این سه وصف ر از دانش امام سلب کنیم، مشخص است که کلام او در امتداد کلام نبی قرار نمی گیرد. اگر قبول داریم او هرچه دارد از پیامبر دارد، پس معذوریم که نمی تواند به جای تبیین، تشریح کند و شرعت را با شئون نبوت تدام بخشد؛ چون این دانش بی واسطه اجتهاد و اکتساب نمی تواند به او به ارث رسد و به این ترتیب برای او حق تشرع ثابت کند.
خلاصه می توان برخی شئون امام را که- به زعم آقای سروش- ناقض خاتمیت هستند، در این عناوین خلاصه کرد:
ولایت الهی؛
حق تشریع؛
هم رتبگی حجّیّت کلام امام با کلم نبی و قرآن (بی چون وچرا بودن اعتراض ناپذیری کلام امام)؛
عصمت (خطاناپذیری کلام امام)؛
افتراض طاعت؛
وحی باطنی؛
مسأله دوم را نیز می توان در قالب این دو گزاره تلخیص کرد:
نبی خاتم نمی تواند به غیر خود منزلتی را اعطا کند که ناقض ختمیت نبوت او باشد؛ اگر به عصمت و حجّیّت کلام امام و وهبی بودن علم او ملتزم باشیم، نمی توانیم در عین حال او را شارح و مبین کلام نبی بدانیم و همچنان به خاتمیت، وفادار بمانیم.
2- تحقیق در مقومات نبوت و خاتمیت در دیدگاه آقای سروش
2-1) شخصیت حقوقی نبی و ولایت او
در این قسمت مقومات نبوت و ملاک های خاتمیت را در آرای آقای دکتر سروش برسی می کنیم تا ببینم کدامیک از شئون نبی خاتم، صرفاً به خود او اختصاص دارد و در صورت انتقال به شخصی دیگر، مفهوم خاتمیت با تزلزل روبه رو می گردد. آقای سروش در کتاب بسط تجربه نبوی و در مقالات «دوگانه خاتمیت» به طرح و شرح این عنصر مهم پرداخته است. وی «انقلابی بودن» ، «رازدانی»، «رأفت» و «بشارت و انذار» را جزء خصلت های شاخص نبوت و شخصیت حقوقی نبی معرفی می کند، اما آنها را عنصر مقوم نمی شناسد. از نظر وی، عنصر مقوم لوازمی دارد:خطاب پیامبران نوعاً آمرانه، از موضع بالا و غالباً بدون استدلال است و از این حیث، با زبان و نحوه بیان دیگران فرق آشکار دارد. به قرآن نگاه کنید (و دیگر کتب آسمانی) ندرتاً در آن استدلال پیدا می کنید. زبان آن اصلاً زبان متکلمان و فیلسوفان و عالمان و جامعه شناسان نیست. مقتضای استدلال این است که طرف مقابلتان را فرا خوانید؛ یعنی به طرف مقابل حق بدهید با شما چون و چرا و هم سخنی کند و داوری نهایتاً با فرد ثالث باشد. اما پیامبرانه و از موضع بالا سخن گفتن حکایت دیگری دارد. پیامبران از این حیث با ما انسانها هم نشینی و هم سخنی نمی کنند... این نکته ما را به عنصر مقوم شخصیت حقوقی پیامبر نزدیک می کند: این عنصر، ولایت است.(20)
وی در تعریف ولایت می گوید: «ولایت به معنی این است که شخصیت شخص سخن گو، حجّت سخن و فرمان او باشد این همان چیزی است که با خاتمیت، مطلقا ختم شده است».(21)
2-2) مرگ نبی خاتم؛ پایان ولایت تشریعی
حال که عنصر مقوم نبوت و معنای آن را شناخته شد، می توانیم نتیجه بگیریم که وقتی نبی خاتم، رخ در نقاب خاک برد، دیگر کسی نیست که مانند او ولایت بیابد و شخصیت ذاتی اش، ضامن حجّیّت سخنش باشد:ما اینک سخن هیچ کس را نمی پذیریم مگر اینکه دلیلی بیاورد یه به قانونی استناد کند، اما پیامبران چنین نبودند. آنان خود پشتوانه سخن و فرمان خود بودند؛ حجت سر خود بودند. سخن نبی آن بود که «من خود قانونم؛ من خود حجتم؛ من خود عین پشتوانه سخن خود هستم». و از اینجا نبوت که گوهر آن ولایت است...(22)
آقای سروش در جای دیگر، پس از آنکه گوهر نبوت حقوقی را «ولایت تشریعی» برشمرد، می نویسد:
ولی بودن یعنی خود، حجت فرمان و سخن خود بودن. و الحق، تجربه شخصی خود را برای دیگران تکلیف آور دانستن... پس از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) دیگر هیچ کس ظهور نخواهد کرد که شخصیتش به لحاظ دینی ضامن صحت سخن و حسن رفتارش باشد و برای دیگران تکلیف دینی بیاورد.(23)
2-3) لزوم استدلال بر تجربه دینی الزام آور از سوی غیر نبی
شخصیت حقوقی نبی، صحت سخن او را تضمین می کند و بی چون چرا برای دیگران تکلیف می آورد. پس از تجربه شخص نبی- که متعدی و تکلیف آور است- هر تجربه دیگری باید برای به کرسی نشاندن خود استدلال کند و دلیل بیاورد؛ به تعبیر دیگر وقتی از پیامبر پایین می آییم: «هم رجال و نحن رجال».(24) «اگر به طور مثال ائمه شیعه با اعمال رویت و پژوهش و اجتهاد و تفقه حکمی را استخراج کنند و با ما از آن سخن گویند، از آنها طلب دلیل منطقی و مبنای عقلی می کنیم؛ نه آنکه آن را بدون احتمال خطا در رأی بپذیریم».(25) اگر کسی قائل شد که اوصیا این علم را به شکل وهبی و از طریق وحی باطنی گرفته اند، خاتمیت پیامبررا بی معنا کرده است؛ چون چنین علمی خاص پیامبر و از لوازم نبوت اوست و اگر کسی بخواهد چنان شأنی را برای امام قائل شود، باید نبی خاتم را از مسند خاتمیت به زیر کشد. «پس از پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) احساس و تجربه و قطع هیچ کس برای دیگران نظر دینی تکلیف آور و الزام آور و حجت آفرین نیست».(26)در چنین حالتی، دیگر منبری رسمی برای تفسیر کلام خدا و رسولش وجود ندارد؛ بلکه استدلال و خرد جمعی ملاک پذیرش یا رد هر کلامی است. «دوره شخصی بودن ها به پایان رسیده است. از این پس باید به کلی ها و جمعیها مراجعه کنیم... تفسیر رسمی هم لذا ناروا و باطل است».(27)
... پیامبرانه عمل کردن یعنی بدون استناد به دلیل کلی یا قانون یا قرینه عینی و فقط به دلیل تجربه شخصی احساس تکلیف دینی کردن و دست به عمل زدن و حکم خود را برای دیگران حاکم دانستن؛ این پیامبری کردن است و دوران پیامبری کردن گذشته است.(28)
ما دیگر به هیچ شخصیتی وابسته نیستیم. از همه دلیل می طلبیم؛ عقل جمعی ما داور همه کس و همه چیز است و هیچ کس ما را به پشتوانه تجربه دینی خود نمی تواند به حکمی ملزم کند؛ چنین پرونده ای برای همیشه مختومه شده است.(29)
حاصل سخن آنکه پیامبر اسلام(صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبر خاتم بود، دین او آخرین دیانت و شخص او آخرین شخصیت حقوقی نبوی و دوران او آخرین دوران پیامبر پرور در تاریخ بود و پس از او چنین زمینه حاصل خیزی دیگر هرگز حاصل نخواهد شد... او[پیامبر] را ولی حق می شناسیم و تکیه به شخصیت ولایی او می کنیم و از او سخنی را می پذیریم که از هیچ کس دیگر نخواهیم پذیرفت؛ مگر با تکیه بر قرینه و دلیل و قانون. تجربه دینی خود را هیچ وقت تعمیم نمی دهیم و قطع و احساس شخصی را در حق هیچ کس حاکم و تکلیف آور نمی دانیم و به این معنا باب ولایت و نبوت را بسته می دانیم.(30)
«بر این اساس هرکه چنین شأنی را برای امام قائل شود در حق او غلو کرده است».(31)
وقتی پس از پیامبر، سخن افراد از رتبه حجّیّت و آمرانه بودن می افتد و خصلت ولایی آن سلب می شود، باب نسبیت در فهم دین باز می گردد و فهم امام، نه فهمی رسمی و غیر قابل خدشه، که گفتاری قابل سنجش با ترازوی منطق خواهد بود:
خاتم النبیین آمده است؛ اما خاتم الشارحین نیامده است و سخن هیچ کس در مقام شرح و تفسیر، در رتبه وحی نمی نشیند؛ لذا اگرچه دین خاتم داریم، اما فهم خاتم نداریم و اگرچه دین کامل داریم (که مدعایی درون دینی است و به تبع تصدیق نبی، تصدیق می شود) اما معرفت دینی کامل نداریم.(32)
گفتار امام برندگی کلام نبی را ندراد؛ زیرا او حداکثر مواریثی از نبی دارد که می توان در آنها اجتهاد کند و اکتساب فهم نماید؛ دانش او معصوم از خطا نیست و راه چون و چرای عقلی در آن مسدود نگشته است؛ لذا می توان روبه روی امام نشست و با وی بحث علمی کرد. فهم او فهمی است هم عرض با ما؛ با این تفاوت که حداکثر مواد اولیه اجتهاد او غنی تر است. اما این تفاوت هرگز به معنای لزوم تسلیم شدن و سر فرود آوردن بی چون و چرا برابر او نیست.
2-4) دلیل؛ حاجب سخن و صاحب سخن
آقای سروش برای این ادعای خویش مؤیداتی در سیره گفتاری امام می جوید و برای شاهد آوردن بر این نکته که پس از پیامبر، همه باید برای حرف دلیل بیاورند، مثال جالبی را مطرح می کند:وقتی پای استدلال و تمسک به قواعد در میان بیاید، رابطه سخن با وحی بریده خواهد شد و آن سخن با ترازوی دلیل و برهان توزین خواهد شد. برای مثال در نهج البلاغه آمده است که زنان هم نصیبشان (سهم ارثشان) کم است، هم ایمانشان کم است، هم عقلشان کم است. دلایلی هم برای این مدعیات مطرح شده و سپس نتایجی از آنها گرفته شده است. حال سخن ما این است که وقتی در کلام دلیل می آید، رابطه کلام با شخص و شخصیت گوینده قطع می شود؛ ما می مانیم و دلیلی که برای سخن آمده است. اگر دلیل قانع کننده باشد، مدعا را می پذیریم و اگر نباشد، نمی پذیریم. دیگر مهم نیست که استدلال کننده علی (علیه السلام) باشد یا دیگری.(33)
پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)، گوینده (صاحب کرامت) سخن نیست که التزام به آن را توجیه می کند؛ بلکه برهان اقامه شده ملاک است؛ اینکه کلام علی (علیه السلام) را بپذیریم یا نه، به شخص او باز نمی گردد؛ بلکه منوط به بررسی و نقد دلایل سخن اوست. پافشاری بر این مبنا تا جاییست که حتی اگر پیامبر و خود خداوند نیز در جایی استدلالی سخن گویند حجّیّت کلامشان به صحت آن استدلال باز می گردد چون «دلیل، حاجب میان سخن و صاحب سخن میشود» وی سپس مثالی را از قرآن می آورد:
به عنوان مثال دیگر، قرآن در باب وحدت باری تعالی استدلالی کرده است (و این استدلال های نادر در قرآن است)؛ آن استدلال این است که: «لو کان فیهما آلهةالاالله لفسدتا»، «اگر در آسمان و زمین خدایانی غیر از خدا بودند، نظام عالم از هم می گسیخت». و چون اکنون برقرار مانده، معلوم می شود که وحدت مدیریتی در این عالم هست و خدای واحدی وجود دارد. بدیهی است کسی نمی تواند بگوید که این دلیل را قبول کنید چون قرآن یا پیامبر گفته است؛ بلکه باید نشان دهد که خود این دلیل کافی و رساست.(34)
به این ترتیب وقتی پای استدلال به میان بیاید، روح ولایی کلام ستانده می شود و حتی شخصیت نبی در سایه می رود؛ همچنین حجّیّت کلام او و خالق او، زندانی چون چراها نقد و توزین های عقلی می شود.
ادامه دارد...
پینوشتها:
1- مثلاً ر. ک: کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، 1/ 180؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 23/ 76.
2- صدوق، محمد بن علی، کمال الدین و تمام النعمه، 1/ 323.
3- ر. ک: کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، 1/ 290، 8/ 27؛ طوسی، ابوجعفرمحمد بن حسن، تهذیب الاحکام، 3/ 14؛ مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، 37/ 108؛ میلانی، سید علی، نفحات الازهار فی خلاصه عبقات الانوار، 6/ 11.
4- ر. ک: کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، 1/ 198 و 249.
5- ر. ک: همان/ 293، 286 و 423؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 25/ 191.
6- ر. ک: کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، 1/ 168 و 188؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 23/ 18.
7- ر. ک: مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 2/ 172، 23/ 172 و 188، 24/ 119، 26/ 10، 66 و 105.
8- چنانکه امام صادق (علیه السلام) می فرمایند: «أدنَی مَعرِفَةِ الإمامِ أَنَّهُ عِدلُ النَّبِیَّ إلَّا دَرَجَة النُّبُوَّةِ وَ وَارِثُهُ وَ أنَّ طاعَتَهُ طاعَةُ اللهِ و طاعَةُ رَسُولِ اللهِ وَ التَّسلِیمُ لَهُ فِی کُلِّ أَمرٍ و الرَّدُّ إلَیهِ وَالأخذُ بِقَوله» ؛ (مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 4/ 5، به نقل از کفایة الاثر).
9- ر. ک: کلینی، محمد بن یعقوب، الکافی، 1/ 185، 205، 276، 286، 295، 2/ 19، 21، 414 و 513؛ مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، 23/ 283؛ میلانی، سید علی، نفحات الازهار فی خلاصه عبقات الانوار، 2/ 299-303.
10- چنانکه امام رضا (علیه السلام) می فرمایند: «همانا امامت قدرش والاتر و شأنش بزرگتر و منزلتش عالی تر و مکانش منیع تر و عمقش گودتر از آن است که مردم با عقل خود به آن رسند یا به آراءشان آن را دریابند و یا نه انتخاب خود امامی منصوب کنند... امام یگانه زمان خود است؛ کسی به هم طرازی او نرسد؛ دانشمندی با او برابر نباشد؛ جایگزین ندارد؛ مانند و نظیر ندارد؛ به تمام فضیلت مخصوص است بی آنکه خود در طلبش رفته و به دست آورده باشد؛ بلکه امتیازیست که خدا به فضل و بخشش به او عنایت فرموده... کیست که بتواند امام را بشناسد یا انتخاب امام برای او ممکن باشد؟ هیهات؛ در اینجا خردها گم گشته؛ خویشتن داریها به بیراهه رفته و عقلها سرگردان و دیده ها بی نور و بزرگان کوچک شده و حکیمان متحیر و خردمندان کوتاه فکر و خطیبان درمانده و خردمندان نادان و شعرا وامانده و ادبا ناتوان و سخن دانان درمانده اند که بتوانند یکی از شئون و فضایل امام را توصیف کنند؛ همگی به عجز و ناتوانی معترفند. چگونه ممکن است تمام اوصاف و حقیقت امام را بیان کرد یا مطلبی از امر امام را فهمید و جایگزینی که کار او را انجام دهد برایش پیدا کرد؟! ممکن نیست، چگونه و از کجا؟! در صورتی که او از دست یازان و وصف کنندگان اوج گرفته و مقام ستاره در آسمان را دارد، او کجا و انتخاب بشر؟! او کجا و خرد بشر؟! او کجا و مانندی برای او؟! گمان برند که امام در غیر خاندان رسول خدا محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) یافت شود! به خدا که ضمیرشان به خود آنها دروغ گفته [تکذیبشان کند] و بیهوده آرزو بردند. به گردنه بلند و لغزنده ای که به پایین می لغزند بالا رفتند و خواستند که با خرد گمگشته و ناقص خود و با آرای گمراه کننده خویش نصب امام کنند و جز دوری از حق بهره نبردند. آهنگ مشکلی کردند و دروغی پرداختند و به گمراهی دوری افتادند و در سرگردانی فرو رفتند که با چشم بینا امام را ترک گفتند (کلینی، محمدبن یعقوب، الکافی، 1/ 198)
11- سروش، عبدالکریم، (خلاصه سخنرانی در دانشگاه سوربن) / 2.
12- همان.
13- همان.
14- همان.
15- سروش، عبدالکریم، نامه دوم به آقای بهمن پور/ 4.
16- همان/ 2.
17- همان.
18- همان/ 1.
19- سروش، عبدالکریم، نامه دوم به آقای بهمن پور/ 1.
20- سروش، عبدالکریم، بسط تجربه نبوی/ 132.
21- همان.
22- همان/ 133.
23- همان.
24- این عبارت از غزالی است که آقای سروش آن را در تأیید گفته های خود آورده است: «غزالی گفت تا آنجایی که سخن قرآن و پیامبر است هر چه گفتند روی چشم بنده؛ اما از پیامبر که پایین آمدید، هم رجال و نحن رجال»؛ (سروش، عبدالکریم، خلاصه سخنرانی در دانشگاه سوربن/ 2).
25- سروش، عبدالکریم، بسط تجربه نبوی/ 134.
26- همان.
27- همان.
28- همان/ 134 و 135.
29- همان/ 141.
30- همان/ 137.
31- همان/ 144.
32- همان/ 148.
33- همان/ 135.
34- همان/ 136.
فصلنامه تخصصی امامت پژوهی4، زمستان 1390.
/م