ورود اسلام به ایران (2)

یزدگرد! من آینده خوبی برای تو و ملّت تو نمی بینم؛ مگر اینکه پیشنهاد مرا قبول کرده و بیعت نمایی. زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهانِ شناخته شده، حکومت می کرد؛ لیکن اکنون چون افول کرده است. ارتش تو در تمام جبهه ها شکست
يکشنبه، 17 آذر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ورود اسلام به ایران (2)
 ورود اسلام به ایران (2)

 

نویسنده: اسماعیل شفیعی سروستانی




 

6- نامه عمربن خطّاب به یزدگرد سوم و جواب او

نامه عمربن خطّاب به دربار یزدگرد سوم رسید. در نامه نوشته بود (1):
بسم الله الرّحمن الرّحیم
از عمر بن خطّاب، خلیفه مسلمانان
به یزدگرد سوم شاهنشاه پارس
یزدگرد! من آینده خوبی برای تو و ملّت تو نمی بینم؛ مگر اینکه پیشنهاد مرا قبول کرده و بیعت نمایی. زمانی سرزمین تو بر نیمی از جهانِ شناخته شده، حکومت می کرد؛ لیکن اکنون چون افول کرده است. ارتش تو در تمام جبهه ها شکست خورده و ملّت تو محکوم به فناست. من راهی برای نجات به تو پیشنهاد می کنم. شروع کن به عبادت خدای یگانه، یک خدای واحد، تنها خدایی که خالق همه چیز در جهان است. ما پیغام او را برای تو و جهان می آوریم. او که خدای حقیقی است. آتش پرستی را متوقّف کن. به ملّتت فرمان ده آتش پرستی را که کذب است، متوقّف کنند و به ما بپیوندند؛ برای پیوستن به حقیقت.
الله، خدای حقیقی را بپرستید، خالق جهان را، الله را بپرستید و اسلام را به عنوان راه رستگاری خود قبول کنید. اکنون به راه های شرک و پرستش کذب پایان ده و سلام را به عنوان ناجی خود قبول کنید. با اجرای این، تو تنها راه بقای خود و صلح برای پارسیان را پیدا خواهی نمود، اگر تو بدانی چه چیزی برای پارسیان بهتر است، تو این راه را انتخاب خواهی کرد. بیعت تنها راه است.
خلیفه مسلمانان، عمربن خطّاب
اصل نامه عمربن خطّاب به یزدگرد سوم در موزه «لندن» موجود است.
یزدگرد خود را برای تدارک پاسخ مهیّا کرد.
نامه شگفت یزدگرد حاوی نکات نغزی است که مطالعه اش پرده از شناخت ایرانیان از گذشته عرب عصر جاهلی و تفکّر و فرهنگ ریشه دار ایرانی برمی دارد؛ دریافت و فرهنگی که در عصر ساسانی دست خوش تحریف و یغما گشته بود و امّا اصل نامه:

6-1. پاسخ یزدگرد سوم به نامه عمر بن خطّاب

از شاهنشاه، شاه پارس و غیره، شاه کشورها، شاه آریایی ها و غیرآریایی ها، شاه پارس ها و دیگر نژادها و نیز تازیان، شاهنشاه پارس، یزدگرد سوم ساسانی
به عمر بن خطّاب، خلیفه تازی
به نام اهورامزدا، آفریننده جان و خرد، تو در نامه ات نوشته ای که می خواهی ما را به سوی خداوند، الله اکبر هدایت کنی، بدون دانستن این حقیقت که ما که هستیم و ما چه را پرستش می کنیم.
... تو به من پیشنهاد می کنی که ایزد یگانه و یکتا را پرستش نمایم؛ بدون آنکه بدانی هزاران سال است که پارس ها ایزد یکتا را پرستش کرده اند و پنج نوبت در روز او را عبادت می نمایند. سال هاست که در این سرزمین فرهنگ و هنر، این راه عادّی زندگی بوده است.
زمانی که ما سنّت مهمان نوازی و کردارهای نیک را در گیتی پایه گذاری نموده و پرچم پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را برافراشتیم، تو و نیاکانت بیابانگردی می کردید... و دختران بی گناه خود را زنده به گور می نمودید.
... خداوندگار ما، اهورا مزداست و عجیب است که شما مردم نیز او را تازه کشف کرده و او را به نام الله اکبر نام گذاری نمودید؛ ‌اما ما مثل شما نیستیم؛ ... ما به نوع بشر کمک می کنیم؛ ما عشق را میان بشریّت می گسترانیم؛ ما نیکی را در زمین می گسترانیم...
آیا این الله است که به شما فرمان می دهد تا بکشید، غارت نمایید و تخریب کنید؟ آیا این شما رهروان الله هستید که به نام او این اعمال را انجام می دهید یا هر دو...
افسوس آه افسوس... که امروز ارتش های پارسی از ارتش شما شکست خورده اند!
من از تو درخواست می کنم که با الله اکبر خودت در بیابان هایت بمان و به شهرهای متمدّن ما نزدیک مشو؛ زیرا اعتقادات تو خیلی مهیب و رفتارت بسیار وحشیانه می باشد.
شاهنشاه یزدگرد سوم ساسانی
این نامه نگاری پس از جنگ «قادسیّه» و پیش از جنگ «نهاوند» که حدوداً چهار ماه طول کشید و تکلیف رویارویی ایرانیان و مسلمانان معلوم شد، ردّ و بدل شده است (2). به گواهی مدارک موجود تاریخی، میان عمربن خطّاب و یزدگرد، نامه هایی ردّ و بدل شده است. مطالعه این دو نامه، نکات لطیفی را فراروی ما قرار می دهد که به اختصار بیان می شود:
1. جناب عمربن خطّاب، نه تنها یزدگرد ساسانی، بلکه «ایران» و ایرانیان را نمی شناسد. این بی خبری را یزدگرد در پاسخی که به نامه می دهد، متذکّر می شود و فقدان شناخت از فرهنگ و باورهای ایرانی را به رُخ می کشد؛
2. عمربن خطاب، یزدگرد و ایرانیان را نه به سوی اسلام و بیعت با اسلام، بلکه به سوی خود و «بیعت با خود» می خواند. به عبارت دیگر برای او دعوت به اسلام، پلی است برای فراخواندن ایرانیان به خود، از همین روست که در انتها نیز، «بیعت با خود» را تنها راه رهایی ایران از فنا و نابودی معرفی می کند؛
3. یزدگرد سوم، با متذکّر شدن مبادی اولیه و مبانی اعتقادی ایرانیان، بر یگانه پرستی ایرانیان تأکید می کند و اصول اخلاقی ایرانیان را متذکّر می شود. این همان نکته ای است که اعراب مسلمان دشمن اهل بیت (علیهم السلام)، همچون اشعث به دلیل نادانی و غفلت از آن، امام علی (علیه السلام) را مواخذه و لطف، احسان و اکرام حضرت به ایرانیان را نکوهش می کردند؛
4. تجربه و خاطرات یزدگرد از پیشینه رفتارهای اعراب جاهلی مانع از قبول دعوت خلیفه وقت، عمربن خطّاب و ادّعای او مبنی بر طهارت و یکتاپرستی می شود؛
5. یزدگرد ساسانی از محتوای نامه عمربن خطّاب، نمی تواند پی به برتری فرهنگ و دین اسلام ببرد. از این رو پیشینه اعراب را دلیل بر عدم درستی و ادّعای خلیفه می شناسد؛
6. پیشینه فرهنگی و تمدّنی، پهناوری سرزمین و شمار سربازان، یزدگرد را غرّه کرده و مجال تأمّل را از او بازمی ستاند؛
7. و بالأخره آنکه، صورت کم رمق مانده از حیات تمدّنی ایران، مانع و حجابی است که پادشاه جوان را از درک سرآمدن دولت و وقت امپراتوری ساسانی باز می دارد.
متذکّر می شوم، آغاز حملات اعراب مسلمان به مرزهای «ایران» در دوره خلافت ابوبکر (11-13 ه.ق.) بود. حملات اوّلیه با فرماندهی خالد بن ولید صورت گرفت... امّا در ابتدا اعراب از جنگیدن با ایرانیان وحشت داشته و جرئت رو به رو شدن با سپاهیان ایران را نداشتند. با این حال، مثّنی بن جالد که صحابی و از امرای شجاع و صاحب رأی بود، مردم را به جنگ با ایران وادار می کرد. (3)

7- فتح ایران

با مرگ ابوبکر، جانشین او عمربن خطّاب (13-23 ه.ق.) فتوحات را ادامه داد. در دوره خلافت ده ساله عمربن خطّاب، ایران کاملاً به تصرف اعراب درآمد.
در همین موقعیّت، در حالی که هیچ یک از طرفین متوجّه و متذکّر آنچه در پس پرده می رفت، نبودند. طرّاح تقدیر رقم زننده به سرنوشتی می شد که تا ابدالآباد و مرحله به مرحله و پرده در پرده نتایج آن بارز می شد.
سلطان در حالی که افول ستاره دولت خود را نظاره می کرد، مات و متحیّر وقایع مانده و خلیفه جویای تخت و تاج ساسانی سرمست از گشوده شدن دروازه های سرزمین «پارس» و هر دو، بی خبر از انعقاد نطفه ای شگفت.
تعجّب نباید کرد، وقتی که دریافته شود، حضرت مولی الموحّدین، علی (علیه السلام)، از حضور مستقیم در جنگ میدانی با ایرانیان پرهیز می کند و لشکریان را متذکّر ضرورت مراعات همه شئون و آداب در وقت رویارویی با ایرانیان می شود.
سردار پر نخوت یزدگرد، رستم فرّخ زاد در اردوگاه آراسته، شعبه بن مغیره را که مأمور ابلاغ نامه سعد وقّاص، سردار اردوگاه مسلمانان است، به حضور می طلبد.
رستم فرّخ زاد به قصد تحقیر و تهدید، خیمه و خرگاه را می آراید به روایت حکیم طوسی:

چو رستم به گفتار او بنگرید
ز دیبا سراپرده ای بنگرید

ز زربفت چینی کشیدند نخ
سپاه اندر آمد چون مور و ملخ

همه طوق داران با گوشوار
سرا پرده آراسته شاهوار

شعبه بن مغیره از راه می رسد، با لباسی مندرس و سلاحی که به گردن آویخته،‌ بی اعتنا به آن همه سراپرده و جلال و طوق داران، رو در روی رستم فرّخ زاد می ایستد و بی آنکه قدم بر فرش بگذارد، در سادگی تمام پیام خود را ابلاغ می کند.

چو شعبه به دهلیز پرده سرای
بیامد، بر آن جامه ننهاد پای

همی رفت بر خاک بر ما خوار خوار
ز شمشیر کرده یکی دستوار

نشست از بر خاک و کس را ندید
سوی پهلوانِ سپه ننگرید

به رستم چنین گفت: کای نیکنام
اگر دین پذیری علیک السّلام

اعراب مسلمان شده، در وقت ورود به دروازه های «فارس» و دربار سلاطین ساسانی، خاطرات زندگی ساده و بی آ‌لایش پیامبراکرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را در خاطر داشتند؛ اگرچه این آمد و شدها و دیدار تجمّلات درباری، به سرعت همه خاطرات را از صفحه دل و ذهن آنها شست و در مقابل، مستضعفان حاشیه نشین امپراتوری ساسانی، دل به سادگی مسلمانان تازه وارد بستند و به محبّت مصادره از خاندان کرامت و وحی دل سپردند.
رستم فرّخ زاد،‌ پاسخ نامه سعد وقّاص را بر حریر سفیدی نگاشت و به دست مغیره داد تا بدو برساند. او همه سعی خود را مصروف مرعوب ساختن سعد وقّاص با به رخ کشیدن سپاه و گنج و پیل و پیلیان می سازد. درواقع دست به نوعی اقدام بازدارنده می زند.
توصیف حکیم طوسی از این شرایط و رفت و آمدها، مبیّن میزان آلودگی دربار ساسانی به تجمّلات و ظلم و بیداد رفته بر مردم است. آنگاه که فردوسی تصویرگر جایگاه سگ و باز و یوز دربار و زنگ گوشواره آویخته بر گردن جانوران می شود، در واقع وضع اسفبار مردم این دیار را نمایان می سازد.
رستم فرّخ زاد در نامه اش خطاب به سعد وقّاص می نویسد:

به من بازگوی انک شاه تو کیست؟
چه مردی و آیین و راه تو چیست؟

به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد، برهنه سپاه

به نانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بار و بنه

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است

که با پیل و گنجست و با فر و جاه
پدر بر پدر نامبر دار شاه

سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرّند و با گوشوار

در پایان هم از سعد وقّاص می خواهد که مردی زیباچهره و جهان دیده و پهلوان را گسیل دارد تا خواسته اعراب معلوم شود.
او اضافه می کند که پیام شما را به دربار یزدگرد می فرستیم و خواهش شما را اعلام می کنیم و در پایان او را نصیحت می کند که چشم طمع از «ایران» ببندد و جنگ با پادشاهی چون یزدگرد ساسانی را طالب نشود.
حکیم طوسی دانایِ این راز بود که:
آقایی و سروری پیش از آنکه در گرو زر و سیم و سپاه باشد، در گروی دولت و بختی است برقرار و پابرجا، چنانچه ستاره دولتی افول کند، در چشم بر هم زدنی پایمالِ یورش مردانی می شود که همواره آنان را به هیچ می گرفته است.
اصرار حکیمانه فردوسی بر نشان دادن نگاه و بینش ظاهربینانه دربار ساسانی و سردارانش، نمایانگر دریافت او از راز و سنّت ثابتی است که از نگاه ظاهربینان پنهان می ماند و مکشوف نگاه و دریافت اهل حکمت است.
وقت و بخت ساسانی بسته شده بود. از این رو هیچ کس قادر به حفاظت و حراست از آن خاندان سلطنتی و ماندگاری اش بر اریکه قدرت امپراتوری نبود.
پوشیده نیست که غفلت از سنّت های ثابت هستی و ابتلای به ظلم و ستمگری فراگیر، همه دیواره های حفاظتی را از پیرامون اقوام برمی دارد.
در پاسخی که سعد وقّاص برای نامه رستم فرّخ زاد می نویسد، بسیاری از رازها آشکار می شود. راز شکست پادشاه ساسانی و همه سرداران خودکامه ای که دل خوش به تعداد لشکریان و ساز و برگ جنگی اند. راز فائق آمدن مسلمانان بر پارسیان و ورود «ایران» به جغرافیای فرهنگی اسلام.
سعد وقّاص می نویسد:

ز دیبا نگویند مردان مرد
ز زرّ و سیم و ز خواب و ز خَورد

شما را به مردانگی نیست کار
همه چون زنان رنگ و بوی و نگار

هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن

دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره گشت از سر تخت و تاج

پس ایمن شدستی بدین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین تخت و تاج

خردمند ننهد جهان را به هیچ
مشو غرّه وز راه دین سر مپیچ

پس از این دیگر رفت و آمد قاصدان بی ثمر می شود.

کریستین سن در این باره می نویسد:
رستم فرّخ زاد، نایب السّلطنه حقیقی ایران ساسانی، مردی صاحب نام و با قوّت فوق العاده بود با تدبیر و دلیری تمام. او از نتایج رویارویی با اعراب آگاه بود، از این رو، به عنوان فرمانده کلّ قوای ایران، در دفع دشمنی کوشش دلیرانه کرد. سپاهی بزرگ گرد آورد و آماده نبرد شد؛ امّا با پیش دستی عمربن خطّاب، سپاه ایران در سال 636 م. در «قادسیّه» و نزدیک «حیره» با سعد بن وقّاص، سردار عرب رو به رو شد. جنگ سه روز طول کشید و با شکست ایرانیان خاتمه یافت. رستم که شخصاً حرکات فروج ایرانیان را اداره می کرد و در زیر خیمه نشسته و درفش کاویانی را در برابر خود نصب نموده بود، کشته شد و درفش کاویان که نمودار شوکت و قدرت ایران بود، به دست عرب افتاد. (4)
در این هنگامه، سپاه یکصد و بیست هزار نفری ساسانی در برابر سپاه سی هزار نفری مسلمانان بی تجربه شکست خورد. در این نبرد، که به نام «قادسیّه» مشهور شد، بنابر قول مسعودی، درفش کاویانی به دست عربی به نام ضرار بن الخطّاب افتاد. او این درفش را به سی هزار دینار فروخت؛ در حالی که قیمت واقعی آن 1200000 دینار بود. (5)
ابن خلدون می گوید: صورت طلسمی با اعداد و علائم نجومی بر درفش کاویانی دوخته شده بود. در «التنبیه» (6)، بهای درفش کاویانی دو میلیون دینار گفته شده است.
سعد بن ابی وقّاص، سردار عرب، این درفش را به سایر خزائن و جواهر یزدگرد که خداوند نصیب مسلمانان کرده بود، افزود و آن را با تاج ها و کمرها و طوق های گوهرنشان و چیزهای دیگر برداشته به خدمت عمربن خطّاب برد. عمر گفت آن را گشوده و پاره پاره نمایند و میان مسلمانان تقسیم کنند. (7)
سپاهیان شاهنشاهی روی به هزیمت نهادند. سعد بن ابی وقّاص با فتح و فیروزی وارد پایتخت خالی شد و در برابر «ایوان کسرا» اردو زد و خود داخل کاخ ها شد و در آنجا همه خزائن را که شاهنشاه نتوانسته بود ببرد، یافتند.
آرتور کریستین سن شرح کامل جواهرات و نحوه انتقال و تقسیم آنها را در کتابش ذکر کرده است.
یزدگرد آخرین تلاش خود را برای گرد آ‌وردن لشکر به کار بست. فرماندهی سپاه را به سرداری سالخورده به نام پیروزان داد. سال 642 م. شاهد آخرین رویارویی «ایرانِ» ساسانی با اعراب مسلمان در «نهاوند» بود. به این ترتیب جنگی سخت رخ داد.
ارتش یکصد و پنجاه هزار نفری شکست را پذیرا شد. نبردی که به فتح الفتوح شهرت یافت.
یزدگرد که دیگر از پادشاهی «ایران» ساسانی جز عنوانی نداشت، روی به فرار نهاد، مسلمانان از «همدان» و «ری» هم گذشتند، «آذربایجان»، «ارمنستان»، همه ایالات «فارس» و بالأخره «اصطخر» را که گاهواره خاندان ساسانی بود، تصرّف کردند. یزدگرد روی به «مرو» نهاد. از ترس مرزبانان مرو روی به فرار نهاد و تنها در تاریکی شب با لباسی زربفت و زیور شاهوار به آسیایی پناه برد.
یزدگرد به قتل رسید تا آنکه به سال 661 م. اسقفی نصارا جسد او را که در رود افکنده شده بود، شناخت. آن را در طیلسانی مُشک آلود بسته و دفن کرد. (8)
کریستین سن می نویسد:
یزدگرد با دربار و حرمسرای خود از پایتخت گریخت؛ در حالی که هزار نفر طبّاخ و هزار تن رامشگر و هزار تن یوزبان و هزار تن بازبان و جماعتی کثیر از سایر خدمه همراه او بودند و شاهنشاه این گروه را هنوز کم می دانست. (9)
ذکر این نکته لطیف شنیدنی است که ایرانیان، در آخرین سال قبل از ظهور، در ناحیه اصطخر با سفیانی به مقابله برمی خیزند. شکست ایران ساسانی پایانی برای یک شروع بود. مقدّمه ای برای یک فتح الفتوح عظیم که دروازه عالم را بر امام عصر (عج) می گشاید.
در جای جای ماجرای ورود اسلام به ایران و اسلام آوردن ایرانیان، صرف نظر از صورت حوادث، نکات لطیف و قابل تأملی نهفته است که تنها با شناسایی حوادث و وقایع آینده جهان و عصر ظهور، قابل بررسی و تحلیل است. روایات ویژه آخرالزّمانی، نورافکنی بر لایه های تاریک تاریخ فردای ما و جهانیان می افکند.
اصطخر، آخرین نقطه مقاومت ایرانیان بود. محلی که با شکست فیروزان،‌ همه موانع فراروی اعراب را برداشت و چون دروازه ای مجال تصرّف تمامی نواحی فراخ ایرانِ ساسانی را برای اعراب مسلمان فراهم آورد.
به استناد برخی روایات، در آخرالزّمان و در آخرین سال غیبت کبرا و در هنگامه ظهور حضرت صاحب الزّمان (عج)، در همین ناحیه ایرانیان با همراهی سیّد خراسانی با سپاه سفیانی روبه رو می شوند و با شکست لشکرش او را به عقب می رانند تا آنکه امام (عج) با فتح و فیروزی به «کوفه» وارد می شوند.
محمّد قزوینی، روشنفکری غرب زده که همه حوادث و وقایع را از منظر خاصّ خویش دیده و تحلیل کرده است، در توصیف آخرین رویارویی های ایرانیان و مسلمانان، بدون آنکه متذکّر شرایط تاریخی آن زمان و وضع مردان و زنان آفت زده «ایران» ساسانی باشد، می نویسد:
ایرانیان خائن و عرب مآب آن وقت، از اولیای امور و حکّام ولایات و مرزبانان اطراف، به محض اینکه احساس کردند که در ارکان دولت ساسانی تزلزل روی داده و قشون ایرانی در دو، سه دفعه از قشون عرب شکست خورده اند، خود را به دامان عرب ها انداخته و نه تنها آنها را در فتوحاتشان کمک کردند و راه چاره را به آنها نمودند؛ بلکه سرداران عرب را به تسخیر سایر اراضی که در قلمرو آنان بود و قشون عرب به آنها حمله نکرده بود، دعوت کردند و کلید قلاع و خزائن را دو دستی به آنان تسلیم کردند... . (10)
قزوینی اعتراف می کند که ایرانیان با پذیرش تسلیم اختیاری، سلاح بر زمین گذاشتند و حتّی گامی فراتر نهاده، سپاه مهاجم را در تصرّف ولایات یاری دادند. این همه پرده از واقعه دیگری برمی دارد که چشمان ظاهرانگار وی قادر به دیدارش نیست.

8- موالیان ایرانی

وقت و بخت دولت ساسانی سرآمده بود و این همه را ایرانیان به صرافت طبع دریافته بودند و از دیگرسو، در آینه دل خود هم نوایی و همراهی با تاریخی در حال شدن را احساس می کردند. تاریخی که قرین با عهد رسول ختمی مرتبت، پیامبر آخرالزّمان (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بود. این هم نوایی، «ایران» و ایرانیان را برمی کشید تا در صف امّت این پیامبر وارد شوند. این همه، شرفی بود که از نگاه روشنفکران دور می ماند.
شرافت تمسّک به تاریخ ممسوخ ساسانی و آیین منسوخ زرتشتی، ممکن است برای آنکه بسته زمین و ایدئولوژی ملحدانه «ناسیونالیسم» و «پان ایرانیسم» است، ارزشی داشته باشد؛ امّا آنکه چشم بر عالم باقی دوخته، به گونه ای دیگر همه آمد و شدها را می نگرد.
چهارهزار نفر از اردوگاه ایرانیان، اسلام را پذیرا شدند و به جمع «موالیان» پیوستند.
در اصطلاح تاریخی، موالی جمع مولی، به کسانی اطلاق می شد که عرب نبودند و به اعراب می پیوستند. عجم ها (پارسی نژاد و غیرپارسی) آن زمان که به حوزه اسلامی وارد می شدند، با پذیرش اسلام و عقد پیمان با یکی از قبایل عرب، امان می یافتند و در زمره موالیان وارد می شدند و به عنوان موالی شناخته می شدند.
یکی از بهره های موالی از انعقاد این پیمان آن بود که در هنگام ارتکاب جنایت و محکوم شدن به پرداخت دیه، افراد قبیله به یاری آنان می شتافتند؛ همچنان که آنان نیز در جنگ ها همراه با قبیله هم پیمان خود می جنگیدند. (11)
امیرمؤمنان (علیه السلام)، توجّه و الطافات ویژه ای به موالیان ایرانی داشتند. مشهور است که در سپاه مختار ثقفی (66 ه.ق.) که به قصد خون خواهی امام حسین (علیه السلام) قیام کرد، کمتر کسی به زبان غیرفارسی تکلّم می کرد. (12)
به عکس سیره و سنّت اهل بیت (علیهم السلام)، امویان مسلمانان را به دو دسته یا دو طبقه مجزّا تقسیم می کردند: اعراب و موالیان. براساس تعریف آنان موالیان مسلمانان غیرعربی بودند که در جنگ با مسلمانان شرکت نکرده و اسیر نشده بودند؛ ولی اعراب، به سبب آنکه بلاد موالیان را با جنگ فتح کرده بودند، آنان را بندگان آزاد کرده خویش می دانستند.
این همه، در حالی بود که ایرانیان در سیمای مسلمانان که به ایران هجمه آورده بودند، نشانه هایی از دریافت ها و پیشینه قومی و اخلاقی نیاکان خود را که متّکی و مبتنی بر جوانمردی بود، مشاهده کرده بودند و با روی باز به استقبال سپاه اسلام شتافتند؛ اگرچه اعراب و به ویژه وابستگان به دستگاه خلافت اموی در سده اوّل هجری قمری بر آنان جفا روا می داشتند.
در زمان حکومت معاویه (41-60 ه.ق.) جمعیّت موالیان «کوفه» بالغ بر بیست هزار نفر بود. معاویه با شنیدن این آمار و ارقام وحشت کرد و قصد کشتن آنها نمود؛ امّا با مشورت أحْنَفْ بن قَیس از این تصمیم خطرناک منصرف شد و سرانجام برای دوری گزیدن از موالیان، به زیاد بن ابیه، حاکم خود در کوفه دستور داد تا تعداد زیادی از آنها را به شهرهای دیگر، همچون «شام» و «بصره» بکوچانند. (13)
از مستندات متون تاریخی چنین برمی آید که تا قبل از ورود حضرت علی (علیه السلام) به کوفه، سیاست حاکم و نیز رفتار مردمان عرب با موالیان بدین گونه بود که با آنها به عنوان شهروند درجه دوم برخورد و آنها را از بسیاری حقوق طبیعی، اجتماعی و دینی محروم می کردند. سهم بسیار اندکی از بیت المال را به آنها می دادند و هنگامی که برای اوّلین بار حضرت علی (علیه السلام) موالی را با عرب های کوفی در پرداخت عطا یکسان قرار داد، به شدّت از سوی عرب ها مورد اعتراض قرار گرفتند.
با ورود حضرت علی (علیه السلام) به کوفه، موالی نزد او رفته، تبعیضات فوق را یادآور شدند. ایشان تصمیم گرفتند تا با گفت و گو با کوفیان عرب این مشکلات را برطرف کنند. (14)

9- چرا اسلام، چرا تشیّع؟

«ایران» و ایرانیان با پذیرش شکست و تسلیم خود خواسته، وارد گردونه تقدیر کلّی الهی شدند. به نوشته استاد مرحوم سیّد جعفر شهیدی، عواملی که سبب شد در مدّتی کمتر از ده سال این امپراتوری بزرگ با چنین نیروی نامنظم و ساز و برگ ابتدایی نابود شود، به شرح زیر است:
1. ناخشنودی مردم از حکومت ساسانی در پایان کار این خاندان؛
2. فشار سخت طبقه حاکم و دستگاه های وابسته بدان بر مردم؛
3. دیرینگی (پوسیدگی و کهنگی) و بی روح گردیدن آیین زرتشتی از دوره قباد به بعد؛
4. نشر مبادی اسلام در «ایران» و سادگی و بی پیرایگی این دین؛
5. اصل عدالت و مساوات در اسلام که مردم این مساوات را می دیدند و بشارت آن را به این و آن می دادند. (15)
شایان ذکر است که به قول استاد شهیدی، دیرینگی و بی روح شدن آیین زرتشتی، به منزله تهی شدن همه ذخایر این آیین و ناتوان بودنش برای پاسخ گویی به نیازها و مقتضیّات فرهنگی و تمدنی سال های پایانی عصر ساسانی بود.
به نوشته دیاکُونْفْ (16)، سلطنت ساسانیان که همانند مجسّمه ای بر روی پایه های گلی استوار بود، در برابر حمله و هجوم اعراب نتوانست تاب مقاومت بیاورد. (17)
افزون بر این همه، سختی ها و دردها و رنج هایی بود که مرغان ایرانی را به صیدگاه شهسوار شیرین کاری برده بود که آنان را به باغ آبادان و پر برگ و بار دوستی با اهل بیت (علیهم السلام) و خدمت بر آستان مبارکشان می کشید و تاج کرامت الی الابد را بر سرشان می گذاشت؛ امّا ایرانیان تا نیل به درجه بلندی از «آگاهی و آمادگی» برای قرب به پیشگاه سلطانی و اجرای مأموریت آن، راه درازی در پیش داشتند.
جای دارد پرسیده شود: چرا ایرانیان و ایران را به این گردونه فراخوانده و به دامگه سلطانی کشیدند؟ و دیگر اینکه، چرا ایرانیان بر روی اسلام و مسلمانان آغوش گشودند و دامان خویش را مهیّای پرورش آن کردند؟
استاد فرزانه، شهید مطهّری درباره این پذیرش می نویسد:
مردم ایران که مردمی باهوش بودند و به علاوه سابقه فرهنگ و تمدّن نیز داشتند، بیش از هر ملّت دیگر، نسبت به اسلام شیفتگی نشان دادند و به آن خدمت کردند... ایرانیان روح اسلام و معنی اسلام را در نزد خاندان رسالت یافتند. فقط خاندان رسالت بودند که پاسخ گوی پرسش ها و نیازهای واقعی روح ایرانیان بودند. (18)
دلایل بسیاری برای اثبات انطباق «روح و معنی اسلام» و «روحیه ایرانیان» می توان ارائه کرد. این روح به طور خاص در خاندان رسالت جاری بود و مطالبات حقیقی ایرانیان را پاسخ می گفت. این هماهنگی و همگونی را در ساحات نظری و اعتقادی و همچنین فرهنگ و اخلاق کهن ایرانیان، به ویژه آنچه که از تیررس تحریف و دست کاری و دستمالی عُمّال حکومتی و روحانیان آلوده عصر ساسانی در امان مانده بود، می توان ملاحظه کرد.
پیش و بیش از آنکه ایرانیان، خودشان معرّف ویژگی ها و صفات کمالی روحی و اعتقادی ساکنان این سرزمین باشند یا بخواهند سنت های ممدوح فرهنگی و خُلقی ایرانی را بنگارند، بیگانگان در این باره داد سخن داده اند.

پی نوشت ها :

1. کارنامه دکتر کورش آریامنش، تاریخ تمدّن جهان باستان.
2. ماهنامه باستانی دیروز ما، خرداد 1385.
3. شیخ نوری، محمّد امیر، تاریخ اسلام در آسیای مرکزی، ص 104.
4. ایرانیان در زمان ساسانیان، صص 526-528.
5. همان.
6. «التنبیه و الاشراف»، کتابی به عربی در تاریخ و جغرافیا از ابوالحسن علیّ بن حسین مسعودی (متوفّای 345 ه.ق.) است. این کتاب در بردارنده گزیده ها و کلّیاتی است که یادآور (تنبیه) تألیفات پیشین او و مثطری (اشراف) بر آگاهی و اطلاعات آثار قبلی نویسنده است.
مسعودی التنبیه و الاشراف را تألیفی مختصر و هفتمین کتاب در سلسله تألیفات تاریخی خود خوانده است. این اثر از نظر تاریخ علوم و ادیان نیز اهمّیت دارد و شامل مباحثی در فلسفه، نجوم، پزشکی، ادیان کهن و عقاید است.
7. ایرانیان در زمان ساسانیان، صص 528-531.
8. همان.
9. همان.
10. مطهّری، مرتضی، خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 90.
11. ر.ک: «نقش موالی در تشیّع»، پرسمان، ش 23، مرداد 1383.
12. یولیوس، ولهوزن، تاریخ سیاسی صدر اسلام، شیعه و خوارج، ترجمه محمود رضا افتخارزاده، ص 193.
13. «نقش موالی در تشیّع»، پرسمان، ‌ش 23، مرداد 1383.
14. همان.
15. شهیدی، سیّدجعفر،‌ تاریخ تحلیلی اسلام، صص 106-107.
16. Diaconf.
17. دیاکونف، تاریخ ایران باستان، ص 359؛ تاریخ اسلام در آسیای مرکزی، ص 109.
18. خدمات متقابل اسلام و ایران، ص 121.

منبع مقاله :
شفیعی سروستانی، اسماعیل؛ (1391)، دانشستان سرزمین های درگیر در واقعه ی شریف ظهور، ج 1، تهران: موعود عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، دوم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط