نویسنده: دکتر محمدرضا سرگلزایی
سال هاست که در روان شناسی مفهومی تحت عنوان «هم وابستگی» و «معتاد تعاملی»مطرح شده است.
به این معنا که در بعضی مواقع، ارتباط دو یا چند نفر با هم «اقتضا» می کند که یکی از آن افراد معتاد باشد! بنابراین، کل آن مجموعه به گونه ای رفتار می کنند که اعتیاد در آن عضو مجموعه حفظ شود!
برای این که منظور روشن تر شود، مثالی می زنم. سال ها پیش در کتاب «قصه هایی از شیخ فریدالدین عطّار» حکایت زیر را خواندم:
کودکی برای خرید به خیابان می رود. در مسیر، پولش را گم می کند و وقتی می فهمد پولش گم شده است شروع به گریه می کند. چند نفر از عابرین می ایستند و علت گریه اش را می پرسند و وقتی متوجه مشکلش می شوند، هریک پولی به او می دهند. وقتی کودک پول ها را می شمارد، متوجه می شود که مقدار آن ها خیلی بیشتر از مقدار پولی است که او گم کرده است و یاد می گیرد که با جلب ترحم و دلسوزی مردم می تواند پول خوبی درآورد. سال ها بعد، این کودک یک گدای حرفه ای است و زندگی اش از راه گدایی می گذرد. پس از سال ها فکر سفر به سرش می زند. به شهر دیگری سفر می کند. از آن شهر خوشش می آید و تصمیم می گیرد مدت بیشتری در آن شهر بماند و از آن جا که تنها شغلی که می دانسته گدایی بوده، در آن جا هم شروع به گدایی می کند. اما در آن شهر کسی به گدا پول نمی دهد و او به هر دری می زند هیچ کس حاضر به پول دادن به او نمی شود. به ناچار بین دو انتخاب می ماند: یا باید شهر را ترک کند یا باید شغل دیگری بیاموزد.
این حکایت به زیبایی نشان می دهد که «یک مجموعه» در شکل گیری یک «نقش» در یک نفر دست به دست هم می دهند و تا «آن مجموعه» همچنان آن «سناریو» را ادامه بدهد، آن فرد هم به آن «نقش» ادامه می دهد. در بعضی خانواده ها گرچه به ظاهر هیچ کس از اعتیاد یک عضو خانواده راضی نیست اما به نحوی همه در اجرای یک سناریو دست اندرکارند سناریویی که در آن یک نفر باید نقش معتاد را داشته باشد! به چند نمونه از این سناریوها توجه فرمایید:
*زن و شوهری سال هاست با یکدیگر مشاجره و درگیری دارند. زن، روش مرد را در زندگی قبول ندارد و مرد، شیوه ی زن را. هریک دیگری را مورد انتقاد، سرزنش و شماتت قرار می دهد و هریک اصرار دارد به دیگری ثابت کند که انتخاب های او غلط است. با این که این دو نفر در یک زندگی مشترک قرار دارند، هیچ یک از آن ها بدش نمی آید که تصمیم گیری های همسرش یک گرفتاری یا شکست در پی داشته باشد تا بتواند به او بگوید: «نگفتم؟! من می دانستم که نظر تو اشتباه است! به تو گفتم ولی تو گوش نکردی!» مثلاً اگر آقا در یک پروژه سرمایه گذاری می کند (و خانم طبق معمول مخالفت می کند!) گرچه ورشکستگی آقا به ضرر کل خانواده است اما وقتی خانم می شنود آن پروژه دچار مشکل شده است نه تنها ناراحت نمی شود که به اصطلاح «دلش خنک می شود!» چرا که می تواند در موضع قدرت قرار بگیرد و شوهرش را سرزنش کند. به اصطلاح در این جا، این خانم یک «کارت برنده» جمع کرده است که در جر و بحث ها می تواند آن را «رو کند» و «امتیاز بگیرد!». در چنین خانواده هایی معمولاً یک نوع «جبهه گیری» وجود دارد و اگر بیش از یک بچه در آن خانواده وجود داشته باشد، هریک از بچه ها در جبهه ی یکی از والدین قرار می گیرند. به این شکل جنگ به محدوده ی بچه ها هم کشیده می شود. مثلاً یکی از بچه ها «عزیز مامان» است و در نتیجه «مغضوب بابا» می شود. مادر همیشه در حال نوازش و باج دادن به این بچه است تا در این سوی جبهه باقی بماند و پدر همیشه در حال سرزنش کردن و «شلیک کردن» به اوست. پدر همیشه به مادر می گوید: «تو این بچه را لوس و نُنر بارآورده ای، این بچه ننه هیچ آخر و عاقبتی ندارد، هیچ کس نمی تواند با او زندگی کند، خواهی دید که تا ابد بی کار و بی عار وَرِ دل خودت می ماند!» و مادر به پدر می گوید: «این چه طرز برخورد با بچه است؟! تو با این طرز برخوردت احساسات او را جریحه دار می کنی. اگر این بچه پس فردا معتاد شد تو مقصری! یادت باشد!» و «بچه» نیز شاهد این ماجراست و مرتب دو پیام وارد ذهن او می شود:
1-این بچه لوس و ننر است، هیچ آخر و عاقبتی ندارد، هیچ کس نخواهد توانست با او زندگی کند، او بی کار و بی عار تا ابد پهلوی مادر خواهد ماند!
2-برخورد بد پدر احساسات این بچه را جریحه دار کرده است، چنین بچه هایی معتاد می شوند و در اعتیاد آن ها پدرشان مقصر است!
این «تلقینات» همچون «دستوراتی» در ذهن کودک نقش می بندد. درواقع پدر و مادر با کمک هم دارند یک سناریو را می سازند که قرار است هنرپیشه ی آن کودک شان باشد. اگر سال ها بعد این کودک را دیدید که «بی کار و بی عار و معتاد» ورِ دل مادرش نشسته است و هرگاه سفره ی دلش را باز کند قصه ی طولانی و تراژدیکی را برایتان روایت می کند که پدرش عامل معتادشدن اوست، هیچ تعجب نکنید! اگر چیزی غیر از این پیش آمد تعجب کنید! در این سناریو، پدر و مادر، هر دو به ظاهر از این که فرزندشان دچار اعتیاد است زجر می کشند ولی هرکدام از آن ها بارها برای متهم کردن دیگری و برنده شدن در این بازی، وضعیت فرزند معتاد را مثل یک «برگ برنده» در سرِ دیگری کوبیده است. بنابراین «معتاد بودن» این فرزند خانواده، ابزاری است که کسی را برای رسیدن به هدف یاری می کند. حال، اگر این کودک دیروز و «جوان 30 ساله امروز!» تصمیم به ترک اعتیاد بگیرد فکر می کنید پدر و مادر او در این مورد چه نقشی را بازی می کنند؟
مادر می گوید: «من که آرزویم این است که او ترک کند، همیشه برای او دعا می کنم و اشک می ریزم، ولی من مطمئنم که با آن زخم های عمیق عاطفی که پدرش به او وارد کرده است این بچه نمی تواند اعتیادش را ترک کند. خیلی تلاش کرده اما هربار ناموفق بوده، چرا که پدرش اعتماد به نفس را در او کشته! این بچه افسرده و ناامید است. چطور ممکن است بتواند ترک کند؟!»
و پدر نیز چنین می گوید: «این بچه اصلاً بیمار نیست که نیاز به درمان و دارو داشته باشد! او فقط بی عار و بی مسئولیت است. علاج او این است که از خانه بیرون بیندازیمش! من که هیچ فکر نمی کنم این درمان ها اثری داشته باشند. او همه ی ما را بازی می دهد! او فقط تنبل و بی مسئولیت است! تا این مادر در کنار او باشد، او معتاد خواهد ماند!». درواقع، پدر و مادر، هرکدام به نوعی در تداوم اعتیاد نقش دارند. «سناریوی» آن ها بدون وجود یک «فرزند ناصالح، بیمار یا معتاد» نقص پیدا می کند!
این، نمونه ای از یک «اعتیاد تعاملی» یا «هم وابستگی» است.
به نمونه ی دیگری توجه کنید:
*دختر خانمی تحصیل کرده و باهوش و زیبا با خانواده ای آبرومند و مرفّه، پشت چراغ قرمز از پسر جوانی که در اتومبیل بغلی است شماره تلفن دریافت می کند. با این که او را نمی شناسد به او تلفن می کند و با او ارتباط برقرار می کند. ارتباط آن ها صمیمانه تر می شود و گهگاه همدیگر را ملاقات می کنند. در این ملاقات ها معلوم می شود که این پسر جوان فرزند لوس یک خانواده ی پولدار است که درسش را ناتمام گذاشته، اعتیاد به تریاک دارد، به خانواده و اطرافیانش مدام دروغ می گوید و اگر چیزی مطابق میلش نباشد داد و فریاد و ناسزاگویی می کند. با همه ی این ها دختر خانم عاشق او می شود و تصمیم می گیرد «او را نجات دهد». به رغم مخالفت خانواده ها، اصرار دختر و پسر منجر به ازدواج شان می شود. دو سال از ازدواج شان می گذرد. آقا پسر همچنان تریاک می کشد و تقریباً همه ی رفقایش معتاد هستند. تلاش ها و خواهش های همسرش نتیجه ای نداشته و حالا آقا پسر به همان اندازه ی مادرش به همسرش دروغ می گوید. در زندگی مشترک هیچ گونه مسئولیتی را به عهده نمی گیرد و «دنیای مشترکی» هم با همسرش ندارد. اما هنگامی که برای چندمین بار به یک مرکز درمانی ترک اعتیاد مراجعه می کنند و مشاور از این خانم جوان می پرسد: «به چه دلیل انتخاب می کنی که با او زندگی کنی؟» پاسخ می دهد: «من عاشق او هستم، من می خواهم او را نجات بدهم». درمانگر می پرسد: «چگونه می خواهید او را نجات دهید؟ چه راه حلی برای او دارید؟» خانم جوان مکث می کند، گیج و سردرگم است، اشک در چشمانش حلقه می زند، خود نیز می داند که کمکی از دست او برنمی آید. درمانگر برای او توضیح می دهد: «مشکل همسر شما تنها این نیست که مواد مصرف می کند. مشکل این است که او از نقش اجتماعی خود نفع می برد. او به شدت نازپرورده و وابسته است و برای این که این ویژگی های خود را پنهان کند نقش «گُنده لات» را برگزیده است! او با افراد بدنام، پرخاشگر، نابهنجار و معتاد احساس «بزرگ بودن» می کند. احساس «قدرت» و «ارزشمندی» می کند. با چنین ماجرایی تغییرات همسرتان نیاز به درمان طولانی دارد، آن هم به این شرط که ایشان حاضر به شرکت در برنامه ی درمانی شوند. شما نمی توانید با اصرار، خواهش، دستور، بازخواست، بازجویی، سرزنش یا دعوا او را به درمان وادار کنید. بنابراین اگر قصد زندگی با ایشان را دارید باید بپذیرید که با کسی با این ویژگی ها زندگی کنید همان طور که در هنگام ازدواج تان او را با همین ویژگی ها پذیرفتید. و اگر پذیرش چنین کسی برایتان ممکن نیست مسیر زندگی تان را از ایشان جدا کنید».
سه سال بعد، این زن و شوهر دوباره به همان مراکز درمانی و همان درمانگر مراجعه می کنند. در تمام این سه سال، خانم همچنان در حال «نجات دادن» شوهرش بوده و آقا همچنان معتاد است. حالا ماده ی مصرفی او «سنگین تر» شده است و «کریستال» و «شیشه»مصرف می کند. اکنون صاحب یک فرزند نیز هستند ولی آقا همچنان تا دیروقت می خوابد و اوقات بیداری اش را با همان رفقا می گذراند و هزینه ی زندگی شان نیز توسط خانواده ی آقا پرداخت می شود. آقا باز هم با اصرار همسرش به مراکز درمانی مراجعه کرده است و چندان انگیزه ای برای درمان ندارد. از شیوه ی زندگی خود لذت می برد. حاضر به شرکت در جلسات «انجمن معتادان گمنام» نیست و در برنامه های روان درمانی مرکز ترک اعتیاد هم شرکت نمی کند. خانم همچنان «عاشق اوست و تصمیم به نجات او دارد». یک سال بعد، خانم به تنهایی به آن مرکز درمانی مراجعه می کند، از افسردگی و ناامیدی شکایت می کند. بی مسئولیتی و ادامه ی اعتیاد همسرش، او را خسته و عصبانی کرده و از ناتوانی و بی میلی جنسی در شوهرش نیز شاکی است، اما همچنان برای «نجات شوهرش» و به خاطر دخترش در این زندگی می ماند. درمانگر، برای افسردگی وی دارو تجویز می کند، به او پیشنهاد می کند در جلسات بازسازی روانی همسران افراد معتاد (نارانان) شرکت نماید و از برنامه ی 12 گام بازسازی معنوی آن ها استفاده کند و به او توصیه می کند با ورزش، مطالعه و شرکت در برنامه های آموزشی اشتغال ذهنی خود را با اعتیاد همسرش کاهش دهد. یک و نیم سال بعد، مجدداً این خانم به مرکز درمانی مراجعه می کند. شوهر وی همان سبک زندگی را دارد و سبک زندگی این خانم هم تغییری نکرده است. حتی یک جلسه هم در برنامه ی 12 گام «نارانان» شرکت نکرده و کتاب هایی را هم که درمانگر توصیه کرده مطالعه ننموده است. در عوض، رابطه ی نزدیک و پنهانی را با مرد دیگری برقرار کرده است و دچار معجونی از دلبستگی، خشم و احساس گناه است ولی همچنان برای «نجات همسرش» و «به خاطر دخترش» در این زندگی می ماند...
این «سناریو» نمونه ای از «هم وابستگی» بین یک «شخصیت آزاردهنده» (سادیستیک)و یک «شخصیت آزارخواه» (مازوخیستیک)است. انتخاب های این خانم در زندگی به نحوی است که هر ناظر خارجی، با هوش متوسط، می تواند پیش بینی کند که این انتخاب ها برای او درد و رنج به ارمغان خواهند آورد. بنابراین به نظر می رسد او به نوعی، ناخودآگاه، از دردکشیدن و زندگی «تراژیک» لذت می برد. او وارد کوچه ای می شود که ابتدای آن «تابلوی بُن بست» نصب شده است! او «تابلوی بن بست» را می بیند ولی همچنان اصرار دارد که در انتهای این کوچه، راهی خواهد یافت!
در سناریوی این چنینی، گرچه یک فرد از اعضای خانواده به عنوان بیمار معرفی می شود ولی مجموعه ی «سیستم خانواده» دچار بیماری است. یا لازم است کل روابط و نقش ها بازسازی شوند و یا ضروری است که این سیستم شکسته شود. ادامه ی ارتباط این افراد با این سبک و سیاق، احتمال موفقیت در درمان اعتیاد را به شدت کاهش می دهد.
منبع مقاله :
سرگلزایی، محمدرضا؛ (1386)، اعتیاد، تهران: نشر قطره، چاپ اول