آیت الله محمدی عراقی در مهرماه سال 1331 هجری شمسی در شهرستان کنگاور، در خانواده ای مذهبی و روحانی متولد شد. وی فرزند شهید حاج آقا بهاء الدین عراقی از شاگردان حضرات آیات عظام بروجردی و امام خمینی (ره) است.
پدری که سالیانی چند در شهر کرمانشاه کرسی تدریس او و اقامه جماعتش در مسجد اعتمادی را مردم متدین و فرهنگ دوست خصوصاً اهل علم این دیار از خاطر نبرده اند.
همانطور که سیره و منش رفتاری و اخلاقی پدر بزرگش، حاج آقا بزرگ محمدی عراقی امام جمعه کنگاور، پس از چندین سال از رحلتش، هنوز زبانزد عام و خاص این منطقه است.
ایشان از شاگردان مدرسه علمیه آیات شهید دکتر بهشتی و علی قدوسی است که دوره عمومی دروس و رشته های تخصصی فلسفه و علوم قرآنی و همچنین دروس سطح حوزه را نزد آیات عظام و حجج اسلام آقایان:
مشکینی، خزعلی، احمدی میانجی، جنتی، حرم پناهی و آدینه وند تلمذ نموده و سپس برای گذراندن سطوح عالی حوزه و دروس خارج و علوم روز محضر حضرات آیات:
میلانی، علامه طباطبائی، جوادی آملی، میرزا علی آقا فلسفی، مصباح یزدی، حسن زاده آملی، حاج آقا مجتبی تهرانی، شهیدان بهشتی و قدوسی، امینی نجف آبادی و مقام معظم رهبری شرفیاب شده و کسب فیض نمودند.
شهید «آیت الله بهاءالدین محمدی عراقی» یکی از شهدای ترور در سال 1360 است که با تمام تهدیدها دست از مبارزه برنداشت و در نهایت به شهادت رسید
شهید محمدی عراقی در گفتگو با طیبه محمدی عراقی فرزند شهید
س:برای ما بگویید متولد چه سالی هستید و همچنین از نخستین روزهایی که پدرتان را شناختید و به یاد می آورید تعریف کنید، از زمانی که متوجه شدید پدر شما با پدرهای دیگر فرق می کند و در بین مردم و جامعه احترام و جایگاهی ویژه دارد.
آدم از عهده ی این مسئولیت برنمی آید؛ مخصوصاً کسی مثل من. بعد از گذشت سی سال از شهادت ابوی هم دیگر حافظه ام قدرت ندارد. سی سال است ایشان شهید شده و تازه امسال، نخستین بار است که یادی از ایشان می کنند.
به هر حال ما توقعی نداریم و از زحمات شما که از راه دور زحمت کشیده و تشریف آورده اید تشکر می کنم. عرض کنم که بنده متولد 1329 در کنگاور هستم ولی در شهر مقدس قم زندگی می کردیم.
پدر من دارای صفات با ارزش و زیبایی بودند. هرچه یادم است، مربوط به اوان کودکی ام است و از زمانی که بزرگتر شدم چیز زیادی یادم نمانده است.
س: شما بعد از ازدواج به شهر همدان آمدید؟
ولی از همان اوان کودکی که با ایشان بودیم، از صفات زیبای ابوی چیزهایی در نظرم است. ایشان عاشق نماز، عبادت، دعا و راز و نیاز با خدای شان بودند..
عاشق نماز جماعت ها، درس ها و اساتیدشان، به خصوص عاشق استاد بزرگواری چون حضرت امام خمینی بودند که آن موقع امام رحمت الله علیه در قم معروف به «حاج آقا» بودند.
آن موقع که پدرم از شاگردان امام بودند، علمای دیگری از بین مراجع و مجتهدین هم در قم بودند که همه با اسم های شان معروف بودند ولی حضرت امام خمینی در حوزه ی علمیه ی قم به حاج آقا معروف بودند.
وقتی می گفتند «حاج آقا» دیگر همه می دانستند که منظور، همان حضرت امام هستند. پدرم عاشق امام بودند ولی چون خیلی بی ریا و مخلص بودند، اصلاً دوست نداشتند که خودشان مطرح شوند.
خیلی به درسشان علاقه داشتند، خیلی مواظب وقتشان بودند که اوقاتشان تلف نشود. خیلی مقید بودند که سر ساعت در درسشان حاضر بشوند.
حتی یادم است که گاهی اوقات که پدرشان یعنی پدربزرگم مرحوم حاج آقا بزرگ، تشریف می آوردند به قم و ما سعادت این را داشتیم که در خدمت و حضورشان باشیم، .
اکثر علما و فضلای حوزه علمیه ی قم به دیدن ایشان می آمدند و با این که اتاق پر از جمعیت بود ولی پدرم سر ساعت، برای شرکت در درسشان تشریف می بردند بیرون. گاهی مادرم به ایشان اعتراض داشتند که الان میهمانانی در منزل هستند که به دیدن پدرتان آمده اند.
ابوی می گفتند من آمده ام قم درس بخوانم.آن قدر به درسشان مقید بودند که آن موقع که بچه بودم، هیچ وقت یادم نمی آید که شب ها با پدرم شام بخوریم، چون پدر تا دیروقت مشغول مطالعه بودند و همیشه هم قبل از شام باید مطالعه شان را انجام می دادند.
ما هیچ وقت نمی دیدیم و نمی دانستیم که پدر کی شام می خورند، کی می خوابند و هیچ وقت نماز خواندن پدرمان را در منزل ندیدیم، چون خیلی مقید به اقامه ی نماز به جماعت بودند.
تا آن سالی که شاه ملعون امام خمینی را دستگیر کرد و سال 1342، 1343 بود که بنا به اعتراض تمام علماء، نماز جماعت های شهر مقدس قم را تعطیل کردند.
پدرم به ناچار در منزل نماز می خواندند و ما پشت سر ایشان صف نماز جماعت را- هرچند کوچک- تشکیل می دادیم.
ابوی خیلی مقید به تربیت دینی ما فرزندانشان از جمله در آموزش قرآن و نیز رعایت و دقت در حجاب توسط ما دخترها بودند. در رفت و آمدهای فامیلی هیچ وقت دوست نداشتند با افراد نامحرم منتسب، یک جا بنشینیم و غذا بخوریم.
همیشه اتاق آقایان با اتاق خانم ها جدا بود. خیلی به برنامه های دینی خانواده مقید بودند. خیلی دوست داشتند همه بچه ها و دامادهای شان طلبه باشند. به زی طلبگی خیلی علاقه داشتند.
خیلی ساده زیست بودند. از تجملات و تشریفات به دور بودند. سالی چندین مرتبه به زیارت حضرت امام رضا (علیه السلام) در مشهد مشرف می شدند. هر از گاهی به مکه مکرمه و کربلای معلی و عتبات عالیات نیز مشرف می شدند.
س: ز مبارزات شهید بگویید، شما که در خانه بودید، کمابیش باید می دیدید که پدر در زمینه ی مبارزه و نهضت اسلامی چه دغدغه هایی دارند. پ: ابوی طوری رفتار می کردند که نزدیک ترین کسانشان هم آن طور که باید و شاید متوجه کارهای شان نمی شدند. مثلاً از زمان حضرت آیت الله العظمی بروجردی- خدا رحمتشان کند که من آن سالها شاید هشت، نه ساله بودم.
یادم است که پدرم شیفته ی آقای بروجردی بودند و بعد هم جذب حضرت امام شدند ولی آن طور که مثلاً ظاهرسازی کنند که همگان جزئیات این علاقه و همراهی را بفهمند؛ خیر؛ به نظر من این گونه نبودند.
در واقع فرمایش شما از دو جنبه قابل بررسی است. یکی این که پدر بزرگوارتان کارهای شان را هم به صورتی انجام نمی دادند که جنبه ی تظاهر و خودنمایی پیدا کند و هم این که در عین حال بسیار خویشتن دار و رازدار بودند.
س: به هرحال مبارزه برای خود ضرورت هایی دارد که حداقل از این دو جنبه قابل بحث است. از مبارزات ایشان دیگر چه چیزی به خاطر دارید؟
پ:متأسفانه حافظه ام چندان یاری نمی کند.
س: می رسیم به آن جایی که پدر بنا به خواسته ی تعدادی از علمای اعلام تشریف می آورند کرمانشاه؛ چه سالی بود؟ آن زمان آیا شما ازدواج کرده بودید؟
س: در آن سال ها چه اتفاقاتی افتاد؟
س: پدر شما در آن سالهای مبارزه تا بیست و دو بهمن 1357 زندانی هم شدند؟
در واقع دارید از نزدیکی های پیروزی انقلاب اسلامی سخن می گویید که برادرتان حاج آقا محمود می خواستند آزاد بشوند.
گفتم این همه پدر رفتند برای ملاقات اخوی و آمدند و دوست داشتند ایشان آزاد بشوند، حالا که ایشان آزاد می شوند، پدرم زندان هستند.
اما بعداً خوشبختانه هر دو با هم آزاد شدند. یعنی در نقطه ای، زندانی شدن پدر و برادر به هم وصل شد.
س: از سالهای بعد از انقلاب شهید عزیز، چه خاطراتی دارید؟
س::ریاست بنیاد شهید استان بودند؟
به علاوه اینها شهید محمدی عراقی عضو شورای روحانیت استان نیز بودند که حدود ده نفر از روحانیون مبرز استان در آن فعال بودند؛ مانند حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی؛ چهارمین شهید محراب.
س: راستی مادر شما چه سالی به رحمت خدا رفتند؟
س: خدا رحمتشان کند، یعنی سال 1386. برای ما تعریف کنید که مادرتان از شهید چگونه سخن می گفتند؟
«ساری اصلانی» به زبان ترکی یعنی شیر زرد. این طور که برای ما تعریف می کردند، جدشان یک وقتی در شکار با یک پلنگ روبه رو شده و یک تنه پلنگ را از پا در آورده بوده،
نمی دانم ناصرالدین شاه یا یکی از این پادشاه ها، این لقب را به ایشان داده بود، چرا که فقط شیر زرد است که می تواند پلنگ را از پای درآورد و به ایشان لقب ساری اصلان داده بودند.
س: :بیشتر بر چه نکاتی از زندگی و شخصیت شهید عزیزمان تأکید می کردند؟
س: کلاً پدر عزیز شما نسبت به فرزندان و همسرشان چگونه مرد خانواده ای بودند؟
از شهادت پدر بگویید.
یادم است در آن تلفن آخری پدرم دوست داشتند خیلی زیاد صحبت کنند. همه اش می گفتند که مرا تهدید به شهادت کرده اند و من دیگر شهید می شوم. اما چون آن خط تلفن مال خودمان نبود، بنده نمی خواستم زیاد صحبت کنم و معطل کنم.
س: :چون که شما میهمان بودید و نمی خواستید هزینه اش زیاد نشود؟
آخرین دیدارمان هم چهل روز قبل بود که به مناسبت شهادت شهید محمدتقی محمدی عراقی- پسر عموی شان حاج آقا مجتبی- و نیز شهادت آقای هاشمی سنجانی آمده بودند.
س: : شهید هاشمی سنجانی، از شهدای حادثه هفتم تیر، نماینده کجا بودند؟
س: شهادت هر دوی این عزیزان همزمان بود؟
س: شما چگونه باخبر شدید؟
پ:در واقع مانند فرزندان بسیاری از رجال انقلاب و نظام گویا منتظر شنیدن این خبر تلخ هم بودید. چون در کوران اتفاقات فراوان سال 1360 و بعد از شهادت هفتاد و دو تن بود که منافقین داشتند یکی یکی بزرگان ما را می زدند.
خیلی متحیر و ناراحت بودم، تا این که رفتم خانه مادر و با خواهرم رفتیم منزل حاج آقا عمو، پدر شهید محمدتقی محمدی عراقی.
بعد همه ی فامیل یک دستگاه مینی بوس گرفتند برای آمدن به کنگاور ولی ما را زودتر با یک اتومبیل سواری فرستادند که به کنگاور برسیم. ما دوست داشتیم جنازه ی شهید را ببریم قم، تا لااقل آنجا بیشتر سر مزارشان برویم.
س: شما آن موقع مقیم قم بودید؟
گفتم ما به هیچ عنوان نمی گذاریم پدرم را این جا دفن کنید، باید ایشان را ببریم. شنیده بودم که خودشان هم وصیت کرده بودند که باید جنازه ی مرا به قم ببرند.
هنوز جنازه از کرمانشاه به کنگاور نیامده بود، بین راه بود که ما با همان سواری رفتیم و رسیدیم به آمبولانس و رفتیم پیش جنازه.
س: جنازه را دیدید؟
البته از صحنه تا کنگاور راهی نیست ولی از بس که جمعیت زیاد بود و همه ی مردم آمده بودند، کار به درازا کشید. بنده خواهرم را برداشتم و دوتایی رفتیم داخل آمبولانس پیش جنازه.
ما مشغول راز و نیاز با روح ملکوتی پدر بودیم و داشتیم گریه و زاری می کردیم و جمعیت پرشماری هم در خیابان ها بودند. حتی می گفتند دوربین های بنیاد شهید از فرط فشار جمعیت خراب شده و نتوانسته اند آن طور که باید و شاید فیلمبرداری کنند.
شب بود که رسیدیم کنگاور و می خواستند جنازه را به سردخانه ببرند. گفتیم قدیم ها که سردخانه نبود، جنازه را در منزل می گذاشتند و خانواده تا صبح دورش بودند، قرآن می خواندند، نماز می خواندند، فکر کنید الان هم آن موقع است.
البته گرم بود هوا، تابستان بود، مردادماه بود. گفتند که چون جنازه تیر خورده است، ممکن است خونریزی کند و باید در سردخانه باشد.
جنازه را به سردخانه بردند ولی ما صبح زود با خواهرم رفتیم به سردخانه بیمارستان، که لااقل جنازه را ببینیم. .
وقتی روی جنازه را باز کردند که ما ببینیم، دیدند کفن خونی شده، آن آقایانی که آنجا بودند به ما گفتند که شما بفرمایید، مثل این که دوباره باید جنازه را تطهیر و کفن را عوض کنند. فقط روی شهید را باز کردند و صورت و گردن پدر را دیدیم.
س: دوست دارید این مصاحبه چگونه تمام شود؟
برای اصلاح وضعیت مملکتمان، برای طول عمر رهبرمان، برای تمام جوان ها، مردم، ایرانی ها که بتوانند به وظایفشان عمل کنند، راه شهیدان را پی بگیرند، و در نهایت این که شهدا از ما راضی و خشنود باشند.
نتیجه:
نتیجه ای که از زندگی شهید والامقام این مطلب یاد می گیریم این است که:
خون شهدا همواره حاوی است.ثمره ی خون شهدا بیداری ملت است. در تاریخ ویرایش این مقاله شاهد این هستیم که حدود سه ماه است خون دهها شهید امنیت بدست اغتشاشگران بر زمین می ریزد تا احیا دین حسینی بروز رسانی شود.
در سزمین ایران و مهد شیعیان از جنوب تا شمال از غرب تا شرق از طایفه های مختلف و اقوام مختلف خون های متعددی را در این روزها (به بهانه ی زن زندگی آزادی)به زمین ریخته اند تا صدای اذان و تلاوت قرآن و عزای سید الشهدا را از این ملت بگیرند.
اما دشمن جاهل داخل و خارج بداند خون شهیدان به هیچ عنوان نمی گذارد که منافقین و سرکرده های آنان به مطامع شیطانی خودشان برسند.زیر هر قطره خون شهیدان این سرزمین ریشه در مبانی دینی و اعتقادی و مکتبی این مردم دارد.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390
* این مقاله در ترایخ 1401/8/29 بروز رسانی شده است