سیره شهید محمدی عراقی در گفتگو با حاج محمدصادق اشک تلخ از نمازگزاران مسجد شهید
حاج آقا بهاء بعد از انقلاب تا زمان شهادت به غیر این کاندیداتوری چه روندی را طی کرد؟
سنگر مسجد برای حاج آقا بهاء خیلی مهم بود و همچنین حوزه ی علمیه و روحانیت. در عین حال یک مقطع کوتاهی در اوایل پیروزی انقلاب ظاهراً مسئولیت دادستانی را برعهده گرفت- به عنوان اولین حاکم شرع استان- ولی عمده ی نقش ایشان نظارت و راهبری امور انقلاب در منطقه بود، چون عرض کردم در آن زمان بچه های حزب اللهی و جریانات حزب اللهی چون خیلی در میدان بودند، بالطبع رهبری کارها نیز با روحانیت بود و حاج آقا بهاء، مرحوم شهید اشرفی اصفهانی و حاج آقا مجتبی حاج آخوند مرکز ثقل کار بودند و یک جریان روحانیت پویا و فعال به شدت در منطقه شکل گرفته بود. بعد هم کانون ها و جمع های حزب اللهی شهر بدون استثناء به بدنه ی روحانیت منتسب بودند، هر یک از بخش های مختلف زیر نظر یک روحانی بزرگوار بود، مثلاً یک بخشی با آقای نجومی، یک جمعی با حاج آقا بهاء، یک جمعی با حاجی آخوند کار می کردند، یعنی وقتی به شهر نگاه می کردی، هیچ جمعی را منقطع از روحانیت پیدا نمی کردی و این، به غیر از این بود که هسته ی روحانیت هم قوی بود. امروز شاید اوج غربت و فقدان حضور چشمگیر روحانیت در کرمانشاه است. آن موقع شما هیچ جایی را نمی دیدی که با خلاء رو به رو باشد. روحانیان مثل یک مچ محکم، سرانگشتی های بچه های حزب اللهی را زیر پر خود گرفته بودند، در واقع آن مچ محکم روحانیت بود و سرانگشتی هایش هم بچه های حزب اللهی بودند. به همین دلیل نقشی که حاج آقا بهاء در این قضایا می توانست ایفا کند خیلی مهم بود، تا این که قضایای مربوط به انتخابات و ترور و غیره ذلک به وجود آمد.دوست دارم باز هم به مواردی اشاره کنم از تأثیرات شهید محمدی عراقی روی شهید علیرضا یوسف پور و بقیه، چون من شب و روز با این بچه ها از نزدیک مأنوس بودم. مثلاً با شهید رضا یوسف پور در خیلی از کارها و اقدامات حضور پیدا می کردیم. اولاً بینی و بین الله محال بود که علیرضا به یک منافق سیلی بزند و آن منافق تاب ضربه ی محکم آن سیلی را بیاورد. شهید یوسف پور هیکل تنومندی هم داشت و می گفت همه ی وجودم برای اسلام است، یعنی محال بود این شهید عزیز یک اقدامی انجام بدهد و کسی بگوید بوی نفسانیت، منت و انتقام می دهد؛ ابداً. خودش به صراحت می گفت برای اسلام است. همین شاخه ها است که می گویم الان نظام ما با آنها بیگانه است. من دقیقاً یادم است یک روز با شهید یوسف پور رفته بودیم منزلشان که سلاح یا فشنگ اضافی با خود بیاورد. منزل ایشان در کوچه ای بود به اسم سالار اشرف، بالاتر از میدان آیت الله کاشانی در کرمانشاه. آن نقطه با یک مکانی نزدیک است در خیابان مصوری به اسم «فاطمیه» که در واقع حسینیه ای مخصوص برگزاری جلسات خانم هاست. از فاطمه تا منزل شهید یوسف پور یک مسافتی است که شاید کمتر از هزار متر باشد و درعین حال مسافتی است که تاکسی خور نیست، یعنی نه مسیری است که بتوانی با تاکسی آن را طی کنی- کمتر از هزار متر است- و از یک طرف هم برای کسی که سنش بالا باشد یا پا درد داشته باشد، نمی تواند آن را پیاده طی کند. آن زمان هم مثل الان آژانس و این جور چیزها نبود که تلفن بزنی آژانس بیاید. یادم است آن روز شهید یوسف پور به منزل رفت و فشنگ ها یا سلاحش را آورد و هم زمان با او مادرش هم از خانه بیرون آمد. چون من منزل علیرضا زیاد می رفتم مادرش ما را صدا کرد و به پسرش گفت رضاجان مرا هم تا فاطمیه می برید؟ شهید درجا به مادرش گفت نه، شرمنده ام بنزین مال بیت الامال است. مسیر ما از آن طرف است و فرق می کند.
و این متأثر از تربیت حاج آقا بهاء بود.
آفرین به شما. من به علیرضا گفتم مادرت را سوار کن، پایش درد می کند. خیلی رک به من گفت: «روز قیامت تو می خواهی جواب بنزین بیت المال را بدهی؟ نه، این ماشین تحویل من شده. بگذار پیاده بیاید، ایشان مادرم است و از من دلگیر نمی شود». و سوارش نکرد، زیرا مسیرش از راه مسجد آقای بروجردی بود و نباید این یکی مسیر را می رفت، و مادرش را با خود نیاورد.من بارها گفته ام، همان ماشینی که تحویل شهید یوسف پور بود، میدانی برای امتحان ایشان بود، جالب است که همان جا هم معراج شهادتش شد، پشت فرمان همان اتومبیل، در کنار حاج آقا بهاء. من به یکی از مسئولان این نکته را گفتم، گفت دیگر باید خواب این گونه مراعات کردن ها را دید. ما دیگر با این حرف ها بیگانه شده ایم. آنها تربیت یافته ی این بزرگواران- امثال شهید محمدی عراقی- بودند. اگر ایشان یک عالمی بود که خودش اهل این گونه مراقبت ها نبود، چنین شاگردانی را تحویل نظام و انقلاب نمی داد. به قول معروف علیرضا «مکتب نرفته» بود، این طور نبود که بگوییم درسی را طی کرده، فقط تأثیر پذیرفته از شخصیت و منش حاج آقا بهاء بود که خروجی اش می شد یکی مثل رضا؛ که آن طور از خودش مراقبت می کرد.
به قول حافظ: نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت، به غمزه مسأله آموز صد مدرس شد.
بله، شهید علیرضا یوسف پور این گونه شخصیتی بود. از قضا در همان شب شهادتش و ماجرایی که در ترور شهید محمدی عراقی پیش آمد و ایشان به همراه استادش به لقاء الله پیوست، یک نارنجک هم انداخته بودند در منزل دایی شهید یوسف پور که بر اثر انفجار آن، دو نفر از افراد خانواده دایی علیرضا هم به شهادت رسیدند. آن زمان ماه مبارک رمضان بود.اسم دایی شهید چه بود؟
آقای صادق یوسف پور. تشابه فامیلی به این خاطر است که احتمالاً پدر و مادر شهید دختر عمو، پسر عموی هم بوده اند.آن روز گویا هم زمان در کرمانشاه چهار، پنج ترور انجام شد.
بله، آن شب و روزها و شب های قبل و بعد از آن.برای آقای صادق یوسف پور اتفاقی نیفتاد؟
برای خودش خیر، اما همسر و فرزندش به شهادت رسید. منافقین هم زمان که حاج آقا بهاء را بیرون از مسجد ترور می کنند، چند نفر موتورسوار هم می فرستند و یک نارنجک می اندازند داخل حیاط منزل آقای یوسف پور. خانه شهید یوسف پور قدیمی بود، با یک دیوار معمولی سه، چهار متری و چون مردادماه و فصل تابستان بود، در آن لحظه خانواده این عزیزان در داخل حیاط بودند.آقا صادق شغل تراشکاری داشت. او فردی حزب اللهی و مذهبی بود و الان هم هست. منزل اینها از تیر و چوب ساخته شده و سقفش به اصطلاح شیروانی بود و تابستان ها در حیاط می نشستند تا شام بخورند یا افطار کنند. نارنجک را که انداخته بودند، همسر و پسر دایی علیرضا که کودک بود، هر دو شهید شدند. ما آن لحظه در مسجد نواب خدمت آقای نجومی بودیم. تا آن جایی که حضور ذهن دارم فکر می کنم شنبه شبی بود و ما در مسجد نواب دعای توسل داشتیم. یک مرتبه خبر آوردند و گفتند حاج آقا بهاء را زده اند. بچه ها موتورسیکلت داشتند و سریعاً خودمان را با موتور رساندیم. اما تا رسیدیم بیمارستان، فهمیدیم که حاج آقا بهاء در دم شهید شده است. من خودم وقتی پیکر پاک حاج آقا بهاء را غسل می دادم، دیدم که به حدفاصل سینه شهید تا صورتش نوزده گلوله خورده است، چون ایشان را به رگبار بسته بودند.
با چه اسلحه ای ایشان را زده بودند؟
با مسلسل یوزی که یک خشاب آن سی و دو گلوله می خورد. اسلحه را همان طور مستقیم گرفته بودند به سمت سر و صورت حاج آقا بهاء که در صندلی عقب نشسته بود. حاج آقا بزرگ نیز بر صندلی جلوی ماشین نشسته بود و وقتی منافقین می خواهند مسلسل را به حرکت در بیاورند گلوله می خورد به در ماشین و بعد عبور می کند و به ناحیه ی شکم حاج آقا بزرگ اصابت می کند. یعنی همان ابتدا که یوزی را حرکت می دهند، یک گلوله اش خورده بود به ایشان و چون گلوله یوزی کوچک است به ایشان آسیب اساسی ای وارد نشده بود، اما ضارب ملعون قدرت اصلی اش را در داخل ماشین به کار گرفته بود که بر همین اساس حاج آقا بهاء شهید شد. علیرضا را هم با سلاح کلت زده بودند. دو گلوله زده بودند به سر علیرضا. ضاربین گویا دو نفر بودند اما تعداد افراد تیمشان بیشتر از این ها بود. آنها سر کوچه کاشانی- کوچه مسجد اعتمادی- کمین کرده بودند و وقتی ماشین کاملاً پیچیده بود، آن را هدف قرار داده بودند. ماشین علیرضا متعلق به استانداری و دو در بود.آن زمان آقای دکتر علی اکبر رحمانی استاندار بودند؟
نه، آقای رحمانی بعداً آمدند. قبل از ایشان گویا آقای ماکویی استاندار بود.... ماشین حاج آقا بهاء که علیرضا راننده اش بود، یک دستگاه چروکی چیف به سبک آهوی بیابان منتها از نوع دو در بود، یعنی کسی که عقب می نشست و می خواست پیاده شود، ابتدا باید نفر جلویی پیاده می شد و صندلی را بلند می کرد تا آن یک نفر بتواند بیرون بیاید. به همین سبب وقتی حاج آقا بزرگ مجروح می شود به راحتی امکانش نبوده که ایشان را بیاورند پایین. مرحوم محمدعلی دریابار کنار حاج آقا بهاء در صندلی پشتی بوده و یکی از بچه ها، شمس الدین یا نجم الدین هم پشت قسمت استیشن ماشین حضور داشته، آن یکی پسر حاج آقا هم بین مرحوم دریابار و پدرش بوده. ما وقتی رسیدیم بیمارستان، تازه علیرضا را از اتاق عمل بیرون آورده بودند.هنوز زنده بود؟
نه، شهید شده بود، در همان محل بروز حادثه هم شهید شده بود، منتها در کرمانشاه عرف این بود که هر حادثه ای پیش می آمد، اگر هم عزیزی در دم جان می داد، او را می گذاشتند داخل ماشین و می بردند بیمارستان طالقانی. در پی این حادثه حاج آقا بهاء را برده بودند سردخانه بیمارستان، اما علیرضا را- چون بدنش هنوز گرم بود- تصور می کردند که زنده است و به اتاق عمل برده بودندش. عرض کردم که آن موقع اگر حادثه ای پیش می آمد، مخصوصاً اتفاقی مهم مثل ترور حاج آقا بهاء، شاید هنوز وقتش نبوده که ایشان را ببرند پزشکی قانونی و خودرو بلافاصله رفته بیمارستان دویست تختخوابی، ولو این که شهید هم شده باشد می بردند آن جا که حالا زنده بماند یا نه. چون یک حالت شتابزدگی بر کارها حاکم بود به رغم این که مضروبین شهید هم شده بودند، خود مردم می گفتند حالا این ها را برسانید بیمارستان تا بعد ببینیم چه می شود. به هر حال وقتی ما رسیدیم، دیدیم علیرضا را دارند از اتاق عمل بیرون می آورند. البته اینها که من می گویم همه اش به فاصله ی ده دقیقه طول کشید که خبر را آوردند و ما به سرعت رسیدیم. علیرضا را از روی لباس هایش شناختم. در همین حین به یکباره دیدم مادر و خانواده علیرضا هم در حالتی شدیداً نگران و با گریه و زاری دارند می آیند و به دنبال آنها نیز دو تا برانکارد حامل افراد مضروب در حرکت است. از قضا دیدم که آن دو نفر هم شهید شده بودند، منتها طبق همان روالی که عرض کردم، گفته بودند اینها را هم سوار کنید و برسانید به بیمارستان.همسر و پسر دایی علیرضا بودند؟
بله، ولی ابتدا تصور ما این بود خبر مضروب شدن علیرضا را به اینها داده اند که خود را به بیمارستان رسانده اند. دیگر این مسأله را نمی دانستیم که دو نفر دیگر را هم با برانکارد دارند می آورند به بیمارستان.در واقع از بین عده ای معدود که با هم در یک خانه زندگی می کردند، سه نفرشان در یک ساعت و از یک خانواده شهید شده بودند.
با وجود این که سی سال از این اتفاق می گذرد، هیچ وقت این صحنه دلخراش از یادم نمی رود، مادر علیرضا، با پای بی کفش، فقط جوراب پایش بود، یعنی با پای برهنه می دوید و می آمد. چون بر اثر اصابت نارنجکی که افتاده و آن انفجاری که انجام شده بود، آن طفل معصوم و همسر برادرش شهید شده بودند، این قدر فرصت نکرده بود که سوار ماشین بشود بگوید حالا کفشم را بپوشم. مادر علیرضا وقتی با آن حالت آمد داخل بیمارستان، داشتند پیکر بی جان پسر جوانش را نیز از اتاق عمل می آوردند. یادش به خیر، قد علیرضا یکصد و نود و پنج سانتیمتر بود. ملحفه ای که انداخته بودند روی صورت علیرضا کوتاه بود و هر دو پایش از آن بیرون زده بود و یادم نمی رود که کف جوراب علیرضا پاره بود. وقتی پیکر شهید را از اتاق عمل بیرون می آوردند، به یکباره چشم مادرش به چهره ی پوشیده او افتاد و در جا فرزند خود را شناخت. غمگنانه آن که این مادر مکرمه اصلاً برای چیز دیگری به بیمارستان آمده و از این یکی اتفاق کاملاً بی خبر بود و حتی نمی دانست که ما هم برای رسیدگی به مضروبان آن یکی ترور، به آن جا آمده ایم. آنها فکر می کردند ما چون شنیده ایم که نارنجک در خانه علیرضا افتاده به بیمارستان آمده ایم، ما هم فکر می کردیم که آنها به خاطر اطلاع از خبر ترور جلوی مسجد آمده اند؛ موضوع خیلی پیچیده بود. خلاصه، مادرش یک مرتبه آمد و ما را که آن طور دید که دور این برانکارد هستیم، پای علیرضا را هم دید و از روی شکل پا و سوراخ کف جورابش او را شناخت. یعنی دید که ما داریم با برانکاردی از اتاق عمل بیرون می آییم و همگی داریم گریه می کنیم، یک مرتبه آمد صورتش را گذاشت روی پای پسرش علیرضا- گریه شدید- صحنه بسیار دلخراشی بود، بعد که آمدیم منزل شهید علیرضا یوسف پور، من دیدم که مادرش یک کاسه آبگوشت برای افطار علیرضا گذاشته روی سماور که گرم بماند تا فرزندش به خانه بیاید؛ اما آن لحظات او در بهشت با اولیاء الله همنشین بود... خداوند ان شاء الله درجاتشان را متعالی بفرماید. این هم از نحوه ی شهادتشان و مراقبت های پزشکی که داشتند. البته بحث خاطرات و مصادیق کارهای عملیاتی و این ها نیز زیاد بوده که از حوصله ی وقت ما خارج است.شخصیت شهید حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی را چگونه ترسیم می کنید؟
ببینید، ما که نمی توانیم حق مطلب را در مورد حاج آقا بهاء ادا کنیم، ولی ایشان انصافاً یک عالم ربانی بود. عالم ربانی یعنی کسی که وقتی آدم او را می بیند واقعاً به یاد خدا می افتد؛ با عمل، گفتار و کردارش. با وجود این که آن زمان ما جوان های نوزده، بیست ساله پر التهاب و شلوغی بودیم ولی هر وقت با حاج آقا بهاء همراه و همنشین می شدیم، یک آرامشی برای مان پدید می آمد. ایشان واقعاً «خضر راه» بچه ها بود، قوت قلب و صبوری به بچه ها می داد و از همه مهمتر آن حالت تکلیف گرایی بود که در هرکس که با حاج آقا بهاء همراه و همدل بود، این حالت را می دیدیم. در واقع این روحیات مثبت به همه همراهان و نزدیکان حاج آقا تعمیم می یافت، چرا که اولاً هرگز پیچ و خم های روزگار و التهاب های موجود، سکینه ی قلب حاج آقا را هیچ تکانی نمی داد. از آرامش و وقار خاصی برخوردار بود. سخت ترین و هولناک ترین اخبار را هم اگر به او می دادند تکانی نمی خورد. خیلی قوی بود در مقابل حوادث. در حوزه اعتقادات و اخلاقیات هم که عرض کردم، واقعاً مصداق یک عالم ربانی بود که آدم وقتی با حاج آقا بهاء حشر و نشر پیدا می کرد- هر کس به اندازه ی بضاعت خودش- احساس تقربی به خدا می کرد. از همه مهمتر آن خوی خوش مشربی که با مردم داشت بود، حاج آقا بهاء مردم دار بود. جمع بین اعتقادات، اخلاقیات، التزام به احکام، این ها در همه عالمی کم پیدا می شود. معمولاً وقتی نگاه می کنی، می بینی یک عالم مثلاً به اخلاقیاتش خیلی توجه می کند ولی این که همین آدم در اعتقادات خیلی تکلیف گرا باشد و در عرصه ی حکومتی و اجتماعی حضور بیابد، کمتر پیش می آید. حاج آقا بهاء را اگر بخواهیم در یک جمله تعریف کنیم، که عرض کردم در حد ما نیست، ولی ایشان انصافاً جامع بین علم و عمل خویش بود. به آن چه از علم آموخته بود عمل می کرد. إن شاء الله خداوند درجاتش را متعالی کند. سال ها و ماه ها و روزهایی که ما خدمت این بزرگوار بودیم ان شاء الله جزو جاهای خوب نامه اعمال ما در قبر و قیامت محسوب شود.از شما متشکرم که این مصاحبه با ذکر خیر از چند شهید عزیز شروع و تمام شد. دوست داریم بدانیم حاضران در آن عکس ارزشمندی که شما برای چاپ به همراه این گفت و شنود به ما دادید چه کسانی هستند؟
یکی از دو شهید امیر، اخوی من است، آن یکی شهید نیز امیر منصور شاه رضایی است که این دو با هم شهید شدند. برادر دیگرم حسین چهل و هشت ساعت بعد شهید شد. این ها با هم اعزام شده بودند، ابتدا امیر شهید شد و جسدش را با هلی کوپتر فرستادند. چهل و هشت ساعت بعد در همان درگیری و محاصره پادگان سنندج حسین هم شهید شد که جسد او را هم فرستادند. شهید حسین از شهید امیر بزرگ تر بود.پس تشییع جنازه شان در یک روز نبود.
بله، ابتدا تشییع پیکرهای پاک این دو عزیزی که می بینید برگزار شد و چهل و هشت ساعت بعد نیز برادر دیگرم تشییع شد.در این عکس یک آقای کت و شلواری جوان است که ناشناس است، بعد، حاج آقا عبدالخالق عبداللهی چسبیده به شهید حاج آقا عطاء الله اشرفی اصفهانی و پشت سر ایشان هم حاج آقا بهاء است. بعد مرحوم آیت الله محمدرضا کاظمی است که از علماء و نمایندگان مجلس خبرگان بود، ایشان دو دوره نماینده خبرگان بود. پشت سرش آقای جواد علایمی (در حد یک نیم صورت) ایستاده اند که ایشان الان تهران هستند. آن یکی هم مرحوم حاج آقا مجتبی حاج آخوند است (چسبیده به آقای کاظمی، جلو یک آدم عینکی است که دستش را به پایش چسبانده) پشت سرش آشیخ احمد عبداللهی است، پسر آقای عبداللهی که خوشبختانه الان هم زنده هستند (پشت سرش دوباره یک نیم صورت است) بعد استاندار وقت دولت موقت بازرگان است (یک آدم عینکی و کراواتی ردیف اول است، نفر دوم از سمت راست) که اسمش از ذهنم رفته، نفر بعدی هم یک فرد روحانی بود به اسم آقای قدیری (نفر اول سمت راست).
**توضیح عکس
تشییع جنازه ی شهید
عکس متعلق به چه تاریخی است؟
تاریخ گرفته شدن این عکس 1358/1/1 روز چهارشنبه است. این ها بیست و هفتم اعزام شدند، دو روز بعد یعنی بیست و نهم امیر شهید شد، 1358/1/1 که اولین روز عید نوروز بود و روز چهارشنبه هم بود که جنازه ی شهید حسین را صبح جمعه دفن کردیم. این تشییع جنازه در اولین روز نوروز سال 1358 بود. جالب این است که شهید امیر دقیقاً 1338/1/1 متولد شد، 1358/1/1جنازه اش دفن شد. مادرم می گوید روزی که به دنیا آمد نوروز بود، روزی هم که دفن شدند نوروز بود. بعد شهید حسین که شب جمعه اش شهید شده بود، صبح جمعه که سوم فروردین بود دفن شد. مزار این دو عزیز کنار همدیگر است.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390