خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا (1)

در بحرن ها و مشکلات، ‌سعی می کرد که آرامش خود را حفظ کند و رفتاری عادی داشته باشد. گاهی در توجیه یک عملیات از او می پرسیدم؛ ‌اگر فلان نقطه لو رفت، ‌چکار کنیم؟
چهارشنبه، 4 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا (1)
 خاطراتی از شجاعت و شهامت شهدا (1)

 






 

در خاکریز عراقی ها!

شهید اللهیار جابری
در بحرن ها و مشکلات، ‌سعی می کرد که آرامش خود را حفظ کند و رفتاری عادی داشته باشد. گاهی در توجیه یک عملیات از او می پرسیدم؛ ‌اگر فلان نقطه لو رفت، ‌چکار کنیم؟
با خنده و شوخی جواب می داد: «آن وقت مثل یک تغارکشک ما را به هم می مالند،‌ منتها باید سعی کنیم که لو نرویم.»
در عمل هم آرام و منطقی بود و هیچ ترس و دلهره ای نداشت.
بچه ها را به چهار دسته تقسیم کردیم. هر دسته باید روی یکی از چهار ارتفاع مهم منطقه، عملیات می کرد. یکی از این ارتفاعات که در سمت راست ارتفاعات کله قندی بود، ‌تپه 343 می گفتند. یکی از دسته ها را واگذار کردیم به آقای جابری که شکسته نفسی کرده بود و خواسته بود که نیروی تحت امر من باشد. نیروها وارد عمل شدند و رفتند. روز که بچه ها از مقر برگشتند، از دلاوری های جابری تعریف می کردند. تا پای تپه رفتیم. دشمن از سلاح های سنگینی مثل دوشکا و دولول که مخصوص زدن هواپیما بود، ‌استفاده می کرد. وقتی اولین تیر شلیک شد، ‌بچه ها زمینگیر شدند. اما جابری همان جا ایستاده بود و با صدای بلند الله اکبر می گفت. یکی یکی بچه ها را به پشت می گرفت و بلند می کرد. خلاصه بچه ها به هر شکلی بود بلند شدند و حرکت کردند. اولین کسی که وارد خاکریز عراقی ها شد، ‌جابری بود. اول سربازی را که پشت سلاح سنگین نشسته بود، ‌زد و بعد تک تک عراقی ها را دور کرد.
حتی با یکی از عراقی ها دست به یقه شد و اسلحه را روی سینه اش گذاشت و گفت: «اسلحه ات را بیاندازد.»
سرباز عراقی مقاومت کرد. جابری تا آمد ماشه را بچکاند، دید که فشنگ هایش تمام شده. تا آمد خشاب را عوض کند، ‌سرباز عراقی پیشقدم شد و بازوی او را زخمی کرد. بچه ها خیلی زود خودشان را به او رساندند و ترتیب سرباز عراقی را دادند. چون امکان پاک سازی کامل ارتفاع را نداشتیم، ‌به فرمان جابری تپه را ترک کردیم. وقتی بچه ها برگشتند، ‌آقای جابری را به اورژانس فرستادیم تا منتقلش کنند عقب. شب بعد، ‌عملیات کردیم و تپه ی 443 را گرفتیم و روی آن مستقر شدیم. (1)

رد پا

شهید محمد حسن فایده
زمانی که در منطقه ی غرب شلمچه وارد عمل شدیم، یکی از فرماندهان گروهان ها روی مین رفت و به شهادت رسید.
صدای انفجار مین باعث شد تا عراقی ها با تیربار، ‌محور را زیر آتش بگیرند. نیروها با دیدن این صحنه، ‌روحیه شان را از دست داده بودند. از طرفی گردانمان خط شکن بود و باید پیشروی می کردیم.
شهید فایده در حالی که آرپی جی حمل می کرد، ‌جلوی گردان با شجاعت قدم بر می داشت و با صدایی رسا می گفت: «بچه ها نگران نباشید. رد پای مرا دنبال کنید تا روی مین نروید.»
آن روز نیروهای گردان به سلامت از میدان مین عبور کردند و با شلیک گلوله ی آرپی جی به وسیله ی شهید فایده، تیر بار عراقی ها نیز خاموش شد.
حسن از زمان حضورش در جبهه ی کردستان این خاطره را تعریف می کرد: «با چند پزشک در حال عبور از جاده بودیم. ناگهان متوجه شدیم که افراد دموکرات به ما نزدیک می شوند. به ناچار توقف کردیم و از آمبولانس پیاده شدیم و پشتش سنگر گرفتیم. لحظه به لحظه محصره ی اشرار تنگ تر می شد.
به زبان کردی صحبت می کردند. نمی دانستم چه نقشه ای در سر دارند. تا این که یکی از دموکرات ها به کردی از دوستش پرسید: «اینها را بکشیم یا اسیر کنیم؟»
دکتری که در کنارم پناه گرفته بود و به زبان کردی آشنایی داشت هراسان گفت: «آقا این ها قصد کشتن ما را دارند، ‌یک فکری بکنید»
بدون لحظه ای درنگ، ‌رگبار را به طرفشان گرفتم.
به لطف خدا آن روز همه ی اشرار به هلاکت رسیدند و توانستم دکترها را به سلامت به مقصدشان برسانم . (2)

حتماً داماد می شوم

شهید کاظم خائف
در حالی که از چزابه بر می گشتیم، ‌فرمانده مان صحبت کوتاهی درباره ی گردان ویژه کرد و گفت: «هر کس قصد ماندن دارد می تواند به این گروه ملحق شود. البته باید این را بگویم که به احتمال قوی نود و نه درصد افراد این گروه شهید خواهند شد. چون فعالیتشان با بقیه متفاوت است.»
به اهواز که رسیدیم، گفتند: «تعدادی از بچه های بیرجند در ساختمان روبه رو هستند. یک باره دلتنگ کاظم شدم. گفتم؛ خوب است کارهایم را زودتر سروسامان بدهم شاید کاظم هم با بچه ها آمده باشد.»
گرم کار خودم بودم که یک دفعه صدایی آشنا مرا به خود آورد. «برادر یوسفی!»
سرم را بلند کردم. دیدم کاظم لباس سبز سپاه را پوشیده و مرتب و زیبا و معطر جلوی رویم ایستاده!
بعد از احوالپرسی به شوخی گفتم، کاظم! حتماً‌ داماد شدی ما خبر نداریم. خیلی به خودت رسیدی!
باخنده گفت: «نه هنوز، ولی این دفعه داماد شدنم حتمی است، ‌خیالت جمع جمع!»
چند دقیقه به صحبت گذشت. پرسیدم: کجایی؟
گفت: «در گردان ویژه ثبت نام کرده ام.»
با اطلاعاتی که درباره ی این گروه داشتم، حسابی جا خوردم. کاظم که متوجه تغییر حالتم شده بود پرسید: «چه شده؟ مگر چیز عجیب شنیده ای؟»
هر چه درباره ی این گروه می دانستم به او گفتم. کاظم مرا قسم داد تا درباره ی گردان ویژه چیزی به خانواده اش نگویم. بعد دستی به پشتم زد و با لبخند رضایت مندانه گفت: «من از همه ی شرایط خبر داشتم، برای همین گفتم که این بار حتماً‌ داماد می شوم.»(3)

با صدایی کوبنده

شهید دکتر سید احمد رحیمی
در روزهایی که اختناق به اوج خود رسیده بود، ‌وارد دانشگاه شدیم. به درستی از مسایل سیاسی و اجتماعی اطراف خود خبر نداشتم.
یک روز دانشگاه به دست گارد شاه محاصره شد. فضای رعب و وحشت عجیبی حاکم شده بود.
دانشجویان به طرف سالن دانشکده راه افتادند. وقتی داخل سالن جمع شدیم، صدایی کوبنده به تنهایی بلند شد: «شب تاریک ملت روزگردد، خمینی عاقبت پیروز گردد.»
وقتی نگاهم را به دنبال صدا برگرداندم، ‌متوجه احمد شدم. او به تنهایی شعار می داد و به دنبالش همه با هم فریاد می زدند. آن روز احمد با این عملش فضای ترس و نا امیدی را به شجاعت تبدیل کرد. (4)

با موتور سیکلت دشمن

شهید مهدی برنجی یوسفی
پدر شهید می گوید: «روزی مهدی برای کسب اطلاعات از دشمن، ‌با موتورسیکلت به طرف خط مقدم جبهه حرکت می کند. در نزدیکی های مواضع دشمن، موتور سیکلت را در نقطه ای پنهان نموده، ‌خود را به صد متری دشمن رسانیده، ‌شروع به کسب اطلاعات می کند. پس از پایان مأموریت در حین مراجعه، ‌دشمن از وجود وی مطلع شده، ‌در صدد دستگیری او بر می آید. مهدی با چالاکی خود را به موتور سیکلت رسانده، ‌سوار می شود و اقدام به بالا رفتن از خاکریز دشمن می کند که تیراندازی دشمن تشدید شده، ‌ناچار با مهارت تمام خود را از روی موتورسیکلت به نقطه ی دیگری پرتاب می کند. باک موتورسیکلت مورد اصابت گلوله ی دشمن قرار گرفته، ‌موتور منهدم می شود و مهدی سینه خیز به حرکت خود ادامه می دهد. در پشت خاکریز با تعدادی موتور سیکلت دشمن مواجه می گردد. فوراً‌ سوار یکی از آنها شده و بقیه را پس از حرکت به وسیله نارنجک منهدم می کند. آنگاه صحیح و سالم با اطلاعات کسب شده و موتور سیکلت دشمن، خود را به مواضع خودی می رساند.(5)

ما می رویم

شهید محمد حسین کریم پور احمدی
به خاطر دارم یک شب، کریم پورمی خواست به یکی از روستاها سربزند. گفتیم: حسین آقا! این منطقه نا امن است و اشرار راه را بسته اند و چند روز پیش هم عده ای را در همین مسیر به اسارت گرفته اند.
گفت: «ما می رویم. اگر سعادت داشته باشیم، ‌شهید می شویم.»
با این گفته، به ما روحیه ی حرکت داد. راه افتادیم. شب از نیمه گذشته بود که به کوهی رسیدیم. ریزش سنگ ها راه را بسته بود. دیگر هیچ تردیدی نبود که راه نا امن است. فکر می کردیم با این وضع، شهید کریم پور رأی به بازگشت می دهد. اما اشتباه می کردیم. چون با کمال خونسردی، ‌انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است، ‌گفت: «بچه ها جلو می رویم. اگر هم اسیر شدیم، از سعادتی بهره مند شده ایم.»
به راه خود ادامه دادیم. جلوتر که رفتیم، ‌فهمیدیم راه را برای جاده سازی کنده اند!».
زمانی سعادت نصیب من شد و در کنار شهید کریم پور بودم. داشتیم می رفتیم که ناگهان آتش دشمن بر سرمان باریدن گرفت. دستپاچه شدم و فوری پشت ماشین پناه گرفتم. در همین حال شهید کریم پور را دیدم که بی اعتنا به قطار گلوله هایی که از بالای سرش می گذشت، ‌ایستاده بود و می گفت: «بیا بیرون! خبری نیست!»
این کلمات در حالی ادا می شد که صدای شلیک گلوله ها، ‌لحظه ای قطع نمی شد و حداقل پنجاه مسلسل با سنگرهایی که از قبل تدارک دیده شده بود، ‌مشاهده می شد.
بارها به او گفتیم که: «باید بیشتر مواظب خودتان باشید!» در جواب می گفت: «ما شهادت را پذیرفته ایم و این مسائل نباید برایمان مطرح باشد. انقلاب تمام این ها را می طلبد. ما برای شهادت آمده ایم.»(6)

با همان روحیه

شهید مرتضی زارع
صدای رگبار تیربار نیروهای خودی که تا چند لحظه ی قبل به خوبی آتش می کرد، به یکباره قطع شد. مرتضی به طرف تیربار رفت و سعی کرد تیربار را راه بیندازد، ‌من در چند قدمی او ایستاده و منتظر دستورش بودم. ناگهان دیدم چهره ی مرتضی منقلب شد و دستش را زیر سینه اش گذاشت. به طرفش دویدم و با نگرانی گفتم: «چی شده مرتضی؟»
تا این که لکه های خون را دیدم که روی زمین می ریزد. او در حالی که سعی داشت چهره ی آرامش را حفظ کند،‌ گفت: «چیزی نیست. شما به همراه بچه ها پیشروی کنید. من هم خودم رامی رسانم.»
به همراه چند نفر از بچه ها که در فاصله چند متری ام پشت صخره ای سنگر گرفته بودند، ‌به طرف تپه پیشروی کردم. هنوز چند متری نرفته بودم که برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم، ‌مرتضی را دیدم که با چفیه اش محل اصابت گلوله را می بست تا شاید خون بند بیاید.
وقتی با مرتضی به تپه ی سرخه رسیدیم، او منطقه را خوب برانداز کرد و بعد نگاهش را به من انداخت و گفت: «می بینی! دوشکای عراقی را طوری وسط دو تا صخره کار گذاشته اند که به هیچ وجه نمی شود آن را منهدم کرد، مگر با هلی کوپتر بتوان منهدمش کرد.»
بعد در حالی که به بچه های گردان آرامش می داد، ‌گفت: «به هر حال بایستی تپه را تصرف کنیم و گرنه عملیات ناکام می ماند.»
مرتضی به همراه یک گروهان از روبرو با دشمن درگیر شد و گروهان دیگری از پشت، ‌ به نیروهای عراقی نزدیک شد.
در عملیات فکه، گردان ما تأمین نیروهای مهندسی را به عهده داشت. شب سوم عملیات بود که یکی از لودرها رفت روی مین. مرتضی با شنیدن صدای انفجار، با ماشین جیپ به همراه بیسیم چی به محل انفجار رفت.
می خواست ببیند آیا کل منطقه مین گذاری شده؟ از دور شدنشان مدتی نگذشته بود که صدای انفجار دیگری بر جا میخکوبم کرد. فهمیدم اتفاقی افتاده. همراه چند نفر به آن طرف دویدیم. بیسیم چی را دیدم کنار جیپ روی زمین افتاده و بدنش غرق در خون بود. به نظر می رسید شهید شده باشد. مرتضی روی زمین نشسته بود و دست بر پهلویش گذاشته بود. با نگرانی گفتم:
«چی شده مرتضی؟»
بلافاصله آنها را به عقب بردیم. بعد مرتضی را به بیمارستان تبریز اعزام کردند. و من ماندم و در عملیات شرکت کردم.
بعد از عملیات، یک روز توی مقر تیپ بودیم که مرتضی برگشت. با همان روحیه ی قبل از مجروحیت، ‌گویی اصلاً اتفاقی نیفتاده است. (7)

زیر بارن گلوله های دشمن

شهید بهلولی
دو روز از زمان عملیات گذشته بود. تقریباً چند ساعتی بود که آب قمقمه های بچه ها تمام شده بود و آبی هم به نیروها نرسیده بود. در نزدیکی ما یک دستگاه لودر جهاد سازندگی مشغول احداث خاکریز بود. من نزدیک او رفتم و با صدای بلند به او گفتم: «برادر! نیروهای ما تشنه و گرسنه هستند. آب در اختیار نداری تا به آنان بدهم؟»
بلافاصله دست کرد و یک کلمن آبی رنگ که پر از آب بود را به من داد و فوراً به کار خود در حالی که در دشت باز و بدون هیچ گونه موانعی، ‌درست روبروی نیروهای عراقی که فاصله ی آنچنانی هم نداشتیم و به راحتی گلوله ی اسلحه های سبک می رسید، ‌ ادامه داد.
می دیدم که گلوله های شلیک شده، و زوزکنان از کنار این لودر می گذرد. ولی از آنجا که خدا یار و یاور رزمندگان بود،‌ حتی یک گلوله نیز به راننده لودر اصابت نکرد و خوشبختانه کار احداث خاکریز را به اتمام رساند و رزمندگان اسلام توانستند در پناه این خاکریز، به دفاع بپردازند. آنچه در این میان جالب توجه بود، باران گلوله های دشمن و صبر وشکیبایی و بی باکی و نترسی راننده لودر بود. گویی اصلاً گلوله و یا خمپاره ای به سمت و شلیک نمی شود و بدون ترس به کار خود ادامه می داد. (8)

نفر اول

شهید مسعود منفرد نیاکی
سرهنگ نیاکی فرمانده ی لشکر ما بود. او با آنکه مشغله ی زیادی داشت، ‌با این حال و در همه ی شرایط به یگان ها سر می زد. یک بار در معیت ایشان به جبهه ی سوسنگرد رفتم. آن وقت ها عراق سوسنگرد را دور زده بود و سوسنگرد نسبتاً به محاصره ی عراقی ها در آمده بود. نیروی ما در مقابل نیروهای عراقی خیلی کم بود. ایشان به من فرمود: «جناب نیکومنش! ما چه بخواهیم چه نخواهیم وضعیت همین است و ما وظیفه داریم که با این نیرو به مقابله با دشمن بعثی بپردازیم. حال من به عنون فرمانده ی لشکر، نفر اول حرکت می کنم. شما با یگان خود پشت سر من حرکت کنید.»
دقیقاً ساعت چهار صبح بود که او به سوی نیروهای عراقی حرکت کرد و نیروهای ما با دیدن ایشان و شجاعت و مردانگی فرمانده ی لشکر خود، ‌روحیه گرفته و همه به هیجان آمدن و ما توانستیم حدود ساعت هفت صبح یعنی ظرف سه ساعت محاصره را شکسته و سوسنگرد را از تیررس دشمن رها کنیم.
در منطقه ی حمدان در نزدیکی ارتفاعات الله اکبر، نیروهای ما کپ کرده بودند و جلو نمی رفتند. شهید نیاکی که در منطقه حضور داشت، ‌کلت خود را به دست گرفت و به جلو افتاد و به تانک اشاره کرد که به دنبال او بروند و خود جلوتر از تانک ها حرکت کرد. تانک ها پشت سر او به راه افتادند. شجاعت و از خود گذشتگی این فرمانده ی لایق باعث شد که عملیات در آن منطقه که گره خورده بود، ‌به موفقیت برسد. ای بسا اگر این مرد حرکت نمی کرد، ‌نه تنها نمی توانستیم پیشروی کنیم، ‌بلکه امکان این خطر وجود داشت که در زیر فشار حملات دشمن همگی نابود شویم. (9)

چرا بترسیم؟

شهید رضا مقدم
رضا خیلی دلاور بود. چون ایمانی قوی داشت، ‌از هیچ چیز نمی ترسید. می گفت: «من چیزی ندارم که از دست بدهم. فقط یک جان دارم که آن هم هدیه ی خداست. خودش داده و هر وقت که بخواهد می گیرد، پس چرا بترسم؟»
بچه هایی که با رضا بودند می گفتند: «جلو نرو، می زنند.»
می گفت: «شما ها جگر ندارید»
می گفتیم: «شوخی که ندارند، ‌می زنند.
جواب می داد: «بزنند. اگر خدا بخواهد شهید می شویم. اگر هم نخواهد، هیچ اتفاقی نمی افتد. ما برای جنگ آمده ایم. اگر نتوانیم برویم جلو و کارمان را انجام دهیم، ‌به چه درد می خوریم؟»
یک بار خدمه های توپ 106 که رضا مسئول آن بود، ‌از ترس فرار کرده بودند. او خودش تنها ایستاده بود و همه ی کارها را به تنهایی با آن وضعیت پایش انجام داده و منطقه را ترک نکرده بود. (10)
ادامه دارد...

پی نوشت ها :

1- بحر بی ساحل، صص110-109و ‌93.
2- افلاکیان، ‌صص280و 269.
3- افلاکیان، صص241-240.
4- افلاکیان، ص 109.
5- قربانگاه‌ عشق، ص11.
6- رسم عاشقی، صص128-126و 123-121.
7- در مسیر هدایت، صص 103- 36.
8- رقص در خون، ‌ص53.
9- رد پای ببر، ‌صص56 و 34.
10- همین پنج نفر، ص 188.

منبع مقاله :
شیخ رضایی، حسین؛ کرباسی زاده، امیراحسان؛ (1391)، آشنایی با فلسفه ی علم، تهران، انتشارات هرمس، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط