خاطرات شهدای دفاع مقدس
من شهید می شوم
شهید رسول هلالی
یک هفته قبل از شهادتش در دفتر خود حاضر شد و برای ساعت های متوالی مطالبی را یادداشت کرد.روزی که قرار بود برای عملیات پاکسازی منطقه از ضد انقلاب برویم، به من گفت: «برادر رحمان! من خواب دیده ام که در عملیات شهید می شوم. متنی نوشته ام که وصیت نامه ی من است و روی میز خودم گذاشته ام. پس از شهادتم این وصیت نامه را به خانواده ام برسانید.»
برادر هلالی در همان عملیات شهید شد. به وصیت او عمل کردم و وصیت نامه اش را به خانواده اش تحویل دادم. خدا می داند که چه وصیت نامه ای است. خطاب به دانشجویان، طلاب و همه ی ملّت، پیام هائی داده که همه درس و آموزندگی است. (1)
ترسیدم مانع از رفتنم شود
شهید محمدرضا افیونیدر آخرین سفر محمد به کردستان، برای بدرقه تا نزدیکی ماشین رفتم. وقتی می خواستم او را ببوسم و خداحافظی کنم، با حجب و حیای خاصی سرش را پائین انداخته بود. این کار او مایه ی تعجب من شد ولی چیزی نگفتم. در کردستان به یکی از دوستانش گفته بود: «وقتی مادرم خواست مرا ببوسد، به صورت مادرم نگاه نکردم. می ترسیدم محبت فرزند و مادر، مانع از رفتنم شود و از راه خدا باز بمانم. چرا که این بار حتماً شهید خواهم شد.» (2)
پیمان عشق
شهید عزت الله شمگانی
عزت الله ممتاز بود. ممتاز در اجرای امر پروردگار. او هیچ گاه در بین دوستان و آشنایان و اهل محل اخلاق ناپسندی از خود نشان نمی داد. همگان او را فردی متین، موقّر و سنجیده می شناختند.او صدایی آرام و دلنشین داشت. با صحبت کردنش آرامش خاصی وجود انسان را فرا می گرفت. هنگامی که حقی از کسی ضایع می شد صدایش تنی بلند پیدا می کرد و به دنبال دادخواهی مظلوم به پا می خواست. براستی او سزاوار شهادت بود و برای نیل به این هدف والا، یعنی کشته شدن در راه حضرت حق؛ خود را آماده ساخته بود. عزت الله در تمام مراحل زندگی آگاهانه قدم برمی داشت. او هدف زندگی اش را مشخص کرده بود و در جستجوی کمال و قرب الهی بود. کاملاً می دانست برای چه و به سوی کی حرکت می کند. هرکاری را با علاقه دنبال می کرد تا حدی که آشنایان به سخت کوشی وی ایراد می گرفتند. جواب او در برابر ایرادهای دیگران چیزی جز سکوت یا نصیحت نبود. با حق آمیخته بود و اعمالش با اسلام انطباق داشت.
وی اعتقاد داشت تمام اعمال ما باید بر اسلام منطبق باشد و نباید «نؤمن ببعض و نکفر ببعض» باشیم. باید اسلام را خوب فهمید و درست به دستورات آن عمل کرد. در این راستا نباید از هیچ مشکلی بهراسیم و در مقابله با دشمن هیچ گونه ابایی نداشته باشیم. عزت الله در تمام دوران انقلاب حقیقتاً از چنین شخصیتی برخوردار بود. می گفت و در پی آن عمل می کرد و پیمان عشق خود را در پایان با خون خود به امضاء رسانید. (3)
سنگ مزار
شهید اولیایی
روزها که برای دیده بانی می رفتیم، چون اولیایی مسن بود، او را با خودمان نمی بردیم. یک روز برگشتیم. او را ندیدیم. بچه ها گفتند: «رفته اهواز از تو شکایت کند به برادر رستمی که چرا عاصمی مرا جلو نمی برد.»برادر رستمی این بار به من گفت، من گفتم: «او نمی تواند تند برود یا مجروحی را حمل کند.»
ولی قبول کردم که گاهی او را جلو ببرم. این برادر همه کار می کرد. از جاروکردن سنگر تا واکس زدن کفش ها و پر کردن قمقمه ها. یک شب به ما گفت که: «اگر شهید شدم، خودم سنگر لوح خودم را نوشته ام و داخل صندوق زیرزمین منزل است.»
ما به او خندیدیم. همیشه نماز شب می خواند. حتی به سرپرست نگهبانی همیشه می گفت: «کی باشد یک تیری به قلبم بخورد...»
او با یک ترکش بزرگ که به صورتش خورده بود به شهادت رسید.
بعد از شهادت، سنگ مزار او را از زیرزمین منزلش بیرون آوردند، تاریخی که روی آن حک شده بود، مربوط به سه ماه بعد از شهادتش بود. (4)
قبری برای پیکر بی سر
شهید حاج شیرعلی سلطانی
در زاویه ی مسجد، خاک های نمناکی بود که رد خاک ها نشان می داد از داخل کتابخانه باشد. گفتم: «حتماً می خواهند به کتابخانه سر و سامانی بدهند. نمی دانم؟» نمی خواستم داخل شوم ولی انگار حس غریبی مرا به داخل هل داد. صدای نبض زمین با صدای کلنگی یکنواخت شده بود. گودالی حفر شده بود به اندازه ی یک انسان که با دیدن آن دلم مانند شن فرو ریخت.به داخل گودال خم شدم. هنوز مرا ندیده بود. صدای نبض زمین هنوز به گوش می رسید. به داخل گودال خم بود. چهره اش معلوم نبود. هیکل حجیمش تمام گودال را پرکرده بود.
سرش را بلند کرد. عرق پیشانی را با آستینش خشک کرد. دیگر لازم نبود چهره اش را ببینم. از هیکل حجیمش معلوم بود که حاجی است.
گفتم: «سلام حاجی، خسته نباشی.»
انگار از آمدن من خوشش نیامده بود، سری به عقب برگرداند و گفت: «سلام علیکم و رحمه الله».
از گودال بیرون آمد. سر زانوانش را تکاند. عرق هایش بر پشت محاسن پرپشتش پنهان می شدند.
حالا که حاجی بیرون آمده بود درست مثل قبر بود. لبه و لحد هم داشت. گفتم: «پناه بر خدا این برای کیست...؟»
گفت: «پناه بر خدا ندارد مؤمن.» و بعد به من گفت: «این قبر حقیر فقیر، شیرعلی سلطانی است.»
در حالی که سعی می کردم تعجبم را پنهان کنم، در قبر نگاهی کردم. به نظر می آمد انگار برای قد رشید حاجی خیلی کوچک باشد.
وقتی هم که حاجی شهید شد، پیکر بی سرش را همانجا دفن کردند و به درستی معلوم بود که آن قبر برای پیکر بی سرش اصلاً کوچک نبود. (5)
میهمانی
شهید صادق عبدالله زاده
در آن روزها برادری بود به نام حاج صادق عبدالله زاده که از مردم خوب و کسبه ی محترم تهران بود. در همان ستادی که بنده و مرحوم شهید چمران بودیم حضور داشت.یک روز وقتی بنده در استانداری نماز می خواندم وی در اتاقی دیگر تلفنی با تهران صحبت می کرد. شنیدم که خطاب به خانواده اش می گفت: «من امروز به یک مهمانی می روم و شاید برنگردم. بنابراین مراقب بچه هایم باشید.»
برایم عجیب بود که با این سن و سال که جوان هم نبود، سر نترس دارد. او سه ماه بعد به آرزویش رسید و شهید شد. (6)
روز موعود
شهید نورالدین مقدمیک روز پیشتر از آنکه شهید شوی، به حمام رفتی. به سرو صورت خود رسیدی و برخلاف همیشه که جامه ی خاکی بر تن می کردی، لباس سبز پاسداری ات را پوشیدی. می گویند تو می دانستی که آن روز موعود فرا رسیده است. (7)
خدا رحمتش کند
شهید عباس بابایی
سرهنگ خلبان حق شناس، نماینده ی نیروی هوایی در قرارگاه هویزه بودند. من به همراه سرهنگ بابایی که در آن زمان پست معاونت عملیات را به عهده داشتند، برای تحویل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بودیم. در برخوردهای گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زیاد دوستانه به نظر نمی رسید، ولی در آن روز ایشان خیلی گرم و صمیمانه با عباس برخورد کردند. او را در آغوش کشیدند و بوسیدند. حق شناس گفت: «جناب بابایی! من نمی دانم چرا اینقدر شما را دوست دارم.»عباس هم گفت: «خدا را شکر! ما فکر می کردیم شما از ما ناراحت هستید، ولی خدا شاهد است که من شما را دوست دارم.»
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده، خداحافظی کردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترک گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع کرد به خواندن قرآن، پانزده الی بیست دقیقه نگذشته بود که بی اختیار رو به من کرد و گفت: «خداوند او را بیامرزد. خدا رحمتش کند.»
گفتم: «که را می گویی؟»
یکباره به خود آمد و گفت: «همین طوری گفتم.»
لحظه ای بعد باز زیر لب گفت: «خدا رحمتش کند.»
سپس چهره اش در هم کشیده شد و غمگین و ناراحت به نظر می رسید. علتش را از او پرسیدم. ولی چیزی نگفت. ده دقیقه ای گذشت. ناگهان خبر آوردند سرهنگ حق شناس در جاده با تریلی تصادف کرده و به شهادت رسیده است. بی درنگ سوار ماشین شدیم و به محل حادثه رفتیم. هنگام برگشت، عباس سرش را به شیشه ی ماشین چسبانده بود و به یاد شهید حق شناس قرآن می خواند و می گریست.
در پاتکی که عراق به منظور پس گرفتن جزایر مجنون انجام داد، بابایی شیمیایی شد و سر او پر شده بود از تاولهای ریزی که خارش داشت. تاولها در اثر خاریدن می ترکیدند و این مسأله موجب ناراحتی او می شد. به او اصرار کردم تا به بیمارستان برود، ولی می گفت: «در شرایط فعلی اگر به بیمارستان بروم مرا بستری می کنند.»
او پیوسته نگران وضعیت جنگ بود.
در همان روزها، یک روز که به طرف بیرون جزیره ی مجنون در حرکت بودیم، به برکه ی آبی که پر از نیزار بود رسیدیم. عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد. سپس با حالتی خاص رو به من کرد و گفت: «حسن! می دانی این آب، کدام آب است؟» گفتم: «خب، آبی مثل همه آبها.»
عباس گفت: «اگر دقت کنی امام حسین (علیه السلام) و حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در کربلا دستشان را به همین آب زدند. این آب تبرک است.»
سپس پیاده شد و شروع کرد با آن آب سرش را شست و شو دادن. او معتقد بود که تاولهای سرش مداوا خواهد شد. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که تمام تاولهای سر او مداوا شد. (8)
پی نوشت ها :
1- کجایند مردان مرد، ص83.
2- کجایند مردان مرد، ص45.
3- بیقرار، ص59.
4- نگین تخریب، صص39و 47.
5- ضریح خاک، ص7.
6- صنوبرهای سرخ، ص22.
7- گل های عاشورایی، ص179.
8- پرواز تا بی نهایت، صص 195و 201.
-، (1388)؛ سیره ی شهدای دفاع مقدس(11)، گل های باغ معرفت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم 1389