خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

چهل کیلومتر روی گلگیر تراکتور!

در این حین، مهدی وارد اتاق می شود. سلام و احوالپرسی. بچّه ها می خندند و مهدی بی خبر از این که چه آشی برایش پخته ایم، بر صندلی می نشیند. رو می کنم به مهدی و می گویم: «چایی که نمی خوری، حتماً باز هم روزه ای...»
يکشنبه، 8 دی 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهل کیلومتر روی گلگیر تراکتور!
 چهل کیلومتر روی گلگیر تراکتور!

 






 

خاطراتی از رعایت بیت المال توسط شهدا

نمی خواهم ضرری به بیت المال زده باشم!

شهید مهدی امینی
در این حین، مهدی وارد اتاق می شود. سلام و احوالپرسی. بچّه ها می خندند و مهدی بی خبر از این که چه آشی برایش پخته ایم، بر صندلی می نشیند. رو می کنم به مهدی و می گویم: «چایی که نمی خوری، حتماً باز هم روزه ای...» لبخندی می زند و از جواب طفره می رود. تأسیس بنیاد را تبریک می گوید. از احوال و اوضاع می پرسد، از همکاران و نحوه ی کار بچّه ها سؤال می کند. فرصت را نباید از دست داد. می گویم: «بنیاد تازه تأسیس شده، مشکلات زیاد است. به همکاری بچّه ها احتیاج داریم.» سرپرست بنیاد وارد قضیه می شود: «می خواهیم در خدمتتان باشیم.» به مهدی فرصت جواب دادن نمی دهیم. «یکی از شرکت هایی را که تازه مصادره شده است،...» و مهدی سؤال می کند: «چه شرکتی است؟ کجاست؟ به چه نحو مصادره شده...» خوشحال می شویم. انگار شرکت را در دست مهدی سپرده ایم و خیالمان راحت شده است. همه چیز را برایش توضیح می دهم: «شرکت نوید، یک شرکت بزرگ راهسازی است. از طریق دادگاه انقلاب اسلامی و با حکم شرعی مصادره شده است و...» فکر می کنم که دیگر همه چیز تمام شده است و اگر خجالت نکشم می گویم «ترا خدا، پاشو برو شرکت...»
- متأسفانه من نمی توانم!
در یک لحظه مثل این که آب داغی بر سرم رخیته باشند. می گوید: «با این که دانشگاه را تمام کرده ام، ولی من نمی توانم این کار را انجام بدهم.»
- چرا آقا مهدی؟ به چه دلیل؟ مگر رشته شما فنی نیست. مگر در دانشگاه تمام این مسائل را نخوانده اید. چرا قبول نمی کنید؟
مهدی آرام و با تأنی جواب می دهد: «من هر چه در دانشگاه خوانده ام تئوری بوده است و بس. در عمل چیزی ندیده ام. انتظار هم ندارم که بروم آنجا و ضرری به بیت المال زده باشم. (1)

نصف خرج سفرم را خودم می دهم!

شهید علی قوچانی
بعد از طی کردن چند عملیات سخت قرار شد تعدادی از نیروها و فرماندهان را به عنوان تشویقی به زیات امام رضا (علیه السّلام) بفرستند حاج علی هم جزو آنها بود.
چند روزی مشهد بودند. روز آخر تمام خرج های سفر را نوشت. به او گفت: «مگر سفر تو رایگان نبود، برای چی داری حساب و کتاب می کنی؟»
همانطور که مشغول محاسبه بود گفت: «مسئله ی بیت المال است. به این راحتی نمی شود از کنارش گذشت. می خواهم نصف خرج سفر را خودم تقبل کنم.» (2)

این کرایه ی ماشینت!

شهید محمود اسدی پور
با ماشین گردان رفته بودند اهواز وسیله بخرند. از محمود خواست حالا که تا اینجا آمده اند بروند تا برادرش را ببیند.
محمود دستش را کرد داخل جیبش، اسکناس درآورد و گفت: «بیا این کرایه ی ماشینت، تا من دارم وسیله می خرم، شما برو و بیا. این طوری از بیت المال هم استفاده ی شخصی نمی شود.» (3)

اگر اوّل می گفتید با تاکسی می آمدیم!

شهید مهدی امینی
یکی از راننده هایی که در سپاه «مأمور به خدمت» است و با ما کار می کند، به من می گوید: «شنیده ام آقای امینی مهندس هستند؟» می گویم: «درست است» و احساس می کنم که کاری دارد.
- «اگر کاری داری بگو.»
- واقعیّت این است که خانه ی ما کهنه ساخت است و نیاز به تجدید بنا دارد. اگر ممکن است شما با آقای امینی صحبت کنید تا نقشه ای برای خانه ی ما بکشد، حقیقتش این است که پولی هم در بساط نداریم.
می دانم که مهدی اینجور کارها را با میل و رغبت انجام می دهد. جوابش می دهم: «به آقا مهدی می گویم. حتم دارم که این کار را انجام می دهد.»
موضوع را با آقا مهدی در میان می گذارم. بدون لحظه ای تأمّل می گوید: «هر چقدر می توانید از این جور افراد برایم پیدا کنید که بتوانم برایشان خدمت کنیم.» وقتی معیّن می کنیم که برویم و خانه را ببینیم. موقعش که می رسد، سوار ماشین استیشن می شویم و راننده ما را به خانه ی خود می برد. آقا مهدی خانه را متراژ می کند و چیزهایی در دفتر خود یادداشت می کند.
- ان شاء الله نقشه را می کشم. وقتی آماده شد یا خودتان بیایید ببرید، یا می دهم به ایشان- اشاره می کند به من- برایتان می آورد.
می خواهیم از خانه خارج شویم که مهدی آرام صدایم می کند: «یک لحظه بیاید اینجا» طوری حرف می زند که انگار متوجّه موضوع مهمی شده است.
- این ماشین، ماشین شخصی است یا مال اداره است؟
می گویم: «مال اداره است و ایشان راننده آن هستند و فعلاً ماشین در اختیار سپاه است.» رنگ از روی مهدی می پرد: «چرا اوّل به من نگفتی؟» می گویم: «راستش اصلاً به فکرم نرسید. از این گذشته، شما برای کار شخصی خودتان به اینجا نیامده اید، بالاخره ایشان هم با سپاه همکاری می کند.»
- اگر اوّل به من می گفتید، با تاکسی می آمدیم و یا یک ماشین شخصی کرایه می کردیم و می آمدیم...
می گویم: «بالاخره زیاد مهم نیست آقا مهدی، حالا که آمده ایم.»
- دیگر اهمیّت این کاری که می خواستیم انجام بدهیم از بین رفت و هیچ شد. هیچ...
- حالا چکار کنیم آقا مهدی؟
- الآن طوری که ایشان متوجّه موضوع نشوند، برایش بگو که ما خودمان کار دیگری داریم تا سوار این ماشین نشویم. (4)

بگذارید برایتان ماشین بگیرم!

شهید مجتبی تهامی
پدر، باز هم با عصبانیّت از اتاق کار پسرش بیرون آمد و در حالی که با خودش غرولند می کرد، در راه هم پشت سرش نبست، و پسر که حرف هایش را زده بود، دنبالش تا دم در آمد و با التماس گفت: «تو را به خدا بابا! ناراحت نشید. بگذارید بروم برایتان ماشین بگیرم...»
و پدر دیگر رفته بود. داشت توی راه با خودش حرف می زد که آخر مرد حسابی! چرا برایت تجربه نمی شود؟ یکبار از او چیزی خواستی، به تو نداد، چرا باز یک دفعه ی دیگر تکرار می کنی؟ یادته مادرش توی راه با یک عالمه بار مانده بود و وقتی مجتبی رسیده بود، گفته بود: «همین جا بایستید تا من بروم موتور سپاه را توی خانه بگذارم و موتور بابا را بردارم بیام کمکتان.»
مادرش با چه آب و تابی این قصّه را حکایت می کرد. به پسرش افتخار می کرد. حالا تو رفتی به او می گویی: «بنزین بده بریزم توی موتورم؟»
بعد، یادش آمد که آن بسیجی خندیده بود و گفته بود:
- کجایی حاج آقا! این پسر تاید خریده گذاشته تو کمدش که از تاید سپاه برای شستن لباسهایش استفاده نکنه، آن وقت شما می گویی بنزین سپاه را بده بریزم توی موتورم؟
صدای پسرش هنوز در گوشش بود که می گفت:
- اگر این کار را بکنم، تا وقتی بروی و برگردی، ملائک هم شما را لعنت می کنند هم من را. (5)

باید ماشین پیدا کنم

شهید علی بینا
دلشوره داشتم. یکشنبه نوزدهم مرداد، علی سراسیمه آمد. وقتی رسید که دردم شروع شده بود. گفت: «خدا را شکر که به موقع آمدم.»
خواست مرا به بیمارستان ببرد. مادرم گفت: «به وقتش خبرت می کنم.»
ماشین سپاه همراهش بود. گفت: «باید ماشین پیدا کنم.»
مادرم پرسید: «مگر این خراب است؟»
گفت: «برای این کار، زیر پایم نگذاشته اند. می روم از همسایه ها می گیرم.»
مادرم گفت: «زشت است. می گویند ماشین دارند و نمی خواهند استفاده کنند.»
گفت: «حالا ببینم چطور می شود.»
رفت دوری زد و دست خالی برگشت. (6)

چرا ماشین بیت المال را برداشته اید؟

شهید علی محمّدی پور
یکبار زمانی که با برادرش محمود در اهواز به سر می برد، دوستانش ماشین ستاد را برداشته بوند و رفته بودند تا در یک رستوران غذا بخورند. آنها مدّت زیادی بود که غذای خوب نخورده بودند. با این حال چون به اخلاق علی آشنا بودند، از همان اوّل به او نگفته بودند که کجا می روند. علی فقط وقتی متوجه موضوع شده بود که دیگر به جلوی رستوران رسیده بودند. گفته بود:
«اینجا آمده اید چکار؟»
گفته بودند: «آمده ایم غذا بخوریم.»
علی گفته بود: «من کار دارم. شما بروید غذا بخورید. من بعداً خودم را به شما می رسانم.»
هرچه اصرار کرده بودند کارش را بگذارد برای بعد از غذا، قبول نکرده بود. به ناچار محمود و دوستانش رفته بودند توی رستوران. مدّتی منتظر علی شده بودند و وقتی دیده بودند خبری از او نشد، غذا خورده بودند و آمده بودند بیرون و دیده بودند علی کنار ماشین ایستاده است. گفته بودند: «پس چرا اینجا ایستادی؟ خوب می آمدی تو.»
گفته بود: «بعداً دلیلش را می گویم.»
سوار ماشین شده بودند تا برگرداند به مقرشان. در راه علی گفته بود: «برای چه ماشین بیت المال را برداشتید و مرا هم دنبال خودتان کشیدید تا اینجا؟»
گفته بودند: «آمدیم غذا بخوریم. مدّتهاست که غذای خوب نخورده ایم.»
گفته بود: «بی خود کردید. شما اگر دنبال خوش گذرانی هستید، بروید تو همان منطقه ی خودتان این کارها را بکنید. درست نیست که ماشین بیت المال را معطل شکمتان بکنید.»
آنها هم سرشان را انداخته بودند پایین و چیزی نگفته بودند. (7)

چهل کیلومتر روی گلگیر تراکتور!

شهید علی محمّدی پور
یک روز تازه علی آمده بود مرخصی که بچّه های «انار» آمدند به روستای ما. پرسیدیم: «چه کار دارید؟»
گفتند: «آمده ایم حاج علی را ببریم برای سخنرانی.»
حاجی با آنها رفت. بعد از سخنرانی، بچّه های انار گفته بودند: «ماشین آماده است تا شما را برگرداند.»
حاجی گفته بود: «احتیاج به ماشین ندارم. خودم می روم.»
گفته بودند: «چطوری؟»
گفته بود: «وسیله دارم.»
آنها متوّجه موضوع نشده بودند. حاجی پای پیاده راه افتاده بود آمده بود لب جاده. آن قدر آنجا ایستاده بود تا این که تراکتوری از راه رسیده بود و او سوارش شده بود و چهل کیلومتر راه را روی گلگیر تراکتور آمده بود. همه ی این ها به خاطر این بود که حاجی هیچ وقت حاضر نمی شد از امکانات بیت المال به نفع خودش استفاده کند. (8)

بخاطر اسلام از ماشین شرکت استفاده نمی کنم

شهید علی محمّدی پور
حاج علی فقط وقتی سرکار می آمد که عملیّاتی در پیش نبود با اینکه عملیّاتی به تازگی تمام شده بود. حالا دیگر فرمانده گردان شده بود، امّا دوست داشت در مجتمع سرچشمه، همه او را به چشم یک کارگر ساده ببینند و بشناسند. ناراحت می شد از اینکه دیگران بفهمند او فرمانده گردان است. من گاهی سربه سرش می گذاشتم. می گفتم: «حاج علی، چرا اصرار داری کسی نفهمد که تو فرمانده گردان هستی؟ چرا نمی گذاری با ماشین برسانیمت؟ تو برای خودت و ما کم شخصیتی نیستی.»
می گفت: «من دوست دارم پیاده بروم. دلم می خواهد اینجا همان جور که با ساده ترین کارگرها برخورد می شود، با من هم برخورد بشود. لیاقت بیشتر از این را هم ندارم.»
می گفتم: «اصلاً به تو چه مربوط است؟! من به خاطر تو نمی گویم که با ماشین رفت و آمد کن. به خاطر اسلام می گویم.»
می گفت: «اتفاقاً من هم به خاطر اسلام است که می گویم دلم نمی خواهد از ماشین اینجا استفاده کنم.»
آخرش هم هرچه سعی کردم، نتوانستم حاج علی را راضی کنم که برای رفت و آمد از ماشین شرکت استفاده کند. (9)

سوئیچ ماشینت را بده!

شهید محمّد گرامی
چیزی که حاجی خیلی به آن اهمیّت می داد، حفاظت از بیت المال بود. یک روز پیش حاج آقا وحیدی رفت و گفت: «سوئیچ ماشینت را بده.»
وقتی سوئیچ را گرفت، سوئیچ دیگری به او داد و گفت: «این ماشین هم دستت باشد.»
حاج آقا وحیدی پرسید: «یعنی چه؟ برای چه این کار را کردی؟»
گفت: «سفر شخصی دارم. نمی خواهم از ماشین بیت المال استفاده کنم. از ماشین دوستم استفاده می کنم بهتر است.»
می خواست به عنوان فرمانده الگو قرار نگیرد و دیگران بی دلیل و برای مسائل شخصی از ماشین بیت المال استفاده نکنند. به این جمله ی حضرت علی (علیه السّلام) وفادار بود که «بیت المال طاقت اسراف کاری ندارد.»
روزی دیگر سری به آشپزخانه زد. وضع غذ خوب نبود و مواد غذایی دور ریخته می شد. حاجی خیلی ناراحت شد. حکم مأموریت برای دو آشپز گرفت که گویا در شرکت نفت کرمان کار می کردند. آن ها که آمدند، حاجی به آشپزهای سپاه گفت: «کنار دست این آقایان متخصّص می ایستید تا آشپزی کردن را یاد بگیرید. اگر یاد گرفتید که هیچ می مانید، و گرنه معذوریم...»
از آن به بعد با کمترین و ساده ترین مواد، خوراک خوبی تهیّه می شد که همه اش به مصرف می رسید و دور ریختنی نداشت. (10)

پی نوشت ها :

1- بر ستیغ صبح، صص65-64.
2- ستارگان درخشان (8)، ص97.
3- ستارگان درخشان (5)، ص45.
4- بر ستیغ صبح، صص148-147.
5- چشمهای آسمانی، صص51-49.
6- تل آتشین، صص282-281.
7- در انتظار آن لحظه، صص14-13.
8- در انتظار آن لحظه، صص105-104
9- در انتظار آن لحظه، ص107.
10- دل دریایی، صص50-49.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.