فلسفه سیاسی کلبیان

دیوگنس سینوپه ای ( حدود 412-323) ، مهمترین فیلسوف کلبی، یکی از آشناترین چهره های دنیای باستان است. او را عموماً در نقش یک منتقد طاغی جامعه تصویر می کنند. می گویند در روز روشن چراغ به دست گرفته بود و دنبال
پنجشنبه، 17 بهمن 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفه سیاسی کلبیان
فلسفه سیاسی کلبیان

 

نویسنده: جورج کلوسکو
مترجم: خشایار دیهیمی



 

دیوگنس سینوپه ای ( حدود 412-323) ، مهمترین فیلسوف کلبی، یکی از آشناترین چهره های دنیای باستان است. او را عموماً در نقش یک منتقد طاغی جامعه تصویر می کنند. می گویند در روز روشن چراغ به دست گرفته بود و دنبال یک انسان صادق می گشت ( DL 6.41) . دیوگنس نماد حمله کلبی مسلکان است به هر آنچه دروغ و تزویر در فرهنگ یونانی بود.
جوهره کلبی مسلکی اغراقی است در برخی ویژگی های شخصیت سقراط- دل مشغولی او به اخلاق، قدرت تحمّلش، و چشم انداز انتقادی اش. البته در کلبی مسلکی سایر ویژگی های سقراط به کناری نهاده می شود. نخستین مورخان فلسفه یونانی شیفته برقرار کردن پیوند میان فیلسوفان مکتب های مختلف بودند. به سقراط به دیده فرد مؤثر در پایه گذاری سلسله کاملی از مکتب هایی نگریسته می شد که به « سقراطیان صغیر» شهره هستند، (1) ولی با همدیگر اختلاف های اساسی داشتند. مکتب مگارایی، که ائوکلیدس مگارایی بنیان نهاد، تاکیدش بر استدلال محاوره ای و تأمل و ژرف اندیشی متافیزیکی بود. مکتب کورنائیکی، که آریستیپوس بنیان گذاشت، تعلیم می داد که لذت، خصوصاً لذت جسمانی، خیر ( یا غایت زندگی) است و ظاهراً این تعلیمات متاثر از دیدگاه اخلاق علمی سقراط بود. البته در این میان افلاطون هم بود. سواری افلاطون، تاثیرگذارترین مریدان سقراط آنتیستنس ( حدود 443 تا 366) بود که بر دغدغه های اخلاقی سقراط و جسارت محاوره ای او تاکید می ورزید، و غالباً گفته می شود که بنیان گذار مکتب کلبی بود. (2)
کلبیان به معنای آکادمیک یا فنّی کلمه « فیلسوف» نبودند. به عکس، آنها راه و روش خاصی را در زندگی دنبال می کردند و در واقع در جبهه مقابل فلسفه ورزی صوری و رسمی قرار داشتند. نام این مکتب از واژه « کوئون» یونانی، به معنای « سگ» گرفت شده است، چون پیروان این مکتب بیشرمی سگ ها را داشتند. همان گونه که یکی از مسفران متذکر می شود،‌« تاملی مختصر در کارهایی که سگ ها در نظر عام انجام می دهند سمت و سویی زندگی کلبی مسلکان را زیر پا گذاشتن عُرف معمول آشکار می کند» . (3) بنیان کلبی مسلکی آموزش و عمل سفت و سخت به اصول بود و نه دانش نظری.
کلبیان زندگی شان را وقف تعقیب فضیلت می کردند، که از نظر آنان چزی جز طبیعت و آنچه طبیعی است نبود. آنها « طبیعی» را از هر آن چه ناشی از زندگی در جامعه است به جد متمایز می کردند. علاوه بر این، آنها اعتقاد داشتند که فضیلت برای خوشبختی کافی است. فقط فضیلت خوب است؛ هر چیز دیگر یا محل اعتنا نیست و خنثی است یا بد است ( DL 6.105) . نتیجه اش یک زندگی فوق العاده گستاخانه و ساده بود. دیوگنس نظری کمینه ای نسبت به طبیعی داشت، و در نتیجه جامعه و همه لوازم و لواحق آن را طرد می کرد. تنها یک بالاپوش داشت و با پای برهنه روی برف راه می رفت، و یک خورجین کیسه گدایی داشت. بنا به روایات قدیمی، دیوگنس در مترون در یک خمره زندگی می کرد ( 6.23
DL) . یا در سایه رواق های ساختمان های عمومی می آرمید و آتنیان را دعا می کرد که جایی برای زیستن او فراهم آورده اند( DL 6.22) . چون هدف او هرچه ساده زیستن بود، وقتی که دید پسرکی از میان دستانش آب می نوشد فنجانش گلینش را دور انداخت ( DL 6.37) . در چشم دیوگنس، این شیوه زیستن نهایت امنیت را در برداشت. چون چیزی نداشت، پس چیزی هم برای از دست دادن نداشت: « وقتی از او پرسیدند از فلسفه چه آموخته ای، جواب داد، دست کم اگر هیچ نه، این یک نکته را که خودت برای هر پیشامد و اقبالی آماده کن» ( DL 6.63) . بنابراین آنچه در کتاب های باستانی آمده است، دیوگنس وقتی که اسکندر به دیدارش آمد در حال آفتاب گرفتن بود و اسکندر از او پرسید چه می خواهی تا برایت فراهم کنم. دیوگنس پاسخ داد، « کنار برو آفتابم بر من بتابد» ( DL 6.38) . می گویند اسکندر چنان تحت تاثیر قرار گرفت که گفت اگر اسکندر نمی بودم دلم می خواست دیوگنس باشم ( ch,14,DL 6.32 Alexander
Palutarch,,) .
کلبیان که یکسره در اندیشه فضیلت و طبیعی بودند از هر آنچه لازمه زندگی معمولی انسانی است دل برگرفته بودند. نگاهشان به عرف های اجتماعی یادآور تمثیل غار افلاطون است. در چشم آنان نیز هرآنچه مردمان در پی اش بودند چیزی جز سایه و شبح نبود که هیچ ارزش یا دوامی نداشت. آنان آشکارا زندگی عادی را طرد می کردند و به مسخره می گرفتند. زیرپا می گذاشتن علنی عُرف ها را از سوی آنان می توان نمایش لودگی دانست. نوعی شیرین کاری به منظور جلب توجه عمومی به آنچه ارزش واقعی دار و آنچه ارزش واقعی ندارد. دیوگنس خودش را به آموزش دهندگان همسرایان تشبیه می کند: « آنها هم یک نُت را خیلی بلندتر ادا می کند تا مطمئن شوند دیگران آن نُت را درست خواهند خواند» ( 23 .6 DL) .
او اشتراک در زنان را تبلیغ می کرد و ازدواج را چیزی جز اتحاد میان مردی که زنی را راضی می کند و زن هم رضایت می دهد نمی دانست. از همین رو معتقد بود که فرزندان هم باید به اشتراک نگاهداری شوند ( DL 6.72) .
در نتیجه کلبیان مطرودانی بودند بی خانواده، بی دارایی، و بی شهر. دیوگنس دوست داشت بگوید خردمندان صاحب همه چیزند، اما خردمند کسی است که چیزی جز بالاپوشش، کیسه اش، و عصایش ندارد. دیگونس هم مثل، سایر کلبیان، از راه دریوزگی زندگی می کرد، اما البته با آن استعداد همیشگی اش. می گویند از مجسمه ها گدایی می کرد تا به شنیدن پاسخ منفی عادت کند ( DL 6.49) . وقتی از او می پرسیدند چرا مردم به گدایان می بخشند اما به فیلسوفان نه، پاسخ می داد: « چون مردم فکر می کنند ممکن است روزی علیل یا کور شوند، اما فکر نمی کنند هرگز روزی به فلسفه روی بیاورند» ( DL 6.56).
لطیفه های که درباره دیوگنس نقل می شود نشان می دهد که او به دانش انتزاعی به دیده تحقیر می نگریست. در یک مورد، دیوگنس در رد استدلالی ( احتمالاً از دیودوروس، از مکتب مگارایی) در عدم امکان حرکت، فقط از جایش بلند شد و دور اتاق شروع به قدم زدن کرد ( DL 6.39) . در یک مباحثه با فلاطون، دیوگنس ادعای افلاطون در مورد وجود « میزیّت» و « فنجانیت» ( یعنی وجود صورت های میز و فنجان) را رد کرد، فقط با این دلیل که نمی تواند آن ها را ببیند (افلاطون به دیوگنس چنین پاسخ داد که علتش این است که و چشم دارد ولی ذهن ندارد [ 6.331 DL]) .
برای رد تعریف افلاطون از انسان ( در سیاستمدار) که انسان را « جانور دوپای بی پر» می خواند، دیوگنس را مرغی را گرفت، پرهایش را کند، و به اتاق آورد و گفت: « فرمایید این هم انسان افلاطون» . در نتیجه، دیوگنس گفت که تعریف را باید گسترش داد تا شامل « داشتن ناخن های پهن» هم بشود ( DL 6.40) . وقتی که جوانی به سراغ دیوگنس آمد به اشتیاق اینکه نزد او فلسفه بیاموزد، دیوگنس یک ماهی تسن به او داد و گفت آن را با خودش حمل کند (DL 6.36) .
چون دیوگنس همه فکر و ذکرش فضیلت بود و نه چیزی جز فضیلت، جای شگفتی نیست که با تحصیلات آکادمیک سنتی مخالفت می ورزید. می گفت باید موسیقی، هندسه، نجوم، و سایر رشته های مشابه را کنار بگذاریم « چون بی فایده و غیرضروری هستند» ( 6.73) . دلیلش هم روشن بود، چون این رشته ها فضیلتی برای جویندگانشان به بار نمی آورند.
کلبیان چون بی تشویش و خونسردانه به دنبال فضیلت بودند، فضیلتی که می جستند فضیلتی کاملاً سلبی بود. نظر دیوگنس درباره زیباترین چیز در جهان مفهوم منفی آزادی بیان بود ( DL 6.69) . وقتی از او می پرسیدند اهل کجا هستی، بی تردید پاسخ می داد « شهروند جهانم» . اما باز معنای واقعی این جمله هم منفی بود، یعنی این که شهروند هیچ شهر یا کشور بخصوصی نیستم. مهمترین دیدگاه کلبیان این بود که هر آن چیزی که نه فضیلت است نه رذیلت، باید به دیده چیزی علی السویه نگریسته شود، یعنی اینکه طرد شود ( DL 6.105) .
فیلسوفان کلبی مهم دیگری هم وجود داشتند، اما همین شرح خلاصه از دیوگنس کافی است که به جوهره تعالمی این مکتب پی ببریم. کلبیان به لحاظ تاریخی اهمیت داشتند، چون زنون، بنیانگذار مکتب رواقی، نزد کراتس، جانشین دیوگنس، تعلیم دید. مکتب رواقی پیداست که سخت از مکتب کلبیان تأثیر پذیرفته بود. نقد کلبیان بر جامعه موجود در ضمن نشانه ای از یک گرایش مهمّ در اندیشه هلنیستی است.
تقابل میان طبیعت و عُرف یکی از ویژگی های اساسی اندیشه یونانی است. در طول دوره هلنیستی این تقابل بار دیگر حادّ شد. در طول دوره هلنی، اندیشه یونانی تحت سلطه باور به اهمیت شهرهای موجود و هنجارهایشان بود، و لذا زندگی معنادار آن زندگی ای بود که در شهر می زیسته می شد. تضاد میان « نوموس» و « فوسیس» ( « عرف» و « طبیعت» ) نمایانگر پرسشگری درباره این نگرش بود. مثلاً، کالیکلس استدلال می کرد که ضعفا هستند که قوانین موجود شهرها را علیه قانون طبیعی تبلیغ و ترویج می کنند، چون طبق قوانین طبیعی قوی باید بر ضعیف حاکم باشد. اما بزرگترین فیلسوفان یونان در پی آشتی دادن مدعاهای نوموس و فوسیس بودند. شهر عدالت افلاطون باید تحت حاکمیت احکام اخلاقی صادق باشد. سیاست ارسطو هم راه های مختلفی را پیش می نهد تا شهرها هرچه بیشتر به وضع فضیلت مندانه نزدیک تر شوند. اگرچه افلاطون و ارسطو به معیارهای اخلاقی معتقد بودند که بیرون از جوامع موجود یافت می شوند، اما نمی توانستند تحقّق ارزش هایشان را خارج از بستر پولیس به تصوّر درآوردند. حتی در مورد کالیکلس هم، هیچ اشاره ای به این که افراد قوی بخواهند بر چیزی جز پولیس تسلّط داشته باشند نمی شود.
کلبیان با ردّ پولیس و نهادهای آن بود که فلسفه هلنیستی را بنیان نهادند. بی هیچ تردیدی دیوگنس به همشهریان آتنی اش بی اعتنا بود، چون دلش می خواست اهمیت فضیلت را به آنان یادآور شود. اما تنها پولیسی که به آن اعتقاد داشت پولیس جهانی بود. آنگونه که دیوگنس لائرتیوس نقل می کند، او معتقد بود که تنها تنواره سیاسی جهان است ( DL 6.72) . چون ارزش های عُرفی مبتنی بر جامعه ای پولسی هستند، فروپاشی پولیس به معنای فروپاشی نوموس ( « عُرفها» ) هم بود. اگرچه فیلسوفان مختلف تفسیرهای مختلفی از « طبیعت» داشتند، اما مبارزه دور و دراز میان طبیعت و عُرف، حال دیگر [ در دوران هلنیستی] به پیروزی طبیعت انجامیده بود.
سایر فیلسوفان هلنیستی اعتنای بیشتری به جامعه موجود و هنجارهایش داشتند. اما همه از این نظر که معتقد بودند طبیعت اولویت دارد و فرد باید به حکم طبیعت زندگی کند به کلبیان شباهت داشتند. زندگی در جامعه در نظر رواقیون و آپیکوریان ممکن تلقی می شد چون طبیعت بدان راه می داد. اما تردیدی نیست که در نظر هر دوی این مکتب ها هم دغدغه اصلی فرد راه بردن زندگی خویشتن طبق استلزامات طبیعت بود.

پی نوشت ها :

1. برای بحث در این باره رجوع کنید به:
W.k.C. Guthrie, A History of Greek Philosophy,6 vols,(cambridge,1965-81),Vol.III,T.Gomperz,The Greek Thinkers,L.Magnus,and C.G.Berry,trans,(London,1901-12),Vols II,III,E.Zeller,Socrates and the Socratica Schools,o.Reichel,trans,(London,1868).
2. Dl.6.2,21,but cf.D.Dudley,A History of Cynicism (London,1938),pp.1-15,Guthrie,History,III,306.
3. A.H.Armstrong An Introduction to Ancient Philosophy,3rd ed,(London,1957),p.118.

منبع مقاله :
کلوسکو، جورج، (1389) ، تاریخ فلسفه سیاسی، خشایار دیهیمی، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1391



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.