مترجم: خشایار دیهیمی
مشکل فلسفه ی سیاسی در قرن سیزدهم، همان قرنی که آکویناس در آن زندگی می کرد و می نوشت، این بود که با آن بدنامی که اقتدار و فرمانروایی سیاسی پیدا کرده بود، همانگونه که در آثار قدیس آوگوستینوس آمده بود، در آثار هوستینسیس، بونیفاکیوس هفتم، و نویسندگان دیگری از این دست، ثمره ی تلخ و تیره ای داد. غلبه ی این دیدگاهها منعکس کننده ی وضع سیاسی در طول دوره ای از انحطاط سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی بود، دوره ای که تمدن اروپایی در حالت دفاعی قرار گرفته بود. امّا شرایط تغییر کردند.
در حوالی قرن دوازدهم، اروپا دوباره جان گرفت. حمله های بربرها به پایان رسیده بود. جمعیت افزونتر می شد و کانون قدرت در اروپا کم کم به سمت شمال حرکت می کرد، از کشورهای مدیترانه ای به اروپای غربی. همراه با این تحولات، صعود شگرفی در فعالیت اقتصادی و زندگی شهری پدید آمد. رشد باسوادی از تحولات مهم این دوره بود، که نشانه اش بنیانگذاری مراکز شهری تحصیلی، دانشگاهها، در سالرنو، بولونیا، ناپل، و شهرهای دیگر ایتالیا، و نیز در سایر کشورها بود. در اوایل قرن سیزدهم، دانشگاههای مهمّی در پاریس، و آکسفورد و کیمبریج در انگلستان، تأسیس شده بودند. این حرکت به سمت شرق هم کشیده شد. مثلاً، دانشگاههایی در پراگ (1348) و هایدلبورگ (1385) هم تأسیس شدند. (1)
با اوج گیری تمدّن، سازمان کلیسا هم متمرکزتر و قدرتمندتر شد - چنانکه در بخش پیش گفتیم - امّا قدرت حکومتهای احیا شده هم فزونی گرفت (که البته قدرت گرفتن کلیسا مقدّم بر قدرت گرفتن حکومت های احیا شده بود). یک ملازم ضروری احیای اقتدار سیاسی در قرن سیزدهم، نیازی بود به شرح و گزارشی از کارکردها و وظایف مهمّ و مشروع چنین اقتداری، که آشکارا حس می شد. دولت - ملتهای سربرآورده اندک اندک قدرتشان را استحکام بخشیدند. نخسیتن جلسه ی پارلمان انگلستان (2) (پارلمان نمونه) در 1295 برگزار شد. همتای فرانسوی آن، اتا-ژنرو، نخستین جلسه اش را در 1303، در مورد نزاع میان فیلیپ چهارم و بونیفاکیوس، برگزار کرد. با تغییر موازنه ی قدرت میان کلیسا و دولت، کلیسا بخش بزرگی از اقتدار سیاسی اش را از دست داد و دولت نقش فعّالتری را بر عهده گرفت. بخشی از عظمت قدیس توماس در مقام فیلسوف سیاسی در گزارش روشن او از سهم اساسی و ذاتی قدرت سیاسی در زندگی شهری و متمدّن است.
زندگی بیرونی قدیس توماس بی حادثه و بی ماجرا بود. در یک خاندان نجیب در جنوب ایتالیا در 1225 به دنیا امد. پس از تحصیلات فرهنگی مرسوم، در 1244 فریار (راهب) دومینیکن شد، و مخالفتهای شدید خانواده هم از این کار منصرفش نکرد. برادرانش حتی تا آنجا پیش رفتند که او را ربودند و یک سالی حبسش کردند تا بلکه تجدید نظر بکند. امّا او به رسالتش پایبند ماند و همه ی عمر دومینیکن بود و عمرش را صرف پژوهش و نوشتن کرد. از آلبرت کبیر (آلبرتوس ماگنوس) آموزشهایی در فلسفه ی ارسطویی گرفت، و در جاهای مختلف زندگی دانشگاهی اش را پیش برد، از جمله در پاریس، اورویتو، رُم، و ویتربو. توماس که عمیقاً به اندیشه ی ارسطو علاقه داشت، مشوّق ترجمه های جدید از آثار مهمّ ارسوط به دست ویلم وان موربکه شد، که او در فلسفه ورزی اش از آنها استفاده می کرد. از جمله ی آثار مهم توماس یکی سوماکونتراگنتیلس [مدخلی علیه غیر مسیحیان] است که در آن از دین مسیحی در برابر غیرمؤمنان دفاع می کند، و دیگری سوما تئولوگیا [مدخل الاهیات]، که مقصود از آن تشریح سیستماتیک تعالیم مسیحی برای مؤمنان است. علاوه بر تفسیرهای دقیق بر بسیاری از آثار ارسطو، از جمله طبیعیات، اخلاق نیکوماخوسی، و تفسیری ناتمام بر سیاست، توماس رساله ی مختصری هم در باب مسائل سیاسی، تحت عنوان درباره ی حکومت حاکمان، نوشت، ظاهراً برای شاه هنری قبرسی، که احتمالاً اصلاً وجود خارجی نداشت. این اثر هم ناتمام ماند، و پس از مرگ توماس، شاگردش، بطلمیوس لوکایی، آن را تکمیل کرد. توماس، در طول زندگی نسبتاً کوتاهش، آثار بیشمار دیگری هم خلق کرد. یکی از چاپهای مجموعه ی آثار او بالغ بر پنجاه جلد رحلی می شود. خود سوما تئولوگیا به تنهایی حاوی 512 مسئله، 2669 مقاله، و 10،000 ایراد است. (3) بخش دوم آن بالغ بر بیش از یک میلیون کلمه - یعنی حدود ده کتاب مفصل - است. برای توضیح دادن اینکه چطور چنین کار عظیمی ممکن شده است، گفته اند توماس می توانست در آن واحد به چهار منشی انشا کند - و در زمانی هم که خواب بود می توانست مطالب فلسفی منسجمی را بازگو کند.
در ششم دسامبر 1273، توماس یک تجربه ی رازورانه داشت. می گفت هر چه نوشته است «مثل یک پر کاه» است، و از آن به بعد دیگر دست به قلم نبرد. او چند ماهی بعد درگذشت، براثر ضربه ای که به سرش وارد آمد، وقتی که در راه بود تا برای شرکت در شورایی کلیسایی به میلان برود. (4)
فلسفه ی توماس را باید در پرتو مسائلی فهمید که زمانه اش او را با آن مسائل مواجه کرده بود. توماس را تقریباً همه بزرگترین فیلسوف مَدرسی می دانند. فلسفه ی مَدرسی، اگر دقیق بخواهیم بگوییم، به فلسفه ای گفته می شود که در مدارس - یا دانشگاهها - تدریس می شد. خیلی آسان می توان آن را کوششی دانست برای تحکیم و نظام مند کردن شاخه های مختلف آموزشی، که نتیجه ی طبیعی ظهور دانشگاه ها و احیای کلّی علاقه به آموختن و آموزش بود.
یکی از چهره های نخستینِ مرتبط به فلسفه ی مدرسی، پیر آبلار (1079-1142) است - که امروزه احتمالاً بیشتر به خاطر ماجرای عشقی اش با الوئیز و پایان مخوف آن در یادها مانده است. آبلار منطق دان با استعدادی بود که این استعدادش را در اثری به نام آری و نه نمایان ساخت. این اثر در روش بحث و استدلال شاخص مدرسی از آثار اولیّه و پیشگامانه محسوب می شود. موضوع این اثر تناقضات آشکار در تعالیم کلامی و الاهیاتی بود. او قطعات مشکل ساز و دردسرآفرین را جمع آوری کرد و در کنار هم قرار داد تا تناقضات آشکارشان را حل کند، خصوصاً با روشن ساختن معنای دقیق کلمات و فرق میان معنای آنها. آبلار موفق نشد برای همه ی مسائلی که شناسایی کرده بود راه حلی پیدا کند، و آنجا که راه حلّی نمی یافت، تناقض آشکار را به حال خود رها می کرد. امّا تلاش او برای استفاده از عقل، که پیچیدگی های فلسفی تقویتش می کرد، برای غلبه ی سیستماتیک بر مسائل و مشکلات الاهیاتی تأثیری قوی در متفکران بعدی داشت.
روش صوری مدرسی از طبیعت کاری که مدرسیان در پیش گرفته بودند زاده شد. اگر خیلی ساده بخواهیم بگوییم، این روش شامل شناسایی روشن یک مسئله، که به صورت یک سؤال طرح می شود، و سپس کوشش برای پاسخ دادن به این سؤال، خصوصاً با استفاده از تمایزات یا فرق گذاریها می شود. آموزش دانشگاهی در فلسفه و الاهیات شامل مجادله های صوری بود که سبک فیلسوفان مدرسی منعکسش می کند. این سبک، در پرورده ترین صورتش، در آثار قدیس توماس به چشم می آید. در این سبک هر آموزه ای به شکلی سیستماتیک در پنج مرحله پرورانده می شود. 1) یک سؤال مطرح می شود، و بعد 2) سلسله ای از ایرادها به آن گرفته می شود 3) نویسنده دیدگاه خودش را بیان می کند. بعد 4) از این دیدگاه دفاع می کند، و 5) به ایرادها یک به یک جواب می دهد. این شکل این مزیّت بزرگ را دارد که دقت و وضوح فلسفی را تسهیل می کند. امّا برای خوانندگان مُدرن، این مزیّت را عیب و ضعفِ آشکار ملال آوری و چوبین بودن این سبک خنثی می کند - که بی تردید نقش اساسی در کاهش تعداد خوانندگان و مخاطبان مُدرن قدیس توماس داشته است. (5)
به عنوان نمونه ای از نوع استدلالی که این نوع فلسفه ورزی دربر دارد، می توانیم خیلی خلاصه به بحث در مورد مسئله ای در فلسفه ی سیاسی توماس بپردازیم که در بخشی دیگر با آن مواجه خواهیم شد. یک سؤال مهم در فلسفه ی سیاسی قرون وسطا این بود که آیا پادشاه مقید و محدود، یا تحت قانونی هست که خودش تنفیذ می کند یا نه. مقامات مسئول به هر دو وجه این مسئله پرداخته اند و نظرهای متفاوتی داده اند. توماس، برای غلبه بر این مسائل، تمایزی مهمّ را میان دو معنایی که تحت قانون بودن دارد وارد کار می کند. قانون در یک معنای رهنمودی مقید کننده است، چون به شخص می گوید چه باید بکند، یعنی چه کاری اخلاقی است یا به نفع جامعه و جماعت اوست. قانون امّا درضمن در یک معنای اجبار کننده هم مقید کننده است، چون هرکسی را که از قانون سرپیچی کند مجازات می کند. مقید بودن در این معنا بازمی گردد به کاری که شخص مجبور می شود انجام دهد. توماس، با استفاده از این تمایز، می تواند نشان دهد که پادشاه در معنای نخست بنا به قانون خودش مقیّد است، اما به معنای دوّم مقیّد نیست. اگر اطاعت همه از قانون خوب است، پس خوب است که پادشاه هم از قانون اطاعت کند. علاوه بر این، پادشاه با اطاعت از قانون، نمونه ی خوبی برای بقیه می شود و بخت اطاعت سایرین از قانون را بیشتر می کند. امّا در معنای دوّم او نمی تواند مقید باشد. چون او خودش مسئول تنفیذ قانون است، نمی تواند خودش را مجبور به اطاعت از قانون کند. وقتی که این تمایز روشن شد، بسیاری از تناقضات میان مقاماتی که نظرهای متفاوتی درباره ی این مسئله داده بودند، حل می شود، چون آنها از این اصطلاح در معنای متفاوت استفاده می کردند.
در طول قرون دوازدهم، فلسفه پردازی مدرسی - اگرچه نه همیشه در شکل کاملاً پرورده اش - در مضوعات مختلف به کار گرفته می شد تا مجموعه ی متنوعی از مطالب را نظام و سامان بخشند و بر تناقضات غلبه کنند. در حوالی سال 1140، گراتیانوس، یک راهب بندیکتوسی در دانشگاه بولونیا، کتاب دکرتوم [آموزه] را منتشر کرد که اثر مهمّی در تکوین قانون شرعی - یا قانون کلیسا - بود. کلیسا، در طول تاریخش، مجموعه ی گسترده ای از مطالب را گرد آورده بود که راجع به مسائلی نظیر سازمان، ساختار، یا مرجعیّت، و رابطه ی کلیسا با سایر نهادها و مجموعه ها بودند. برخی از این مطالب عقاید آبای مهمّ کلیسا، تصمیمات شوراها یا مجمعها، و فرامین پاپها بودند. گراتیانوس مطالب مرتبط را مجموع کرد و کوشید از آن مجموعه ای سازگار و منسجم بسازد که در این صورت می توانست یک نظام حقوقی منسجم به دست دهد.
تقریباً بیست سال پس از انتشار دکرنوم، پتروس لومباردوس کاری مشابه در زمینه ی الاهیات انجام داد و کتاب سنتینای [عقاید] را منتشر کرد. سنتینای، مثل اثر گراتیانوس، مجموعه ای از مطالب آشکارا متضاد است، که شامل قطعاتی از کتاب مقدس و عقاید آبای مهمّ کلیسا، خصوصاً قدیس آوگوستینوس، است، که بیش از هزاره فقره از عقاید او نقل شده است، و چهار پنجم کلّ کتاب را تشکیل می دهد. (6) پتروس لومباردوس هم، مثل گراتیانوس، می خواست انسجامی به مطالبش بدهد. مجموعه ای که او از متون گرد آورده بود انگیزه ی گرانقدری برای پیش بردن پژوهش در این زمینه شد. در طول چند قرن بعدی، محققان بیش از دویست و پنجاه تفسیر بر این اثر نوشتند. (7) برای مدتی، تألیف آثاری از این دست یکی از کارهای جاری در زندگی دانشگاهی شد. در میان کسانی که بر سنتینای تفسیر و حاشیه نوشتند، یکی هم قدیس توماس بود، که ظاهراً تألیف کتاب سوما تئولوگیا را برای این آغاز کرد که جایگزین آن اثر به عنوان کتاب درسی پایه در الاهیات شود.
یکی از انگیزه های مهمّ برای عقلانی و نظام مند کردن آنچه در حوزه های مختلف شناخته بود، کشف دوباره ی آثار ارسطو بود، که بسیاری از آنها در قرون دوازدهم در غرب به تدریج منتشر شدند. اگرچه برخی از آثار ارسطو در سرتاسر قرون وسطا در دسترس بودند، امّا بسیاری دیگر از دست رفته بودند. در میان این از دست رفته ها، مهمتر از همه، اخلاق و سیاست ارسطو، و مهمترین رساله هایش در فهم طبیعت بودند. آثار ارسطو در بخشهایی از جهان عرب، به یونانی و عربی، برجای مانده بودند. در قرون دوازدهم تلاشی جدی برای ترجمه ی این آثار به زبان لاتین شروع شد، و چندی نگذشت که ترجمه ی این آثار مُعضل مهمّی برای جهان بینیهای موجود پیش آورد. (8)
پیش از بازیافت این رساله ها، ارسطو به خاطر آثار منطقی اش از وجهه ی چشمگیری برخوردار بود. کشف دوباره ی سایر آثار ارسطو، واقعه ی فکری بسیار مهمّی بود. آثار ارسطو حاوی نظری درباره ی جهان طبیعی و جهان اجتماعی بود که نه تنها با تعالیم بنیادین کلیسا تعارض داشت، بلکه بخشهای مهمی از آن آشکارا به لحاظ عمق دانش و پیچیدگی فلسفی برتر بودند. پاسخ کلیسا در آغاز به این تهدید، ممنوع کردن آثار ارسطو در سالهای 1210، 1215، و 1231 بود، اگرچه اندکی بعد محققان خط مشی سازنده تری را در پیش گرفتند، که شاخصترین آنها آلبرت کبیر (آلبرتوس ماگنوس) بود. آلبرت جزو متفکرانی بود که می کوشیدند تناقضات میان فلسفه ی ارسطو و تعالیم کلیسا را حل کنند و این دو مجموعه از اندیشه ها را در یک نظام منسجم جای دهند. توماس هم این وظیفه را به عهده گرفت و آن را محور کار خویش در زندگی قرار داد.
پاورقی ها
1. C.W. Previte- Orton, The Shorter Cambridge Medieval History, 2Vols. (Cambridge, 1953; vpt. 1971), I, pp. 621-27.
2. Modern Parliament.
3. p. Sigmund, st. Thomas Aquinas on Politics and Ethics (New York, 1988), p xv.
4. برای اطلاع از زندگی قدیس توماس رجوع کنید به:
J. weisheipl, Friar Thomas D,Aquino: His Life Thought, and Work (Garden City, N. Y., 1974)
برای اطلاع از تجربه ب رازوارانه ی توماس و کوششهایش برای توضیح آن و شرایط مرگش رجوع کنید به همین اثر فوق، صفحات 320 تا 321.
5. مجموعه ای از نوشته های سیاسی توماس که سبک مدرسی او را به طور کامل نشان می دهد در اثر زیر گردآوری شده است:
D.Bigongiari, ed., The Political Ideas of St. Thomas Aquinas (1953: rpt. New York, 1966).
6. J. Pieper, Scholasticism (New York, 1960), p.95.
7. Pieper, Scholasticism, p.99.
8. See R.R. Bolgar, The Classical Heritage and Its Beneficiaries (Cambridge, 1954), pp.171-83.
کلوسکو، جورج، (1390)، تاریخ فلسفه سیاسی، ترجمه خشایار دیهیمی، تهران: نشر نی، چاپ دوم