سعی در خوشحالی من و بچه ها
شهید علیرضا بختیاریشهید علیرضا متخلق به اخلاص حسنه، بسیار مهربان و فوق العاده عاطفی بود. به خصوص نسبت به من - تنها خواهرش - و خواهرزاده هایش. اکثراً در اعیاد نزد ما می آمد و مرا در کارهای منزل کمک می کرد. پس از شهادت فرزندمان - شهید محمد علی عرب مؤذّن - که تا مدتی مفقودالاثر بود، به دفعات زیاد و فواصل نزدیک به ما سر می زد و سعی می کرد تسلّی خاطر مرا فراهم سازد. نسبت به فرزندمان عنایت خاصی داشت و از همان مقدار پولی که در ایام تابستان به کار و تلاش تحصیل کرده بود، برای بچه ها سوغات می خرید و تمام سعی خود را در خوشحال کردن من و بچّه هایم به کار می برد. شهید نسبت به مسائل دینی بسیار حساس بود که نماز را حتماً اول وقت بجا بیاورد. (1)
قرار سر ساعت 3
شهید گمنامهمسایه ها همیشه او را دیوانه خطاب می کردند. خانم همسایه را می گویم. او همیشه سه نیمه شب به سر کوچه مان می رفت و شروع به گریستن می کرد. خیلی دوست داشتم علّت این کار او را بدانم. تصمیم گرفتم یکی از آن شب ها به دنبالش بروم و از موضوع مطلع شوم. تاب و طاقت نداشتم، دوست داشتم ساعت ها سریع بگذرد و شب فرا رسد تا به دنبال او بروم. بالاخره شب هم از راه رسید. خانم همسایه طبق عادت همیشگی ساعت سه ی نیمه شب به سر کوچه رفت. من هم آرام به دنبال او راه افتادم. چند دقیقه ای بر سر کوچه ایستاد و زمانی که برگشت، چشمانش پر از اشک بود. من اصلاً متوجه کار او نشدم و نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فردای آن روز به بهانه آش نذری به خانه اش رفتم تا با او صحبت کنم. در خانه اش را زدم و گفتم: بفرمایید این آش نذری است. بعد از دادن آش تعارف کرد تا به منزلش بروم. من هم که قصدم رفتن به خانه ی او بود، پذیرفتم و به خانه اش رفتم. به محض ورود به خانه یک عکس بر روی طاقچه توجه مرا به خود جلب کرد. آن عکس یک مرد بود. بعد از کمی صحبت از این طرف و آن طرف رفتم سر اصل مطلب و گفتم: این عکس کیست؟ جواب داد: عکس همسرم. گفتم: الان کجا هستند؟ با پرسیدن این سوال اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: شهید شده. گفتم: ببخشید این سوال را می پرسم یک چیز برای من و همسایه ها عجیب است! شما یک زن تنها هستید و هر شب ساعت سه نیمه شب به سر کوچه می روید علت این کارتان چیست؟ جواب داد: درست است که همسرم شهید شده اما هر شب سر ساعت سه با او قرار دارم او را می بینم و با او صحبت می کنم. گفتم: مگر چنین چیزی ممکن است؟ گفت: بله! چند روز بعد از ازدواجمان همسرم به جبهه اعزام شد و در یکی از عملیات ها به شهادت رسید. یک شب او را در خواب دیدم. گله کردم که چقدر زود از من جدا شدی. حالا من با این تنهایی چه کنم؟ در جواب گفت: نگران نباش من هر شب ساعت سه ی نیمه شب به سر کوچه می آیم و با تو صحبت می کنم. روز بعد ساعت سه نیمه شب به سر کوچه رفتم تا ببینم آیا خوابم واقعیت دارد یا خیر. ولی خوشبختانه واقعیت داشت. من هر شب ساعت سه ی نیمه شب او را می بینم. خیلی تعجب کردم نمی توانستم چگونه حرف های او را باور کنم. (2)
پلاک طلا
شهید غلام پرهاد زادهدوستی داشتم به نام غلام پرهاد زاده اهل تهران که از سربازان قدیمی گروهان بود، هم دوره ام نبود و برخلاف من که سرباز ترابری بودم، در گروهان پیاده خدمت می کرد و در چند عملیات از جمله فتح المبین شرکت کرده بود. ما با هم صمیمی بودیم و بیشتر اوقات با هم مرخصی می رفتیم، خوش اخلاق و مهربان بود و هیچ سربازی از او دلخوری نداشت. ایمان و اخلاص، از ویژگی های بارز غلام بود. به نماز خیلی اهمیت می داد و دیگران را هم به انجام فرایض دینی توصیه می کرد.
نزدیک عید با هم به مرخصی رفتیم، آن روزها حال و هوای دیگری داشت، قرار بود با دختر مورد علاقه اش ازدواج کند. از مدت ها پیش از همسر آینده اش صحبت می کرد و در فکر ازدواج با او به سر می برد، مرا هم به عروسی دعوت کرد، اما نتوانستم در مراسم آن ها شرکت کنم، از قبل برنامه مسافرت خانوادگی در پیش داشتم و باید می رفتم.
بعد از ازدواج که او را دیدم خیلی خوشحال بود، حالا غلام در آستانه سالگرد ازدواج خود همان شور و نشاط گذشته را داشت، بی صبرانه در انتظار تولد اولین فرزندش روزشماری می کرد، خیلی دلش می خواست در آن موقع در کنار خانواده اش باشد. برای در خواست مرخصی به پیش فرمانده گروهان رفت و فرمانده گفت:
پرهادزاده تو باید 20 روز دیگر صبر کنی تا نوبت مرخصی ات برسد.
غلام علت درخواست مرخصی را توضیح داد و چون سرباز خوبی بود و همه از او رضایت داشتند، فرمانده گروهان نیز با مرخصی اش موافقت کرد.
در ترابری مشغول تعمیر خودرویی بودم که غلام با خوشحالی از دور مرا صدا زد. لباس مرتبی پوشیده بود و کیفی هم در دستش بود، خنده کنان جلو آمد و گفت:
مجتبی، تعطیل کن با هم بریم اهواز، من می خواهم خرید کنم، با من باشی بهتر است.
از ادامه ی کار باز ایستادم و با تعجب پرسیدم:
- خرید چی؟
همان طور که برگه مرخصی اش را نشان می داد گفت:
- خرید برای نوزاد، نمی خواهم دست خالی به تهران بروم. می دانم که در آنجا فرصتی برای خرید نخواهم داشت.
یک پلاک طلای « بسم الله» بخریم بهتر از لباس نیست؟
سری به نشانه ی موفقیت تکان دادم و بعد هم به چند طلافروشی رفتیم و سرانجام یک پلاک « الله» که با سنجاق به لباس وصل می شد، انتخاب کرد. آن را بوسید و از صاحب مغازه خواست کادوش کند، همراه با غلام و در حالی که هر دو احساس خوشایندی داشتیم، مغازه را ترک کردیم...
ساعت 2 بعدازظهر شده بود که غلام را به طرف پایانه ی مسافربری همراهی کردم. موقع خداحافظی پرسید:
- وقتی برگشتم تو هستی یا مرخصی می روی؟
- گفتم: احتمالاً نیستم، چون هفته ی دیگر نوبت مرخصی ام است.
یک هفته بعد که من تقاضای مرخصی کردم، موافقت نشد چون عملیات بیت المقدس در پیش بود و یگان ها در حال آماده باش بودند. روز مراجعت غلام به گروهانش رفتم و سراغش را گرفتم، در سنگرش بود تا مرا دید به طرفم آمد و احوالپرسی کرد. ولی او غلام ده روز پیش نبود. خیلی غمگین و دل شکسته به نظر می رسید. قبل از آن که چیزی بپرسم، گفت:
- مجتبی برای مرخصی عجله کردم. اگر چند روز دیرتر می رفتم خیلی بهتر بود. درست در آخرین روز مرخصی ام، در حالی که از خانواده ام خداحافظی می کردم، همسرم را برای وضع حمل به بیمارستان بردند. خیلی دلم می خواست بمانم ولی نمی شد. من می دانم الآن او وضع حمل کرده است.
موقع اذان مغرب از او خداحافظی کردم و برای گرفتن شام به سنگر خود بازگشتم. پس از آن به نظرم رسید که از غلام دعوت کنم تا شام را باهم بخوریم. همین که از سنگر بیرون آمدم یکی از سربازان گفت که دو نفر از بچه های دسته ادوات شهید شده اند.
عرقی سرد بر بدنم نشست و با نگرانی سوال کردم:
- نام آن ها را نمی دانی؟
- نه، اما یکی از آن ها اهل تهران بود.
با عجله خود را به سنگر غلام رساندم. سراغ او را گرفتم با گریه ی هم سنگرانش فهمیدم که چه اتفاقی اتفاده است، پاهایم سست شد و بر روی زمین نشستم. او لحظاتی پس از اقامه ی نماز مغرب و عشا هنگامی که برای گرفتن غذا از سنگر خارج شده بود، بر اثر انفجار یک گلوله توپ در نزدیکی اش به شدت مجروح شد و لحظاتی بعد به شهادت رسید. (3)
ساخت منزل
شهید حبیب الله شمایلیمنزلی نداشت و زن و بچه اش نزد پدر و مادرش زندگی می کردند. حبیب از این بابت نگران بود از این که پدر پیر و مادر زحمت کشش به رنج می افتند و همسر و فرزندش در منزل مستقلی زندگی نمی کنند. گفتم: چرا در فکر ساختن خانه ای برای آنان نیستی؟
گفت: « والله فارغ نمی شوم که به شهر بیایم.»
گفتم: « اجازه بدهید تا من پیگیری کنم.»
عزت نفس و حجب و حیای او اجازه نمی داد که دیگران را به زحمت اندازد؛ ولی با اصرار او را راضی کرده و پی گیر شدم. قطعه زمینی را تهیه دیدیم و گه گاهی برای ساختنش فعالیت می کردیم. به هر حال به کمک پدرش تا حدودی ساخته شد و گاهی هم که به شهر بهبهان می آمد، در این جهت کوشش می کرد. روزی به او گفتم: « بجنبید و ساختمان را تمام کنید.»
گفت: « ان شاءالله یا تمامش می کنیم یا تمامش می کنند.»
آری هنگامی که او جاودانه شد، هنوز منزلش نیمه ساخت بود. (4)
لحظه های آخر
شهید داوود حیدریمرتبه ی آخری که داوود حیدری - فرمانده گردان زهیر - می خواست جبهه برود، دو - سه بار بعد از خداحافظی برگشت و ما را نگاه کرد. انگار نمی خواست دل بکند. مادرش با دل شوره اشک می ریخت و می گفت: داوود می گوید خواب دیده شهید می شود. او مدام می گفت: خدا کند زودتر جنگ تمام شود و داوود هم سالم بر گردد. داوود موقع رفتن، انگار کمی عجله داشت. راه افتاد که برود که مادر صدایش کرد: صبر کن داوود، صبر کن! با من خداحافظی نمی کنی؟
داوود سر چرخاند و مادرش را دید که جلوی در ایستاده است. با خنده گفت: من که خداحافظی کردم!
مادرش گفت: نه، آن طوری فایده ندارد. می خواهم درست و حسابی ببوسمت.
مادرش او را در آغوش کشید. آن لحظه های آخر انگار می خواست به مادرش چیزی بگوید. این را رضا هم فهمیده بود. دوباره تا وسط کوچه رفت و برگشت. جلو آمد و خیلی شاد، مجدداً همه را بوسید. به مادرش که رسید، گفت: مادر، حلالم کن. شاید دیدارمان به قیامت بیافتد. (5)
پی نوشت ها :
1. قربانگاه عشق، صص 27-28.
2. خادمین حسین سلام الله علیه صص 37-39.
3. سرباز، صص12-15.
4. صبح ارغوانی، ص 41.
5. عارفان وصال، صص 28-29.
(1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 12( مهربانی و همگامی با خانواده)، تهران: موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم