پس از فرو پاشی ساسانیان، هزاره ای آغاز شد که ایران بزرگ را به چندین پاره گسست. اگر چه دیری نپایید که سلسله های ایرانی، یکی پس از دیگری، سر بر آوردند اما 9 سده به دراز کشید تا دوباره کشور واحد ایران به دست شاه اسماعیل صفوی، بنیان نهاده شد. درسده های آغازین هجری، به دور از پایتخت خلیفه های عباسی که نام ایرانی داشت ( بغداد)، در شرق ایران زمین، دولتهای ملی پدید آمد که مرزهای شرقی شان، همسان با دوران باستان بود.
سامانیان خود را از تبار بهرام چوبین می دانستند و نیای ایشان « سامان خدا» یک مغ زرتشتی به شمار می رفت. او دارای پسری بود به نام « اسد» که « مامون» وی را نیکو می داشت و چهار پسر اسد را به فرمانروایی این شهرها برگزید:
1- سمرقند: نوح بن اسد
2- فرغانه: احمد بناسد
3- چاچ، اسروشنه: یحیی بن اسد
4- هرات: الیاس بن اسد.
در زمان اسماعیل بن احمد سامانی که در بخارا نشیمن داشت، شهر « طراز» نیز به قلمرو ایران سامانی افزوده شد. نگاهی فراگیر به قلمرو سامانیان، نشان از یکپارچگی خراسان بزرگ دارد که امروزه به چندین تکه شده است.
از سوی دیگر، به روایت « گردیزی» ، قلمرو « یعقوب لیث صفاری» از شرق به این شهرها می رسید: بُست، پنجوای و تگین آباد، رخود ( رخج) ، زابلستان غزنین، گردیز، بلخ بامیان، کابل، پوشنگ.
« بار تولد» درکتاب « ترکستان نامه» آورده است: ماوراء النهر جزو ترکستان نبوده است؛ ولی بخش اعظم این کشور که هیچ سد و حد طبیعی، آن را از حملات صحرانشینان مصون و محفوظ نمی داشته، از لحاظ سیاسی به زیر اطاعت اقوام ترک در آمده بود. مرز سیاسی میان ایران و توران چندین بار دچار دگرگونی شده بود. گاه همچون عهد هخامنشیان و دوران فرمانروایی تازیان، سراسر ماوراء النهر با آسیای مقدم از لحاظ سیاسی واحد یکپارچه ای را تشکیل می داد. ولی از آغاز قرن دهم میلادی، این ناحیه در زیر فرمان و حکومت آسیای میانه قرار داشته و در پیمانهای صلحی که میان فرمانروایان ایران و توران بسته می شده، در بیشتر موارد آمودریا ( جیحون) مرز میان مناطق نفوذ ایشان اعلام می گشت. اما از لحاظ نژادی، سرزمین ماوراء النهر که در آغاز توسط آریاییان مسکون بوده نیز دچار ترک زدگی شد و اکنون نه تنها صحرانشینان آن سرزمین، بلکه بخش مهمی از مردم مقیم و اسکان یافته ی آن نیز به زبان ترکی سخن می گویند.(1)
در پیشگفتار مترجم کتاب « خراسان و ماوراء النهر» چنین می خوانیم: سرزمین هایی چون جمهوری های ازبکستان، تاجیکستان، ترکمنستان، قرقیزستان و ناحیه ی جنوبی قزاقستان، در تقسیم بندی دانشمندان شوروی، به عنوان « آسیای مرکزی» شناخته می شود؛ درحالی که سایر محققان و دانشمندان جهان، نواحی یی چون ترکستان شرقی، مغولستان و تبت را به نام آسیای مرکزی می شناسند... قسمت اعظم این نواحی چون سرزمین زیبای فارسی زبان تاجیکستان و جمهوری های ازبکستان و ترکمنستان، از دیرباز، جزئی از سرزمین وسیع ایران به شمار می رفته اند و همبستگی فرهنگی و تاریخی آنها با فرهنگ و تاریخ ایران انکار ناپذیر می باشد....نگاهی به چگونگی داستان ایجاد جمهوری های آسیایی و اینکه چگونه داستان ایجاد جمهوری های آسیایی و اینکه چگونه محدوده ی ظاهری فرهنگ و زبان ایرانی را تنها به جمهوری تاجیکستان محدود ساختند و شهرهایی چون سمرقند و بخارا و مرو و بلخ و بسیاری دیگر را از حوزه ی سیاسی فرهنگ ایرانی جدا کردند، و اینکه با تغییر خط فارسی به روسی، چگونه پیوند فرهنگی میان تاجیک ها و فرهنگ ایرانیِ مادر را قطع کردند، همه، مسائلی است که جا دارد پژوهندگان صاحب نظر درباره ی آن بررسی کنند و سخن بگویند و همه را از این توطئه ها و حیله ها آگاه سازند... سرزمین وسیعی که گاه به نام ترکستان نامیده شده است، به مفهوم واقع کلمه، جایگاه اقوام ترک نبوده بلکه در برخی قسمت های آن، مردم ترک زبان که خود ترک نبوده اند، سکونت داشته اند... در سال 1872 م. منطقه مزبور زیر سلطه ی کامل روسها درمی آید و خان بخارا دست نشانده ی آنها می گردد. در سال 1873 م. خان « خیوه» تسلیم می گردد و غرامت می پردازد و در سال 1874 بخشهای ماورای خزر به روسیه ملحق می شود. در سال 1875 جنگ دیگری در می گیرد که منجر به تابعیت بی قید و شرط کوگان ها می شود. در سال 1884 م. روسها « مرو» را نیز از ایران جدا کرده به بقیه متصرفات خود ملحق می سازند. بعد از انقلاب اکتبر، رژیم کمونیستی روسیه همچنان سرزمینهای آسیایی مسلمان نشین را که توسط تزارها به زنجیر کشیده شده بودند، در زیر سلطه نگه داشت و نام « فرمانداریکل» را به « جمهوری ترکستان» تغییر داد. بعد از چندی، در پی سیاست حیله گرانه خاصی، جمهوری ترکستان را به چند جمهوری ساختگی که اساس آن کوچک ساختن هر چه بیشتر محدوده ی فارسی زبانان، و خلاصه ساختن آنها در جمهوری تاجیکستان بود، تقسیم کردند و در پی آن، از سال 1924م. عنوان روس ساخته ی « آسیای میانه» را بر مجموعه جمهوری های مزبور گذاردند. (2)
بنابراین بایسته است از نامها و اصطلاحات دروغین و نادرست بپرهیزیم و آسیای مرکزی یا میانه را خراسان بزرگ بخوانیم و نامهای ایرانی را به کار ببریم.
« اکبر تورسان زاد» پژوهشگر تاجیک در نوشتاری که در بهار 1371 به چاپ رسیده، آورده است: در سرزمین باستانی « وَرز رود» که اکنون یک پاره ی آن را تاجیکستان می خوانند، امروز یک نهضت پر رنگ فرهنگی دامن گسترده که پیرامون آن، بومیان فارسی زبان این دیار برای دوباره زنده کردن سنتهای اجباراً از میان رفته، با برقرار ساختن پیوندهای ازهم گسسته و باز گرداندن میراث معنویِ به یغما رفته شان، کمر عزم و نیاز به میان بسته اند... یک جهت مهم تشکل شعور تاریخی میان تاجیکان، عبارت ازاین است که الآن آنها خود را نه فقط در پیوند گاه اجداد و اولادشان می بینند، بلکه ایرانی بودن خود را نیز اقرار می نمایند؛ یعنی اکنون احساس می کنند که تاجیکان و ایرانیان نه فقط از خودِ « آفرینش از یک گوهرند» ، بلکه « اعضای یک پیکر» و « عضوهای یک تن واحد معنوی» هم هستند که آنها را بقایی ابدی خواهد بخشید.. مرزهای جغرافیایی و سیاسی تاجیکستان کنونی با قلمرو فرهنگ ایران که وارث و حامل آن درحدود شوروی تاجیک اند، مطابق نیستند. در عرض یک قرن، مرزهای سیاسی تاجیکان دو مرتبه تغییر یافتند که بدون شرکت بلا واسطه ی آنان صورت گرفت؛ بار اول در آخر قرن نوزدهم، ضمن معاهده ی نظامی و سیاسی روسیه و انگلستان؛ و بار دوم، نیمه ی اول قرن بیستم هنگام تقسیم بندی حدود جمهوری ها در شوروی. درمورد اول، تاجیکان را رود کوچکی موسوم به « پنج» جدا ساخته. در مورد ثانی، مرز سیاسی میان واحدهای تاجیک نشین بسان کاردی گذشت که تنِ زنده را دو لَخت کرده باشد. در نتیجه، تاجیکان میان سه دولت مختلف ( روسیه، افغانستان، و چین) و چهار جمهوری شوروی ( تاجیکستان، ازبکستان، قرقیزستان و قزاقستان) پراکنده شدند.. در این شرایط ناگوار تاریخی، یگانه افزار نگاهداری استقلال ملی و فرهنگی و تأیید خود شناسیِ ایرانیِ بومیان آسیای میانه ی شوروی، زبان بود؛ زبان عالمگیر فارسی بود. خود همان زبانی بود که به قول « سعیدی سیرجانی» روزگاری از کرانه های غربی « قسطنطنیه» تا سواحل دریای چین و فراز « ماوراء النهر» و اعماق « دکن»، قلمرو قدرتش بود. « ابن بطوطه» در دریای چین غزل سعدی می شنود و « سید اسماعیل جرجانی» در ولایت خوارزم « ذخیره ی خوارزمشاهی» می نوشت و مولوی در « قونیه» روم بانگ « شمس من و خدای من» سر می داد و « امیر خسرو دهلوی» به تقلید « نظامی گنجوی» خمسه می سرود، و به شعر حافظ شیراز، « سیه چشمان کشمیری» و « ترکان سمرقندی» دست افشانی می کردند و انعکاس این قدرت زمینی به اوج افلاک هم کشیده بود که « در آسمان چه عجب». بدین سبب، زبان فارسی برای مردمان تاجیکستان و ایران و افغانستان کنونی و همه ی آنهایی که در زمانهای گوناگون به قلمرو این زبان شامل شدند، فقط وسیله ی گفتگو نبود. آن، زبانی بود و هست، حامل فرهنگ والا و هم نیروی بزرگ متحد کننده ی روانهای آدمی. پس چه جای شگفت و شکوه هاست که حاملان و حامیان سیاستهای استعماری که معمولاً از روی شعار « تفرقه افکن و حکومت کن» فعالیت می کنند، بین فارسی زبانان دنیا دیوار فولادین کشیدند و تا توانستند تبر بر ریشه ی پیوند فرهنگی و معنوی آنها بزنند... ما و شما را فقط راه بزرگ ابریشم به هم نپیوسته بود؛ اجدا ما و شما بارها در قلمرو یک دولت متمرکز ایرانی زندگی کرده، بهر رشد و کمال یک فرهنگ و یک تمدن عالمگیر، جد و جهد کرده ایم.
راستی، سرنوشت تاریخی مان طوری بوده که ما را نه همیشه امکان بوده که به سعادت دیدار یکدیگر برسیم؛ ولی حتی سالهایی که ما را از هم به سدهای « چینی» سیاسی و ایدئولوژیک جدا می کردند، تاجیکان تصوراً به برادران ایرانی خود رو آورده، با زبان « اخوان ثالث» می گفتند:
دل سوی تو و دیده به سوی دگر ستم ... تا خصم نداند که به سویت نگرستم. (3)
*
سخنور یاد شده ( مهدی اخوان ثالث) خود سالها پیش از این ( 1344) می نویسد: اینکه جغرافی نگاران عرب، خراسان قدیم را تقسیم کرده اند، یا « وراز رود» را ترجمه کرده اند: به: ماوراء و مادون نهر، از بی خبیری و برای اغراض و مقاصدشان بوده، والا وضع خراسان نسبت به ایران، همان است که « فخرالدین اسعد» صاحب « ویس و ورامین» گفته؛ یعنی: آن که از وی خور آسد، آن که ازوی خور آید سوی ایران. حالا اگر در این اقلیم پهناور و شاید بشود گفت شبه قاره، یک یا چند نهر و رود هم بود، جیحون و سیحون و عدیل و چه و چه ها - چنانکه هست- باشد. خراسان دیگر مادون و ماورای نهر ندارد؛ خراسان، خراسان است. این تقسیم بندی عرب نادرست و نارواست. « سوزنی سمرقندی» گفته: خاک خراسان و خاک مملت چین همچون دو پله است. می بینیم که یک شاعر ماوراءالنهری به قول عرب، و خراسانی به قول خودش و ما، خراسان را در عظمت و پهناوری، همتای چین می داند، چون دو پله ترازو که یکیش چین است با آن بزرگی و گستردگی، و یکی خراسان. و همین درست است؛ یعنی مرز شرقی خراسان، خاک چین است یا لااقل تا حدود اقصا سواحل و سرچشمه های سیحون از قبیل « فرغانه» که به وقتش باید قاطعاً و دقیقاً تعیین مرز شود نه چنین کلی. یعنی تمام خاک ماوراء النهر - به قول عرب - توران، ترکستان و آن نواحی جزء خراسان محسوب می شده است و می شود؛ به حکم و گواهی تاریخ و ادب و فرهنگ این سرزمین... از این روست که مثلاً « اثر الدین اخسیکتی» که اهل اخسیکت» از محال « فرغانه»، از اقصا سواحل سیحون، از نواحی به اصطلاح ماوراء النهر است، خود را در نسبت کلی « شاعر خراسانی» می خواند و حق دارد... « فتوحی مروزی» گوید:
چهار شهر است خراسان را در چار طرف ... که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست
و بعد می شمرد: « مرو» شهری است الخ تا آنجا که « هری» هم بد نیست و « بلخ» شهری است الخ و چارمین حبذاشهر « نیشابور» الخ. حالا از این چهار مرکزِ چهار ربع خراسان که هر کدام عاصمه ای عظیم با میلیون میلیون جمعیت و شهرکها و نواحی اطراف بوده اند، ربع وسیع مرو را تا اقصا سواحل سیحون به تبانی روس و انگلیس و قجر، جزو خاک روس می بینیم. و دو ربع هری و بلخ ها با همه نواحی و جوانب و اطراف، افغانستان نامیده می شود... من که طوسی ام، به حکم حال و هوای این سرزمین و به حکم تعلق خاطر به معارف و تغنیات بشری، به حکم شعر، شعر خیام و سنایی و رودکی، از دیر باز این آرزو در دلم موج می زند ( هی ، هیهات) که همچنانکه می توانم از طوس به اصفهان بروم و پل سی و سه چشمه زاینده رود عزیز و مسجد و بنای شاه عباس تماش کنم، یا به شیراز بروم و در فضای روحانی سعدیه گشت و گذار و ترویج و نظر داشته باشم و در حافظیه دست بر سینه خاک خوابگاه خواجه ی خواجگان عالم، جبین سوده از تربت پاکش همت خواهم، همچنان نیز بتوانم بی هیچ مانع و سد گذر نامه، به آزادگی و آسودگی به هرات بروم و در فضای آرامگاه « جامی» گلگشتی کنم و نیز بتوانم به آزادی و راحت به آموی بروم و ببینم درشتی های ریگش زیر پایم امروز چگونه است و هم ببینم آب جیحون، خنگ مرا نیز تا میان می آید یا از سر در می گذرد. و نیز بتوانم به « دهلی» روم و به سند، و در « جمناکناران» تاج محل را تماشا کنم و از آن جا به مزار « بهاء الدین زکریای مولتانی» روم و مشتی تربت که از مزار « زنده پیل جام» و از مزار « زین الدین ابوبکر تایباد» باخود برداشته ام، بر مزار « بهاء الدین زکریا» یا « نظام الدین اولیا» برافشانم. هی، هیهات؛ می شود آیا که این هوس و آرزوی کودکانه ی من بر آید که همچنان که آزاد از ری به نیشابور می روم، بتوانم همچنان به ساحل پر حاصل جیحون بروم یا در نزدیکی های سمرقند، لب جوی آبی زیر سایه چند درخت دم قهوه خانه ای بنشینم و به فارسی سره یا دوسره بگویم: « آقا یک قند پهلوی دیش پر زنگ!» و طرف، هاج و واج نگاه نکند و به مترجم روسی - یا جای دیگر: پشتو؛ یا جای دیگر: اردو - حاجت نیفتد؟ هی، هیات که امروز روز، مرزهای جغرافیایی در پیش این آرزوی ساده و بچگانه هم - تا به آرزوهای بزرگ چه رسد - دیوار کشیده است. چنانکه بی شک می دانم مردم واقعی و حقیقی ساکن در بقایای « چار شهر است خراسان را در چار طرف»، مردم بلخ و هری و نیشابور و مرو نیز درکنه سویدای دلشان، این چنین آرزوهای بچگانه و بعضی آرزوهای بزرگ و بزرگانه نیز، چه بسیار است که چون خال ها و داغها سر به گریبان نهفتگی و خموشی ناگزیر کشیده، عقده شده است. ای مردم حقیقی - نه سیاسی- ای شعرا و هنرمندان جوان هرات و کابل و قندهار و پیشاور، ای « خراسان - افغانیان» واقعی اصیل، ای شعرا و مردم پاکدال و آزاده ی شرق بالای خراسان، ماوراء النهر و ماورای ماوراء النهر، ای شعرا و مردم پارسی گوی هند و سند، آیا چنین نیست؟ هی، هیات. (4)
تو را ای گرانمایه، دیرینه ایران ... تو را ای گرامی گهر دوست دارم
من افغان همریسه مان را که باغی ست ... به چنگ بتر از تَتَر دوست دارم
کهن سغد و خوارزم را با کویرش ... که شان باخت دوده ی قجر دوست دارم
عراق و خلیج تو را، چون وَرَزرود ... که دیوار چین راست در، دوست دارم
هم اران و قفقاز دیرینه مان را ... چو پوری سرای پدر دوست دارم
تو در اوج بودی به مغنا و صورت ... من آن اوج قدر و خطر، دوست دارم. (5)
*
به گفته ی « پرویز ناتل خانلری»: میان ایران و افغانستان و آسیای مرکزی، جدایی نبود. پیشه ور و هنرمند اصفهانی در غزنین و سمرقند کاخها می ساخت و نقاش تبریزی در هرات هنر می فروخت. هر ادیب پر مایه ی تبریز و کاشان و اصفهان، شوق سفر هند در سر داشت، زیرا که می دانست در آنجا عزیزش می دارند و متاعش مشتری خواهد داشت. اندک اندک دلبر طناز مغربی در جمع این دوستان راه یافت؛ خویشان و دوستان، پیوند آشنایی از هم بریدند و چنان چشم دل بر او دوختند که دیگر پیرامون خویش را ندیدند. اکنون دیری است که این آشنایان قدیم، یکدیگر را دوست نمی شناسند... من هر گاه چهره ی نجیب و مهر انگیز یک افغانی را می بینم و آهنگ دلنشین فارسی او را می شنوم، میل دارم که سر به زیر بیندازم. گویی در نگاه پر محبتش گله ای هست و به زبان حال می گوید: « بردار عزیز، مرا کم می شناسی و کم دوست داریم... ایشان هم کوششی چنانکه در خور است به کار نمی برند تا عهد قدیم را با ما نو کنند. شاید میان ملتهای همسایه و نزدیک ما، گاهی ساده لوحان و کم مایگانی باشند که در تاریخ گذشته، بهانه ای برای نفاق و جدایی با ما بجویند. اما خوشبختانه همه جا شماره ی ایشان اندک است. من هر گاه با چنین کسانی روبرو شده ام، از طبع لطیف سخن آفرین شیراز، حافظ، مدد خواسته و از زبان ملت ایران گفته ام که:
ما قصه ی سکندر و دارا نخوانده ایم... ازما بجز حکایت مهر و وفامپرس
... ما وارث فرهنگی هستیم که از قدیمی ترین زمانهای تاریخی در قسمتی بزرگ از آسیا انتشار داشته است. اقوام ایرانی که اکنون در چند کشور آسیایی پراکنده اند، سازنده و مالک این فرهنگ اند. این اقوام به سبب کثرت عده و وسعت سرزمین در طی تاریخ، اگر چه گاهی حکومت واحد یافته اند، بیشتر زیر فرمان حکومتهای متعدد به سر می برده اند. اختلافهای جزئی در زبان و برخی از آداب نیز همیشه میانشان وجود داشته است. اما متفکران و دانشمندان این اقوام همیشه خود را به فرهنگ واحد ایرانی منسوب می داشته و درخدمت به آن، می کوشیده اند. شاعران و نویسندگانی که در دربار یکی از امیران محلی می زیستند، اگر چه آن امیر بر قسمت کوچکی از این سرزمین پهناور حکومت داشته است، باز خود را ایرانی و امیر را پادشاه ایران شمرده و از مفاخر جامعه ی بزرگی که خود را عضو آن می دانسته اند، سخن راندهاند. « رودکی بخارایی»: « ابوجعفر احمد بن محمدصفاری» را مه آزادگان و مفخر ایران می خواند. « فرخی سیستانی»: سلطان محمود غزنوی را که دامنه ی حکومتش از خراسان تا ری و اصفهان، بیشتر نکشید، همه جا خسرو ایران و ملک ایران خوانده و شاد است که کشور ایران زمین از او رونقی یافته است:
شیر نر درکشور ایران زمین ... از نهیبش کرد نتوان زیان
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست ... کوه سخن راند ز ایران بر زبان.
« خاقانی شروانی» به ویرانه های مداین ندبه می کند زیرا که آن را یادگار نیاکان خود می شمارد و نزد او شروان و غزنین از این جهت که هر دو وابسته به جامعه ی فرهنگی ایران هستند، یکسان است:
من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من ... خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده
گر چه شروان نیست چون غزنین منم غزنین فضل ... از چه من غزنین نگر غزنین به شروان آمده
....سیاست های خارجی که از چندی پیش درکشور ما راه نفوذ یافت، یکی از وسایل پیشرفت و غلبه ی خود را ایجاد تفرقه و نفاق میان اقوام ایرانی دید و در این راه کوششهای بسیار کرد. یک جا استقلال زبان را وسیله ی ایجاد یا تحکیم استقلال سیاسی نشان داد و جای دیگر، مردم ساده لوح را بر انگیخت تا میان خود و برادران خویش، اختلاف جزئی و نادرست بیابند و خود را به سبب آنکه لهجه ی محلی ایشان عیناً همان زبان رسمی کشور نیست، مظلوم بپندارند و دندان کینه بر هم بفشارند. ولی راست این است که همه اقوام ایرانی در تشکیل و تکمیل زبان فارسی سهیم بوده اند و مشکل می توان گفت که سهم کدام ناحیه بزرگتر بوده است. اکنون اگر یکی از اقوام ایرانی بخواهد از این زبان که گنجینه ی فرهنگ عظیم و درخشان اوست، چشم بپوشد و لهجه ی محلی خود را به جای آن بنشاند، هم به جامعه ای که عضو آن است زیان رسانیده و هم به خود خیانت کرده است. (6)
*
« محمد امین ریاحی» نیز دارای دیدگاه یاد شده است: سخن فارسی، نیرومندترین مایه ی پیوند معنوی ما با همسایگان ماست. اینکه در خارج از مرزهای کنونی ایران، درکران تا به کران سرزمینهای همسایه، فارسی سرایان بزرگی چون رودکی در سمرقند، نظامی در گنجه، مولوی در قونیه، سنایی در غزنه، امیر خسرو و بیدل در دهلی، جامی در هرات آرمیده اند و تربت پاک هر یک زیارتگاه صاحبدلان و صاحب نظران و توده های انبوه مردم است، پشتوانه ی پیوند جاودانه ی ما با ساکنان امروزی این سرزمین هاست. یاد آوری آن روزگاران همدلی و همزبانی و پیوستگی، درسهای آموزنده ای برای نسلهای امروز و فرداست. در عصر ما که هر ملت و کشوری، ناچیزترین پیشینه های فرهنگی خود را بزرگ می کنند و برای کسب نام و آبرو و اعتبار ملی از آنها بهره می جویند، شناختن و شناساندن زبان فارسی و ثروت بیکران آن، و عزت و اعتبار دیرین آن، وظیفه مسلمی است و غفلت از این همه، گناهی نابخشودنی است... یک لحظه در عالم خیال، آن عاشقان فرهنگ ایرانی را مجسم کنید که در طی هشت قرن در قلمرو عثمانی از کرانه های دریای سیاه تا سواحل مدیترانه، و از « اخلاط» و « بدلیس» تا شهرهای بالکان درکنار دانوب، شبهای سرد دراز زمستان را بیدار می ماندند و در نور لرزان شمع، چشم به کتاب و کاغذ می دوختند و زادگانِ طبع و اندیشه ی فرزندان این مرز و بوم را بازنویسی می کردند و دست به دست می گرداندند. (7)
*
« محمد محمدی ملایری» با اشاره به نمونه هایی فراوان از رواج زبان پارسی، پیش از فروپاشی ساسانیان و پس از آن، می نویسد: روشن تر از اینها درباره ی زبان فارسی و قلمرو و لهجه های آن، نوشته « مقدسی» در « احسن التقاسیم» است که خود سالیان دراز در این مناطق سفر کرده و آنجا ها را از نزدیک دیده و با زبان آنها آشنا شده است. وی در بخشی از کتاب خود که وصف اقلیمهای هشتگانه ایرانیان است از ماوراء النهر و خراسان و سیستان گرفته تا مکران و نسد و مولتان در شرق، و مناطق دیگر ایران در شمال و جنوب و غرب، گوید: سخن این اقلیمهای هشتگانه به عجمی است، لیکن برخی از آنها دری و برخی دیگر پیچیده و ناروشن است ولی همه آنها فارسی خوانده می شوند... در ارمنستان به ارمنی و دراران به ارانی سخن می گویند و فارسی آنها مفهوم و نزدیک به خراسانی است.
« محمدی ملایری» خود می افزاید: زبان عام و جامع ایرانیانی که پیش از اسلام در یمن و مدین می زیسته اند، یا زبان ایرانیانی که در قرنهای نخستین اسلامی در کوفه بوده اند یا زبان ایرانیانی که چه پیش از اسلام و چه در دوران اسلامی در سایر مناطقی که در قلمرو ایران بوده تا مرو و بلخ و بخارا در آن سوی خراسان امروز زندگی می کرده اند، همه اینها یکی بوده، بالهجه های مختلف؛ و همه هم فارسی خوانده می شده اند... زبان فارسی از روزگاران قدیم و پیوسته در طول تاریخ ایران، زبان جامع و فراگیر همه ی مردم این سرزمین بوده که در هر دورانی تیره ها و اقوام مختلف ایرانی را در گوشه و کنار این سرزمین به هم می پیوسته، و درحوادث مختلف تاریخی هم که بر این سرزمین گذشته و برخی از آنها سخت و بنیان کن می نموده، وحدت مردم این سرزمین و استمرار فرهنگ ایران را تضمین کرده. و این وحدت زبان هم یکی از ویژگیهای ایرانی بوده که از قدیم، جلب نظر مورخان راکرده و « مسعودی» هم در جایی که از ایرانیان و سرزمین ایشان در روزگار قدیم تا زمان خودش سخن رانده و موطن ایرانیان را از حد بلاد جبال و آذربایجان و حدود ارمنستان و اران و بیلقان و در بند ( قفقاز) و ری و طبرستان و مسقط و شابران و جرجان و ابرشهر ( نیشابور) و هرات و مرو و سایر بلاد خراسان و سیستان و کرمان و اهواز، و دیگر سرزمینهایی که موطن ایرانیان بوده، بر شمرده، این وحدت زبان را هم شایسته ی ذکر دانسته و نوشته است: همه ی این سرزمینها کشور واحدی بودند؛ دارای یک پادشاه و یک زبان بودند، هر چند در برخی جزئیات، در لهجه ها با هم اختلاف داشتند. (8)
*
ایرانیان در هر کجای این سرزمین، خود را ایرانی و زبان ملی شان را پارسی می دانستند. شمس « تبریزی» با نگرانی می پرسید: زبان پارسی را چه شده است؟ بدین لطیفی و خوبی؛ که آن معانی و لطایف که در پارسی آمده است، در تازی در نیامده است.
نظامی « گنجوی» که ایران را دل عالم می خواند، سرودهایش را به پارسی گفت و این زبان را پاس داشت. خاقانی « شروانی» به زبان اشک، ایوان مدائن را آواز می دهد که:
اینست همان درگه، کورا، زِ شهان بودی... دیلم ملک بابل هندوشه ترکستان
قطران « تبریزی» شاعر مشهور آذربایجان، از غدر و مکر ترکان و پراکنده شدن مردم زنجان و گرگان و آمل و ساری نوشته و از کشتار و بیداد غزان در « سراب» سخن آورده است:
کمر بستند بهر کین شه، ترکان پیکاری .... همه یکرو به خونخواری همه یکدل به جراری
خداوندا پراکندی زِهم، پیوسته خلقی را ... چه از زنگان، چه از گرگان، چه از آمل، چه از ساری
و از خشگناب ( قره چمن آذربایجان)، این « شهریار» است که به یادگار جشن فردوسی می سراید:
جهان را تا جهانیان بود زنده نام ایران بود... خوشا ایران زمین تا بود مهد علم و عرفان بود.
فلک یکچند ایران را اسیر ترک و تازی کرد... در ایران خوان یغما دید و تازی ترکتازی کرد
چو از شهنامه فردوسی چور عدی درخروش آمد ... به تن ایرانیان راخون ملیت به جوش آمد
زبان پارسی گویا شد و تازی خموش آمد... زکنج خلوت دل اهرمن رفت و سروش آمد
پژوهشگر و زبان شناس بزرگ ایرانی « محمد علی سجادیه» که زاده ی آذربایجان است، در اثر گرانسنگ خود به نام « تبار مشترک ایرانیان و تورانیان»، فتح قسطنطنیه را فتحی ایرانی می داند و می نویسد: در اثر این فتح، قلمرو جدیدی برای شعر پارسی پدید آمد که نخستین بیت آن را « سلطان محمد فاتح» سرود:
پرده داری می کند درکاخ قیصر عنکبوت .... بوم نوبت می زند بر تارم افراسیاب
و این شعر نشان می دهد چقدر پارسی در رگ و خون بزرگان عثمانی و امرای آن سامان که غالباً از تبار مهاجران ایرانی بوده اند، نفوذ داشته است:
گر نباشد خون رستم در رگ پیروز مرد...کی زخون بر لب نشیند پارسی یا قوت ناب
سپاه « ینی جری» سرود « بکتاش» می خواندند و « بکتاش» ولی خراسانی است و آیین بکتاشی برخاسته از خراسان و محتوای فرهنگی ایران دارد... سلاطین عثمانی عمدتاً علاقه مند به فارسی و شعر آن بوده اند. به عکس امروز که بین ترکی و فارسی دیوار می کشند، در آن زمان علاقه به فارسی فراوان بود. سلطان « رشاد» خود بیشتر مثنوی را از حفظ بوده و در ملاقات با سفیر ایران، از نبودن روزنامه فارسی در استانبول گلایه کرده، زبان فارسی را شیرین ترین زبان دنیا و اساس زبان ترکی می خواند...ترکی آذری ماحصل تلاقی دو موج « ترکی مهاجر اغوز و قیچاق» با « پهلوی مادی» و یا زبان « شبه گیلکی آذری» است...بیشتر پایه گذاران شعر ترکی اعم از جغتایی، استانبولی، ترکمنی، آذری و قشقایی، ایرانی بوده اند... به روزگار جدایی آلبانیای قفقاز یا اران از ایران، شعرا و نویسندگانی پیدا می شوند که این پیوندها را نگه می دارند. « هوپ هوپ نامه» و « ملانصر الدین» آن سوی مرز پدید آمدند... در قرن حاضر در اثر تبلیغات مستشرقان و نیز پان ترکیسم ترکیه، سعی در ترکی کردن تمام مضامین و رده های ترکی شده و سعی کرده اند زبان یکنواخت ترکی باشد. در قفقاز و اران نیز این برنامه به انضمام افزودن واژه های روسی به آذری دنبال شده است. این کار به معنی پشت پا زدن به میراث گذشته آذربایجان و ترکمنستان و دیگر مناطق ترک، و ندیده گرفتن ریشه های اختلاط نژادی - فرهنگی و ادبی است که خود موجب پدید آمدن آذربایجان [ = اران] ، ترکستان، ازبکستان و حتی ترکیه شده. همان تفاوتی که میان زبان فارسی امروز و زبان اوستایی دیروز است، میان ترکان « گوگ ترک» و « یاکوت» با ترکان امروز وجود دارد؛ بلکه این تفاوت شدیدتر و بیشتر است... مانندگی اصطلاحات و تعابیر ترکمنان گنبد قابوس به مردم قوچان و گرگان و مازندران، به مراتب بیشتر ازتعابیر مردم « یاکوت» و بلغارستان و ازمیر و استانبول است. به همین سان، تعابیر آذری، بخصوص آن تعابیر و مفاهیم که برخاسته از مذهب شیعی و یا سنتهای قدیم ایرانی ( زرتشتی و مهری) منعکس در آیین اهل حق است، با مردم دیگر ایران، مانندگی بیشتری از سنتهای مردم آنکارا و ادرنه دارند...شاهنامه فردوسی و داستانهایش مورد علاقه مردم آذربایجان بوده و درهمه ی قهوه خانه ها به کار می رفته و هنوز آن سوی مرز، علاقه مندان فراوانی دارد و مردم، فرزندان خود را « رستم» نام می نهند.
*
و پژوهنده ی دیگری از دیار آذر آبادگان، « کسروی تبریزی» با وجدانی تاریخ و به دور از دروغ و تعصب در کتاب « شهریاران گمنام» می نویسد: شگفت است که آران را اکنون آذربایجان می خوانند؛ با آن که آذربایجان یا آذربایگان، نام سرزمین دیگری است که در پهلوی آران و بزرگتر و شناس تر از آن می باشد و از دیرین زمان که آگاهی در دست هست، همواره این دو سرزمین ازهم جدا بوده و هیچگاه نام آذربایگان بر آران گفته نشده است. ما تاکنون ندانسته ایم که برادران آرانیِ ما که حکومت آزادی برای سرزمین خود بر پا کرده می خواستند نامی نیز در آنجا بگذارند، برای چه نام تاریخی و کهن خود را کنار نهاده دست یغما به سوی آذربایگان دراز کردند؟! و چه سودی را از این کار شگفت خود امیدوار بودند؟!... آرانیان تیره ای از ایرانیان بودند و زبان جداگانه داشتند که شاخه ای از زبانهای ایران بود و همچنین بسیاری از تیره های دیگر ایران، همواره فرمانروایانی از خویش داشتند که « آرانشاهان» خوانده شده با جگزار و فرمانبردار شاهنشاهان ایران بودند... در قرنهای نخستین اسلام که تازیکان در همه جای ایران رشته ی فرمانروایی را در دست داشتند، آران بیشتر تابع آذربایگان بود و والی که برای هر دو از شام یا بغداد فرستاده می شد، در آذربایگان می نشست و گاهی ارمنستان نیز تابع آنجا بود... هر یک از آذربایگان و اران و ارمنستان، سرزمین پهناور بزرگی است و همواره این ولایتها، نشیمن نژادهای گوناگون و کیشهای رنگا رنگ بوده و از گفتن بی نیاز است که حکمرانی بر این سرزمینها کار آسانی نیست... در نوشته های « ابن مسکویه» و در نقل هایی که او از زبان « ابن عمید» می کند این مطلب تکرار شده که کردان در آذربایگان فراوان و چیره بودند. فراوانی کردان در آذربایگان در هر دوره بوده است.
*
با وجود پژوهشهای ژرف و مستند، به ویژه از سوی ایرانیان آذری و آرانی، دسیسه ها و سیاستهای شکل گرفت که به جای اینکه سرزمینهای گسسته ی ایرانی به دامان مان میهن باز گرداند، بخشهای دیگری از ایران بزرگ نیز دچار جدایی و تجزیه شود.
روسیه ی تزاری ( و سپس شورایی) و کشور عثمانی ( و سپس ترکیه) مانع پیوستن سرزمینهای شمالی ارس به سرزمین اصلی شدند. و برای این کار، افزون بر قوای نظامی، از مهره های سیاسی نیز بهره بردند.
« عنایت الله رضا» با اشاره به حزب « مساوات» می نویسد: در ماه ژوئن 1918. م استقلال بخشی از قفقاز را زیر عنوان « جمهوری مستقل آذربایجان» اعلام کرد؛ حال آنکه نام این سرزمین هیچگاه آذربایجان نبود. حدود دو سال بعد، در تاریخ 28 ماه آوریل سال 1920 . م دولت « مساوات» ساقط و منقرض شد و بلشویکها قفقاز را به تصرف آوردند.
دولت جدید روسیه ی شوروی، نام آذربایجان را همچنان بر بخشی از قفقاز باقی نگاه داشت. در آن روزها گذاردن نام آذربایجان بر بخشی از قفقاز، گفتگوهای بسیار پدید آورد و در ایران، به ویژه آذربایجان، اعتراض عده ی کثیری از میهن پرستان از جمله دموکراتهای آذربایجان چون شیخ محمد خیابانی، اسماعیل امیر خیزی و احمد کسروی تبریزی و بسیاری دیگر از سبب گردید... سرزمینی که در شمال رود « ارس» نهاده شده است درگذشته نام دیگری جز آذربایجان داشت. این سرزمین را در روزگار باستان: « آلبانیا» می نامیدند. از نوشته « پولیبیوس» دو نکته را به روشنی می توان دریافت. نخست آنکه سرزمین آلبانیا جز از آذربایگان بود. دو دیگر آنکه آلبانیا در برخی نواحی، همسایه ی بلافصل آذربایجان نبود و اقوامی میان این دو سرزمین سکنا داشتند. اینان مردم تالش گیلان و ساکنان سرزمین تالش واقع درخاک شوروی از جمله آستارا و لنکران هستند که زبان و فرهنگشان از ترکی زبانان آذربایجان شوروی جداست. نام آلبانیا و مرز این سرزمین نیز در نوشته ی « استرابون» مشخص است. در ضمن، استرابون « آتروپاتن» را بخشی از سرزمین « ماد» دانسته و آذربایگان را « ماد آتروپاتن» نامیده است. مهمتر آنکه وی در نوشته ی خود، مردم آذربایجان را ایرانی و زبانشان را پارسی دانسته است. « ابن فقیه» مؤلف کتاب مشهور « البلدان» مرز آذربایجان را از یک سو رود ارس و از سوی دیگر مرز زنجان و حدود دیلمستان و طرم ( طارم) و گیلان دانسته است. توضیحی که وی از شهرهای آذربایجان داده، مؤید جدایی این سرزمین از اران [آلبانیای قفقاز] است. « ابن حوقل» در کتاب « صورت الارض» طبق نقشه ای که از سه سرزمین ارمنستان، آذربایجان و اران ارائه کرده، رود ارس را مرز میان آذربایجان و اران دانسته است. « استخری» در کتاب « مسالک و ممالک»، بردع را دارالمللک اران، و اردبیل را مرکز آذربایجان دانسته است. گذاردن نام آذربایجان بر سرزمین آلبانیای قفقاز که در سده های متأخر، اران و شیروان نام داشت، سبب انحرافها و تشویشهایی در بررسی تاریخ این بخش از قفقاز گردید. گمان می رود گذاردن نام آذربایجان بر اران و شروان در قفقاز بنابر خواست و سیاست ترکان بوده است. زیرا ترکان که چند بار به آذربایجان ایران حمله بردند، با وجود کشتار فراوان، همواره مقاومت شدید مردم آذربایجان را در برابر خود مشاهده کردند و بنابراین قادر نبودند از راههای مستقیم، مردم آذربایجان را به خود متمایل گردانند.
از این رو، طریق غیر مستقیم را در پیش گرفتند و در صدد برآمدند نخست قفقاز و آذربایجان را زیر نام واحد « آذربایجان» متحد گردانند و آنگاه دو سرزمین نامبرده را ضمیمه خاک خود کنند. گر چه زبان ترکی بر آسیای صغیر، آذربایجان و قفقاز مسلط شد، با این همه، زبان به تنهایی نتوانست موجبات چنین
وحدتی را فراهم آورد؛ زیرا تمدن و فرهنگ مردم، همگون و همسان نبود.(9)
*
از آنجا که ترک زبانان، تورانیان را نیای خود می دانند، این روشنگری از زبان « ذبیح الله صفا» بایسته است: توران اسمی است برای تعیین سرزمینهایی که در شمال شرقی ایران قرار گرفته و این نام متعلق به دوره ای است که اندکی پیش از دوره ی متوسط تاریخ ایران واقع است... در اوستا، خاصه گاتها، به هیچ روی دلیلی یافته نمی شود که مؤید ترک بودن تورانیان باشد. همه ی نامهای تورانی که در اوستا دیده می شود، نامهای ایرانی و به تمام معنی شبیه و نظیر نامهایی است که بزرگان و شاهان و پهلوانان و نیمکردان معاصر آنان دارند... تورانیان از اقوام آریایی و از خویشاوندان ایرانیان بودند. (10)
*
این روشنگری را باید بیفزاییم که همه ی ترک زبانان، لزوماً ترک نژاد نیستند و این را می توان از سنجش میان سیماهای ترکمانان و ازبکان و اهالی ترکیه و اران و آذربایجان دریافت. زبان و نژاد ترکی بر آیندیست از آمیزش دو نژاد سفید ( ایرانی) و زرد ( چینی و مغولی) . همچنین، واژه ی « ترک» ریشه در « تورک» یا « تورج» برادر آریایی « ایرج» دارد که هر دو فرزندان فریدون هستند. تورانیان آریایی نژاد مانند ایرانیان دارای آتشکده بودند. یکی از تختگاهان افراسیاب که از تبار تور پسر فریدون بود، در « کندز» که سپس « بیکند» خوانده می شد، جای داشت:
نشست اندر آن شهر ازان کرده بود... که کندز فریدون بر آورده بود
بر آورد در کندز آتشکده... همه زَند واُستابه زر آزده
مورخان از آتشکده های سمرقرند و بخارا و خوارزم بارها یاد کرده اند که نسخه و یا بخشهایی از اوستا در آن جایها بود. پژوهشگر پر مایه « عنایت الله رضا» می نویسد: تازیان، همه ی جنگاوران کوچ نشین ساکن شمال سرزمین « سغد» را ترک می نامیدند. از این رو، بسیاری از اقوام ساکن آسیای میانه، به خطا ترک نامیده شدند؛ حال آنکه اقوام مذکور هرگز ترک و جزو خاقانات نبودند. باید افزود که برخی از اقوام و تیره ها چون ترکمانان، مردم شبه جزیره آناتولی ( ترکیه کنونی) ، مردم آلبانیای قفقاز ( که به خطا آذربایجان نام گرفته) و نیز مردم آذربایجان ایران ( آذربایگان راستین) ، هیچگاه کمتر خویشاوندی با ترکان و مغولان نداشته اند. برخی از اقوام و تیره ها نیز دشمن سر سخت خاقانات بوده اند که از میان آنان: کوره کنان، اهی یاقوتستان [ ناحیه ای در سیبری]، و قرغیزان [ شمال ازبکستان] را می توان نام برد. دسته ی سوم چون بلغرها و چوواش ها [ شمال دریای خزر، حوالی ولگا] از اقوامی بودند که سابقه ی تاریخی آنان، پیش از ترکان باستان بوده است... از سده ی ششم میلادی ترکان به سرزمینهای آسیای میانه راه یافتند از سده ی چهارم هجری [ سده دهم میلادی] به تأسیس دولتهایی در آن سرزمین دست زدند. در پی آن، دولتی بزرگ از ترکان در آسیای مرکزی و غربی پدید آمد. همین نکته سبب شد که بعضی مورخان، پیرامون سرزمین ترکان که اقوام آن از جنوب سیبری و نواحی آلتای، به آسیای میانه کوچ کرده بودند، چنین پندارند که توران یا تورانیان، ترک بوده اند. اینان روزگارخود را ملاک داوری قرار دادند و چون قبایل غز و قبچاق در ماوراء النهر سکنا گزیدند و در دشتهای آسیای میانه، زبان ترکی رواج یافت و بنا به نوشته استاد بارتولد: « ایانی را از میدان به در کرد»، چنین گمانی پدید آمد که گویا تورانیان، ترک بوده اند. این پندار در بعضی نوشته های مورخان اسلامی نیز انعکاس داشته است. ولی در ضمن، کسانی بوده اند که از چنین گمانی دور ماندند و نقطه نظر مذکر را خطا نامیدند. « مسعودی» که در نیمه نخست سده ی چهارم هجری می زیست، به این نکته اشاره ای صریح دارد که در خورد توجه است. وی چنین نوشته: مولد [ زادگاه] افراسیاب به دیار ترک بود و آن خطا که مؤلفان کتب تاریخ و غیر تاریخ کرده و او را ترک پنداشته اند، از همین جا آمده است... نگارنده [عنایت الله رضا] ذکر نکته ی دیگری را نیز ضرر می داند و آن اینکه اقوام هیونی و هپتالیان، ترک نبوده اند. نام « خوشنواز» که شاه هپتالیان بدان نامیده شده، نه اینکه هیچ قرابتی با زبانهای ترکی و چینی ندارد، بلکه پارسی بودن آن روشن و معلوم است. برای شناختن مردم اصلی سرزمین آسیای میانه کافی است به نامهای جغرافیایی نظر افکنیم تا دریابیم مردم این سرزمین به چه زبانی گفتگو می کردند. ما تا سده ی چهارم هجری، اثری از نامهای جغرافیایی ترکی در ماوراء النهر نمی یابیم... به سادگی می توان دریافت که مردم این سرزمین به لهجه های ایرانی سخن می گفتند... چنانکه استاد بار تولد نیز آورده است، جای تردید نیست که بعدها ترکان به سرزمین آسیای میانه که سپس ترکستان نامیده شد، راه یافتند و رفته رفته زبان ترکی را بر مردم بومی آن سرزمین مسلط گردانیدند. مشابه این وضع در مورد بسیاری از اقوام دیگر چون مردم سغد و خوارزم و چاچ و قفقاز و نیز سرزمین روم و به دیگر سخن: آسیای صغیر و قسطنطنیه صادق است. گر چه مهاجمان دوره ی اسلامی خود از ترکان خالص نبودند، بلکه از قبایلی بودند که با ترکان در آمیختند.(11)
در کتاب « تشکیل دولت ملی در ایران» اثر « والتر هینتس» چنین می خوانیم: دو قبیله ی ترکمان آق قوینلو ( سپید گوسپند) و قره قوینلو ( سیاه گوسپند) دراواخر قرن سیزدهم از ترکستان به آذربایجان مهاجرت کردند. قره قوینلو در نواحی « ارزنجان» و « سیواس» مقیم شد ولی آق قوینلو ناحیه ی « دیاربکر» را متصرف گردید[...] در 1456 .م ( - 1/ 860 هـ . ق) در قسمت شمال بین النهرین یک شاهزاده ترکمن به نام حسن بیگ ( اوزون حسن) از خاندان آق قوینلو در « دیاربکر» فرمان می راند. او قلمرو فرماندهی خود را با حملات دائمی شجاعانه به اطراف، وسعت بخشیده بود [...] قلمرو حکومتی او به غیر از سرزمین اصلی آق قوینلو که حالا تبدیل به سرحد غربی حکومت جدید شده بود، شامل تمام ایران ( به استثنای خراسان) ، ارمنستان و بین النهرین می شد.(12) [...] « اوزون حسن» برای آنکه بتواند به نحوی مؤثر و با مقدمات کافی جنگ با « باب عالی» را آغاز کند... سفیری به ایتالیا گسیل داشت تا بتواند در جنگ با ترکها، از اتحاد و همپشتی نیروهای مسیحیت برخوردار باشد... در این حیص و بیص، « سلطان محمد دوم» در استانبول کاملاً آماده و مهیا شده بود که خود در رأس سپاهی عظیم بر « اوزون حسن» حلمه ببرد و برای خود در آناتولی شرقی، سرحداتی طبیعی دست و پا کند... علم و صنعت مغرب زمین با سواران ایرانی - ترکمن دست به دست هم داده بودند تا قدرت جنگی « سلطان محمد فاتح» را در هم بشکنند [...] « اوزون حسن» از گشاده دستی و ابراز عواطف خود به شعرای پارسی هرگز دریغ نمی ورزید...
« اوزون حسن» با محیط ایرانی که در آن می زیست هماهنگ شد و در ردیف سلسله سلاطین ایرانی در آمد ( مادر بزرگ « اوزون حسن» یونانی بود اما او به تأکید تمام خود را ایرانی شمرده است). بار دیگر جادوی ایران دست به کار شد و فاتح را تحت تأثیر گرفت. این مطلب، بخصوص در دوره ی سلطنت پسر اوزون حسن، « یعقوب» که اوقات خود را بیشتر صرف امور مملکت داری می کرد و تربیت ایرانی داشت و در محیط ایرانی می زیست، صدق می کند. آقا قوینلو بدین ترتیب راه را برای صفویه هموار کرد [....] بیهوده نیست که تحقیق کنیم و بفهمیم « اسماعیل» [ صفوی] که تا به حال به عنوان یک ترک معرفی شده، واقعاً از چه نژادی بوده است. هر گاه ما سلسله ی اجداد او را مورد تحقیق و مداقه قرار دهیم، در می یابیم که جزء اعظم خون جاری در عروق اسماعیل، خون غیر ترکی بوده است، نه ترکی [....] این عنصر [ صفوی] بخصوص از آن جهت اهمیت بسیار دارد که باز راه را برای اعتلا و ترقی ملی ایران و در نتیجه، شکفتگی فرهنگی قوم ایرانی که از نژاد آریایی است، هموار می کند.
*
در نوشتاری می خوانیم: درخصوص مرزهای شمال شرقی ایران در عهد صفویه باید گفت که خراسان از سال 916 هـ . ق به دست شاه اسماعیل افتاد و حاکم بلخ و مرو نیز از طرف شاه اسماعیل معین شد. حاکم بلخ بر: اندخود، شبرغان، جیجکتو، میمنه، فاریاب و غرجستان نیز حکومت می کرد. در سال 916 هـ . ق، جیحون مرز ایران و دولت ازبکان تعیین شد[...] نادرشاه پس از تاجگذاری و تکیه بر اورنگ سلطنت، به قصد تسخیر قندهار عازم شرق شد؛ و پس از تسخیر قندهار عازم هندوستان شد. وی اگر چه هندوستان را فتح کرد، اما تاج و تخت آنجا را دوباره به محمد شاه بخشید. سلطان هند در مقابل این بزرگواری، علاوه بر تقدیم خزاین خود، ممالک آن طرف آب « اتک» و دریای سند از حد تبت و کشمیر تاجایی که آب مزبور به اقیانوس هند اتصال می یابد، به علاوه ولایات و بنادر و قلعه های « باتو» را به ایران واگذاشت. نادر از طریق رفتن به هند حاکمی برای کشمیر فرستاد و پس از بازگشت از هند و ورود به کابل، به تعقیب خدایار خان عباسی ( حاکم سند) پرداخت و تا « عمر کوت» پیش رفت. آنگاه رو به ماوراء النهر نهاد. در 19 جمادی الثانی 1153 هـ. ق « ابوالفضل»، خان حاکم بخارا، بدون جنگ تسلیم شد و سرزمینهای ساحل چپ جیحون را به ایران واگذار کرد. نادر، « ایلبارس خان»، فرمانروای خوارزم را در 24 شعبان همان سال از پای در آورد و سراسر خوارزم را جزو ایران کرد.(13)
*
به دنبال فرو پاشی حکومت صفویان: روسها میان سالهای 23- 1722 میلادی ( 1002 - 1001 خورشیدی)، در بند و بادکوبه را اشغال کرده سپاهیانی نیز برای تصرف بندر انزلی فرستادند. درهمین اوان، عثمانی ها با توجه به فتوحات آسان روسها، به سرزمین ایران تاختند و شهرهای ایروان و تفلیس را اشغال کردند.. ظهور « نادر» همه محاسبه های دشمنان ایران را در هم ریخت. روسها مصلحت دیدند که با مسالمت، سرزمینهای ایرانی را تخلیه کنند. از این رو، بر پایه ی قرار داد رشت در 21 ژانویه 1732 ( اول بهمن ما 1110 خورشیدی) نیروهای خود را از گیلان و بخشهایی از آران و قفقاز بیرون بردند. سه سال بعد، با اخطار « نادر»، روسها نیروهای خود را از بقیه ی سرزمینهای ایرانی در باکو و دربند، بیرون کشیده و با اکراه و ترس، در دهم مارس 1735 ( نوزده اسفند 1113 خورشیدی) زیر قرار داد « گنجه» را امضا کردند. به دنبال امضای قرار داد رشت، نادر متوجه عثمانی شد. ارتش ایران نیروهای عثمانی را در نزدیکی بغداد به شدت در هم شکست. آنگاه نادرمتوجه قفقاز شد و در نبردهای متعدد، نیروهای عثمانی را درهم شکست و بیشترین بخشهای این سرزمین را آزاد کرد. نادر به دنبال این پیروزیها برای آنکه ضرب شست بیشتری به عثمانی ها نشان دهد، متوجه « آناتولی» شد. « باب عالی» از ترس سقوط آناتولی، دراکتبر 1735 میلادی ( مهر ماه 1114 خورشیدی) قلعه ی « ایروان» را تسلیم کرد. به دنبال آن، ارتش ایران، تفلیس را نیز آزاد کرد. بدین سان پس از سیزده سال که سرزمین قفقاز در اشغال روسها و عثمانی ها بود، به دیگر سرزمینهای ایرانی پیوست.(14)
آخرین کوشش دولت ایران برای پایان دادن به سلطه جبارانه امپراتوری عثمانی بر میانرودان [عراق] در پاییز سال 1200 خورشیدی به عمل آمد. در این سال، همزمان با حمله موفقیت آمیز عباس میرزای ولیعهد به قلمرو عثمانی و آزادس سازی شهرهای قارص، وان و بایزید، محمد علی میرزا دولتشاه ( والی کرمانشاه و کردستان) نیز پس از آزاد سازی سلیمانیه و دیاربکر، بغداد را محاصره کرد...دولت عثمانی کوشید برای جدا کردن مردم این سرزمین [ عراق] از دیگر ایرانیان، تا حد امکان همه راهها را بر ایرانیان بسته و درها را به روی عربها و معربها بگشاید. اما با وجود همه این کوششها، هرگز حکومت عثمانی در ایرانی بودن این سرزمین تردیدی به خود راه نمی داد. دولت عثمانی همیشه پیش از تعیین والی بغداد، نظر موافق دولت ایران را خواستار می شد. در صورتی که والی مزبور حتی پس از انتصاب، مورد موافقت دولت ایران قرار نمی گرفت، در بار ایران می توانست عزل وی را خواستار شود. از سوی دیگر، اکثریت بزرگی از مردم میان رودان، ایرانی و پیرو آیین تشیع بودند. در این زمینه، کوششهای متمادی عثمانیها طی سالیان دراز نتوانسته بود تغییری ایجاد کند. به ویژه این وضع در شهرهای نجف، کربلا، سامره و کاظمین به روشنی بیشتری هویدا بود. ایرانی بودن منطقه چنان نمایان بود که حتی ناصرالدین شاه قاجار را نیز در سفر به آن سرزمین، به شگفتی واداشته بود... انگلیسی ها پس از استقرار درمیان رودان، سیاست امپراتوری عثمانی را پیرامون عربی کردن این منطقه، با شدت بیشتری پی گرفتند تا پیوندهای تاریخی، جغرافیایی، نژادی و مذهبی مردم این منطقه را با دیگر ایرانیان، از هم بگسلند. در این راستا، دولت انگلستان حکومت سرزمینی را که اکثریت مردم آن از نظر نژادی: ایرانی، و از نظر مذهبی: پیرو آیین تشیع بوده و هستند، به دست اقلیتی عرب نژاد و پیرو سنت سپرد. بدین سان، از سوی حکومت انگلستان شالوده ی حکومت تبعیض نژادی و تبعیض مذهبی بر پهنه ی میان رودان استوار شد.(15)
*
نه تنها عراق، بلکه سرزمینهای پیرامون خلیج فارس نیز از عرب نمایی به دور نماند؛ درحالی که به نوشته « پیروز مجتهد زاده»: سنگ نوشته ای که از داریوش شاه در محل « زقاقیق» در نزدیکی « سوئز» پیدا شده است، می گوید: « دریایی که از پارس به اینجا می آید». این گفته به روشنی نشان می دهد که ایرانیان روزگار هخامنشی، دریای سرخ را ادامه دریای پارس می شناختند. سرزمینهای خلیج فارس در دوران هخامنشی، جناح جنوبی فدراتیو ایران را تشکیل می داد. ایرانیان، ساکنان اصلی این سرزمینها بودند. چنانکه کتاب « عمان» چاپ دولت عمان [Oman, 1976,p.26] مردم عمان را با مردم ایران از یک ریشه می داند... سرزمین عمان در آن روزگاران: « مازون» یا « ماسون» خوانده می شد.
سرزمین جلویی ماسون در تنگه ی هرمز، « مازون دم» یا « ماسون دم» نام داشت. ترکیب « ماسوندم» به معنی: مکان ورود به ماسون است. این نام، هم اکنون در محل، « مسندم» تلفظ شده و برای شبه جزیره ی « مسندم» به کار گرفته می شود. تاریخ و جغرافیانویسان عرب و اسلامی سده های نخستین هجری، همانند طبری و مسعودی و یعقوبی و غیره، تأکید دارند که سراسر خلیج فارس در دوران کهن به ایران تعلق داشت... در سده ی چهارم هجری بود که ایرانیان توانستند سرزمینهای جنوبی خلیج فارس را دوباره ضمیمه ایران کنند. حاکمیت ایران بر سرزمینهای جنوبی خلیج فارس در درازای سده های اسلامی دستخوش دگرگونی هایی شد و گروههای محلی چندی، در گوشه و کنار این سرزمینها سر بر آوردند... گروههایی که در این دوران [ اسلامی] به آن دیار رفتند، پس از چندی با محیط تطبیق پیدا کرده به گونه قبیله های کوچ نشین در آمدند و گویش به عربی را در پیش گرفتند. از میان این گونه قبیله های ایرانی تبار می توان از « بنی خماره»، « آل بوماهر»، « آل علی» و « بنی حواله» نام برد. گفته می شود که خانواده های حکومتی قاسمی در « شارجه» و « رأس الخیمه» از « بنی حواله»، و در اصل از اطراف « بندر عباس» هستند... بومیان ایرانی تبار بحرین ( دریایی و کرانه ای) در مجموع: بحارینه ( بهارینه) خوانده می شوند. اینان شیعی مذهب اند و شمارشان در بحرین دریایی از پنجاه هزار تن فراتر می رود. شمار آنان در قطر، ابوظبی و عربستان سعودی، به دلیل نبودن سرشماری رسمی و آمار دقیق، ناشناخته است. بیشتر آنان در سرزمینهای یاد شده، میان عربان منطقه حل شده اند و به این دلیل، گاه از عربان شمرده می شوند. برخی دیگر، آنان را از مهاجران ایرانی روزگاران بلافاصله پیش از پیدایش اسلامی می دانند.(16)
پی نوشت ها :
1. جلد اول، ترجمه: کریم کشاورز، 167.
2. ترجمه: پرویز ور جاوند، ص 10 به بعد.
3. چه تدبیر ای مسلمانان که ما خویش را نمی دانیم؟!/ مجله مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، شماره اول.
4. از این اوستا، مؤخره، 158 تا 168.
5. مهدی اخوان ثالث: تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم.
6. فرهنگ ایرانی و ارزشهای آن ( نشریه اندیشه های رستاخیز، آبان 1356).
7. زبان و ادب فارسی در قلمرو عثمانی، 5و 222.
8. تاریخ و فرهنگ ایران، جلد چهارم، گفتار سوم.
9. برگرفته از: آذربایجان و اران ( آلبانیای قفقاز).
10. حماسه سرایی در ایران، 612 تا 615.
11. ایران و ترکان در روزگار ساسانیان، 29 و 60و 83.
12. ارمنستان و بین النهرین به گواه تاریخ و باستان شناسی، همیشه بخشی از ایران بزرگ به شمار می رفتند.
13. نگاهی گذرا بر تاریخ شهرهای شمال شرقی، مجله مطالعات آسیای مرکزی و قفقاز، شماره اول.
14. هوشنگ طالع: تجاوز عراق، 27 و 28.
15. تجاوز عراق، 4 تا 6.
16. خلیج فارس ( کشورها و مرزها)، 48 تا 56 و 86.
عطایی فرد، امید؛ (1384) ، ایران بزرگ( جغرافیا اسطوره ای و تاریخی مرزها و مردمان ایرانی) ، تهران: اطلاعات، چاپ دوم