جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

آبگوشت به یاد ماندنی

دو گروهان از نیروهای گردان ما در خط بودند و یک گروهان در حال استراحت. سه روز به شهات آقا رضا مانده بود. آقای شعبانی از خط برگشته بود، تا شبی استراحت کند. ضمن این که سرماخوردگی شدیدی هم داشت.
دوشنبه، 11 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آبگوشت به یاد ماندنی
آبگوشت به یاد ماندنی

 






 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
شوخی با حاج اصغر
شهید رضا قندالی
دو گروهان از نیروهای گردان ما در خط بودند و یک گروهان در حال استراحت. سه روز به شهات آقا رضا مانده بود. آقای شعبانی از خط برگشته بود، تا شبی استراحت کند. ضمن این که سرماخوردگی شدیدی هم داشت.
بعد از ظهر، هواپیمای عراقی آمدند و شروع کردند به ریختن بمب های خوشه ای. همه از چادرها خارج شده بودند و به این طرف و ان طرف می دویدند و دنبال جان پناهی می گشتند تا خودشان را از خطر حفظ کنند.
بمباران که قطع شد، آقا رضا گفت: « بگذار یک شوخی با حاج اصغر بکنم.»
با صدای بلند صدا زد: «سردار! برادر شعبانی! برادر شعبانی! بدو! بدو!».
حاج اصغر که فکر می کرد کسی آسیب دیده، خودش را به سرعت به آقا رضا رساند و گفت: «چی شده آقا رضا؟»
گفت: «بی زحمت سر این بُز رو نگه دار بدوشمش!»
مقداری با هم گلاویز شدند و شَستِ دست حاج اصغر کمی آسیب دید.
صبح، در حالی که هنوز مریضی حاج اصغر خوب نشده، به خط رفت. تب و لرز شدید باعث شد، که فقط یک شب آن جا بماند. دوباره برگشت. در چادر فرماندهی گردان او را دوا و درمان می کردند.
تصمیم گرفتیم بعد از شام پیش او برویم و یک ساعتی دور هم بنشینیم و برگردیم. لحظه ای که می خواستیم حرکت کنیم، آقا رضا پیدایش شد، پرسید: «کجا می رین؟».
گفتیم: «می خواییم بریم به حاج اصغر سر بزنیم.»
او هم پشت سر ما راه افتاد. به چادر فرماندهی رفتیم. کمی نشستیم و از این در و آن در حرف زدیم. آقای شعبانی گفت: «از پریروز که با آقا رضا کلّه کُشتی گرفتیم، این شست من خیلی درد می کنه.»
آقا رضا بلافاصله آمد جلوِ او نشست و گفت: « بده من درستش کنم!»
حاج اصغر گفت: «برو دنبال کار و بدبختی ات. دست من رو بدتر می کنی. این کار تو نیست.»
گفت: «چی می گی حاج اصغر! من روزی بیست تا پاچه ی بز جا می اندازم.»
شست دست حاج اصغر را گرفت توی دستش و پا را بند کرد توی سینه اش و با تمام توان کشید. فریادش بلند شد. نشان به همان نشان، یک ماه دست حاج اصغر توی گچ بود.(1)
پشیمون می شی ها!
شهید رضا قندالی
تا از چادر فرماندهی برگردیم، ساعت حدود دوازده شب شده بود. جاها را انداختیم که بخوابیم. آقا رضا گفت: « من شام نخورده ام، یک چیزی به من بدین بخورم.»
من که به شدت از دست او ناراحت بودم، گفتم: «می خواستی به وقت بیایی شام بخوری. الان چه وقت این حرف هاست. یا الله بگیرین بخوابین!»
گفت: «من گرسنه ام. تا چیزی ندین بخورم، خواب هم خبری نیست!»
یک پیرمرد شاهرودی در تدارکات به من کمک می کرد. دلش سوخت و مقداری نان و پنیر و حلوا برایش آورد. وقتی خورد و سیر شد رو به من کرد و گفت: «عزیز! بلند شو یک خرده پسته ای چیزی بیار بخوریم.»
عصبانیت من بیشتر شد. گفتم: «کوفت هم خبری نیست! بلند شو.»
گفت: «عزیز! پشیمون می شی ها!»
گفتم: «برای چی پشیمون بشم؟»
گفت: «بدبخت جان! من امشب شهید می شم، اون وقت دلت می سوزه!»
گفتم: «تو شهید می شی؟ آدم قحطه؟ تو که این همه ما رو اذیت می کنی شهید می شی؟»
گفت: «می خوای قبول کن می خوای نکن! اما اون وقت دیگه پشیمونی برات فایده نداره.»
خوابیدیم. یک ساعت گذشت. یک گلوله ی شیمیایی حدود سه متری چادر ما به زمین خورد. اولین کسی را که من بیدار کردم و بیرون فرستادم، آقا رضا بود.(2)
بگذار بچّه ها خوش باشن
شهید رضا قندالی
برادرم مجتبی(3) می گفت: «وقتی با آقا رضا توی جاده ی خندق بودیم، می دیدم او که به هر طرف راه می افته، ده دوازده نفر دنبالش راه می افتن، حتی وقتی به طرف محراب می رفت. محراب جایی نبود که کسی با علاقه به اونجا بره. ولی آقا رضا که راه می افتاد، همه داوطلب رفتن می شدن.
یک روز که برای عوض کردن پست بچه ها به محراب رفتم، اون رو کنار کشیدم و بهش گفتم: «آقا رضا! تو این کارها رو می کنی ممکنه بعضی ها پوزخند بزنن! تو رو آدم سبک مغزی بدونن. یک خُرده شوخی هات رو کم کن.»
گفت: «هر که هر جور می خواد فکر کنه. بگذار بچه ها خوش باشن. مهم نیست که دیگران چی می گن!»
باز هم می خواستم با او در همین مورد حرف بزنم. یک دفعه دیدم سرش رو به طرف آسمون بلند کرد و گفت: «اون ماه رو می بینی؟»
گفتم: «کدوم ماه؟»
گفت: «اون».
با دست نشون دادم و گفتم: «اون»؟
گفت: «نه، اون»
حدود پنج دقیقه به طرف آسمون نگاه کردم. بعد دیدم آقارضا خنده کنان رفت توی سنگر. تازه فهمیدم که می خواسته حواس من رو پرت کنه تا از این حرف ها بهش نزنم.(4)
آبگوشت به یادماندنی
شهید رضا قندالی
در امیدیه ی اهواز با هم در یک چادر بودیم، شهرام زمانی هم با ما بود. شب چهارشنبه ای دعای توسل برگزار شد و همه ی بچّه ها در حسینیه جمع بودند. بعد از دعا، مدّاح شروع به خواندن مصیبت سیدالشهدا(ع) کرد.
همه حال خوشی داشتند، اما من و شهرام چنان توی حال معنوی خوبی رفته بودیم که وقتی چشمم را باز کردم، هیچ کس در حسینیه نبود. شهرام هم کم کم به خود آمد.
آمدیم توی چادر. شام آب گوشت بود. همه مشغول خوردن غذا بودند. من و شهرام هنوز توی حال و هوای دیگری بودیم و طرف سفره نمی رفتیم. هنوز اشکمان جاری بود.
آقا رضا گفت: «قهر کردن نداره! خوب نیومدین ما آب گوشت رو خوردیم! تا صبحم گریه کنین شام براتون خبری نیست!»
با حرف های او از آن حالت درآمدیم و رفتیم سر سفره.(5)
روی دیفرانسیل !
شهید رضا قندالی
در مقر تیپ دوازده قائم، در دزفول بودیم. یکی دو تا از بچه ها می خواستند به شهر بروند. آقا رضا گفت: « منم ببرین.»
گفتند: «نمی شه. ما کار و بدبختی داریم، تو می آیی ما رو علاّف می کنی.»
خیلی اصرار کرد، امّا بچّه ها قبول نکردن که او را ببرند. امیدش که قطع شد، گفت: «نبرین! من زودتر از شما می یام دزفول».
گفتند: «چطوری زودتر می آیی؟»
گفت: «شما چه کار داریم؟»
آقا رضا غیب شد. بچّه ها هم چند دقیقه بعد حرکت کردند. به دزفول که رسیدند، تا ایستاندن و از ماشین پیاده شدند، آقا رضا جلوی آنها سبز شد.
گفت: «شما من رونیاوردین، فکر کردین من نمی تونم زودتر از شما بیام؟»
مات و متحیر مانده بودند که آقا رضا چطور به این سرعت خودش را به دزفول رسانده است. قسمش دادند که: «چطور آمدی؟»
با دست زیر ماشین را نشان داد و گفت: «اون جا نشستم!»
روی دیفرانسیل نشسته بود.(6)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان، صص 99-98
2- بر سر پیمان، صص 103-102
3- شهید مجتبی مداح
4- بر سر پیمان، ص 104
5- بر سر پیمان، ص 109
6- بر سر پیمان، ص 114

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط