نویسنده: علی اکبر فیاض
در عهد عثمان لشکرکشی و کشورگشائی اسلام، بر اساسی که دو خلیفه ی پیش از او گذاشته بودند، جاری بود و در ایران و ارمنستان، آسیای صغیر و شمال افریقا فتوح بسیار بدست آمد؛ و برای نخستین بار غازیان اسلام به خاک اروپا قدم گذاشتند.
والی مصر عبدالله بن سعْد بن اَبِی سَرْح شمال افریقا را تسخیر کرد و یکی از سرداران او نامش عبدالله بن نافع با همدستی بربرها از راه دریا وارد اَندُلس شد (27هـ). شهر اِستخر که در خلافت عمر فتح شده بود در زمان عثمان یاغی شد و بار دیگر لشکر اسلام آنجا را مسخّر کرد (29هـ).رومیهای مقیم اسکندریه با کمک لشکری که امپراطور روم به یاری آنها فرستاده بودند قیام کردند ولی بدست عمروعاص شکست یافتند و شهر اسکندریه دچار قتل و غارت و باره ی آن ویران شد (25هـ). سعید بن العاص به گرگان و مازندران تاخت و با اسیر و غنیمت بسیار به کوفه بازگشت (30هـ). حَبیب بن مَسْلَمَه ارمنستان را فتح کرد و تا دریاچه ی وان پیش رفت (30هـ) ولی در قفقاز غازیان اسلام پس از فتحهای متعدد در جنگ با خزَرها شکست خوردند و سَلمان بن رَبیعه با تمام لشکر خود در نزدیکی دَربند به دست دشمن هلاک شد.
یزدگرد شهریار ساسانی پس از آنکه از جنوب ایران بکلّی نومید شد و پیشنهاد سپهبد طبرستان را هم که می خواست شاه را در کوههای مازندران پناه بدهد، رد کرده بود؛ به مرو کشید شاید به خیال آنکه از چین یا ترکستان مددی خواهد گرفت؛ و همین راه بود که دارای سوم نیز هنگام فرار از جلو اسکندر پیش گرفته بود. ولی در مرو والی خراسان ماهویِ سُوری با یزدگرد به مخالفت برخاست و یکی از امیران ترک سرحدی را بر ضد او برانگیخت و به روایتی خود به جنگ او آمد. به هر حال یزدگرد شکست خورد و دروازه های مرو را هم به رویش بستند، به آسیابی بر رود مرغاب درآمد؛ کسان والی او را در آن آسیا پیدا کرده کشتند؛ و به روایتی به دست آسیابان کشته شد (31هـ) و در این هنگام سردار عرب؛ عبدالله بن عامر، که به تعاقب یزدگرد آمده بود کرمان و سپس خراسان را تا لب جیحون به تصرف درآورد و از طرف سیستان هم تا کابل پیش رفت.
در طرف شام لشکر اسلام در اواخر عهد عمر به کناره ی مدیترانه رسیده بود. معاویة بن ابی سفیان که والی و فرمانده نیروهای شام بود در همان عهد به فکر آن افتاده بود که نیروی دریایی ای بسازد که مواد و لوازم آن در سواحل سوریه فراهم بود، ولی عمر اجازه نداد زیرا او از دریا و کشتی می ترسید. در زمان عثمان، معاویه خلیفه را راضی کرد و مقداری کشتی ساخت و با کمک کشتیهای مصری به جزیره ی قُبرُس رفت و آنجا را کشتار و تاراج کرد (28 یا 29هـ). شام یکی از «ثُغور» مهم بود و هر سال دسته های جنگی، آسیای صغیر را عبور کرده پایتخت امپراطور را مورد تهدید قرار می دادند. و حتی یک بار معاویه تا «مَضیق قسطنطنیه» یعنی تنگه ی داردانِل پیش رفت و در آنجا با یونانیها جنگ کرد (32هـ).
سالی دو غزوه مرتب داشتند: زمستانی و تابستانی. برای این غزوه ها مردمی از داخل عربستان و از نقاط دیگر قلمرو اسلامی، به قصد عبادت یا به طمع غنیمت می آمدند و در اردوگاههای مرزی که «رِباط» نامیده می شد متمرکز می شدند. مرکز نیروهای زمینی در آن وقت انطاکیه شام بود و پایگاه نیروهای دریایی مصر. مرزهای مجاور کفار را ثَغْر می نامیدند.
از شهرها آنچه به جنگ گرفته می شد (مَفتوحُ العَنْوَه) علاوه بر اسیر و غنیمت زمینهای آنجا نیز ملک فاتح شمرده می شد، و آنچه به صلح گشوده می شد فاتح از آنجا به گرفتن باج نقد و تعهد خراج سالانه اکتفا می کرد. در اوقاتی که لشکرکشی زیاد بود و غازیان دائماً بایستی از جبهه ای به جبهه ی دیگر بروند پیشنهاد صلح زود پذیرفته می شد ولی غالباً پس از بازگشت فاتح مغلوبین یاغی می شدند و لشکرکشی مجدد لازم می آمد چنانکه بعضی از شهرها دوبار و سه بار فتح شده اند.
در زمان عثمان بعضی از صحابه متوجه شدند که مردم همه جا قرآن را بر یک شکل نمی خوانند و قرائتهای مختلف شایع شده است. به خلیفه مراجعه کردند و او تصمیم گرفت که نسخه واحدی مقرر سازد و قرائتها را یکی کند. پس اوراقی را که زید بن ثابت کاتب پیغمبر در زمان ابوبکر و به امر او جمع کرده بود و آن مجموعه در نزد حَفْصَه دختر عمر موجود بود، از حَفْصَه گرفت و همان زید را با چند تن دیگر مأمور کرد که آنها را در مصحفی تدوین کنند و در موارد اختلاف قرائتها لهجه ی قریش را ثبت کنند، چه قرآن به زبان آنها نازل شده است. از این نسخه که بعدها مصحف امام نامیده می شد رونوشتها به اطراف فرستادند و بقیه مصحفها را سوزاندند. در کوفه عبدالله بن مسعود که از بزرگان صحابه و از قاریان معروف بود بر این عمل اعتراض کرد ولی با قبول اکثریت این اعتراض به جایی نرسید. باید دانست که علی بن ابی طالب (علیه السلام) نیز پس از رحلت پیغمبر به جمع قرآن پرداخت.
عثمان همه ساله (جز سال آخر خلافت خود) به حجّ رفت تا امارت حاج را خود به عهده داشته باشد، و به سنَّت عمر زنان پیغمبر را همراه خود به حجّ می برد. در سال دوم خلافت خود (26هـ) در مسجدالحرام دست به بنایی زد، عرصه مسجد را وسعت داد، بعضی از خانه ها را خرید و بعضی را که صاحبانش از فروش امتناع می کردند به زور خراب کرد و بهای آنها را بر بیت المال گذاشت و چون آنها فریاد برآوردند به زندانشان افکند تا پیرمردان به میان افتادند و رهاشان کرد. مسجد پیغمبر را نیز توسعه داد و سنگ منقوش در آن به کار برد و ستونهای سنگی آن را با سرب پایه بندی کرد (29هـ). یک سال در موسم حجّ در مِنی نماز را تمام خواند در صورتی که پیغمبر و دو خلیفه ی پیش و حتی خود عثمان تا این سال نماز را در آنجا به صورت قَصْر می خواندند. این عمل مورد اعتراض شدید صحابه واقع شد و او گفت هذا رَأیٌ رَأَیْتُهُ، پس صحابه برای احتراز از اختلاف سکوت کردند.
***
: در این روزگار که از وفور غنائم به قول عثمان «زمان تکامل نعمت و فیضان دنیا» بود شکاف میان غنی و فقیر بزرگ شده بود. فرماندهان لشکرها، عاملان ولایات و عده ای که خود را «اهلُ الشَرفِ و البُیوتاتَ و السَابقَةِ و القُدمَة»می نامیدند، و به طور کلی همه کسانی که دست اندرکار خلافت بودند، دارای ثروتهای هنگفت شده و به اقتباس از ملتهای مغلوب خود، ایران و روم، به تجمل در زندگانی علاقه پیدا کرده بودند، کاخ و ملک و خَدَم و حَشَم داشتند. در اراضی مفتوحه مالکیتهای بزرگ ایجاد شده بود.
حکومت عثمان در واقع حکومت اشراف قریش بود، عثمان در جاهلیت یکی از بزرگترین بازرگانان و مالداران مکه شمرده می شد. حتی در زمان خلافت نیز به بازرگانی و معاملات ملکی اشتغال داشت و به تنعم زندگی می کرد و در پاسخ کسانی که زهد عمر را به رخش می کشیدند می گفت «خدا عمر را بیامرزاد»کیست که طاقت او را داشته باشد، من مال دارم و از مال خود می خورم، پیرم و باید غذای نرم بخورم» در خلافت او سران بنی امیه که خویشاوندانش بودند زمام امور را در دست داشتند، منصبهای حساس و شغلهای پرسود را به خود اختصاص داده بودند و به عبارت روایت «هر یک قسمتی از مملکت را می خوردند». عثمان نسبت به این خویشاوندان حالت تسلیم عجیبی نشان می داد و از اموال عمومی بهره های بزرگ به آنها می بخشید و چون مردم اعتراض می کردند می گفت «مشتی فقیر و عیالوارند، از این اموال که زیردست من است صِله رَحِم می کنم، پیغمبر هم خویشاوندان خود را عطا می داد». اقدام متهورانه ای که عثمان در مورد حَکَم بن ابی العاص اموی و پسرش مروان کرد نمونه ای از علاقه ی او به بنی امیه است. این حَکَم عموی عثمان بود و در جاهلیت با اسلام و پیغمبر دشمنیها و بی حرمتیها کرده بود به طوری که پیغمبر به صراحت او را ملعون خواند. پسرش مروان نیز مدتی در مدینه با تظاهر به اسلام نزد پیغمبر بود و در دستگاه او برای مشرکان قریش و منافقان مدینه جاسوسی می کرد. پس پیغمبر او را با پدرش حَکَم از مدینه تبعید کرد. ابوبکر و عمر نیز در زمان خود با همه اجتهادی که به خود اجازه می دادند این فرمان را نقض نکردند ولی عثمان به محض جلوس به خلافت آن دو را آزاد کرد و مروان را کاتب خلافت و مُشیر و محرم اسرار خود ساخت و از اموال غنیمتی توانگرش کرد چنانکه یک بار خمس غنائم مصر را دربسته به او بخشید.
تسلّط بنی امیه برخلاف نتیجه ی منطقیِ اصلی بود که در سَقیفه برای خلافت مقرر کرده بودند. در آنجا گفتند که خلافت از آنِ قریش است برای آنکه قریش اشرف عربند، پس حق بنی امیه است که اشرف قریش هستند. در قریش پس از هاشم سیادت در خاندان اموی استقرار یافته بود. علاوه بر این کارگردانان سقیفه مخصوصاً در نظر داشتند که خلافت را به بنی هاشم نگذارند که به قول عمر «اگر خلافت و نبوّت در یک خاندان باشد، بنی هاشم بر سایر قریش تکبر می کنند.» البته در انتخابات اولیه خلافت زمینه ی بنی امیه هنوز فراهم نبود از آن که قوم هنوز نومسلمان بودند و سابقه ی مسلمانی لازم را نداشتند. در جاهلیت هم با اسلام دشمنی زیاد کرده بودند که هنوز مردم آن را به یاد داشتند. رئیس امویان ابوسفیان کسی بود که تا آخرین لحظه ی امکان در برابر اسلام ایستادگی کرد و تا ناچار نشد مسلمان نشد. بدین جهت خلافت اول و دوم به دو خاندان کوچک قریش؛ تَیْم و عَدِیّ، رسید. با وجود این در آن دو خلافت هم ابوسفیان نفوذ و حشمت داشت، دو پسرش یزید و معاویه چربترین امارتها را در زمان ابوبکر و عمر بدست داشتند.
اینک در عهد عثمان امویان خلافت یافته به مردم تکبر می فروختند و چیزی که عمر از بیم آن بنی هاشم را از خلافت دور کرده بود صورت وقوع پیدا کرده بود. معاویه می گفت: «قریش در حَسَب و نَسَب و جاه و مردانگی از همه عرب برترند. این قوم در جاهلیت عزیز خدا بودند چنانکه هیچ پادشاهی بر آنها دست نیافت، در اسلام به طریق اولی» و می گفت: «قریش همه می دانند که ابوسفیان اکرم قریش و پسر اکرم قریش است؛ اگر مردم همه از نسل ابوسفیان می بودند، همه خردمند و با حزم می شدند» سعید بن العاص کشور عراق را که به شمشیر غازیان اسلام گشوده شده بود ملک قریش می دانست و می گفت إنَّما هَذا السَّوادُ بُستانٌ لِلقُرَیشِ. مروان کاتب عثمان به مردمی که به عثمان حمله کرده بودند می گفت می خواهید ملک ما را از دستمان بگیرید، بروید که ما مغلوب شدنی نیستیم.
عثمان که به تقلید از عمر در نهی از منکر اعمال شدت و خشونت نشان می داد و برای منکرات کوچک از تازیانه و حبس دریغ نداشت، این مفاسد اساسی را نادیده می گرفت و در جانبداری از خویشاوندان با معترضین احتجاج می کرد و مخالفان را گاهی به تبعید دسته جمعی و زندان محکوم می کرد. تبعید نزد عثمان تنبیه رایجی بود به طوری که مردم آن را بدعتی از او می دانستند.
***
: مشاهده ی این اوضاع برای مسلمانانی که زندگانی پیغمبر و لااقل سیرت دو خلیفه گذشته را پیش چشم داشتند، ناگوار بود و از گوشه و کنار زبان به اعتراض گشوده بودند. ابوذر غفاری، یکی از محترم ترین صحابه ی پیغمبر که در شام برای غزوه (و به روایتی به حال تبعید) در شام می زیست و تجمل معاویه را می دید به سخن درآمده بود و امیر شهر را نکوهش می کرد که او مال مسلمانان را مال الله می خواند تا بتواند آن را به خود اختصاص دهد، و می گفت توانگران نباید به ادای زکوة اسقاط تکلیف کنند بلکه باید از دارایی خود به همسایگان و خویشان و برادران دینی سهم بدهند تا مال نزدشان جمع نشود که اَلَّذِینَ یَکنِزونَ الذَّهبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا یُنفِقُونَها فِی سَبیلِ الله فَبَشِّرهُم بِعذابٍ اَلیمٍ. معاویه به دستور عثمان ابوذر را گرفت و تحت الحفظ به مدینه فرستاد و چون در مدینه همان سخن را گفت خلیفه او را به رَبَذَه (1) تبعید کرد و او در آنجا بود تا مرد (32 هـ).
دامنه اعتراض توسعه می یافت. در بصره و کوفه و مصر ناراضیان در مجالس عمومی از جور عاملان و خویشاوندان خلیفه و تصرّفات ناروای ایشان در اموال عمومی شکایت می کردند و حتی صحبت از تطاول قریش بر مسلمانان و اظهار تنفر از آن قوم به گوش می رسید (2).
در مرکز این جنبش مردی بود از اهل یمن مقیم بصره نامش عبدالله بن سَبا که اهل اخبار او را «ابن السَّوداء» می نامند به مناسبت آنکه مادرش سیاه بوده و می گویند این عبدالله یهودی ای بوده است مسلمان شده. این مرد در شوراندن مردم بر ضد عثمان فعالیت عظیمی داشت به طوری که بسیاری از مورخین او را موجد و برپاکننده ی اصلی این آشوب می دانند. عبدالله را از بصره به کوفه و از آنجا به شام و سرانجام به مصر تبعید کردند و او در این شهرها مبارزه ی خود را دنبال می کرد. علاوه بر حمله ی به عثمان، ابن سبا در باب امامت اصل وصایت را تبلیغ می کرد بدین مضمون که هر پیغمبری وصی ای داشته و وصی پیغمبر اسلام علی (ع) است و خلافت حق اوست لاغیر، علی (علیه السلام) خاتم اوصیاست چنانکه پیغمبر خاتم انبیاست. ابن سبا ناراضیان را در شهرها متشکل کرد و شهرها را با یکدیگر به وسیله ی مکاتبه ارتباط داد به طوری که جمعیتی شبیه به احزاب سیاسی وجود پیدا کرده بود، بدین جهت اهل اخبار مخالفان عثمان را مطلقاً «سَبائیه» می نامیدند.
شهر مدینه که مرکز خلافت و مقر متنعمان حکومت بود هنوز آرام بود. عثمان به والی بصره و والی کوفه دستور داد تا معترضین آن دو شهر را دسته جمعی به شام نزد معاویه تبعید کردند. معاویه مدتی آنها را نگاه داشت و پس از چند جلسه مباحثه با آنها به خلیفه نوشت که اینها در اینجا ممکن است باعث فساد عقیده ی مردم شام بشوند، باید آنها را به شهرهای خودشان برگرداند که در آنجا عرضه ی کاری ندارند. تبعیدشدگان به دیار خود بازگشتند و به مبارزه ی خود مشغول شدند. باز والی کوفه از آنها به خلیفه شکایت کرد. این بار خلیفه آنها را به حِمْص تبعید کرد تا والی آنجا عبدالرحمن پسر خالد ولید تأدیبشان کند. او چندی بر آنها سخت گرفت و عاقبت رهاشان کرد تا به کوفه بازگشتند. چندی بعد نماینده ای نزد خلیفه فرستادند و از او خواستند که از خطاهای خود توبه کند خلیفه نماینده را با تحقیر رد کرد.
سرانجام سکوت مدینه شکسته شد (3) و در آنجا هم معترضانی سربرآوردند (34هـ). عده ای از صحابیان آنجا به رفقای خود در مرزها نوشتند که «اگر جهاد می خواهید اینجاست، بیایید که دین خدا در معرض فساد است». از جمله ی معترضان مدینه یکی عَمروبن العاص بود که عثمان از امارت مصر معزولش کرده بود و بدین جهت از خلیفه دل پُری داشت و مردم را بر او تحریک می کرد و در آغاز دو رویه بازی می کرد ولی بعد که کار عثمان سخت شده بود آشکارا با او دشمنی می کرد. در جمع معترضان عده ای هم بودند که طمع خلافت بعد از عثمان را داشتند و از سقوط او بدشان نمی آمد مانند طلحه و زبیر و معاویه نیز.
عثمان در مقابل این خرده گیریها بر منبر از خود دفاع می کرد و معتقد بود که «نظیر اینکارها را عمر هم می کرد ولی مردم از او می ترسیدند و دم برنمی آوردند و اکنون از نرمخویی او سوءاستفاده می کنند». و می گفت «اگر امام در زوائد اموال عمومی اختیار نداشته باشد، پس معنی امامت چیست»، و سرانجام مردم را تهدید می کرد که «من از عمر قوم و قبیله دارترم، و دارم کسانی که می توانند با منطقی غیر از این شما را راضی کنند و من جلوگیر آنها شده ام»مقصودش از این اشاره قدرت بنی امیه بود. مروان نیز به حمایت خلیفه اشتلم می کرد که اگر بخواهید ما می توانیم میان شما و خود شمشیر را حاکم کنیم.
با همه ی این تهدید عثمان از وضع نگران شده بود، بدین جهت در آخر سال 34 که برای آخرین بار برای تصدی امارت حج به مکّه رفت امرای خود را از ولایات در آنجا جمع کرد و با آنها درباره ی وضع به مشورت پرداخت و رأی بر آن قرار گرفت که در برابر مردم مقاومت بعمل آید. پس امیران را به ولایات خودشان بازگرداند با دستور آنکه بر معترضان سخت بگیرند و آنها را به اردوگاهها بفرستند و اگر لازم شود، اَعْطِیات را هم قطع کنند تا آنها محتاج خلیفه بشوند.
هنگامی که این کنگره در مکّه منعقد بود، سه ولایت معترض با هم تماس گرفته و قرار داده بودند که والیان را در بازگشت به ولایات راه ندهند، ولی این نقشه جز در کوفه اجرا نشد. مردم کوفه والی خود سعید بن العاص را از نزدیک کوفه برگرداندند و به خلیفه نوشتند که ابوموسی اشعری را برای آنها بفرستد، و خلیفه قبول کرد.
آنگاه ولایتهای سه گانه هیأتهایی به نمایندگی به مدینه فرستادند و تقاضای خود را مبنی بر عزل عاملان فعلی و جلوگیری از تطاول خویشاوندان و جبران خطاهای گذشته و توبه و تعهد خلیفه تجدید کردند ولیکن خلیفه در مسجد باز دلائل خود را در تبرئه خود به شرح بیان کرد و از تقاضاها هیچ یک را قابل قبول ندانست، فقط درباره ی خمس غنائم مصر که به پسر ابی سَرْح والی آنجا بخشیده بود پذیرفت که آن را به بیت المال پس بدهد با قید این نکته که ابوبکر و عمر هم چنین بخششها از اموال مسلمین کرده اند.
نمایندگان برگشتند و معلوم شد که خلیفه حاضر به توبه نیست. پس در شوال 35 شهرهای سه گانه به همداستانی با یکدیگر و بر طبق نقشه معین هر یک جمعیتی به تعداد ششصد و به روایتی هزار تن به عنوان سفر مکه و قصد عمره حرکت دادند. این جمعیتها در نزدیک مدینه فرود آمدند و منظور آن که کار عثمان را تمام کنند: یا استعفا یا قتل. آنگاه نمایندگانی به شهر فرستادند؛ مصریها نزد علی (ع)، بصریها نزد طلحه و کوفیها نزد زبیر، و از این سران درخواستند که پادرمیانی کنند. معترضین مدینه نیز به جنب و جوش آمدند و در مسجد با خلیفه درافتادند، سخنان درشت گفتند و حتی یک روز عصای خلافت را از دست خلیفه گرفته شکستند. خلیفه بیمناک شد. به علی (علیه السلام) و محمّد بن مَسْلَمَه که او نیز از مقبولان و سران مدینه بود متوسّل شد و آنها با مهاجمین به مذاکره پرداختند تا بر آن قرار گرفت که خلیفه توبه کند و خطاهای گذشته را جبران کند، آنچه در مدینه میسَّر است سه روزه انجام دهد و بقیه را در مدتی که لازم است، و بر این پیمانی نوشته شد و مهاجمین به عزم بازگشت به ولایات خود حرکت کردند ولی به محض حرکت آنها عثمان به اغوای مروان به منبر برآمد و آنچه را قبول کرده بود نُکول کرد و گفت مصریها چون دیدند که اشتباه کرده بودند برگشتند. از آن سوی مصریان به قاصدی برخوردند از آن عثمان که به مصر می رفت با نامه ای از خلیفه به والی مصر به مفاد آنکه رئیس مصریان را به رسیدن به مصر بگیرد و شلاق بزند و سر و ریشش را بتراشد و حبسش کند. مصریان در حال رو به مدینه برگشتند و همراه آنان مردم بصره و کوفه، و بی درنگ وارد شهر شدند و استعفای خلیفه را به جِدّ خواستند ولیکن او هم به جِدّ از استعفا امتناع کرد و گفت اگر سرم را ببرید، این پیراهن را که خدا بر من پوشانده است از تن بدر نخواهم کرد و امت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) را بی صاحب نخواهم گذاشت. این مذاکره سی روز طول کشید که هر روز عثمان به مسجد برای امامت می آمد و معترضان غوغا می کردند. عثمان بار دیگر به علی (علیه السلام) و محمد بن مَسلَمَه توسل جست و خواست که آنها بار دیگر مردم را به توبه ی او متقاعد کنند ولی آنها به علت آنکه پس از نُکول دیگر زمینه ای برای صلح باقی نمانده بود از مداخله امتناع کردند. در این میان عثمان به ولایات نامه نوشته بود و از همه جا لشکر خواسته و آماده ی مقاومت شدید بود. پس یک روز مردم در مسجد با سنگ و ریگ بر عثمان حمله کردند، او بر زمین افتاد، به خانه بردندش، شورشیان خانه را محاصره کردند و آب را به روی او بستند و باز علی (علیه السلام) اقدام کرد تا آب را اجازه دادند. محاصره 22 روز طول کشید و چون شورشیان شنیدند که خلیفه از ولایات لشکر خواسته است و لشکرها بزودی خواهند رسید مصمم به ورود خانه شدند، و اتفاقاً یک روز غلامی از آن عثمان از پشت بام مردی از صحابه را که عثمان از بالای خانه با او سخن می گفت به تیر کشت، شورشیان برآشفته وارد خانه شدند و برای آخرین بار به او پیشنهاد استعفا کردند و او همچنان از استعفا امتناع داشت و فقط حاضر بود که توبه کند پس شورشیان او را در حالی که قرآنی بدست گرفته بود کشتند (ذی الحجّه 35هـ).
عثمان در موقع وفات پیری بود دارای هشتادواَند سال، قامتش متوسط و موی سر فراوان و در صورتش اثر آبله، با ریشی پهن و بزرگ که با خضاب زرد می کرد. جنازه ی عثمان را با شتاب و خوف تمام شبانه به بقیع بردند و در گوشه ای دور از سایر قبرها دفن کردند.
پی نوشت ها :
1. این روایت واقِدی است، و طبری اخبار دیگری دارد به مفاد آنکه ابوذر به میل خود و نه به تبعید به رَبَذَه رفت تا فساد مردم مدینه را نبیند ولی اخبار چنانکه ابن ابی الحدید می گوید اشهر و اکثر است. به طور کلی طبری در باب عثمان از ذکر اخباری که مُشعر بر طعن عثمان بوده خودداری می کرده چنانکه خود بدان اعتراف می کند و بدین جهت با وجود استنادی که همه جا به واقدی دارد در این مورد او را کنار گذاشته است. ابن اثیر هم فقط به رونوشتی از طبری اکتفا کرده است.
2. شکایت از قریش یعنی هیأت حاکمه آن وقت در نهج البلاغه نیز هست (رک: شرح نهج ج3 ص 36).
3. قیام مدینه در سال 34 روایت واقدی است که طبری هم از او نقل کرده است. در صورتی که از بعضی قرائن مستفاد می شود که در سال بعد یعنی 35 بوده است.
فیاض، علی اکبر (1390)، تاریخ اسلام، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ هجدهم