چکیده
کاوش در چیستی و چگونگی رابطهی علم و دین و مدل سازی این رابطه، هدف اصلی این مقاله است. دیدگاههایی که در صدد تبیین رابطه علم و دین برآمده اند(دیدگاههای تمایز، تعارض، تلاقی و تأیید و دیدگاه مکمّلیت) هریک تنها به یک جنبه از این ارتباط پرداخته اند و همگی در این نقص سهیمند که عمدتاً بر جنبههای عملی و کاربردی تعامل میان علم و دین تأکید کرده و مدل نظری مشخصی را در خصوص رویارویی گزارههای علمی و گزارههای الهیاتی و نحوه رابطه آنها با یکدیگر ارائه نمیدهند. در مسیر ارائه چنین مدلی و با نگاهی دقیق به دو مقوله علم و دین و به تبع آن، رابطه میان آنها، میتوان چهار رویکرد متمایز (هر چند مرتبط با هم) را در این خصوص از یکدیگر تمییز داد: رویکردهای هستی شناسانه، معرفت شناسانه، معناشناسانه و رویکرد تکوینی. در این مقاله ضمن تبیین رابطه علم و دین در دو حوزه هستی شناسی و معرفت شناسی، دو مدل در خصوص تبیین این رابطه در دو حوزه مذکور ارائه میشود. برای مدل سازی و تبیین رابطه هستی شناسی علم و دین، از نمای مکانیکی مولکول DNA بهره میگیریم و سپس مدل را بر اساس سه مفهوم حقایق دینی، حقایق طبیعی و نقاط انطباق ارائه مینماییم. مدلی که برای تبیین رابطه معرفت شناسی گزارههای علمی و گزارههای الهیاتی ارائه میشود بر مبنای تفکیک میان هسته سخت نظریات علمی و الهیات دینی از کمربند محافظ آنها استوار است. پس از ارائه مدلهای مذکور، سعی میکنیم تا انسجام منطقی آنها را نشان دهیم.واژگان کلیدی: علم، دین، مدل سازی، هستی شناسی، معرفت شناسی.
1. مقدمه: ضرورت تاریخی پژوهش در رابطه علم و دین
همزمان با طلوع نخستین پرتوهای علم جدید در قرن 17 و تکنولوژی جدید در نیمه دوم قرن 18، فلسفههایی متولد شدند که یا در تعارض با دین قرار داشتند و یا حداقل نسبت به آن بی تفاوت بودند. این همزمانی صرفاً یک تصادف ساده نبود چرا که معماران این نظامهای فلسفی خود مهندسان بنای علم جدید نیز بودند. هرچند در میان این متفکران، افرادی قرار داشتند که اعتقادات محکم دینی داشته و گزارههای نغز فراوانی در تأثیر دین و مقولات دینی از آنان نقل میشود، لیکن اغلب نظامهای فلسفی آنان راه را برای تعارض تمام عیار علم نسبت به مقوله دین باز نمود. دکارت که نه تنها فیلسوف، بلکه یک طبیعی دان نیز به شمار میرفت، راه را برای فلسفه هیوم باز نمود. (ژیلسون،1380، ص172)، که در نهایت به طرد جوهر روحانی و علیت منتهی شد؛ لاپلاس، یک قرن پس از نیوتن، نیاز به «فرض خداوند» در تبیین نظام عالم را منکر شد(باربور، 1362،ص71-72)؛ متفکران عصر روشنگری در صدد حذف دین از حوزه اندیشه و عمل انسان و اجتماع و یا لااقل فروکاهی آن به علم و مسائل مرتبط با علم برآمدند؛ مرز قاطعی که کانت میان دو حوزه عقل و ایمان کشید، به جدائی تمام عیار دین از علم منجر شد و...در پس همه این تفکرات رنگارنگ یک پیشفرض و باور بنیادین وجود داشت: «طبیعت» و «عقل» دلسوزترین راهنمایان طریق تعالی بشریت هستند.ظهور پوزیتیویسم، فلسفههای مبتنی بر طبیعت گرایی علمی و روانشناسی گرایی نسبت به پدیده دین از دستاوردهای این دوره از تفکر فلسفی و علمی غرب به شمار میرود.اما در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 تحولات بنیادین در حوزه علوم تجربی و ریاضیات، معادلات میان علم و دین را دگرگون ساخت. این بار علوم تجربی بود که آماج انتقادات و فروپاشی نظامهای ریشه دار خود و ظهور نظامهای علمی جدید قرار گرفته بود. ظهور هندسههای نااقلیدسی و ورود آن به حوزه فیزیک، نظریه نسبیت انیشتین، نظریه مکانیک کوانتمی و...بسیاری از دستاوردهای معماران علم جدید را دچار تزلزل نمود. به دنبال این انقلابهای علمی، نظامهای فلسفی سه قرن گذشته نیز مورد بازخوانی و نقادی همه جانبه قرار گرفت. نقادی پیش فرضهای فلسفی نظریههای علم تجربی از یک سو، و روشن شدن نقصهای اساسی نظامهای فلسفی چند قرن گذشته از سوی دیگر، یک واقعیت کلیدی را در خصوص رابطه میان علم و دین برجسته مینمود و آن این بود که علوم تجربی و فلسفههای شکل گرفته در بستر آن، خصلت بت وارگی خود را از دست داده و مدافعان آن محتاطانهتر و فروتنانهتر از گذشته به مقوله دین مینگریستند. مساْله تعارض میان علم و دین، دیگر یک مغلوب از پیش فرض شده نداشت. پس از این بود که مسأله دین، دوباره در کانون پژوهشهای فلسفی قرار گرفت و به ظهور و گسترش فلسفههای دین انجامید. آنچه از این پس مورد توجه جدی قرار میگیرد، حذف یکی از دو مقوله علم و دین به نفع دیگری نیست، بلکه پرسش از نوع رابطه آنها با یکدیگر است. فلاسفه دین هرچند برای بستن راه رقابت و تعارض میان علم و دین به تمایز موضوعات، روشها و غایات علم و دین مبادرت ورزیدند، لیکن مسأله رابطه میان آن دو به خصوص آن هنگام که مسأله واحدی در زمره موضوعات علم و دین قرار میگیرد(مسأله آفرینش، حیات، ذهن و نفس آدمی، رابطه با طبیعت و...) به یکی از مسائل جدی در فلسفه دین مبدل میگردد(پترسون و دیگران، 1387، ص365). البته باید دانست که هرچند پرسش از چیستی و چگونگی این رابطه، موضوعی در حوزه مطالعات فلسفه دین به شمار میآید؛ لیکن دامنه تاثیر آن بسیار فراتر از حوزه مطالعات فلسفی بوده و همه ابعاد فکری و اجتماعی بشر امروزی را در بر میگیرد و این به علت اهمیتی است که علم و دین برای بشر امروزی دارد تا آن جا که برخی، علم و دین را کاری ترین نیروهائی که بر انسان نفوذ دارند، نامیده و اذعان میدارند که سیر آینده تاریخ بستگی به معامله این نسل با مناسبات و روابط فیمابین آن دو - علم و دین- دارد. (Whitehead, 1925, p181)
آنچه در این مقاله به دنبال آن هستیم عبارت است از کاوش در چیستی رابطه علم و دین و مدل سازی آن. در بخش دوم، چهار دیدگاه کلی در خصوص رابطه علم و دین را شرح داده و نقصها و محدودیتهای آنها را ذکر میکنیم. در بخش سوم، به این موضوع میپردازیم که لازمه کاوش در چیستی رابطه علم و دین و مدل سازی آن، تفکیک و تمایز میان چهار رویکرد متفاوت در این خصوص است. در بخش چهارم، دو مدل در خصوص تبیین رابطه هستی شناسی و معرفت شناسی علم و دین ارائه میدهیم و به تبیین و تدقیق ابعاد مختلف مدلهای مذکور- جهت نشان دادن انسجام منطقی آنها- میپردازیم.
2. دیدگاههای مختلف در خصوص رابطه علم ودین
به طور کلی چهار دیدگاه متمایز در خصوص رابطه علم و دین وجود دارد که عبارتند از:الف) تمایز: براساس این دیدگاه علم ودین به دو قلمرو کاملاً متمایز متعلقند؛ نه دین را میتوان با معیار علم سنجید و نه علم را با معیار دین، چرا که سوالاتی که هر یک از آنها میپرسند آنچنان متفاوت است و محتوای جوابهای آنها آنقدر متمایز است که مقایسه آنها با یکدیگر بی معناست(هات ، 1382، ص 31). علم و دین میتوانند براساس پرسشهائی که میپرسند قلمروهائی که بدانها ارجاع دارند و روشهائی که به کار میگیرند تمایز یابند. به عنوان نمونه، استفان گولد معتقد است که شبکه علم حوزه تجربی را در بر میگیرد در حالی که دین تا حدّ مسائل مربوط به معنای غایی و ارزش اخلاقی پیش میرود. این دو نوع فعالیت با هم همپوشانی و اشتراک ندارند و همه پژوهشها را هم شامل نمیشوند(Gould, 1999, p6).
ب) تعارض: براساس این دیدگاه علم و دین کاملاً با یکدیگر در تعارضند یعنی دو مشغله ماهیتاً معارض را تشکیل میدهند. در یک سر این طیف علم گرایانی قرار دارند که با استناد به آزمون ناپذیر بودن عقاید دینی به لحاظ تجربی، به تخطئه دین میپردازد و آنرا مشغله ای آشتی ناپذیر با علم تلقی میکنند. در سر دیگر طیف، ایمان گرایانی قرار دارند که نظریههای علم جدید را معارض عقاید دینی خود دانسته و به جایگزینی علم فعلی با علم دیگری حکم میکنند. به عنوان نمونه، جان ورال بر این باور است که علم و دین در کشمکش و تعارضی آشتی ناپذیر به سر میبرند و به هیچ وجه نمیتوان هم ذهنی کاملاً علمی داشت و هم یک مومن متدیّن حقیقی بود(Worall, 2004, p60).
ج) تلاقی و تأیید: پیروان این دیدگاه به جدائی علم و دین معتقدند، لیکن تفکیک کامل آنها را قبول ندارند. اینها میپذیرند که علم و دین از لحاظ منطقی متمایزند، اما معتقدند که دنیای واقعی را نمیتوان به سهولتی که رویکرد تمایز فرض میکند، از هم جدا کرد. دانش علمی میتواند ایمان دینی را وسعت بخشد و ایمان دینی شناخت ما را از جهان عمیقتر میکند. البته براساس این دیدگاه، دین نمیتواند چیزی به فهرست کشفیات علمی اضافه کند و در موقعیتی نیست که چیزهائی را درباره طبیعت افشا کند که علم میتواند خود به آن برسد. از سوی دیگر، علم نمیتواند چیزی را به گزارههای دینی اضافه یا از آن کم کند. با این حال دین آن انگیزه ای را که به دانش علمی منتهی میشود تائید میکند واز کوشش علمی برای معنادار ساختن جهان به طور کامل حمایت کرده و آنرا تقویت میکند. این ادعای دین نیز که جهان یک کل منسجم عقلانی منظم و مبتنی بر یک امر غائی است بینشی عام درمورد اشیا به دست میدهد که کاوش علمی را به نحوی سازگار برای کسب معرفت پرورش میدهد و علم را از همبستگی با ایدئولوژیهای محدود کننده آزاد میسازد (هات، 1382،ص31).
د) مکملیت: بر این اساس رابطه میان علم و دین رابطه دو امر مکمل است. در اینجا مکمل بودن علم و دین به این معناست که تبیینهای علمی و کلامی که ناظر به واقعه واحدند، هر دو میتوانند در ساحت مربوط به خود صادق و کامل باشند(پترسون و دیگران، 1387، ص371 ). براساس این دیگاه میتوان برای امری واحد دو تبیین منطقاً سازگار ارائه نمود: تبیین علمی و تبیین کلامی. تفاوت این دیدگاه با دیدگاه سوم در این است که براساس دیدگاه مکملیت، هیچ یک از تبیینهای علمی یا کلامی، به تنهایی تبیین جامعی از واقعیت عرضه نمیکنند و تنها در کنار هم تصویر کاملی از واقعیت ارائه میدهند. اما براساس دیدگاه سوم، هر یک از علم و دین میتوانند تبیین مستقلی از واقعیت ارائه دهند که این تبیینها با یکدیگر همپوشانی و تلاقی دارد، و یکی دیگر را تائید یا نقد میکند.
هر یک از دیدگاههای چهارگانه فوق در عین حال که یک دغدغه واقعی و اصیل را در خصوص رابطه علم و دین مطرح میسازد، حاوی نقص هائی نیز میباشد. قائلین به تمایز میان علم و دین با یادآوری وقایعی همچون تعارض گالیله با اصحاب کلیسا بر سر زمین محوری و تعارض میان خلقت گرایان با قائلین به نظریه تکامل داروین، رأی به استقلال قاطع علم و دین از یکدیگر میدهند تا با مستقل دانستن آنها از یکدیگر از امکان تعارض میان آنها پرهیز شود. تز استقلال به تعبیر ایان باربور برآورد اولیه مناسب یا نقطه شروع خوبی است؛ این دیدگاه ویژگی ممتاز هر مشغله را حفظ میکند و استراتژی مفیدی برای پاسخ به کسانی است که قایلند تعارض میان علم و دین امری گریز ناپذیر است. براین اساس، دین روشها و کارکرد خاص خود را دارد که با همه این امور در علم تمایز دارد (باربور، 1385، ص147). علیرغم این دغدغه اصیل، این دیدگاه با دو اشکال جدی مواجه است: اولاً، این دیدگاه امکان هرگونه گفتگوی سازنده و غنابخشیِ متقابل میان علم و الهیات را از بین میبرد. ثانیاً، حکم به اینکه علم و الهیات صرفاً دو نوع تبیین متفاوتند، به نحوی که هیچ گونه ارتباط متقابل میان آنها وجود ندارد، میتواند رأیی خطرناک تلقی شود. این موضع، نخستین گام در پذیرش این نکته خواهد بود که دین و الهیات (به عنوان تامل عقلانی درباره دین) لااقل به آن معنا که علم به واقعیت میپردازد با واقعیت کاری ندارد. اما اگر ادعاهائی که از سوی دین مطرح میشود درباره سرشت جهان است (دست کم به این لحاظ که جهان مخلوق خداوند است) پس حتماً این امکان وجود دارد که ادعاهای علمی و دینی با یکدیگر برخورد داشته باشند یا حتی به یکدیگر سود برسانند(تریگ ، 1379، ص 55).
قائلین به دیدگاه تعارض را دو گروه تشکیل میدهند: یک گروه در حمایت از علم به تخطئه دین میپردازند و گروه دیگر به حمایت از دین، علم و نظریات و روشهای علمی را تخطئه میکنند. گروه نخست عمدتاً یک دیدگاه متافیزیکی خاص را (همچون ماده گرائی، طبیعت گرائی، پوزیتیویسم و ...) به گونهای ترویج میکنند که گوئی یک نتیجه گیری علمی است. این دیدگاه ریشه در علم گرائی قرن 18 و 19 دارد که بر اساس آن علوم طبیعی چنان انگاشته میشد که گوئی قادر است چیزی شبیه به «دید خداوند» (God's eye) را از واقعیت به ما ارائه دهد، به گونه ای که علوم طبیعی تلویحاً جایگزین نیاز انسان به خداوند پنداشته میشد(همان ص 56). امروزه این دیدگاه با زیر سوال رفتن ارتباط خود علم با واقعیت، کمرنگتر از گذشته شده است. گروه دوم نیز عمدتاً برداشتهای یکسویه ازمتون مقدس (بویژه در مسیحیت) و نوعی کیهان شناسی پیش از دوره علم جدید را به گونه ای تبلیغ میکنند که گوئی بخشی از ایمان دینی است. هر دو گروه فوق دچار یک ضعف اساسی میباشند و آن این است که تلقیها و برداشتهای خام متافیزیکی را به عنوان نظریات علمی یا اعتقادات دینی معرفی و تبلیغ میکنند.
دیدگاه تلاقی و تائید و دیدگاه مکملیت از این حیث که بر رابطه علم و دین تاکید دارند وامکان گفتگو و تعامل میان آن دو را باز میگذارند حاوی نقاط مثبت مشترکی هستند. لیکن هر دو دیدگاه مزبور نیز حاوی اشکالات و نقایصی میباشند: نظریه مکمل بودن نمیتواند به خوبی تبیین کند که کارهای علم و دین واقعاً چگونه مکمل یکدیگرند، و در هنگام مواجه با تعارضهای ظاهری چه باید کرد. اگر دین و علم به نحوی تلقی شوند که بتوانند نتایج ظاهراً متناقض پدید آورند، در این صورت دیدگاه قائل به مکمل بودن چگونه میتواند در مورد واقعیت واحد و یکپارچه بینشی به دست دهد؟(پترسون و دیگران ، 1387 ، ص377 ). دیدگاه تلاقی و تأیید نیز هر چند بر تعامل و رابطه بین علم ودین تاکید دارد، اما هیچ راهکار نظری و منسجمی در خصوص این ارتباط ارائه نمیدهد. این دیدگاه عمدتاً بر جنبههای عملی و کاربردی این تعامل تاکید دارد و در خصوص رویاروئی گزارههای علمی و گزارههای الهیاتی و نسبت و رابطه هر یک با یکدیگر، روش مشخصی ارائه نمیدهد .
در این مقاله، سعی ما بر این است تا ضمن توجه به تمایز میان علم و دین و تاکید بر رابطه و تعامل آنها با یکدیگر، راهکاری نظری در خصوص نحوة این ارتباط ارائه دهیم.
3. رویکردهای متمایز در بحث علم و دین
با نگاهی دقیق به دو مقوله علم و دین و به تبع آن رابطه میان آنها، میتوان چهار رویکرد متمایز (هرچند مرتبط با هم) را در این خصوص از یکدیگر تمییز داد: رویکرد هستی شناسانه(متافیزیکی)، رویکرد شناخت شناسانه(معرفت شناختی)، رویکرد معناشناسانه و رویکرد تکوینی(طبیعی گرایانه).الف و ب) رویکرد هستی شناختی و رویکرد شناخت شناسی
در بسیاری از حوزههای فلسفی، خلط میان مباحث معرفت شناسی و هستی شناسی به بن بستهای فلسفی و گاهاً علمی– فلسفی منجر شده است. مسأله رابطه میان علم و دین نیز از این امر مستثنی نبوده است. آنچه در اینجا باید مدنظر داشت، تفکیک این دو رویکرد از یکدیگر است. اغلب دانشمندان علوم تجربی، طبیعت را واقعیتی عینی و مستقل از ما میدانند که نظریات علمی در صدد تبیین و توصیف این واقعیتهاست. طبیعت را میتوان ظرف هستی شناسی علوم تجربی و علوم تجربی را میتوان ظرف معرفت شناسی طبیعت در نظر گرفت. به عنوان مثال، طبیعت واجد حقیقتی به نام «گرانش» است( این واقعیت که اجسام در فضا، مسیر مشخصی را طی میکنند مثلاً در نزدیکی زمین به سمت زمین سقوط میکنند) که نظریات علوم تجربی به تبیین سرشت این حقیقت میپردازد. دو نمونه از این نظریات عبارت است از نظریه گرانش نیوتن(جاذبه عمومی) و نظریه گرانش اینشتین(مبتنی بر ساختار نااقلیدسی فضا). لذا باید میان طبیعت به عنوان واقعیتی هستی شناختی و تبیین علمی راجع به طبیعت به عنوان نظریاتی معرفت شناسی تفکیک قائل شد. هر چند رویکردهای مذکور در ارتباطی تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند لیکن باید در بحث از نتایج یا پیش فرضهای فلسفی یک نظریه علمی مراقب خلط میان این دو رویکرد بود.دین نیز متناظر با طبیعت، ظرف هستی شناسی علوم الهیاتی به شمار میآید؛ و الهیات به عنوان علمی که به تأمل عقلانی درباره دین میپردازد ظرف معرفت شناختی دین محسوب میشود. حقایق دینی همچون حقایق طبیعی جایگاهی هستی شناختی دارند، لیکن فهم ما از دین که در قالب تأمل عقلانی در خصوص آن شکل میگیرد از جایگاهی معرفت شناختی برخوردار است. خلط این دو جایگاه به ویژه در مباحث فلسفی و نظری پیرامون گزارههای دینی به بن بستهای معرفت شناسی در حوزه الهایت منجر خواهد شد.
بنابراین در بحث از رابطه علم و دین، گاهی طبیعت و دین را به عنوان دو واقعیت هستی شناختی (مستقل از شناخت ما نسبت به آنها) لحاظ میکنیم و در پی «کشف» رابطه هستی شناختی این دو واقعیت بر میآئیم؛ به عبارت دیگر، رویکرد هستی شناختی به پرسش از چیستی علم و دین و رابطه آنها در جهان خارج، مستقل از باورهای ما میپردازد؛ و گاهی علوم تجربی و الهیات دینی به عنوان دو مقوله معرفت شناختی که حاکی از درک و شناخت ما از طبیعت و دین است را مد نظر قرار میدهیم. البته باید توجه داشت که تفکیک این دو رویکرد از یکدیگر به معنای استقلال تمام عیار این دو رویکرد از یکدیگر نیست چرا که رویکردهای هستی شناختی و معرفت شناختی در اغلب مباحث فلسفی در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر قرار دارند؛ اما با این وجود میتوان با تمایز نهادن میان آنها، از خلط مباحث و قرار گرفتن یکی به جای دیگری اجتناب ورزید.
ج)رویکرد معناشناسانه
رویکرد معناشناختی به این مسأله میپردازد که وقتی میگوئیم یک گزاره یا مفهومْ، دینی است چه منظوری داریم؟ وقتی میگوئیم یک گزاره یا مفهومْ، علمی است چه منظوری داریم؟ به عبارت دیگر معنای دینی بودن یا علمی بودن یک گزاره یا مفهوم چیست؟ با فرض روشن بودن معنای دینی بودن یا علمی بودن یک گزاره یا یک مفهوم، چه نسبت و ارتباطی میان این دو سنخ معناست؟ آیا این دو معنا کاملا متمایز از یکدیگرند و هر یک ساختار مفهومی متعلق به خود را دارند؟آیا این دو معنا در تضاد با یکدیگرند و یکی دیگری را طرد یا نفی میکند؟ آیا این دو معنا با یکدیگر همپوشانی و تلاقی دارند؟ و... پرسشهایی از این دست در بحث معناشناختی در رابطه علم و دین مطرح میگردند.د) رویکرد تکوینی یا طبیعی گرایانه
در این رویکرد دین و علم به عنوان دو پدیده در یک بستر «تاریخی» لحاظ میگردند. بر این اساس ما میپذیریم که در شرایط کنونی با دو پدیده فراگیر به نام علم و دین سروکار داریم و اینکه جوامع علمی و جوامع دینی بخشهای انکار ناپذیری از حیات امروزی ما را تشکیل میدهد. حال با این نگاه، این پرسش را مطرح میکنیم که دین و علم چگونه و طی چه فرایندی شکل گرفته اند به جایگاه کنونی خود رسیده اند؟ آیا دین در یک بستر تاریخی و به عنوان «وسیله فرونشاندن خشم و جلب رضایت نیروهای فراتر از انسان که تصور می شد جریان طبیعت ومسیر زندگی انسان را هدایت می کنند وآن را تحت کنترل دارند» شکل گرفته و پرورش یافته است؟(تفسیرهای طبیعت گرایانه از دین) آیا دین در اثر فرافکنی غرایز کودکانه به جهان و برای فرار از واقعیت شکل گرفته است؟(تفسیرهای روانشناسی گرایانه از دین) و یا اینکه دین در جهت نیاز اجتماعی انسانها به عدالت و سعادت از طریق وحی و نبوت شکل گرفته و قدمتی به درازای حیات بشری دارد؟ به عنوان نمونه، دانشمندان قرن نوزده قائل به نوعی سیر تکاملی از جاندار انگاری، توتم پرستی، چند گانه پرستی به یکتا پرستی، یعنی اعتقاد به خدای متعال بودند؛ به عبارت دیگر، تصویر آنها از دین بر یک تصویر تکاملی از دوره کذب تا دوره صدق مبتنی بود(Grawford, 2002, p9). از سوی دیگر علم به معنای کنونی آن، چگونه و طی چه فرایندی شکل گرفته است؟ آیا ریشه علوم امروزی را میتوان در افسانه و اسطورههای یونان باستان یافت؟ و...در خصوص رابطه علم و دین نیز با این سوالات مواجه میشویم: علم و دین در فرایند شکل گیری تکوینی یا طبیعی خود، چه تاثیری بر یکدیگر گذاشته اند؟ آیا دین بوده است که زمینه را برای شکل گیری نظریات علمی فراهم نموده است؟ آیا مفاهیم و گزارههای دینی در شکل گیری مفاهیم و نظریات علمی، دخالت مستقیم داشته اند؟ و یا اینکه دین و مفاهیم مرتبط با آن، مانعی بر سر شکل گیری علم به شکل امروزی آن بوده است؟و... این پرسشها و پرسشهای دیگر در ذیل رویکرد تکوینی به مقوله علم و دین مطرح میشوند. به عنوان نمونه، برخی معتقدند که سه نقطه عطف عمده تاریخی در روابط متقابل علم و دین بروز کرده است: هیأت و نجوم در قرنهای 16 و 17 میلادی، پیدایش جهان بینی نیوتنی در قرن 17 و 18 و مشاجره داروین در قرن نوزده(McGrath, 1999, p2). این گروه، بر مبنای تحلیل این نقاط عطف تاریخی، روابط علم و دین را تبیین میکنند.
خلط میان تمایزهای چهارگانه فوق، بحث از علم و دین و رابطه میان آنها را در طی سه قرن گذشته دستخوش فراز و نشیبهای بسیار نموده است. گاهی با ارائه تحلیلهای طبیعی از نحوه شکل گیری دین، موجّه بودن گزارههای دینی را زیر سوال برده اند که نمونه آن را در اثر هیوم- تاریخ طبیعی دین- میتوان یافت؛ در حالی که ارائه تحلیل طبیعی از یک پدیده (رویکرد طبیعی یا تکوینی) به تنهائی نمیتواند توجیه یا عدم توجیه آن را (رویکرد شناخت شناسی) نشان دهد.گاهی پیش فرضهای فلسفی یک نظریه علمی، قانون بنیادی طبیعت لحاظ شده و گزارههای اساسی یک دین توحیدی را نشانه گرفته است.گاهی تأویل نظری از یک گزاره دینی در پوشش یک حقیقت دینی به رد مبانی یک نظریه یا حتی مشاهده علمی منجر شده است و... از اینرو در بحث از رابطه علم و دین با تمایز نهادن میان چهار رویکرد فوق(و در عین حال، توجه به ارتباط تنگاتنگ آنها با هم) تا حدودی میتوان از اشتباهات گذشته در این خصوص بر کنار ماند. آنچه در این مقاله در پی آن هستیم، ارئه یک مدل نظری برای تبیین و توضیح رابطه میان علم و دین است. در این مقاله ما توجه خود را معطوف به دو رویکرد هستی شناختی و معرفت شناختی میکنیم و برای هر یک مدلی ارائه میدهیم. بر این اساس یکبار طبیعت و دین را به عنوان دو واقعیت هستی شناختی مد نظر قرار میدهیم و به پرسش از چیستی رابطه میان آنها در جهان خارج، مستقل از باورهایمان میپردازیم. یکبار نیز علم تجربی و علم الهیات را مد نظر قرار میدهیم که به ترتیب مدعی ارائه نظریات علمی و الهیاتی در خصوص طبیعت و دین هستند.
4.مدلی برای تبیین رابطه هستی شناختی و معرفت شناختی علم و دین
قبل از هر چیز لازم است نکات زیر در خصوص تبیین رابطه علم و دین مورد توجه قرار گیرد:1- در اینجا منظور ما از علم، علوم تجربی میباشد که علومی همچون فیزیک، زیست شناسی و شیمی و آن دسته از علوم انسانی که بر مبنای علوم تجربی شکل گرفتهاند از جمله روانشناسی تجربی و ... را در بر میگیرد. و مقصود ما از دین، صرفاً ادیان توحیدی میباشند، یعنی آن دسته از ادیان که وجود خدای شخصی از ارکان اعتقادی آنها به شمار میآید. شاید در نگاه نخست دایره این تبیین محدود به نظر آید، لیکن با یک بررسی سطحی در متون رایج فلسفه علم و فلسفه دین فهمیده میشود که غالب مباحثات پیرامون مسأله علم و مسأله دین ( البته نه همه آنها ) حول همین دو مصداق کلی است(تالیافرّو،1382،ص58 ). بعلاوه، میتوان الگوئی را که در این قسمت ارائه میشود به دیگر شاخههای علم و دین نیز تعمیم داد( البته با پارهای از اصلاحات).
2- به نظر میرسد هر نظریه یا مدلی که مدعی تبیین رابطه میان علم ودین است، لااقل باید دارای سه ویژگی و مشخصه ذیل باشد:
(1) مشخصه اول آن است که در شروع، تمایز میان علم و دین را مفروض بدارد. این رویکرد، برآورد اولیه مناسب یا نقطه شروع خوبی در خصوص تبیین رابطه علم و دین میباشد، چرا که ویژگی ممتاز هر مشغله را حفظ میکند . عدم تمایز اولیه میان علم و دین، یا به حذف یکی از آنها از همان ابتدا منجر میشود ویا به انطباق کامل آنها میانجامد که علاوه بر اینکه به لحاظ عملی بعید به نظر میرسد، امکان هر گونه رابطه و تعامل میان آنها را نیز از بین میبرد.
(2) مشخصه دوم آن است که نظریه مدعی تبیین رابطه علم و دین، نباید از آغاز منکر هر گونه رابطه میان علم و دین باشد (هر چند این امکان منطقی وجود دارد که در پایان تحلیل نظری چنین نتیجه ای حاصل شود). تمایز قاطع و انکار هر گونه رابطه، هر دو بحث از رابطه میان علم و دین را آغاز نشده، مختومه اعلام میکند.
(3) نظریه مدعی تبیین رابطه میان علم و دین، باید راهکاری نظری در خصوص نحوه این ارتباط ارائه دهد. صرف ادعای وجود این ارتباط وارائه چند مثال در این خصوص نمیتواند رابطه میان علم و دین را تبیین نماید. لذا باید با ارائه مدلی نظری و در قالب آن، این ارتباط تبیین شود. این مسأله باعث میشود تا نقادی صریح و آشکار چنین تبیین هائی نیز امکانپذیر گردد.
حال با در نظر گرفتن سه ویژگی فوق الذکر سعی میکنیم رابطه هستی شناختی و سپس معرفت شناختی علم و دین را مدل سازی کنیم. مدلی که در این جا برای تبیین رابطه هستی شناختی علم و دین ارائه میدهیم، ساختاری شبیه مولکول DNA دارد. مولکول DNA (همانطور که در شکل 1 نشان داده شده است) دارای ساختمان مارپیچ دوگانه ای است که وظیفه ذخیره سازی طولانی مدت اطلاعات ژنتیکی را بر عهده دارد. دو رشته سازندهDNA از واحدهائی از قند و فسفات تشکیل شده اند که به طور متناوب و تکراری در طول رشته قرار گرفته اند( P620، 2003،Ghosh & Bansal). مولکولهای قند از طریق چهار نوع باز آلی به یکدیگر متصل میشوند (سیتوزین، گوآنین، تیمین، آدنین) که توالی این چهار نوع بازآلی باعث رمزگذاری رشته ژنتیکی میشود که این رمزها برای ساخت اسید آمینه که واحدهای سازنده پروتئین میباشند مورد استفاده قرار میگیرند.
شکل1- مولکول DNA
حال، رابطه هستی شناختی علم و دین را بر اساس مدل ارائه شده در شکل 2، تبیین مینمائیم:
شکل2- مدلی برای تبیین رابطه هستی شناسی علم و دین
این دو زنجیره از حقایق، هرچند متمایز از یکدیگر میباشند، لیکن در نقاطی که آنها را نقاط انطباق یا گرههای بنیادین مینامیم، پیوندهای ناگسستنی از یکدیگر را شکل داده اند. در اینجا منظور از «انطباق» این نیست که علوم تجربی و الهیات در این نقاط به گزارههای واحدی میرسند؛ بلکه منظور این است که این نقاط، حقیقت واحدی را در عرصه علم و دین شامل میشوند هر چند علوم تجربی و الهیات به نحو متفاوتی به ساخت گزارههای معرفت شناختی در خصوص این نقاط مبادرت میورزند. این نقاط به لحاظ هستی شناختی در هر دو عرصه علم و دین قرار میگیرند و جالب اینجاست که گزارههای معرفت شناسی راجع به این نقاط است که اغلب میتواند به «تعارض» ظاهری علم تجربی و الهیات منجر گردد؛ یعنی انطباق هستی شناختی این نقاط میتواند در حوزه معرفت شناسی به «تعارض» ظاهری بیانجامد. از جمله این گرههای بنیادی، حقایقی هستند که در مرز میان طبیعت و ماوراء طبیعت قرار گرفته اند؛ همان حقایقی که میان طبیعت و ماوراء طبیعت پیوند برقرار میکنند. حقیقت وجودی انسان از جمله این گرههای بنیادی است؛ که در سخنان فلاسفه بزرگ اسلامی، از جمله صدرا، به آن اشاره شده است: «... فالانسان صراط ممدود بین العالمین فهو بسیط بروحه، مرکب بجسمه؛ طبیعه جسمه اصفی الطباع الارضیه و نفسه اولی مراتب النفوس العالیه و من شأنها ان تیصوّر بصوره الملکیه ...»[1] (صدرا، 1382، ص223)؛ از اینروست که در حوزه معرفت شناسی و در ارتباط علوم تجربی و الهیات، تعارضهایی در خصوص حقیقت وجودی انسان بروز کرده و میکند. برخی از گزارههای علوم تجربی در صدد ارائه تحلیلی مکانیکی(عمدتاً ناظر به جسم انسان) از انسان بر میآیند، در حالی که الهیات دینی در صدد ارائه تحلیلی روحانی(عمدتاً ناظر به نفس انسان) از انسان بر میآید؛ و از آنجا که انسان حقیقتی در مرز عالم طبیعت و ماوراء طبیعت است، این تعارضات در حوزه معرفت شناسی خود را نشان میدهند(از اینروست که تحلیل رابطه معرفت شناختی علم و دین نیز ضرورت مییابد).
البته باید تذکر دهیم که در اینجا، حقایق دینی را معادل حقایق ماوراءالطبیعی در نظر نگرفتیم که حقایقی در مقابل حقایق طبیعی باشد- بلکه تنها گفتیم که حقایقی که در مرز طبیعت و ماوراء طبیعت قرار دارند، از جمله گرههای بنیادین هستند- چرا که برخی از حقایق دینی دامنه ای به مراتب فراتر از حقایق ماوراءالطبیعی دارند. به عنوان مثال، خداوند حقیقتی است که سعه وجودیش هم حوزه طبیعت و هم حوزه ماوراء طبیعت را در بر میگیرد؛ از اینرو این حقایق را حقایق دینی- و نه حقایق ماوراءالطبیعی- نامیدیم.
2- به لحاظ هستی شناختی، تک تک نقاط هر یک از دو رشته یا زنجیره، شکل گرفته و تحقق یافته است، هرچند به لحاظ معرفت شناسی (یعنی آنچه تاکنون در دسترس اندیشه بشری قرار گرفته است) بسیاری از نقاط هریک از دو زنجیره هنوز روشنی لازم را نیافته است. بنابراین به لحاظ هستی شناختی، نقاط انطباق نقاطی روشن و محقق است، لیکن به لحاظ معرفت شناسی برخی از این نقاط هنوز انطباق میان دو زنجیره را نمایش نمیدهد.
از ویژگیهای دیگر نقاط انطباق این است که در این نقاط میتوان از مفهومی به نام «علم دینی» سخن گفت. البته این بدان معنی نیست که در بقیه نقاط شکل 2 نمیتوان از علم دینی سخن گفت؛ بلکه اگر بتوان «پل های واسط» میان نقاط دو زنجیره برقرار کرد، آنگاه علم دینی در بقیه نقاط نیز میتواند شکل بگیرد (در خصوص چیستی این پلهای واسط بعداً توضیح خواهیم داد). اما در نقاط انطباق، از آنجا که نیازی به شکل گرفتن پلهای واسط نیست، تحقق علم دینی مسأله ای روشنتر خواهد بود (هر چند این به معنای سادهتر بودن آن نیست). علت این مسأله - امکان تحقق علم دینی در این نقاط- آن است که این نقاط، حوزههایی هستند که هر دو عرصه علم و دین را شامل میشوند و از اینرو آنگاه که وارد حوزه معرفت شناسی میشویم، تعامل این دو مقوله - علم و دین- است که میتواند معرفت نسبت به حقایق این نقاط را برای ما شکل دهد. به عنوان مثال، انسان شناسی(پرسش از حقیقت وجودی انسان) که بنابر آنچه توضیح دادیم، حقیقتی است که در یکی از این نقاط واقع شده است،تنها با تعامل دو مقوله علم و دین است که میتواند به عنوان بخشی از معارف بشری شکل بگیرد و اگر یکی از دو حوزه - علم و دین- در این مسأله - انسان شناسی- هنوز به دستاورد مثبتی نرسیده باشد، آنگاه حوزه دیگر است که به شکل گیری آن مدد میرساند. بنابراین در این گونه موارد، علم دینی شاخه ای از معرفت در کنار دیگر معارف در یک مسأله مشخص نخواهد بود؛ به عنوان مثال، انسان شناسی دینی در کنار انسان شناسیهای غیر دینی (انسان شناسیx، انسان شناسیy،...) قرار نمیگیرد؛ بلکه انسان شناسی دینی تنها گزینه ما در حوزه انسان شناسی خواهد بود و معرفت واقعی تنها از این طریق است که حاصل خواهد شد.
3-حال که به لحاظ معرفت شناختی برخی از نقاط هر یک از دو زنجیره فوق روشنی لازم را نیافته اند، این سوال مطرح میگردد که تعامل معرفت شناختی در مقوله علم و دین چگونه خواهد بود؟
آنچه که در تبیین رابطه معرفت شناختی علم و دین با آن مواجه میشویم عبارت است از نظریات علمی و الهیات دینی (نه حقایق دینی و حقایق طبیعی). مدلی که برای تبیین رابطه معرفت شناختی این دو مقوله ارائه میدهیم، ساختاری به شرح ذیل دارد[2]:
شکل3- مدلی برای تبین رابطه معرفت شناختی علم و دین
الهیات را نیز همچون یک برنامه پژوهشی در نظر میگیریم. لیکن تفاوت آن با برنامه پژوهشی علمی در آن است که در علوم تجربی، هر نظریه علمی به عنوان یک برنامه پژوهشی درنظر گرفته میشود امادر خصوص الهیات، کل ساختار الهیاتِ یک دین مشخص(مثل اسلام) را همچون یک برنامه پژوهشی لحاظ میکنیم. هسته سخت در اینجا، اصول اعتقادی بنیادی آن دین توحیدی را در بر میگیرد. مناسک، شعائر و آئینهای آن دین نیز در کمربند محافظ برنامه پژوهشی جای میگیرند. به عنوان مثال اگر الهیات اسلام را به عنوان یک برنامه پژوهشی در نظر بگیریم، هسته سخت آن شامل اصول اعتقادات اسلام( توحید، معاد، نبوت، امامت و عدل) و اصول بنیادی احکام و اخلاق اسلامی خواهد بود. در کمربند محافظ آن نیز امور زیر قرار دارد: فتاوای شرعی، دستور العملهای اخلاقی و عرفانی، نظریههای مختلف راجع به صفات و افعال الهی، تبیینهای فلسفی از معاد جسمانی و عدل الهی و ... . هر دین در طول حیات تاریخی خود با تلاش متالهان معتقد به آن دین، نظریههای فلسفی و کلامی بسیاری در خصوص ارکان اعتقادی و مناسک و شعائر خود پیدا کرده است. آن نظریات را نیز در کمربند محافظ برنامه پژوهشیِ مرتبط با آن دین قرار میدهیم. در اینجا نیز علم الهیات به یک برنامه پژوهشی دینی– فلسفی مبدل خواهد شد.
حال که جایگاه نظریههای علوم تجربی و علم الهیات به عنوان برنامههای علمی-فلسفی و دینی- فلسفی روشن گشت، رابطه علم و دین به رابطه میان دو برنامه پژوهشی مبدل خواهد شد( شکل 3).
4- آنچه که در مدل هستی شناختی با عنوان نقاط انطباق یا گرههای بنیادین نام برده ایم، در واقع همان گزاره هائی هستند که در هسته سخت الهیات دینی یافت میشود (عمدتاً به نحو بالفعل و گاهی بالقوه) و بعلاوه همان گزاره هائی هستند که به مرور خود را در هسته سخت نظریات علمی نیز نشان میدهند، و لذا بالقوه در درون هسته سخت آن نظریات قرار دارند. البته باید توجه داشت که هسته سخت همه نظریات علمی (به نحو بالقوه یا بالفعل) حاوی این نقاط انطباق نخواهد بود؛ در حالی که هسته سخت الهیات دینی (به نحو بالفعل یا بالقوه) حاوی تمامی این نقاط انطباق خواهد بود. این تفاوت از آنجا ناشی میشود که ما هر نظریه علمی را یک برنامه پژوهشی در نظر گرفتیم که بر اساس آن کل ساختار علم حاوی برنامههای پژوهشی بسیاری خواهد بود( در حالی که کل الهیات دینی را به تنهائی یک برنامه پژوهشی در نظر گرفتیم)؛ لذا میتوان گفت که برنامههای پژوهشی کل ساختار علم به نحو جمعی حاوی این نقاط انطباق خواهند بود نه به شکل منفرد و تک تک. بر این اساس، دو رهنمود سلبی و ایجابی زیر را در خصوص مدل معرفت شناسی علم و دین ارائه میکنیم:
(1) نمی توان هسته مرکزی الهیات یک دین را جهت سازگاری با یک نظریه علمی تعدیل یا ترک نمود. بعلاوه تعدیل یا ترک هسته مرکزیِ یک نظریه علمی جهت سازگاری با تفسیرهای کلامی از الهیات یک دین نیز امر صحیحی نیست. به عبارت دیگر، تعدیل یا ترک هستههای سخت برنامههای علمی- فلسفی و برنامههای دینی- فلسفی در صورت تقابل با یکدیگر، منجر به از دست رفتن هویّت هر یک از آنها و مبدّل شدن آنها به چیز دیگری خواهد شد.
(2) در صورت ناسازگاری هستههای مرکزی یک برنامه پژوهشی دینی– فلسفی ویک برنامه پژوهشی علمی– فلسفی، لازم است برنامههای پژوهشی دیگری در حوزه علم و دین مورد توجه و پژوهش قرار گیرند. به عنوان مثال اگر هسته مرکزی الهیات مسیحی با هسته مرکزی نظریه کپرنیکی در تضاد قرار گیرد، باید برنامههای پژوهشیِ رقیب الهیات مسیحی(یعنی اسلام و یهودیت) از یکسو و برنامههای پژوهشیِ رقیب نظریه کپرنیکی از سوی دیگر مد نظر قرار گیرند.
5- اگر مدل هستی شناختی دین را مجددا در نظر بگیریم، آن گاه این سوال پیش میآید که در نقاطی از مدل که علم و دین از هم متمایز هستند، پیوند معرفت شناختی میان این نقاط چگونه برقرار میشود؟ به عبارت دیگر چه عاملی و چگونه پیوند و رابطه میان نظریات علمی و الهیات دینی را ممکن میسازد؟ در مولکول DNA دیدیم که جفتهای «باز» مسطّح، بین دو زنجیره مارپیچ اتصال برقرار میکنند؛ اما در خصوص مدل هستی شناختی ارئه شده در شکل2، آنچه که بین علم و دین (در حوزه معرفت شناسی) ارتباط برقرار میکند عبارت است از پژوهشهای فلسفی. در واقع پژوهشهای عقلانی به معنای اعم و پژوهشهای فلسفی به معنای اخص است که پیوند معرفت شناختی میان علم و دین را میسر میسازد. پژوهشهای فلسفی قادر است که روشهای به کار رفته در علوم طبیعی و الهیات دینی را مورد بررسی قرار داده، ادلّه آنها را ارزیابی کند و به تفسیر نقادانه متون بپردازد و از این طریق میان علم و دین در حوزه معرفت شناسی پیوند برقرار نماید. البته جای شگفتی است که فلاسفه در این مطالعه بین رشته ای در زمینه علم و دین نقش کمتری ایفا نموده اند و در عوض متکلمان و دانشمندان طبیعی در آن نقش برتر را ایفا کرده اند(Stenmark, 2010, p692)؛ و از اینروست که تا کنون پلهای مستحکمی میان این دو حوزه - علوم طبیعی و الهیات دینی- ساخته نشده است. اما باید توجه داشت که این پژوهشهای فلسفی در ایجاد ارتباط معرفت شناسی میان دو حوزه علم و دین باید رهنمودهای سلبی و ایجابی زیر را رعایت نمایند:
(1) پیشفرضها و نتایج فلسفی حاصل از نظریههای علمی ضمن حفظ هسته مرکزی و فرضیههای کمکیِ کمربند محافظ، قابل جرح و تعدیل است؛ بدین معنا که این پیشفرضها و نتایج فلسفی میتوانند جای خود را به تبیینها یا نتایج دیگری بدهند، در عین اینکه هسته مرکزی آن نظریه علمی ثابت باقی بماند. بنابراین تبیینهای فلسفی از یک نظریه علمی، هر چند با هسته مرکزی آن نظریه مرتبط است، اما قابل انعطاف بوده و میتواند ضمن حفظ هسته مرکزی، جای خود را به تبیینهای دیگری بدهد. تبیینهای کلامی– فلسفی از الهیات یک دین نیز وضعیتی مشابه دارد. بدین معنا که آن تبیینها میتواند با پژوهشهای عمیقتر جای خود را به تبیینهای دیگری بدهند، در عین اینکه هسته مرکزی الهیات آن دین دست نخورده باقی بماند.
(2) تبیینهای کلامی– فلسفی در کمربند محافظ برنامه پژوهشی دینی- فلسفی، باید با هسته مرکزی الهیات آن دین از یکسو و با هسته مرکزی نظریات علمی که به لحاظ موضوع با آن تبیین کلامی – فلسفی مشترک هستند، سازگاری داشته باشند . بعلاوه نتایج فلسفی در کمربند محافظ برنامه پژوهشی علمی– فلسفی نیز باید از یکسو با هسته مرکزی آن نظریه علمی و از سوی دیگر با هسته مرکزی الهیات دینی که به لحاظ موضوع با آن نتایج فلسفی مشترک هستند، سازگاری داشته باشد.
(3) نتایج چنین پژوهشهائی، گزاره هائی همچون گزارههای ذیل خواهد بود: «الهیات دین x با نظریه تکامل داروین ناسازگار است»؛ «الهیات دین y با نظریه تکامل داروین سازگار است»؛ «الهیات یهودی با نظریه z سازگار است»و... .همچنان که از محتوای گزارههای فوق فهمیده میشود، نتایج بررسی رابطه معرفت شناسی علم و دین، در خصوص حقانیت یک دین یا یک نظریه علمی ساکت است. در مدلی که در بالا ارائه شد، تنها میتوان سازگاری یک دین را با یک نظریه علمی مورد بررسی قرار داد؛ ولی نمیتوان در خصوص صحت الهیات یک دین و یا یک نظریه علمی قضاوت نمود. بررسی صحت یاعدم صحت الهیات یک دین، موضوع فلسفه دین و بررسی صحت یا عدم صحت یک نظریه علمی موضوع آن علم خاص و فلسفه علم مرتبط با آن میباشد. مدل فوق تنها دو چیز را به ما نشان میدهد: (1) یک برنامه پژوهشی دینی– فلسفی خاص تا چه حد با یک برنامه پژوهشی علمی– فلسفی سازگار است (و بالعکس). یا در واقع رابطه میان یک نظریه علمی خاص با یک دین خاص چگونه است و یا چگونه میتواند میباشد؟ (2) برای ساختن یک الهیات سازگار با یک نظریه علمی، یا برای تعدیل یک الهیات جهت سازگاری آن با یک نظریه علمی چه روشی را باید دنبال کرد(و بالعکس).
5.نتیجه گیری
قطار معرفت و اندیشه در مغرب زمین، در طی 5 قرن اخیر، دو مسیر متفاوت را در نسبت میان علم و دین تجربه کرده است. یک مسیر که نقطه اوج آن در نزاع میان گالیله و اصحاب کلیسا تبلور یافته، خصلت بت وارگی عقاید اصحاب کلیسا را نمایش میدهد. مسیر دیگر که نقطه اوج آن را در عصر روشنگری میتوان جستجو کرد، کلید حل همه مشکلات بشر را در دست علم میدید. هر دو مسیر در سنت فکری غرب به بن بست منتهی شد. مسیر نخست، با طلوع پرتوهای علم جدید در قرن 17 و تولد فلسفههای متنوع و متکثر در بستر آن، به پایان خود رسید؛ و مسیر دوم در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 و در پی انقلابهای علمی در حوزه فیزیک و ریاضیات و تولد فلسفههای علم متنوع و متکثر در بستر آن، پایان خود را تجربه نمود.از آن پس، مساله تقابل میان علم و دین، یک مغلوب از پیش فرض شده نداشت، بلکه تعامل میان علم و دین و کاوش در چیستی و چگونگی این تعامل و ارتباط، در کانون پژوهشهای مشترک میان دو حوزه قرار گرفت. دیدگاههای مختلفی در خصوص تبیین رابطه میان علم و دین شکل گرفت که مهمترین آنها عبارتند از دیدگاههای تمایز، تعارض، تلاقی و تأیید و دیدگاه مکمّلیّت. این دیدگاهها علاوه بر نقاط ضعف جداگانه، نقطه ضعف مشترکی نیز دارند: این دیدگاهها عمدتاً بر جنبههای عملی و کاربردی رابطه میان علم و دین تأکید دارند و در خصوص رویارویی گزارههای علمی و گزارههای الهیاتی و نسبت و رابطه هر یک با یکدیگر، روش مشخصی ارائه نمیدهند؛ به عبارت دیگر، همه این دیدگاهها فاقد مدلی شفاف و روشن در تبیین رابطه علم و دین میباشند. با توجه به این نقطه ضعف، هدفی که در این مقاله دنبال کردیم عبارت بود از کاوش در چیستی و چگونگی رابطه میان علم و دین و مدل سازی این رابطه. برای این منظور، میان چهار رویکرد مختلف در خصوص بحث علم و دین و رابطه میان آنها تفکیک قائل شدیم: رویکرد هستی شناختی، معرفت شناختی، معنا شناختی و رویکرد تکوینی.
در رویکرد هستی شناختی، طبیعت و دین را به عنوان دو واقعیت هستی شناختی(مستقل از شناخت ما نسبت به آنها) لحاظ کرده و در پی «کشف» رابطه هستی شناخی این دو واقعیت بر میآییم. به عبارت دیگر، رویکرد هستی شناسی به پرسش از چیستی علم و دین و رابطه آنها در جهان خارج، مستقل از باورهای ما میپردازد. در رویکرد معرفت شناختی، علوم تجربی و الهیات دینی به عنوان دو مقوله معرفت شناختی که حاکی از درک و شناخت ما از طبیعت و دین است را مد نظر قرار میدهیم. رویکرد معنا شناسانه، به پرسش از معنا و رابطه معنایی دو مفهوم علم و دین و گزارههای مرتبط با آنها میپردازد. رویکرد تکوینی، به پرسش در خصوص فرآیند شکل گیری تکوینی یا طبیعی علم و دین و نحوه تأثیر آنها بر یکدیگر میپردازد.
در این مقاله ما توجه خود را معطوف به دو رویکرد هستی شناسی و معرفت شناسی نمودیم و برای هر یک مدلی ارائه کردیم. برای مدل سازی و تبیین رابطه هستی شناختی علم و دین از نمای مکانیکی مولکولDNA بهره گرفتیم و سپس مدلی بر اساس سه مفهوم حقایق دینی، حقایق طبیعی و نقاط انطباق ارائه نمودیم. بر این اساس در میان حقایق این عالم، دو زنجیره از حقایق وجود دارند که آنها را حقایق دینی و حقایق طبیعی نامیدیم. این دو زنجیره از حقایق، هر چند متمایز از یکدیگر میباشند، لیکن در نقاطی که آنها را نقاط انطباق نامیدیم، پیوندهای ناگسستنی از یکدیگر را شکل داده اند.
مدلی که برای تبیین رابطه معرفت شناسی علم و دین ارائه نمودیم، بر مبنای تفکیک میان هسته سخت یک نظریه علمی از فرضیههای کمکی، شرایط اولیه، پیشفرضها و نتایج فلسفی آن و ... از یکسو، و از سوی دیگر تفکیک میان هسته سخت الهیات یک دین از مناسک و شعائر دینی و رویکردهای کلامی و فلسفی به مسائل اعتقادی آن دین و ... استوار است. آنگاه دانستیم که رویکردهای علمی- فلسفی و رویکردهای دینی- فلسفی در کمربند محافظ نظریات علمی و الهیات دینی، نباید به عنوان هسته سخت یک نظریه علمی یا یک دین توحیدی لحاظ شوند. قرار گرفتن آنها در هسته سخت نظریات علمی و الهیات ادیان توحیدی به تعارضهای غیر قابل حلّی میان علم و دین منجر خواهد شد، چرا که در صورت بروز چنین امری، یک پیشفرض فلسفی میتواند در قالب یک نظریه علمی جلوه کرده و به تخطئه بنیادی ترین ارکان الهیات توحیدی (همچون توحید و معاد) دست زند و در سوی دیگر یک تأویل نظری از دین میتواند در پوشش یک باور اصیل دینی به رد مبانی یک نظریه علمی بیانجامد و در صورت مقاومت مدافعان آن نظریه علمی، به تعارضی تمام عیار با آن دامن بزند.
آنچه که باید در پایان به آن اشاره کنیم این است که ما در این مقاله تنها به ارائه مدل در خصوص روابط هستی شناختی و معرفت شناختی علم و دین پرداختیم و در ادامه سعی نمودیم تا «انسجام» منطقی مدلهای مذکور را نشان دهیم. لذا ما در این مقاله به مسأله «صدق » این ملها نپرداختیم، چرا که استدلال در خصوص «صدق» مدلهای مذکور نیاز به مقالات جداگانه ای دارد.
پینوشتها:
1- ترجمه: «.. پس انسان، صراط و معبری است که مابین دو عالم جسمانی و روحانی کشیده شده؛ پس انسان از نظر روح، بسیط و از نظر جسم، مرکب است و طبیعت جسم او صافترین و ظریفترین طبایع موجودات ارضیه و نفس او نخستین مراتب نفوس عالیه است و شایسته این است که به صورت ملک مصور گردد...» صدرا انسان را «صراط ممدود» میان عالم جسمانی و عالم روحانی میداند؛ یعنی انسان، بزرگراهی گسترده، مبسوط و امتداد یافته میان عالم جسمانی و عالم روحانی است. سخن صدرا این نیست که انسان در جاده ای کشیده شده میان عالم جسمانی و عالم روحانی حرکت میکند و بین او (سالک) و مسیر (مسلک) تمایز وجود دارد. بلکه سالک عین مسلک و انسان عین طریق یا عین راه است. چنانکه گویی اگر انسانی نمیبود، پیوند و سلوکی نیز میان عالم جسمانی و عالم روحانی نمیبود.
2- ارائه این ساختار با بهره گیری از روش شناسی برنامههای پژوهشی لاکاتوش انجام گرفته است. برای آگاهی بیشتر مراجعه شود به :
Lakatos, Imre (1978), “The methodology of scientific Research Program“, J.Worral and Corrie(eds), london, Cambridge, University press.
1- باربور، ایان ( 1362)، علم و دین ، ترجمه بهاء الدین خرمشاهی، تهران: مرکز نشر دانشگاهی.
2- --------- (1385)، " چهار دیدگاه درباره ارتباط علم و دین"، ترجمه پیروز فطورچی، نامه علم و دین، شماره 29-32، پائیز 84 تا تابستان 85، صص 125-177.
3- پترسون، مایکل و دیگران (1387)، عقل و اعتقاد دینی، ترجمه احمد نراقی و ابراهیم سلطانی، تهران: طرح نو.
4- تالیا فروّ، چارلز (1382)، فلسفه دین در قرن بیستم، ترجمه انشاءالله رحمتی، تهران: دفتر پژوهش و نشر سهروردی.
5- تریگ، راجر (1379)، " عقلانیت علم و دین "، ترجمه پیروز فطورچی، نامه علم و دین، شماره 7 و 8، بهار و تابستان 1379، صص 45-76.
6- ژیلسون، اتین (1380)، نقد تفکر فلسفی غرب از قرون وسطی تا اوایل قرن حاضر، ترجمه احمد احمدی، تهران: سمت.
7- صدر الدین شیرازی، محمد ابن ابراهیم (1382)، الشواهد الربوبیه فی المناهج السلوکیه، تصحیح و تعلیق آشتیانی، قم: بوستان کتاب.
8- گلشنی، مهدی (1385)، تحلیلی از دیدگاههای فلسفی فیزیکدانان معاصر، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی.
9- هات، جان اف ( 1382)، علم و دین : از تعارض تا گفتگو، ترجمه بتول نجفی، تهران: طه.
10- Ghosh A, Bansal M (2003), "A glossary of DNA structures from A to Z", Acta crystallgr D Biol crystallogr 59(pt 4):620-626.
11- Gould, Stephen Jay (1999), Rocks of Ages: Science and Religion in the Fullness of Life, New York: Ballantine.
12- Grawford, Robert (2002), What is Religion?, London & New York: Routledge.
13- Hume, David (1956), The Natural History of Religion, H. Chadwick(ed.), London: Routledge.
14- Lakatos, Imre (1978), The methodology of scientific Research Program, J.Worral and Corrie(eds), London: Cambridge University press.
15- McGrath, Alister E (1999), Science and Religion An Introduction, London: Blackwell.
16- Stenmark, Mikael (2010), "Religion and Science", The Routledge companion to philosophy of Religion, Meister & copan(eds), London: Routledge, pp692-701.
17- Whitehead, A. North (1925), Science in the Modern World, New York: The Free Press.
18- Worall, John (2004), "Science Discredits Religion", Contemporary Debates in Philosophy of Religion, M.L Peterson & R.J Van Arragon(eds.), Oxford: Blackwell.
/ج