مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم

ای معشوق!مرا می بینی، ولی نه از روی مهر و محبت و هر لحظه درد عشق مرا افزون می کنی و تو را می بینم و پیوسته اشتیاقم نسبت به دیدارت بیشتر می گردد.
پنجشنبه، 11 ارديبهشت 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم
 مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم

 

به کوشش: رضا باقریان موحد




 

مرا می بینی و هر دم زیادت می کنی دردم *** تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری *** به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر در دم
نه راه است اینکه بگذاری مرا ب خاک و بگریزی *** گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم *** که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی *** دمار از من برآوردی نمی گویی بر آوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم *** رُخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت *** نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ بر و گو خصم جان می ده *** چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم

تفسیر عرفانی
1.ای معشوق!مرا می بینی، ولی نه از روی مهر و محبت و هر لحظه درد عشق مرا افزون می کنی و تو را می بینم و پیوسته اشتیاقم نسبت به دیدارت بیشتر می گردد.
2.ای یار!از اوضاع و احوال مرا نمی پرسی و آن طور که شایسته است حالم را جویا نمی شوی و به من توجه نداری.نمی دانم که در سر چه داری و چه کار می خواهی بکنی و به چه می اندیشی؟ مگر درد من را نمی دانی که به درمان و تسکین درد من اقدام نمی کنی؟
3.ای معشوق!این شیوه و روش درستی نیست که مرا بر روی خاک رها کنی و بروی.از این گذرگاهی که من در آن به خاک افتاده ام، گذر کن و از حال بیمار ما بپرس تا خاک راهت شوم و جانم را نثارت کنم.
4.ای یار!دست از دامنّت بر نمی دارم و تو و عشقت را رها نمی کنم مگر اینکه بمیرم.پس از مرگ نیز اگر بر خاگ گورم گذر کنی، گرد و غبار نشسته بر مزارم مانند جسم زنده ی من دامنّت را فرا می گیرد؛ یعنی حتی پس از مرگ هم دست از تو بر نمی دارم و فراموشت نمی کنم.
5.ای معشوق!از غم عشق تو نفسم بند آمد و خاموش و ساکت شدم.تا کی می خواهی مرا فریب بدهی؟ مرا عذاب و شکنجه ی بسیار دادی و نمی گویی که آیا من دَمِ فرو رفته را برآوردم یا مُردم؟ یعنی قبول نمی کنی که دمار از روزگار من درآوری.
6.در یک شب تاریک، دل خودم را گم کردم و آن را در گیسوی تابدار و زیبایت جستجو می کردم و بی قرار بودم.روی ماهت را می دیدم و از تماشای آن چنان سرمست می شدم که گویی جام شراب را می نوشیدم.
7.ای یار!ناگهان تو را در آغوش کشیدم و زلفت به حرکت درآمد و پریشان شد.لب بر لبت نهادم و جان و دل را فدایت کردم.
8.تو با حافظ بمان و مهربان و خوش باش و به خصم بگو تا از حسد بمیرد.وقتی از جانب تو گرمی و محبت می بینم، دیگر چه باکی از رقیب و دشمن افسرده دل بد زبان دارم؟

منبع مقاله :
باقریان موحد، رضا؛ (1390)، شرح عرفانی دیوان حافظ بر اساس نسخه دکتر قاسم غنی و محمد قزوینی، قم: کومه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط