رهبری و بسیج نیروها
شهید محمد حسن شریف قنوتییک بار تیر به سرم اصابت کرد و مجبور شدم بیایم مسجد جامع که بخیه و پانسمان کنم. یک بار چند نفر زخمی به مسجد جامع آوردیم. یک بار هم برای محور عماره مهمات بردیم. در این چند بار که ما آمدیم، مدام شیخ را در حال جنب و جوش می دیدیم. برای ما در خط امکانات می فرستاد. طوری شد که محور اصلی همه ی نیروها، شیخ شریف بود. چون شیخ شریف یک شخص فعالی بود و به خاطر کارایی بالایش همه پذیرفته بودند که شیخ می تواند این مسئولیت را عهده دار شود. اما هر روز که او را می دیدیم، با همان یک دست لباس که آمده بود، جلوی ما ظاهر می شد. اصلاً ایشان را در حال خورد و خوراک و ... ندیدیم.
بچّه هایی که با شیخ بودند، می گفتند: « همه اش همین طور است و یکسره در حال فعالیت است. شب و روز ندارد.»
قبایش روز به روز کثیف تر و خودش هم روز به روز لاغرتر و افتاده تر می شد، امّا توان کاری اش بیشتر می شد. روحیه و اراده اش روز به روز بالاتر می رفت. اعتقادش این بود.
شیخ شریف می گفت: « این جا بهشت است. هر کس نتواند از این فضا استفاده کند، باخته است.»
شیخ شریف همیشه به بچّه ها می گفت: ما که داریم می رویم. آن کس که بر نگردد، برده است و آن که مانده اگر برگردد، باخته است.
یکی از روزها، که برای گرفتن تغذیه ی نیروهایم که در خط مقدم بودند به مسجد جامع آمده بودم. شیخ شریف را دیدم که با آن لباس های ساده ای که به تن داشت، انسان والایی نشان می داد که رهبری یک عده را بر عهده گرفته و تمامی مسائل حاشیه ای مسجد جامع را هدایت می کند. شیخ شریف گاهی بهداری بود، که خواهران خرمشهری در آن جا برای مداوای مجروحین مستقر بودند و گاه در مسجد جامع و آشپزخانه که خانواده های رزمندگان در آن جا پخت و پز می کردند و نظارت بر همه جا داشت. دائماً در جنب و جوش بود. افرادی را که از گروه ها و دسته های خودشان جا مانده و به مسجد پناه آورده بودند، راهنمایی می کرد و آن ها را سر جای خود می برد. در قسمت هایی که برادران رزمنده درگیر بودند، خودش شناسایی می کرد و تعدادی از نیروها را خط مقدم می برد و رهبری می کرد.
در واقع عمده ی فعالیت های چریکی ما در خرمشهر، بعد از حضور شیخ شریف شروع شد. ایشان یک عنصر پرشتابی بود. با یک جدیت عجیبی که هیچ وقت از حرکت باز نمی ایستاد. با توجّه به این که تمام رخسار ایشان، محاسن مبارکشان و لباسشان مملو از گرد و خاک و گل بود. در تمام ساعات شب و روز آرامش نداشت.
اگر انسان نگاه به چهره ی ظاهری ایشان می انداخت، نشانه ی بی خوابی و خستگی در چشمانش نمایان بود. ولی به خودش اجازه نمی داد که این پلک ها را روی هم بگذارد و چند ساعتی استراحت بکند. همیشه در حال جنب و جوش و تدارک بود، برای این که بتواند حرکت عراقی ها را کُند بکند. شیخ شریف، همیشه در صحبت هایش تأکید داشت که، با توجّه به این امکانات اندک، الان با تنها وسیله ای که می توانیم حرکت عراقی ها را کند کنیم، یکی نارنجک تفنگی است و یکی هم عملیّات های ایذائی و بازدارنده، تا جلوی تصرف خرمشهر را بگیریم.
ایشان با همین طرز تفکر، نیروها را بسیج می کرد و در خطوط مقدم خرمشهر، یعنی آن جایی که جنگ به خانه ها کشیده شد؛ جنگ در خیابان طالقانی، بازار سیف، گمرک و سایر نقاط خرمشهر - در هر کجا که بود - آن جا چهره ی شیخ شریف به عنوان یک چهره ی شاخص بود. ایشان یک وضعیتی پیدا کرده بود که به نظر می آمد که تمام کوچه های خرمشهر را مورد شناسائی قرار داده است.
در هر کوچه ای که عراق نیروهایش را گسیل می داشت. شیخ شریف به همراه تربیت کرده اش در آن جا حضور داشت. بعضی مواقع نیروهایی که به عنوان فرمانده ی دسته یا گروهان به خرمشهر اعزام می کردیم و در خط درگیری بودند، می گفتند: « ما هر خطی که می رفتیم، شیخ شریف آن جا بود. ما را در رابطه با نوع درگیری با دشمن و ادوات زرهی آن ها و این که تانک های دشمن را در این جا با چه شیوه ای باید منهدم کرد، راهنمائی می کرد.» (1)
سرکشی به صورت ناشناس
شهید عباس باباییسر لشگر خلبان شهید « عباس بابایی»، فرمانده ی قرارگاه عملیّاتی رعد نیروی هوایی، در جبهه ها به صورت ناشناس حرکت می کرد. اغلب اوقات شبانه به مواضع پدافندی سرکشی می کرد. حتّی اتفاق افتاده بود که تا چهار ساعت در نگهبانی یکی از مواضع پدافندی در انتظار مانده بود، چون خودش را معرفی نکرده بود! تا بالاخره موفق می شود وارد شود و از اوضاع و کمبودهای پرسنل مطلع شود.
یک بار که همراه او پس از چهار، پنج ساعت رانندگی به یکی از مواضع شناسائی در غرب رسیدیم، اصرار داشت خودمان را معرفی نکنیم. سه ساعت به انتظار ماندیم و بالاخره هم اجازه ورود پیدا نکردیم. ایشان عقیده داشت در همین سه ساعت انتظار توانسته به بهترین صورت مسائل و مشکلات را دریابد. (3)
تشویق
شهید مهدی باکریشهید مهدی باکری چون ساده و متواضعانه و خودمانی برخورد می کرد، بیشتر بسیجی های لشکر، او را نمی شناختند. در عملیّات والفجر یک دستور داد هیچ کس وارد وارد قرارگاه نشود. دژبان قرارگاه که یک بسیجی بود، سفت و سخت این دستور را اجرا می کرد. اتفاقاً یک روز که مهدی می خواست به قرارگاه برود. دژبان که او را نشناخته بود، مانع از ورود او شد. مهدی بعدها این دژبان را تشویق کرد. (3)
بخاطر روحیه ی نیروها
شهید حمیدرضا نوبختدر جزیره ی مینو خوابیده بودم. صدای مهیبی را شنیدم. چون صدا خیلی زیاد بود، بیدار شدم. دیدم یک نفر دور میدان می دود. جلو رفتم. دیدم ناله و ضجّه می کند. او را گرفتم، گفتم: « چی شده؟»
گفت: « بچّه های دوشکای پایین، همه پاره پاره شدند.»
رفتیم دیدم آن قدر پاره پاره شده اند که تکّه های بدن آن ها با هم مخلوط شده است.
چند بار « حمید» را در بی سیم صدا کردم، آمد. وقتی صحنه را دید، روحیّه اش را از دست نداد. خیلی آرام گفت: « بدن های مطهّر شهدا را جمع کنید. مرتّب و منظم کنید.»
من روحیه ی خوبی نداشتم و نمی توانستم گریه نکنم. با « حمید» پایین آمدیم. ماشین را کناری زد. و حسابی گریه کرد. گفتم: « چه شد؟ آن جا گریه نکردی؟»
گفت: « به خاطر این که نیروها نبینند.» (4)
پی نوشت ها :
1- نفر هفتاد و سوم، صص 39-38، 42-41 و 94-93.
2- سروهای سرخ، ص 25.
3- صنوبرهای سرخ، صص 54 و 80.
4- تا آخرین ایثار، ص 143.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس؛ 19، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ دوم