ابن رشد به عنوان یک پزشک

ابن باجه در نامه ای به دوست یهودی مسلمان شده اش یوسف بن حسدای که در مصر مقیم شده و نویسنده ی اثری درباره ی منطق بود، گزارشی از تکامل فکری خود به دست می دهد. در شهر زادگاهش زاراگوزا عمدتاً موسیقی خواند و در
سه‌شنبه، 13 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ابن رشد به عنوان یک پزشک
ابن رشد به عنوان یک پزشک

 

نویسنده: دُمینیک اوروُی
مترجم: فریدون فاطمی




 

ابن باجه در نامه ای به دوست یهودی مسلمان شده اش یوسف بن حسدای که در مصر مقیم شده و نویسنده ی اثری درباره ی منطق بود، گزارشی از تکامل فکری خود به دست می دهد. در شهر زادگاهش زاراگوزا عمدتاً موسیقی خواند و در آن زمان پیش رفتن از موسیقی به نجوم کاملاً طبیعی بود. اما همینکه به اشبیلیه رسید نارساییهای نجوم تثبیت شده را دریافت. در همان زمان برخی از پرسشهای فارابی درباره ی برهان را بررسی می کرد. این دو عامل او را واداشت مهیای مطالعه ی طبیعیات ارستو شود:
آنگاه خود را به اندیشه ورزی درباره ی طبیعیات سپردم. این را برای کار بر آنچه در سماع طبیعی روشن است نکردم. از آن رو عهده دارش شدم که این اثر اصول را در بر دارد، و همه چیزهای بعدی از آنها می آیند. به ویژه روی دو نکته ی بسیار تاریک متمرکز شدم. (1)
این دو مربوط بودند به بخش ناپذیرها و تعریف محرک اول/ در مورد این یک ابن باجه یادآور می شود که کتاب هشتم طبیعیات محرک را به کلی عاری از حرکت میانگارد حال آن که کتاب هفتم از اجسامی سخن می گوید که می توان حرکتشان داد اما محرک اول خوانده می شوند زیرا می توانند بدون این که خود حرکت کنند باعث حرکت شوند. در یادداشتهایش بر متنِ خودِ ارستو، مفهوم نیرو (قوه) و رابطه اش با حرکت را در نظر می گیرد و دو پهلویی واژه ی دینامیس را، که ارستو آن را هم برای دلالت بر یک نیروی منفعل (در مقابل عمل) و هم بر یک نیروی فعال که حرکت می آفریند به کار می برد، یادآور می شود. او می گوید اگر جسمی باعث حرکت جسمی دیگر شود دومی روی محرک عمل می کند و باعث خستگی (خلل) آن می شود. بدینسان بدون این که مفاهیم فاعل و مفهول را رها کند مفهوم نیروی فعال را به میان می کشد که باعث می شود بتوان دو نیروی دارای سرشت یکسان را برحسب کمیت در نظر گرفت. حرکت رخ نمی دهد مگر [کمیت] عمل از عکس العمل تجاوز کند.
ابن باجه در حالی که مدعی است معنای راستین اثری را که بررسی می کند بیان می کند، در واقع خلاف روح آن حرکت می کند. ابن رشد بر رغم ستایش ابن باجه او را از این بابت سرزنش می کند و به ویژه برای آن که نظریه ی ابن باجه را رد کند و به خود ارستو برگردد، نظریه ای درباره ی نقش محیط روی حرکات ساده ی اجسام تحت قمری می پرورد. با این همه از او این پنداره را وام می گیرد که حرکت نتیجه ی افزونی نیروی جنباننده ی وارد بر جسمی که حرکت داده می شود است و از این برای تعیین سرعت آن حرکت استفاده می کند.
فقط در عرصه ی طب است که می توان به راستی از کار علمی ابن رشد سخن گفت هر چند حتا همان هم در یک سطح فلسفی - علمی می ماند. همسنجی کارهای پزشگیش با فعالیتهایش در نجوم به روشنی نشان می دهد دلبستگی راستین وی در کدام سو است. در مقام منجم چندان چیزی بیش از متفننی نیست که فقط در جوانیش توانسته رصدهایی انجام دهد حال آن که در طب متخصصی است که کم و بیش سراسر زندگیش را وقف آن کرده است.
در سالخوردگی به نوشتن شرحهای متوسط در هر دو زمینه سرگرم بود - در یکی شرح بر ارستو و در دیگری عمدتاً شرح بر جالینوس، گو این که گاهی (مثلاً درباره ی چگونگی پدید آمدن خون) بر همرایی خود با ارستو تأکید می کرد. از سوی دیگر در جوانی در نوشتن شرحها رویهم رفته گرایشی به سوی طب در او دیده می شود. فقط یک شرح کوتاه به هیأت ویژگی یافته حال آن که پیشتر بزرگترین اثر خود در طب را نوشته بود. افزون بر این، درگیری پیوسته اش در این زمینه را انتشار شرح متوسط (تلخیص) او بر کتاب الحمیات (درباره ی تبها) ی جالینوس در 589/1193 و دیگر نوشت تازه ای از کلیات فی الطب در سال بعد، نشان می دهد.
برگردانهای لاتین و عربی که از این اثر می شناسیم چه در نکته های ویژه و چه در سیر کلی تفاوتهایی یادکردنی دارند. فقط برگردان لاتین پیشگفتاری دارد که سفارش کار را به سلطان نسبت می دهد. در سوی دیگر، متن عربی پس گفتاری از ابن ابی اصیبعه مورخ طبی دارد که بر پیوندهای ابن رشد با همکارش ابن زهر تأکید می کند.
یک ویژگانه ی طب در اندلس، و بی تردید آنچه چنان کامیابش ساخت، این بود که شکافی از آن گونه که در نجوم، نسل جوانتر را رو در روی سنت باستانی محاسبه ایستادند، در طب پدید نیامد و دانش پژوهان در گروههای آموزشی بس سازمان یافته تر از گذشته تشکل یافتند. چون در حرفه ی طب گرایشی عمومی به این که در خانواده دست به دست شود هست این پدیده ی «دودمانی» از این هم برجسته تر می شود. مشهورترین نمونه بنو زُهر هستند که پنج نسل آنان پزشگ بود. برجسته ترین آنها ابوالعلا (در گذشته ی 525/1130) و پسرش ابومروان (558/1162 - دوروبر 484/1091) بودند که این یک از همه نامورتر و در غرب لاتین به نام اَونزوئر شناخته شده بود.
ابن رشد، با اَونزوئر روابط بسیار خوب داشت و پس گفتار کلیات به خواننده سفارش می کند پس از این اثر عمومی، مطالعه را با کتاب التیسیر [المداوا و التدبیر] (دستنامه ی عملی درمانها و پرهیزانه ها) دوستش ادامه دهد. این اثر را که بین 515/1121 و 557/1161 نوشته شد جان پادوایی در اواخر ربع سوم سده ی سیزدهم و پاراویچی نی در 1281 به لاتین ترجمه کردند. قصد این کتاب که به دستور خلیفه ی موحد نوشته شده آن است که با خطاهایی که در دستنامه های طبی عملی شناخته در آن زمان بود مقابله کند. ابن زهر در حالی که در شرح این اصل که تجربه تنها راهنمای راستین است از پدر خویش پیروی می کند، پیش می رود تا رساله ای فراهم بیند که مشاهده را با چارچوبهای نظری تثبیت شده ی زمان وفق دهد. این چارچوب مستقیماً از جالینوس رسیده بود و شامل نظریه ی عناصر چهارگانه ی عالم اکبر بود که با چهار خلط عالم صغیر بدن انسان مطابقت داشتند. طب طبق اصول دیگر درمانی (2) عمل می کند و قصدش تعدیل مقدار اضافی هر یک از خلطها است؛ میزان درست گرما و سرما بستگی به بدنی دارد که معالجه می شود و مطلق نیست. رویهم رفته، داروها فرمولهای پیچیده ای هستند که آمیزه ای از اجزایی چند در بر دارند که می توانند جایگزین یکدیگر شوند، به طوری که اگر به خاطر ویژگی خاص یک بیمار یکی از اجزا نتواند اثر کند اجزای دیگر همان اثر مداوایی را خواهند داشت. پس این نظریه چیزی فراتر از وسیله ای راحت برای مرتب کردن موضوع بحث نیست - حدس و شهود و معاینه ی بالینی همچنان نقشی بزرگتر بازی می کنند. اما با این همه، شوقِ سامان بخشیدن به دانسته ها، در دانش پژوهی که پیش و بیش از هر چیز دست اندر کار عملی بود، یادکردنی است.
اما برای فهمیدن شوق ابن رشد به ساماندهی شاید لازم باشد به آموزگارانش و نه دوستش بنگریم. در زندگینامه اش نقشی را که، به گفته ی ابن ابی اُصَیبعه و همه ی تاریخ نویسان پس از او، ابوجعفر بن هارون تروخیلو (تروجالی) بازی کرده است دیده ایم. احتمالاً باید تأثیر ابوالمتعارف بن وافد (467/1074 - دوروبر 398/1007) معروف را افزود که از طریق ابن جریل که شاگردش بود و ابن الابار او را آموزگار ابن رشد معرفی می کند، وارد شد. او پیش از هر چیز به خاطر کارش روی علم زراعت هر چند این جزیی از یک مجموعه ی کامل است نامدار است. سیر تکاملی آثار او مهم است و در بررسی کلی (مجموع) خود درباره ی کشاورزی چندباره از نویسندگان کلاسیک و شرقی، البته بسیار معدود، یاد می کند و گاه به طور کلی به «مدرسیان» اشاره می کند. ترتیب شرح او خیلی بسامانتر از کشاورزی نویسان لاتین است. اثر او دستنامه ای عملی است انباشته از جزییات فراوان، و گاهی تصویری، اما هیچیک به تجربه های شخص نویسنده بازگرد نمی کنند. اما از زندگینامه نویس او شنیده ایم که وی عملاً به کار سازگار کردن اقلیمی گیاهان و احتمالاً بارورسازی مصنوعی آنها می پرداخت. نخستین کسی نیز بود که گیاهان را برای خودشان و نه برای هدفهای دارو شناختی بررسی می کرد. با این که پزشگ بود این دو عرصه را جدا می کرد و در حالی که نویسندگان دیگر به تفصیبل در رساله هاشان به کاربردهای درمانی گیاهان می پرداختند او این امر را به اثری دیگر محول می کند. افزون بر این تجربه اش بیشتر در مقام گیاه شناس بود تا در مقام عالِم زراعت. در نتیجه نویسنده ای است متوازن. در اثری عمده درباره ی داروهای ساده مقدار زیادی استنادهای کتاب شناختی گرد آورد و در همین حال دانش عملی فراوان خود از برخی درمانهای رایج در منطقه ی بومی خویش تولدو را نمایش داد. بنابراین شگفت نیست اگر ابن باجه از قرار معلوم آن را در کتاب التجارب خود که اکنون در دست نیست گرفته و تکمیل کرده باشد
روشن است که کار ابن رشد بخشی از یک حرکت کلی است. مترجم وسطایی کلیات با ترجمه ی این نام با لفظ هماوای Colliget می خواست بر اندیشه ی یک «مجموعه» ی یک جا گرد آورنده ی دانش پزشگی شرق و غرب تأکید کرده باشد. در حالی که اثر ابن رشد از اثر بزرگ ابن سینا، قانون در طب، که در زمان ابوالعلا بن زهر به اسپانیا آورده شد بسیار کوتاهتر است، با این حال مایه ی اصلی این اثر را، با در نظر آوردن تصحیحهایی که به ویژه بنوزهر در آن کردند، در بر دارد. گذشته از این، این هدف را سلطان، که سفارش اثر را به ابن رشد داد، تعیین کرده بود، یعنی همه ی عقاید در این زمینه را در معرض فرایند تحلیل عقلی نهادن و از همه ی آنچه سودبخش می نماید مجموعه ای ساختن. ابن رشد به سهم خود می خواست مطالب را چنان سازمان دهد که فشرده نامه ای از صناعت طب بیافریند که پایه ی حیاتی دانشی باشد که چون تخته ی پرشی برای درون جوییهای تفصیلی تر عمل کند، و نیز یادآورنده ای برای کسانی که از پیش در این رشته متبحرند باشد. در بحث از نشانه شناسی بیماریها - که فرض بر تجربه ی طولانی است - در حالی که به قوت یادآور می شود اثر خطاب به همونان حرفه ی پزشگی و هدفش همنهادی کردن مطالب است، از این که وارد جزییات تفصیلی نمی شود پوزش می خواهد.
جنبه ی خودیکتای این اثر در منزلت پایگانی یی است که به «تعمیمها» نسبت می دهد. ارستو اظهار می کرد که دانش راستین دانش کلیات است. در عرصه ی پزشگی حقایق عام در ورای آنچه از مشاهده گرد می آید، در پیوند دادن پدیده ها با علتهاشان، نهفته اند: از اینجا است ادعای روشن بیان شده ی او به نمونه گرفتن طبیعیات ارستو، چرا که با عمومی ترین موضوعها سر و کار دارد و اصول پایه ای را فراهم می کند که از آنها می توان به مطالب جزییتر نزدیک شد. ابن رشد هنگامی که این اثر را آغاز کرد می خواست جلد دومی به دنبالش بنویسد که در آن به نکته های ویژه تر بپردازد. در پایان راه حل دیگری برگزید و کتاب خود را با ارجاع دادن به تیسیر دوستش پایان داد و آنگاه طی گذار عمر کاری خویش در هر رساله ای به نکته ای معین پرداخت و از جالینوس چون راهنمای اصلی خویش بهره جست.
به استثنای کالبدشناسی که به سبب سرشت تجربیش جای جداگانه ای یافت (کتاب اول) ابن رشد به خواست خود بقیه ی کتابش را به «زبانی نو، ناشناخته بر پزشگان باستان و پیشینیانشان، با اثباتهایی مبتنی بر فلسفه ی طبیعی» می نویسد (پیشگفتار، آغاز بند 2). بدینسان از آغاز از این پرهیز کرد که خواننده را در حالی رها کند که «قادر نباشد بدون آن قدر اطلاع از منطق که دست کم برای درک سه صورت استدلال بسنده باشد کتاب را به پایان رساند یا حتا بخش عمده ی آن را بفهمد» (بند 1). مثلاً عاملهایی که اجازه می دهند مسائل کالبدشناختی را کارپروری کند تعریف ناشده ماندند زیرا در واقع چیزی جز مقوله های ارستویی نبودند - کیفیت، کمیت، و از این دست. ابن رشد حتا جاهایی پا می فشرد که بیش از آثار جالینوس - که خود می گفت بهترین گونه ی پزشگ یک فیلسوف واقعی شمرده می شود - هواخواه آن است که «از روشهای فیلسوفان بیش از روشهای پزشگان چیزهایی برگرفته شود». این است که از جمله نظریه ی آن پزشگ بزرگ یونانی را که می گفت حرکت عضله از عصب سرچشمه می گیرد رد می کند. ابن رشد استدلال او را به صورت یک قیاس درمی آورد و نشان می دهد که صورت آن حتا پیش از آن که مقدماتش بررسی شوند، نادرست است.
اگرچه تا آنجا پیش نمی رود که بگوید نظریه، بدون آن که با درمان اثبات شود، خود بسنده است، با آن گونه از پزشگی که تماماً متمرکز بر نتایج اقدامهای درمانی است به ستیز می خیزد.
ما طلب را صناعتی تعریف می کنیم که با ابتدا از اصول صحیح، می خواهد سلامت بدن انسان را حفظ کند و در یک بدن خاص تا جایی که ممکن است بیماریها را درمان کند. هدف این صناعت نه درمان مطلق بل آن است که کاری را که در موقعیتی مشخص ممکن است انجام دهد. آنگاه باید در انتظار نتایج بود همچنان که در هنر دریانوردی یا جنگ. (...) طب یکی جنبه ی نظری دارد که بخشی از علم طبیعی است و نیز یک جنبه ی عملی. جنبه ی عملی آن صناعت تجربی مداوا و نیز صناعت کالبدشناسی است. اما نظریه نیز در ملاحظات تندرستی و بیماری و بالاتر از همه در آنچه به عوامل بعیدی چون عناصر (چهارگانه) و از این قبیل مربوط است، نقشی چشمگیر دارد. و اما صناعت طب تجربی، می تواند به آدمی بیاموزد که قدرت انواع مداواها را تشخیص دهد. اما آنچه به وسیله تجربه می فهمیم در سنجش با آنچه لازم است بدانیم ناچیز است. از این رو استدلال به عنوان وسیله ای برای توضیح علل آنچه از راه طب تجربی می یابیم نقش حیاتی دارد.
(کلیات، کتاب نخست، بند 1)
بنابراین به اصطلاحهایی از قبیل مطالعه «با استفاده از حواس» (بالحس) یا «مشاهده ی طولانی» (طول النظر) یا «نشانه های بیرونی» (ظاهره)، که در اثر او دیده می شوند نباید اهمیتی روش شناختی نسبت داد که گویی با توصیف یک کالبدگشایی سروکار داریم. بنابر قواعد ارستویی، جزیی با حواس سروکار دارد حال آن که کلی در قلمرو عقل جای می گیرد. اصطلاحهایی که ابن رشد به کار می برد چیزی بیش از دستور ایستانداری نیست که سطح اندیشه ی او را نشان می دهد و نه دعوتی به تجربه را. پس مثلاً می گوید روح را در کبد «نمی توان مشاهده کرد» اما در قلب و مغز می توان «مشاهده کرد». (کتاب نخست، بند چهار). درمان به طور ویژه بر پایه ی رویکرد استقرایی متکی بر مشاهده ی آثار داروها است - و این رویکرد از سطح تعمیم فراتر نمی رود و از علم طلب راستین، که متکی بر بررسی علتها است و قیاسی و برهانی است متفاوت است. پس روش مدرسی یعنی صورتبندی حکم، بیان مسأله، عقیده ها و استدلالها پیروز می شود.
با این همه ابن رشد درون این لباس تنگ خود تحمیل کرده، از عهده ی حفظ درجه ای از آزادی بر می آید. به منابع گوناگون رو می آورد (گر چه در کالبدشناسی، رازی به مراتب از همه ی منابع بهره جُسته ی او مهمتر است)، و نقل قولهایش بنده وار نیستند؛ به خود اجازه می دهد نظم تشریح، و واژگان، را تغییر دهد و گاه حتا تصحیحی انجام دهد اما گزینشهای او بیشتر بر پایه ی معیارهای منطقی است تا تجربه و بالاتر از همه در شمارشها. نظرگیرترین نمونه ی آن مباحثه ی طولانی اوست در بخش نتیجه ی کتاب پنجم در مورد موضوع آمیزش داروهای «گرم» و «سرد» و «درجه»ی این کیفیتها. ابن رشد بیرحمانه به کِندی، که خود فیلسوف و پزشگ بود حمله می کند که برای پیشبرد نظریه ی تناسبهای هندسی خویش به ریاضیات و موسیقی متوسل شده بود:

حس

 

1

2

3

4

دارو

1

2

4

8

16

ابن رشد این نظریه را، که در سده ی نوزدهم وبر و فخنر برگرفتند (3)، رد می کند و به جای آن تصاعد حسابی را به هندسی ترجیح می دهد. اما بسیار عجیب است که این انتخاب را با توسل به مبانی حسابی و موسیقایی همانند کِنْدی انجام می دهد. با این همه با اقامه ی یک استدلال تجربی و پرسیدن این که یک اندامه ی زنده چگونه می تواند دارویی با درجه ی 16 را تحمل کند کندی را به ستیز می خواند.
افزون بر این، ابن رشد و همروزگارانش موفق نشدند ویژه ترین بخش میراث طبی اندلس را ماندگاری بخشند که جراحی ابوالقاسم الزهراوی (سده ی چهارم / دهم)، که بهترین محمل ممکن برای کار تجربی بود، آن را نمایندگی می کرد. ابن رشد هنگام بحث از شکستگیهای جمجمه در حالتی که تراشه ها وارد مغز شده باشند لازم می داند استخوان دور زخم برداشته شود اما آنگاه با لحنی که اثری از افسوس در آن نیست می گوید: «اما کسی در میان ما نیست که بداند این کار را چگونه انجام دهد» (کتاب هفتم، بند 36). واژگان ابن رشد در بحث کالبدشناسی گاه اشتیاق او را به این که موضعی اختیار کند که با موضع پیشینیانش متفاوت باشد لو می دهد. با این حال کمی بعدتر باز در بحث همان موضوع عقیده ی آنان به میان می آید. مثلاً چنین است در مورد عصبهای مغزی که ابن رشد در آغاز می گوید به مغز متصل هستند - بینش ایستا - آنگاه سپستر بیان رازی را برمی گیرد که می گوید «از آن خارج» می شوند - بینش پویا.
ارستوگرایی ابن رشد اغلب او را به برگرفتن چشم اندازی متفاوت با آنچه پس از جالینوس پذیرفتگی کمابیش عام داشته است می کشاند. در بررسی کالبد شناختی اعضای مرکب، از اصل سه قوه (طبیعی و حیاتی و حیوانی) پیروی می کند اما آنها را به ترتیب پذیرفته ی سنتی به میان نمی کشد. در جایی دیگر موضعی میانه بین ارستو و جالینوس می گیرد. ارستو سه قوه را به صورت نباتی، حساسه و عاقله تقسیم بندی کرده بود حال آن که جالینوس عاقله و حساسه را در یک قوه ی واحد حیوانی یا نفسانی درهم جوشاند و قوه ی نباتی را به طبیعی و حیاتی بخش کرد. ابن رشد به سهم خود دو قوه ی اساسی تشخیص می دهد: غاذیه (مطابق نباتی ارستو) و حیوانی (مطابق با حساسه و عاقله ی ارستو، و پیرو جالینوس). همینسان آموزه ی چهار خلط را می پذیرد اما این پنداره را که اصول وراثت به ترکیب آنها بستگی دارد نمی پذیرد. مفاهیم علت (مادی، صوری، فاعلی و غایی) و عناصر (چهارگانه) را ترجیح می دهد. حتا برخی از اخلاط را به منزلت «ته مانده و هم ارز با شاش تنزیل می دهد. فقط خون و تا اندازه ای بلغم منزلت سنتی خود را حفظ می کنند.
اما در علم ابن رشد، ارستوگرایی بیشتر یک روش می ماند تا یک آموزه. گرچه شاید قاعده هایی را سفت و سخت کند که برداشت ارستو از آنها بس ظریف تر بود، در مخالفت با جالینوس تماماً به او تکیه نمی کند. گاه حتا با او مخالفت می ورزد. چنین است در مورد جنین شناسی که ارستو در آن از آموزه ی «تفکیک پس از تکوین» (یعنی تخمه دارای اعضای ناهمگن نیست بلکه آنها را فقط به شکل بالقوه در خود نهفته است) دفاع می کند، او پشتیبان نظریه ی پیش شکل گیری یا «تفکیک از پیش» بقراط است که آلبرتوس ماگنوس هم پیرو آن بود.
از سوی دیگر، تأثیر جالینوس بر دید کار ویژه گرای ابن رشد حاکم است. آنجا که ساختار موجود زنده پیچیده است، کارْویژه (function) است که طبقه بندی اعضا را تعیین می کند. ازینرو شریانها و وریها فقط برحسب نوع خونی که حمل می کنند و نه بر حسب ترکیب فیزیکیشان متمایز می شوند. کار ویژه نماینده ی تحقق قوه ها است، و اینها هستند که موضوع بررسی کتاب دوم (درباره ی سلامت) هستند. بررسی تفصیلی عضله ها به کتاب دوم محول شده زیرا ابن رشد که شمار کل آنها را 529 یاد کرده دلیلی برای توصیف تفصیلی آنها جز برحسب غایتشان نمی بیند - که به نظر او نیاز به بررسی ویژه ی کالبدشناختی را برطرف می کند.
توجه او به سامانمندی کار به این اثر منزلت ویژه ای می دهد. برخلاف آثارش در هیأت، نماینده ی بازگشت کم و بیش بنده واری به ساختمان مصنوعاً صُلب ارستویی، که به صورت سامانه ای صوری بنا شده بود، نیست. به جای آن بخشی بزرگ از - اگرچه نه همه ی - آموخته های طبی آزموده و سنجیده در طول سالیان را یک کاسه می کند. اما این «برهانها» باز هم متکی بر تحلیل عقلی هستند که آن را موحدان دست کم برای نخبگان به تراز سنگ محک فراگیر بالا برده بودند. این روش، طب ابن رشد را در مقوله ی «طب مدرسی» قرار می دهد. رویکردش به کالبدشناسی این را خوب روشن می کند. این علم برای نخستین بار از وظایف الاعضاء (فیزیولوژی) متمایز می شود، اما در همین حال با کالبدشناسی جالینوس متفاوت است که حیوان را بنابر حرکت حیاتیش توصیف می کرد و نیز کالبدشناسی وزالیوس که در زمان نوزایی فقط وجود یک ساختار در انسان را قبول داشت، متفاوت است. کالبدشناسی او کالبدشناسی «حیوان ناطق دوران باستان» (ف. ردریگز مولرو) است، همراه با تلاشی چشمگیر برای تمییز عضو از کار ویژه اش - هر چند نه بر قصد متمرکز شدن روی شکل عضو - کار ویژه ارزش غایت شناختی خود را در تعیین ساختمان عضو حفظ می کند.
پیجویی ابن رشد به دنبال بینش تعقلی مطلق، بر رغم ضعفهایی که به این دلایل دارد، کاملاً سترون نیست. او آرمان دانش سامانمند را که پیروانش پذیرفته بودند تا حد نهاییش پیش می برد و ناچار به گسستن از آن نمی شود و فقط با نظریه های ویژه ای مخالفت می کند. این مفهوم که امکانپذیر است با کاربرد عقل، کل وجود انسانی را تا روزمره ترین جنبه هایش درک کرد در آن زمان رواج داشت. در آثاری که پیش از هر چیز قصد عملی داشتند، مثلاً در کتابهای تجویزی که در سرک کشیدن به قلمرو پرهیزانه ها و ملاحظه ی آنچه فی نفسه، با کنار گذاشتن تأثیر عواطف، برای سلامت بهتر است، درنگ نمی کنند این را می توان به شکل نهفته دید. آگاهانه ترین بیان این پنداره در حی بن یقظان ابن طفیل است. او پیش از همه مسأله ی پیدایش آفریدگان زنده و روح و اندیشه را بررسی می کند که به ترتیب مطابقند با زادمان قهرمان داستان در جزیره ای دورافتاده و بزرگ شدنش و نخستین تجربه هاش. نویسنده آنگاه فقط باید علم ارستویی را بر مبنای منطقی خودش پیش نهد تا سپس به بحث آموزه ی روح و آموزه ی خدا بپردازد.
اما یکی از تبعات ساختن داستان ادبی درباره ی تحلیل تکوینی آن است که شواهدی بی چند و چون برای نظریه های مطرح شده فراهم می بیند: همه ی دانش، از طبی و فیزیکی گرفته تا هیأت، بنابر نظم لازم حاکم بر همه ی جنبه های زندگی مرتب می شود. ناسازه ی ویژگانه ی این آموزه ی علمی آن است که در حالی که تجربی را به نام آنچه ضروری است پس می زند، هواخواهانش نیاز به فراهم آوردن پیسازی متکی بر واقعیات برای آن را حس می کنند.
ابن رشد در کلیات در این راه حتا پیشتر می رود، و به این اکتفا نمی کند که اندیشه اش را بر ضروریات وجود متکی کند. به عقیده ی او قوه ی چهارگانه ی فکری، مطابق با دید قلبْ کانونی ارستو، در دل جای دارند، اما به جای داشتن اندامهایی مشخص، «لکه ها» معینی در مغز دارند که در آن تجلی می کنند: قوه ی متخیله در بخش قدامی، فاهمه در وسط، حافظه (فعالیت تداومی) و قوه ی خاطره (فعالیت ناپیوسته) در بخش خلفی. جدا از این جایگیری، زیر لایه ی مادی دیگری هست و آن حرارتی است که از دل به مغز رسانده می شود آن را قادر به کارکرد می کند.
اما بحث بیدرنگ به روحانیترین سطح جابجا می شود: تخیل فقط پس از احساس و در پاسخ «علامتی» که به وسیله ی «حس مشترک» از احساس دریافت کرده وارد عمل می شود. اما بخشی از مغز که توالی حرکت از یک قوه به دیگری را در مهار دارد نیز به همین اندازه در روحانی شدن تصویر نقش دارد. و اما پنداره ی کلی ای که قوه ی عاقله با این حرکت کسب می کند، اگر هم این پنداره برای فردی که در او فقط به مدتی کوتاه تحقق می یابد بیرونی باشد، «خاطره»ی آن در جامعه یا انسانیت ژرف می نشیند و می ماند.
این تجسم نظم، که کاملاً مخالف یک نظام افلاتونی مُثُل است، دو پیامد دارد. یکی که سرشت طبی دارد آن که «سلامت» بستگی به تناسب اندامه با نظم بود شناختی طبیعت دارد. دیگری که سرشت مابعدطبیعی دارد این پنداره است که از راه تأمل ورزیدن عقل مجسم به الاهی نزدیک می شویم: «کسی که به کالبدشناسی دل بسپارد باورش به خدا نیرو می گیرد». توسعاً، در سطح اخلاقی، انسان و خدا در ساختار غایت گرای واحدی که خدا برقرار ساخته درهم می جوشند. پس در حالی که ریشه های علم در تکامل خود انگیخته ی فرهنگ اندلس این را توضیح می دهد که چرا در سده ی ششم / دوازدهم نیوشندگانی چنین چشمگیر یافت، پیامدهای دینی طبیعی آن مقاومتی را که در برابرش برخاست توضیح می دهند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Translared by S. Pines, 'La Dynamique d'Ibn Bâjja' (L'Aventure de la science. Mélanges Alexandre Koyré, vol. I, 1964, pp.442-68), p.444.
2. allopathie، درمان به وسیله ی موادی که آثاری جز آثار ناشی از بیماری مربوط پدید آورند، در مقابل homeopathy، درمان با مقداری اندک از موادی که در شخص سالم و با مقدار زیاد آثار همان بیماری را پدید می آورند. (مترجم)
3. ارنست هاینریش وبر (1878-1795) و گوستاو تئودور فخنر (1887-1801) بانیان روانشناسی فیزیولوژیک. قانون وبر می گوید: کمترین مقدار افزایش یک انگیزه ی حسی که بتوان حس کرد کسر ثابتی از مقدار اصلی است. قانون فخنر، که قانون وبر - فخنر هم خوانده می شود، می گوید شدت احساس ناشی از یک انگیزه نسبت مستقیم با لگاریتم مقدار عددی آن انگیزه دارد. (مترجم)

منبع مقاله: اوروُی، دُمینیک؛ (1375)، ابن رشد، مترجم: فریدون فاطمی، تهران: نشر مرکز، چاپ دوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.