جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

اول تدبیر، بعد شجاعت

سالهای60- 59- 58 هنرستان فنی شهید باقری محل تحصیل جوانانی شده بود که بعدها گروهانی از جانبازان، آزادگان و شهدای سیستان را تشکیل دادند. شهید حیدر باقری، شهید غلامحسین ارباب رشید و شهید خدری همکلاسی بودند و همواره در یک
چهارشنبه، 14 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اول تدبیر، بعد شجاعت
 اول تدبیر، بعد شجاعت

 






 

جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

کلاس درس

شهید عیسی خدری
سالهای60- 59- 58 هنرستان فنی شهید باقری محل تحصیل جوانانی شده بود که بعدها گروهانی از جانبازان، آزادگان و شهدای سیستان را تشکیل دادند. شهید حیدر باقری، شهید غلامحسین ارباب رشید و شهید خدری همکلاسی بودند و همواره در یک ردیف می نشستند و کلاس درس با حضور ایشان و دیگر شهدا و رزمنده ها به یک سنگر مطمئن برای دفاع از انقلاب تبدیل شده بود. گر چه درهمان موقع طرفداران گروهک ها نیز در هنرستان فعالیت می کردند و برای خود برنامه هایی داشتند. اما موضع گیری به جا و به موقع این بزرگواران در برابر آنان، و تشکیل اولین انجمن اسلامی مدارس سیستان در هنرستان فنی که بانیان اصلی آن شهید میر حسینی و شهید خدری بودند باعث شد تا بچه های گروهکی، یا با شناخت راه برتر به آنها بپیوندند و یا منزوی شوند. شهید خدری از اولین جوانانی بود که بحث ولایت فقیه را در مدارس زابل به بهترین وجهی تفسیر و بیان می کرد.
او آنقدر روان و بلیغ می گفت که در همه ی مجالس و مراسم دانش آموزی حضور ایشان برای سخنرانی احساس می شد. بیان آقای خدری به اندازه ای اثر گذار و با محتوا بود که دبیران و همکلاسی هایش او را «خطیبا الخطبا» نام داده بودند.(1)

خونسردی و تسلّط

شهید سید جعفر تهرانی
در آخرین روزهای پیش از عملیات خیبر، به اتفاق ایشان شناساییهای نهایی محور سیل بند عمود بر محور کانال سی متری را انجام دادیم. زمانی که تقریباً شناسایی ما رو به پایان بود، ایشان متوجه شد که حدود سی تا چهل نفر از نیروهای گشتی دشمن، در حال آمدن به سمت ما هستند. به رغم خطرناک بودن وضعیت و امکان لو رفتن راهکار یا درگیری با این نیروها، ایشان به هیچ وجه خونسردی خود را از دست ندادند؛ بلکه با حفظ فاصله با عراقیها، دوباره با دوربین، استعداد آنان، کمین پشت سرشان و وضعیت سیل بند را بررسی کرد و خونسرد و مسلط کارش را ادامه داد. ما در آن شب، هم کارمان را به خوبی انجام دادیم و هم راهکار او لو نرفت و هم در دید نیروهای گشتی دشمن قرار نگرفتیم.(2)

بنی صدر، خط انحرافی دارد.

شهید عبدالله زمان پور
عبدالله، جوان آگاه و متعهدی بود. یک روز برای تأسیس کتابخانه به روستایی می رفتیم. آن وقتها بنی صدر تازه رئیس جمهور شده بود. عبدالله رو به من کرد و گفت: «یک چیز می خواهم بگویم، بین خودمان باشد.»
گفتم: «بگو»
گفت: «بنی صدر خط انحرافی دارد. این مرد بعید است خدمتی به مردم کند.»
گفتم: «این حرفها چیست که می زنی؟»
گفت: «از ما گفتن.»
و دیگر ادامه نداد و آن روز چیزی را به من گوشزد کرد که بعدها برای همگان روشن شد.
یادم است جوان ظاهر الصلاح وخوش سیمایی به تازگی به جبهه آمده بود و بیشتر اوقاتش را به نماز و قرائت قرآن و دعا سپری می کرد. همین باعث شده بود که همه به حالات او غبطه بخورند.
چند روزی گذشت و آن جوان کلاس تفسیر قرآن دایر کرد. همه مشتاقانه ازکلاس او استقبال کردند، جز عبدالله. او از همان روزهای اول به جوان مذکور مشکوک بود. می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه دارد.
ولی هیچ کس حاضر نبود حرفهای عبدالله را بپذیرد. او بدون توجه به باور دیگران، یکی از نیروهای زرنگ را به مراقبت وی گمارد تا مبادا حرکتی نامناسب انجام دهد.
همان روزها شایع شده بود که برادران صیاد شیرازی و محسن رضایی جهت بازدید از منطقه می خواهند به آنجا بیایند. درست نیم ساعت پیش از رسیدن آنها راز جوان فاش گردید و به اتفاق دار و دسته اش دستگیر شد.
او یکی از سرکرده های منافق بود. برادرش به تازگی اعدام شده بود و خودش نیز فراری بود. در آن زمان منافقانی که مسلح به انواع سلاحها بودند، برای انتقامجویی به منطقه آمده بودند.
سرانجام با دقت و هوشیاری عبدالله آن ها دستگیر شده و به تهران انتقال یافتند.(3)

پُشت سر عراقیها به خط شد!

شهید علی راست پیرحیاتی
آب درقمقمه های ما نبود. تشنگی کلافه مان می کرد. می خواستیم شب بشود اما تشنگی امان نمی داد. دهانمان خشک شده بود و نای حرف زدن نداشتیم. لبمان عین چوب خشک شده بود. شهید پیر حیاتی گفت: «همین جا بمان.»
یکی از تانکرهای عراقیها را نشانم داد و گفت: «می روم و از تانکر، آب می آورم.»
قمقمه مرا هم در فانوسقه اش آویزان کرد و اسم خدا را آورد و رفت. من هم برایش دعا کردم و تفنگم را آماده کردم. تفنگم دور برد بود. با خود گفتم: «اگر شهید پیرحیاتی در خطر افتاد، آماده باشم.»
دلشورگی به درونم رخنه کرده بود. شروع به دعا کردم. تنها کاری که از من بر آمد، در آن شرایط فقط دعا بود.
در فاصله ای که شهید پیرحیاتی رفت آب بیاورد، من فقط به خاطراتم با شهید فکر می کردم. خاطرات با شهید، جلوی چشمم رژه می رفت. «یک روز یکی از دوستان همرزممان می گفت: ما همیشه سعی می کردیم تا سر راه علی راست پیرحیاتی قرار نگیریم، چون می ترسیدیم که اگر سر راه او قرار بگیریم، ما را با خود به داخل نیروهای عراقی ببرد.»
داشتم به امروز فکر می کردم و چند دقیقه پیش که به شهید پیرحیاتی گفتم: «حال که مرا با خود می بری، سعی کن مرا جایی بگذاری که امنیت داشته باشد. چون من زبان عربی وارد نیستم.»
هر دو لباس عراقی پوشیده بودیم. شهید پیرحیاتی در پاسخم گفت: «شما خیالت راحت باشد. اگر گرفتار شدیم، تو خودت را به لال بازی بزن، بقیه کارها با من.»
بالاخره از راهی که شهید پیرحیاتی می شناخت، وارد خط نیروهای عراقی شدیم. داشتم خاطرات چند لحظه پیش با شهید پیرحیاتی را مرور می کردم. چشم برداشتم، دیدم که شهید پیرحیاتی نزدیک تانکر عراقیهاست. چند لحظه ای کنار تانکر پرسه زد. یک لحظه متوجه شدم، دارد اتفاقی می افتد. یکی از فرماندهان عراقی، آن سوی تانکر آب ایستاده بود و با صدای او همه ی عراقیها به خط شدند. عراقیهای پراکنده همه به طرف محل فرمانده می رفتند. شهید پیرحیاتی هم برای اینکه لو نرود، یکدفعه و با آهنگی ملایم به طرف محل تجمع پیش رفت. قلبم داشت از جا کنده می شد. شهید در عقب عراقیها به خط شد. با خودم می گفتم: «نکند فرمانده آمار نیروها را بگیرد و متوجه یک نفر اضافه در بین آنها شود.»
صدای ضربان قلبم را می شنیدم. اما دیدم هیچ اتفاقی نیافتد و شهید پیرحیاتی داشت به صحبتهای عراقیها گوش می کرد و اطلاعات مورد نیاز را در ذهن خود یادداشت می کرد.(4)

رفتار جوانمردانه

شهید کریم پاپی
سردشت، سرد و کوهستانی بود و ما عازم عملیاتی در منطقه ای بنام «اسلام آباد» بودیم. عملیات یک شبانه روز تمام ادامه داشت.
بعد از عملیات، حالم به هم خورد. دیگر نای رفتن نداشتم. زانوهایم تا شدند و به زمین نشستند. شهید پاپی که قدی بلند و رشید داشت، مرا و تجهیزات هر دویمان را مسیری حدود20 کیلومتر در صخره های سخت و دشوار و صعب العبور کردستان، بر روی دوش خود کشید و مرا به قرارگاه رساند.
روستای «زیوه» درغرب شهر سردشت، نزدیک «قلعه دیزه ی» عراق بود. عراقیها ناگهان به مقر ما حمله کردند. همه غافلگیر شده بودیم و سراسیمه، اسلحه هایمان را به دست گرفتیم. هنوز بچه ها موضع نگرفته بودند. شهید که تیربارچی بود، قبل از همه ی ما، در سنگر خود- که بر بلندایی بود - موضع گرفته بود. عراقیها، به سینه کش نرسیده بودند که با شلیک یکریز تیر بار شهید پاپی، مواجه شدند و از سینه کش تپه ای که ما در آنجا مستقر بودیم، عقب نشستند. چند نفر از آنها که در دم به هلاکت رسیدند، جا ماندند، اما شهید اجازه داد، تا عراقی ها، جنازه های کشته شدگانشان را ببرند. فرمانده، او را مواخذه کرد که چرا اجازه داده است، تا آنها کشته هایشان را ببرند. فرمانده با استدلال و منطق شهید پاپی مواجه شد که جنازه هایشان به چه درد ما می خورند، جز اینکه ممکن است، برایمان دردسر هم درست کنند. یکی از نیروهای ما می گفت: «ما می توانیم از جنازه ی آنها به عنوان طعمه استفاده کنیم.»
اما شهید پاپی در جواب گفت: «اولاً آنها آنقدر اعتقاد ندارند که دست به ابتکار بزنند، ثانیاً این خلاف جوانمردی است. ما به خاطر اعتقادمان می جنگیم و مشغول دفاع هستیم، آن هم دفاع مقدس.»
بعد هم گفت: «تازه، این رفتار ما در ایمان عراقی ها نسبت به صدام و رژیم عراق، تزلزل ایجاد خواهد کرد و در دراز مدت به نفع ماست. رفتار جوانمردانه ی ما، بی تردید در آنها تأثیر خواهد گذاشت.» فرمانده متقاعد شد و از او به عنوان تیر بارچی نمونه ی گردان حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) نیز تقدیر نمود. مدتها بعد در آن ناحیه، ما شاهد هیچ حرکتی از سوی عراقیها نبودیم.(5)

اول تدبیر، بعد شجاعت

شهید احمد کاظمی
به بچه های اطلاعات گفت: «چند نفر از بلدچی محلی را پیدا کنید و برای من بیاورید.»
از عزیزان عرب که در آن منطقه مستقر بودند و به عراق رفت و آمد داشتند- به خاطر اقوامشان - گفت: «اینها را پیدا کنید و بیاورید.»
کسی هم نمی دانست با اینها چه کار دارد، خب کار هم مخفی بود نباید لو می رفت، آمد به وسیله ی آنها و بچه های اطلاعات یک مسیر بسیار مخفی را در تنگه ی ذلیجان پیدا کرد که می آمد پشت عراقی ها سر در می آورد، یعنی حدود20 کیلومتر در این مسیر مخفی پشت ارتفاعات میشداغ باید حرکت می کردیم.
یک شب به بنده و دو نفر از دوستان دیگر از جمله شهید محمد جواد مصطفائی که آن زمان مسئول زرهی تیپ نجف بود، گفت که: «بیائید برای شناسائی.»
ما را برداشت برد، چون ما باید از این مسیر عبور می کردیم، با ستون تانک و نفربر و ارتفاعات را دور می زدیم و می رفتیم سراغ توپخانه های دشمن، و از پشت مواضع دشمن با تانک ها شلیک می کردیم پشت سنگرهای دشمن که زودتر مواضع دشمن سقوط کند، دیدیم ایشان این مسیر را مثل کف دستش بلد بود، بارها رفته بود این مسیر را شناسائی کرده بود و در طول مسیر ما را توجیه کرد و بعد در مسیر، چراغهای بادی گذاشته بود، دستور داده بود نصب کرده بودند در شب عملیات و دورش را سنگچین کرده بودند که دشمن نبیند، فقط یک کورسوئی به سمت نیروهای خودمان پیدا بود که در آن مسیر آبراه اصلی و خشک که انتخاب کرده بود، این نور چراغها راهنما باشد و نیروها بتوانند بروند. گردانهای پیاده را شب برای عملیات جلو فرستاد. دشمن مشرف و مسلط، روی ارتفاعات بود. با آتش خمپاره ها و نارنجکها مزاحم می شد، نمی گذاشت نیروها بیایند و ارتفاعات را فتح کنند، که البته قسمتی از ارتفاعات را نیروهای پیاده گرفته بودند. دشمن وقتی دید پشت سرش دارند شلیک می کنند، به یکباره مواضع او فرو ریخت، صدای تیراندازی و آتش یک لحظه قطع شد، همه ی عراقیها پا به فرا گذاشتند و چون پشت سرشان محاصره شده بود و با همین واحد زرهی یک جمعیت قابل توجهی اسیر آنجا گرفته شد، که البته اگر این تدبیر، آن شجاعت پشت سرش نبود این پیروزی به دست نمی آمد، این یکی از تدابیر ایشان بود.(6)

پی نوشت ها :

1- خنده بر خون؛ ص 103.
2- مردان مرد؛ صص 134 - 133.
3- دو مجاهد، صص 111و 93
4- از تبار آینه و آفتاب؛ صص 18- 16.
5- از تبار آینه و آفتاب؛ صص 10- 9
6- تمنای شهادت؛ صص 47- 46.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما